خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پند آموز 6 :دیر تر و دورتر

به نام الله مهربان
سلام دوستان و هم محله ای های عزیزم خوبین؟خوشین؟سلامتین؟باز هم تاکید می کنم پندآموز خاطره ی شخصی ترانه نیست بازخورد عمومی ماست به هر کس یا هر چیز که نزدیکمونه و :
می خواهی نزدیکت باشم ، می خواهی بیایم و دست هایت را در دست بگیرم اما در قلب من تپشی ست من به دستانت نیازی ندارم من نیازمند یکی هستم که او نیز نیازمند من است هم سن من !هم سنخ من !تو حرف می زنی و من کم کم عصبانی می شوم خجالت می کشم که بگویم مزاحم نشو !بر گرده ام سوار نشو!بگذار منو و بگذر!تو عین آن قوری قدیمی شده ای او به کار تو نمی آید و تو به کار من !رهایم کن !من از اضطراب هایت حالم خراب می شود !شاید حق با من است که می خواهم با تو کاری کنم که تو در حق آن قوری کردی در گوشه ای گذاشتی او را و طعم چایی های خوشمزه اش را از یاد بردی شاید زمان کنار گذاشتن تو هم فرا رسیده است آه که چقدر خسته ام از نصیحت های تو تو گفتی چایی در این قوری کهنه دیگر به تو و من و ما نمی چسبد حرف های تو نیز برای من رنگ تکرار گرفته اند منو بگذار و برو در چشمانت حلقه ی اشک می درخشد اما این حلقه دیگر قد انگشت دلم نیست غرور بی نیازی ام جای این حلقه را سال هاست که تنگ تر کرده است حتی تو برای در بر کشیدنم اندکی فرتوت گشته ای مادر !پس تو را به نزد کسانی می برم که خاطراتت را برایشان همسان کنی داستان های تو را بچه هایم نمی خواهند گوش کنند امروز مادربزرگ های صوتی صدایی جوان و زیبا تر دارند مرا بگذار و برو !تو را به سرعت از خود دور می کنم تا عشقم نرنجد از بهانه گیری های پیری ات ! او هم حق دارد تو را مثل قوری قدیمی لای اشیای خاک گرفته پنهان کند .طعم چایی قدیمی شاید دل او را نیز زده !مرا بگذار و برو می خندی و می گویی : من با صدای بچگیت پیمان بسته ام که تا زنده ام تنهایت نگذارم نه به صدای بی نیازیت که تکرار می کند مرا بگذار و برو !من یار دیر ترین و دورترین سال های نیازمندی تو هستم جایی جز در کنارت ماندن ندارم تو اگر نمی خواهی مرا ،مرا بگذار و برو .من حتی قوری قدیمی را به احترام سالیانی که برایم با عطر چایی خوردن با تو خاطره کرد نگذاشتم برود اما فرزندم باکی نیست تو اگر نمی خواهی مرا منو بگذار و برو .

۸ دیدگاه دربارهٔ «پند آموز 6 :دیر تر و دورتر»

سلام
مادر بهترین نعمت روی زمینه پدر هم همینطور
هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیتونم بکنم که تنهاشون بذارم یا پیشم نباشن
حتی اگه پیششون نباشم هم حواسم بهشون هست دوست دارم همیشه همون بچه ای براشون باشم که باهاش درد دل میکنن و مشکلاتشون رو باهاش مطرح میکنن
من با مامانم مخصوصا فراتر از یه دختر و فرزندی هستم
دوست ندارم لحظه ای رو ببینم که مامانم و بابام نباشن
نمیدونم کسایی که به راحتی پدر یا مادرشون رو میبرن سالمندان چطور این کارو میکنن؟
چطور میتونن تحمل بکنن پدر یا مادرشون رو که یه عمر بزرگشون کرده کس دیگه نگه داره؟
ممنون از پست

سلام به ترانه عزیز. ای یگانه فرشته سالهای دیرین !هر چه می گذرد تو را نزدیک تر می یابم. هر چه زمان می گذرد و بزرگ تر می شوم در نزد تو کودک تر و محتاج ترم. محتاج صدایت که هر روز طنینش آشناتر و مهربانتر است. دلم برای قصه هایی که با رنگ باختن کودکی هایم ناتمام مانده تنگ است. بیا و بار دیگر برایم بخوان همان لالایی هایی که آن روزهای دور برایم می خواندی. بیا و برایم از روزهایی که لحظه لحظه هایت را فسرد برایم حرف بزن. این بار کودک تو بزرگ شده است و حرفهایت را خوب می فهمد. هر روز که می گذرد ,من برای عشق ورزیدن به تو همچون یک دختر بچه عاشق و نیازمند به تو عشق خواهم ورزید!… و برای اثبات آن, یگانه معبودم را به یاری خواهم خواست.
ترانه عزیزم هر چند به زیبایی متن تو نشد اما دلم می خواست باهات هم نوا بشم اینجوری. مرسی از پست خوبت و موضوع خوبترت. شاد و پرامید باشی.

شلالالالاااااااالامی،که،خوبی ترترترترترترترااااانه ی من،واااای نه،اصن نمیشه یه لحظه هم آدم حتی فکرشو بکنه که این دو نعمت بزرگ الاهی کنار آدم نباشن،خعععلی قشنگ نوشتی نانازم،دوست دارم گیگیلی من،بوووووووس،خدافسی

دیدگاهتان را بنویسید