خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
نابینایان بالای هجده سال، این نامه را نخوانید

سلام بچه ها،

صحبتم با شما بچه های زیر هجده سال هستش.

در واقع، این مطلبی هست که فقط زیر هجده ساله ها مجاز هستند بخونند و اصن بالای هجده سال، نباید این مطلبو بخونند چون واسه‌شون خوب نیست.

از زمانی که نامه های سرگشاده ی مایک که به نابینا ها نوشته بود رو رو خوندم، اتمسفر نامه هاش منو گرفت و گفتم ی تمرینی کنم منم ی نیمچه نامه هایی به شما بنویسم. البته، نامه های مایک، برعکس نامه های من، مهربان هستش. من گاهی وقت ها تند و جدی میشم. بگذریم!

بچه ها، قبول دارید این بزرگتر ها، خیلی خودشونو میگیرند و میگند که بچه ی زیر هجده سال نباید تمام کار هایی که خودشون توی بچگی کردند رو بکنه؟ خیلی حس خوبی نیست. اصن این بحثو وللش. بزرگتر ها الان بحث ما نیستند. الان بحث سر اینه که ی بچه ی نابینای زیر هجده سال، چرا شیطنت نمیکنه؟ چرا شر نیست؟ چرا از خودش خلاقیت نشون نمیده؟ چرا مامانو بابا و فامیلاشو کلافه نمیکنه که هر روز بیرون باشه و شیطونی کنه؟

اصن شما که زیر هجده سال هستی؛ بگو بینم، چرا کم به مهمونی ها میری؟ چرا عصاتو برنمیداری بری بیرون توی محله تاب بخوری؟ چرا با بچه محل هات رفیق نمیشی؟ چرا به انجمن نابینایان شهر، چرا به بهزیستی سر نمیزنی؟ چرا با چشم‌دار ها فوتبال راه نمیندازی؟ من که بچه بودم یادمه با داداشم میرفتم با آدم بزرگ ها فوتبال. گاهی دروازه‌بان میشدم، گاهی مسئول قمقمه های آب خنک. چرا شر نیستی تو؟ چرا دست از سرویس کردن دهن کامپیوترت برنمیداری؟ چرا به بابات نمیگی وقتی میره بیرون، تو رو هم با خودش ببره؟ چرا وقتی بابات از ماشین پیاده میشه، تو توی ماشین منتظرش میشینی تا بیاد؟ چرا تو هم از ماشین پیاده نمیشی؟ چرا خودتو با محیط ها و آدم های مختلف آشنا نمی کنی؟ من بچه که بودم، با بابام میرفتم صحرا. سر زمین های کشاورزی. با همه قشری سر و کله میزدم. شش سالم بیشتر نبود که رفیق سه ساله داشتم تا رفیق شصت ساله. من بچه که بودم، توی صحرا که تشنه میشدم، آب که میخواستم، خودم میدویدم میرفتم لب چشمه، دستامو که از گل‌بازی کثیف بود میشستم، میگرفتم زیر آب تگری چشمه و حالا بخور کی نخور. من به کسی نمیگفتم آب میخوام تو هم نگو. چرا خجالتی هستی؟ چرا توی بحث ها، وارد نمیشی و با همه از هر دری حرف نمیزنی؟ چرا توی مسافرت ها، بیشتر پیش گروهی هستی که حرکت نمیکنند و ثابتند؟ چرا با اون گروهی که بازار و کوه و ساحل میره نمیری ی کمی پاهات توی سنگ ها زخم بشه و راه رفتن توی پستی و بلندی رو تجربه کنی؟ من بچه که بودم، همه ی راه های سخت که توش پر از تیغ هم بود رو میرفتم. پاهام پر خون میشد ولی نمیگفتم دیگه نمییام. دوست داشتم تا اون آبشار یا چشمه یا تپه ای که چشم‌دار ها میرفتند، منم برم. و میدونی چی میشد؟ بقیه واسه اینکه من باهاشون ادامه ی مسیر رو نیام، منو ول می کردند تا جا بمونم، تسلیم شم و برگردم عقب. ولی من به دنبال صداشون میرفتم و دقیقا همون جایی که بودند سر در میآوردم. مگه خون من از تو رنگین‌تره؟ مگه من از مریخ افتادم که من میتونم و تو نتونی؟ چرا خانواده رو مجبور نمیکنی آخر هفته ها ببرندت پارک؟ چرا به مدیر مدرسه ی نابینایی که توش هستی، به مسئول بهزیستی شهر، به رییس انجمن نابینایی شهر، چرا به این ها نمیگی که وظیفه دارند واست معلم جهتیابی بذارند و وظیفه دارند کلاس جهتیابی واست بذارند تا مستقل بشی؟ چرا سوپری سر کوچه رو ده بیست بار با بچه بزرگ ها و کوچیک های فامیلت نمیری تا یاد بگیری؟ چرا اینقدر توی خونه نشستی و ساکنی؟ چرا فکر میکنی باید روزش برسه تا عصاتو بگیری دستت؟ روزش همین الانه.

بلند شو. بدو برو سر کوچه، عصاتم با خودت ببر. یادت نره ها! اگه کسی مسخرهت کرد یا چیزیت گفت، ناراحت نشو. اصن جوابشو نده. گور پدرش! برو شبهای تابستون توی پیاده‌رو ها بچرخ. برو وسط چمنا بخواب و اگه میخوای رادیو گوش بدی، اونجا رادیو گوش بده. اگه میخوای کتاب بخونی، توی پارک کتاب بخون. پدر خودتو درآوردی از بس تو خونه موندی! بسه دیگه. چقدر میخوای زامبی باشی؟ به مامانت، به بابات، به داداشت، به خواهرت، به داییت، به عموت، به خالهت و حتی به عمهت بگو ببرندت بیرون، همه جا رو یادت بدند. خجالت نکش. گور بابای مردمی که مسخرهت میکنند، گور پدر کسی که نتونه استقلال تو رو ببینه، مگه تو مسئول بی‌فرهنگی مردمی؟ مگه تو باید صبر کنی هزار سال دیگه که مردم آدم شدند بری بیرون؟

الان هنوز هجده سالت نشده. وقتی شد، وقتی هیچ جا رو بلد نبودی، بهت میگم چه بلایی سرت مییاد. خره. اگه هیچ جا رو یاد نگیری، اگه از عصا بترسی، اگه فکر کنی از دماغ خر افتادی، اگه سوسول‌بازی و با‌کلاس‌بازی در بیاری، توی دانشگاه، توی جامعه، کسی محل سگ هم بهت نمیده. من تجربه کردم و خیلی از بچه های نابینا رو میبینم که دارند چه خاک‌به‌سری ای میکشند. اینایی که هیچ جا رو بلد نیستند، همین هایی که مرتب با آژانس میرند و مییاند، همین ها که میگند اگه پول داشته باشی همه چی حل میشه، این ها دارند بهت دروغ میگند. این ها اینقدر درد توی دل‌شون هست که به تو نمیگند که نگو و نپرس. من از درد دل این آژانسی های نابینا خبر دارم. کسی رو میشناسم چون از بچگیش رفت و آمد رو بلد نبود، توی دانشگاه، یک ربع تا نیم ساعت صبر میکرد تا یکی بیاد از این طرف بلوار، ببردش اون طرف بلوار. منم وقتی میدیدم خودش نمیخواد کمکش کنم که رفتن رو یاد بگیره، ولش می کردم. هم از کلاسش عقب می افتاد، هم جزوه ی درسیش ناقص میشد و هم کلی سرما و یا گرما و معطلی می کشید. خودتو با تنبلیت بدبخت نکن. هرکی میگه تو بچه ای جهتیابی واست زوده، حرف مفت میزنه. بابا دیوونه، باور نکن. اون که جای تو نیست که! تو خودت باید خودتو با بچه های همسن خودت مقایسه کنی. آیا کار هایی که اون ها الان توی این سن انجام میدند رو تو میتونی انجام بدی؟ اگه نه، خاک توی کله ی نیمه‌پوکت. آیا میتونی شطرنجت رو برداری تنهایی بری پارک، با مردمی که نمیشناسی و با هم‌محلی‌هات شطرنج بازی کنی؟ اگه نمیتونی، وای به حالت. مهم نیست که ده سالت باشه یا دوازده یا چهارده یا کمتر یا بیشتر. مهم اینه که تو باید بتونی و نمیتونی. تو لوس بار اومدی. تو تنبل بار اومدی. ولی تا حالاش طوری نیست. تقصیر خودت نبوده. نمیدونستی. الان که میدونی، تنبلی و لوس بودن رو بذار کنار، مث شیر، بزن به قلب جاده! فرض کن که از آژانس، توی پارک پیاده شدی، بعدش چطوری میخوای بری پارکو بگردی؟ یا باید به راننده، پول معطلی بدی تا مث بچه کوچولو ها تاتی تاتی کنه و راهت ببره، یا باید نری پارک و یا هم اینکه باید خودت بری. مستقل باش. محتاج اینو اون نباش. مگه تو آدم نیستی؟ مگه تو واسه خودت غرور نداری؟ پس باید با کمک گرفتن از ملت، خودت راهت رو پیدا کنی و توی پارک قدم بزنی. کمک گرفتن از ملت برای رفت و آمد، اصلا بد نیست. خیلی هم خوبه. این کار، بهت کمک میکنه با جامعه تعامل داشته باشی و همیشه خودت باشی. کمکت میکنه آویزون داداش و مامان و بابا نباشی. ببین، رو‌راست بگمت، برای اینکه به جایی برسی، باید از همین حالا خودت بتونی کار های اداری و بانکی خودتو انجام بدی. باید خودت دارو های خانواده رو از داروخونه بگیری، تو باید این کار ها رو خودت انجام بدی وگرنه از سوسک هم کمتری.

اصن به من فحش بده، از اینکه سوسک خطابت کردم ناراحت شو، از من عصبانی شو، ولی همه ی اینها به کنار، به خودت دروغ نگو. تو آیا خودت واقعا دوست نداری مث بچه آدم توی جامعه رفتار کنی و جامعه هم مث بچه ی آدم باهات رفتار کنه؟ اگه دوست نداری عادی باشی، که هیچی. من یاسین به گوش خر خوندم. ولی اگه فکر میکنی الان که بین ده تا هجده سال سن داری باید مستقل بشی، بجنب. بدو عصا اگه نداری بگیر و مث آدم عادی توی جامعه باش. حضور داشته باش تا افسرده نشی. خیال نکن هنر اینه که کامپیوتر و موبایل بلد باشی. هنر اینه که چهارتا جمع رو پیدا کنی باهاشون باشی. هنر یعنی کوهنوردی تو. هنر یعنی پیاده‌روی تو. هنر یعنی قبل از اینکه هجده سالت بشه، بلد باشی نیم‌رو درست کنی. هنر یعنی بابات داروهات رو از داروخونه نگیره. هنر یعنی تو خودت باشی. یعنی زامبی نباشی. یعنی آدم باشی. مستقل. عادی. مث همه.

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «نابینایان بالای هجده سال، این نامه را نخوانید»

درود

گفتید زیر ۱۸سال نخونه, ولی نگفتید فضولها نخوانند

این مسئله فقط برای زیر ۱۸ سال نیست بلکه هر کسی که یک روز می دیده و دیگه نمی تونه ببینه با این مشکل رو به روست

کاش فقط بیناها برای نابیناها کمی وقت بذارند

عجب! چی بگم والا؟! خلاصه که خوشحالم از روی کنجکاوی خوندیش.
این مسئله حتی واسه هر کسی که قبلا نمیدیده و الانم نمیبینه بازم هست!
کاش نابینا ها ی کمی توی متقاعد کردن بینا ها برای اینکه بهشون کمک کنند، اصرار و همت بیشتری داشتند!

تمام حرفاتو لایک میکنم! اگه مستقل نشی به سن من که برسی مثل چیز پشیمون میشی بخدااااااااااا! البته من هیچ واهمه ای از مستقل شدن ندارم اما این خانواده ی بی فکر من هستن که منو وابسته بار اوردن! بجنبین بچه ها! وقت طلاست! از دست ندین! هرچی سنتون بره بالاتر اعتماد به نفستون مثل من میاد پایین دیگه انگیزه ای واسه مستقل شدن ندارین بخدا!
موفق باشید همتون

عجیبه! انگار تیتر رو اشتباهی زدم. مخاطب هایی که جذب پست شدید، دقیقا گروه مقابل مخاطب هایی هستید که من مورد نظرم بودند! به هر حال، فرشته خانم، هیچ وقت واسه شروع، دیر نیست. ی مثلی هست میگه ماهی رو هر وقت از آب بگیری، اول فحشت میده، دوم لیزه، سوم خیسه و چهارم هم تازه هستش. تازه ی تازه بزنی به آتیش ی ماهی کبابی دبش بزنی تو رگ!
با راهنمایی های خانم قاسمی، با حرف های این طرف و اون طرف، سعی کن هرچه بیشتر، مستقل بشی.
بهزیستی اصفهان، به بانو های شهرستانی، جا واسه خواب و کلاس واسه آموزش میده.
ی پرس و جو بکن ببین شماره ی مرکز نورایین یا فاطمه زهرای اصفهان رو کی داره واسه شرکت توی کلاس هاش، ازشون بپرس.
برای اینکه گیج نشی و سردرگم نمونی، مراحل تقریبی کار رو بهت میگم.
اول باید ببینی استانی که توش هستی، خودش کلاس های آموزشی واست داره یا نه. اگه نداره، به مددکارت بگو واست از طرف بهزیستی شهر خودت ی درخواست بنویسه واسه بهزیستی اصفهان. درخواستی که در واقع، مددکارت باید تو رو به بهزیستی اصفهان معرفی بکنه و توی اون درخواست، بنویسه که به علت اینکه بهزیستی استان فلان کلاس رو نداره، بهزیستی اصفهان همکاری کنه شما رو پذیرش کنه. بعدشم دیگه فقط کافیه نامه رو رییس بهزیستی شهری که توشی امضا کنه و با نامه، با هماهنگی ای که با مسئولین بهزیستی اصفهان میکنی، بیایی اصفهان.
شروع کن. هنوز دیر نشده!

یه پیشنهاد:
این حرفات با صفحه کلید اون تأثیری رو که دوست داری بذاره رو شاید نذاره…بیا حرفاتو با صدای خودت ضبط کن…با صدای خودت…و بذارش تا بچه ها دانلودش کنن…اون موقع انرژی توی صدات، غم توی صدات، هیجان توی صدا، عصبانیت توی صدات، خوشحالی توی صدات، بی تفاوتی توی صدات…همه و همه دست بدست هم میدند تا تأثیر کلامت بیشتر باشه…بچه ها دانلودش میکنن، حتی بزرگترا، ذخیره ش میکنن، و چندین و چند بار گوش میکنن و نگهش میدارن و روزها و شاید سالهای آینده هم گوشش میدند وکلا تأثیرش باز هم بیشتر خواهد بود…وقتی میگم خودت، یعنی خود خود مدیرت…نه یه گوینده!!! نه یکی دیگه که بی درده…خودت که درد رو میفهمی و باش درگیری…
خود دانی…

سلام مدیر. من اولا عذر میخوام با اینکه ۲۶ سالم هست نامه رو خوندم. ثانیا, خعععلی عععععععاااالی بود. و نهایتا ثالثا, من از ۱۸ سالگی مستقل شدم به طور کااامل.اما, الآن دارم حسرت میخورم ای کاش ۱۰ سالگی مستقل میشدم. لایک like.

محمد جان، اولا که عذرخواهی لازم نیست. انگاری قسمت این پست، ذاتا این بوده که مخاطبش همه باشند! دوما خودت عالی خوندی وگرنه که این مطلب، قابل شما رو نداشت. سومش هم اینکه من ی شکایتی از خودم دارم. اینکه توی این محله، نمیشه کامنت ها رو لایک زد که اگه میشد، کامنتت رو لایک میزدم. ولی لایک غیر رسمی من رو بپذیر رفیق! خدا کنه این بچه های ده دوازده ساله توی کله ی مبارک‌شون فرو بره که همین حالا هم واسه مستقل شدن، داره دیر میشه!

سلام
با اینکه گفتی نخون ولی خوندم
من خودم هم تا حدودی شبیه شما بودم
یعنی میرفتم روستا تو باغ الآن هم میرم
من با اکثر دختر پسرهای فامیلم بازی میکردم
الآن هم که ازدواج کردیم همین رو دارم ادامه میدم
شما راست میگید اگه ما نابیناها از کوچیکی دنبال این چیزها نباشیم بزرگ هم بشیم چیزی نمیشیم
من خودم کسی رو میشناسم که از کوچیکی بیرون نرفته و الآن هم دیگه بهش میگی بلند شو برو بیرون دیگه میترسه
این یه هشداره که به نظرم اگه شما اینو تو روزنامه هم بگذاری کار بزرگی کردی
مواففقم

چه خوب که روستایی بودی. دهاتی بودن و روستایی بودن این مزیت ها رو هم داره دیگه! کلا مستقل و گرگ میشی که خیلی خوبه.
این ترس لامسب که توی کوچیکی توی بچه ی نابینا از حرکت به وجود مییاد رو اگه جدی نگیری تا آخر عمرش بیچاره میشه.
فکر نکنم مطلبمو توی روزنامه چاپ کنند ولی ی صحبتی با امیر میکنم. مرسی که گوشزد کردی. ایول!

سلام
الان بر عکس حرفی شدکه شما زدید
زیر ۱۸ ساله ها نخوندن حححححح
همه بالای ۱۸ ساله ها خوندن هاهاها
اما بریم سراغ من
امروز با تموم جرأتم بی خیال همه چی شدم و تا خونه خالم که حدودا از خونمون دور هست تنهایی رفتم
ححححححححح
همه در حالت تعجب بودن که من چه طوری دقیقا این کار رو کردم
به نظر خودم این شروعی شد تا بتونم مستقل باشم
به تمام هم سنای خودم توصیه میکنم بی خیال هر کسو هر چیز و هر حرفی بلند بشن و استقلال خودشون رو آغاز کنن
خانواده هم با یه بار رفتن شما به جایی و اینکه ببینن تواناییش رو دارید دیگه چیزی نمیگن
بی خیال گیرهای اولیشون

علی‌اصغر، ایول که مستقلی. خوشحالم که خرید های خونه رو تو انجام میدی. ولی ببین، ی کاری کن: به رفیقات، به همسن هات، به اونا هم بگو تشویق‌شون کن مستقل بشند. ایول! تو از افراد نایاب زیر هجده هستی که من توی محله منتظر بودم بیایی ی سر به این کوچه بزنی. ایول که اومدی!

سلاااام یکی بیاد حساب کنه ببینه من چند سالمه باید بخونم و نظر بدم یا نخونمو نظر بدم شاید هم اصلا نباید نظر بدم ههههه آخه خانما که از ۱۴ سال سنشون بیشتر رشد نمیکنه که مدییر ولی من با اینکه نمیدونم چند سالمه یه چیزی رو خوب میدونم اونم اینه که منم مثل همینایی هستم که نوشتید دقیقا همینجوری مستقل در رفت و آمد نیستم و مشکل بسیاری دارم حالا کی حاضره بهم جهت یابی یاد بده راستش قبلش باید یه عصا بهم بدید و قبل از اون هم با خانواده ام در مورد این قضیه صحبت کنید و اونا رو متقاعد کنید که قبول کنند من نابینا هستم و بذارن عصا دستم بگیرم ……

آسمانه احسنت بر تو که به مشکل خودت آگاهی و حاضرو مشتاق به تغییری
عزیزم تلاش کن و سعی کن با صحبت کردن آروم متقاعدشون کنی .
هیج وقت برای گرفتن حقت از زندگی خسته نشو .
تو باید مستقل بشی و بتونی بری بیرون . تو باید آشپزی یاد بگیری . از همین فردا روزی یک ربع برای آشپزی و یک ربع برای صحبت با اعضای خانواده وقت بذار . بعد از ۱ سال میبینی به خواسته ات رسیدی .

برو بهزیستی، برو مدارس نابینایی، از‌شون بخواه ی مشاور واسه صحبت با خانوادهت قرار بدند.
اصن چرا راه دور بریم؟
اسماعیل محمدی، سجاد تاج‌ور و محمدجواد خادمی از مشاوران نابینای کاربلدی هستند که یکی دو‌تا‌شون توی گوشکن، هم‌محلی خودت هم هستند.
از این ها بخواه که با خانواده ی گرامیت صحبت کنند.
بجنب که همین حالا هم دیره ها!
راستی ببخشید سلام نکردم.
سلاااااام. چطوری؟
حالت خوبه؟
خووووبب. تعریف کن.
میگفتی!
چه خبر؟
قرص هام. قرص هاآآآاآآآااااآآآآااااآآآآمممم!

سلام
ببخشید من فضولی کردم میدونم که نباید میخوندم اما نتونستم
فقط یه چیز میگم و میرم به خدا میرم
میگم خوش به حال بچه ها که کسی مثل شما را دارند که تجربیاتش را در اختیار اونها میذاره خوش به حالشون
در ضمن من نظر رهگذر عزیزم را کاملا میپسندم راست میگه اینجوری بیشتر اثر میذاره
رفتم که رفتم

میگم اجازه؟
ما اسم‌مون زینبه. باور کنید زینبیم ما.
فقط بدشانسی ما، اسم‌مون معلوم نیست طی چه فرایند های پیچیده ای واسه محروم شدن از جایزه، تغییر کرده.
باور کنید ما زینبیم.
تو رو جون جدت من زینبم.
من میخوام اسمم زینب باشه!
باید کیو ببینم؟

سلام من هر چند بالای ۱۸ سالم هست و بعدا نابینا شدم تو بزرگسالی ولی همه گفته هات رو مجتبی به جون و دل می پذیرم و قبولشون دارم اذ صمیم دل من کلا دوست ندارم آویزون کسی باشم همین امروز از شیراز به تنهایی رفته بودم از زنجان و الان هم برگشتم بدون کمک کسی و با یک عصا و با یک ساک دستی همین هر چند کسی بخاد کمکم کنه اون هم درست و از نوع با شعورش رو می پذیرم و تشکر می کنم موفق باشید.

خوشحالم سجاد جان. خوشحالم که بچه های مستقلی هر چند بالای هجده ولی میآیید توی محله و به بچه ها نشون میدید که نابینای مستقل هست فقط تعداد‌شون کمه. هرچی تعداد نابینایان مستقل زیادتر بشه، ما موفقتریم!

بخدا توی شهر ما هم یه مربی جهتیابی نیست که بهمون جهتیابی یاد بده! من هرچی یاد گرفتم از زهرا قاسمی دوست نازنینم و کلا از بچه های اسکایپ آموختم! هرچی رفتم بهزیستی به مددکارم گفتم اینقدر شعورش کم بود که حرفامو پشت گوش انداخت! خیلیا فرصت مستقل شدن رو دارن و تمام امکانات براشون فراهمه! اما من هر لحظه دنبال فرصت میگردم و متاسفانه کسی نیست بهم کمک کنه! فقط خودم و خودم! اینو بدون که من همیشه دنبال فرصت میگردم و از این فرصت نهایت استفاده رو میبرم! مرسی

زنگ بزن بهزیستی اصفهان، برنامه های کلاسی ای که از مهرماه شروع می کنند رو از همین حالا پیگیری بکن و از مددکارت بخواه که نامه ای برای پذیرشت توی بهزیستی اصفهان واست بنویسه. سیریش بشو که این اتفاق واست بیفته. هم به بهزیستی اصفهان فشار بیار هم به بهزیستی شهر خودت. حقتو بگیر. حقتو هیچ وقت بهت نمیدند. باید خودت بگیریش!

منم متاسفانه مشکل سمانه رو دارم،نمیدونم با مامانم چیکار کنم،هرچقدر هم باهاش حرف میزنم،از هر روشی هم امتحان کردم ولی نمیذاره،میگه تو نیازی نداری،یکمی بیشتر دقت کنی میتونی بهتر ببینی،نمیدونم باهاش چیکار کنم،از نگاه مردم میترسه،از حرفایی که بگن میترسه،انگاری کسر شانش میشه که دخترش عصا بگیره،تازشم اینجا هم مربی جهتیابی نداریم که نداریم،شکلک گریه

ببین ملیس، حرف هایی که واسه بقیه زدم، واسه تو هم کارسازه.
با مشاورانی که میشناسی یا بچه هایی که معرفی کردم مث چشمک، اسماعیل محمدی و سجاد تاج‌ور مشاوره کن.
از بهزیستی شهر خودت بخواه که بفرستدت اصفهان واسه کلاس های مهارت های مختلف از جمله جهتیابی.
هی بشینی بگی امتحان کردم نشد که فایده ای نداره. تا خودت تغییرش ندی، متأسفانه باید بگم اوضاعت همینی خواهد بود که هست.
بجنب

هِ لُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُس مُن عَ لِی کُم!
ایول مجتبی! بیگ ّگ ّگ ّگ ّگ ّگ ّگ لاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایک!
خیلییییییییییییییییییییییی درسته حرفات خیلی لایک!
خلاصه این که ایول داری پسر و بای!

ایول علیرضا.
من کیف میکنم دانش‌آموز هایی مث تو هستند. بچه های دیگه میتونند از روی کسانی مث خودت الگو‌برداری کنند.
من کانتر کمتر میبرم ولی توی بازی هایی که با ایکس‌باکس با کینکت انجام میشه خعلی خوب میتونم حریف رو شکست بدم.
خصوصا توی بازی بوکس!

سلام آقای خادمی من یک سؤال داشتم. اجازه هست. من گوش نشین نیستم خیلی هم راحت و بدون دغدغه میتوانم به بیرون بروم. نون بگیرم خریدهای مادرم را خودم انجام میدهم. چون هم خانواده ی مادرم در روستا هست برای عید فطر آنجا رفتیم من کمک خانواده ی مادرم توی باغ کلی میوه چیدم این را دروغ نمیگویم یا این که بخواهم بزرگ نمایی کنم فقط یک مشکلی دارم آن هم این هست که من وقتی میخواهم به کلاس بروم مادرم میگوید خیابانها ناامن هستند پدرم هم برای همین اجازه نمیدهد مگر نه همه میدانند که من خودم میتوانم راحت رفت و آمد کنم. من این را میدانم ولی نمیشود که تا آخر خانه بشینم من خیلی با خانواده ام صحبت کردم ولی اینگر به هیچ صراتی مستقیم نیستند. آخ این هم شد زندگی دست رو دلم نزار که خونیست

دیدگاهتان را بنویسید