خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

روز دانشجو مبارک…

وااااااااااای که چه سرده هوا… امروز بسکی سرد و گرم شدیم… ترک خوردیم…خخخخخ… یه سر رفتم دانشگاه صبح… دیدم رو در و دیوار زدن روز دانشجو مبارک… کلی خاطره برام زنده شد… شیطنتامون، استرسهای شب امتحان و ژوژمانامون… کنفرانسا و مقاله هامون و سلف و ناهارای دسته جمعی، گردشا و اذیت کردنای استادا… حسابی فکری بودم امروز… اومدم زنگیدم به مدیریت که مدیر خان شما بیا و واسه روز دانشجو یه پست بذار و منم  یکی از نوشته هامو میفرستم واست لینکش کن که مدیر یه پای مرغش افتاد و وایساد رو همون یه دونه پاش و گف: یا خودت پستشا میزنی یا زنگ میزنم به خانوم کاظمیان… این شد که مام هر طور شده خودمونا کشون کشون رسوندیم خونه و دفتر خاطراتمونا باز کردیم و یکی از خاطراتامونا خوندیم واستون… اما دانشگاه که یه خاطره و دو تا خاطره نیس که… چارسال خاطره س… برای من که هف سال خاطره س و برای بعضی ده دوازده سال خاطره س…

بذارید یه چن تاشا تعریف کنم واستون:

یه دوستی داشتم که خییییلی با حال بود، اسمش زهرا بود…  نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه ساعت استراحتم بود  و ملت همه تو محوطه بودن و غلغله بود… یه گربه ای اومد نزدیک ما و شروع کرد به میو میو… این زهرام که از گربه نفرت داش جاروی خدماتو برداشت و دور دانشگاه دنبال گربه هه گذاشت و با جاروهه میکوبید تو سر گربه و گربه ی بدبخت فلک زده ام جیغیر بغووووور…خخخخخخخخ… وااااااااااای حیثیت نذاش واسمون… تا یه مدت سرمونا نمیتونستیم بالا بگیریم…خخخخخخخخ

یه سری ام استاد داش به یکی از بچه ها یه فرمی رو یاد میداد سر میزش و حواسش نبود، که من از در رفتم بیرون و برای برگشت دیدم استاد وایساده دم در… بنابراین از پنجره داشتم میومدم تو که استاد برگشتند… و من رو در حالیکه معلق بودم بین زمین و هوا غافلگیر کردند و البته خودشون غافلگیرتر شدند و گفتند: خانوم رهگذرررررر… از گربه رو تشریف میارین تو کلاس؟ درا ازتون گرفتن؟خخخخخخخخ… فک میکنید من از اونایی بودم که برم تو افق محو شم؟ عمراً… گفتم: استاد میخوام شما نبینیتم… هاهاهاهاهاهاهاهاهاها…

وااااااااااای از شبای امتحان…خخخخخخ… من که میگرفتم تخت میخوابیدم… تو زندگیم هرگز واس هییییچ امتحانی بیداری نکشیدم…خخخخخ…

یه چی دیگه ام بتعریفم…خخخخخخ… یه سری یکی از استادا داش پای تابلو صورت میکشید…یعنی پشتش به ما بود… این استاد لب صورته رو خیلی برجسته کشید… سمیه ی کلاس یه هو بلند با لهجه شیرین اصفانی گف: آ چه لبی!!! خخخخخخ… استاد یه هو دستش خشکید پای تابلو… ولی برنگشت عقب، یه لحظه از شدت گستاخی این بچه شوکه بود… من یه لوله کاغذ طراحی یه متری دم دستم بود برداشتم و کوفتم تو سر سمیه…شتررررق…خخخخخخخ… استاد همین طور که پشتشون به بچه ها بود گفتند: دستتون درد نکنه خانم رهگذرررر….خخخخخخخ…. این استاده پشت کله شم چش داش…هاهاهاهاهاهاهاها…

دیگه چی بگم؟ آهان… من در تمام مدتی که در دانشگاه درس میخوندم در حال خوردن هویج بودم… صبح استادمو دیدم میگه: رهگذر نبینم بی هویج مونده باشی…خخخخخخخ…

اگه بخوام بنویسم که باید تا فردا صب هی بنویسم… پارسال یکی یکی به استادام پیام دادم که : استاااااااد اگه روز دانشجو رو بهم تبریک بگین خیلی خوشحال میشماااااا…خخخخخخ… بیچاره ها همه شون بهم تبریک گفتن… اینم تبریک زورکی از استاد اِسِدَنه… البته یکیشون خیلی شیطونه تبریک نگفت… در عوض اینطوری جواب داد که : امروز روز دانشجوست و چون شما دانشگریز مدرک جو میباشید لذا نخواستم مزاحم اوقات شریف شوم….خخخخخ…

هعی بچه ها روز دانشجو مبارک…

من خیلی خسته بودم نتونستم خوب بنویسم پستا… شرمنده دیگه… قرار بود دکتر پرواز بنویسند پستا که اگه ایشون مینوشتن حتمی خوب از آب درمیومد… ولی من بزرگواری کردم و قبول زحمت نمودم و بار این مسئولیت رو از روی دوش ایشون برداشتم…خخخخخخخ

راسی یه خاطره صوتی ام واستون دارم از بهترین استاد نقاشی و نگارگریم… من حدود دوازده ساله که نقاشی میکنم و استادای زیادی داشتم ولی این استاد حسابش از بقیه سواس… همین نوشته رو من روز معلم براشون خوندم و خیلی دوس داشتند خودشون… خخخخخ… ایشالله شمام دوس داشته باشید…

از اینجا دانلودش کنید.
خب دانشجوهای عزیز روزتون مبارک… موفق باشید و مؤید… مبادا شیطونی کنید تو کلاس؟ خدا مرگتون بده… دانشگا که جای شیطنت نیس آکله هاااا.. درس بوخونید تا عاقبتتون مث من نشه…

یه وانت تلفنی دیدم چن وق پیش پشتش نوشته بود: عاقبت فرار از مدرسه…خخخخخخخخخخ… یاد خودم افتادم…خخخخخ…

تو دانشگا ما روزای دانشجو یه فلاسک پکیده ی هیأتی میذاشتن تو حیاط… با یه سری لیوان یه بار مصرف سرطان زا…خخخخخخ… و چایی کیسه ای بیخودی و بیسکوییت های ارزون قیمت دره پیت… مام دیگه با شوما دانشجویی رفتار میکونیم… خواستید بیاید از همین چای بیخودیا بیریزین تو لیوان سرطانیا بخورید… نخواستیدم برید بوفه چیپس بسونید بخورید…خخخخخخخ

خوش باشید همیشه…

۱۰۲ دیدگاه دربارهٔ «روز دانشجو مبارک…»

سلام.
کل پستت یه طرف، این برچسبهایی که گذاشتی یه طرف.
یعنی ترکیدم از خنده خخخ.
آخه کی دیدی رو پستش برچسب بزنه آکله خخخ.
فکر کنم یه نفر اگر کلمه ی آکله رو سرچ کنه گوگل صاااف میاردش بالا سر خودمون خخخ.
آقا دوران دانشجویی من با یه خاطره ی خیلی قشنگ شروع شد.
درست اول مهر ۸۶ که روز اول دانشجویی من بود، شب قبلش ماشینمونو دزدیدن خخخ. یعنی اصلاً یه اومدی داشت این دانشگاه رفتن ما که نگوووو.
ولی روزی که آخرین امتحانمو دادم و به قول معروف درسم تموم شد، از دانشگاه اومدم خونه ساکمو برداشتم صاف رفتم راهآهن و رفتم مشهد.
بچه ها من نور رو تشخیص میدم. یه بار لپتاپمو بردم دانشگاه، بعد واسه خودم تو حیاط نشستم روشنش کردم و داشتم باهاش کار میکردم که دیدم همه جا تاریک شد. سر بلند کردم دیدم یه لشکر آدم دورم جمع شدن دارن همینطوری نیگا نیگا میکنن که یا امامی زمون خخخ، این چه طوری با این که نمیبینه داره با لپتاپ کار میکنه.
فکر کنم این بدبختا بیان محله رو ببینن تبخیر میشن خخخ.
خب جا داره که از خانم کاظمیان هم که به طور غیر مستقیم در انتشار این پست نقش داشتن تشکر کنم خخخ.
همین دیگه. اگه یه نگاه به ساعت کامنتم بندازید میفهمید که از ساعت خوابم گذشته و دارم چرت و پلا میگم خخخ.
مرسی بابت پست.

خخخخخخخخ… اصی شوما قدمدون خیر نبوده واس دانشگا… آی عالم به دانشگا چقده خسارت وارد کردی صداشو در نیمیاری…خخخخخ… عه عه… برچسبا اعصابمو خورد کردن لامصبا خب… شانس آوردی از دایره المعارف فحشهایی که تو متنم آوردم استفاده ننمودم…خخخخخخخ
برو بخواب ننه… که مث ماشین مشدی مندلی افتادی تو دست انداز…خخخخخخ

سلااام،
خره نذار بیاند این بیسکویتارا بخورند! نیگر دار وبذا تو جیبد ببر خوندون! تو هنو یاد نگرفتی کوجا تارف بزنی کوجا نزنی! تارف اومد نیمد داردا!
بیا بسون بذا تو کیفد بذا جلو دوتا مهمون!
هاهاهاهاا
خره خییلی با حال نویشتی آکله نگیری!
کلی خندیدم!
دسد درد نکوند!
وخی نمازیدا بخون اینقد نخواب!

خبی خواااهر… بقبقوووو…خخخخخخ
شومام که دانشجویی… روزت مبارک آباجی…خخخخخخ… خره چقد تو این جشن مشنا بیسکوییت میسکوییت میاری انبار میکونی؟ فک کنم تا دانشگات تموم شه واس شیش سالت آذوقه جمع کردی مورچه خانوم…خخخخخخخ

اوااا خانم رهگذر گرامی یادم رفت براتون گوهر فشانی کنم که خوخوخ:
اولش این
ژوژمان یعنی چه آیا؟ دومش خخخخ نبینم بی هویج بمونی خانم رهگذر خرگوشی گربه ای ها سومش دیوونه ای خعللیییی خخخخ چهارمش منم عاشق تردد از پنجره کلاس بعنوان درب اصلی هستم ولی فقط کلاس پنجم که بودیم این امکان برامون بود که, راهنمایی طبقه دوم بودیم ودبیرستان هم …. دانشگاه هم که بچه مثبت ….. دیگه این که نگفتید استاد گرامی تون چند سالشونه مجرد هستند یا متأهل خخخخخ دیگه این که فکر می کردم فقط غذای زوری از استادا می گیری نگو پیامک اجباری هم … و ای ول باریک الله به پاسخ کوبنده و هنرمندانه اون استاد با نمکتون …..

ژوژمان به ارائه و مقایسه ی آثار با هم گفته میشود… واااااای چه بد گفتم…خخخخخ
ما بجای امتحان ژوژمان برگزار میکردیم… به این صورت که بجای اینکه بریم امتحان بدیم یک سری کار انجام میدادیم و میبردیم و نمایشگاه کوچیکی ترتیب میدادیم تو دانشگاه… اساتید میومدن میدیدن و کارا رو با هم مقایسه میکردن و نمره میدادن… البته نمره اصلی رو استاد میدادندا… سختیا و شیرینیای خودشا داشت…
این استاد خانومی دارن شاه نداره، صورتی داره ماه نداره…خخخخخخخ… بعدها ارتباطم رو بیشتر کردم باهاشون… الان با خانومشونم دوستم… چی خیال کردی؟ که من یه استاد خوب بجورم و ولش کنم؟ محاله… بعد از اون ترم کلی باز باهاش درس برداشتم و چون مدیرگروهمونم بیچاره ازمون حساب میبرد دیگه تا فارغ التحصیلی تمام کارگاهها رو به پیشنهاد من و یکی دو تا از بچه ها با این استاد ارائه دادند…خخخخخخ… البته ایشون هنوزم استادم هستند و دیگه مث اون روزا خشک و رسمی نیستند…
الان خیلی صمیمی اند دیگه…
این پیامک شیطونیه رو دقیقاً همون استادی دادن که ناهار زوری ازشون گرفتیم…خخخخخخخ… یادم رف خاطره ی اون ناهاره رو بنویسم… عه… باشه یه فرصت دیگه…خخخخخخخخ
شومام که بعله… درا ازتون گرفته بودن خانوم وکیل؟ من فرق دارم… شوما وکیلین مثلاً…خخخخخخخخ

قابلی شوما را نداش عموووو… عمو دیدی چه خوب مینویسم و میخونم؟ هیشکی قدر منو نمیدونه… هیشکی دوسم نداره… یکی دو هفته پیش اینقدررررر بهم انتقاد شده که از خوندن سیرم کرده… خیییییلی پررو ام و اعتماد به نفسم خییییلی فوله که باز خوندمااااااااا…
بهم گفتن مصنوعی میخونی… یکی ام یه چی دیگه گف دقیقاً یادم نیس عین جمله شو… یه چی تو مایه های ماهور… نمیدونم منظورش چی بود… ولی لحن گفتنش یه جوری بود که یعنی بد میخونی آکله…خخخخخخخخخ… ولی من که محل نمیذارم… اینقد میخونم تا کارم آخرش خوب شه… بالاخره دستم میاد…
مرسی عمو که تشویقم میکنید…

وقت بیدار شدن ساعت پنج و سی دقیقه … ادب داشته باش بی ادب …. باز هم ادب داشته باش…. آره خر شدی …. بی ادب تف بده بی فرهنگ ….. والا به خدا هیچی خنگ خر ….. شش ونیم….. واقعا که ….. رفت رعکت دوم خخخ ….. پول نداشتی بی پول بی کار ….. آخه کی در اتاقشو تو خونه قفل می کنه مشکوووووک ….. اوه یا شفیق هوای منم منظورشه ها ….. زرنگ هم که هستی ….. بی ادب فحش نده نکبت ….. مشق هاتو تو خونه بنویس ….. فوضول چی کار به مردم داری سرت تو دفترت باشه …. حقته فوضول به فوضول می خوره …. چی کار دستکش وگوشی مردم داری ….. اوه اینجاشو …. آدامس دوست ندارم …. کمکش می کردی سبزی هاشو پاک می کردی …. خوبه ایستگاه آخرری بودی ….. تو که همه ش کسالتی ….. اینجا هاش فکر کنم محض پاچه خاری هست …. چاره نکن صبوری کن …. این قسمت کلاس رو لااایک خخخخخ …… بی ادبای چنار ….. حالتون رو گرفت ای ول ….. شکلک نردبون خخخ ….. اوااااا پیشونی بلند ….. از تکرار می گریزید ….. همین جا باغچه رو آب میدادی خخخ ……. صدای زرد رو توضیح بده و من صدام چه رنگیه ؟؟؟؟؟ ….. اووووی تا چهل نفر نری جلو خانم اراجیف گوی قاراشمیشی ….. بی لیاقتا ….. عاشق شده بودی …. داری تناقض گویی می کنی …. فرار از خود …. اهورا این قراینش هست …. حواستو جمع کن ….. تیک تیک تیک تیک …… کاش صبح نماز میت می خوندی برا خودت ….. بتون خودتی به استاد می گند آدم آهنی ….! عاشق بودی دیگه! بهت بی تفاوتی نشون میداد ….. اوووه نگاه سیمرغ و نگاه استاد ….. دیگه داره قراین ملموس تر میشه …. اونم عاشق بوده …. باریک الله چه استاد هوشمندی … تو هم که بی نه فاقد ش ع و ر …. اوه منم کاش میکلانژ بودم … یاد یه فیلمی افتادم نقاشی می کشید آقاهه …. آسمون چشات …… یه کم تلاااش کن عزیزم تو می تونی ….. از دور تحت تأثیر قرار بگیر …… منت نبود هنرمند بود بفهم ….. کم کم جوونه زد ….. ادبار واقبال خوخوخ …… همه ش که ایراد داری … کار کن کار کن کار کن کار کن …. مهر هزار آفرین می خوای خخخ ….. چه استاد صبوری تحملت می کرد ….. دلم نقاشی خواست خب ….. فحش نده احمق کچل ….. واااای چه صحنه قشنگی پر پرنده آسمون ….. تو و خجالت …!!!! این ژوژمان رو توضیح ندادی که انگار هنوز؟ عزیزم عاشقی دیگه احمق ….. عزیزم علی کوچولو نازی گوگول … الآن چند سالشه ؟ تو و شرم و حیا اوووه ….. خودتو جدول بندی کن …. غیبت اوووخ ….. اونا هم عاشقند وااای ….. دوباره وااای و واااای …… دوچار … بف مدرک نه درک مطلب اووه چه جمله حکیمانه ای ….. ساعت پنج و سی دقیقه …. اگه فحش بدی بی ادبی ….. دیدید گفتم بی ادب …. اصلا حقته گوشیت خراب شده …. خدا حافظ شما هم باشه

خررررررررررر… خخخخخ
قرائن و امارات یاب محله…خخخخخخ… خره این استاد رو من مریدی مرادی براش در حد لالیگا احترام قائلم… عاشق کوجا بود؟ خخخخخ… ماها که مث شماها نیستیم که زرتی عاشق شیم که… خخخخخخ… ماها جنبه مون خییییییییییلی زیاده قرائن یاب عزیز… باور نداری؟ از… از… از یکی بپرس دیگه… خخخخخخخخخ…
خیلی قشنگ از اول تا آخرشا رفتی…خخخخخخ… برم تو فکر یه اهورا… تو نیازمندیها آگهی میدم فردا که:
به یک قرائن و امارات اهورا نامِ پولدارِ با کلاسِ خونه دارِ ماشین دارِ باغ دارِ ویلا دارِ ترجیحاً بالای هشتاد سالِ پا لب گورِ بی وارث بدبخت زن ذلیلِ بی مادرِ بی پدرِ بی خواهرِ بی صاحاب نیازمندیم…خخخخخخخخخ….
بی ادب خودتی… من خیلی با ادب تشریف دارم بانو… از همون قبلیه که جنبه مو پرسیدی بپرس… خخخخخخخخ

وااااای رهگذر امروز روز دانشجو هستش خدای من

من امروز امتحان میان ترم دارم اما شما بگو اگه من حتی درست اسم کامل کتابه رو بدونم !!!! خخخخخخخخخخ وای حالا واقعا چی میشه ؟؟

خاطرات با مزهی بود شدید فقط کاش بیشتر مینوشتی بلکم من از این افسردگیه قبل امتحان در میومدم خخخخخخ

درود. من هم این روز رو به همه ی دانشجوهای عزیز می تبریکم. و امیدوارم بعد از مرخصی از درس و مشق یه کار آبرومندانه واساشون پیدا بشه.
از اینکه دانشگاه نرفتم اصلاً پشیمون نیستم چون درس خوندن تو ایران به نظر من یعنی وقت تلف کردن.
برف اومده من تو خونه زمینگیر شدن همین جوری دارم مینویسم شماها زیاد به دل نگیرین.
آهان راستی یادم رفت بگم دندوندرد دارم و فعلاً نمیتونم با پستهای آبو دوغی در خدمتتون باشم.
خب حالا پیش خودتون میگید چرا طرف این همه داره چرت و پرت میگه. باید بگم خدمتتون که من دانشگاه نرفتم پس خاطره ای هم ندارم گفتم همین جوری بنویسم دیگه.
راستی من هم از خانم کاظمیان تشکر میکنم و امیدوارم از این کارای خوب باز هم انجام بشه تو محله.
خاطرات هم بسی بسیار جالب بودند باز هم بنویس تا بخونیم شاید رستگار شدیم.
به قول یکی عزت مستدام.

بالایی یام خاطره ننوشتن…خخخخخخخ… فک میکردم حالا اینجا خاطره بارون میشه… فقط من حیثیت خودمو زدم نابود کردم…خخخخخخخخخخ…
خب آقای بی ادعا بنده رهگذر هستم…خخخخخخخخخخخ… واااااااای چقد خسته بودی واس مراسم مادر خادمی… هر چی میگفتم من رهگذرم باز میگفتی چطوری خانوم کاظمیان؟….خخخخخخخخخخخخ…. باز میگفتم من رهگذرم.. باز میپرسیدی: اعظم چیطوره؟ هاهاهاهاهاهاهاهاها… البته تقصیر خودم شداااااااااااااا.. خدا هدایتم کنه… خاسم امتحانت کنم ببینم حواست چقد جمعه که دیدم اص حواس نداری… خواب بودی انگار…خخخخخخ
برو با دندون دردت بساز ننه…خخخخخ

سلام
خیلی با مزه بود راستی روز دانشجو بر همه ی دانشجو های عزیز محله مبارک باشه
این را هم بگم که اگر مدیر به من دستور بدند در هر زمینه ای اقدام میکنم حواستون باشه رهگذر مبادا مدیر عزیز ما را حرص بدی هرچی گفتند باید بگی سمعا و طاعتا افتااااد
میدونم که تو شیطون اما حرف گوش کن هستی آخه تو مال محله ی گوشکن هستی خخخخخ
دوستت دارم زیاااااد تا بی نهایت عزیز منی.

وااااااااای شمام با این مدیرتوووون… بابا خفه مون کردین… آخرش این مدیرتونا میزنیم میکشیم راحت میشیم…خخخخخخخخ
عجیب این مدیر هم محبوبیت دارن تو این محله… دیدی خانوم کاظمیان شب نشینیا رو؟ چاقو و ساطور و شلاق و نیزه و تیر و ترکشه که از اول شب نشینی به سمت شهروز خان پرت میشه تا آخر شب…خخخخخخخ…
منم خیلی دوستون دارم خانوم کاظمیان جونم…

سلام ,
من دانشجو نیستم ولی دانشجویان را دوست دارم و ارادت .
روزشون رو هم تبریک میگیم . این جا دانشجو زیاد داریم .
ولی تا دلت بخواد دانشجو ها رو رسوندیم و سرویس اونا بودیم .
خط اتوبوس رانی دولتی که بودم , انتهای خانی آباد نو , یک دانشگاه دخترانه بود که برای اینکه برایشون مزاحمت ایجاد نشه با شرکت هماهنگ شده بود که سه شیفت , سه دستگاه از خط خارج بشیم و فقط این خیل عظیم دانشجویان ونوسی رو ببریم ایستگاه مترو علی آباد و بلعکس .
چه دردسر هایی که نداشت …
تا سرمون سوار میشدند و مخمون رو تلیت میکردند . نمیدونم چرا اینها اینقدر حرف میزنند .
نه خدا نکرده بگم زبونم لال , کل خانم ها اینطورین.
ولی فکر کنم همشون با هم یکهویی می خواستند در مورد درس هاشون بحص کنند خخخخ!
پست بدی شاید نباشه .
راستی گفتند دیگه اردو و گردش علمی ها رو کم کردند و نمی زارند که مختلط , باشه …
موفق باشید.

نه همه همین طوری یند آقای ترخانه… مث یه دسته گنجیشکن… یه هو با هم شروع میکنن به حرف زدن و جیغ و داد و فریاد…خخخخخخخخ
راسش من هیچ وق اردوی دانشجویی نرفتم… کلاً مسافرتهای دانشجویی نمیرفتم و نمیرم… مسافرت فقط با خانواده بهم خوش میگذره… ولی آره کم شده دیگه مختلط نمیبرن بچه ها رو…
چه با حال که شما راننده سرویس دخترا بودین… عجب مخی ازتون تیلیت میشده ها…هاهاهاهاهاهاهاهاهاها….

سلام رهگذر.
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ وای اول صبحی چهقدر خندیدم خیلی باحال بود.
وای از اولین روزهای هر ترم متنفرم حس از خواب بیدار شدن را ندارم خخخخخخخخخخخخ, یاد خاطرات خودم توی دانشگاه افتادم وای خیلی باحال مینویسی.
راستی روز دانشجو بر تو هم مبارک عزیزم.

سلام عمه ..اولا ک دفعه بعد خواسی اسمی از دکتر پرواز بیاری .میزنی دکتر پرواز دامت افاضاته …..!!ثانیا ..مگه شمام دانشجو بودیییییییییییییییییییی ؟؟؟؟
اص مگه زمون شما دانشگاهم بودههههههههههههههههههه ؟؟؟؟؟؟
آخه ی جا شینیدم گفتن رهگذر سیکلشم ب کمک دیگرون گرفته …
امان از حرف مردم …!!
عمههههههههههه .خدایی خوب نوشتی .من هیشوخ نمیتونسم مکنونات قلبی شوما رو اینجوری بیارم اینجاعععععععععععععععععع ….!!سایدون کم بشه ..خدافسدون ..

اووووووووو… عمه… یه کم مطالعات تاریخی داشته باشی بدک نیس…
زمون ما یه امیرکبیری بود که دارالفنون رو احداث کرد… بخون… من تو همون دارالفنون درس میخوندم…خخخخخخخخ… خیر نبینن خراااااااا… میشینن پش سر آدم صفحه میذارن بی فرهنگا… سیکل؟ خاک تو سر حسودشون کنم… من بعد از سیکلم یه سال رفتم صنایع مستظرفه پیش لطفعلی صورتگر شیرازی… یادمه یه بار ناصرالدین شاه اومد دارلفنون… نور به قبرش بباره… خاک بر سر ازم پرسید شما متأهلی یا مجرد؟ فک کنم عاشقم شده بود آکله شاهنشاه دره پیت… بهش گفتم: اعلی حضرتا من قصد ازدواج ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم…خخخخخخخخخخ
وااااااااای چه خاطراتی دارم از دوره زندیه و قاجار… خخخخخخخخخ

رعععد بزرگ چون خوابگاهی بود خاطراتی بس جالب داره .
همین بس که مچ خواستگاری که زن و بچه داشت گرفتم خخخ

البته خواستگار دوستم بود .
حالا چطور مچ اون دروغگوی خدا نشناسو گرفتم بماند هاهاها

تهرون برف اومد . به قول امیر هوا شناس تهرون لباس عروس بر تن کرده .

بخونین بچا …حرفاشو ..خفه شو …!!!چه غلطی …..خر ….تف…. !!!!پِهِن …سگ …!!!زهر مار ..خنگ خر …نکبت !!! خفه خون ..تمرگیدیم .. خااااااااک بر سرت ….!!!!!گُنگ! لا مصب /… … دارم …….واااااااااااااای این یکیا کجای دلم بذارم دیگه عمه .خدا مرگدا برسونه ..!!! /..!خدایا ..این چه اقبال سیاهی بود ک از بین این همه آدم ..این باس عمم میشد ………………………..هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای .چقد بی ادبی خو ….تو ب کی رفتییییییییییییییییی ..هعععععععععی ….

آخ شرمنده ام عمه… غصه ی تو آخرش منو میکشه… چرا باید تو از بین این همه آدم به عمه ت میرفتی؟ خخخخخخخخخخخخ…..
اینم تعریف و تمجیدته؟ وای آدم یه برادرزاده مث تو داشته باشه دشمن نیمیخواد دیگه… عه عه عه… فقط همیناشو شنیدی؟ جارو برقی؟ فقط آشغالا را جمع کردی؟ خو اینهمه نکات خوب داش…خخخخخخ
واااااااای آرزو دارم شب حنا بندونتا بیبینم عمه… آخه من بیفتم بیمیرم که شوما باید یه سال عزا نیگر دارین و عروسی تو و گلنسا عقب می افته که… خخخخخخخخ….

واحدهای دانشگاه دو دسته هستن.!!!
دسته اول واحدهای سخت که غیر قابل فهمن.
و دسته ی دوم واحدهای آسانن که ارزش خوندن ندارن.
صفایی ندارد ارسطو شدن.
خوشا پر کشیدن و پرستو شدن.
تو که پر نداری پرستو شوی.
بنشین درس بخوان تا ارسطو شوی.
تعریف دانشجو!
موجودی بیپول!!!لاغر و نحیف!!!
که از تخم مرغ و گوجه تغذیه میکند!!!
معمولا افسرده
دارای خط ایرانسل!!!
و دشمن شدیدی با کتاب دارد!!!
-شما دانشجویید
ریاریاریابله!!
درسم میخونید!!!
نه دیگه تا این حد.
روز دانشجو مبارک

سلام رهگذری عجب پستی زدیها!!!!!!
یادش بخیر خوابگواهیا خیلی خاطره دارن مث من که اگه بشینم بنویسم هیچ وقت تمومی نداره فقط یکی مینویسم: منطق درس خشکیه استاد ما چون جوونم بود سعی میکرد برا حفظ کلاس هم که شده خشک باشه.. یه روز یه مسأله سخت داد بهمون و گفت هرکی حلش کنه نیم نمره به نمره امتحان اصلیش اضافه میکنه (خدایی امتحاناش سخت بودن نیم نمره لنگه کفش غنیمتی بود) سؤالو داد و نشست.. تو این لحظه نمیدونم چرا کارای اتاق یادم افتاده بود سرمو بردم نزدیک گوش دوستم پرسیدم: امروز نوبت منه جارو؟ دوستم: نه نوبت خودمه.. منم با یه ذوق وصف ناشدنی گفتم: آآآآآآآآخیش.. نمیدونم استاد چرا شنید.. استاد: آفرین خانم شفیعی میدونستم تو حلش میکنی حالا بیا توضیح بده… منم که برای خندیدن نیاز به سوژه ندارم اصلا هم خنده هام کنترل ندارن.. دوستم هم چشمش به من بود اونم زد زیر خنده.. استاد فهمید که قضیه اصلا ربطی به سؤال نداره به دوستم گفت: خانم بفرمایید بیرون.. داشت میرفت که صداش زد: خانم شفیعی رو هم راهنمایی کن باهات بیاد..من: استاد ببخشین دیگه نمیخندم نمیشه بمونم؟ استاد: لطف کن حرمت کلاسو نگهدار.. هیچی دیگه دوتامون نرفتیم بیرون..
ممنون رهگذری پستت قشنگ بود.

سلام.
تبریک میگم اول به خودم و بعد به بقیه دانشجوها.
طبق معمول مطلبی از وبلاگم رو می نویسم که حس می کنم خیلی قشنگ نوشتمش.
شکلک تعریف از خود.
این رو یادم نیست دقیقاً کی نوشتم ولی به هر صورت از نوشته مشخصه که اواخر یکی از سال های دانشگاه بوده پارسال که نبوده بنا بر این یا پیرارسال بوده و یا اواخر سال اول دانشگاه.
اما مطلبی که گفتم اینه:
این روز ها که داریم به آخر ترم و شروع تعطیلات تابستون نزدیک میشیم یاد روز های اولی که اومدم دانشگاه و مخصوصاً روز اول که هیچ کس رو نمی شناختم می افتم.
اواخر تابستون نود و یک بیست و پنجم یا بیست و ششم شهریور بود که رفتم تو سایت دانشگاه شیراز تا ببینم چه فرم هایی و کلاً چه مدارکی برای ثبت نام لازمه که از روستامون با خودم ببرم. مدارک رو تهیه کردم. روز بعد اطلاعیه زدند که باید ثبت نام اینترنتی اول انجام بشه و بعد ثبت نام حضوری. ثبت نام اینترنتی رو هم انجام دادم. اطلاعیه بعدی در باره ثبت نام حضوری از دانشجویان ورودی و چگونگی حضورشون بود. در پنج روز اول مهرماه باید ورودی ها در دانشگاه حاضر می شدند. روز اول کسانی که نام فامیلیشان از حرف الف است تا ج- روز دوم چند حرف دیگه و همین طور تا روز پنجم که تا حرف ی ثبت نام شوند.
من که فکر می کردم این قضیه حروف الفبا جدیه همون روز اول با مادرم رفتیم یعنی اومدیم شیراز. ساعت تقریباً ده صبح بود که رسیدیم دانشگاه. گفتند: باید تا ساعت دو بعد از ظهر صبر کنید. صبح ها خواهران از ساعت هشت تا دوازده و بعد از ظهر ها برادران از ساعت دو تا شش. مثل خیلی از خانواده های دیگه همون جا روی چمن ها نشستیم. سالن هم برای نشستن بود ولی هوای خوبی بود که انسان دوست داشت در فضای آزاد باشه. مسأله اصلی این جا بود که من در شیراز کسی رو به اون صورت نمی شناختم که در ثبت نام کمکم کنه و مثلاً بگه کجا باید فلان فرم رو تحویل داد و بانک کجاست و از این حرف ها. خونه که بودم به بچه های نابینا که در شیراز می شناختم زنگ زدم و ازشون کلی در باره دانشگاه شیراز و وضعیت خوابگاهش پرسیدم. جالب این جاست که چند نفری که من می شناختم همه دانشآموز بودند و اون ها هم برای جواب دادن به سؤالات من مجبور می شدند به قوم و خویش هاشون که یا زمانی دانشجو بودند یا هستند زنگ بزنند و بعد دوستان من خبر ها رو به من بدن. چند نفر هم شماره شون رو مستقیم به من دادند تا ازشون سؤالاتی بپرسم. طبق همین تماس ها فهمیدم کانون نابینایان دانشگاه شیراز با نام فانوس به نابینایان در امور درسی کمک می کنه و از این طرف و اون طرف شماره همراه دبیر کانون فانوس رو گیر آوردم. با ایشون تماس گرفتم و جریان نداشتن آشنا در شیراز رو براشون تعریف کردم. ایشون هم گفتند: اصلاً مشکلی نیست و برای ثبت نام یکی از اعضای کانون که بینا هستند و خودشون هم دانشجو رو میگم بیان با شما و کار های ثبت نامتون رو انجام بدن.
تا این جا گفته بودم که روی چمن ها با مادرم نشستیم تا ساعت دوی بعد از ظهر. البته قسمت ناهار رو که در رستوران همون نزدیکی خوردیم حذف می کنم. ساعت یک ربع به دو یا به قول شیرازی ها دو ربع کم شخصی که دبیر کانون فانوس هماهنگ کرده بودند بیان اومدند و مراحل چند گانه ثبت نام رو با ایشون انجام دادیم که خیلی هم زیاد بود. تصورش رو بکنید مثل بانک ها چندین باجه تعبیه شده بود که در هر کدوم فرم های خاصی رو باید پر می کردیم و مدارک خاصی رو هم بهشون تحویل می دادیم که تقریباً ساعت چهار همه چیز تموم شد و از محل ثبت نام با اتوبوس های دانشگاه و البته همراهی شخص مزبور رفتیم ببخشید اومدیم خوابگاه شهید مفتح. ناگفته نمونه که برای پسران سه خوابگاه در نظر گرفته شده با نام های شهید دستغیب، شهید چمران و شهید مفتح که در همون ثبت نام اینترنتی تعیین کرده بودیم که چه خوابگاهی و کدوم اتاق. انتخاب خوابگاه شهید مفتح هم الکی نبود و با تحقیقات تلفنی بنده از دانشجویان نابینایی که قبلاً در دانشگاه شیراز درس خونده بودند پرسیده بودم که کدوم خوابگاه به کلاس های دانشکده حقوق نزدیک تره و برای یک نابینا کلاً چه خوابگاهی مناسب تره اون ها خوابگاه شهید مفتح رو معرفی کرده بودند.
داشتم می گفتم که ساعت چهار اومدیم خوابگاه. من رفتم خوابگاه و به مادرم گفتم که شما امشب رو می مونید یا بر می گردید که ایشون گفتند: هنوز که نه زیارت رفتم و تو هم هنوز کسی از هم اتاقی هات نیومده و هیچ کس رو نمی شناسی؟ مادرم رفتند مسافر خونه و من رفتم خوابگاه. شخص معرف دبیر کانون فانوس هم محبت رو در حق من تموم کردند و تا اتاقی که انتخاب کرده بودم با من اومدند. این جا بود که ایشون بعد از کلی تشکر من ازشون که خیلی زحمتشون دادم راهی شدند. اتاق خیلی کثیفی بود که البته برای من زیاد جای تعجب نداشت؛ چون ورودی ها معمولاً افراد مرتبی نیستند و با این مسأله کنار اومدم که وقتی هم اتاقی هام که هیچ کدومشون رو هم نمی شناختم بیان با هم تمیزش خواهیم کرد. یک دفعه یادم اومد که من کلید این اتاق رو ندارم و اگر برم بیرون نمیشه همین طوری وسایلم رو رها کنم. اتاق ما طبقه اول بود و طبقه هم کف خوابگاه چهارمین طبقه. با وجود نابینایی و آشنا نبودن با هیچ جا از اتاق بیرون رفتم تا برم کلید سازی که شنیده بودم طبقه هم کفه. از اتاق که بیرون اومدم سعی کردم یادم بیاد مسیری که اول با اون آقا اومده بودیم از کدوم طرف بود. یادم اومد و سالن رو به همون سمت ادامه دادم تا رسیدم به پله ها. با خودم گفتم: این جا باید یک آسانسوری هم داشته باشه که بچه ها مجبور نشن سه طبقه رو از پله ها برن بالا و پایین. بعد از کمی جست و جو آسانسور رو پیدا کردم؛ ولی هر چی منتظر موندم آسانسور نیومد. اشتباه نکنید کلید رو زده بودم؛ با این وجود دری به رویم باز نشد. بی خیال آسانسور شدم و پله ها رو گرفتم و رفتم بالا. طبقه چهار که رسیدم یک نفر بهم گفت: آقا کمک نمی خواین؟ کجا میرید برسونمتون؟ گفتم: کلیدسازی و با ایشون همراه شدم. آخر راهروی طبقه چهار کلید سازی بود که هنوز هم همون جاست. کلید رو از نگهبانی گرفتیم و کارت دانشجویی تازه صادر شده بنده رو گرو گذاشتیم. کلید رو از کلیدسازی گرفتیم و کارت رو هم از نگهبانی. اون آقا که من رو تا کلید سازی رسوند پرسید: باید ورودی باشی. طبقه یک و دو که مخصوص ورودی هاست هنوز تمیزش نکردند نمیشه توش خوابید. امشب اگه دوست داری بیا پیش ما. من هم که اهل تعارف نیستم به شگفتم: اگر مزاحمتون نیستم و با جواب منفی ایشون رفتیم اتاقشون طبقه هفت. ایشون اون موقع ترم هفت بودند و امسال تموم می کنند و از دوره کارشناسی فارغ التحصیل میشن. بچه های خوبی بودند هم اتاقی هاش. با هم که آشنا شدیم گفت: شماره تو به من بده اگر کاری داشتی به من بگو در خدمتم. وقتی شماره شو ازش گرفتم و بهش تک زنگ زدم که شماره من رو داشته باشه گفت: چقدر خوب! مشهدی هستی که؟ هم شهری هم که هستیم!؟ گفتم: بله، تقریباً من از شهرستان گناباد هستم خود شمشد نیستم. ایشون با خوشحالی داد زد: دیگه بهتر! من هم اصالتاً گنابادی هستم و در مشهد چند سالیه زندگی می کنیم. اون شب رو با ایشون و هم اتاقی هاشون گذروندم.
کار خدا رو می بینید؟ اینه همون لطفی که من بار ها ازش دیدم و سراغ دارم که تا حالا هیچ جا انصافاً تنها نموندم و هر کجا یک نفر به کمک من اومده. بسیاری یا تقریباً همه موارد هم بدون خواستن از طرف من بوده و این فرستاده های خدا خودشون پیشنهاد کمک رو مطرح کردند.
فردا صبح روز دوم مهر ایشون و هم اتاقی هاش رفتند کلاس و من که کلاس نداشتم رفتم اتاق خودمون تا یه کم وسایلم و اگر بتونم اتاق رو مرتب کنم. وسایل خودم کار زیادی لازم نداشت و وقتی به اتاق نظری انداختم فهمیدم کار از من و تمیز کردن به وسیله من گذشته و این اتاق درش گلاب به روی همه شما از مدفوع گربه تا هر آشغال دیگه ای پیدا میشه. رفتم تا با راهرو و محیط بیشتر آشنا بشم. یک آب سرد کن و اجاق گاز و چند سطل آشغال در آشپزخونه طبقه یک پیدا کردم. اولین کشف بنده. چند تا از آشغال های قابل حمل رو به سطل ها انتقال دادم و این کار تا نزدیک ظهر به طول انجامید. ناگفته نمونه که چند بیسکویت رو به عنوان صبحانه خورده بودم که تا ظهر و ناهار دووم بیارم. دوباره از پله ها رفتم بالا و عطای آسانسور رو به لقاش ترجیح دادم. بعد ها فهمیدم آسانسور طبقه یک نمیاد و باید بری طبقه دو و از اون جا میشه ازش استفاده کرد. به کسی که شب قبل باهاش آشنا شدم زنگ زدم و پرسیدم جریان غذا در این خوابگاه به چه شکلیه و ایشون توضیح داد که: متأسفانه تا شب کلاس دارم وگرنه خودم می اومدم کمکت. باید بری سلف غذاخوری و از اون جا یک کارت شارژ بخری و در قسمت کارت خوان کارت دانشجوییت رو بگذاری و شماره اش رو مثل کارت شارژ تلفن همراه وارد کنی و این طوری اعتبار می گیری که می تونی از همون کارت خوان صبحانه و ناهار و شامت رو هم انتخاب کنی. از طریق اینترنت هم میشه که بعداً بهت یاد میدم. حواسم نبود بهش بگم خب، خودت که کلاس داری به یکی از دوستات بسپار بیاد کار من رو راه بندازه و ایشون هم حتماً به خاطر کلاسش به فکر این قضیه نبود و با هم خداحافظی کردیم.
قرار شد برم سلف ولی با چه کسی؟ تنهایی. از کسانی که در راه می دیدم پرسیدم که سلف از کدوم طرفه و اون ها هم جسته گریخته جواب هایی می دادند. احتمال زیاد یا مثل من سال اولی بودند یا حواسشون نبود که من نابینا هستم. همین طوری از این یکی و اون یکی پرسیدم و به پله هایی رسیدم که طبق نقل قول های دانشجویانی که در اون مسیر بودند پله        های سلف بود. همین جا گفته باشم ما در دانشگاه شیراز پله زیاد داریم  اون هم به خاطر اینه که دانشگاه روی کوه ساخته شده و پله ها هم به همین دلیل فراوان هستند.
همین که می خواستم از پله ها برم پایین یک نفر به من گفت: سلام. کمک نمیخوای؟ من هم که در اون لحظه از خدام بود یکی پیدا بشه و به من کمک کنه گفتم: البته. درسته من عاشق تجربه کسب کردن هستم؛ ولی خوشبختانه بی کله نیستم و از مسیر هایی که نمی شناسم به خصوص پله های بی محافظ تنهایی تا خوب در ذهنم مسیر ثبت نشه نمیرم. با ایشون همراه شدم و در راه هم طبق معمول مراتب آشنایی رو به جا آوردیم و فهمیدم ایشون ترم سه کارشناسی ارشد هستند. این آقا هم شماره تلفنشون رو به من دادند تا اگر کاری پیش آمد ازشون کمک بخوام. گرفتن کارت و شارژ غذا و انتخاب برای هفته بعد رو ایشون انجام دادند و تا اتاق همراه من اومدند. اون موقع اصلاً به هیچ وجه فکر نمی کردم یک روزی ایشون بهترین دوست و در حد برادر من بشن. درسته که خیلی ها از همون اول سال با من آشنا شدند و اعلام هر گونه کمکی به من کردند؛ ولی نمی دونم به چه علت بیشتر موارد از ایشون کمک گرفتم و حتی حالا که هم اتاقی هام رو خوب می شناسم بیشتر وقت هام با ایشون سپری میشه.
خدایا! زمان چقدر زود می گذره. واقعاً دارم گذر لحظه ها رو حس می کنم. چقدر تو نسبت به من لطف داری و من… اول سال که هیچ کس رو نمی شناختم کجا و حالا که تعداد افرادی که من رو می شناسند و من می شناسم اون قدر زیاده که دقیق نمی دونم چند نفر هستند. همین قدر بگم که مخاطبین موبایلم روزی که اومدم شیراز هفتاد و شش نفر بودند و حالا دقیقاً صد و نود و شش نفر هستند که اگر ۷۶ رو از ۱۹۶ کم کنیم میشه ۱۲۰ نفر که شماره هاشون رو به من دادند تا اگر کاری پیش اومد بهشون بگم. تازه این ها قسمتی از مهربونی های آشکار خداست نسبت به من که در چند شماره تلفن خلاصه میشه و کو حساب مهربونی های نهانش که من می دونم و کو آن ها که من هم ازشون خبر ندارم.
روز دوم رو هم تنهایی در اتاق گذراندم و شب رو هم. اگر هم می خواستم سلف غذاخوری برم یا جای دیگه هر بار با یک نفر می رفتم و یادم میاد که یک شب که از بچه ها شنیدم نمازخونه طبقه سیزده خوابگاهه تصمیم گرفتم برم اون جا نماز بخونم. وقتی تا طبقه چهار رفتم خواستم با آسانسور بقیه راه رو برم که باز هم هر چی منتظر موندم چند باری آسانسور اومد؛ ولی اون قدر پر که جا نبود من هم برم. باز هم از پله ها استفاده کردم و رفتم طبقه سیزده. نماز که تموم شد فکرشو بکنید با چه کسی رفتم سلف؟ مطمئنم نمی تونید حدس بزنید! بگید دیگه؟ با آقای روحانی که پیشنماز بودند. ایشون من رو تا سلف رسوندند و برگشت هم یادم نیست با کی اومدم اتاق.
فردای روز سوم هنوز هم اتاقی هام نیومدند؛ چون اون ها هم مثل من فکر می کردند این بازه انتخاب فامیلی مثلاً از حرف الف تا ج خیلی جدیه و هم اتاقی های من هم که فامیلاشون با حروف ر، ع، و م شروع می شد روز آخر اومدند. بعد ها همه فهمیدیم که حتی اگر روز ششم مهر هم می اومدی ثبت نام می شدی و در روز های اول تا پنجم هر روز که بیایی ثبت نامت می کنند. مهم نیست فامیلت با الف شروع بشه یا با ی.
پینوشت:
همین الآن یهویی
از قرائن و امارات فهمیدم اواخر سال اول بوده که مطلب نوشته شده.

جالب بود آگاهی… چه مثبتم مینویسیاااااااااااا… باریک الله… وااااااای چقد شماره تلفن بت دادن!!! خخخخخخخخ… و خداییش عجب خدای خوبی داری… ایشالله از این به بعدم هواتا داره…
متنت قشنگ بود… منا که گرفت و تا تهش رو خوندم… راسیاتش من متنای طولانی رو معمولاً نمیخونم…خخخخخخخخ… مگر اینکه خیلی جالب باشه… خب آقای مثبت شما که امسالم شیش هفته قبل از شروع سال تحصیلی نیشسته بودی کف دانشکده که…خخخخخخخخ… وااااااااای من جای هم کلاسیات بودم میزدمت…خخخخ… موفق باشی…

سلام رهگذر
وااای خخخ عجب پستیه این پست!!!
منم روز دانشجو رو به همه ی دانشجوهای گوش کن تبریک میگم.
من پیام نور درس میخوندم اما با دوستام میرفتیم دانشگاه آزاد تا از کلاسهای اونا استفاده کنیم.
آتیش میسوزوندیم ما!!!
دوستم خیلی راحت بود و زود با همه صمیمی میشد حالا این همش دوستای جدید پیدا میکرد و ما به سخره میگرفتیمش بدبختو خخخ
اونم میذاشت میرفت و بعد روز از نو روزی از نو!!!
یه بارم با بچه های دانشگاه رفتیم مشهد
یه شب اجازه گرفتیم که بریم حرم و ساعت یازده برگردیم ما رفتیم و ساعت یازده تازه از حرم در اومدیم و یه دفعه من گفتم بچه ها بریم بستنی همگی قبول کردن و ما رفتیم تا یه بستنی فروشی خوب پیدا کنیم
نمیدونم چشون شده بود هرجا میرفتیم میگفتن نه این خوب نیست بریم بعدی
ما تا دوازده گشتیم آخرش یه بستنی فروشی پیدا کردیم که نه صندلی داشت نه جایی برای وایستادن
بستنیها رو گرفتیم و تو خیابون خوردیمش خخخ
بعد گفتیم حالا یه کم دیگه بگردیم بعد میریم دیگه ما کلی از هتل دور شده بودیم و وقتی برگشتیم ساعت دو و نیم بود
یه دفعه دیدم بچه ها میگن وااای مسؤول وایستاده دم در خخخ
یعنی به زور رفتیم و بهش رسیدیم بعد گفت الآن ساعت یازدهه به نظرتون؟
خب ما هم در اثر خنده هایی که کرده بودیم و خاطره های خنده داری که داشتیم همگی لبخند میزدیم
آخرش من گفتم ببخشید یه دفعه دیر شد دیگه بعد گفت یعنی سه ساعت و نیمه که دیر کردید و متوجه نشدید گفتم چرا متوجه شدیم اما رفته بودیم بگردیم الآنم اومدیم بچه های دیگه بو بیدار کنیم بریم نماز صبح
اینو که گفتم همه ی بچه ها و اون آقا زدن زیر خنده
بعد گفت برید ولی تکرار نشه منم گفتم البته چشم شب آخر بود دیگه خواه ناخواه تکرار نمیشه
بازم خندیدن بعد به من گفت رشتت چیه؟ گفتم حقوق گفت معلومه گفتم چرا گفت بسیار بسیار جسوری
بچه ها بعدا گفتن که جسور از نظر اون آقا یعنی پررو خخخ خخخ خخخ
خب به نظرتون باید معذرت خواهی میکردیم؟
ما رفته بودیم خوش بگذرونیم و از اون آقا نخواسته بودیم منتظر باشه .
تازه یه چیز جالب هم بگم که اون آقا به ما گفت برای نماز صبح خودمم باهاتون میام خخخ
خاطره زیاد دارم اما الآن نمیتونم بنویسم.

خخخخخخخ… راس گفته خب… خیلی جسور بودی…خخخخخخخخخ عجبااااااا… چن تا دختر تا ساعت دو نصفه شب تو خیابوووون؟ خب بدبخت مرده از دلشوره که…هاهاهاهاهاهاهاهاها…
مرسی شمام مبارکتون باشه… راسی ام من از بر و بچ حقوق حساب میبرما… با چن تایی در ارتباطم… تو و آمنه و آقای عابدی… هر سه هم جسورید…نه همچین… آقای عابدی که چندین و چند بااااار منا محاکمه کردند و به اشد مجازات محکوم کردند و حکم اعدامم رو هم صادر کردند…خخخخخخخخخ

سلام به رهگذر. نبینم بیهویج بمونی!.
منم دوران دانشجویی پرفروغی داشتم! یادم که یه بار حدود سیزده چهارده نفر قبل از کلاسی که داشتیم رفته بودیم آبگوشتخوری با پیاز! کلاس با پنج شیش نفر شروع شد بعد از بیست دقیقه یه نفر از ما در زد و باقی مثل یه لشکری که قصد فتح جایی رو داشت دو به دو سلامکنان وارد کلاس شدیم! باور کنید که استاد چشمش به در خیره مونده بود که تا کی قرار از این در آدم بیاد تو کلاس و وقتی آخرین نفر اومد تو کلاس بنده خدا نفس راحتی کشیدو گفت: آخیش! خدا رو شکر! بالاخره تموم شد!.
ولی خدا وکیلی خیلی گشتم که یه خاطره پیدا کنم از دوران دانشجوییم که بتونم اینجا تعریف کنم. انصافا باقیس عجیب بدآموزی دارند خاطرات من.
با این حال با اکثر استادام هنوزم رفاقت دارم در حد بیرون رفتن!.

شما همون آقایی نیستی که یکبار با گروه خانوما در افتادی تو پست امیر سرمدی و من زدم نصفش کردم؟ خخخخخخخخخ…
خب آذرماسوله ی عاشق پیشه… باریک الله… خاطرات مثبت تعریف کنید که برا بچه ها بدآموزی نداشته باشه… آفرین بر شما برادر…خخخخخخخخخ…

سلااااام ننه حالی از ما نمیپرسی زیر بار زندگی کمر مون شکست
من هم تبریک میگم زیبا نوشتی ننه

سرکلاس به دختره اشاره میکنم رمز لپ تاپ استاد حفظ کن بیا بگو
.
.
.
اومده میپرسم خب دیدی؟
زود بگو چند بود؟
.
.
.
میگه ۸ تا ستاره 😐
.
.
بچه ها 😐
کلاس بالایی (o – O)
زندگی 🙁

یه مدت خیلی افسرده بودم. با اکثر دوستام کات کرده بودم‌ و حتی سر کلاس با کسی حرف نمی زدم. همه منتظر بودن همین روزا خبر مرگم را بشنون.

تا اینکه ترم جدید شروع شد. انگار یه آدم دیگه تو جلد من رفته بود. اونقدر می خندیدم و حرف می زدم همه را شاکی کرده بودم.
همه در به در دنبال روانشناسی که من را متحول کرده بود می گشتن.
من هم به هیچ وجه آدرس گوشکن را بهشون ندادم.
بذار تو کفش بمانن.

دانشجو گر عاشق شود, بی پرده مشروط می شود چیزی شبیه آب هویج با کوفته مخلوط می شود…

سرکلاس فارسی عمومی نشسته بودیم(جلسه اول بود) استاد پرسید به غیر از شهر تهران از کسی هست که از شهرستان دیگه اومده باشه؟؟! یه پسره هول شد دستشو برد بالا گفت تهرانپارس!!!!!!!! یعنی کلاس رفت روهوا!

بر اساس واقعیت…
آقا ما یه روز ترم یک که بودیم رفتیم از بوفه نوشابه بخریم سر ظهری اون فروشندهه اومد شوخی کنه برگشت جلو اون همه دانشجو ترم بالایی ازما پرسید سیاه یا مشکی؟؟!!!!
منم از خدا بی خبر گفتم سیاه دیگه 🙂
نفهمیدم چی شد که یه دفعه کل سلف رفت رو هوا….
من o.o
بازم من۰.o

هویج با داشتن مواد مقوی و ویتامین های یکی از مهمترین و مفید ترین سبزیجات برای بدن است. خوردن هویج مقاومت بدن را در مقابل بیماریهایی عفونی بالا می برد.
هویج منبع مهم تباکارتون و الیاف می باشد که هر دو آنها کمک به جلوگیری از سرطان و حمله قلبی می کنند. گروهی از محققین به این نتیجه رسیده اند که سبزیجات ریشه ای تاثر بسزایی در کاهش میزان حمله های قلبی به خاطر پایین آوردن میزان کلسترول دارندنتیجه بررسی ها نشان می دهد که افرادی که ۶ بار یا بیشتر از سبزیجات ریشه ای در هفته خام یا پخته استفاده می کنند کمتر دچار حملات قلبی می شوند. حتی زنانی که هر روز از هویج خام استفاده می کنند ۵ تا۸ بار کمتر به سرطان سینه مبتلا می شوند. در هویج یک نوع انسولین گیاهی وجود دارد که اثر کم کننده قند خون را دارا می باشد بنابراین عقدیه قدیمی که هویج برای مبتلایان به دیابت خوب نیست کاملاً غلط است و بیماران قند می توانند به مقدار کم از این گیاه استفاده کنند.
مصرف هویج سبب برطرف شدن بیماری عدم دفع ادرار، تورم، تحریک مجاری هضم، تنفسی، سرفه های مقاوم، آسم، اخلاط خونی و دفع کرم می شود.
هویج اعمال روده ها را تنظیم می کند و از یبوست جلوگیری می کند. هویج نباید هیچگاه پوست کند زیرا مواد مغذی و ویتامین های خود را از دست می دهد بلکه باید آنرا با برس کاملاً تمیز و شست و مصرف کرد. هویج از ابتلا به سرطان معده، کولون و پروستات جلوگیری می کند. هویج خون را تصفیه می کند.
هویج رماتیسم و نقرس را برطرف می کند. هویج سیستم ایمنی بدن را تقویت می کند، عمر را طولانی می کند.
هنگامیکه کودک شروع به دنان در آوردن می کند یک قطعه هویج باریک را برای دندان زدن به او بدهید.
هویج بواسیر را درمان می کند. خوردن هویج جوشهای صورت را درمان می کند و برای برطرف کردن اسهال بچه ها مفید است البته با تمام خواص زیادی که هویج دارد در مصرف آن نباید زیاده روش کرده شده آنها که هویج زیاد مصرف می کنند رنگ پوست و چشم آنها زرد می شود که البته خطری ندارد چون اگر چند روز هویج مصرف نکنند دوباره پوست و چشم به رنگ طبیعی خود بر می گردد.

همیشه هستند کسانی که نمی خواهند پرواز تو را ببینند …

تو به پرواز فکر کن نه به آنها …

روز دانشجو مبارک

باشه میپرسم…
چطوری پسرررررم؟خخخخخخخخ
واااااااای چقد هویج خاصیت داشته و من نمیدونستم… میگم چرا با اینهمه سختی یی که میکشم چرا قلبم نیمیگیره بیفتم بیمیرما… نگو هویجا نیمیذاشته… میگم چرا اینهمه عمرم طولانی شده ها… از دوره شاه عباس تا حالا هسم خب… خخخخخخخخخ… نگو تقصیر این هویجا خیر ندیده س… دیگه نیمیخورم….خخخخخخخ
راسی ام من و چه به پرواز؟ بال و پرم کجا بود آخه؟ پر و کرکم خیلی وقته ریخته ننه…
هی بیخیالِ بار زندگی…. خوش باش پسر… ایشالله زنده بمونم و خوشبختی تنها پسرمو بیبینم…

هی بذارید بیمیرم بعد واسه پولام نقشه بکشید… عجبااااااا… طاها تو منو آوردی گذاشتی خانه سالمندان…خخخخخخخخ… حالا پولم میخوای؟ برو رو پا خودد وایساااااااااااا… برو خجالت بکش… برو دس از سر ننه پیرت وردااااار…خخخخخخخ

سلااام رهگذر، خب خداییش شنیدن دانشجو روزت مبارک یک حس دیگه ای داره. یادش بخییییر یاد مراسمای روز دانشجویی دانشگاه،
یاد خاطرات دانشگاه،
منم که خوابگاهی بودم، یاد خاطراتش بخیییر
یاد سر کار گذاشتن سرپرست خوابگاه پسرا برای صدا زدن اسم بازیگرا و بازیکنا که یبارم علی کریمی که اتفاقا یکی هم با این نام بود خخخخخخ
حالا روز بعدش تعریفش به پسرا و تقلید میمونگری اونا و صدا زدن عسل بدیعی و و غیره در خوابگاه ما و خنده جماعتی و ناراختی سرپرست خوابگاه ماااا که نگو و نپرس
راسی من سال گذشته دیگه روز دانشجو پیام تبریک نداشتم. عوضش روز استاد کلی پیام پاچه خواری.
کاش حوصله و وقتم بود خاطرات دانشگاهیمو بگم.
هنوزم که هنوزه دوستام که زنگم میزنند یکی از اون خاطراتو سوا میکنن تا با هم مرورش میکنیم. و همش میگند که استاد فلانی سراغت میگرفت.
راسی روز دانشجو گرامی
دوستان دانشجویم روزتون مباااارک.
همه ما در حال آموختنیم. همه زندگی سراپا دانشگاه ماست.
امیدوارم همتون در دانشگاه زندگی سربلند باشین.

به به… سیتی جون… خوبی آباجی؟ فک کنم تو توی دوران دانشجوییت چن تا دانشکده رو به آتیش کشیده باشی…خخخخخخ…
سیتی قبول داری آدم شاگردای شیطونا بیشتر دوس داره؟ اصلاً شیطونا یاد استادا میمونن…خخخخخخخخخ… واس همینه که سراغتا میگیرن دیگه… اگه خنگ بودی که یادشون نمیموند….

آره عزیزم کاملا همینه؛ حتی اساتید به ظاهر دیکتاتور نما هم از این مدل دانشجو رو خوش دارن
خخخخ نه بابا نظر لطفته،
فقط ی پاورقی
من خودم سرپرستا رو سر کار نمیذاشتمااااا یک دوست هنرمند تهرونی داشتم که عاشق سر کار گذاشتن جماعتی بود منم تو طرحهای سرکاریش بهش مدد فکری میدادم. آخه من از پسرا و سرپرستاشون میترسیدم خخخخخ

سلام مرسی که یادم آوردی امروز روز دانشجو هست من که زیاد از دانشگاه خیری ندیدم مخصوصا که این ترمی شهریه بینهایت رفته بالا باور تون میشه من هنوز کتابای درسیمو سفارش ندادم حتی نمیدونم کی امتحانام شروع میشن مرسی از پستت موفق باشی

رهگذر بدو بدو برای روز دانشجو واست کادو آوردم
باز شود دیده شود بلکه که نی حتما پسندیده شود،
شکلک رهگذر داره کادو زیبای سیتا رو باز میکنه. چه شادان شادانه خخخخخ
شکلک رهگذر با دیدن کادو از جایش پرید تا بره سراغ سیتا شکلک سیتا زرنگتر از این حرفاست خخخخ شکلک در رفتن

رهگذر به مدیر محله پیام فرستاد که مرسی حسینی من امروز یک جعبه مداد رنگی هویج کادو گرفتم خخخخخخ

پرواز کشته شد .به گزارش واحد مرکزی خبر از اردبیل /…ماشاالله تونل پور اردشیر کوه سفلی … معروف ب فرزاد کامرانی /..با اسم مجازی پرواز .عصر امرورز .در حال نگارش متنی در زمینه تحقیق کیفی .سکته کرد و جان باخت …
گفتنیست پیکر آن مرحوم صبح فردا از مقابل دانشگاه متبوعش تشییع .و ….هعععععععی ….خدافظ

اووووو… عمه… بجای جان باختن برو بیشین سر درس و مشقت آکله… با هزار خون دل بابات فرستادت دانشگا… نق و نوق نکن بشین سر مقاله ت… حالا یه مقاله داره مینویسه هاااااااااااا… تنبل… عمه ت تو دارالفنون هفته ای شیش تا مقاله ی کیفی و کفشی مینوشت…خخخخخ

واااااااااای .نمیخواااااااااااااااااام .نمیخواااااااااااااااام ..عمه ببخشیییییییییییییییییید ..
دیگه نمیخواااااااااام دانشجو باشم /
عمههههههههههههههههههههههههههه غلط کردم ..قول میدم پسر خوبی باشم ..دیگه اذیتت نمیکنم ..بذار تمومش کنم و انصراااااااااااااااااااااف بدم ..عمهههههههههههههههههههههههههه ////..عمه الان تلف میشم میفتم رو دستت بدبخت ..عمهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه …!!!

هی خبر مرگت توام مث عمه ت بی سوات میمونی آخرش…خخخخخخخخ… پاشو برو انصراف بده تا سقط نشدی… پاشو عمه… میگم عمه از این به بعد چیطور قراره ارتزاق کنی؟ من که ندارم خرجتا بدم… میذارمت سر راه… خودت داری از انصراف برمیگردی خوددا بذار سر راه… من که پا ندارم دنبال تو راه بیفتم…خخخخخخخ… یه جا سر را بمون که نتونی برگردیا… برو بالا شهر… شاید اونجا یکی پیدات کونه ببره خرجتا بده…خخخخخ

من مقاومتر از این حرفام که اینطوری نصف بشم! خاطراتی که نگفتمو واسه این نگفتم که فیلتر نشیم!. من یادم نمیاد تو پست امیر سرمدی با گروه خانوما در افتاده باشم! فقط از زنداداشم و داداشم طرفداری کردم و بعدش اگه یادت باشه به کمک خودتو سیتا و ملیسا و فکر کنم طاها و چند نفر دیگه یه یادگاری خوب از خودمون به جا گذاشتیم.

هاهاهاهاههاهااها… اون پسته خییییلی با حال بود… یعنی زدیم پست سرمدیا با خاک و خون یکسان کردیم…خخخخخخخ
من دقیقاً یادمه زدم نصف شدی…خخخخخخخ… الانم نمیدونم دارم با کدوم نصفت میحرفم…خخخخخخخ… آذری یا ماسوله؟ خخخخخخخخ

نه این حرفا رو اون شهروز حسینی خیر ندیده برام درآورده! شیطون میگه اسم قرائن امارات دوران دانشجوییشو لو بدما!.
من الان آهنگهای کرمانجی محسن میرزازاده رو دوست دارمو گوش میدم به علاوه چندتا خاننده دیگه که میتونی بری تو صندلیم بخونی! من همون موقعم بهت گفتم که نصف شده من خطرناکتر که گفتی چرخت میکنمو منم بهت گفتم: دیگه بدتر! من همینطوری که هستم بیخطرم! پس فکر نکن که نصف کردن من تو رو به جایی میرسونه!.

یا امامی زمون… شوما سالم بمون پس…خخخخخخخخخ…
قرائن دوره دانشجویی ام داشته این بچه؟ یا خداااااااااااااااااااا… چه پرکاره ماشالله… خخخخخخخخخخخخ… اصلاً هدف از خلقتش بی قرائن نموندنشه… تا بدنیا اومده بجا گریه هواااااار زده: قرائن امارات… قرائن امارات… خخخخخخخخخخخخ…

رهگذر من که پول واریز کردم به حسابت، نگو که خبر نداری، که نی میدونم خبرداری،
تو همون قصه زلزله که داشتی میمردی خخخخخ
پس دیگه پول برا چته
رهگذر مداد رنگی چنده آخه به دختر داداشم قول مداد رنگی دادم
فک کنم که همی برشکسته شدمی برفت

خخخخخ… مداد رنگی گرون نیس نگران نباش… خخخخخ
تخصصیش گرونه.. دونه ای میفروشن… تخصصیا رو دونه ای پنج شیش تومن میدن لا کردارا… شکلک ونگوگ بدبخت که پول نداش متریال بخره، آخرش دیوونه شد بعدم خودشا کشت…خخخخخخ…

خخخخخخخخخ… سلام وحید خان سیبیلو…خخخخخ… واس خاطر اینکه اینجا کنار اسمت یه عکس آقای سیبیلوئه که کلاه سرشه…خخخخخ… بجای این کارا بدو عکس بذار واس خودت که خیلی زشته این آقاهه..خخخخخخ
بر تو هم مبارک باشه روز دانشجو…

سلام آذر ماسوله ی سیبیلو…خخخخخخ… اولندش بدو یه عکس بذار واس خودت…
دومندش واااااااای دس رو دلم نذار که پارتی نباشه آدما جهنمم راه نیمیدن.. چن وق پیش رفتم رادیو مصاحبه اصلاً بهم فرصت ندادن دهنمو وا کنم… هعیییی… شرمنده ام… ببخشید… گلاب به روتون… گف صدات بدرد رادیو نمیخوره چون بازم عذر میخوامااااااااااااا… گف صدات عشوه داره… خر… خاک تو سرش… من اینقدر جدی میخونم که بهم میگن ماهور… این یارو نمیدونم چرا همچین حرفی بهم زد…خلاصه انداختنم بیرون از رادیو… منم از استادیو که اومدم بیرون یه سری فحش آبدار گذاشتم رو ریپیت، به خودم و جد و آبادم تا تو خونه..خخخخخخخخ… آی فحش خوردم اونروز از خودم…خخخخخخ…
مگه توان میخواد؟ معدن زغال سنگه مگه؟ خخخخخخخخ….
آره دیگه تا حالا به کسی نگفته بودمش… به چن نفر معدود گفته بودم که انداختنم بیرون از رادیو… آدم که سرافکندگی و خفت خواری رو جااااار نمیزنه به همه بگه که… کاش توام نیمیپرسیدی… عه عه عه… آخرش باید بزنم نصف شی… اینم خاطره بود واسم زنده کردی؟
برم یه عکس بجورم بذارم واس خودم… این سیبیلو کیه کنار اسم رهگذر؟ خخخخخخخخخخخخخخ… بابا واس خانوما اقلاً یه حج خانوم میذاشتید…خخخخ

نه بابا چه حرفی! من از شهروز شنیده بودم که صدای مناسبی داری خودمم چند بار قبل از این صداتو شنیده بودم، اتفاقا با شهروز هماهنگ کرده بودم که اگه به امید خدا در کوچه رادیو رو باز کردیم حتما ازت دعوت کنیم که با هم کار کنیم. الانم یکی از طرحهای طنزمون تو رادیو صبا از چند وقت دیگه شروع میشه که باهات هماهنگ میکنم.

مرسی پسر گل…خخخخخخخخ… عکسا عوض شده… یه گل سرخ اومده جای اون آقا قصابه…هاهاهاهاهاهاهاهااها
باشه… باهام هماهنگ کنید من کلاً آدم خوشحالی یم… خوشحالتر میشم که در این زمینه ام کار کنم… واااااای شهروز چه پسر خوبی بوده که تعریفمو کرده… مرسی شهروز حسینی…

سلااام رهگذر چقدر خاطراتت باحال و با انرژی بودن خخخخ چقدر خندیدم خیلی باحااالی دختر خخخخ منم این روز رو به تمام دانشجوها تبریک میگم هرچند که کمی دیر شده از خاطرات دانشجویی خودم هم که فقط درس خوندنش یادمه خخخخ یادمه روزی که برای اولین بار رفتم کنکور بدم مامانم همراهم اومد هرچی به نگهبان دم در گفت که دخترم مشکل بینایی داره و به تنهایی نمیتونه بره محل امتحانشو پیدا کنه بذارید من همراهش برم نگهبانه پاشو کرده بود تو یه کفش که نخیر نمیشه کسی همراهش داخل بشه دیگه منم تسلیم شدم که به تنهایی وارد محوطه دانشگاه بشم و از کسی برای رفتن کمک بگیرم همین که وارد شدم هفت هشت تا پله جلوی پایم بود که ندیدم و به لطف خدا پرت شدم پایین نگهبان دم در که خشکش زده بود به مامانم گفت بفرماید داخل کمکش کنید خخخخخخ یعنی فقط میخواست من ناقص بشم تا باور کنه خخخخخخخ از دوران دانشجویی هم باید بگم یه استادی داشتیم که من رو خیلی تحویل میگرفت و همش سر کلاس ها از من تعریف میکرد به عنوان یه دانشجوی نمونه ی درس خون حالا جالبه من اصلا در طول ترم درس نمیخوندم ولی اون فکر میکرد که من خیلی میخونم برای همین هر جلسه از تمام بچه ها درس میپرسید به غیر از من همش هم میگفت این خانم درسشو میخونه خخخخخ دریغ از اینکه من یه کلمه هم نمیخوندم خخخخ یه بار هم یکی از استادا با کلاس ما سر ناسازگاری گذاشت تا وارد کلاس شد شروع کرد از همه درس پرسیدن هیچ کس هم نخونده بود وقتی اسامی تک تک دانشجو ها رو میخوند بچه ها یکی یکی میگفتند که استاد ما آمادگیشو نداریم و نخوندیم تا به اسم من رسید وقتی صدام زد دید که من چیزی نگفتم شروع کرد سوال پرسیدن هی پرسید منم در جواب میگفتم استاد میشه سوال بعدی رو بپرسید اونم یه سوال دیگه میپرسید بعد از پرسیدن سه چهار تا سوال و پاسخ ندادن من تمام بچه های کلاس خندشون گرفت خود استاد هم خندید بچه ها هم هی میگفتند خب چرا نمیگی نخوندم و بلد نیستم بهشون گفتم خب شاید یه سوال میپرسید که جوابشو بلد بودم چرا از همون اول میگفتم که بلد نیستم استاد هم خندید و دیگه از کسی درس نپرسید خخخخخخ

تو دیگه چرااااااااااااااااااا؟ توام بلد نبودی جواب بدی؟ بابا تو که نخبه ای…
خخخخخخ… خیلی با حال بوده اون استاده که هیچ وق ازت درس نمیپرسیده… قیافت غلط اندازه دختر… شبیه بچه درس خونایی…خخخخخ
مرسی از خاطراتت… من که میگم خیلی خنگی که دکتری نمیدی… تو نری دکتری پس کی بره؟ من؟ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها…
آهاااااااااااااای جماعت مدیر من هر چی خواستم عکس بذارم نشد…
بعدش…
شهروز حسینی و خادمی توجه بفرمایید عکسا کوچیکه… پس باید عکسی بذارید که خودتون در پلان اول باشید… خادمی که با یه مینی بوس آدم عکس گرفته و اص معلوم نیس کدوم خودشه… خخخخخ….شهروزم رفتی اون ته نیشستی رو مبل… تشریف بیارید جلوتر لطفاً…خخخخخخخخ… فقط عکس آقای درفشیان پیداس که عکس خودشه… بقیه تون قابل تشخیص نیستین… یعنی باید به دوربین نزدیک باشید… مث عکس پرسنلی… یا عکسی که خودتون تنها باشید و فقط نیم تنه بالاتون تو کادر باشه…

خاطره صوتی هم خیلی قشنگ بود…مچکر…تو خیلی خوب میخونی…من صداتو دوست دارم…به نظر من که عشوه توش نیست…اتفاقا یه کم هم پسرونه میخونی.جدی رفتی رادیو تست دادی؟
ولی اینایی که توی رادیو هستند و کلی هم کلاس میزارن اونطوری هم نیست که صداشون مورد پسند همه ی شنونده ها باشه…یکی رو میشناسم که کلاس گویندگی میزاره…از مطالبی که برامون میفرسته استفاده میکنم….من هم تمیرناتشو انجام میدمو براش میفرستمو اونم ایرادها رو میگه….ولی من از صدای خودش خوشم نمیاد…دکلمه هاش هم به نظرم خوب نمیخونه…ولی توی رادیو هم هست…این چیزا به نظرم یه کم هم سلیقه ای هست.تو هم خوب میخونی هم صدات خوبه…شاید اونی که تست گرفته بی سلیقه بوده….یعنی من خیلی با سلیقه ام…خخخخ
بازم برو تست بده جاهای دیگه.
تشکر برای مهربونیهات عزیزم

واااااای سارای دس رو دلم نذار…خخخخخ… اینقد اعتماد به نفسمو ازم گرف یارو که حد نداره… آره خب سلیقه ایه دیگه…
مرسی گوشادون خوب میشنفه…آره تو خیلی خوش سلیقه ای… خوبه بیام پیش تو تست بدم…خخخخخخخخ

رهگذر!: حدود ده دقیقه از فایلو تا الان با دقت شنیدم! دوست دارم به وقتش یه کمی کارتو نقد کنم، اما دارم به این فکر میکنم که شاید بشه به عنوان یه مجری نویسنده ازت استفاده کرد. چیزی که رادیو امروز داره سعی میکنه که به سمتش حرکت کنه و از مجریهایی استفاده کنه که خودشون نویسنده خودشونم هستند.
الان چیزی که دوست دارم بدونم این که: این متنو خودت نوشتی؟ یا نه، و اینکه این متن و کار ضبطشو کی انجام دادی؟

خب همین حالا نقدش کن… نقد خوبه… آدم اشکالای کار خودشا میفهمه… حالا دیگه کی من دوباره میخوام متن بذارم؟ اوووووووو… شاید دیگه پیش نیاد بذارم نوشته هامو…
این متنا من پیارسال واس روز معلم نوشتمش و تقدیمش کردم به استادم…
و دقیقاً چند ساعت قبل از اینکه بیاد رو سایت خوندمش… بذار دقیق بگم…خخخخخخخخخ… بین ساعت پنج تا شیش روز ۱۵ آذر سنه ی ۱۳۹۴…خخخخخخخ

سلام دوباره. خب اینو از این جهت پرسیدم که بدونم که کی نوشتیش و تا الان قدرت نویسندگیت چهقدر تقویت شده و کی خوندیش و قدرت بیان و اجرات تا الان چهقدر تغییر کرده.
در مورد نویسندگیت که خب توانت به نظرم خوب و اگه یه کم ملاکها و معیارهای یه نویسنده رادیو رو بهش اضافه کنی قطعا خوبتر هم خواهد شد.
اما در مورد اجرا چندتا فاکتور مهم داریم: صدای خوب، قدرت فن بیان و بداهه گویی، اطلاعات بالا در موردی که میخای راجع بهش اجرا کنی و لحن مناسب.
خب مورد دوم و سوم که توصیه ضروری که حتما باید در خودت ایجادش کنی. اما مورد اول صدای مناسب که قبلا هم گفتم داری اما این نکته کلیدی رو بدون که هر صدا مناسب بخشی از کار اجراست. مثلا بعضی صداها مناسب اجرای خبر بعضی مناسب اجرای شاد و طنز بعضی مناسب اجراهای ادبی و … .
مورد چهارم لحن: ببین، هر اجرا لحن مناسب خودشو داره و اینکه لحن هر اجرا چهطوری باید باشه رو باید بدونی تا لحنهای مختلف اجرا رو باهم اشتباه نگیری. لحن طنز یه لحن خاصی که باید با تمرین یاد بگیریش.
لحنی که تو خوندن ازش استفاده کرده بودی لحن خوبی برای اجرای متنهای طنز نبود. لحنت دوتا اشکال اساسی داشت، اول: شبیه لحن گوینده کتابای صوتی بود سبک اجرایی که قبلا تجربش کردی و من قبلا ازت یک کتاب صوتی شنیدم. در واقع به نظرم شاید چون لحن خاص اجرای متنای طنزو نمیدونستی به این شکل اجراش کردی که قطعا باید لحن مناسب اجرای متن طنزو یاد بگیری و بعد از این به بعد از هر لحنی فقط سر جای خودش استفاده کنی.
نکته بعد این بود که تو یه دختری و باید مثل یه دختر و خیلی عادی اجرا کنی و دلیلی نداشت که پسرونه و لاتی اجرا کنی چون شخصیتی هم که از زبونش متنتو نوشته بودی یه دختر بود.
در واقع نکته ای که باید بهش دقت کنی این که این لحن پسرونه و لاتی برای شخصیت داستان که دختر و برای گویده خانوم ایجاد طنز که نمیکنه هیچ! به متنت و اجرات آسیب میزنه و به نظرم اگه قرار باشه این نکته رو به خوبی رعایت کنی باید تو متنت هم تغییراتی بدی، ضمن اینکه این نوع اجرات حتی میتونه صدای خوب تو رو هم زیر سؤال ببره.
اتفاق دیگه ای که افتاده این که: لحن گویندگی یه کتاب صوتی و لحن پسرونه و لاتی باهم قابل جمع نیستند و نمیشه همزمان به کارشون گرفت.
اما در کل شجاعتت و صدای خوبت و توان نویسندگیت قابل تحسین، و قطعا با توجه به معلومات فعلیت نوشتی و اجرا کردی، قطعا اگر اطلاعاتت تو این زمینه بالا بره کارای بهتریو هم میتونی ارائه بدی.
اینا که گفتم صرفا جهت نقد بود که خودت ازم خواسته بودی و به عنوان ایرادی که از ارزش کارت کم بکنه بهش نگاه نکن! چرا از ارزش کارت چیزی رو کم نمیکنه.
ببخشید که طولانی شد.

اووو… مای گاد… من از کوجا باید بدونم که سبک و سیاق رادیویی نوشتن چه جوریاس؟
هی آذر ماسوله من همین طوری دارم میخونم فرزندم… فک میکنم باید خودما برسونم به یه کلاس فن بیان… آخه از کوجا اینا را باید یاد بیگیرم که گفتی؟ آذر ماسوله… لحنم لاتیه جدی؟ خخخخخخخخخخخ… وااااااااای چش پدرمادرم روشن با این بچه بی تربیت کردنشون…خخخخخ…
واااااااای آذرماسوله من بداهه م خوب نیس فک کنم… اینم باید قویش کنم… ولی چطوری؟ این رادیو تلویزیونیا همش حرفای کلیشه ای میزنن.. یعنی یه سری جمله انگار حفظ کردن که اونا را هی تکرار میکنند…خخخخخخ…
مرسی خیلی خوب بود… باید یه استادی داشته باشم راهنماییم کنه… یکیا میجورم حالا… حالا نه واسه رادیو… واس همین کتاب صوتیام خیلی انتقاد میشم… و انتقادها رو هم وارد میدونم… مثلاً کتاب گویا کردم واسه نوجوان بعد میبینم لحنم خیلی جدیه… نمیدونم چطور باید بخونم تا یه نوجوون بتونه ارتباط برقرار کنه…
مرسی واسه نقدات…خیلی رفتم تو فکر…

سلام آقا کلاغه
یه روز آقا کلاغه دوید و رفت تو لونه
خرگوشه گفت آخ خخخخخخ
رهگذر شکلک قار قار خخخخ هاهاهاها

کلاغ و تقلید صدا
کلاغ ها استعداد عجیبی در تقلید صداهای گوناگون دارند و به خوبی قادرند صدای مرغ، سگ و گربه یا آواز خروس را تقلید کنند. گاهی اتفاق می افتد کلاغی در لانه مرغ مخفی شده، صدای مرغ یا خروس را تقلید می کند ، منظورش این است که مرغ را از جوجه هایش دور کند ، تا جوجه را برباید . اگر با این حیله موفق نشود در بالا سر مرغ پر می زند ، یا در اطرافش راه می رود که مرغ از فرط خشم به کلاغ حمله می کند . در این اثنا کلاغ دیگری جوجه را می رباید.

هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها… بهترین عکس مال خودمه… میبینی چه سر و دمی دارم؟…خخخخخخخخ… کلاغ دم سیا قار قارو سر کن
مسافرم میاد شهرا خبر کن…
آهای سیتی بپر برو یه سرچ بزن اون گربه هندیه بود با ویلی فاگ هشتاد روز دور دنیا رو میچرخیدااااااااا… عکسشا بجور بذار واس خودت… برو مادر…خخخخخخ

دیدگاهتان را بنویسید