خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عاشقت بودن زیباست

یه وقتایی هست که میخوای بنویسی، ولی هرچی فکر میکنی چیزی نمیتونی بنویسی. یه وقتایی هست که هرچی میگردی،کلمات مناسب برات پیدا نمیشن. نمیتونی تو واژه ها اون چیزی که میخوای رو پیدا کنی. ی وقتایی هست، میخوای بگی. اما نمیدونی چی؟ یه وقتایی هست که همه چیز نوک زبونته ولی گفتنش انقدر برات سخت میشه که فقط سکوت میتونه بهترین راه باشه. یه وقتایی میخوای باشی. ولی نمیدونی چه طوری. میخوای انرژی باشی برای کسی که تنها علاجش شاید بودن تو باشه.ولی نیستی. یه وقتایی بوسه هات، نوازشهت، آغوشت، عمیقترین آرامش و رؤیاییترین زندگی کسی هست که زندگیته ولی تنها یک دنیا دوری ازت بهش میرسه و یه دنیا خستگی و تنهایی.

با ذهنی مستأصل دست به قلم میبرم. میگم هرچی شد شد. خودش راهش رو پیدا میکنه لابد. قبه حرکت در میاد. راه میفته روی صفحه ی عاشقانه ام. جلو میرم. یک خط، دو خط، سه خط، یک صفحه، دو صفحه، سه صفحه. همش رو پاره میکنم. اینا چیه دیگه؟ مگه داری انشا مینویسی؟ حتی انشا هم به این مزخرفی یادم نمیآد نوشته باشم. لیوان چاییم یخ زده. حوصلشو ندارم برم عوضش کنم. لاجرعه اون رو سر میکشم. بدون قند. تلخ تلخ. با قلم روی کاغذ مینویسم تلخه. دور بودنت، دور بودنم، نبودنم، نبودنت تلخه.

پنجره بازه و هوا سرد. نسیم سردی که میآد توی اتاق لرزه به وجودم میندازه. بلند میشم و پنجره رو میبندم. باز میام برای نوشتن. این بار مینویسم، سرده. دنیای بی تو، بی آغوشت، بی گرمای حضورت، سرده. درست مثل عصر یخبندان.

ناگهان همه جا تاریک میشه. چراغی که روشن بود تا همین الآن، دیگه روشن نیست. بلند میشم میرم دم در اتاقم. کلیدش رو چند بار میزنم. سوخته. دیگه روشن نمیشه. برمیگردم برای نوشتن. مینویسم، تاریکه. این خونه بدون تو و روشنی قلبت تاریکه.

دستم به لیوان خالی چای میخوره. میفته از روی میز پایین و جیرینگ. همه چیز به هم میریزه. بینظم، درهم، آشفته. روی کاغذم مینویسم، آشفتست. حال من، بی تو، بی نوازشت آشفتست.

میخوام گوشیم رو بردارم و بهت زنگ بزنم. به امید شنیدن صدات. گوشی تو دستم خاموش میشه. دنیا با تمام وجود امشب مقابل من ایستاده که اثری از آثار تو توی زندگیم نباشه. با قلم رو کاغذ مینویسم، سوتو کوره. زندگیم بدون صدات، بدون خنده هات، بدون آهنگ نفس هات، سوتو کوره.

به یادت میفتم. یادم میاد که الآن در چه حالی. یادم میاد که بیدغدغه برای خودم تو اتاقم نشستم و کاغذ پاره میکنم و دوباره و دوباره مینویسم. ولی تو چی؟ تو چه صبورانه داری تحمل میکنی. همه چیز رو. بیرحمی تقدیری رو تحمل میکنی که دست بردار هم نیست. بیوفایی دنیایی رو تحمل میکنی که نامتناهیست. بیخیالی منو تحمل میکنی که بی اندازست. تو فقط تحمل میکنی و صبر میکنی و هر روز محکمتر میشی و من، در نبردی سخت و نابرابر با دنیایی که هیچ توقفی در بیمروتیش نیست، قدم به قدم، ثانیه به ثانیه، روز به روز به شکستن و فرو ریختن نزدیکتر میشم.

میبینی؟ دنیا برعکس شده. تو صبوری و من عجول. تو منطقی و من پر از بهانه های بچه گانه. تو محکم و من بیمناک از شکستنی که صداش میدونم فلک رو کر خواهد کرد.

از خودخواهی خودم لجم میگیره. از این که فقط به خودم فکر میکنم. از این که تاریکی و سردی و آشفتگی و تلخی و هر بدبختی توی دنیا دارم رو قراره بندازم روی دوش تو و ازت بخوام به همه ی اینها پایان بدی. پس تو چی؟ تو هیچی نمیخوای؟ حق تو کجای زندگی منه؟ آرامش تو کجای دنیای منه؟ گرمای تو پس چی میشه؟ همش من، من، من. راست میگن عاشقها همیشه خودخواهن.

دوباره قلم به دست میگیرم.اینبار نه تاریکی، نه سرما جلودارم نیست. روی کاغذم مینویسم، ببخش. همه چیز رو ببخش. نبودنم اونطور که باید باشم رو ببخش. بهانه گیریهام، بد اخلاقیهام، بچگیهام، خودخواهیهام رو ببخش. تو بخشیدن رو خیلی خوب بلدی. بارها اینو دیدم. مثل وقتهایی که قهر میکنی و دلت نمیاد و یه دقیقه بعد آشتی میکنی، اینبار هم ببخش. مثل وقتهایی که میرنجی و میخندی ببخش. مثل وقتهایی که نیستم ولی از بودنم خوشحالی ببخش.

چشمام سنگین میشن. قراره خواب به سراغم بیاد. خیلی وقتها توی خواب کنار همیم. خوابهایی که به امید تمام نشدنش توی خواب محکم دستات رو میگیرم که بیدار نشم ولی خب خوابه و ناپایداریهاش.

دست روی میز میبرم. دستم به گلدون کوچیک روی میز میخوره. گلدون رو برمیدارم و درمقابلم میگیرم. گلبرگهای گل مینای توی گلدون رو بین انگشتام میگیرم. کمی بعد، آروم گلدون رو سر جاش برمیگردونم. با قلم روی آخرین سطر کاغذم مینویسم، زیباست. انتظار رسیدنت زیباست. خیال بوسه هایت زیباست. امید دیدنت در خواب زیباست. آرزوی داشتنت زیباست. دوست داشتنت زیباست. حتی به یادت بودن هم زیباست. و در انتهای خط مینویسم، عاشقت بودن زیباست.

۶۳ دیدگاه دربارهٔ «عاشقت بودن زیباست»

اینجا کجاست اومدم.
همش بوی شکستن میاد.
بیخیال خب بگم که…
خب ننویس…
چرا چای تلخ مینوشین مگه قهوه های ترکیه رو تموم کردین…
خوب شد که پنجره رو بستین، آخه ما هم سردمون بود….
پاشو جمش کن، به جاش درست کن نه بشکنش…. پاشو که صاحبش میادااااا…
لو رفتی عشقت تو نت و گوشیه که با سوختن بابا برقی دلت سوخت… نازی…
خدا رو شکر که این یکی رو نشکستی؛ گلدون اونم با گل مینااااااااااا…

آخرای پاییز که میشه غم و غصه ها با توله هاشون میان و مث بختک آوار میشن سر خونه ی دلم… برگای درختا رنگ به رنگ میشن…تو کله م باد میپیچه… یاد تو توی دلم یه درخت پاییزیه با برگای یکی در میون نارنجی و قرمز…اینروزا هوا ابریه… میترسم بارون بگیره… اگه بارون بگیره و تو نباشی چی؟ اگه بارون بگیره و من بی تو خیس بارون نشم چی؟ اگه بارون بگیره و من سردم بشه چی؟ اگه بارون بگیره و دستی نباشه که بیاد روی شونه هام چی؟ اگه بارون بگیره و کسی نباشه که من باهاش بدوم زیر بارون دنبال سرپناه چی؟
نیستی… نیستی و من دلم لک زده برای بارون… دعا کن بارون نباره… بی تو من با بارون بی تو چه کنم؟….
هععععی آکله بیگیری شهروز حسینی… سر صبح این چه پستیه زدی؟ حالا میخوام بیشینم شب بخیر سه بنویسم یقین… آکله بیگیرم… کار دارم خب…خدافس… خخخخخخخخخ….

خره سیتی من عاشقم مگه نمیدونستی؟ خخخخخخخ… یه خری بهم گف تو محله حرف از عشق نزن خوبیت نداره واس یه خانوم که حرف از عشق بزنه… ولی بنظر من یه خانوم خودش یعنی عشق… یه خانوم نماد عشق و محبته… اگه یه خانوم حرف عشق نزنه پس کی بزنه؟ مردا که زمختن و فقط بلدن از کامپیوتر و موبایل و آجر و سیمان بنویسن…عه عه عه…خخخخخخخخخ….
بذار برم سیتی… برو کنار شر درست نکن باز سطل زباله ایم میکنندا…. خخخخ…. روزت خوش…

اینم بگم و برم به مطالعاتم بپردازم…
شهروز حسینی عشق خالی خالی فایده نداره مادر… هر جوری هس شده خودتا به کشتن بدی یه کاری دست و پا کن، بزن تو دهن سرنوشت و شازده خانومتا ورش دار بیار تو زندگیت… بدو مادر… وخی دس بجنبون… کااااااااااااااااااااار… بجورش… حتی اگه شده از زیر سنگ… تو که یه عالمه کار بلدی چرا دس بکار نمیشی؟ صنایع دستی که تو تهران بازار خوبی داره… یه مجموعه کار کن یه نمایشگا بزن خب… از حالا شروع کن… تو تهران بازار صنایع دستی داغه بابا… خصوصاً بالای شهر… بزن تو خط تولید آثار هنری… تو که قالی بافی رو بلدی، یه دوره کوتاه گلیم برو، چون خیلی راحت و کم خرجه… بازار بهتری ام داره… الان مده مردم گلیم میخرن… وخی مادر… وخی تو که از خومونی… هنرمند جماعت سرش بره، از گشنگی بیمیره باز داره اثر خلق میکنه… یه یا علی بگو و پاشو…

سلام حسینی.
عنوان پست را که دیدم گفتم کارِ حسینیِ.
خیلی زیبا بود خیلی,میگن آدم اگر عاشق باشِ حرفهاش هم رنگ و بوی عشق میگیرِ.
آرزو میکنم که به زودی مشکلاتت حل بشِ,تا تو خبرهای خوب برامون بیاری,تا صبرِ زیبای شازده خانوم هم نتیجه بگیرِ,تا ما بفهمیم این دختر خانوم و فهمیدِ کی هستش.
راستش من خیلی سال میشه که ننوشتم,دانش آموز که بودم خیلی خوب مینوشتم مقام هم میاوردم,ولی خیلی وقت میشِ که ننوشتم,تقریبا نوشتن را گذاشتم کنار,این دل نوشته هات من را تشویق میکنه که بنویسم.
راستی قرار بود تو یه پست با ث بزنی چی شد خخخخخخخخخخخخ.

سلام فاطمه.
به وقتش متوجه میشی کیه.
نگران نباش.
خب مثل این که مثل موضوع شب نشینی باید هی بهت گیر بدم تا نوشته اینجا بزنی. خوبه خدا امشب تو شب نشینی بهت رحم کنه خخخ.
ث هم دیدم به خاطرش داره واسه من و ثریا حرف در میاد بیخیالش شدم خخخ.
مرسی که هستی.
شاد باشی.

ببین حسینی این دیگه موضوع نیست که تو مجبورم کنی عمرا خخخخخخخخخخ.
من برای تو آرزو کردم,ببین من سیدم ها نفرینت میکنم گره کور به کارت میفتِ ها خخخخخخخخخخخ.
بعدشم لایک ماله همان کامنتی هست که بهش پاسخ دادم,اصلا همش تقصیر شماهاست دیگه,چرا یه کاری نمیکنید کامنتها لایک بخورن خوب خخخخخخخخ,اون دنیا از شما جواب میخوان خخخخخخخخخ.
شاد باش

نهههه. نفرین نکرده گره کور خورده دیگه فکر کنم بخوای نفرین کنی پلمپ میشه جای گره خخخ.
وردپرس اصلاً امکان لایک کردن کامنت نداره خخخ.
فقط یه امکان هست که میشه به کامنتها مثبت منفی داد که اونم فایده نداره.

خب آقای گستاخ احساسات منو به سخره گرفتی؟ حوالت میکنم به خودی خداااااااااااااا…خخخخخخخ
شهروز حسینی… تو اصفان یک سری کارگاههای قالی و گلیم هس که همه چی در اختیار هنرمند بافنده قرار میدن، ظاهراً یک سری حمایتهایی داره میشه… حتی در سطح گسترده ای قالیبافها را بیمه کردن تو کشور… البته الان بودجه شون ته کشیده ولی هنوز بعضی حمایتها سر جاشه ننه… یه پیگیری بکن ببین تو تهران از این خبرا هس یا نه… باور کن صنایع دستی تو تهران با قیمتهای خوبی فروش میره… یه سری آینه بود که پارسال سفارش نقاشیشون رو من گرفتم و کار کردم واسشون… فکرشا بکن این آینه ها تو اصفهان با قیمت پنجا تومن فروش نرف ولی تو تهرون با قیمت دویست و پنجاه فروش رفت… ای کاش یکی دو تا دوست هنری داشتی که اونجا راهنماییت میکردن… دعا کن من سال دیگه در راه استقلال طلبیم راهی تهران شم… خخخخ… دعا کن… در ضمن تو اگر کارت هنرمندی داشته باشی که گرفتنش سخت نیس یه آزمون عملی داره و یه نظری که خیلی راحته میتونی روش وام بگیری… مجوز بگیری… مجوز نمایشگاه بگیری و غیره و ذلک… من رشته م نقاشیه که بدبختم… بچه های صنایع دستی الان تو کشور نونشون تو روغنه… هیشکی از نقاشا حمایت نمیکنه… تو ایرانم کسی اهل نقاشی خریدن نیس… ولی صنایع دستی رو میخرن…
واااااااااای چقد حرف زدم… کاش اثر کنه…خخخخخخخ… خدافست…

ببین حسینی هیچ گره کور نیست,تو فکر میکنی,ببین رهگذر حوالت داد به خدا,اون خوب بلدِ گره ها را باز کنِ.
ما کورین گره ها را کور میبینیم خخخخخخخخ,الان میگن چرا نوشتی کور خخخ,من چه کنم اینجوری هنریتر میشد خخخخخخ.
مهم نیست این لایک ها سرگردون میشن.

سلام شهروز نااااااازییییی زیبا نوشتی آفرین
این هم قولی که بهت دادم ادامه اون شعر
سرخ و سفید و آبیه
در پست بعد ادامه را مینویسم

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطۀ موهومی بود
این دایرۀ کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینۀ هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قشنگترین و لذت بخش ترین
عاشقانه ی کوتاهی که هر دختر و پسری
میتونه بزاره اینه که….
بنویسه منو عشقم به هم رسیدیم…
بسلامتی اون روز….
♡♡♡♡♡♡♡
بگید آمین

درود. به نظر من آدم هر کاری میخواد بکنه, اول بهش فکر میکنه, دوم به زبون میاره, و سوم عملیش میکنه.
خب تو الآن تو مرحله ی دوم هستی و امیدوارم مرحله ی سوم هم اجرایی بشه.
مگه خودت به عنوان یه پیشوا و پیشرو دل بچه ها رو یه تکونی بدی تا بلکه برن یه سر و سامونی بگیرن وگرنه که اینجوری نمیشه.
راستی گفته بودی کاغذ مینویسی و پاره میکنی, یاد کامنتایی که مینوشتم و تا دکمه ی فرستادن رو میزدم اینترنت قطع میشد افتادم.
همچنین یاد وقتایی افتادم که حدود یه ساعتی مینشستم مثلاً خیر سرم آموزش آب دوغی ضبط کنم, بعد یهو برقا میرفتن.
فقط فرقش این بود تو خودت کاغذا رو پاره میکردی ولی من تو این کارا دخالتی نداشتم.
راستی بذار قبل از فرستادن همین کامنت یه کپی ازش بگیرم که یه وقت همین حالا این اتفاق نیفته.
این سبک نوشتنت رو خیلی دوست دارم. ساده و بیریا. بدون بازی با واژه ها.
موفق باشی و پایدار.

آهای دو تا حسینیا نبینم اصطلاحات رعععد بزرگو برای اشیا به کار ببرید خخخخ کلمه نبین مقدسه و فقط برای انسانی که منتخب رعععد باشه به کار میره خخخ برای گره روشندل به کار ببرید و دست از سر اصطلاحاتی که از قلب پاک من براومده بردارید هاهاهاها
گره روشندل یا گره ضمیر منور بیتر تره که . خی خی خی
حسینیا هم حسینیای قدیم وااالااا

سلام. شکلک علامت سوال که نه خود سوال
خب حسینی این معما رو حل کن.
رهگذر پس بانو چییی؟
باز طاها به پرواز تعهد داره خخخ
خب این نثر از کتاب مثنوی معنوی میباشد. لذا آن را طوری بازنویسی کن که منم بگیرمش خخخخ
راستی منم با رهگذر و اینکه ایده اش بره صحن علنی بیشتر موافقم. تا اون کاری که دنبالشی
حسینی وسط دعا برای استقلال رهگذر برا منم دعا کن، که اون وقت ی فکری برا سرمایت کنیم

خخخ. شاید شبی از همین شبها، در تاریک روشن مهتاب و چشمک ستاره ها، آن لحظه ی ناب از راه برسد و تو خوب بشوی خخخ.دیگه ارجاعش نمیدم، خب خود نویسنده جای مرجع را میداند. نشانی شیشه.
نکته پاورقی، این جمله بالا از شهروز حسینی میباشد.
راستی حسینی این جمله بالا را از دفتر ادعیه ات نگاشتم. خودمونیما دست به قلم ادعیه ات هم بدک نیسااااا
شهروز حسینی مدیر قرن دقیانوس میباشد. که از او هشت دفتر مثنوی، پنج دفتر ادعیه، هزار دفتر عاشقانه،
و مهمتر از همه، ۱۰۰۱ دفتر وصالیات بر جای مانده است.
خب با اجازه
امضا شیشه
آدرس تهران در خانه شهروز، داخل کمد.

سلام
در مورد قلمتون و نوشته هاتون که خوب و عالی مینویسید، با نظر دوستان کاملا موافقم.
هم نوشته های طنز و هم جدی همشون خیلی عالی هستند.

با اجازه منم کمی بزنم به جاده خاکی خخخخخ.
فاطمه جان دیر گفتی عزیز خب حالا اگه به فرض هم قسمت آخر کامنتت حذف بشه، از حافظه آقا شهروز که من شناختم حذف نمیشه. خخخ. پس باید یه فکر دیگه ای بکنی. ببین اون آدم فضاییا بودند اون سریاله اسمش چی بود؟ آهان خودشه مسافران که یه چیزای عجیب غریب داشتند. یا ما باید یکی از همون چیزا پیدا کنیم یا خودمون اختراع کنیم. اهم اوهوم. چیزه داشتم فاطمه رو تشویق میکردم نوشتهاشو اینجا هم بذاره. خخخ.

آهان یه چیز دیگه هم بگم تا صاحبش نیومده فرار کنم. میگم اون لایک سرگردون هم میشه جاشو پیدا کرد. فعلا برم به بقیه کشفیاتم برسم. خخخخخ.
الفراااااااا آاااااااااااااار.

سلام نازنین جان,اگر آخر کامنتم پاک میشد دیگه مستندی نداشت که مجبورم کنِ تا بنویسم خخخخخخخخخخخ.
آره باید یه گلدونی چوبی چیزی بزنیم توی سرش حافظش پاک بشه,که اینم کار پریساست.
راستی تو دیشب موضوع ندادی بهت پیشنهاد میدم تا دو یا برای محکم کاری سه شب آیندِ به شب نشینی نیای,کاری که من هم قرارِ بکنم فکر کنم یک ماهی نیست بشم خخخخخخخخخخ.
ال فرار.

بچه ها گوشتون رو بگیرید تا من یه چیزی به شهروز بگم برم.
سلام شهروز جان.
درکت می کنم. من هم آخرهای پاییز که میشه تقریبا همین حس رو دارم.
اگه یه بار به طور کامل خاطرات دانشگاه منو مرور کنی می فهمی من چی میگم.
خب بیا بریم دانشگاه ما . خودم هواتو دارم. درکت می کنم بسی بسیاآآآاآآآاآآآر .
هر وقت خواستی بگو خودم کمکتم. اصلا غصه نخور.
الفرآآآاآآآآاآآآآاآآآر

دیدگاهتان را بنویسید