خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مشق من با حرف سین تقدیم به رعد بزرگ و البته دیگر دوستان

سلام و هزاران درود بر رعد بزرگ و همین طور تمام دوستان.

اول در مورد پست رعد بزرگ باید بگم که خیلی زیبا و مفید بود.

حساابی خندیدم.

قشنگ می نویسید.

این هم مشق های من برای این درس:

سِرّ سودای سَرِ زلف تو در سَر ماست

همچو زلفت دل سودایی ما بی سَر و پاست

«از سلمان ساوجی»

****************************

ریاست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دست ها بر خداست

«از سعدی»

********

بدانست سهراب کو دختر است

سر و موی او از در افسر است.

«از فردوسی»

*******************

بر زمینه سربی صبح

سوار

خاموش ایستاده است

و یال بلند اسبش در باد

پریشان می شود

خدایا خدایا

سواران نباید ایستاده باشند

هنگامی که

حادثه اخطار می شود.

کنار پرچین سوخته

دختر

خاموش ایستاده است

و دامن نازکش در باد                    تکان می خورد

خدایا خدایا

دختران نباید خاموش بمانند!

هنگامی که مردان

– نومید و خسته –                         پیر می شوند !

«از شاملو»

***********

شورِ شرابِ عشقِ تو آن نَفَسَم رَوَد ز سر

کاین سرِ پُر‌هوس شود خاکِ درِ سرای تو.

»از حافظ»

******************

“و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی!

«از فروغ فرخزاد»

و بالاخره مشق آخرم که نیاز به یک مقدمه کوتاه داره

البته آذری زبان های تبریزی و اردبیلی احتمالاً افسانه ی سارای رو نسل به نسل شنیدند یا برای هم دیگه تعریف کردند ولی برای اون ها که مثل من کاملاً اتفاقی با این افسانه آشنا شدند می نویسم.

در میان تپه زار های مخملین آذربایجان در خاک فرش زردار مغان، افسانه پرشوری به وقوع پیوست که سالیان درازی به شکل فولکوریک سینه به سینه آذربایجانیان نقل گشته است. سارا (سارای) دختر پرشور و شرری بود با مژه هایی بلند و شوخ و نگاه هایی نافذ و جذاب.

آنگاه که کوزه به دوش از راه باریکه ای به سوی چشمه دهکده پای می گذاشت از بزرگ و کوچک دل هر بیننده ای را به تپش رعدوار می انداخت. با همه این شور و زیبایی او در صبحگاهی عطر آمیز به عصیان دل چوپانی صمیمی از همان اهالی جوابی بس صمیمانه داده بود و از آن پس در قصر آرزوهایش با لباس سپید عروسی خود، همای سعادت ” خان چوبان ” شده بود.

عشق عریان آنها همچون اسبی سرکش در کناره های رود آرپا در جلگه مغان، تپه های علف پوش، باغ ها و گل ها را در می نوردید و به پیش می تاخت. این عشق آتشین و صادق زبانزد همه مردمان روستاهای مغان شده بود.

خان چوپان جوان تنومندی بود با سبیل های با مزه که یک لحظه نیز نیلبکش را زمین نمی گذاشت. وقتی در سایه درختی یا پای چشمه ای می نشست با نی خود سوزناکترین آهنگ ها را می نواخت و در هجران و درد اشتیاق سارا آشکارا می سوخت.

در دیدار های گه گاه آنها رویاهای شیرین حیاتشان ترسیم می شد و این مسایل هر بار شکل و شمایل زیباتر و بزرگ تری به خود می گرفت. اما از شوربختی این دو جوان دلداده همه چیز گویا تصمیم داشت به گونه ای دیگر اتفاق بیفتد. بعد از مدتی کوتاه حکایت عشق آتشین سارا و خان چوپان با دخالت ها و دست درازی یکی از بیگ های منطقه رنگ و بوی تراژدی به خود گرفت و وارد مرحله تازه ای شد. بیگ با دار و دسته خود به روستای محل سکونت سارا آمده و پدر او را مرعوب کرده بود که اگر سارا را با خود نبرد روزگارشان سیاه خواهد شد.

آن زمان دوره خان و خانی بود و هر کس که زر و زور بیشتری داشت در چپاول و غارت مال و ناموس مردم صاحب دست گشاده تری بود. از این رو طبعاًً آتش هوس و میل وحشیانه ” بیگ ” به سارا می توانست سرنوشت عشق و حیات آنها را به زیر هاله ای از تاریکی و بدبختی بکشاند.

در این ایام خان چوپان به اقتضای کارش از سارا دور بود. بیگ و اطرافیانش با فرصت طلبی برای بردن سارا به روستا بر آمدند. فضای حزن آلود این اقدام همه را در فکری عمیق فرو برده بود. مسلماًً در مقابل تصمیم بیگ هیچ کس را مخصوصاً سارای نحیف و ظریف را یارای مقاومتی نبود. سارا که خود را در مقابل ستمی آشکار می دید نمی توانست خاموش و ساکت بنشیند و خود را به دستان آلوده بیگ بسپارد. به همین خاطر وی با تکیه بر نیروی بزرگ عشق خویش تدبیر شجاعانه ای اندیشید که همین اراده اش، او را در میان افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داد.

سارا در یک غروب غم انگیز مغان برای رهایی از آن فتنه ستمبار، جسم و قلب بزرگوار و پرشور خود را برای همیشه به ” آرپاچایی ” یا همان رود ناآرام ” آرپا ” سپرد تا دنیا شاهد شهامت و بزرگی انسان های پاک و با شرافت باشد.

امواج آرپا چایی، سارای زیبا را همانند دسته گلی روی دست های خود برد و بدین ترتیب دفتر عشق ناکام دیگری بسته شد و از میان رفت.

اما شعری رو که میخوام براتون بذارم یه شاعر معاصر گفته که الحق والانصاف غزل فوق العاده ایه که خیلی هم با افسانه سارای مرتبطه و البته با مشق من برای رعد بزرگ.

….

به ابرها زده ام تا ببارمت سارا

به رود های جهان می سپارمت سارا

و چشمه ها سبلان را سبک نکرده اند آه…

دوباره آمده ام تا ببارمت سارا

پر از شکوفه و باران شود خیالم اگر-

میان گریه به خاطر بیارمت سارا!

منم! عروسِ ارس! من ـ شبان دلداده ـ

هنوز هم به خدا دوست دارمت سارا

قسم به عشق تو یک شب به آب خواهم زد…

مرا مباد که تنها گذارمت سارا

غزاله ی سبلان ای عروس دریاها!

به رود های جهان می سپارمت سارا!

«شعر از حسن صادقی پناه»

شاد و موفق باشید.

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «مشق من با حرف سین تقدیم به رعد بزرگ و البته دیگر دوستان»

آفرین….خیلی خوب بود…این افسانه از اون افسانه هاییه که من خیلی دوستش دارم…
آگاهی…به بچه ها نگفتی که عشق بین اقوام ترک زبان جایگاه ویژه ای داره…و ترک زبانها به خواننده های فولکلوریکشون که داستانهای عاشقانه رو به همراه ساز مخصوص، که بهش چگور میگن میخونه، عاشق می گن…
داستانهای عاشقانه بین این اقوام بسیار رایجه!!! کور اوغلو…شاه اسماعیل…سارای که تو بهش اشاره کردی…کلبی…غریب….و داستانهایی که من الان حضور ذهن ندارم….
من نمیدونم ترکهای بقیه ی جاهای کشور چه طوری ان!!! ولی ماها تا عاشق نشیم ازدواج نمیکنیم…و وقتی که یک دختر یا پسر از ما عاشق میشه، همه به دیده ی احترام و با محبت بهش نگاه میکنن…عشق با گوشت و پوست ترک زبانها، از همون بچگی با اشعارعاشقها آمیخته میشه…انگار که همه دنبال اینن که خودشون هم یک حماسه ی عاشقانه تو زندگیشون داشته باشن…
حیدر بابا کندین تویون توتاندا
قیز گلینلر، حنا پیلته ساتاندا
بیگ گلینه، دامنان آلما آتاندا
منیم ده او قیزلرینده گوزوم وار
عاشیق لرین سازلاروندا سوزوم وار
مرسی آگاهی مرسی…کلی هواییمون کردی باز!!!ساغ اولون…

سلااام آگاهی گرامی . خوبی پسرم .
اولش که صفحه باز شد فک کردم پست خودمه و دیدم نه بابا ،جریان عشقولانس . خخخ
میگما مشقو پخش ولش کن . مشکوک میزنیا هاهاها
کلک اگه عاشقی نترس ،بیا با هم بریم پیشش .
بابا بزرگ توی این عمر با برکت و زیادش عاشق زیاد دیده .

تقدیم به حسین عاشق و حسین آگاه .
می توان عاشق بود
به همین آسانی ..
من خودم
چندسالی ست که عاشق هستم
عاشق برگ درخت
عاشق بوی طربناک چمن
عاشق رقص شقایق درباد
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی میگویند
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمیدانم چیست
اینکه این مردم گویند..
من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم…
عشق را اما من،
باتمام دل خود میفهمم!
عشق یعنی رنگ زیبای انار..

حسین پسر خوبم این شعرو رعععد بزرگ داره با انگشتاش می تایپه ، بخاطر اینکه نتونستم متنشو پیدا کنم و کپی کنم ،
نی میزنی دف میزنی
آتش به دنیا میزنی
جانا بزن آتش تنم
بهبه چه زیبا میزنی
ساز دلت را کوک کن
با ساغرو جام و شراب
دلدادگان را تا سحر
بر دار یلدا میزنی
دیگر نزن رحمی نما
امشب که مهمانت شدم
دل را به دریا میزنی
تنبور خود را ساز کن
رقص سماع آغاز کن
در وادی عشق و جنون
حرف اهورا میزنی
یک باده از چشم خمار
کن مست مست بی قرار
در محفل سیمین وشان
جام گوارا میزنی
یوسف بیا و درس عشق در مکتب عشاق ببین
اینجا زلیخا حضرت است ذکر خدایی میکنی

سلام
واقعا پست قشنگی بود لبخند به لبم نشوند
لبخندی از روی رضایت و یاد عشق
آقای آگاهی این داستان یکی از قشنگترین داستانهای ترکی زبانهاست
من آواز این داستان رو هم دوست دارم که یه آقای خوش صدایی خوندتش
آپاردی سِلَر سارانی
بو اوجا بُیلی مارالی
آرپا چایی آشدی داشدی
سِل سارانی گتدی گاچدی
ترکها عاشق الکی نمیشن اگه عاشق بشن عشقشون از اون عشقهای واقعی و فراموش نشدنی میشه
بازم ممنون از پست قشنگتون

ا عرض سلام خدمت سرکار خانم پریسیما از این که مزاحم سرکار شدم شرمنده راستش میخواستم بدانم اگر در قسمتی که آقای سرمدی یاد داشت درمورد رئیس جمهور و دولت قرار داده اند وبرای نوشتن دیدگاه امکان را فراهم نموده اند شما ثبت نام کرده اید در صورتی که برای سرکار محترم مقدور است در آن قسمت مرا هم ثبت نام کنید راستش سیستم من internet download nanager سیستم منخراب است و دارای مشکل میخواستم اگر خود سرکار ثبت نام نموده اید من هم ثبت نام کنید ولی اگر خود شما مایل به ثبت نام نیستید و یا ممکن است باعث زحمت شود اصلاً این کار را نکنید فقط نام اصلی می پویا کاظمی است این را برای امضا در آن قسمت نوشتم.

کردها هم داستان عاشقانه دارن ولی تا اونجایی که من میدونم خیییلی کمه و بیشتر داستان های طنز از کردها شنیدم خخخخ
واقعا که …
آی کردهای اصیل کجایید بیایید … رعععد بزرگ پیش آذریا کم آورده خخخ
راستی کردها عاشق نمیشن . چرا دروغ من که ندیدم خخخ

داستانی از کرمانژ های خراسان شمالی شنیده بودم به نام الله مزار که درست و حسابی یادم نمونده چون برای چندین سال پیشه.
هر کس شنیده بیاد و تعریف کنه.
راستی یادم رفت از رعد تشکر کنم که باعث نوشتن این پست شدند.

وااااای سارا بشارت….یافتم آنچه که می خواستمش….دختر من خیلی تعریف تو را شنیدم…دنبالت بودم…من رهگذرم….از آشناییت خوشبختم…شنیدم خیلی خوش صدایی و خوب گوینده ای هستی…هنوز نرسیدم البته برم دانلودت کنم…ولی بزودی حتمی میگوشمت….

سارا
جهان بی تو
که مفهومی ندارد

می ترسم
این شعرم
همین جا کم بیارد

سارا نمی دانی…
چه حالی بودم آن روز
وقتی نوشتی “ابر”
تا
ب
ا
ر
ا
ن
ببارد

وقتی نوشتی “کوه”
دستم تیشه ای شد
تا داستانت را
به خطی خوش نگارد

سارا به شعرم
گفته ام:
در مصرع بعد
در چشم هایت
بذر آویشن بکارد
آن قدر
بی بی دوستت دارد
که حتی
نام تو را
روی عروسش می گذارد

انگار قلبم
در گسل های تو جا ماند
وقتی که
می خندی
دلم پس لرزه دارد

سارا
برایت
شعر
دم کردم… بفرما!

#مرحوم_سید_احمد_حسینی

سارا

شایدکه بازبرف زمستان بایستد
سارااگربه گردنه ،حیران بایستد

گرگی که آمده است پی بچه میش ها
گم کرده راه ،توی بیابان بایستد

لعنت به خان پیرکه خواسگاراوست
دربرف سخت سورتمه ی خان بایستد

ساراخودت بیاسبلان راورق بزن
تاکی کلاغ روی درختان بایستد

ساراخودت بیاکه برقصیم زیربرف
عاشیق ترک مست وغزلخوان بایستد

این قهوه رابه عشق خودت نوش می کنم
برروی مژه گان تومهمان بایستد

شایدکه عکس دخترزیبای آذری
بالپ گل گلی ته فنجان بایستد

تابخت خوش که لهجه ی ترکیش می زند
درپیچ کوچه های چراغان بایستد

این برف سخت مثل من وموی من سپید
این برف می رودکه خراسان بایستد

بوی بهارمى وزدازشاخه های زرد
سارابیاکه برف زمستان بایستد

سعیدعلی پور

دیدگاهتان را بنویسید