خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دفتر خاطرات نابینای زغال فروش!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوستان: من دوباره اومدم با تعریف یه خاطره که هم خنده دار است و هم کمی تا قسمتی آموزنده برای خجالتی ها و عصبانی ها و بعضی از پاستوریزه ها… خوب بهتره که از وراجی بکاهم و برم سر اصل مطلب: همانطور که میدانیم من یا چیزی نمینویسم یا اگر هم نوشتم با جزئیات کامل مینویسم، من نابینایی کارمند هستم که پدر پیری دارم که کشاورز است و بیمه نبوده و بازنشستگی ندارد و گاهی هیزمهای بسیاری را به زغال تبدیل میکند و من به کمکش میروم و برایش با قیمت مناسب بدون واسطه به مصرف کننده میفروشم، روز چهارشنبه قرار بود مقداری زغال را در بسته های دو کیلویی بسته بندی کنم و به مقازه همسایه ببرم تا بفروشد، صبح چهارشنبه دهم آذر ماه 1394 از خواب خوش برخاستم و صبحانه که نان و نیمرو با رب گوجه که خودم تولید کرده بودم را زدم به بدن مبارک، ساعت حدود 11 بود که با یک فلاکس چایی مخصوص که گیاهی بنام مرزنجوش و لیمو امانی بود و کیف دستی که شامل مبایل و شارژر بود با عصای سفید از خانه خارج شدم، در مسیر با خود گفتم اگر نانوایی میپزه برم نان بگیرم تا شب مجبور نباشم به دنبال نان بگردم، خلاصه رفتم روی نیمکت نانوایی نشستم تا نوبتم شد و نان گرفتم و حرکت کردم، من میخواستم به انبار زغال که خانه ی قدیمی مادرم است بروم، در ضمن من هم اکنون روی تخت مادرم دراز کشیده ام و با گوشی سیمبین مشغول نوشتن هستم، ادامه ی متن:عرض کوچه را گذر کردم و به سمت چپ پیچیدم و به چهارراه رسیدم، باید مستقیم دو دقیقه راه میرفتم تا به جایگاه برسم، باید از عرض کوچه ی سمت راست چهارراه عبور میکردم و مواظب میشدم تا داخل جوی گود نیفتم و کنار دیوار به راهم ادامه میدادم و پس از عبور از کنار سه تیر برق و دو درب مقازه به مقصد میرسیدم، راستی سمت چپ کوچه ی اصلی هم جوی گودی بود، موقع عبور از چهارراه سر و صدای چند ماشین و موتور کمی تمرکز مرا به هم زد، به راهم ادامه دادم، از کنار دو تیر برق سیمانی عبور کردم و فضا را عجیب حس کردم، با خود گفتم شاید درب بزرگ حیاط این خانه باز است تا مردم نذری بگیرند… از تیر برق سوم هم گذشتم و دیوار را بررسی کردم، اما از درب مقازه خبری نبود! عجب! اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ من موقع عبور از چهارراه به کدام سمت منحرف شده ام؟! هرچه دیوار و درب خانه ها را دستمالی و بررسی میکردم و جلو میرفتم همه برایم ناشناس بود…! بالاخره به یک کوچه رسیدم و وقتی خوب بررسی کردم متوجه شدم که کوچه ی خودمان است و من موقع عبور از چهارراه کاملا به سمت چپ منحرف شده ام و نصف راه را به سمت خانه ی خودم رفته ام، خلاصه برای راضی کردن دل خودم در کوچه پیچیدم و از آن به کوچه ی بعدی که موازی با کوچه ی اصلی خودم بود رفتم و به راهم ادامه دادم تا به جایگاه اصلی رسیدم، راستی آن فضای باز که فکر کرده بودم درب بزرگ حیات یک خانه است هم یک کوچه ی باریک بود که من از جلو آن عبور کرده بودم، دوستانی که در اردوی نجف آباد بودند شاید بهتر متوجه شوند که من چه مسیری را دور زده ام، دوستان عزیز: منحرف شدن در مسیر رفت و آمد خلاف نیست و سؤال کردن از عابران هم خلاف نیست و خجالت نداره، باور کنید من بارها از مسیر خود منحرف شده ام و یا کسی راهنماییم کرده یا خودم متوجه شدم یا از کسی پرسیده ام و اصلا خجالت نکشیده و نمیکشم، امروز من این خاطره را تعریف کردم تا همه از بیخیالی من درس بگیرند و وقتی از مسیر خود منحرف میشوند خودشان را خسته نکنند و از مردم برای پیدا کردن مسیر اصلی راهنمایی بگیرند، راستی زغالهای بسته بندی را دیشب بردم تحویل دادم، حالا هم زود تر برم یه گونی ببرم !

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «دفتر خاطرات نابینای زغال فروش!»

سلام به شما

خب باید بهتون تبریک گفت نابینا ها کلی دنبال کار می گردن یه شغلم واسه دل خوشی پیدا نمیکنن اون وقت شما دو شغلهید خخخ

اما راجع به پرسیدن مسیر درست از یه بینا اگه به تنهایی بیرون رفتیم کاملا موافقم

راستی به نابیینا هایی که وقتی واسشون اتفاقاتی میفته اما خودشون رو ناراحت نمی کنن حسودیم میشه

چون اگه خودم تو این چنین شرایطی باشم تا چند روز افسردگی میگیرم شدید

سلام بر جناب عدسی گرامی
واقعا جالب بود و این که تمام جزئیات رو هم تعریف کرده بودید جالب ترش کرده بود, به نظر من هم هیچ اشکالی نداره از عابران و دیگران کمک بگیریم و این خودش نوعی استقلال هست, راهنمایی بخوایم و مردم ما اون قدر مهربان هستند که بتونند کمک می کنند, براتون آرزوی سربلندی دارم و موفقیت…..

سلام بر عدسی
داستان خیلی خیلی جالبی بود
منم یه بار این حالت سردرگمی را تجربه کردم باز خوش بحال تو که سر از کوچه خودتون در اوری من اگه یه کارگر افغانی به دادم نرسیده بود فکر کنم تو انتهای هستی گم میشدم خخخ بازم ممنونم

درود! نمیدونم که چه تغییراتی در محله رخ داده که من نمیتونم با مبایل سیمبین زیر هر نظر پاسخ دهم… ۱/من شغلهای بسیاری دارم که یکی زغال فروشی و دوکی بادکنک بازی با کودکان فامیل و سهکی دلغک شدن در اردوها و مهمونی ها و رقصیدن و خندیدن و خنداندن و هر گونه دیوونه بازی و مسخره بازی از شغلهای من است، آسوده و بیخیال زندگی کنیم تا همیشه شاداب بمانیم!/

درود بر عدسی با هوش دوست خوب زغال‌فروش خخخ
راستش من بارها مسیر خودم رو گم کردم اما هیچ وقت خجالت نکشیدم اگر ضرورتی ببینم حتماً از دیگران می پرسم،، بارها پیش آمده که نزدیک خانه خودم بودم اما به هر دلیل نتوانستم آن را بیابم خب از کسی می پرسم دیگه! نابینایی این چیزها رو هم داره!
به هر حال بسیار عالی بود ممنونم.
راستی خیلی خوشحال شدم که امروز موفق به شنیدن صدای شوخ و محربانت شدم. جالب بود وقتی من زنگ زدم شما توی انبار زغال بودی خخخ.
امضا، DJ.

سلام عدسی مهربون محله.
وااای عدسی زغاااال! دوباره شما رفتی توی اون چاهه که مار داشت آیا؟
شکلک ترس حیرت آلود یا برعکس حیرت ترس آلود یا نمی دونم حالا هرچی.
اعتراف می کنم پیش از این اگر گم می شدم از شدت حرص و خجالت و ناراحتی داغ شدن صورت و گوش هام رو حس می کردم مخصوصا زمانی که۱کسی می اومد می گفت کجا می خوایی بری بیا ببرمت. وایی چه حالم افتضاح می شد! ولی این مال خیلی پیشه. الان دیگه درست شدم. گیر که می کنم اگر کسی باشه حتما ازش می پرسم اگر کسی نباشه این قدر می چرخم تا جای درست رو پیدا کنم یا۱کسی پیدا بشه بگه کجا میری من هم از خدا خواسته۱تشکر لطف دارید و دِ برو که رفتی همراهش تا مسیر درست.
الان که به اون زمان هام نگاه می کنم توی کار خودم می مونم. آخه چرا من اونهمه سخت می گرفتم؟! تعارف و شعار رو بیخیال. زندگی به اندازه کافی سختی های خودش رو داره مخصوصا واسه ما که نمی بینیم و واسه۲قدم راه رفتن ساده توی پیاده رو باید۶برابر بقیه تمرکز مصرف کنیم تازه در صورتی که پیاده رو صاف باشه. دیگه من واسه چی سخت تر بگیرمش؟ خیلی ساده می پرسم و خلاص. کاش از مدت ها پیش زندگی رو شبیه این زمانم می دیدم! مطمئنم در اون صورت الان حس بهتری به گذشته هام داشتم. در مورد همه چیزش. و مطمئنم که هنوز تا بهتر شدن خیلی خیلی راه دارم و احتمالا۲سال دیگه میگم کاش۲سال پیش زندگی رو مثل الانم می دیدم تا حس الانم بهتر و بهتر می شد.
خلاصه مقصود از اینهمه سخنرانی این بود که من هم مثل همه دلم می خواد کمتر گیر کنم ولی گیر که می کنم کمک می خوام حسابی هم می خوام دست اون هایی که به دادم می رسن هم حسابی درد نکنه!
شما هم امیدوارم همیشه شاد باشی و شاد باشی و شاد!.
ایام به کام.

ضمن درود فراوان و عرض ادب! به علت تغییرات در محله که من نمیتوانم با گوشی سیمبین زیر تکتک نظرات دوستان پاسخگو باشم، در یک کامنت از کل دوستان عزیز تشکر میکنم و با شماره به آنان پاسخ میدهم، ۲/درود! با تشکر فراوان: موفقیت دوستان آرزوی قلبی ماست! ۳/درود!این یکی از اتفاقاتی بود که تعریف کردم، شاید در هر روز چند بار چنین اتفاقی برایم در سالن و راهرو اداره به علت تندروی یا وجود گوشی در گوشم و تمرکز در مطالب محله یا واتساپ مرا از راه اصلی منحرف کند، حتی بارها با قدمهای بلند ناخواسته تا کنج اتاق همکاران رفته ام و با خنده ی خودم و سلامی به همکار از اتاق خارج شده ام، حالا هم که مشغول نوشتن هستم بعضی از صحنه ها در نظرم مجسم شده و لبخند روی لبان مبارکم نشسته است، تو نمیدونی ناگهانی وارد اتاقی شدن چقدر باحال و خنده دار است! ۵/درود! یاد دوچرخه سواری با تو به خیر که من چقدر لرزیدم که تو راننده ام بودی! ۶/درود! من اگر باهوش بودم اینقدر منحرف نمیشدم، آفرین: باریک الله که قابلامه این چیزهارو داره،یادش بخیر د ج و اون وزززز که قبلا نوشتی، اگه لطف کنی و اون وز را دوباره اینجا با سرعت بیشتر در حد دویست کیلومتر برایم بکشی تا بیشتر شاد و خندانم کنی!۷/درود! شاد باشی عزیزم، موفقیت دوستان آرزوی قلبی من است! ۸/درود! نه در چاه نبودم، بلکه در مطبخ قدیمی خانه ی مادرم بودم که در اردو فرصت نشد که از آنجا بازدید کنیم و ببینیم که من چگونه آنجا را به انباری زغال تبدیل کرده ام که هنوز تنور نان پزی قدیمی در آن وجود دارد و بلا استفاده شده است و گونی های زغال روی هم انبار شده است، قابلامه سخت نگیر و مانند من زندگی کن، مثلا وقتی کسی به من میگوید منو میشناسی؟ با خنده جواب میدهم: خدا میشناسد و ادامه میدهم اگر قبل از دیدن من چشمانت را میبستی و صدای منو میشنیدی آیا منو میشناختی؟ پس زودباش خودتو معرفی کن، موفق باشی! ۹/چشم عزیزم، قربون سایه ات بروم، هفته ی آینده منتظر قسمت دوم این خاطره و خلاصه ای از همین قسمت و موارد از قلم افتاده اش باشید!

سلام.
خیلی خوب نوشته بودید؛ مخصوصاً که رک و راست و بی پرده بود؛ پیام قشنگی هم داشت که خودتون بهش اشاره کردید.
ممنون بابت نوشته.
راستش من بچه که بودم خجالتی بودم و کمتر می تونستم از کسی سؤالی بپرسم ولی حالا نمی دونم جبر محیط یا نابینایی یا پذیرش حقیقت این که من نقص هایی دارم یا ترکیب همه شون باعث شدند خیلی خیلی کم پیش بیاد که خجالت بکشم.

درود بر جناب عدسی. جالب بود. مخصوصاً اون جایی که گفتید برگشتید اشتباهی تو کوچه خودتون کلی خندیدم. ولی متأسفانه من آدمی هستم که خیلی کم میپرسم که کجا هستم و اینجا کجاست. هم از روی خجالت و کم رویی، هم به خاطر اینکه بعضیها متأسفانه به جای احترام، با ترحم با آدم برخورد میکنند.

دیدگاهتان را بنویسید