خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه ی استانبولی، به همراه دانلود خلاصه ی مستند صوتی و دانلود آلبوم آهنگ ترکیه ای

درود بر شما دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
خب همونطور که در جریان هستید، مستند صوتی سفر به استانبول رو به طور کامل تقدیم حضورتون کردم و جا داره که از همه ی عزیزان بابت لطفی که به بنده داشتن تشکر کنم.
در جریان انتشار این مستندها، سه درخواست از طرف مخاطبان این پستها دریافت کردم.
1: انتشار سفرنامه ی متنی.
2: انتشار تمام آهنگهای به کار رفته در این مستند در یک فایل به صورت یکجا.
3: انتشار خلاصه ای از تمام قسمتهای مستند صوتی در یک فایل صوتی.
خب از اونجا که من هم بچه ی خوبی هستم، هم حرف گوشکن هستم، هم گوشکنی هستم، خلاصه گفتم که یه پست بزنم و در آن واحد به هر سه درخواست جامه ی عمل بپوشونم.
الآن جامه ی عمل رو دادم دوختن، قراره که تنش کنم.
عمل، باباجون بیا اینجا عزیزم!
چیه چی کارم داری شهروز؟
هیچی بیا یه جامه دادم برات دوختن میخوام بدم بپوشی. ببین اندازته یا نه.
باشه. بده ببینم چی کار کردی:

سفرنامه ی استانبولی:

از چند ماه قبل، وقتی خالم بهمون گفت که میخواد برای دیدنمون به ترکیه بیاد، هممون به تکاپو افتادیم. مشکلات اقتصادی که این روزها یه امر طبیعی برای جامعه ی ما محسوب میشه، دغدغه ی اصلی ما برای انجام این سفر بود. به حدی که ابتدا قرار بود مادر بزرگ و پدربزرگم به همراه مادرم و سه تا داییهام شش نفری برن خالمو ببینن و برگردن.
ولی در نهایت ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن و شرایط فراهم شد که چند نفر از بچه ها به همراه زن داییهام هم به این سفر بریم.
این شد که من و برادر بزرگترم و یکی از پسر داییهام هم به این جمع شش نفره اضافه شدیم و با دوتا زن داییهام هم شدیم یازده نفر. یکی از دوستان خانوادگیمون هم که با خانواده ی خالم هم خیلی صمیمی بودن همراه ما شدن که یه خانواده ی چهار نفره بودن که نهایتاً با یه جمع پونزده نفره عازم استانبول شدیم.

یکشنبه هجدهم مرداد، روزی بود که ساعت هفت و نیم شب، به سمت فرودگاه امام خمینی راه افتادیم و یک ساعت بعد اونجا بودیم. توی فرودگاه به بقیه ی همسفرانمون ملحق شدیم. گروه اولیه ی ما شامل من و مادرم و برادرم، دایی بزرگم و زن داییم و پسرداییم که همون کامیار باشه، مادر بزرگ و پدربزرگم و دایی کوچکم که هنوز مجرده، به همراه پدر نمونه یا همون دوست خانوادگیمون و دوتا دختر بچه ی شیطون و شیرینش بودیم.
خانم پدر نمونه هم چون امتحانی باید فردای اون روز میداد، قرار بود یه شب دیرتر به ما اضافه بشه. توی فرودگاه، مراحل مختلف رو طی کردیم تا این که ناگهان کسی که پاسپورتها رو چک میکرد گفت که دایی کوچیکه ی من نمیتونه از ایران خارج بشه چون ظاهراً یه مشکلی در پاسپورتش وجود داره. سختترین لحظات رو سپری میکردیم و اضطراب در رفتار و گفتار تمام اعضای گروه موج میزد. خلاصه با کلی خواهش و تمنا و امضای چندین تعهدنامه و از این حرفا، مشکل حل شد و ما موفق شدیم از این بحران هم به سلامت عبور کنیم. به هر حال بعد از گذروندن مراحل مختلف به مرحله ی سوار شدن به هواپیما رسیدیم که ناگهان برادرم متوجه شد که پاسپورتش نیست. همه جای سالن رو گشتیم و چند دقیقه ای دوباره همه وارد چالش جدیدی شدیم و از طرفی هم مدام از بلندگو اعلام میشد که برای سوار شدن به هواپیما بریم. به هر حال بعد از گشتن زیاد روی یکی از صندلیهای انتظار پاسپورت رو پیدا کردیم و برای سوار شدن به هواپیما رفتیم.
من چون مستند هم ضبط کردم دیگه خیلی توی این متن چیزی رو توصیف نمیکنم.
هواپیمای ایرباس سیصد و بیست، بالاخره با پنجاه دقیقه تأخیر بلند شد و استرس من هم شروع شد. راستش حوادث اخیر هواپیمایی ایران بدجوری تو ذهنم رژه میرفت و مدام این فکر که شاید این پرواز هم بخواد به تعداد این حوادث اضافه کنه لحظه ای راحتم نمیگذاشت. به هر حال اتفاق خاصی نیفتاد و ما به سلامت بعد از سه ساعت در فرودگاه آتاترک استانبول فرود اومدیم و وارد سالن فرودگاه شدیم.
داخل سالن فرودگاه، فروشگاههای freeshop وجود داشت و ما به سمت اونها رفتیم. در قسمتی از این فروشگاه، تعداد زیادی عطر و ادکلن برای فروش بود که شما میتونستید اونها رو تست کنید که حسابی از خجالتشون در اومدیم. یعنی چنان بلایی به سر این قسمت از طرف ما اومد که خودمون نمیتونستیم دیگه نفس بکشیم. خلاصه برای گرفتن بارها چرخ دستی برداشتیم و بعد از تحویل گرفتن بارها از فرودگاه خارج شدیم و با کمک یه خانم ایرانی که اونجا بود و ترکی هم بلد بود تاکسی گرفتیم و به سمت خونه ای که خالم اینا از دوازده ساعت قبل در اون مستقر شده بودن رفتیم. جالب اینجا بود که راننده نمیتونست آدرس رو پیدا کنه و ما به جاهایی میرفتیم که گاهاً ترسناک هم بودن. دیدن تعداد زیادی گربه و سگ که همه آزاد بودن و در کوچه و خیابون میگشتن برامون عجیب بود و عجیبتر از اون هم این بود که سگها به گربه ها کاری نداشتن و در کنار هم مسالمت آمیز زندگی میکردن.
بالاخره بعد از گذشت زمانی نسبتاً طولانی آدرس رو راننده پیدا کرد و همگی که در دو ماشین بودیم از تاکسیها پیاده شدیم و به سمت خالم و شوهر خالم و پسرخالم هجوم بردیم. توصیف اون لحظه و حس و حالی که هر کدوم از ما به خصوص پدر بزرگ و مادربزرگم داشتیم، شاید از توان کلمات و جملات خارج باشه. بعد از ده سال، کسانی که دنیایی از خاطرات رو باهاشون داشتیم، حالا در مقابلمون بودن و میشد دیدشون، میشد لمسشون کرد، میشد بوسیدشون و میشد در کنارشون بود و لذت برد.
بعد از گذشت دقایقی بالاخره وارد خونه که یه ساختمون چهار طبقه بود و طبقه ی دومش فقط سالن بود و بقیه ی طبقاتش اتاق خواب بود شدیم. دیگه تقریباً نزدیک صبح بود و همگی بعد از ساعتی حرف زدن و تازه کردن دیدارها، برای استراحت به اتاقها رفتیم و منم همون وسط حال گرفتم خوابیدم. والله چه کاریه دو ساعت پله برم بالا!

چند ساعت بعد، همگی در حالی که تقریباً ظهر شده بود، برای گردش از خونه خارج شدیم. هدف این بود که از محیط اطرافمون اطلاعات به دست بیاریم و بتونیم شناختی از منطقه ای که در اون ساکن هستیم پیدا کنیم.
در این مکاشفه، سر از خیابون استقلال در آوردیم. خیابونی که من فکر میکنم هیچ وقت هیچ کدوم از ما فراموشش نکنیم. یه خیابون دوست داشتنی با انواع و اقسام مغازه ها و فروشگاهها و کلیساها و مساجد که هر چیزی که فکرش رو بکنید میتونستید اونجا ببینید.
دیدن کلیسا از نزدیک، دیدن ترانوایی که از وسط خیابون استقلال میگذشت، سنگفرش کف خیابون، برخورد جالب و همیشه همراه با لبخند فروشنده ها با مشتریها، در کنار باران ناگهانیی که گرفت و ما رو مجبور به خرید چتر کرد، اتفاقاتی بود که در همون ابتدای کار ما رو هم متعجب کرد، هم ذوق زده کرد، هم خوشحال و هم غافلگیر.
بعد از ساعتی که در طول خیابون استقلال حرکت کردیم، به سمت خونه برگشتیم. البته تعدادی از همراهانمون موندن که بیشتر بگردن و اکثریت برگشتیم خونه تا ناهار بخوریم. توی خونه هم دوباره حرفها به سمت شناسوندن ماها به پسرخالم رفت. وقتی از ایران میرفت تنها سه سالش بود و حالا هیچ کدوم از ما رو به یاد نمی آورد و ما تلاش میکردیم تا درایورهای لازم رو روش نصب کنیم تا ما رو بشناسه.
خلاصه درایورها رو هی ما نصب میکردیم، اونم هی در مسیر نصب ارور میداد مجبور میشدیم دوباره نصب کنیم. تا این که بالاخره تا حد قابل قبولی تونست ما رو به خاطر بسپاره که این مسأله در روزهای بعد به طور کامل برطرف شد. بعد از یکی دو ساعت، بقیه ی کسانی که بیرون بودن هم اومدن و همه دور هم جمع شدیم. شب که شد، برای رفتن به کنار کانال آبی که نزدیک خونه بود و پارکی هم در کنارش بود، از خونه خارج شدیم. البته نه همه، بلکه تعدادی از ما. حدوداً ده دقیقه پیاده رفتیم تا به پارک و کانال رسیدیم. قایق تفریحی، اسب سواری، وسایل بازی کودکان، از جمله امکانات و تفریحاتی بود که در اون پارک موجود بود.
بعد از یک ساعت هم مجدداً به سمت خونه برگشتیم. توی خونه هم دیگه فقط گفتیم و خندیدیم تا این که نیمه های شب، خانم پدر نمونه، به همراه خانواده ی خواهر شوهر خالم از راه رسیدن و به ما اضافه شدن. خواهر شوهر خالم و همسرش و دخترشون به همراه مادر شوهر خالم از ایران حدوداً همزمان با ساعتی که شب قبلش ما رسیده بودیم رسیدن و باز هم دیدارهایی که تازه میشد فضای خاصی به جمع داد.

حالا دیگه سه شنبه شده بود و همه ی ما برای رفتن و دیدن از مسجد ایا صوفیه، از خونه خارج شدیم. اول قرار بود که با اتوبوس و ترانوا بریم ولی وقتی از یه ون بزرگ قیمت گرفتیم دیدیم که قیمتش با کرایه ی هر نفر برای اتوبوس و ترانوا تقریباً یکی در میاد و این شد که همون ون رو دربست گرفتیم و به سمت مسجد ایا صوفیه حرکت کردیم. البته چون از اول قرار نبود با ون بریم، بزرگترها رو که نمیتونستن خیلی راه برن و با اتوبوس اومدن براشون سخت بود رو با یه تاکسی به اونجا فرستادیم که همین جدایی باعث شد که اونجا برای پیدا کردنشون به مشکلاتی بر بخوریم. هنگام پیاده شدن از ون هم یکی از ما وسایل آقای راننده رو به اشتباه با خودش آورده بود که یه وقت دیدیم راننده بدو بدو داره میاد و هی به کیسه ای که دستمون بود اشاره میکنه. خلاصه اموال توقیف شده ی ایشون رو بهش برگردوندیم و به راهمون ادامه دادیم. اونجا متوجه شدیم که مسجد ایا صوفیه به شدت هم بلیطش گرونه و هم صف بسیار طولانی برای ورود بهش تشکیل شده که ممکنه ساعتها وقتمون رو بگیره. این شد که به مسجد احمدشاه یا سلطان احمد که گفته میشه به شدت شبیه به ایا صوفیه ساخته شده رفتیم. البته پدر نمونه به هر قیمتی بود تونست بره و داخل ایا صوفیه رو هم ببینه. خلاصه بعد از دو سه ساعتی که اونجا بودیم، قرار شد کسانی که میخوان به بازار برن از ما جدا بشن و بقیه به خونه برگردیم. من، خالم، پدربزرگم، مادر شوهر خالم و کامیار پسر داییم، به سمت خونه راه افتادیم. وسط راه بودیم که خالم متوجه شد که پول از شوهر خالم نگرفته. با خوش شانسی کامیار پول همراهش بود و این به خیر گذشت که بتونیم کرایه ی تاکسی رو بدیم. ولی این آخر ماجرا نبود. خالم کلید خونه رو هم از شوهر خالم نگرفته بود و این رو دیگه هیچ کاریش نمیشد کرد. تنها کاری که شد بکنیم این بود که از راننده تلفن همراهش رو گرفتیم و با صاحب خانه تماس گرفتیم و ازش کمک خواستیم. اون هم گفت که باید مقداری صبر کنیم تا خودشو برسونه.
ما از تاکسی پیاده شدیم و به کافه ای که خیلی به خونه نزدیک بود رفتیم و نشستیم. صاحب اون کافه به شدت با ما برخوردش خوب بود و به زبان انگلیسی هم مسلط بود و به خالم این اطمینان رو داد که هوای ما رو داره و خالم با خیال راحت بره و مشکل رو حل کنه و برگرده دنبال ما. بعد از رفتن خالم، اون خانم از ما با بستنی و چای پذیرایی کرد که البته بعد از بازگشت خالم با اصرار پولشونو بهش دادیم.
خلاصه صاحب خانه کلید دیگه ای آورد و در رو باز کرد و ما وارد خونه شدیم و ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم.
بعد از ساعتی هم بقیه اومدن و تا شب دور هم بودیم تا این که حدوداً ده شب بود که به خیابون استقلال رفتیم و شگفتزده شدیم.
از هر طرف صدای موسیقی و بزن و برقص و شادی و انرژی میومد و همه خوشحال و شاد بودن و حتی قدم زدن در اون خیابون هم به شما انرژی مثبت تلقین میکرد. اونجا کمی از فروشگاههای لباس دیدن کردیم و بلال فوق العاده خوشمزه ای هم خوردیم و یک ساعت بعد به خونه برگشتیم و برای گرفتن جشن تولد برای پسرخالم آماده شدیم.
تولدی که براش خاطره میشد و برای اولین بار با حضور تقریباً تمام فامیلهای نزدیکش برگزار میشد.
خلاصه تولد رو برگزار کردیم و ایشون کلی دلار به جیب زد و همه در اون مدت در فکر طراحی نقشه ای مناسب برای زدن جیب ایشون بودن که متأسفانه نشد که نشد.
خلاصه با حسرت زیااااد و با ناکامی فراوان هر کس به اتاقش رفت و خوابید.

حالا چهارشنبه شده بود و ما برای رفتن به جزیره ی بیوک آدا از خونه زدیم بیرون. پدربزرگ و مادربزرگم و مادر شوهر خالم به خاطر این که سختشون بود مسافت طولانی رو پیاده بیان با ما نیومدن و در خونه موندن. ما با اتوبوس به ایستگاه مترو رفتیم و با مترو به اسکله ی کاباتاش رفتیم و اونجا سوار اتوبوس دریایی شدیم. اتوبوس دریایی یه وسیله ی نقلیه ی عمومی کاملاً عادی در استانبول محسوب میشه و با کارتهای اعتباری که برای مترو و اتوبوس ازشون استفاده میشد هم قابل استفاده بودن. یک ساعت و نیم طول کشید تا به جزیره ی بیوک آدا برسیم. در طول راه مردم نانهایی که اسمشون سیمیک بود، از دست فروشها میخریدن و به مرغان دریایی که کنار کِشتی در پرواز بودن میدادن.
توی جزیره هم اول کمی تحقیق کردیم و بعد نیم ساعتی هم برای تهیه ی غذا منتظر شدیم و در نهایت سوار یکی از قایقهای اونجا شدیم تا ما رو به یکی از سواحل تفریحی اون جزیره ببره و توی همون قایق هم ناهارمون رو خوردیم. بالاخره به ساحل مورد نظر رسیدیم و بعد از پرداخت ورودی وارد محوطه شدیم. اونجا برای شنا امکانات کافی وجود داشت و کسانی که در جمع ما میخواستن داخل آب برن، آماده شدیم و به دریای مرمره زدیم. توی دریا هم یه سرسره بود که میشد از اون بالا رفت و با سُر خوردن ازش به داخل آب شیرجه زد. یه تیوپ خیلی بزرگ هم بود که میشد ازش بالا رفت و داخل آب پرید.
یه صفحه ی خیلی بزرگ هم بود که وقتی روش میرفتی، یه طرفش سنگینی میکرد و خود به خود شما رو به داخل آب پرتاب میکرد.
خلاصه حدوداً یک ساعتی تو آب بودیم و عده ای هم در این فاصله برای برنزه کردن آفتاب گرفتن و دیگه حدوداً ساعت شش بود که مجدداً سوار یک اتوبوس دریایی شدیم و به اسکله ی اصلی جزیره برگشتیم و با اتوبوس دریایی دیگه ای هم به اسکله ی کاباتاش برگشتیم. از اونجا هم دوباره یه ون بزرگ گرفتیم و باهاش به خونه برگشتیم و توی ون هم تا تونستیم شلوغکاری کردیم.
خلاصه ساعت حدوداً ده شب بود که به خونه رسیدیم و بعد از خوردن شام، دور هم نشستیم و تا نیمه شب سرگرم بودیم.

روز پنجشنبه یه روز تجاری بود. هر کس برای دیدن از بازارها و مراکز خریدی که با تحقیق از این و اون اسمشون رو پیدا کرده بود رفت. این رو هم بگم که صبح اون روز، دایی وسطیم با خانمش هم از ایران اومدن و به ما اضافه شدن. اون روز من تقریباً خونه بودم تا غروب که به اتفاق تعدادی از همراهان که در خونه بودیم به میدون تقسیم یا تگسیم رفتیم و وارد پارک قزل که اونجا بود شدیم و ساعتی رو اونجا گذروندیم و باز هم بلال خوردیم. بعد از خروج از پارک، بزرگترها رو با تاکسی به خونه فرستادیم و خودمون از میدون تقسیم وارد خیابون استقلال که از میدون تقسیم شروع میشد شدیم و تا خونه رو پیاده رفتیم.
در طول خیابون استقلال، ناگهان دیدیم در حالی که اطراف پر از دیسکو و صدای موسیقی و بزن و برقص هست، مسجدی که اونجا بود ازان پخش میکرد و هیچ کدوم هم توی کار هم دخالت نمیکردن و هر کس سرش به کار خودش گرم بود و این نکته برای ما خیلی جالب بود.
به هر حال بعد از تقریباً نیم ساعت به خونه رسیدیم و مثل شبهای قبل دور هم جمع شدیم.

روز جمعه هم تعدادی باز هم به خرید رفتن و تعداد دیگه ای هم که من هم در این گروه دوم بودم، برای دیدن پل و تنگه ی بسفر به اسکله ی کاباتاش رفتیم و سوار اتوبوس دریایی شدیم. این اتوبوس در طول تنگه حرکت میکرد و لیدری با زبان ترکی و انگلیسی در مورد پلها و قلعه های اطراف تنگه توضیح میداد و این کار نزدیک سه ساعت طول کشید تا به کاباتاش برگشتیم و از اتوبوس پیاده شدیم و با تاکسی به خونه برگشتیم. پل بسفر به خاطر قدمت و عظمتی که داره قابل توجه هست و از اهمیت زیادی برخورداره.
شب که شد، به اتفاق همه ی اعضای گروه، به خیابان استقلال دوست داشتنی رفتیم و باز هم همون فضای پر انرژی رو مشاهده کردیم. اونجا وارد یه کافه شدیم و قهوه خوردیم و من و چند نفر دیگه قلیون کشیدیم و دو نوازنده ی دوره گرد به ما نزدیک شدن و برامون نواختن و پدربزرگم با خالم رقصید که برای اون دو نفر خیلی جالب بود و کلی باهامون عکس انداختن. کارکنان کافه هم حسابی با ما به خصوص پدربزرگم رفیق شده بودن و مدام دوست داشتن که باهاش عکس بگیرن. خلاصه بعد از ساعتی به خونه برگشتیم و طبق شبهای قبل دور هم نشستیم و از هر دری گفتیم و خندیدیم.

شنبه صبح، برای دیدن کاخ دُلما باغچه از خونه بیرون اومدیم. البته همه نبودیم و عده ای باز هم برای خرید به مراکز خرید رفتن.
کاخ دُلما باغچه کاخ سلطنتی شش پادشاه آخر عثمانی هست که بعد از جنگ جهانی اول هم تا سال هزار و نهصد و پنجاه کاخ ریاست جمهوری بوده و از سال هزار و نهصد و هشتاد و چهار هم به عنوان موزه معرفی شده. جزئیات کامل معرفی این کاخ در فایل صوتی موجود هست که دیگه من بهش اشاره نمیکنم.
اونجا روند ورود به موزه خیلی کند پیش رفت و فقط یک ساعت و نیم طول کشید که وارد بشیم. دم در ساختمون اصلی موزه، مشماهای کوچکی وجود داشت که درهای کش مانندی داشتن که شما باید کف کفشتون رو با این مشماها میپوشوندید و کش اون رو دور مچ و روی کفشتون مینداختید و بعد وارد موزه میشدید که کف اونجا رو با کفشتون کثیف نکنید. بازدید از موزه یک ساعتی به طول انجامید و حتی یه نابینای خارجی هم اونجا دیدم که با یه خانمی که همراهش بود اونجا اومده بود و اون خانم هم داشت همه چیز رو براش توضیح میداد.
از موزه که بیرون اومدیم برای برگشت به خونه از یه چراغ قرمز رد شدیم که به صورت گویا عمل میکرد. اینطور بود که با تکرار جمله ی لطفاً صبر کنید به شما میفهموند که چراغ الآن قرمز هست و بعد که سبز میشد میگفت که میتونید حرکت کنید. بعد به طور همزمان با چراغی که اون سمت خیابون بود، بوق منظمی میزد که شما مسیر مستقیم رو با صدای بوقها تشخیص بدید و از خیابون رد بشید. روی بدنه ی چراغ هم به طور بریل، شماره تلفن سازمان ترافیکشون یا همون راهنمایی رانندگیشون برای انتقال نظرات و انتقادات نوشته شده بود.
اینجاش قابل توجه کسانی هست که معتقدن بریل منسوخ شده. خلاصه به خونه برگشتیم و بعد از ناهار خوردن و استراحت، شب برای رفتن به منطقه ی کادیکوی باز به اسکله ی کاباتاش رفتیم و با اتوبوس دریایی به ایستگاه کادیکوی رسیدیم. کنار اسکله با یه زوج نابینا برخورد کردیم که سقز میفروختن و ما هم تعدادی ازشون سقز خریدیم و دوباره از خیابونی که چراغ قرمز گویا داشت رد شدیم. کمی که پیش رفتیم به خیابونی رسیدیم که بعد من متوجه شدم این همون خیابون استقلال هست که این بار ما از انتهای اون واردش شدیم که انتهای اون در واقع میشد بخش آسیایی استانبول و در واقع ما به قسمت آسیایی استانبول و خیابون استقلال وارد شدیم. اونجا یه کافه که میز و صندلیهاش رو بیرون و داخل خیابون چیده بود پیدا کردیم و همه نشستیم و قهوه و بستنی سفارش دادیم. جالب اینجا بود که سهیل، که از ما توی اون کافه پذیرایی میکرد اجداد ایرانی داشت و خودش اهل ترکیه بود. اونجا از تلویزیون کافه بازی تیم فوتبال گالاتاسرای پخش میشد که با هر گلی که رد و بدل میشد ما هی شروع میکردیم به دست و جیغ و هورا که خود اهالی اونجا مونده بودن ما الآند دقیقاً چی کار داریم میکنیم. جالب بود که سهیل طرفدار گالاتاسرای بود و ما وقتی این تیم گل خورد کلی خوشحالی کردیم که حسابی کفرش در اومد. ولی بعد گالاتاسرای یه گل زد که دوباره ما تشویق کردیم و بنده خدا مونده بود ما بالاخره طرف کدوم تیم هستیم. خلاصه بعد از ساعتی بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم و این بار از مسیر خشکی تاکسی گرفتیم و راهی خونه شدیم. توی خونه هم چون دیگه خیلی دیر شده بود تقریباً بعد از مدت کوتاهی همه خوابیدیم.

یکشنبه روز سختی بود. از همون صبح همه میدونستیم که شب تلخی در انتظارمون بود. من برای اولین بار در طول این سفر به مرکز خرید رفتم و چند تیکه لباس خریدم که همین خودش دو سه ساعت طول کشید و بعد از خرید هم به خونه برگشتیم. قرار شد چون روز آخری هست که خالم هست، بیشتر خونه دور هم باشیم. همین هم شد و تقریباً تا شب همه دور هم بودیم و تعدادی از بچه ها از جمله پسرخالم و پسر داییم و دایی کوچیکم و خواهرزاده ی شوهر خالم و اگر کسی بود دیگه یادم نمیاد، طبق روال روزهای گذشته مشغول بازی منوپلی شدن. ساعت ده شب بود که خانواده ی شوهر خالم که بلیطشون با ما فرق داشت از همه خداحافظی کردن و به فرودگاه رفتن تا به ایران برگردن. نیم ساعت بعد هم دایی وسطیم خداحافظی کرد و به اتفاق زن داییم برای برگشت به ایران راهی فرودگاه شد. دیگه داشتیم به لحظات سخت نزدیک میشدیم. تقریباً نزدیک ساعت دو بود که به لحظه ای رسیدیم که از همون ابتدای سفر هرگز دوست نداشتیم بهش برسیم. لحظه ای که باید با کلی خاطره و کلی تازه شدن دلتنگیها که بعد از ده سال دوباره قرار بود شروع بشه. خالم و شوهر خالم و پسرخالم در میان غمی که هیچ کس توان پنهان کردنش رو نداشت، باز هم برای مدت نامعلومی از ما دور شد. مدتی که شاید یک سال باشه و شاید هم هیچ وقت به پایان نرسه.
به هر حال خالم اینا رفتن و هر کس گوشه ای رو توی اون خونه ی درندشت پیدا کرد تا به نوعی بتونه خودشو سَبُک کنه.

صبح دوشنبه، باید سر ساعت مشخصی خودمون رو به اتوبوس دریایی میرسوندیم تا بتونیم به تور فیشر ویلِج بریم.
تور فیشر ویلِج در انتهای تنگه ی بسفر هست که منتهی به دریای سیاه میشه و منطقه ای سنتی هست و توی اون بیشتر ماهیگیری و صنایع دستی رواج داره.
اونجا باید مسیری رو طی میکردیم تا به قسمتی برسیم که بشه از دریاش استفاده کرد.
ساحل اون منطقه سنگی بود و هرجاییش قابل استفاده نبود. در بین راه، قسمتی بود که آسفالت کرده بودن و هنوز قیرش خشک نشده بود که باید با پرش از روی قیرها به نوعی از اون منطقه رد میشدیم. یه تابلو هم اونجا زده بود که خطر وجود سگهای وحشی رو اطلاع میداد. خلاصه به منطقه ی مناسبی رسیدیم و چند نفری که دوست داشتن توی دریا برن رفتن. خانواده ی ترکی که اونجا بود، وقتی دید که ما کنار دریا سرپا ایستادیم، برامون چندتا صندلی تاشوی مسافرتی آورد و بهمون داد که بتونیم بشینیم که این نکته که اونها جدا از قومیت و ملیت، این انسانیت رو در حق ما انجام داده بودن برای ما نکته ی جالبی بود. توی مسیر برگشت دیگه انقدر قیر رو زمین ریخته بودن که دیگه نمیشد از روشون پرید و باید از روشون رد میشدیم. این شد که مجبور به دویدن شدیم. فکر کنید آفتاب داغ از بالا میزد، حرارت قیر داغ از زمین میزد بالا، مسیر هم یه شیب تند به سمت بالا بود، خلاصه چنان بلایی سرمون اومد که نگو و نپرس. با هر سختی بود اون قسمت رو گذروندیم و تا چند روز بعد هم فرایند کندن قیرهایی که به کفشامون چسبیده بود ادامه داشت.
به هر حال سوار اتوبوس دریایی شدیم و بعد از اون هم از کاباتاش با تاکسی به خونه اومدیم و بعد از ناهار خوردن، وسایلمون رو برای رفتن جمع کردیم. ساعت ده بود که به فرودگاه رفتیم و متأسفانه با تأخیر پروازمون مواجه شدیم. بعد از عبور از قسمتهای مختلف، برای سوار شدن به هواپیما در سالن انتظار نشسته بودیم که متوجه صندلیهای ماساژ شدیم. قضیه این بود که شما باید روی این صندلی مینشستید و به پشتی تکیه میدادید و سکه ای در صندوق این صندلی مینداختید. پشتی صندلی به عقب میره و به حالت خوابیده در میاد و دستگاه شروع میکنه از مچ پا تا گردن شما رو با ضربه هایی که به قسمتهای مختلف بدنتون میزنه ماساژ میده.
بعد از دو دقیقه هم زمان دستگاه تمام میشه و پشتی صندلی به حالت نشسته در میاد و شما میتونید بلند شید. واقعاً عالی ماساژ میداد. من که کلی حال کردم. واقعاً وقتی بلند شدم احساس کردم تمام خستگی اون روز از تنم بیرون رفته.
بالاخره برای سوار شدن به هواپیما از سالن خارج شدیم و تقریباً یک ساعتی هم توی خود هواپیما منتظر حرکتش شدیم که در نهایت هواپیمای ما که همون ایرباس سیصد و بیست بود، با دو ساعت و بیست دقیقه تأخیر که احتمالاً فقط مختص پروازهای ایرانی هست، پروازش رو شروع کرد و دو ساعت و نیم بعد هم در فرودگاه امام خمینی به زمین نشست.
بعد هم بارها رو تحویل گرفتیم و یک ساعت بعد هم به خونه رسیدیم و وقتی به ساعت نگاه کردم، ساعت یازده صبح روز سه شنبه، بیست و هفتم مردادماه بود.
سفر به استانبول، به همین زودی و به همین راحتی مثل برق و باد، مثل تمام روزها و ساعتها و دقایق و ثانیه های زندگیمون گذشت و به خاطرات فراموش نشدنی پیوست.

دانلود آلبوم ترکیه ای:

اما دومین درخواست دوستان، گذاشتن تمام آهنگهای به کار رفته در مستند صوتی در یک مجموعه برای دانلود بود که این امر دوستان رو هم محقق کردم.
شما میتونید این مجموعه رو که شامل نوزده آهنگ ترکیه ای هست، با حجم شصت و یک مگابایت از
اینجا
دانلود کنید.

خلاصه ی مستند صوتی:

اما به درخواست گروهی دیگه از دوستان، از مجموع حدوداً سیصد و بیست دقیقه مستند صوتی که ضبط و تقدیم کردم، خلاصه ای تهیه کردم که برای کسانی که تا حالا این مجموعه رو نشنیدن مفید هست و با گوش دادن به این خلاصه میتونن در جریان تمام اتفاقات سفر من به استانبول قرار بگیرن.
خلاصه این جامه رو ما تن این عمل بدبخت کردیم.
عمل، عزیزم راحتی تو جامه ی جدیدت آیا؟
آره فقط چه قدر پوشیدنش طول کشید؟
آره خب یه کم دکمه و بند و زیپ زیاد داشت دیگه.
خب دیگه بیشتر از این پست رو طولانی نمیکنم و لینک دانلود خلاصه رو هم در انتها براتون میذارم.
تا بعد، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.
دانلود با حجم هشتاد و هشت مگابایت و زمان صد و نُه دقیقه.

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه ی استانبولی، به همراه دانلود خلاصه ی مستند صوتی و دانلود آلبوم آهنگ ترکیه ای»

سلام به آقا مهدی.
مرسی که اطلاع دادی. آدرس سایتی که ازش آلبوم رو دانلود کرده بودم روی اسم فایل بود باعث شده بود که وقتی میخواستی دانلود کنی میگفت که فیلتره.
فایل رو رینیم کردم درست شد. آدرس اون سایت رو پاک کردم.
اگر یه وقت این مشکل براتون پیش اومد بدون که ممکنه همچین موضوعی باشه.
به احمد آقا سلام برسون.
مرسی از حضورت.

درود. خوب من یه چند تا نکته بگم که حالت جا بیاد.
۱. تیمتون کامل نبود. چون یه تیم فوتبال ۱۸ نفر باید باشه. پس اون سه نفر کجا بودن.
۲. اگه هواپیما سقوط میکرد که محله هم سقوط میکرد. اصلاً چه میشد سقوط کنه تا از شر یه زورگوی گاز امبری خلاص بشیم. خَخ. خَخ. آهان. راستی چرا گاز امبرتو همونجا نگذاشتی. خَخ. خَخ.
۳. خوب من که همون اول گفتم که فقط استقلال. حالا متوجه شدی که حرفم درست بود. تیم فقط استقلال خوب حواست باشه.
۴. زحمت ترجمه ها رو کی کشید. تو هم با کسی انگلیسی حرف زدی آیا.
۵. قیمت بلیتها و کلاً در مورد قیمتها عدد و رقم ندادی. اقتصادت چند شده بچه.
۶. چون به پیشنهادی که تو اسکایپ بهت دادم هیچ توجهی نکردی فکر نمیکنم دیگه این سفر تکرار بشه. یا توجه کردی هان. اگه توجه کرده بودی که این حال روزت نبود.
۷. تشکر از اینکه تحریمها رو بر داشتید وگه نه من از mpp خارج میشدم و اون وقت رو کار من هیچ نظارتی نبود. خَخ. خَخ.
۸. خوب من بعد از مشورت با گروه غیر متعهدها اقدام به گذاشتن کامنت تو این پست کردم. اگه اذیت کنی تأکید میکنم که اگه اذیت کنی پرونده ی تو رو به شورای امنیت ارجاع میدم, حتی اگه آمریکا هم باهات باشه. من نفوذ غیر ملموس تو شورای امنیت دارم حواست باشه. خَخ. خَخ.

سلام.
ببین دانشمند. ما با گروه خانواده ی شوهر خالم میشدیم نوزده نفر افتاد؟ تازه با خود خالم اینا میشدیم بیست و دو نفر که ترکیب تیم کامل میشد.
بعدشم اتفاقاً خیابون استقلال پر از سوراخ سنبه بود خخخ.
قیمت بلیطهای اتوبوس و مترو و کشتی و از این حرفا اگر منظورت هست که واسه مترو و اتوبوس اگر درست یادم باشه دو و نیم لیر بود برای هر نفر که تقریباً میشه سه هزار و دویست سیصد تومن ما. برای اتوبوس دریایی هم بین پنج تا هفت لیر متفاوت بود بسته به میزان مسافتش. هر لیر تقریباً هزار و دویست و پنجاه تومنه.
خب خانواده ی خالم که هر سهتاشون انگلیسی بلد بودن، یکی از زن داییهامم انگلیسی بلده، خانواده ی شوهر خالم هم انگلیسی بلد بودن، مادر بزرگم و اون یکی زن داییم هم ترکی بلد بودن که کارمون راه میفتاد خلاصه.
اونا خودشونم کم و بیش چون خیلی ایرانی اونجا هست فارسی یه کم حرف میزدن.

سلام شهروز دستت خیلی خیلی درد نکنه توی این سفرنامه هم اون نگفته هایی که نگفته بودی رو هم گفتی و همه چی رو کامل کردی
فقط یه سوال بستنیهای اونجا هم با این جا فرق داشت یا نه من خوراکیها خیلی توجهم رو جلب میکنه چه کنم اعتراف میکنم که شکمو هستم خخخ

سلام وحید.
خخخ نه بستنیهای اونجا هم مثل همینجاست. البته اونایی که ما تو سوپر مارکتها داریم رو نمیدونم ها ولی بستنیهایی که توی کافه ها و بستنی فروشیها میزدن معمولاً مثل همینجا بود.
مرسی که هستی.
راستی جایزتو پیگیری کردی آیا؟

سلام شهروز
به خاطر پست دستت درد نکنه.
ولی منم می خواستم بدونم بستنی های اینجا با اونجا چه فرقی داره؟ همچنین مساجد اینجا با اونجا چقدر تفاوت دارند؟
راجع به قیمت بلیط ها هم اگه چیزی می دانی بگو . راستی چه کسی ترجمه ها را انجام می داد؟ برایم جالب بود این سفرت .
موفق باشی

سلام وحید.
خب رجوع شود به پاسخ به علی کریمی و اون یکی وحید یعنی ورژن خورشیدیش خخخ.
مسجدهاشون هم از نظر معماری که خب نمیدونم چه فرقی داشت ولی خب فرق شنیداریش این بود که اونجا توی هر پنج وقت شرعی ازان میگفتن.
مرسی که هستی.

سلام
آخیش راحت شدم
همش دلم میخواست سفرنامه ی متنی ازت بخونم
بابا نوشته هات خیلی قشنگ و باحالن
امیدوارم دوباره بتونی خاله تو ببینی
آهنگها رو دارمشون پس دانلود نمیکنم
مستند رو هم دارمش پس بازم دانلود نمیکنم
بنابر این جمله ی پایانی رو میگم و میرم
مُو
چی فکر کردی میخوام بگم مواظب خودت و خوبیهات باش؟
نه اشتباه کردی
میخوام بگم
موفق باشی

سلام پریسیما.
میگم یه نکته. من هرچی اونجا گشتم لوغ نتونستم پیدا کنم خخخ.
دیروز در بدترین شرایط روحی و جسمی و ذهنی تازه این سفرنامه رو نوشتم خدا کنه لا اقل خوب شده باشه.
پیر
چیه فکر کردی میخوام بگم پیروز باشی؟
نه اشتباه کردی.
میخوام بگم.
پیر بشی جوون خخخ.

سلام.خیلی کار بی نظیری کردین که به این سه خواسته جامه عمل پوشوندین.بینهایت مرسی از زحمتتون .واسه من ک از اول در جریان این مستند چند قسمتی نبودم خیلی مفید هست و خوبه ک این خلاصه رو در اختیارمون گذاشتین.امیدوارم این لحظات خوش برای تک تک آدم های دنیا قابل تجربه باشه و……..ایشالا دفعه دیگه خود خود خود آمریکا خخخخخخ اینم از اون آرزوای خاص منه ک واسه دوستام دارم.حالا اروپام قبوله.خخخخ خوش باشید و ایام ب کام.
آهان…..راستی مرررسی ک اون لایکا رو برگردوندین.

سلام به لِنا.
خب ایشالا اون امریکایی که گفتی خخخ.
البته الآن هممون امریکا هستیم.
سرور محله امریکاست خب خخخ.
ولی خب خودمونم با بر و بچه های محله به قول زهره وییییژژژژ میریم امریکا یه روز.
بابت لایکا هم خواهش میکنم.
موفق باشی.

سلام خب قبلا هم گفتم که استعداد نوشتنوتون خوبه،
مرسی و آفرین که نوشتین.
راستی چرا خاله شما برای تجدید دیدار ایران رو انتخاب نکردند.
بعدش هم ی سوالی برام پیش اومد بپرسم خب هواپیمای رفت و برگشت شما یکی بوده؛ ایرباس ۳۲۰؛ به نظرتون پس چرا رفتنی بعد ۳ ساعت آتاترک رسید اما برگشتنی بعد ۲و نیم ساعت به امام خمینی رسیدین؟؟ نکنه رفتنی به ترافیک برخوردین خخخخخ

سلام سیتا.
خالم امکان داره که اگر به ایران بیاد برای برگشتنش دچار مشکل بشه.
هواپیما هم به هر حال پروازش و مدتش به شرایط جوی بستگی داره. لابد توی برگشت شرایط جوی مثل سرعت باد و این حرفا مناسبتر بوده.
مرسی که هستی.

سلام شهروز پاشا.
دلم برای استانبول تنگ رفته.
برای آکسارای قنج رفته.
برای بویوک آدا ضعف رفته.
برای استقلال جاده سی شور میزنه.
برای دونر و اسکندر کباب به قار و قور افتاده.
من نمیدونم که اگه یه سفر به لاس وگاس یا سه نقطه داشته باشی چه گزارشی میخوای بدی!!!
واااااای منم استانبول میخواااام.

سلام شهروز، مثل همیشه خوب بود. راستی به امیر سلامی چند روز پیش زنگ زدم که باهاش راجع به آیتم طنز واسه برناممون تو رادیو صبا صحبت کنم گفت بهت بگم که انگار بچه ها واسه جایزه ی پژواک چندتاشون اقدام نکردند، خودت یه بررسی بکن و با آقای فروزنده و یکی دو نفری که هنوز اقدام نکردند هماهنگ کن.
یه سلام به سیتا، با اینکه حدس میزدم که همچین شوخی باحالو خوشمزه ای بکنی و اتفاقا خودمم با دیدن این چندتا کامنت پشت سر هم یه همچین فکری به سرم زد برای یه لحظه، اما ایول به شجاعتت! جرأت خرج کردی دختر! خخخخ!.

سلام اشکان.
ما به خانم کاظمیان و وحید خورشیدی و رضا انصاری فرد اطلاع دادیم، فقط خانم عظیمی مجتبی باهاشون تماس گرفته که جواب ندادن.
اگر دارن این کامنت رو میخونن ازشون خواهش میکنم که با ما برای هماهنگ کردن جایزشون تماس بگیرن.
ببین با مدیرا شوخی کردن عاقبت داره هاا!
خلاصه گفتم که حواست باشه یه دفه لینکتو برمیدارم، همون بدون لینک بمونی تا ادب شی.

شهروز یادت یه رفیق داشتیم که مدیر یه جایی بود و ما هم یه مدتی پیشش کار میکردیم؟ یادت چه طوری و با چه جرأتی باهاش شوخی میکردم؟ یادت بعضی حالتای خاصشو که اینجا نمیشه گفت تصور میکردم و اداشو درمیآوردم؟
از اون گذشته مجبورم کردی برای چندمین بار جمله ی معروف دکتر ظریفو بنویسم:
هیچوقت یه ایرانی رو تهدید نکن! حتی ورژنای به ظاهر هندیشو! خخخخ!
به قول معروف: فهمیدی عزیزم؟ یا بهت بفهمونم عزیزم؟!

سلام به سفرنامه نویسِ بزرگ
بسیار عالی بود و این آخرین گزارش از همه عالی تر بود من بیشتر بخشها رو گوش کردم و تشکر میکنم از اینکه دوستان محله رو فراموش نکرده بودین منم ی گزارش سه دقیقه ای از ییلاقات مشهد ضبط کردم بزرگمهر هر دفعه ی فیلمی اجرا میکرد که نمیدونستم بخندم یا به ضبطِ صداش ادامه بدم حالا کی بذارم محله هم خدا میدونه ولی خوب شما حرفه ای هستین انشاالله همیشه سفرها و دور همی هاتون برقرار باشه در پناه حق سربلند باشید

دیدگاهتان را بنویسید