خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چرخ دستی خاطرات

سلااااام.
خوبید؟
منم هی بدک نیستم.
البته این روزها یه کم تنها شدم که این دیگه به شما برمیگرده.
اول بذارید من خودمو معرفی کنم.
من یه گاری دستی هستم.
میخوام داستان زندگیمو براتون تعریف کنم.
یادمه روزی که به دنیا اومدم، منو بردن توی یه جای خیلی شلوغ که بهش میگفتن بازار.
اونجا مغازه دارها هرچی که جنس داشتن بار من میکردن و از این سر بازار میبردن اون سر بازار.
پارچه، لباس، ظرف، مواد غذایی و خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنید ما کولمون کردیم بردیم این طرف اون طرف.
یه کم که گذشت، ما یه کم خسته شدیم.
یه خورده مریض شدیم. این شد که صاحب من، منو فروخت به یه آقاهه، اونم منو برداشت برد توی خیابونا.
یه کم میوه پیوه میریخت رو من و میرفت توی کوچه و خیابونا و همش داد بیداد راه مینداخت تا مردم بیان ازش خرید کنن.
هندونه، پرتغال، گوجه، خیار، سیبزمینی پیاز، سبزی، خلاصه هرچی بگی با ما میفروخت و کلی برای خودش کاسبی میکرد.
من ولی هر روز پیرتر و داغونتر میشدم.
یه روز دیدم صاحبم سوار یه گاری که خیلی بزرگتر از من بود شده و گاریه بدون این که صاحبم هلش بده خودش داره راه میره و کلی هم سر و صدا میکنه.
بعدها فهمیدم اسم این دوستمون وانت هست.
خلاصه صاحب من دیگه وانت خریده بود و به من احتیاجی نداشت.
این شد که منو فروخت به یه پیرمرد مهربون.
اون پیرمرد هم منو برمیداشت میبرد توی کوچه ها و محله های شهر، کلی باهام چیز میز میفروخت.
آلبالو خشکه، آب آلبالو، آب زرشک، خاکشیر، لواشک، آلوچه، چاقاله بادوم، پسته ی تازه، خلاصه کلی خوراکیهای باحال میریخت رو من و میرفت توی کوچه ها و بچه ها همیشه دور تا دور من جمع میشدن و ازش خرید میکردن.
انرژی بچه ها باور کردنی نبود. من که از چهارتا چوب و آهن بودم، وقتی این همه هیجان رو توی بچه ها میدیدم کلی کیف میکردم.
صاحبم وقتی زمستون میشد، باهام براشون لبو و باقالی و شیر کاکائوی داغ میبرد. یه وقتایی هم چای براشون میبرد که اینها رو آدم بزرگا هم ازش میخریدن.
خلاصه برو بیایی داشتیم برای خودمون که یه روز متوجه شدم خونه ی صاحبم خیلی شلوغ پلوغ شده.
یه کم که گذشت، فهمیدم صاحبم دیگه تو این دنیا نیست.
بعد از رفتن اون پیرمرد مهربون، بچه هاش منو از خونه بیرون کردن.
انداختنم توی خیابون.
یه گوشه برای خودم چرت میزدم که یه نفر اومد و منو برداشت و با خودش برد.
همینطوری توی کوچه ها میگشت و میگفت: نمکیه، نون خشکیه، دمپایی پاره، خریدارییییم.
مردم هم از خونه هاشون میومدن بیرون و هرچی نون خشک داشتن میدادن به صاحب جدیدم و اونم بار من میکرد و به جاش از نمکهایی که روم بود بهشون میداد.
یه وقتهایی هم آت و آشغال و پلاستیکهای شکسته و به درد نخور ازشون میگرفت و به جاش یه پول ناچیزی بهشون میداد.
خلاصه کار جدیدم یه کم کار کثیف و سختی بود. ولی عوضش هرچی که بود مفید بودم و داشتم یه کاری انجام میدادم.
دوباره یه مدت گذشت و بعد از مدتی، دیگه کسی برای صاحب من نون خشک و پلاستیک خراب نمیآورد. آخه این ماشینهایی که آشغالها رو جمع میکردن، جدیداً آشغالهای تر و خشک رو جدا جدا جمع میکردن و مردم هم دیگه چیز خاصی براشون نمیموند که بدن به صاحب من.
صاحب منم از بیکاری منو برد که بفروشه. این شد که رفتیم دم یه مسجد و اونها هم منو از صاحبم خریدن.
توی اون مسجد، کار من این بود که هر وقت میخواستن دسته بیرون ببرن، موتور برق رو براشون ببرم. اونا موتور برق رو سوار من میکردن و ازش استفاده میکردن تا بلندگوهاشون رو باهاش روشن کنن.
بعد از یه مدت دوباره من یه رقیب پیدا کردم.
یه چیزی شبیه همون وانت بود ولی خیلی کوچولوتر که بعداً فهمیدم اسمش موتور سه چرخه هست. دیگه لازم نبود کسی اونو هل بده. یه نفر سوارش میشد و موتور برق رو هم میذاشتن پشتش و راحت حرکت میکرد.
این شد که دوباره من تنها و بی پناه افتادم کنار خیابون.
البته یکی دو بار بچه ها اومدن سراغم و منو برداشتن و باهام بازی کردن.
چندتاشون سوارم میشدن و یکیشون هلم میداد.
بعد یکی یکی کسی که هل میداد عوض میشد.
لحظات شیرینی برام بود. از این که باعث شادیشون میشدم لذت میبردم. اونا با سوار شدن روی من انگار به هر چیزی که میخواستن رسیده بودن.
دیگه کم کم مریض شدم. چرخهام خراب شدن و شکستن و دیگه نمیتونستم راه برم.
این شد که دیگه بچه ها هم سراغم نیومدن.
یه وقتایی که نگاه میکردم بهشون، یه چیزایی دستشون میدیدم که توش عکس و فیلم و بازی و این چیزها داشت.
مدام سرشون توی این دستگاهشون که بعداً فهمیدم اسمشون مبایل و تبلت هست بود.
از کنارم رد میشدن ولی منو حتی نگاه هم نمیکردن.
دیگه بچه ها آلبالو خشک نمیخوردن.
دستشون همش یه مشماهایی بود که توش پفک و چیپس و این چیزها بود.
خلاصه من همینطوری یه گوشه افتاده بودم که یه روز یه ماشین گنده اومد کنارم وایستاد و اونایی که سوارش بودن منو برداشتن انداختن پشتش.
یه کمی که رفتیم، از شهر خارج شدیم.
رفتیم یه جایی که خیلی دور بود.
اونجا کلی چیزهای خراب و آت و آشغال بود.
منو هم بردن قاطی اونها و ولم کردن.
بعداً فهمیدم که من توی حیاط یه کارخونه ی بازیافتم و به همین زودیها قراره تیکه تیکم کنن و با هر قسمتم یه چیز جدید درست کنن.
مثل شما آدمها که وقتی میمیرید کلیه و قلب و کبد و ریه و خلاصه اعضاتون رو میدید به بقیه.
شاید همین روزها بیان و منو ببرن برای بازیافت.
گفتم تا نرفتم یه حرفی با آدمها زده باشم.
سعی کنید توی زندگیتون فعال باشید. یه جا نشینید. برید دنبال اهدافتون. من از روزی که ساخته شدم کار کردم و تا روزی که از کار افتادم هیچ وقت بیکار نبودم. براتون تعریف کردم که هر کاری که میشد کردم تا بیمصرف نباشم. تا بیکار نباشم.
شما که از من کمتر نیستید. هستید؟
پس بلند شید و زندگیتونو، آیندتون رو، سرنوشتتون رو خودتون رقم بزنید.
بذارید اگر روزی مثل من از کار افتاده شدید، حسرتی براتون نمونده باشه.
من الآن کاملاً آماده ی از بین رفتنم.
چون از زندگیم راضی هستم و خوشحالم که تونستم همیشه مؤثر باشم.
سعی کنید توی گذشتتون چیزی برای حسرت خوردن باقی نذارید.
راستی شماها از من خاطره دارید؟
حالا که نمیتونم کار کنم، بیایید برام خاطره تعریف کنید.
خاطرههایی که با من و دوستام داشتید.
شاید اصلاً خیلیهاتون منو دیده باشید و بشناسید.
اگه اینطوریه بگید کِی و کجا همدیگه رو دیدیم؟
راستی یه چیزی میگم بین خودمون بمونه.
من یه کم از بازیافت میترسم.
خب میترسم درد داشته باشه.
به نظرتون خیلی درد داره یا نه؟

۷۱ دیدگاه دربارهٔ «چرخ دستی خاطرات»

سلام
آخیش چقدر دلم براش سوخت
راستی ما انسان ها خیلی خودخواهیم چون هر وقت چیز جدیدی میبینیم شیع قدیمی را دیگه محلش هم نمیذاریم خودم را جای اون گاری تصور کردم واقعا عمیق که فکر کردم خیلی براش ناراحت شدم
دعا میکنم که زیاد درد نکشی چون درد داره

سلام خانم کاظمیان.
ما آدمها ذاتاً دنبال راحتی بیشتریم.
وقتی ماشین و موتور جای درشکه و گاری رو گرفت، دیگه اینها هم باید به تاریخ بپیوندن.
خلاصه همیشه تا بوده همین بوده.
ممنون از حضورتون.
پیروز باشید.

سلام چرخ دستی.
من می شناسمت. بچگیهام پر هست از تو و عشقی که داشتم از دیدنت. ۱بار هم نمی دونم خودت بودی یا هم جنست بود که من توی بازار از غفلت مادرم و صاحبت استفاده کردم و از جلوی۱مغازه گرفتم هول دادم رفتم وای چه کیفی داشت ولی بار توی بغلت بود و به سرازیری که رسیدیم من نتونستم جمع و جورت کنم و خلاصه وااای اون روز۱بازار رو به هم ریختم. یادته؟ من خیلی دوستت داشتم. اگر به فرقون نگی از فرقون۱کمی بیشتر. بهش نگو شاید دل مهربونش بگیره. من بازیافت رو تجربه نکردم ولی می دونم درد نداره. تو قبلش می خوابی و بعدش که بیدار شدی۱چیز دیگه هستی. چیزی که دوباره می تونه باشه و مفید هم باشه. اینطوری از بین هم نمیری فقط تغییر می کنی. چیه؟ خوب بازیافت همینه دیگه. واسه اینکه چیز ها از بین نرن.
بچه که بودم همیشه توی خیال هام این بود که چی می شد تو واسه من بودی. آخه اگر به کسی نگی، من۱خورده خیالپردازم. بچگی ها پیش خودم رویا می بافتم که تو واسه من باشی و من سوارت بتونم هدایتت کنم و بدون هول دادنت بریم و باز هم بریم و تو۱دفعه توی جاده پرواز کنی و۲تایی با هم بریم آسمون. طوری نیست بخند خنده قشنگه.
حالا من بزرگ شدم ولی هنوز تو رو دوست دارم. با ماشین نمی تونم رویا های اون مدلی ببافم. نمی دونم چرا. شاید زیادی واقعیه. خوب دیگه اگر بیشتر طولش بدم اوضاعم اینجا خطری میشه. خیلی دلم می خواد بدونم بعد از بازیافت تبدیل به چی میشی. باز هم خاطره های الانت رو یادته یا نه. باز هم من و ما برات آشناییم یا نه. ولی هرچی بشی من می دونم که باز هم مفیدی و کارآمد و البته دوست داشتنی.
حالا استراحت کن. پیش از شروع دور بعدی زندگی استراحت لازم داری. توی دنیای جدید در۱قالب جدید می بینمت.
شاد باشی.

سلام پریسا.
یه رمان بود که اسمشو نمیدونم چی بود یعنی یادم رفته. یه تیکه هاییش توی عراق بود. اونجا نوشته بود که از این گاریها به عنوان نوعی تاکسی استفاده میکردن.
یعنی طرف رو سوارش میکردن رو این گاری دستیها و رانندشم هلش میداد تا برسن به مقصد.
از طرفی دلم خواست از اونا سوار شم و از طرفی دلم برای اون بدبختی سوخت که مردم رو باید صبح تا شب ببره این طرف و اون طرف.
همش اون پیاده هست و مسافراش سواره.
نمیدونم شاید یه وقتایی هم پرواز میکردن.
به هر حال آرزوهای قشنگی بود.
مرسی که هستی.
شاد باشی.

سلام شهروز.
خیلی وقتا آدما به یه چیزایی اصلا توجه نمیکنن که بعد از مدتها شاید فکر اون چیزا هم به سرشون نزنه.
این یه تاریخچه بود که به نظرم خیلی جالب اومد.
یه داستان با یه نتیجه گیری عاقلانه.
ای کاش بعضیا به خودشون بیان و هی نشینن توی خونه تا کارفرمایی رییسی چیزی بیاد در خونه شون و التماسش کنه که تو رو خدا بیا ببرمت سر کار، خواهش میکنم بیا، و از این جور صحبتا.
آهای چرخ دستیهای روزگار ما، خودتون فکر نون کنید که خربزه آبه.

سلام.
شاید نظر من متفاوت ترین نظری باشه که در این پست برای تو یعنی چرخ دستی میذارن.
راستش من از تو هیچ خاطره خوبی ندارم.
البته مقصر تو نیستی مقصر یکی ندیدن من و یکی هم بی دقتی صاحبان تو هست که توی مسیر رهات می کنند و میرن رد کارشون و من چه با عصا و چه بی عصا بار ها زانوهام با تو برخورد داشتند که زخم های نه چندان عمیقی هم حاصلش بوده.
توی مدرسه که بودیم یه چرخ دستی بود برای جمع کردن آشغالا و بردنشون دم در که بازیافتی بیاد و ببردشون که مسؤولش همیشه تو رو وسط راه میذاشت و بدون این که به ما بگه می رفت سراغ کار خودش و تا یا من یا یکی از دوستام بهت نمی خوردیم برت نمی داشت.
ما هم مثلاً جای تو رو حفظ می کردیم ولی چون مسؤول تو آدم منظمی نبود هر روز تو رو هر جا که دلش می خواست ول می کرد و باز یکی از ما به تو می خوردیم.
این ماجرا بود و بود تا من دانشگاه قبول شدم و رفتم خوابگاه.
اتفاقاً توی خوابگاهمون هم مغازه ای هست که صاحب مغازه برای آوردن بارهاش از تو استفاده می کنه و همیشه هم جلوی در رهات می کنه به امون خدا که باز هم چون جای ثابتی برات در نظر نمی گیره و ما هم بار ها بهش تذکر دادیم باز هم خاطرات اصابت های زانوان ما با تو تکرار میشه.
خلاصه که موفق باشی.

سلام حسین.
ما هم توی شهید محبی از این گاریها داشتیم.
ولی خداییش هیچ وقت اونو سر راه نمیذاشتن.
اتفاقاً همیشه یه گوشه بدبخت واسه خودش نشسته بود ما میرفتیم سراغش برش میداشتیم شروع میکردیم باهاش ویراژ دادن خخخ.
یه بار هم حواسم نبود رفتم به مخفیگاهشف به جای گاری دیدم ماشین چمن زنی اونجاست که به اونم رحم نکردم.
البته روشنش نکردمهاااا!
خاموش هلش دادیم باهاش بازی کردیم خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

سلام شهروز
عالی نوشتی
سلام چرخ دستی میگم که بازیافت اصلا درد نداره مگه تو به اندازه ی کافی مفید نبودی؟ مگه راضی نیستی از زندگیت؟ پس اگه مفید بودی و راضی بودی بازیافت درد نداره
بازیافت برای کسایی درد داره که هیچ نقطه ی روشنی تو زندگیشون نیست
تو که زندگیت همش خوبی بوده پس با خیال راحت برو بزار بازیافتت کنن

سلام پریسیما.
فکر نکنم هیچ وسیله ای توی تاریخ باشه که اندازه ی این چرخ دستیها کار کرده باشن خخخ.
تو هر مکان و هر سازمان و هر کوچه و خیابونی خلاصه پیدا میشدن و هنوزم هستن البته.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

آخ آخ….یه دوره ای مریض این بودم که دنبالت بدوم و در همون حال دویدن بکشمت…یه بارم سر ظهر بود یه پیرمرد نشسته بود روت داشت چرت میزد، دوربینمو در آوردم و چلیکی عکس انداختم…چشمت روز بدنبینه، از خواب پرید و یه هویی چشمش افتاد بمن که با دوربین وایسادم جلوش….آی فحشم داد…آی فحشم داد…منم دو پا داشتم دو تا دیگه قرض کردم و ها بدو…..
اصلا من عاشق تو و پیرمردای گاری چی ام!!! گاری چیای جوون رو دوس ندارم…گاری با پیرمرد خوبه.بالای ۸۰….یه بار دیگه ام یه پیرمرد، که ایندفعه مهربون بود، یه یک ساعتی سیخ و راست نشست رو گاری و اجازه داد بکشمش…هی دوستاش میومدن و میرفتن و اذیتش میکردن…ولی اون محکم نشسته بود سرجاش و جم نمیخورد…فقط هر بار که یه خانم رد میشد، کله ش مثل پنکه دستی میچرخید..خخخخخ….
حجی …وخی به کارد برس…اینا براد نون و آب نیمیشدا…
معروف شدی حجی؟…
دختر خانوم مارم میکشی؟…من بعضی حجی ام…
برا دری قندون میخای حجی رو؟!!!
خلاصه…اونروز تولد حضرت زهرا بود و تو بازار بساط شیرینی و شربت هم پهن بود…منم غرق تو نقاشی….که یه هو یه سینی شیرینی اومد تو اون راسه بازار…حجی داد زد: به این دخترچی ام شیرینی بدین…..خخخخخ….
بازار نقش جهان ما هنوز پر از این گاریها و پیرمرداشه!!!………
گفتم پیرمرد!!! یاد یه خاطره دیگه افتادم…دانشگاه هنر اصفهان چسبیده به میدون نقش جهان…سرکلاس طراحی چهره، فیگور میخواستیم و نداشتیم…یکی از پسرا پاشد رفت از تو بازار یه پیرمرد جست آورد سر کلاس…نشوندیمش وسط کلاس و بش گفتیم که تکون نباید بخوره…اما بنده خدا…دس خودش نبود…هی سرشا میچرخوند و بچه ها رو نگاه میکرد…که یه هویی من متوجه شدم که این بابا با پسرا کاری نداره، کله ش واسه دیدن دختراس که هی میچرخه…منم یکی از خوشگلترین دخترای کلاس رو آوردم نشوندم صاف جلوی حجی…آقا تا یک ساعت تمام دیگه این کله از جاش جم نخورد که نخورد…خخخخخخخخخ…..

سلام رهگذر.
خخخ. میگن دود از کنده بلند میشه همینه هاااا!
باید یه نابینا بر میداشتی میبردی سر کلاس، فقط مشکل اینجا بود که احتمالاً هی سرشو مینداخت پایین. البته همه این مدلی نیستنهاااا!
ولی ابتکار جالبی بود.
چه فیضی برده پدرجااااان تو اون کلاااس.
پیرمردم نشدیم مردم ببرنمون سر کلاس نقاشی بعد ما نتونیم بشینیم بعد این شکلی میخکوبمون کنن! هی روزگااار.

من معتقدم هر کی واقعا یه چیزی رو بخواد، بهش می رسه. معمولا این نظریه ی من زیاد طرفدار نداره. ولی من تمام زندگیم رو بر این اساس جلو بردم و خیلی راضیم. حالا هم می گم. حتی یک درصد امکان نداره مجتبی خادمی کار پیدا نکنه.

به به. می بینم که باز این سر به هوایی من کار دستم داد. من می خواستم توی دو تا پست نظر بذارم که کمی قاطی پاتی شد. اشکال نداره. فرض می کنیم در حال دویدن، خوردم به چرخ دستی خاطرات. کاش واقعا من هم وقتی سال های بعد به عقب بر می گردم، مثل این چرخ دستی از کار هایی که کردم، راضی باشم.
ممنون از پست.

آآآآآآآآآی نمکیِِِِِِِِِِ …آآآآآآآآآآآی پایان نامه دکتری !مقاله ..خریداریم …آآآآآی کلاس زبان انگلیسی فرانسه آلمانی میفروشییییییییییییییییم …آی زمبیلو وردار بیاااااااار …پایان نامه ۲۰۱۵ ۲۰۱۴ انگلیسی میخریییییییییییییم
آی مقاله میخواااااااااااااااااااااام دانشجویِ دکی هستم …رو چرخ دستی کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار میکنم !!!!
اااااااایش .چقد حرف میزنی چرخ پر رو ..یا دهنتو میبندی ییا اون چرخاتو با چکش در میارم بعدا میزنم اینجوری تیکه تیکه شی چوبیم هسی میزنم تو آتیشا اینجوری آتیش بگیری این خونات همچی بپاچه به دیفااااااااااااااااااااااااااااااااااال ..بعد اون چرخه اینجوری جنازه شه .بعد اون جنازه ..
هعی حالم خوب نیس ..منو ببخشید …..متاسفانه !!!!!!!!!!!
پریسیماااااااااااااااااااااااااااااااااااع بیا …تو پست آریا گفتی هنوز عاقل نشدم …بیا جوابتو اینجا بگیر
۱ ۲ ۳ ..اینم یه لگد محکم به چرخ دستییییییییییییییییییییییییییییییییی ععععععععععععععععععععععععععععععععععع

اینجوریام پریساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااع ..خشن عصبی پرخاشگر در دنیای مجازی /آرام !آقا !متین !موقر .در دنیایِ حقیقییییییییی ….
هعی دلتنگ نباش !!!!!فعلا اون پرواز نیست …..همین ورژنشو داریم

درود! این همون گاریه که وسطش سوراخ داشت و دیگ باقالی میگذاشتند و زیر دیگ فرمز روشن میکردند تا باقالی ها سرد نشوند و بیشتر زمستانها این کار انجام میشد، آره جناب گاری سوراخه کارت تمامه، آهای پیره گاری برو کنار و بگذار فرزندان و نوه هایت به این زیبایی و خشکلی برای مردم کار کنند، تا دنیا برپاست گاری وجود داره، در فرودگاه ها و ترمینالها و نزدیک هوتلها و مسافرخانه های شلوغ گاری دستی کاربرد بسیار دارد، فقط تو پیر گاری باقالی فروشی از رده خارج شدی و به بازیافت گاه رفتی!

سلام

ببینم نکنه آقای حکایتی تو را به گذشته برد.

اون که برای دورۀ ما بود شما اون موقع فکر کنم خیلی کوچک بودی

و امّا چرخ دستی, هنوز بعضی جاها فک و فامیلهاش را می‌بینم.

یک پیرمردی بود که تا دو سه سال پیش برای مردم آب آب انبار می آورد یا کپسول گاز.

الآن, اون پیرمرد یک سالیه, که مرده و شهر هم گاز کشی شده.

آب انبار هم که بهداشت جلوش را گرفته و مردم یا دستگاه تصفیه دارند یا با ماشینهای خودآب از لوله‌های آب شیرین می آورند

بد جوری من را بردی تو گذشته

موفق باشی

سلام به مریم.
آقای حکایتی رو کامل یادمه.
یادمه اون وقتا شبکه یک از رادیو هم پخش میشد و من با ضبطم برنامه هاشو روی نوار ضبط میکردم.
تا همین چند سال پیش هم داشتمشون که دیگه نوار خودت میدونی موندگار نیست و خراب میشه.
ممنون از حضورت.
شادکام باشی.

سلام زهره.
آره جوجه هم میفروختن.
فرقون هم من یادمه باهاش سر ساختمون بابام آجر توش پر میکردم میبردم برای کارگرا خخخخ.
خداییش سخت بودهاااا! توی یه ساختمون نیمه کاره فرقون آجر بردن برای بیناش هم سخته.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

زهره …ببین …این منم. پرواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز
ببین چقد پیر شدم …
موهااااااااااااااااااام سفید شده ..
چشمام تار میبینه …ها ولی نه ..چشمام ک اصلا نمیدید ….
هعیییییییییییییییییییی
پریسیما ؟؟؟
پریسیما کیه دیگه …خخخخخخخخخخخخخخخخخ
همچی کسی رو نمیشناسم…
چرا میشناسم.
ها پریسیما
..آها پریسیما اون ک پست کوتاه نویسی میذلشت ؟؟؟

آره بهم گفت /…
هیچ مشکلی ندااااااااااااااااااااااااااااااره ..من واقفم به مشکلااااااااااااتت
ولی دفه بهعد حوااااااااست به من باشه هااااااااااااااااااع ..
پریسیماااااااااااااا کیه ///زهره تو کی هسی
ساناااااااااااااااااااااااااز

وااااااااای بیمارستان روزبه تهرااااااااااااااااااااان ..همیشه عاشق این بودم ک از پشت حصار با مخاطبام صحبت کنم …وووووووووووووووووووااااااااااااااععععععععععععی زنجیرم داره نه ؟؟؟؟؟؟؟
منم میام بیا بریم شهروز !!!!!!کمپوتم برام بیاری

به جای این اراجیف پراکنیا در این شعر تامل کن …
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روزبرای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روزخدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
 کسی را نداریم. 

سلام گاری! ای بابا! راستش دلم سوخت. ولی دیگه نمیشه کاریش کرد، این رسم روزگاره.
آفرین که انقد فعال بودی! با این که سنت رفت بالا، از کار کناره نگرفتی. نگران نباش قل
بل از این که بازیافتت کنن، بیهوشت میکنن. درد نداره. اتفاقا خیلی خوبه که میخوان بازیافتت کنن. یه زندگی دوباره و یه شرایط جدید. تازه جوونم میشی. مثلا فکر کن بشی یه مداد. خیلی جالب میشه نه؟ البته شاید بچهها عذیتت کنن ها! ناراحت نشو. باشون حرف بزن.به حرفت گوش میدن.
آره من چنتا از دوستاتو دیدم. تا چند سال پیش تو محله ما میگشتن و میوه پیوه روشون میزاشتن. یه چنتاشونم تو خیابون مینشستن، تا یه باری گیر بیاد و ببرن.
ما که بچه بودیم یه مدت یکی از دوستات، نمیدونم، شایدم خودت بودی، امانت پیشمون بود که مینشستیم روش و دور و بر حیاط خونه میچرخیدیم. وقتی بالا پایین میشد، کلی کیف میکردیم. بعضی وقتا اونی که هل میداد، چرخای جلو رو میبرد بالا و ما رو میترسوند. فکر کنم هنوزم بعضی از دوستانت تو محله ما باشن. ولی بییشتر تو خونن تا یه باری به صاحبشون بخوره و بیان بیرون.
گاریهای امروزه تنبل شدن مثل آدمها
گاری جون امیدوارم چیز خوب و مفیدی بشی. حالا برو تا یه کم با راوی صحبت کنم. به خدا میسپرمت.
سلام شهروز! هنوز این چیزای قدیمی تو محله ما هست. حتی حموم عمومی هم داریم. گاهی بچهها میان تو کوچه مون و توپ بازی میکنن. یه روز دیدم که یه بچه دنبال یه چاقو میگشت تا توپ پلاستیکی رو پاره کنه و باهاش توپ دولایه درست کنه.
مرسی متن قوی ای بود. آفرین!

سلام به یکی از ما.
ایول این حموم عمومی رو خیلی دوست دارم.
به خصوص اونهایی که سالنی هستن و همه توی یه سالن هستن.
اون نمره ایهاش دیگه یه کم مدرن هستش.
خوبه که هنوز از این چیزا دور و برت هست.
ما که دیگه از این چیزا نمیبینیم و دلم هم خیلی براشون تنگ شده.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

نمکی داد بزن چرا نیستی چند وقته نونه خوشکامونو بیای بگیری هر هفته نمکی داد بزن دلم تنگه واسه صدات نمکی زندگی چه سخته روزای خوبمونو کی برد نمکی حرمتها شکسته داد بزن نمکیه نونخوشکیه حاج آقا اون پشت کیه پوله نفتمون کجا رفت دوتا پا داریم دوتا دست مثه خودتیم حاج آقا فکر کنم سرمون کلاه رفت نمکی داد بزن حرفامو پشته گاری ننداز به یاده شهیدهای غواس ‏

ببین آقا پسر ..خواهش میکنم خودتو با ولینعمتت .مقایسه نکن . تو که همون لیسانس فلسفه جنوبتم با تطمیع استادات گرفتی
نذار بگم میخواستی به استادت ۲۳ میلون پول بدهی تا نمره درساتو بده …
یادته یک قرون نداشتی اومدی از سرورت گرفتی ؟؟؟
چقد بت گفتم .شهروز نکن .این کارا عاقبت نداره ..گفتی اگه پول ندی چاقو میزنم تو قلبت ……
هنوز یادم نرفته چطور شب امتحانا میرفتی واسه استادات ماشینهاشونو رینگ اسپرت میکردی ؟؟؟؟؟
هعی من با تلاش به اینجا رسیدم …از این به بعدشم تلاش میکنم …با چشمای نداشتم قله رو فتح میکنم …مطمئن باش …
از هانیبال و زینبم ممنونم خخخخخخخخخخخخخخ

سلاام سلاام شهروز
واقعا آفرین به این خلاقیتت که این موضوع رو خوب نوشتی
منم خاطرات زیادی باهات دارم
یه بار همین دو سه هفته پیشا توی خیابون داشتم میرفتم که با یه نون خوشگی همراه شدم تا یه مصیری
بعد وسط راه خوردیم به یه نفر که نصف وسایل ریخت زمین
خخخخخییییی
من پستای تو رو خیییلیی دوست دارم
مرسی از تو

سلام وای چقد پیام البته زیاد هم نه ولی خوب من میرم سر اصل مطلب حالا یعنی همون نوشتن خیلی کوتاه
بچگی سوارش میشدم بچه ها هلم میدادن میچرخیدیم همین طوری یادش به خیر
همه چیز تا هستی داره یه فایده ای هم داره اگه خودشو خراب نکنه و یه نتیجه قشنگی که ازین پستها تون میشه گرفت اینه که ما از هر ذره از این عالم میتونیم هر دفعه یه درسی بگیریم و یه چیزی یاد گرفته باشیم این واقعً زیباست

دیدگاهتان را بنویسید