خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بچهها شب نشینی مون امشب از کامنت 1813 شروع میشه

شلا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،می،که، خوبید بچه ها، چه طور مطورید؟
میگم برای این که دیگه ما نریم هی توی پستهای قدیم و جدید محله اونا رو منفجرشون نکنیم خخخ، گفتیم که بیاییم یه شب نشینی تو محله راه بندازیم که هر شب هر کس میخواد بیاد اینجا هر چه قدر دوست داره چت کنه که، اینطوری دیگه مجتبی هم نمیاد دعوامون کنه خخخ، ما هم با هم کلی حرف میزنیم و میگیم و میخندیم،کلاً خوش خوشانمون میشه که، هولالالالالاییییی. راستی بچه ها اگه یادتون باشه مجتبی قبلاً گفته بود که توی پستهای معمولی با هم چت نکنید و کامنتهای غیر مرتبط با پست نفرستید. پس اینجااااست که باید  حواستون چیز یعنی حواسمون  باشه که این مدیر ما یه کم اعصابش درست و حسابی نیست و یه دفه میاد میخوردمون، چیز یعنی میاد دعوامون میکنه که،خخخخی، پس قرار شد از این به بعد توی پستهای دیگه چت نباشه و کامنت غیر مرتبط با پست نذاریم،چون واسه سایت جنبه خوبی نداره که،یعنی که کلا محتوای سایت رو میاره پایین، و فقط اینجا با هم چت میکنیم.
بچه ها، این پست رو هر شب رأس ساعت ده بالای محله سنجاقش میکنیم تا کسی واسه پیدا کردنش مشکلی نداشته باشه،و کامنتاشو هم باز میکنیم و سر ساعت مشخصی هم در همون شب میبندیم و مجدداً فردا شب رأس ساعت ده شب کامنتهاش باز میشه و همینطوری هی یعنی هیییی ادامه پیدا میکنه.
فقط ساعت بسته شدن کامنتاش رو ما فعلاً دوازده پیشنهاد میکنیم. ولی اگر ساعت دیگه ای مد نظرتون هست توی کامنتا بگید تا اگر ساعت دیگه ای بیشتر رأی آورد ساعت بسته شدن پست رو تغیر بدیم.
خلاصه قراره هر شب ساعت ده با هم باشیم و بگیم و بخندیم و یه شب نشینی تووووپ و باحال داشته باشیم،یعنی که کلا جیغان جیغااااٱاااان،بچا فقط یه خواهشی که ازتون دارم اینه که زیر کامنت هم دیگه کامنت نذارید یعنی از لینک پاسخ دادن استفاده نکنید،برید و از پایین هدینگ پاسخ دهید کامنتتون رو بنویسید،چون اینطوری نظم کامنتدونی به هم میخوره و بچهها نمیتونن جواب کامنت شون رو تو اون شلم شولوا پیدا کنن از اون وسط مسطا خب الاهی گناهی هستن که،اذیتشون میشه، خخخخ،
خب دیگه، من میرم تو کامنتا که حسااااابی با هم خوش بگذرونیم،
لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی، هوهوهووووووو وووو ووو ووو ووو ووو ووو،شکلک بپر بپر،شکلک جیغان جیغااان، میسی میسی، خدافسی.

۱,۹۸۲ دیدگاه دربارهٔ «بچهها شب نشینی مون امشب از کامنت 1813 شروع میشه»

طاها شعار نده…حرف خودتا بزن…وگرنه این ننه رهگذر قد کوتاه به حسابت میرسه…
دیروز یکی ازدوستان یه پیام عجیبی بهم داد:
وقتی سیب از درخت به زمین افتاد، من دافعه آسمان را کشف کردم نه جاذبه ی زمین را…
من از دیروز دارم بهش فکر میکنم و مخم پنچر شده بابتش…
من خودم امیدی ندارم…تقریباً هیچی…

آن نه عشق است که بتوان بره غم خوارش برد
یا توان طبل زنان بر سر بازارش برد
عشق میخواهم از آن سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور سردارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد
عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست بر آثارش برد

رهگذر من به این امید زندم که با تو باشم خخخخخخ شکلک چشمک خخخخخ شکلک رهاااااایییم بیا برو خخخخ
اصلا من به امید خود امید که پسر همسایتونه خخخخخ

وقتی چیزی ناراحتت میکنه بیخودی عصبانی نشو… آرامشت رو حفظ کن و فکر کن ببین چرا این اتفاق افتاد و بعد تصمیمی بگیر که مانع تکرار این اتفاق در آینده بشه! اینجوری هم آینده ات رو میسازی هم از نظر دیگران فهیم و عاقلی هم کار اشتباه انجام نمیدی.

آدم های موفق، همیشه به دنبال فرصت هایی برای کمک به دیگران هستند… ،
افراد ناموفق همیشه می پرسند : ” این کار، چه سودی برای من دارد؟ “

نه سیتا! شهروز گفت شبنشینیها خلوتتره و امشب دعای کمیل هم داریم. خخخخ منم اومدم.
در ضمن احتمال زیاد امسال جا به جا بشم. اگه اونجا نخودی نباشم، شرایط روحیم خیلی تغییر میکنه. بعدا تو یه پست درباره معلمیم صحبت میکنم.
رهگذر من به این امید زندم که آدم بشم. و خداپسند و تأثیرگذار. همینا بسه. اگرچه نداشتن خیلی چیزا آدمو نا امید میکنه. ولی امیدوارم از روی نا امیدی این حرفو نزده باشی وگرنه رعد و پریسا و سیتا و بقیه که خودت بهتر میشناسیشون میان سراغت

خب…یه نابینا شرایط سخت تری نسبت به یه بینا داره واسه زندگی…خیلی سخت تر…با روحیه ی شکننده تر…برام خیلی عجیبه که شماها پر از حس زندگی هستید و من خالی از حس زندگی…این کنجکاوی داره خفم میکنه…از آرزوهاتون برام بگید…

کسـی بـه جـز خـودم مسـئول سـقوطم نیـست ؛ بزرگتـرین دشمـنی کـه باعـث بـه وجـود آمدن سرنوشـتی غـم انگـیز و اندوهـبار برایـم شـده تنهـا خـودم هسـتم .

رهگذر دلم نمی خواهد از روی نا امیدی حرف بزنی. من خودم را مثال می زنم. من از سال ۸۶ تقریبا چشمم را از دست دادم. یعنی منم مثل خودت بینا بودم. اولش خیلی برام سخت بود ولی یواش یواش با خودم گفتم من نمی توانم تا آخر عمر به این حال خودم افسوس بخورم. پس باید با این مشکلم کنار بیایم.

هرگز نه از دزدان بترسیم نه از آدمکشان!
اینها خطرات بیرونی اند
از خودمان بترسیم ؛
دزدانِ واقعی، پیش داوری های ما هستند،
آدمکشان واقعی، نادرستی های ما هستند.

من هم با مشکلم کنار اومدم تا بتوانم کارهای خودم را در زندگی انجام دهم. پس نا امید نشدم و رفتم خط بریل و کامپیوتر یاد گرفتم. درسم را ادامه دادم. الان هم فوق لیسانس می خونم. می خواهم بگویم که با کنار آمدن با بعضی از مشکلات می توان درهای دیگری را برای خودت باز کنی.

شکلک خیز برداشتم بکشم به زیر قلقلک های مداوم رهگذر رو! ببینم تو چطور جرأت می کنی نا امید باشی؟ اون هم زمانی که زندگی می تونه اینهمه خواستنی باشه؟ کاش می شد من برات ناگفتنی هایی رو بگم که با تمام جونت احساس کنی زندگی رو، صبح ها که بلند میشی رو، هیجان خریدن۱شیشه عطر فسقلی رو و انتظار دیدن۱آشنای معمولی برای رفتن به۱خرید جزئی رو میشه چه قدر دوست داشت. رهگذر! به خدا این ها که میگم شعار نیستن. از طرف من شعار نیستن. حرفم رو باور کن. این ها واقعیت هایی هستن که برای خیلی ها وجود دارن. خیلی هایی که در اطرافت هستن و تو وقتی باهاشون می خندی اصلا تصورش رو هم نمی کنی که همچین چیز هایی رو لمس کرده باشن و در حال لمسشون باشن. شکلک سوزنم روی پراکنده پرونی گیر کرده. رهگذر! من دوستت دارم. زندگی قشنگه. باور کن.

هااااااااااا آقای معلم چی دعای کمیل پس کو آقای حسینی این مداح دعای شما کمی دیر نکردند خخخخ
شکلک سیتایی که در عالم واقعیت یک خط دعای کمیل میخونه و یک دست روی صفحه تایپ میکنه،
و شکلک یکی که میگه تو که قبلا آنگونه کمیل خواندی خب الان این دعا را به سیستم میخوانی یا برای دلت هااااااان
راستی آقای حسینی آرزویت را لاااااااایک خخخخ

بالاخره خودت حرف زدی طاها…مرسی…خب…پول…تو داریش طاها…چون شاغلی…و شنیدم وضعتم خوبه…خب…تو احساس خوشبختی میکنی؟ بخاطر داشتن پول؟

شکلک بغل کردم رهگذر رو دارم یواشکی توی گوشش براش قصه میگم که باور کنه من همین طوری از توی کتاب ها و فیلم ها شعار در نیاوردم تحویلش بدم.
سیتا جدی داری این کار رو می کنی؟ شکلک ترکیدم از خنده حاصل از تجسم سیتا.

نمی دونم چطور باید برایت توضیح بدهم رهگذر. من سال ۸۵ سر یکی از کلاسهای دانشگاه نشسته بودم. استاد اسم یک کتاب را پای تخته می نویسد و من نتوانستم آنرا بخوانم. یکی از خانمهای همکلاسی اسم آن کتاب را برای من خواند . بعد که به خانه می آمدم با خودم گفتم ای بابا من همیشه ته کلاس می نشستم و تخته را می دیدم حالا چه شده که امروز ندیدم ؟ وقتی برگشتم خونه رفتم دکتر و دکتر هم بهم گفت که ۶ نمره چشمت ضعیف شده و باید عینک بزنی. بعد از مدتی این قدر چشمم ضعیف شد که حتی با عینک نوشته های کتاب و دفتر را هم نمی توانستم بخونم. بعد از مدتی این قدر ضعیف تر شد که از خونه هم نتونستم برم بیرون. تا جایی که همه چیز را تار می بینم.

تلخ ترین واقعیتی که هیچوقت نمیشه انکارش کنیم اینه که همیشه درک و باور صحیح هر اتفاقی فقط زمانی برای ما قابل لمس میشه که خودمون شخصا تجربه کنیم و تجربه پرهزینه ترین نوع رسیدن به حقیقتی هست که ما برای ادامه زندگی ناچار به پذیرفتنش هستیم –

طاها پول شاید خوشبختی نیاره.
ولی بیپولی قطعاً بدبختی میاره.
اینو وقتی میفهمی که وقتی حالت خوب نیست و رو به نابودی میری دکتری که مثلاً الگوی شخصیت و کلاس و فرهنگ در جامعه محسوب میشه، نقاب زیبای خودشو کنار میزنه و چهره ی واقعی خودشو نشون میده و میگه که تا فلان قدر به حساب نریزید هیچ کاری نمیکنیم.

رهگذر من مدتی پس این اتفاق تقریبا با مشکلم کنار اومدم. یعنی پذیرفتم که این مشکل برایم پیش آمده یعنی این مشکل را یک حکمت دانستم.

بچه هااا! به نظرم بقیه یاد نا امیدی هاشون افتادن در رفتن. شکلک می چرخم یکی یکی پیدا می کنم قلقلک میدمشون در میرم. به من چه؟ شهروز گفت امشب مجازم. تقصیر شهروزه.

رهگذر هیچ انسانی ناامید مطلق نیست اصلا ببین امید یک طیف داره که هر کسی به اندازه ای از این طیف امید داره یکی بیشتر یکی کمتر
چون اگه امید نباشه انسان میمیره چون زنده ای بدان که ته دلت امیدی داری
بچا حتی اونایی که خودکشی هم میکنن لحظه آخر پشیمون میشند این یعنی که چی خب معلومه یعنی امید دارند

پس از مشکلم نیز کلاسهای ویژه نابینایان را گذراندم و درس دانشگاهم را ادامه دادم و لیسانسم را گرفتم و سپس الان هم ترم سوم فوق لیسانس هستم. پس آدم باید با امید زندگی کند و بعضی از مشکلات را بپذیرد و باهاش کنار بیاید.

اگر آدم با امید زندگی نکند پس زندگی را برای چه می خواهد؟ به قول مجتبی خادمی لذت ببرید از زندگی . اگر قرار باشد لذت نبریم پس زندگی را برای چه می خواهیم؟

شهروز حسینی…میدونم شرایطتت رو…منم از همین در حیرتم…
مرسی وحید…وحید ای کاش بازم بیشتر بگی چطور داری زندگی میکنی حالا؟ خوشحالی آیا؟
پریسا…تو خوشبختی؟
عباس یگانه تو چی؟ خوشبختی؟
طاها…احساس خوشبختی میکنی؟سیتی تو چی؟
بقیه چی؟ شماها خوشبختین؟

زندگی کشمکش زمان و مکان است؛؛؛
زمان؛؛زمان؛؛زمان؛؛؛چیزی که همه از آن فراری اند و همه به آن محتاج!
راستی زمان را هم میتوان خرید؟

آره شهروز جان تا حدودی احساس خوشبختی می کنم. البته دلم می خواهد کارم هم جور شود و تشکیل زندگی دهم. تا جایی که بتونم برای خودم مستقل بشم. به کسی احتیاج چندانی نداشته باشم و تنها از خدا کمک بخواهم . همین . برام دعا کنید دوستان گلم

شکلک دلم کباب شد. شهروز چرا میری زیر میز که پخ کنی بعدش سرت اینهمه محکم بخوره به اون بالا؟ شکلک ایستادم دستم رو گرفتم به میز و با نگاه به ظاهر دلسوز تماشاش می کنم. شکلک خنده شیطانی یواشکی پشت ماسک هم دردی.

زیاد نه. ره گذر. خوشبخت نیستم. اما تقصیر خودمه که خوشبخت نیستم. بهتره بگی تعریفت از خوشبختی چیه. و بقیه بچهها تعریفشون چیه.
رهگذر چرا پول انقد برات مهمه؟ خیال نکنی من مشکل مالی تو زِندِگیم نداشتم که اینو میگم. اگه فکر میکنی تأثیر داره من بگم که شرایط مالیم قبل از کار چجوری بوده. و چجوری زندگی میکردم

هیچ چیز را به راستی نتوان ازآن خود دانست
مگر مرگ را
وآن قطعه زمین کوچک بی حاصل را
که پوست و استخوان ما در نقاب آن نهان خواهد شد…

پریسا جانمی بله که همونی که نوشتم عین تصورت بود
الانم تو این قسمتم اگه صفحه خوانت خوب بخوندش
یا غایت امال العارفین یا غیاث المستقیثین یا حبیب قلوب الصادقین
چون من عاشق این فرازاش هستم پس اندکی بیشتر این قسمت تامل میکنم
راستی ت عربی رو با ترکیب چی تایپ میشه تو لبتاب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب پریسا نخند شکلک بلد نیستم خب
بوی دود می آید
به گمانم جماعتی پای دنیای مجازی می سوزانند عمر خویش را، را هم لااااایک خخخخخ

یکی از ما چیکار کردی که خوشبخت نیستی؟ کجای کارت اشتباه بوده؟
من پول برام خیلی ام مهم نیس…شبابتش شوخی زیاد میکنم…من خودم پول ندارم…ولی خانواده پولداری دارم…خخخخخخخ.بگذریم…

احساس خوشبختی من در این است که توانستم با این معضل بزرگ کنار بیایم. باور کن خیلی روحیه ام خوبه. حتی بهتر از بیناها. خیلی با دوستانم شوخی می کنم. البته دوستان زیادی ندارم. رهگذر فقط یک روز از صبح تا شب چشمت را ببند و توی خونه راه برو. مواظب باش نخوری زمین. مواظب باش سرت به جایی نخوره. همه چیز را لمس کن. آن وقت می فهمی نابیناها چه مشکل بزرگی دارند؟! آنها مهمترین عضو بدنشان را ندارند. عضوی که خیلی خیلی به کمک هر کسی می آید. اما ما با کنار آمدن با این مشکل می توانیم راه را برای خودمان بازتر کنیم و به آینده امیدوارتر باشیم.
اما در مورد اینکه آیا توان آینده سازی را دارم یا نه باید بگویم که هر آدمی در ابتدای هر راهی کمی سختی دارد که می تواند با تلاش و پشتکار به آن دست یابد. مثلا وقتی من درسم را ادامه دادم فکر می کردم که اصلا نمی توانم از عهده اش بر بیایم ولی شاید باورت نشود من از آن ترمی که درسم را ادامه دادم هر ترم ممتاز بوده ام و هیچ وقت معدلم زیر ۱۸ نیومده بود و حتی از دانشجویان دیگر کلاس هم درسم بهتر بود.

خوب مفصله و یه خرده شخصی.
از خودم دور شدم. خود خودم. بد شدم بد. انقدر به روشهای مختلف با خودم جنگیدم و جنگیدم و خلاف مسیرمو رفتم که نابود شدم. خیلی جنگیدم که برگردم. ولی نتونستم خودمو پیدا کنم. یکی دو سالم برای تنبیه خودمو تحریم کردم. از همه چیز. تنها خواسته من کار بود ولی حق کار کردنو از
خودم گرفتم و این باعث شد که کلی از زندگی عقب بمونم.
به نظر من خوشبختی یعنی تو خودت باشی. همون که باید میبودی. نه اینورتر نه اونورتر

هعععیییی…….بحث سختیه برام…بچه ها آزاد باش…خوش باشید…
پری…شیطونیاتو دوس دارم…پخ کردناتو دوس دارم…خخخخخخخخ
وحید مرسی…به حرفات دارم فک میکنم شدییید…
طاها بیمیری با این شعارات…دهنم صاف شد…
یگانه…سعی کن خوشبخت باشی خره…زندگی ارزشش رو نداره…دو روز دیگه می افتی میمیری میبینی لذت نبردی از زندگیت…خخخ…بقول پرواز خدا بیامرز هععععییییییییی….
راستی بابارعدمون چی شد؟ خانوم کاظمیان تماشاچی نباش…من که میدونم اینجایی کلک….خخخخخخخخ

سلام پری سیما خانم خوش آمدید.
رهگذر مطمئن باش بدون امید نمی تونی زندگی کنی.
امید و امید و امید . نه اون امید خواننده هااااا. حواست اینجا باشه امید به زندگی رو میگم

افکارمان گفتارمان را…گفتارمان اعمالمان را…اعمالمان عاداتمان را…و عاداتمان سرنوشتمان را خواهد ساختبا فکر های خوب سرنوشتمان را خوب رقم بزنیم …

جالبه وحید حرفات…باشه امتحان میکنم…تو فکرش هستم یه بار عصای یکی از دوستان رو بگیرم و برم در سطح شهر…بزودی اینکارو میکنم و میام گزارشش رو هم میدم بهتون…
یگانه…قبول دارم خوشبختی یعنی اینکه آدم شهامتش رو داشته باشه که خودش باشه…اصلاً دقت کردی آدمایی که فیلم بازی نمیکنند و خودشونن چقدر جذابن؟…

آفرین آقای وحید خیلی خوشم آمد که با اینکه حسابی دلم دردش گرفت نانازی گناه دارین که بعد عمری دیدن و حالا ندیدن خداااااایا
راستی آقای یکی از ما که فامیلت رو هم میدنم اما خب کمی حس فضولیم یا همون کنجکاویم رو قلقلک دادین که خخخخ که چطور زندگی میکردین

رهگذر واسه این نمی دونم که اولا خوشبختی از نگاه افراد مختلف تعریف های متفاوتی داره. مثلا من از نظر خیلی ها خیلی خوشبختم ولی خودم این حس رو ندارم چون خوشبختی از نگاه اون ها با خوشبختی از بینش من فرق می کنه. البته من خودم رو مثال زدم. دوما خداییش من خیلی چیز ها دارم که باید به خاطرشون خدا رو شکر کنم و اگر جز این بگم واقعا ناسپاس هستم. برای همین نمیشه صاف بیام بگم من اصلا خوشبخت نیستم. و از طرفی هم دردسر هایی دارم که واقعا مانع میشن احساس رضایت و خوشبختی داشته باشم. واسه همین نمی تونم قاطع بگم که من خوشبختم. گاهی پیش میاد که گرفتاری هام به شدت اذیتم می کنن. به طوری که گاهی واقعا حس می کنم کم میارم. با تمام وجودم حس می کنم که کم میارم و حس می کنم هر لحظه ممکنه بی افتم و دیگه بلند نشم. ولی از اون طرف داشته هام و چیزی که شاید عشقم به زندگی و اصرارم به برنده شدن باشه بهم اجازه نمیدن تسلیم بشم. من واقعا نمی دونم خوشبختم یا نه. ولی مطمئنم که به شدت امیدوارم و به شدت منتظر. امیدوار به اینکه این انتظارم۱زمانی به۱صبح سفید ختم بشه و منتظر رسیدن فردایی هستم که خورشیدش حسابی بتابه.
شکلک حیرت از این کامنت خودم که هیچی ازش نفهمیدم. یکی بیاد برام توضیح بده من چی گفتم!

رهگذر نا امید شده خخخ
رهگذر جان من فکر میکردم کسایی که میان به این سایت و با ماها نشست و برخاست میکنن قدر سلامت خودشونو میدونن و هیچ وقت از زندگی نا امید نمیشن

اشتباه کردم آیا؟

رهگذر شاید باورت نشود ولی یکی از استادان دانشگاه من می گفت من شبها توی خونه به یاد تو می افتم و چشمم را می بندم تا بفهمم تو چی می کشی؟

پریسیما جان سلام…داریم راجع به خوشبختی و امید حرف میزنیم…
یگانه…نه دغدغه مه واقعاً…یه نابینا به چه امیدی زندگی میکنه؟ آیا خوشبخته؟
پریسا….خیلی خوب گفتی…افتاد دوزاریم آخرش…آره سخته…آدم بعضی وقتا با تمام وجود احساس خوشبختی میکنه و بعضی وقتا از شدت غصه توان سر پا ایستادن نداره…میفهمم…

رهگذر نمیتونی که بری با عصا بگردی
چون هر کاری هم کنی باز از چشمت استفاده خواهی کرد و تجربه ات اصل نخواهد بود که الکیجات خواهد شد خخخخ
پریسا خخخ خخخ خخخ نانازم خیلی مشتاقم ببینمت
شکلک سیتای سوزان و پشیمان از نجف آباد نیامدن خخخ

سلام بچه ها، حالتون خوبه؟ یک ی دو روز بود که دنبال پست شبنشینی میگشتم ولی پیداش نمیکردم خدا را شکر که پیداش کردم.

خب من همیشه امید به زندگی دارم با اینکه تا به حال از زندگیم راضی نبودم ولی تقریبا همیشه حس میکنم که اگه از دو نفر پایینتر باشم و خوشبختتر نباشم از ده نفر بالاترم و خوشبختتر
وقتی بچه های دروازه غارو از نزدیک دیدم وقتی تو پارک هرندی قدم زدم و بین اون همه معتاد من معتاد یا خیابونی نبودم احساس خوشبختی کردم
وقتی از نظر معنوی از خودم راضی هستم احساس خوشبختی میکنم ولی خب بعضی وقتها پیش میاد دیگه آدم یه کم میرنجه یه کوچولو غمگین میشه بعد درست میشه

نه نه…من آدم شادی ام…به شدت آدم لذت ببر از زندگیمم…گفتم بحثش رو پیش بکشم…وقتی راجع بش حرف بزنیم، بهش فکر میکنیم و ذهنمون درگیر میشه و بعد ناخود آگاه شروع به فعالیت میکنیم در راستای اهدافمون…مگه نه؟!!!!

اما رهگذر چرا نابینا نباید امید به زندگی داشته باشه؟
همونطور که تو به زندگی با چشم عادت کردی ما هم به زندگی بدون دیدن عادت کردیم پس خوشبختیمونو با این ندیدن میسنجیم و هیچ وقت نمیگیم چون نمیبینیم خوشبخت نیستیم با اینکه بعضی وقتها خب میگم پیش میاد به خاطر بعضی مشکلات که به خاطر ندیدنمون پیش میاد یه کوچولو میرنجیم احساس بدبختی میکنیم ولی بعدش بازم درست میشه

هیچی. چیز خاصی نیست سیتا! هیچی نمیخریدم بخورم. مسافرت نمیرفتم. دوست داشتم برم تئاتر، برم پیش یه حرفه ای نی یاد بگیرم، کلاسهای فرهنگی و ادبی رو شرکت کنم، کلی موسیقی سنتی بخرم گوش بدم، چیزایی که بابام نمیخره بتونم خودم بخرم بخورم، نمیتونستم. سالی یکی دو دست پوشاک برای خودم میگرفتم که شاید بتونم بگم بدترین کیفیتو داشت. مثلا من سه چار سال پیش یه خرده زیاد لباس خریدم شد ۷۰ تومن. یعنی تا پیارسال هر لباسی که میگرفتم زیر ۲۰-۲۵ تومن میشد. خلاصه این که با همون ۴۰-۵۰ تومن بهزیستی سر میکردم و معمولا اضافه هم میاوردم.

خب رفتم دیگه خخخ
من با معتادهای خانم از نزدیک صحبت کردم شهروز به قدری صداش ناز بود که نگو ولی حیف که به خاطر اعتیادش تو دماغی حرف میزد کاملا معلوم بود معتاده
به قدری هم مهربون بودن که نگو فکر کن دلشون به حال ما میسوخت که نابینا هستیم و حس کردم اون لحظه اونا احساس خوشبختی کردن که نابینا نیستن خخخ

پریسا جان دیدگاه ۱۰۹۳ ات رو لاااااایک خوب اومدی خانم معلم
حالا خودت بیا این پایین توضیحش بده که چی گفتی خخخخخ
معصوووووم خوشی زیادی زده زیر دلت که نذار دیگه بگم که

آیا میدانید چرا خوشبخت بودن مشکل است؟؟؟
چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما میشوند سرباز میزنیم….!

البته بعضی وقتام مثل حالا ناامید میشما…ولی خب…هییییی…چیکار میشه کرد…
عینک مشکی میزنم به چشمام…فکر همه جاشو کردم…
شهروز حسینی…تعریفشا خیلی شنیدم ولی ندیدم… نه نذار نمیتونم دانلود کنم…بذار از ویدئو کلوپ میگیرم میبینم…رنگ خدا رم نصفه دیدم…وسط فیلم گریه م گرف دیگه مامانم خاموشش کرد و فحشم داد حسابی…

حالا عینک دودی زدی چشمت رو باز نکنی هااااا. اون وقت خدا رو چه دیدی شاید یه کسی فهمید که تو داری کلک می زنی و واقعا بینا هستی و می گیرن می برننت کلانتری و آی کتک و شلاق تا کی کتک و شلاق خخخ خخخ خخخ خخ

مامااان۱کتاب دارم می خونم در فاصله بین کامنت ها اینجا کسی نیست همه جا هم عجیب ساکته این کتابه هم ترسناکه الان ترسیدم چیکار کنم حالا؟ تازه تشنم هم شده می ترسم بلند شم برم بیرون طرف آشپزخونه مگر اینکه سیستمم رو ببرم توی راه همین طور۱بند صدا بده.

شهروز من که تنها نبودم چند نفر بودیم خب لازمه بعضی وقتها تو زندگیمون بعضی چیزها رو ببینیم که یادمون نره کجا هستیم و قدر نعمتهایی که داریم رو بدونیم

پریسیما کامنت از بیرون بوده. خیلی هم لطف داشتن دوستمون خخخ.
رهگذر رنگ خدا موضوعش خیلی مناسبت با این بحث نداره.
ولی اگر بید مجنون رو ببینی مطمئن باش نظرت تغییر میکنه.

دروازه غار کجاس پری؟
پری جان من نمیگم شما خدای نکرده خوشبخت نیستید…میگم دلایل خوشبختیتون رو برام بگید…میبینم گاهی وقتا بعضی از بچه ها از نابینایی شکوه میکنند و مینالند که بنظرم کارشون اشتباس…دعواشون میکنم معمولاً…
دروازه غار رو بگو چیه…

جالب‌ترین خصوصیت بشر تناقض است !
به شدت عجله داریم بزرگ شویم و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان تنگ میشود
برای پول درآوردن خودمان را مریض می کنیم بعد تمام پولمان را خرج می کنیم تا دوباره سالم شویم
طوری زندگی می کنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری می میریم که انگار هرگز زندگی نکرده ایم.

بچه ها دروازه غار یه محلیه که پاتوق معتادهای بیخانمانه
پارک هرندی هم مثل اونه دقیقا
توش انواع خلافها هست که شاید نشه اینجا نوشتش

سلام دوستان عزیز، بیپولی خیلی سخته خدا قسمت هیچ کسی نکنه من الآن اگر پول داشتم خیلی کارها میتونستم انجام بدم، به طور مثال اگر پول بود الآن من ازدواج کرده بودم اگر پول بود الآن من یک سرپناه داشتم اگر پول بود میتونستم بهتر از این درس بخونم، من اگر پول داشتم به دانشگاه میرفتم. امسال قبول شدم ولی پول ندارم که ادامه تحصیل بدم. من از خدا میخوام به اندازه ظرفیتم به من پول بده.

رهگذر این جاهایی که پریسیما میگه، معدن معتاد و کارتون خواب و قاچاقچی مواد مخدر و خانمهای خیابانی و خلاصه هر ناهنجاری که فکرشو بکنی هست.
از اون جاها که خود پلیسها هم دیگه ازش قطع امید کردن و خودشون خیلی وقتها میترسن برن اونجا.

جدی میگم رهگذر. یه فیلمی بود که چند سال پیش از تلویزیون نشون می داد. در آن فیلم یک فردی بود که ادای نابیناها را در می آورد و نقش یک خلافکار را بازی می کرد. در آخر فیلم هم کشته میشه و میره پی کارش. اگه اشتباه نکنم اسمش فریاد بی صدا بود که هانیه توسلی و افسانه بایگان در آن بازی کرده بودند. من آن موقع بینا بودم و آن فیلم را به خوبی یادمه.

پریسااااا آدم خودش ساقی و صاحب آب زرشکا باشه و اما تشنه بمونه خخخخ آخه چراااااااا
راستی نانازم پاشو با هم بریم که سیتا از کمتر چیزی میترسه که خخخ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی،
قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که:
می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی …

آقا وحید اگه ما کاری به کار اونا نداشته باشیم و اگه حس بدی بهشون دست نده با ما کاری ندارن
اونا بیچاره تر از این حرفها هستن
منم اول که رفتم کلی ترسیده بودم یعنی اصلا پشیمون بودم که چرا رفتم ولی بعدش نتیجه ای که به دست اوردم ارزششو داشت
من به زندگی خودم امیدوار شدم
به اینکه یه سر پناهی دارم که توش زندگی کنم امیدوار شدم
به اینکه پاک زندگی کردم و کسی نتونسته بهم تعرض کنه امیدوار شدم
اصلا دیدم کلی نسبت به زندگی عوض شد
من از مرداد ماه که اونا رو دیدم بزرگتر شدم خودم اینو حس میکنم
یه بار برید حتما برید

البته من با خانماش حرف زدم
از آقایون ترسیدم ولی حس میکنم اونا هم مظلوم و بیچاره هستن که به اون روز افتادن

اووووو…پری…دختر…عجب جایی رفتی دختر! منم اگه دو بار برم اینجور جاها آدم میشم…
وحید یعنی تو میگی این کار خطرناکه؟ خیلی وق بود تو فکرش بودما…

پری سیما خانم من شوخی کردم. ولی تا دلتان بخواهد در آنجا دوست و رفیق دارم. من بچه لب خط میدان شوشم. احتمالا آ«جا را بلد هستید. بارها هم به ورزشگاه هرندی رفته ام. بارها هم به پارک گلستان که نزدیک دروازه غاره رفته ام. کلا آنجا محیط خوبی نیست. من خودم در شوش درس می خواندم. اکثر همکلاسی های دبیرستانم از شوش، دروازه غار و راه آهن و جوادیه بوده اند.

میدونی رهگذر اگه خواستی بری با یه نابینا برو خخخ
اون وقت کاریت ندارن خخخ
میدونن که خبرنگار نیستی که زندگیشونو به چالش بکشی و به قول خانمی که باهاش حرف زدم اونا رو بدبختتر از اینی که الآن هستن بکنی

رهگذر من می گویم اگر می خواهی خودت را جای ما بگذاری اول از همه از خونه تون شروع کن. در خانه چشمت را ببند و یک روز کامل باز نکن. سپس اگر خواستی در بیرون هم این کار را بکن. ولی مطمئن باش بازم صد در صد نمی تونی خودت را جای یک نابینا بگذاری.

بچا اردوی بعدی گوشکن تو پارک هرندی و دروازه …….خخخخخ
زودتر ثبتنام بشین که جا پر نشده
دکتر مصدق کار داشت من رو یعنی همکارش دکتر سیتا رو فرستادند باااانو بیا و تصدیق کن دکتر بودنم را

شکلک ترسیدم از پخ شهروز خیال کردم۱روحی شبحی چیزیه۱دفعه برگشتم با۱بطری خالی خیلی محکم زدم توی سرش خوب به من چه تقصیر خودشه که اومد بترسوندم! شکلک وحشت بسیااار زیاد از جنایتی که مرتکب شدم. وای خدا کشتمش!یواشکی در برم تا کسی نفهمیده!

رهگذر چرا میخوای مثل ما بشی؟
فکر میکنی اون موقع میتونی ما رو درک بکنی؟
نه عزیزم برای اینکه ما رو درک بکنی لازم نیست چشمهاتو ببندی همین که بدونی مشکلات یه نابینا چیه کافیه میتونی کمکش کنی نه اینکه به جای اون باشی

شب بخیر

ادمهایی که شما را بارها و بارها می آزارند
مانند کاغذ سمباده هستند.
انها شما را می خراشند
و آزار میدهند،اما در نهایت
شما صیقلی و براق خواهید شد
و انها مستهلک و فرسوده.

رهگذر تو برای این کاری که در نظر داری که حتما نباید بری این پارکا که
میتونی بری تیمارستانها که ببینی بعد برگشت چه شکر شکرانت میشه
منم این تجربه که پریسیما میگه رو در اون روزایی که برای .واحد درسیم میرفتم اونجا بهم دست میداد

ولی رهگذر اگه می خواهی یک نابینا را خوب درک کنی، بهش کمک کن. باهاش حرف بزن تا اون باهات احساس راحتی کند . مثلا من خودم با خیلی از بیناها ارتباط خوبی برقرار می کنم. مثلا برخورد من به گونه ای است که طرف خیلی کم به من به چشم یک نابینا نگاه می کند. شاید باورت نشود ولی من در دوره کارشناسی یک همکلاسی داشتم که در حدود سه سال اصلا از نابینا بودن من خبر نداشت. وقتی بهش گفتم من نابینا هستم تعجب کرد و بهم گفت من سه ساله همکلاست هستم و نمی دانستم که تو نابینایی . من با اون آدم چندین بار هم حرف زده بودم .

خب آقای یکی از شما یکی از ما آقای معلم بگو بینیم چی هست که بگوشیمش به دانلودش میارزد یا هم باید کمی از حجممان را حرام کنیم آیا خخخ

این کتاب به کسی مربوط نیست خب !.میگم این رهگذر گویا کرده !!.میگم این مردایه این کتاب چرا افسردگی مزمن دارن چرا انقد درخود مانده هستن یعنی از طرز خوندن کشف کردم ها !!!

وبگذر هنگ کرده ریست نمیشه.
الآن فردا برامون حرف در میارن که اینا دستکاری کردن آمار بازدیدشونو بردن بالا.
یعنی من عاشق این وبگذرم.
اگر آدمیزاد بود باهاش ازدواج میکردم انقدر که این گوگولیه خخخ.

سلام دوستان شب بخیر خسته نباشم باور میکنید از سه ساعت پیش دارم کامنت میخونم تازه به هشت صد رسیدم کمو بیش با موضوع آشنا شدم کسانی که منو میشناسند میدونند همینطوری مثل قاشق نشسته نمیپرم میون آبگوشت اینجا هم عادت دارم اول کامنتها رو بخونم بعد وارد بحث بشم اول باید آفرین بگم به کسی که پیشنهاد داده که توی این دور همی موضوعی به بحث گذاشته بشه این خیلی خوبه چون آخرش یه خروجی یه چیز به درد بخور ازش بیرون میاد من دوست دارم این باقی ی عمری که ازم مونده هر چی بیشتر یاد بگیرم چون عقیده دارم عمر آدم خیلی بیشتر از این میرزه که بخواد به بطالت هدرش بده البته با تفریح و شوخی خیلی میونه ی خوبی دارم ولی بنظرم به اندازه اش خوبه حالا منو راه میدین یا همین پشت در فقط گوش بدم شوخی هم نمیکنم کاملا این رو جدی عرض کردم اگر یک نفر با اومدنم مشکل داشته باشه نظرش روی سرم جا داره و اطاعت میکنم

سلام آقای سعدالله خانی . خواهش می کنم این حرفا چیه؟ شما عزیز همه ما هستید. بنده شخصا به شما ارادت قلبی دارم.

وحید من با نابیناهای اصفهان خیلی رفیقم…اونها هم با من خیلی رفیقن…
پریسیما خدا هدایتت کنه دختر…من الان سرچ کردم دارم عکسای دروازه غار رو نگاه میکنم…تو قاطی این آدمای خطرناک رفتی چیکار؟یا امامی زمون…
تیمارستان راه نمیدم سیتی جان…
خدا وکیلی هیچ بدبختی یی بالاتر از جهالت نیس…هیچ بدبختی یی…ماها خیلی ناشکریم بخدا…اینهمه خدا بهمون استعداد داده…باز مث بز ناشکری میکنم من…یا حضرتی عباس…کوجا رفتی پری؟

آفرین واقعا خسته نباشین آقای علیخانی
لطفا خود شما آقای علیخانی یا هم ….
بچا لطفا یکی در مورد آقای علیخانی به من ی چیزایی بگه که بشناسمش

می دانم رهگذر که با نابینا ها رفیقی . در این شکی ندارم ولی من نظرم را گفتم که بیشتر شرایط نابیناها را درک کنی. هر چقدر باهاشون بیشتر صحبت کنی و بیشتر در ارتباط باشی، رفاقتت هم با آنها پررنگ تر می شود. رهگذر پدر و مادر منم اصفهانی هستند هااااا. یعنی از توابع اصفهانند. اگه اردستان را بلد باشی اونجا را میگم.

از اشناییت خوشبختم وحید…اردستان نرفتم…ولی میدونم لهجه قشنگی دارن…
با نابیناها بشدت رفیقم…به شدت…با چن تا تشدید…
با یکی دو تاشون رفاقتم در حد تیم ملیه…خخخخخخخ

سلام آقای سعد الله خانی!
من شخصا از این حرفتون ناراحت شدم. چه دلیلی وجود داره که کسی نخواد شما باشی؟ من که خیلی خوشحال میشم.

بچا یا کمی در مورد اون فیلم چی بود آهاااا بید مجنون بتوضیحین یا منم میرم وسط کامنت بدم که یکی رو بفرستم دنبال نخود سیاه خخخخ

پس رفاقت اصفهانی ها شده در حد تیم ملی هوراااااااااااا بزن دست قشنگه رو. راستی ممنونم رهگذر منم از آشنایی باهات خوشبختم. سلامت باشی

سیتی اقای سعدالله خانی سرور و بزرگ محله اند…بلند شو جلوی پای بزرگترت بچه…عهههه…
ایشون نابیناند…خخخخخخ…غیب گفتم…خخخخخ

خیلی خوشحال نباش وحید…به اصفهانی جماعت نمیشه اعتماد کرد…فردا یه هو از پشت بهم خنجر میزنن…خخخخخخخخخخ…

اه شهروز من میترسم خب یعنی چی؟
تو که میدونی من از این چیزا میترسم نگو دیگه تو رو خدا منم تقریبا تنها نشسستمااا

سیتا خانم من اون فیلم را ندیدم ولی شنیدم که در آن فیلم شخصیت اصلی اش نابینا بوده که بینایی خودش را به دست می آورد و به دلیل اذیت کردن پدر و مادرش دوباره اتفاقات بدی براش می افتد و مجددا نابینا می شود. بازم درست نمی دانم این همان فیلمه یا فیلم دیگری بود. امیدوارم شهروز راهنمایی کند.

آقای وحید چه فایده آخه رهگذر خودش هم که اصفهانی نیستش خخخ دز دیرم معصووووووووم
راستی آقای سعدالله خانی نه علیخانی

فیلم بید مجنون داستان یه نابیناست که بر اثر یه عمل جراحی بیناییش رو به دست میاره و بعدش اتفاقاتی میفته که باید خودتون ببینید.
نقش اصلیشم پرویز پرستویی بازی کرده و نقش مقابلش رو هم رؤیا نونهالی یا همون ناتاشای خواب و بیدار بازی کرده.

پریسا نویسنده ش کیه؟
میدونی یاد اون پسر بچه ی کوچولو افتادم خخخ یادته شاگردت میگفتی نشسته بودی و اون یه دفعه خخخ واااای خخخ

وااایی الان پرواز می کنیم صفحه بعدی من هنوز توی این صفحه۱عالمه کامنت نخونده دارم آآآییی جا موندم آآآییی جا موندم وااایی جا موندم آآآییی!

سیتی نقش اصلی فیلم رو پرویز پستویی بازی کرده که نابیناست و عاشق مریلا زارعی میشه…جراحی میکنه بینا میشه…بعدش دوباره نابینا میشه…من اینطوری شنیدم…

این کتاب دزیره رُ کی داره یعنی کجا میشه دان کرد ؟.بله پریسا مطمئنم که همینه کاش ما هم از این معلمها داشتیم هیف درس تموم شد معلم هم تموم شد !

پری سیما شهروز راست میگه روحه. این روح خودشه که اومده داره توی دنیای زنده ها می چرخه. آخه من چنان به خاطر اون پخ که کرده بود زدم توی سرش که… یعنی این الان روحههه؟ روحههه؟ روحه آیااا؟

آقای خاقانی…شما به کسی مربوط نیستا دوس نداشتید؟
اگه اهل رمانید برید دلبند رو دانلود کنید…خیلی قشنگه…گوینده شم خیلی خوب خوندتش…خخخخخخخخخ….

بازم سلام آقا وحید عزیزم شما بیش از ارزشم بمن لطف دارید ممنونم شهروز جان چرا میشه همینطور که این چند شب شده اصولا من از اون دسته کسانی هستم که کسی یادش بهشون نمیفته وای خدای من یعنی میگی برم از اون کامنت بخونم تا موضوع دستم بیاد راستی اگر کسی بلده یه آموزش اجمالی برای من بذاره من بلد نیستم جاز رو موقت تند کنم و بعد به حالت قبل برگردونم خیلی ضایعه نه

چی بگم والا سیتا خانم. درسته که رهگذر اصفهانی نیست ولی این قدر با اصفهانی ها چرخیده که می فهمه من چی میگم. بعضی هاشون سایه آدم را هم با تیر می زنند. خخخ خخخ خخ هه هه هه هه هه هه درتته رهگذر؟؟؟ اعتراف کن اصفهان یعنی چی؟

پری سیما اسم نویسندش۱کمی سخت بود الان هم که توی صحنه گورستانش هستم اسمه رو یادم رفته. رسیدم به اونجاییش که اون۲تا بچهه نصف شب راه افتادن برن گورستان دنبال سگشون بگردن۱دفعه۱صدایی از پشت سرشون میاد می ترسن چراغ قوه از دستشون می افته بعدش رو هنوز نخوندم ببینم چی میشه. وااایی مامااان!

بچه ها اگر رمان ترسناک میخواید بخونید باید رمانهای اِستِفِن کینگ رو بخونید.
البته نمیدونم صوتی شدن یا نه.
من نمایشنامه ای که از روی رمان سایه ی گریزانش به صورت رادیویی تنظیم شده بود رو گوش کردم انصافاً پنج شش بار سکته ناقص رد کردم.

پری سیما من از صحنه اون شاگردم که یادش افتادی بدترش رو هم داشتم. می خوایی دفعه بعدی که دیدمت بگم برات؟ می ترسم دیگه واسه همیشه میل به غذا خوردنت رو از دست بدی. بیخیال.

آقای سعد الله خانی کنترل و آلت و پیج آپ رو میزنید دستتونو یعنی میذارید رو آلت و کنترل بعدش پیج آپ رو میزنید تا تندتر بخونه برای کندتر شدنش یا برگشتن به حالت سابق اینسرت و اسکیپ رو میزنید اگه متوجه نشدید بگید انگلیسیشو بنویسم

وحید راس میگه سیتی…
من سینه دارم شرحه شرحه از دست این جماعت…
بذار یه نمونه برات بگم…کلی خودما کشته بودم و یه گزارشی تهیه کرده بودم با بدبختی از یه بازدید از نمایشگاه…نوشتمش…حالم بد بود نمیتونستم از جام پاشم…به دوستم گفتم اینا ببر تحویل استاد بده…برده بود به اسم خودش تحویل داده بود…یا امامی زمون…آی تا میتونن جلوی راه آدم سنگ میندازن…آی سنگ میندازن…آی سنگ میندازن…من که عاشقشونم…
اما اصفهانیا دو دسته ان: سفیدِ سفید…سیاه سیاه…خاکستری ندارن…خوباشون خییییلی خوبن…بداشون خیییییلی بدن…
من خوباشونم دیدم…وحید بگردی توشون پیدا میشه…خخخخخخ

خداییش۱لحظه همینجا وایستید من برم حساب اون۲تا کامنت وسطی رو برسم بترکونمشون توی هوا بچرخن الان میام. آخه چراااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااا؟

خخخخخ شهروز اگه اینجوریه که تو میگی، کسی نمیتونه بخونَتش. چون سکته میکنه باید خاننده بعدی بخونه. سه نفر که بخونن، دیگه بیخیاللش میشن. بیشتر خوانندههای کتاب هم که خانومان.

یکی از ما من اون کتاب ترسناک ها رو می خوام. قول میدم که بعد از سکته زدن روحم بیاد تمام محله رو به نوبت حسااابی بترسونه کسی رو هم جا نذاره.

خخخخخخ نه پریسا این حرفو با توجه به اون دو پستی که از وبلاگت خوندم، گفتم.
ولی یه سؤال، خوندن داستان ترسناک و دیدن فیلم ترسناک چه حیجانی داره؟
من همیشه تعجب میکنم که چرا بعضیها دوست دارن ستون حوادث روزنامه رو بخونن.

درسته رهگذر. منم از این جور آدما دیدم. خععععععععععععلی حرص آدم را در می آورند. کلا حرفت را قبول دارم رهگذر. خوب هایشان خیلی خوبند و بدهایشان هم خیلی بدند. مثلا من یک مثال راحت می زنم. عمه خود من. اگه خونشون بروی سو هاضمه می گیری و از گشنگی می میری . خخخ خخخ خخخ خخخ .

خداییش۲دستی ترمزم رو کشیده نگه داشتم که یواش کامنت بدم قدم هام یواااش باشه. وایی تا از دستم در نرفته برم۱سر به کتابه بزنم تخلیه بشم الان میام.

یکی از ما کدوم پست های وبلاگم رو خوندی دلم می خواد بدونم. هیجان. خوب راستش نمی دونم. اینکه صحنه هاش رو تصور کنم و توی ذهنم این باشه که بعدش چی پیش میاد برام خیلی جالبه.

مرسی از آقای وحید و آقای حسینی و از رهگذر عزیزم که فیلم رو توضیح دادند
راستی پریسا از ترس بنمیری دیگه تنهایی رمان تایپی اونم جلوی چشم سیتا آخه نامرد چطوری دلت میاد آیاااااااا
زود بفرستش دست کارگاه گجت خخخ یعنی دست آقای آریا محله اگر نه دعا میکنم که بیشتر بترسی گفته باشم

قبلا بهت گفتم. تاریخشو یادم نیست. موضوعشم یادم نیست. آخه خیلی مبهم بود. یکیش گردشی بود که با دوستات رفته بودی. اون یکی هم فکر کنم پست بعدیش بود که راجع به اتفاقی که برات افتاده بود نوشتی و من با خوندن دوتاش رابطه بینشونو کشف کردم و کلی وحشت کردم و درگیر شدم. وااای!
واقعا میترسم دوباره به وبلاگت سر بزنم.

چرا خوشم اومده .من اول داستان سنگ رُ خوندم بعد رفتم کل کتاب ر/ُ خوندم .این دلبند خوبه یعنی ؟!حالا چرا کتاب ترسناک یه مقدار مهربون باشین !

بچا من از آدم خاکستری بیشتر از آدم سیاه بدم میاد آخه آدم نمیدونه که در برابرش چیکار کنه و اینکه الان اون رنگه سفیدش هست که رو کرده یا اون روی سیاهشه

بچه ها بیایید به آقای عابدی بگیم این رمان سایه ی گریزان اِستِفِن کینگ رو بده رهگذر بخونه خخخ.
پریسیماااا اون چیه پشت پرده واااای. داره میاد بیرون از پشت پردهههه.
حقته. تا تو باشی وقتی اینجایی نری واتساپ خخخ.

عمه ت وحید؟ یا خدااااااااااااا…خیلی خوبه داشتن همچین اقوامی…خیلی میچسبه…قدرشا بدون…خخخخخخخخخ… ما فقط یه فامیل اصفهانی داریم که بری خونه ش سوء هاضمه نمیگیری، اینقدر محلت نمیذاره تا خودت خجالت بکشی بلند شی بری خونت…خخخخخخخخخخ….
ولی بازم میگم خوباشون خیلی خوبن…همین خانوم کاظمیان هم محله ایمون که الان هف کله خوابه…از اون خوباشه…خیلی نازنینه…

دوستان الانی در دیار ما جمعه است
خب اون بالایی مقدمه بود که این پایینی رو بگم
چرا این وبگذر میگه بازدید امروز ۴هزار خخخخ اونم از این آدمای روی زمین یاد گرفت که خاکستری بشه خخخ

یکی از ما من همین الان باید برم وبلاگم ببینم پست بعد از گردشم کدومه. وایی یا خدا یکی از ما چی کشف کردی؟ میشه بیخیال بشی چیزی کشف نکنی؟ یعنی کشفیاتت از محتوای این کتابه ترسناک تره؟ بچه ها من۱سر میرم وبلاگم فضولیم رو ارضا کنم الان میام.

شهروز حسینی کتاب ترسناک نمیخونه رهگذر…بده به آقا گرگه بخونه برات…خخخخخخخخخخخ…هف کله یکی از اصطلاحات رایج اصفانیاس…خخخخخخ…مث خره…خخخخخخخ
وحییید آره راس میگیا…به اینش نتوجهیده بودم…خخخخخخخخخ

چرا بازدید امروزا زده ۴۰۶۹ ؟ ای خالی بندا…ای آمار غلط بده ها…آبرومونا بردید…. ای شهروز جنایتکار…این چه آماریه قاچاقچی؟

پریسا وایسا منم ببر وبلاگت خب
پریسیما خوبه که گوش نکنه آخه طفلک خوابش میآد دیگه تو حرفشو گوش بده خب خخخخ خخخخخ

اوه اوه آمار همچنان به سرعت برق و باد داره میره بالا غلط نکنم چی چی خان هم به جمع ما پیوسته که خخخخ یا هم ارواح کتاب پریسااااست که داره شیطنت میکنه خخخخ
الانی دیدم زده بازدید امروز ۴۰۸۸ خخخخ

خب بچه ها من افتادم به دالاق دالاق…ماشین مشدی مندلی و اینا…دیگه الان هنگم…
شبتون خوش خواهران و برادران…یادتون باشه قبل از خواب مسواک بزنید…
شب بخیر…شب خوبی بود…اون بخش امیده خوب بود..خیلی خوب بود…
تا فردا مراقب خودتون و آمارتون باشید…

بازدید دیروز رو چی نوشته؟
خب پیش میاد دیگه فردا ردیفش میکنن حتما اصل اینه که ما دور هم هستیم مهم نیست آمار چنده

رهگذر من با اینکه اسمت رو برگردوندی به رهگذر خیلی خیلی موافقم و خوشحالم که این کار رو کردی کلا با اینکه خانمها با اسم خودشون بیان توی اینترنت موافق نیستم تازه همینطور که میبینی خیلی از آقایون هم با اسم خودشون توی اینترنت نمیچرخند آقا کیوان من با کسی حسابی ندارم که برسم خدای من شاهده که حقیقت گفتم اگر میبینید جایی صدام در میاد برای اینه که کسی ارزش خودش را ندونه اگر منظورتون اون پست رهگذر هست میتونید برید یه بار کامل و با دقت بخونید ببینید اصلا کسی به من توهین کرده بود که من عسبانی شدم یا برای چیزهایی که به همه ی ما مردها مربوط میشد ناراحت شدم جنگ و بچه های جنگ به امثال من یاد دادن زیاد برای خودمون ارزش قایل نشیم که به خاطر توهین و تحقیر دیگران نسبت به خودمون عکسالعمل نشون بدیم پریسیما خانم من زبون فارسی رو هم درستو حسابی نمیفهمم حالا شما میخواید انگلیسی برام بنویسید پریسا از شما هم ممنونم راستی اینجا بجز روح جن هم داره کامنت اول رو که فرستادم تا اومدم ببینم اجازه ی ورود بهم دادین یا نه دیدم رفتیم صفحه ی بعد آقا وحید شما تا حالا از اصفهانی جماعت آدرس پرسیدین خدا نسیب گرگ بیابون نکنه تازه بابا رهگذر خودش ترکیبیه هم اصفهانیه هم ترک ترکیب این دوتا شده یه نابودگر اونم نابودگر نابیناها خدا بامن بوده که دوبار رفتم کتاب خونه و ایشون اونجا نبوده که اگر بودند الان من اینجا نبودم راستی پریسیما خانم و شهروز جان ممنون از آموزش مختصر و مفیدتون راستی سرکار خانم پستچی بی زحمت غلطهای منو زود تند سریع بگیرین

رهگذر برو بچه رو که گفتی بره بخوابه رو بیدار کرده و بیارش پیش اینا که یک تنه شعر بده خخخخخ
پریسا من قدمم خیر بودن که شکی نیست اما خواهرم این مشکلت را اساسی با کسی مطرح و حلش کن عسیسم

نه پریسا یکی دیگه بود. شاید قبلیش بود. من میدونم که تو میخوای منو وادار کنی دوباره برم بخونمش. عمرن!
فکر کنم آخراش اینجوری بود،
میخواستم بخوابم. ولی خوابم نمیبرد….
تازه فهمیدم که چقدر کمرم درد میکنه…
رفتم آشبسخونه…..
یه چیزی تو این مایهها بود.
انگار رفته بودی یه چیزی رو به یکی بگی. کلی مقاومت کردی که نشکنی. ولی بعد ترکیدی.

طاها وخی بیا…حالا که باید باشه رفته خوابیده…باشه حسینی…این یه ربعم با بدبختی میام…پرت پرت پرت پرت….

آدرس ….هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها…هفته پیش دانشگا بودم یه پرایدی بغل پام نگه داش…مسافر بودن بدبختا…پرسید: خانوم مسجد سید از کدوم طرفه؟
گفتم: این خیابونا مستقیم برید تا عبدالرزاق…بعدش وییییژ…
خخخخخخخ…اصلاً حواسم نبود…دیدم داره گیج میزنه و باز میپرسه…گفتم: برید بالا بعدشم ویییییژ برید دیگه….دوستم دو تا سقلمه زد بهم تا دوزاریم افتاد که باید درست آدرس بدم…

چی شد رععععد هم ریشه ترکی داره پس چرا اون روزی به رهگذر گفت چی چی میگین ترکی که من نمیفهمم رهگذر هااااااااا

شب خوش…وای مردم…دیگه چار ساعتیش نکنید بابا…هر چی خورده بودیم پرید…دو روز باید بخوابیم تا تجدید قوا شه…
خدافسدون…

شهروز موضوع خیلی خوبیه. منم موافقم.
بچهها مرسی خیلی خوب بود.
خُدافظ تا فردا.
شب بر همه خوش…. تا صبح فردا

آره امروز من درو باز کردم تا شهروز یومده بیایید پاتک بزنیم به خوراکیهای موجود توی انبار گوش کن
من با شما هستم شتر دیدی ندیدی

سوتی! خب من یه بار از یه لنگه دمپایی عذرخواهی کردم! گمان کردم پای دوستمو لهیدم! خخخ. ولی بعدش دمپایی جواب عذر خواهیمو داد! خخخ.

من۱بار توی محله کامنتم نمی رفت وردپرس همش می گفت تند تند می نویسید و از این چیز ها به عنوان آخرین راهی که به نظرم رسید اینتر رو روی کلید فرستادن خیلی یواش زدم بعدش هم اعتراف کردم کلی مایه خنده شد.

خب من اولین سوتی رو تعریف میکنم
یه روز با دوستان نشسته بودیم قرار شد ناهار دور هم تو انجمن بخوریم حالا اینا به من گفتن که تو سفارش غذا بده
من زنگ زدم به رستوران تا سفارش بدم
همه چیز خوب بود بچه ها همش حرف میزدن و من هم یکی یکی سفارشهاشونو میگفتم تا نیکه نوبت به دوغ رسید
گفتم آقا لوغ لیوانی دارید؟
آقای پشت تلفن هم همراه با دوستای من شروع کرد به خندیدن اینا از این طرف میخندیدن اونم از اون طرف و گفت نخیر خانم لوغ نداریم دوغ داریم و بعد بازم خندید
من که خودم از خنده غش کرده بودم گوشی رو دادم به یکی از دوستان تا هزینه رو بپرسه ولی اونم خنده امونشو بریده بود پس گوشی رو داد به بغل دستیش اونم نتونست بالاخره یکی از خانمها اومد و با خنده که به زور کنترلش کرده بود سفارش رو داد و بعد از اون ماجرا هر وقت قراره با دوستان غذا بخوریم همه میگن لوغ لیوانی میخوری یا بطری؟

نازنین جان باکت نباشه من۱بار توی خیابون جلوی چشم۱عالمه آدم به اصرار تمام از۱سطل آشغال گنده که بهش خورده بودم عذرخواهی کردم و خیال می کردم چون شلوغه و یواش معذرت خواستم طرف نشنیده و باید بیشتر معذرت بخوام گیر داده بودم که سطله بشنوه جواب عذرخواهیم رو بده واسه همین هی تکرار می کردم و… به نظرم دیگه بسه واسم من رفتم خلاف جهت افق محو بشم.

خخخ.
بچه ها من یه بار دوتا پست پشت سر هم تأیید کردم، اولیش مال محمد میرقاسمی بود که خب مشکلی پیش نیومد.
دومیش مال علی اصغر حسنپور بدبخت بود که تا چند ساعت بعد متوجه شدم که به جای لینک دانلود آهنگش اشتباهی لینک دانلود آموزش محمد رو گذاشتم خخخ.
فکر کن میزنی آهنگ دانلود کنی، بعد که تموم میشه میبینی داره یه نفر بهت چیز میز یاد میده خخخ.

وقتی کلاس اول راهنمایی بودم یکبار مامانم از خونه رفته بود بیرون و من تنها توی خونه بودم. آن روز خیلی احساس گرسنگی می کردم. تصمیم گرفتم که یک تخم مرغ درست کنم و بخورم. من آن موقع فکر می کردم که سفیده ی تخم مرغ همان روغن است. پس بر روی ظرف روغن نریختم و تخم مرغ را روی ماهیتابه ریختم و یه کمی هم نمک ریختم . سپس گذاشتم تا پخته شود. من رفتم و پس از حدود یک ربع تا بیست دقیقه دیگه اومدم تا تخم مرغ را بخورم. دیدم رنگ تخم مرغ سیاه شده و تخم مرغ به کف ماهیتابه چسبیده. حالا نگو من تا وقتی که مامانم نیومده بود داشتم با سیم ظرف شویی آن قدر به این ماهیتابه می مالیدم تا تخم مرغ از رویش پاک شود و منم رو سیاه نشوم . خخخخ خخخخ خخخ

من۱بار با یکی رفته بودم بازار رسیدم به۱ظرف فروشی خیلی شلوغ گفتم بذار ببینم اگر جنس هاش قابل قبوله لیوان بخرم. خلاصه با راهنمایی و لمس۱مدل استکان بزرگ پیدا کردم که ازش خوشم اومد و گفتم از این ها۲دست بخرم. سر صاحب جنس حسابی شلوغ بود و خودش و کمک دستش حسابی گرفتار مشتری ها بودن اون بنده خدا هم هی به کمک دستش می گفت به فلانی فلان جنس رو بده و از این حرف ها. داشت شب می شد من گیر داده بودم آقا آقا لطفا۱کمی زود تر من خیلی وقته اینجام جنسم رو بدید برم. اسم کمک دستش جواد بود و طرف خواست بگه آقا جواد۲دست لیوان بده خدمت این خانم ولی خیلی بلند و رسا گفت آقا لیوان۲دست جواد بده خدمت این خانم و هرچی به آخر جملهش نزدیک تر می شد صداش می رفت پایین تر ولی هر کسی نباید می شنید شنید از جمله خود من.

خخخخخخخخخخ…واقعاً که…..
شهروز اون پسته رو یادمه من…کلی داد و بیداد کردم سر صاحاب پسته…خخخخخ
نازنیییییییین…از دمپای؟ پری….از سطل آشغال؟ پری…دوغ لیوانی؟خخخخخخخخخخخ…
وحیییییید….من جا مامانت بودم الان نصف بودی…خخخخخخخخخخخ….
خدایااااااااااا…شکرت به خاطر این مخلوقاتت…خخخخخخخخخخ

شهروز یعنی که چی از نابیناییم می خواستی سو استفاده کنی؟ عجب زمونه ای شده! شکلک اعتراض. شکلک آخجون۱چیزی پیدا کردم به خاطرش بهش گیر بدم و نق بزنم و خلاصه… وای ول کن کامنت ها رفت من جا موندم.

بچه ها یه بارم تو یه جمع خیلی رسمی نشسته بودیم من و چندتا از دوستان هم بودیم
حالا بحث از مرگ و ازدواج و طلاق بود یکی از دوستام سینه شو صاف کرد و مثل اون مجریهای تلویزیون گفت:
میگن امسال مرگ خیلی بیشتر از میره
ما رو میگید خندیدیم تو همون جمع فکر کنید جمع رسمی با خنده ی ما که دوستای نزدیکش بودیم تبدیل شد به خنده بازار خخخ

وقتی واسه مامانم تعریف کردم از خنده ریش می رفت که نگو و نپرس. ولی من فکر می کردم حتما یه کتک مفصل افتاده ام.

یه نفر نوشته
خخخ رهگذر خب تو هم بیا بگو ببینم جای شکر باقی میذاری خخخ
در این متن آرایه رد الصدر علل العجز به کار رفته. خخ هم در اول و هم در آخر جمله به کار رفته. به این آرایه میگن رد الصدر علل عجُز
نمونه شعری آن.
داد دیدست از جهان هرگز هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟ که داد هم در اول و هم در آخر بیت به کار رفته. خخخخخخخیییییی

رعععععد بزرگ با غرشی به مهیبی ی رگبار وارد میشه و به همه میگه : سلاااااام. یوهو من اومدم .
کیووووون شاه عروضی رعععد بینا هم به خخخخ و هاهاها عادت کرده . بقیه ی بیناهای اطرافم هم یاد گرفتن.
از شکلک هم خوشم نمیاد علی الخصوص شکلکای اسکایپ که همراه با حرکته خخخ بعضیاشون که زبونشون مثل ی مااار زشت مرتب از دهنشون میاد بیرون خخخ
کیووون عروضی خخخخ خییییلی بیتره .

آآآآآهاااای رهاااای رهگذری تو هم میخوای اعصاب پسر ارشد منو با خخخخ خورد کنیا . فک نکن حواسم بهت نیست . ههههه
دختر مگه آزار داری ؟

یکبار هم وقتی که بینا بودم رفته بودم مغازه دوستم. آن روز تصمیم گرفتیم با هم ناهار بخوریم. هر کجا گشتیم ساندویچی ها بسته بودند و توی بقالی ها هم چیز مناسبی پیدا نشد. آخرش دوستم گفت بیا یک بسته ماکارونی بخریم و با کمک هم درست می کنیم و می خوریم. ما ماکارونی را درست کردیم ولی این قدر رب گوجه فرنگیش غلیظ بود که رنگش شده بود قهوه ای تیره خخخ خخخ خخخ

بچه ها یه بار من اومدم بوووقم رو صدا کنم به جای اسمش اشتباهی اسم بوووق قبلیمو گفتم.
هیچی دیگه خلاصه کنم. الآن که در خدمت شما هستم زندگیمو مدیون فاصله ها هستم چون پشت گوشی این اتفاق افتاد.

سلام بچه ها,
جناب شاهروز خان حسینی مطمئنی که یه بار بوده
هههههه
شایدم واقعا یه بار بوده ولی اشتباهی گفتی که آموزش محمد رضا میر قاسمی به جای آهنگ بوده
والا من یادمه آهنگ پویا بیاتی بوده که به جاش آموزش حرف به حرف خوندن با تاک بک رو گذاشته بودی

بچه ها من۱بار داشتم با یکی تلفنی حرف می زدم خیلی بیشتر از خیلی هم با اون طرف رو در بایستی داشتم مواظب بودم حرف نامربوطی نزنم. اصلا صدام رو از۱حد بالا تر نمی آوردم که ضایع نباشه. همه چی معتدل پیش رفت تا رسیدیم به آخرش و من بوق لحظه خداحافظی مثل زمان هایی که۲نفر رو در رو صحبت می کنن و آخرش به هم تعارف می زنن پشت تلفن به طرف گفتم بفرمایید. درست بعد از خروج بخش آخر کلمه فهمیدم چه افتضاحی کردم و خدا می دونه با چه عجزی توی دلم دعا می کردم طرف نفهمیده باشه ولی مستجاب نشد و طرف فهمید و با خنده عاقل اندر نقطه چین و آروم گفت خوب باشه حتما می فرمایم ولی نه از بین این سیم ها. وای من دیگه نمیگم داره گریهم می گیره یعنی چی؟!

پسر ارشدم بیخود که اسمتو نذاشتم کیووون شاه عروضی .
آره پسر ادیبم. ترشی اگه زیاد نمیخوردی به ی جایی میرسیدی هاهاها

سلام به همگی خوبین شب و روزتون خوش و خرم چطورین ؟منو نپرسین منم عالی ام !والله پچه کاریه زحمتتون بدم همش بپرسین چطوری ترانه و منم همش بگم خوبم !هه

سلام به همگی خوبین شب و روزتون خوش و خرم چطورین ؟منو نپرسین منم عالی ام !والله چه کاریه زحمتتون بدم همش بپرسین چطوری ترانه و منم همش بگم خوبم !هه

پریسااااا واااای یه بارم من داشتم با اون یکی خط توی اداره حرف میزدم یه دفعه این یکی تلفن زنگ خورد تلفن رو برداشتم گفتم بَلُ
دوستم پشت خط غش کرده بود منم با خنده اون طرف رو رد کردم طوری که متوجه خنده ی من نشه ولی خودشم خنده ش گرفته بود خخخ

یک بار هم وقتی دبیرستان می رفتم یکی از بچه ها چراغ لیزر آورده بود و می انداخت تو شکم معلم. معلم ما هم یک پیرمرد بود و از لیزر سر در نمی آورد و همش با دستمال روی شکمش را پاک می کرد و فکر می کرد که کثیف شده خخخ خخخ خخخخ

آآآآی نعمت خان رعععد بزرگ هیچ کدوم ازین غذاهارو نمیخوره خخخ
کمی برام آش انار یا آش شله قلمکار یا سوپ جو درست کن .
این غذاهای تو برای کبد سمه خب

آخرین حادثه بودی! واپسین لحظه ی پرواز
تو رو پیدا کردم از من، تو رو گم کردم تو آواز!
 
خونه اقیانوس خالی، من غریقِ وهم و رویا!
زندگی پرده ی اشکِ، من گرفتار تماشا!
 
آینه تابلوی عذابه! من و رویای تنِ تو!
هر صدا ضجه ی ترسِ! تو شبِ نبودنِ تو!
 
با منِ به شب رسیده، نه چراغ و نه ستاره!
لحظه، تکرارِ همیشه! گریه، گریه ی دوباره!
 
من همینم از تو این جا، تلخ و گم کرده ترانه!
یه صدا مرده ی تنها، یه حضورِ غمگنانه!
 
تو رو می پرسم از آواز! از غزل های فراموش!
تو رو می پرسم از آینه! از ترانه های خاموش!

آقا من یه بار یه سوتی خیلی بد دادم…یکی از دوستای بابا باهام کار داشت…طرف خیلی حاج آقا و خییییلی پیر و مجرد بود…من داشتم وسط جمع حرف میزدم و داداشام نشسته بودن دورم به هره کره…هی اذیت میکردن که داری با کی حرف میزنی؟ چشممون روشن و از این حرفا…هی اذیت کردن حواسم پرت شد…آخر سر یارو گف سه شنبه تشریف بیارید دفترم…من قاطی کردم خواستم بگم سه شنبه در خدمتم…گفتم سه شنبه من در اختیار شمام….خخخخخخ…یا امامی زمون…دیگه ولم نکردن این داداشای بی نمک….خخخ

خب زنده و مستقیم ترانه خودش اینجا اشتباه کرد خخخ.
میگم یه پنج شش بار دیگه میفرستادیش خخخ.
بچه ها خاطرات خودمونو بیخیال شیم.
بشینیم پریسیما فقط خاطراتشو تعریف کنه فکر کنم مجبور شیم دو سه شب همین موضوعو ادامه بدیم خخخ.

پریسا و شهروز و بقیه مرسی ولی چی بگم که من استاد سوتی دادنم !کلا” شوشو می گه سعی کن خیلی جاها افاضه ی مطلب نکنی وگرنه خیلی اتفاقا ممکنه بیفته از جمله این که انجمنی ناگهان چون بمب منفجر بشه یا که جلسه ای رسمی کاملا” از خنده معدوم بشه و الی آخر شکلک باور کنین خودمم نمی دونم چرا این جوری میشه! شکلک من بی تقصیرم !

بچه ها یه بارم رفته بودیم خونه ی یکی از اقوام
اون وقت هم تلفنشون زنگ خورد هم زنگ درشونو زدن
تلفن رو برداشت و گفت کیه خخخ

ترانه بیا عزیز که می فهممت چون کلا از همین جنسم و از سوتی ساخته شدم. حیف که بیشتر از این اگر سوتی هام رو بگم امشب ساعت۱۲دیگه کلا موجودیتم تموم شده به حساب میاد وگرنه…

یه بار داشتم داداش کوچیکمو دعوا میکردم.
خیلی هم خداییش عصبانی بودم.
یه دفه همینطور که بلند بلند داشتیم با هم بحث میکردیم داد زدم که صداتو میبری یا خفه شم خخخ.
هیچی دیگه به این نتیجه رسیدم که بهتره خفه شم خخخ.

پریسا و وحید از وحید ممنونم و بهش خوشامد می گم و پریسا: اه راست می گی پریسا جون آخه فکر می کردم فقط من این جوری ام !شکلک سرمو پایین انداختم همراه با چشمک و قند تو دل آب شدن و همه چی !ههه

شهروز …صداتو میبری یا …دیگه بقیشو خودت میدونی …پریسیما ؟؟امشب الان مثلا شبِ عشقِ همین امشبو داریم چرا قصه دردو واسه فردا نذاریم ..شبا همش به می خونه میرم …هعععععععععی ببخشید خط رو خط رفت خخخخخخخخخ

آخجون بچه ها بیایید داره بزن بزن میشه بدوید تماشا وایی پرواز بزنش آفرین آخجون شهروز بکوبش مرحبا به جفتتون ایول پرواز بزن توی دماغش شهروز بکوب توی چشمش آفرین بزنید بزنید بزن بزن دوست دارم بزنید!

یکبار در یخچال را باز کردم تا از تو یخچال آب بردارم که بخورم که به جای آب اشتباهی شیشه آب قوره را برداشتم و وقتی که خوردم وااآااآی چه حالی شدم! اععععععهههههه

اوه هانیبال …من سوتیام اکثرا به سن شماها نمیخورن متاسفانه ..ئوگرنع خوححال میشدم در اختیارتون بودم خخخخخخخخخخخخ.
پریسااااااااااااااااااا بپپا بلا ملا سرت نیاد تو این بزن بزن …
هعی جناب حسینی ..اگه تو اسکایپ اثری از سرورت دیدی میتونی حالشونا جا بیاری …

بگم؟بگم ؟بگم؟هه باش می گم ولی فردا به روم نیارینا !و اما اولای کارم بود و خب کارم یه شهر و محل زندگیم یه شهر دیگه بود بلند شدن از خواب صبح همیشه بزرگترین مصیبتم !و خب مجبور می شدم زود بلند شم خلاصه یه صبح با چشای نیمه باز نیمی بسته گفتم جورابام کجان!ههه یه جا میزارم همیشه ولی خب مغزم خواب بود و جسمم بیدار!یکیشو سر جاش پیدا کردم و رفتم صبحونه بخورم و دیدم فقط یکیش هست و این بار اون اولی نیست هیچی دیگه چون جوراب اضافی نداشتم گفتم حالا یه لنگه پا میرم ولی حواسم باشه نمازخونه نرم که آبروم میره!زنگ زدن ولی بخاطر بارون گفتن صف تو نماز خونه !برنامه داریم رفتم تو سرویس و تا بعد برنامه نیومدم اوووفففففففف فضای سرویس رو کلی تحمل کردم !رفتم کلاس و وسط درس اشتباه نوشتم اومدم پاکش کنم تخته پاک کن سر جاش نبود با دستمال تو دستم اومدم پاکش کنم ولی یه دفه چشم خورد به رنگششششش مشکی بود لنگه ی جورابم بود !هههه فککککککککک کن تموم مدت تو دستم بجای دستمال کاغذی نگهش داشته بودم ولی متوجهش نشده بودم !فوت فوت یادتون بره !

پریسیما در مورد سوتی ک باید بگم شرمنده ..دنبال پرونده
شهروزم ..خوشحالم ک هیچ تغییری نکردی و خودت میدونی که میبایست چکار کنی ..آفرین بر تو عزیز …
و اما پریسا ..زیادم مطمئن نباش
..میدونی ک طرفای دعوا هر ۲ شون نابینان اونم مطلقش …هععععی ///…..

راستی یادم رفت بگم انفجار کلاس رو هم که می دید معلم دبیرستانشون با جوراب می خواست تخته رو هم پاک کنه شاهد بودم البته اشکالی نداره که باید بنده هاشو بخندونی تا اون دنیا بخندونه تو رو !شکلک چشمک !

وای پریسا یخ کردم اول فکر کردم بچه ها ندیدن خودمم باورم نمی شد اون همه مدت تو دستم مونده و متوجهش نشده باشم ولی خب کلاس منفجر شد و دیدم تازه بچه ها فهمیدن !

بچه ها من یه بار رفته بودم مسجد محله برای نماز
اون وقت وقتی نماز تموم شد پا شدم با چادر سفید اومدم بیرون نگو چادر مشکیمو جا گذاشتم تو مسجد
یه دفعه وسط راه یه پسره گفت عروس خانم چرا فقط چادر سرتونه واااای منو میگید آب شدم دوستمم بهش گفت خفه شو خخخ
بعد برگشتیم و چادرمو برداشتیم

یکبار با یکی از دوستانم به دانشگاه رفته بودم که در دانشگاه دوستم بهم گفت وحید من از خونه تا اینجا با دمپایی اومدم. خخخخخ خخخ خخخ آن روز چقدر حال داد

شمشیرک حسینی .و هانیبال ..مواظب صوبت کردنتون باشینااااا
جنازتونو نندازم همینجا …
اصاب مصاب نیس ..
میزنم جنازه شیناااااااااا
عه عه عه
چار روز بالا سرشون نیسی بی ادب میشن …..هععععی

سلااااااام بچهها!
به به! میبینم که امشب افراد جدیدی اومدن. رعد که دیشب سلام کرد و رفت ببینیم امشب میمونه یا نه.
ترانه و پرواز هم که اومدن. فکر کنم یکی دیگه هم بود.
خوب این سوتی آخر شهروز خیلی باحال بود. چی بود؟… آها، همون اسم قبلیه ….

سلام به یکی از شما که من از امشب اسمشو میذارم خودمونی .
بعدشم پرواز آوای محزون رو اذیت نکنید . این بچه خیلی لوس بار اومده . توی پر کرکس و شتر مرغ بزرگش کردم هاهاها

یه بار تو دانشگاه با دوستم حرف می زدم استاد اومد بالا سرم فکر کردم اون یکی دوستمه به شوخی گفتم تو فعلا خفه و همون لحظه هم چشمم به سیمای منور استاد روشن شد !هیچی دیگه برای جلوگیری از له شدن بارها عذر خواستم ولی خب استاد تا آخرین نفس به حمایت از خودش نمره هامو بد داد بدترین نمره هام فقط یادگار اون استادن !

منو بگو رهگذر یه بار با راننده هر دو فراموش کردیم که من بالاخره کرایه مو دادم یا نه !اون می گفت پولی که دادی چطور بود منم توضیح می دادم نوع نقدینگیم چی بوده و آخرش که به نتیجه نرسیدیم نصف کرایه توافق شد!

آره پریسیما جون اون شانزده های ویرانگر که معدلمو زدن داغون کردن یادگار همون ماجران جدا که ازون استاد هیچ وقت نمی گذرم !آخه مگه میشه من! اونم به استادم ! بگم خفه!؟

یه سوتی یادم اومد الان ..
یه بار برا پایاننامه ارشدم قرار بود ب یکی اس ام اس بزنم ببینم چیکار کرده .هیچی دیگه خیلیم باهاش صمیمی نبودم …
میخواسم بنویسم سلام چه خبر …بعد از نوشتن و فرستادن اس ام اس ..
هععععععععی ..دیدم نوشتم سلام ..چه خر !!!از اونجایی ک معمولا در هنگام نوشتن تکست خیلی هم از علامت تعجب استفاده میکنم ..هیچی دیگه آبروی نداشتم رعععععععععفت به فنا …
دیگه از اون جناب مدتیه خبری نیس
بچه ها ینی کجاس ؟؟؟
میخوام بش بگم دکی شدم خو

هییییی…یه بارم من داشتم پشت سر استادم میگفتم این دراز نردوون دزدا….که دیدم پشت سرمه…کلی سرخ شده بود اون بدبخت…ولی من کلی خندیدم و از اون موقع با هم کلی رفیق شدیم و الانم استاد راهنمامه…خخخخخخخخخ

بچه ها ما یه معلم داشتیم فامیلیش همتی بود.
بعد این خداییش خیلی آدم نامردی بود.
در کل خیلی اذیت میکرد.
گذشت تا یکی دو سال بعدش ما توی ماشین داشتیم با یکی دوتا از فامیلهای دورمون میرفتیم.
بحث در مورد بازیگرا شد و این که آناهیتا همتی بازیگر خوبیه و این حرفا.
منم که از اون معلم دل خوشی نداشتم گفتم که بابا همتیها یه جوری هستن.
اصلاً هیچ کدوم از همتیها آدمای درستی نیستن همشون بیشخصیتن.
یه دفه اون خانمی که تو ماشینمون بود گفت البته منم فامیلیم همتی هست.
هیچی دیگه.
به ادامه ی همکارم توجه کنید.

پرواااااز خخخ میخوای من بهش بگم با شما نبوده
میخوای بگم این یه دوستی داره اسمش خره خخخ
اشتباها پیامو فرستاده به شما
خلاصه من در خدمتم خخخ

رهگذر تو که خودت خدای سوتی هستی فکر نکنم یه روز اومده باشه و رفته باشه تو دست کم پنجاهتا سوتی نداده باشی بچه ها فقط رهگذر و پریسا سطل آشقال

پرواز..خره خوبه یکی بخودت بگه خره…خره خوشت میاد بت اسمس بدن بگن خره؟ خودت بودی کجا میرفتی خره؟ خره اونم رفته همونجا خره…
هااااای راحت شدم…مونده بود سر دلم…

بر آقای سعد الله خانی هم سلام
می گم انگار موضوع سوتی هست ولی چه سوتی هایی که دقیق نفهمیدم یه دهتایی کامنت خوندم که کفایت نمی کنه … گمانم ترنجک معصوم هم اینجا بوده که بر رهگذر بمانی هم سلام علیکم داریم

سلام خدمت بانو و دیگر دوستان ..پریسا باور کن میخوام حلالش کنم خو ..
فک کنم خعععععععلی راجع بم بد فک کرده …
پریسیماااااااا ..نمیدونم ….هععععی فک کنم جنازه شده بعد اون ماجرااااااا
..البته از شوخی بگذریم بعدش عذزرخواهی کرذدمازش و اونم با جنبه بود .الانم با هم در ارتباط هسیم ..

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
میبینم که همه فراموشکارن.
من شده با دمپایی بیام بیرون که برم مدرسه یا دانشگاه ولی سر کوچه که میرسیدم یادم میومد. یه بارم که دمپاییه رو پوشیدم و اومدم بیرون یادم اومد ولی دیگه نمیتونستم برم تو. چون کلید نداشتم و کسی خونه نبود. دیگه وایسادم تا مادرم اومد و درو وا کرد و دیگه نرفتم چون دیر شده بود. البته تا مدتها این عادتو داشتم که با دمپایی میومدم بیرون، حتی لنگه به لنگه. ولی زود متوجه میشدم و برمیگشتم. کم کم گذاشتم کنار.
خوب فراموشی تو خون منه. دانشآموز هم که بودم لباسای گرممو تو مدرسه در میوردم و میزاشتم تو میز و یادم میرفت ببرم.
ولی اونا خیلی وضعشون خرابه که با دمپایی میرن اداره و دانشگاه.
ترانه بهتر بود اون یکی جورابتم در میوردی و بدون جوراب میرفتی. من همین پارسال تو مدرسه جورابامو در اوردم که وضو بگیرم. وضو گرفتم وقتی اومدم جورابامو بپوشم، یه لنگش پیدا نشد که نشد. فکر کنم تو دفتر مدیر جا مونده بود. خخخخخخ بابا اینا که سوتی نیست. مثل ترانه شجاع باشید.
پریسا! کاش دستم میرسید و وِبلاگِتو منفجر میکردم. بیچاره اون دانشآموزات با این شخصیت دوگانه تو چی میکشن.راستی پریسا! سبک نگارشتو دیگه میشناسم. البته سبک نگارش شهروز و رعد و عدسی رو هم میشناسم. باید یه کتاب سبکشناسی بنویسم.
بابا بزرگ! هرجور دوست داری منو صدا کن. ولی اسم خوبیه.
وحید! دمت گرم. خیلی خوبه. بازم بگو. هرچی بیشتر پیش میری، جالبتر میشه.

منم یه بار یک سوتی شبیه شهروز پیش آمده بود. در یکی از اداره ها که اداره آب هم بود یک آقایی به اسم آقای یوسفی کار می کرد. من و دوستم آنجا کار داشتیم که این آقای یوسفی پیدایش نمی شد و خلاصه خیلی دیر میشد پیدایش کنیم. به یکی از آدمهایی که در آنجا بود گفتم این آقای یوسفی عوضی کجاست که اصلا توی اتاقش نیست و ما دو ساعته منتظرشیم؟ حالا نگو خود طرف یوسفی بوده و با شنیدن این حرف جا خورد و حالا دعوا تا کی دعواااآاااآاااآااا

آخجون توی قهوه خونه ها گیر می دادم بچه ها هفته دیگه قهوه خونه با کیههه؟ الان می تونم گیر بدم بچه ها موضوع فردا شب چیههه؟ ممنونم پری سیما.

اوووو من که خعلی سوتی دارم زیاااد خب خیلی دیر رسیدم امشب گویا ….
منم یه بار داشتم بلند بلند با چه ابهتی پشت سر استادمون حرف می زدم که دقیقا هم پشت سر استاد گرام قرار داشتم و دیگه خخخخ کلا شکلک شطرنجیم آب شد رفت توی زمین ……

هانیبال ..شرم سیاه بر تو …..هععی شرم سیااااااااااااااه بر تو …این چه مدل حرف زدنه خو .خخخخخخخخ ..خجالت نمیکشی ؟؟؟
بابا این شهروزه منو پرواز خطاب میکنه حالم بد میشه
از بس با اصطلاحاتی چون دکی .دکی پرنده منو خطاب کرده نمیتونم کنار بیام بم میگه پرواز

سلن آقای سعدالله خانی…
من خیلی سوتی نمیدم…وقتی ام سوتی میدم با خنده رفع و رجوعش میکنم…
آهان دیروزم پریسیما بهم زنگ زد گف گوشیم خاموشه شماره فلانی رو بده…من گفتم شمارشو اسمس میکنم برات…خخخخخخخ

من پارسال یه همکلاسی داشتم، که تو مدرسه خیلی باهاش شوخی و اینها میکردم. کلا باهاش راحت رااااحت بودم.
شماره اش رو هم گرفته بودم و چند وقت یه بار زنگ میزدم بهش و می افتادم به جونش که فلان چیز از فلان درس رو برام بخون و یا اینکه جواب فلان چیز تو فلان درس چیه یا فردا معلم فلان درس میخواد چیکار کنه.
کلا تخلیه اطلاعاتی میکردم بنده خدا رو.
خلاصه یه شب به خونه شون زنگ زدم. یکی جواب داد، و از اونجایی که صدای اون بنده خدایی که جواب داده بود خیلی شبیه صدای دوستم بود، من هم فکر کردم که خودشه.
این رو هم عرض کنم که اسم دوستم سامان هست.
خلاصه دیگه خودتون حدث بزنید، همونجا سر شوخی رو باهاش باز کردم. البته دقیقا یادم نیست چی گفتم، ولی در حد همین میدونم که اصلا مناسب حال اون موقع و اون شخص نبود.
خلاصه اونی که پشت تلفن بود گفت با کی کار دارین؟ من هم گفتم با خودت دیگه. اون گفت با من؟ گفتم الان میخوای منو مسخره کنی؟ و یه فحش ملایم بهش دادم. از همین … و آشغال و اینها که البته برای من و اون دوستم عادی بود!
یادم نیست دقیقا چه چیزایی گفتم، ولی به هر حال تو صحبتام متوجه شد که با سامان کار دارم.
دیدم شخص پشت تلفن خندید و گفت آهان، با سامان کار داری؟ گوشی رو داشته باش الان صداش میزنم.
من هم که هاج و واج که این دیگه کی بود پس؟ خودش نبوده لابد داداشی، چیزیش بوده که در هر صورت آبروی من پیشش بر باده.
خلاصه خود سامان اومد و بعد از یه سلام و علیک کوتاه گفتم مگه اینی که تلفن رو جواب داده بود خودت نبودی؟ گفت نه، گفتم خب پس کی بود؟
اون هم گفت بابام بود!
من که دیگه داشتم به زمین و زمان که نه، به خودم بد و بیراه میگفتم!
باور کنید خیییلی صدای باباش شبیه صدای خودش بود! من که تمایزی بینشون ندیدم!
من هم یاد گرفتم که از این به بعد هر جا زنگ زدم و با هر کی کار داشتم بلا استثنا اول بپرسم خود اون طرف خونه هست یا نه. حتی اگر احتمال قریب به یقین بدم که پاسخ دهنده، خود طرفه.
البته قبل از این حادثه ناگوار هم اول از پاسخ دهنده میپرسیدم که فلانی هستش یا نه که اغلب، خود طرف جواب میداد و اگر هم جواب نمیداد، یا خواهرش یا مادرش یا پدرش که صدای هر سه کلا با صدای طرف فرق داشتن جواب میدادن که دیگه مطمئن بودم که خود طرف نیست.

یکی از ما من وبلاگم رو خیلی دوست دارم چرا می خوایی منفجرش کنی مگه چه قدر از فضای مجازی رو گرفته؟ شکلک الان گریه می کنم. شخصیت۲گانه؟ چرا این طوری تصورم کردی؟ یعنی چه جوریم؟