خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
چرا این خواب های وحشتناک دست از سر من برنمیدارن

دنبالم گذاشته با اون کابل سیاهش به جونم می افته ازش خواهش می کنم نزنه میگم من که کاری نکردم ولی اون بی توجه به حرفم فقط میزنه میگم تو را خدا بسه به خاطر کاری که نکردم میگم غلط کردم ولی بازم به کارش ادامه میده خیس از عرق از خواب می پرم فقط چند ثانیه طول می کشه تا بفهمم توی خونه خودم هستم و سال ها از اون سال های سیاه می گذره سال های سیاهی که توی یه مدرسه به نام شوریده شیرازی بر من گذشت با ظلم و ستمی که سرپرستان خوابگاه شبانه روزی به ما می کردن و هیچ فریاد رسی هم نبود فقط هشت سال داشتم که به اون جا رفتم کاری با من کرده بودن که از سایه خودم هم می ترسیدم حتی از این که به والدینم هم چیزی بگم وحشت داشتم والدین ما را عمدا به خوابگاه راه نمی دادن تا نبینن که پتویی که من شب ها روی خودم می کشم سوراخ سوراخ هست یه شب مهدی من را از خواب بیدار کرد گفت چرا توی خواب می لرزی گفتم آخه دست خودم نیست خیلی احساس سرما می کنم بچه های بزرگ تر به ما زور می گفتن و توی صف غذا خوری به زور جلوی ما می ایستادن البته یادم میاد دوستانی مثل آقای دلاوری بودن که از ما دفاع می کردن ولی تعداد این بزرگ ترهای خوب خیلی کم بود
اصلا اجازه بدید برنامه روزانه شوریده را واسه شما بگم تا بفهمید ما اون جا چی می کشیدیم البته این را هم اضافه کنم این اوضاع تا سال 72 ادامه داشت ولی از اون به بعد اوضاع به مرور بهتر شد برنامه روزانه من در کلاس سوم ابتدایی ساعت پنج و نیم واسه نماز بیدارمون می کردن باید بیدار می شدیم وگرنه با ضربات کابل آقای پسندیده از خواب بیدار می شدیم بعد باید می رفتیم توی سرمای صفر درجه با آب یخ وضو می گرفتیم آخه اون وقت ها هنوز شیر های آب گرم راه نیفتاده بود تا ساعت شش نماز و نصایح بعد از اون طول می کشید از ساعت شش تا شش و نیم ورزش اجباری بود توی زمستون شیراز که سگ را می زدی از خونه بیرون نمی اومد ما باید حرکات کاملا منظم ورزشی انجام می دادیم چون اگر خود مون مثل بچه آدم از جامون نمی پریدیم با لگد یا پس گردنی آقای پسندیده از جا پرونده می شدیم بعد از ورزش نوبت به صبحانه می رسید چون ما ورزش کرده بودیم و انرژی زیادی مصرف کرده بودیم و اصولا به خاطر سن و سالمون باید صبحانه مفصلی می خوردیم به همین دلیل هم صبحانه شامل یه بند انگشت پنیر بود و یه نصفه نون که البته یه لیوان چایی هم به ما می دادن که چند بار به خاطر نبود نظم و انضباط و این که کسی نبود این چایی ها را تقسیم کنه و چون همه بچه ها هم نابینا بودن من چندین بار دچار سوختگی شدید با چایی شدم که حتی یک بار سوختگی دستم عفونت کرد و کارم به بیمارستان کشید تازه اون زمان ما مجبور بودیم خودمون ظرف هامون را بشوریم خلاصه تا ساعت هفت صبحانه بود تا ساعت هفت و نیم باید کار هامون را انجام میدادیم و بعد می رفتیم سر صف صبحگاهی حالا در نظر بگیرید بچه هایی که توی این صف بودن تا پنجم ابتدایی بودن تازه این جا بود که پذیرایی آقای پسندیده که از سر انسانیت بود شروع می شد یه پس گردنی به بچه دوم ابتدایی که دور دهنش را یادش رفته بود پاک کنه یه لگد به یکی دیگه که یادش رفته بود زیپ شلوارش را ببنده یه کشیده هم واسه کسی که لباسش کثیف بود یادم میاد یه روز من و مهدی به خاطر سردی هوا گفتیم سر صف نریم توی کلاس نشسته بودیم داشتیم درس هامون را مرور می کردیم کلاس چهارم ابتدایی بودیم همین طور که داشتم از روی فارسی می خوندم یه دفعه درد شدیدی توی گوشم احساس کردم دیدم گوشم داره کنده میشه آقای پسندیده چنان گوشم را کشید که واسه این که گوشم کنده نشه خودم را به سمتش پرت کردم اونم از فرصت استفاده کرد و چنان پس گردنی به من زد که خدا را شاهد می گیرم احساس کردم چندین خورشید جلو چشمای کورم روشن شد و بعد هم با ضربه لگد از کلاس به بیرون پرت شدم با مهدی هم همین معامله شد با این تفاوت که چون اون آهسته راه می اومد تا به صف برسه چندین لگد و پس گردنی دیگه هم خورد خلاصه تا ساعت 12 و 15 دقیقه کلاس بود بعد نوبت به ناهار می رسید ناهاری که صد رحمت به نبودن و نخوردنش مرغ مثلا پخته بود ولی هنوز بوی مرغ نپخته می داد بعد از از ساعت سه تا پنج مطالعه اجباری بود شش تا هفت شام بود بیشتر اوقات یا لوبیای نپخته بود یا عدس نپخته بود بیشتر اوقات هم سر بی شام زمین می گذاشتیم بعد از ساعت هفت تا ده شب مطالعه اجباری بود من هر کاری می کردم نمی تونستم خودم را تا ساعت ده بیدار نگه دارم به همین دلیل بیشتر اوقات همین طور که نشسته بودم و کتاب توی دستم بود خوابم می برد همین طور که توی خواب ناز بودم با جفت کشیده ای که از سرپرست خوابگاه نوشجون می کردم از خواب بیدار می شدم یادم میاد در همون عالم بچگی یه شیوه اختراع کردم به این ترتیب که از ساعت هفت تا ده زیر تخت روی زمین سرد می خوابیدم و از ساعت ده روی تخت می خوابیدم چند شب به همین ترتیب گذشت یه شب که توی خواب ناز بودم به یک باره درد شدیدی را توی پهلو هام احساس کردم نگو آقای پسندیده متوجه قضیه شده دیگه بگذریم که چند تا لگد و پس گردنی خوردم بعد هم واسه تکمیل تنبیه واسه نیم ساعت توی سرمای بهمن ماه با یه پیراهن نگهم داشتن تا آدم بشم
های های چی بگم اگر این خواب های گاه و بی گاه وحشتناکم نبود می تونستم فراموش کنم ولی باور کنید اگر یه گوشه دنج گیر بیارم بعضی وقت ها دلم می خواد به حال خودم زار بزنم شما نمی دونید هنوز بعضی از شب ها خواب می بینم ساعت ده شده و دارن جوراب ها را بررسی می کنن به من که می رسن متوجه میشن جوراب هام نشستم بعد دهتا چوب نارنج می زنن کف دستم اتفاقی که چند بار واسه من افتاد یه بچه ابتدایی به جرم این که یادش رفته بود جورابش بشوره دهتا ضربه چوب نارنج خورد ببخشید که با این حرفای بیهوده وقت شما را هم گرفتم ولی باور کنید هر وقت این خواب ها به سراغم میاد تا دو سه روز پریشونم
این را هم اضافه کنم خدا را شاهد می گیرم هر حرفی که این جا نوشته شده حقیقت محض هست فقط در یک مورد شک دارم اونم این هست که آیا اون شبی که من نیم ساعت توی سرما نگه داشته شدم آقای پسندیده بود یا نبود. در بقیه موارد اطمینان کامل دارم من هیچ وقت ظالمینی مثل آقای پسندیده آقای غلامپور و خانم زرین کلاه را نمی بخشم چون تا می تونستن به بچه های هم دوره من ظلم کردن یادم میاد یه بار بعد از چند سال توی شیراز برف باریده بود بچه ها از ذوق توی حیاط مدرسه برف بازی می کردن اون روز من نبودم ولی مهدی و چند تا از بچه های دیگه بودن آقای پسندیده از راه رسیده بود و یه چوب نارنج برداشته بود و به دست یخ کرده هر کدوم از اون ها چند تا چوب نارنج زده بود تا حالا با دست یخ کرده چوب نارنج خوردین باید بگم من خوردم فقط می تونم بگم آدم دلش می خواد در اون لحظه زمین را دندون بگیره بازم عذر خواهی می کنم ولی واقعا ناراحت بودم

۳۹ دیدگاه دربارهٔ «چرا این خواب های وحشتناک دست از سر من برنمیدارن»

باورم نمیشه…
این چیزا را فقط آدم تو فیلما میبینه و تو کتابا میخونه… واقعاً همچین اتفاقایی واست افتاده؟ یا خدااااااااااااااااا… باور کن باورش برام سخته… من یه دو سه بار تنبیه شدم تو مدرسه.. اونم از بس خودم اذیت میکردم… همون هیچ وق از یادم نرفته…حالا اینهمه بلا سر تو آوردن؟ هنوز زنده ان پسندیده و بقیه؟ نرفتی سراغشون باهاشون حرف بزنی؟ من یه بار دبیر قرآنمون رو تو اتوبوس دیدمش و بهش گفتم ازتون راضی نیستم… شما همیشه منو از کلاستون بیرون میکردید… کلی ناراحت شد بعدم بدون خداحافظی پاشد پیاده شد…
نمیدونم جای شما بودم چیکار میکردم… باور کن نمیدونم… گیج شدم… آخه یه بچه هشت ساله که زدن نداره… چطور دلشون میومده؟
بدبختیا خودم یادم رف با خوندن خاطراتتون آرتیمان… خدا لعنتشون کنه… پستی ام یه حدی داره آخه… ای بابا…

آی گفتی. حرف دل خیلی از بچه ها رو زدی. ابابصیر هم با اوضاعی کم و بیش شبیه به این ها دستو پنجه نرم می کردند بچه های خوابگاهیش. خصوصا سال های قدیمتر که اوضاع بدتر بود و بعد هم که از لحاظی بهتر شد از لحاظ های دیگه مزخرف شد. در کل، با شبانه‌روزی بودن بچه ی دبستان تا دبیرستان مخالفم شدید. دانشجو هزار خاک توی سرش میتونه بکنه ولی دانش آموز، دور از خانواده بودن خصوصا توی محیطی که اذیت های جسمی و روحی میشه اصلا واسش توجیه پذیر نیست. واسه منم نیست!

وای خدای من چه وحشتناک خدا لعنتشون کنه به اینا هم میگند مسلمون؟ وای خیلی دلم گرفت خیلی دلم سوخت خدایا چطوری میتونم ناراحتی خودم را به شما نشون بدم
ما تو شبانهروزی که بودیم هیچوقت باهامون اینطور بد رفتاری نمیکردند هروقت خلافی انجام میدادیم فقط تنبیه میشدیم اونم فقط شب تنها تو دفتر رییس میخوابیدیم یا پول تو جیبی قطع میشد یا اگر هم میخواستند کتک بزنند فقط روی بازو یا یه جای دیگه خخخخ ببخشید این خنده به خاطر این بود که طرز زدنشون را یادم اومد اما خداییش اصلا ظلم نمیکردند یادشون به خیر واقعا ازشون تشکر میکنم واقعا جاشون خالی خیلی خوب و مهربون بودند متاسفم آقای آرتیمان خدا لعنتشون کنه نفرین به اینجور آدم ها.

درود بر خانم کاظمیان نمی دونم شایدم مسلمون نبودن ولی نماز هیچ کدوم قضا نمی شد ولی مسلمونی که تنها به نماز خوندن نیست نیت و عمل انسان هم مهم هست باورت میشه یه بار داشتم از کنار آقای پسندیده رد می شدم نمی دونستم اون آقا هست به لباساش دست زدم و گفتم کیه فکر کردم شاید یکی از دوستام باشه اونم در کمال نامردی چنان چند ضربه محکم به کمرم زد که نفسم بند اومد

سلام.
من اگر جای شما بودم تنها در شرایطی آرامش پیدا میکردم که مثلاً طرف رو پیدا میکردم و میدیدم که زمینگیر شده و حتی لگن زیرش میذارن. بعد میرفتم بالا سرش و همه ی اون اتفاقات رو یادش می آوردم و یه تف مینداختم تو صورتش و از اونجا میومدم بیرون.
اینطور آدمها مردن براشون کمه چون اگر بمیرن تاوان کارشون رو نمیدن.
اونها باید زنده بمونن و انقدر زجر بکشن تا روزی صد بار التماس کنن که بمیرن. ولی از طرفی که چی بشه؟ گیریم که طرف به بدترین وضع افتاده باشه. آیا اون زجرایی که به شما داد جبران میشه؟
یه نفر سر ما کلاه گذاشت و دار و ندار ما رو بالا کشید. یه بار یه نفر گفت خیالت راحت. یه روز تاوانشو میده. یه روز خرج دوا درمونش میکنه. منم گفتم گیریم که خرج دوا درمونش کرد. گیریم که ده برابرشم از دست داد. چی به من میرسه؟ آیا مال از دست رفته ی من برمیگرده؟ آیا من از این بدبختی نجات پیدا میکنم؟
اصلاً اون کارتونخواب هم بشه به من چه. مهم زندگی من بود که نابود شد حالا اون روزی صدتا بلا هم سرش بیاد چی به من میرسه.
مرسی پست وحشتناک ولی تأثیرگذاری بود.
این خوابها هم به خاطر اینه که احتمالاً یه وقتایی به اون روزا فکر میکنید. اگر از یه مشاور کمک بگیرید به نظرم بد نباشه. به هر حال هرچی بوده گذشته و نباید تا آخر عمر درگیرش باشید.
موفق باشید.

درود بر شهروز عزیز آره خودم هم بعضی اوقات به فکر انتقام می افتم دوست دارم برم سراغ شون و تا می خورن کتک شون بزنم ولی به قول تو مگه چیزی عوض میشه مهم بچگی من هست که به جهنم تبدیل شد
چشم در اولین فرصت به مشاور مراجعه می کنم

سلام بر آرتیمان عزیز من که تا حدود زیادی میتونم درکت کنم چون توی دوران کودکی دو سال شبانه روزی بودم
یه سال دوره ی آقای صادقی یه سال هم دوره ی آقای صَفَری یادمه همیشه از آقای صادقی میترسیدم اونم دیکتاتور مطلق بود
آقای پسندیده هم که نگو و نپرس خیلی ناراحت شدم که هنوز کابوس اون دوران رو میبینی معلومه که بدجوری این حوادث بد توی ذهنت نقش بستن بقیشونم که گفتی واقعا به بچه ها ظلم میکردن مطمئن باش خدا جای حق نشسته و اونا یه روز تقاص پس خواهند داد
شاید تا حالا هم مکافاتش رو کشیده باشن کسی چه میدونه اینا هم توی این دنیا عذاب میکشن هم آخرت

سلام بر شما . . . وای خدای من این افراد اصلا آدم نیستند که . . . عجب رفتارای نپسندیده ای داشتند . . . دعا می کنم بتونید این خاطرات تلخ رو فراموش کنید و این باور به خودتون بقبولونید که این موارد مربوط به مقطعی از گذشتتونه و تموم شده و رفته البته میدونم این کار همچین آسونم نیست

یعنی اینقدر حالم بد شد که خدا میدونه، اصلا مو به بدنم سیخ شد، حس میکنم آب دهنم تلخ شده،
چقدر پست فطرت و کثیف بودن،
حق دارین حق دارین،
ولی فکر کنم اگه چند جلسه برین پیش مشاوری کسی، ممکنه تکنیکی داشته باشه که کمتر اذیت بشین،

سلام
عجب اوضاعی داشتید شما!
آقای میرزایی اون روزا گذشتن و تموم شدن
شما که معلم خوبی برای دانشآموزاتون هستید و خدا رو شکر الآن دیگه کسی از این کارای ناجوانمردانه انجام نمیده.
سعی کنید این اتفاقات رو فراموش کنید چون به یاد آوری این خاطرات تلخ باعث میشه زندگی فعلیتون هم تحت شعاع اون روزا تلخ بشه.
واقعا بد جور به هم ریختم چون خودم از این رفتارها ندیدم و از بچگی با ناز‍پروردگی درس خوندم و معلمامون به شدت مهربون بودن, درکش برام سخته.
نمیتونم مشکلات دوستامو تحمل کنم سعی کنید به زودی یه اقدامی بکنید تا دیگه به اون روزا فکر نکنید و زندگی و خوابهاتون منظم بشن.
به زودی خبر خوب شدنتون رو به ما بدید به امید خدا.

درود و سپاس بر پری بانوی محله آره حق با شماست الآن من یه معلم هستم و خدا را شاهد می گیرم نگذاشتم کوچک ترین ظلمی به دانش آموزی بشه یه بار توی یکی از مدارس استثنایی بودم دیدم یکی از همکاران داره به بچه های کم توان ذهنی فحش میده بهش گفتم چرا این کار را می کنی گفت بابا این ها که چیزی حالیشون نیست گفتم خدا که حالیش هست خدا که میبینه در ضمن شما باید به جون این ها دعا کنید با تعجب گفت چرا گفتم آخه اگه این ها نبودن که گاو صاحبدار هم برای چوپانی به دست گوساله هایی مثل تو نمی دادن

عجب!!! واقعا متأثر شدم. همون‌طور که مجتبی گفت تو ابابصیر هم کمابیش از این برخوردها بود ولی نه به اون شدتی که تو گفتی. یادم هست که چند باری چند نفر از بچهها را فلک کردند که یکیشون یه دانشآموزی بنام اکبر قاسمی بچۀ نجفآباد بود که جز نابینایی مشکلات جسمی دیگری مثل چاقی مفرط هم داشت. یه بارم مستخدم مدررسه را که اسمش سد حسین بود رو فلک کردند. ولی همون‌طور که خانم کاظمیان گفت تو مدارس خارجی اینطوری نبود تنبیه اونا این بود که طرف رو از شام محروم میکردند. البته اونا هم بدیهایی داشتند که خب شاید برای خودشون توجیهاتی داشتند مثلا وقتی من به کریستوفل رفتم تا مدتها نمیذاشتند که پدر مادرمو ببینم یا اونا منو از نزدیک ببینند. هنوزم بعد گذشت چند دهه از اون سالها وقتی بیاد اون روزا میافتم یا مادرم قضایا را تعریف میکنه ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع میشه از خود بیخود میشم. خلاصه تا چند هفته کار منو خانوادم گریه و غصه‌خوردن بود. الآنم که دارم مینویسم اشکام سرازیر شده.

درود بر دوست عزیزم اون وقت ها یادم میاد دانش آموزی داشتیم به نام رضاعلی که از خانواده ای بسیار سطح پایین بود از نظر ذهنی هم در سطح بالایی نبود این بدبخت بار ها به جرم درس نخوندن مورد شکنجه جسمی و روحی قرار گرفت یه مسلمون نبود تشخیص بده بابا ظرفیت این بیشتر از این نیست یادم میاد یه بار که سوراخ دست شویی گرفته بود و سنگ دست شویی پر از آب و کثافت بود خانم زرین کلاه به همین آقا گفت دست کنه توی سوراخ تا اگر چیزی اون جا را مسدود کرده را دربیاره رضاعلی هم تا کتف دستش را در سوراخ فرو کرد

درود بر شما کودکی یعنی اسباب بازی یعنی نشاط یعنی در کنار خانواده بودن هنوز هم هر وقت واسه آرتیمان اسباب بازی می خرم اول خودم باهاش یه دل سیر بازی می کنم چون در کودکی من هیچ کدوم از این خبر ها نبود

سلام
خیلی خیلی متاسف شدم , خیلی .
من در دارس عادی درس خوندم و بینا بودم و برایم خیلی غیر منتظره و عجیب بود . البته مدیریت و تنبیه زمان ما هم بود و حتی بدنی , اما این انتظام و برنامه خشک و بدون نشاط رو برای بچه هایی که نیاز به بازی و نشاط دارند و مخصوصا که نابینا هستند و کمتر میتونند از زیر بار این همه تحکم و ظلم فرار کنند , غیر قابل تحمل هست . با توجه به اینکه شبانه روزی هست و راه فرار و فرصتی هم نباشه که از این شرایط خارج بشی .
اگر چه مدارس ما هم گل و بلبل نبود و در صورت دیر آمدن یا درس نخواندن , و یا شلوغ کاری های بچه گانه و از این قبیل , برابر با تنبیه های بدنی از جمله خطکش خوردن وسیلی بود , ولی حداقل این بود که نیمی ا ز روز بیشتر نبود و بقیه روز را از این شرایط خارج میشدیم .
با اینکه یک صدم از این آزارها رو نمی دیدیم . باید بیشتر و بیشتر با یک دلسوز , به تعریف و بازخانی این خاطرات بپردازید , شاید خیال کنید که سال ها گذشته و حافظه تان پاک شده , ولی باید بدونید که ناخودآگاه ذهن شما هیچ وقت این صدمات روحی ای که به شما وارد شده رو از یاد نمی بره و متاسفانه تا آخر عمر چیزی که شما نمی دونید و یادتون نمی آد چیه , شما رو شبانه روز آزار میده و نشونه اش همین خواب هایی که میبینید هست.
کار معلمی شما هم باعث میشه که این خاطراب دوباره برای شما مجسم بشه ,
ناگفته باید بگم شما یکی از بهترین معلم ها هستید و سعی میکنید باشید . چون طعم این درد ها رو کشیدید .
یک روان شناس فقط با صحبت با انسان ها , اون ها رو به یاد خاطرات بد و زخم هایی که در قدیم خورده می اندازه و با این روبرویی ذهن انسان شروع میکنه به تجزیه تحلیل و باز یابی روحی . برای همین هست که هیچ دارویی بهتر از خود ذهن انسان برای خودش هنوز پیدا نشده . همه ما خاطرات بسیار تلخ فراوانی داریم که آزارمان میده , شنیده ام که حضرت علی هم اگر تنها بود با آب درد دل میکرد و این دارویی برای عیان کردن زخم های روحی انسان , و بهبودش توسط ناخودآگاهش هست . کار خوبی کردید که درد دل کردید . ببخشید که زیاده گویی کردم , نظرم و نیتم فقط این بود که اگه بتونم کمک کنم , چون بسیار متاثر شدم .
آرتیمان رو هم ببوسید. موفق باشید و به اون بیاندیشید.

دادا اینهایی که گفتی احتمالا گوشه ای از ابو قُرَیب نبود؟

من هم تا اونجایی که یادم میآد در دوران ابتدایی که در مدرسه استثنایی که همه معلولیتها بودند و کلاسی مجزا برای نابینایان تشکیل شده بود درس میخوندم شرایط خوبی نبود! تنبیه و کتک و گرفتن صندلی روی دست و همچنین یه پا بالا و غیره و غیره

سلام
خیلی ناراحت شدم و باور دارم که شما راست می‌گید.
معلمان قدیم همین طوری بودند
من که خودم یادمه کلاس سوم معلممان همچین زد توی گوش یک دختر که مقنعه‌اش از سرش افتاد
ولی خب به هر حال, با یک بچه نابینا نمی‌دونم چرا این طوری رفتار می‌کردند
خدا همشون را لعنت کنه
و مطمئنم که توی همین دنیا گرفتار عواقب کارهاشون می‌شند
ولی الآن معلمان بهترند و جرات ندارند روی بچه‌ها دست بلند کنند.
به اون وحشی‌ها زیاد فکر نکنید
حتما توی روز به اونها فکر می‌کنید که شبها اون شومها به خوابتان می‌آیند.
دیگه چی بگم
فقط برای مردم کشورم متاسفم..

سلام بر آقای آرتیمان گرامی البته پدر آرتیمان کوچولو که ما همون عادت داریم پدر رو به اسم پسر بنامیم….
واقعا خاطرات وحشتناکی هستند خییلی, تصورش درد ناک هست چه برسه ذره ای از واقعیتش ولی من روان شناس نیستم واقعا هیچ چیز از روان شناسی و مشاوره هم نمی دونم ولی به نظر من بهترین بهترین راه برای خلاصی از دست این خاطرات و کابوس ها و درد ها بخشش هست اونم نه زبونی و الکی, آقای آرتیمان واقعا ببخشیدشون از ته ته ته قلبتون, ثابت کنید که شما بزرگ تر از اونی هستید که چنین انسان هایی باعث رنج دائمی شما باشند و ثابت کنید اون قدر بزرگوارید که می بخشید و حتی از خدا هم براشون طلب بخشش و آمرزش کنید ….
من امتحان کردم سخته ولی شدنی و نتیجه اش شیرین تر از اونی که حتی بتونید تصور کنید

سلام منم با خوندن این پست متأثر شدم.
منم مثل دوستان امیدوارم که به زودی مشکلتون مرتفع بشه و به زودیای زود اون خوابهای وحشتناک دست از سرتون برداره. با دیدگاه بانو هم خیلی موافقم میشه گفت منم همینو تجربه کردم منظورم اینه که شده که از تقصیر کسی تا اونجا که به خودم مربوط میشده بگذرم، هرچند گاهی وقتا سخت بوده ولی ارزششو داشته.

به نظر من حتی اگه هم نمیتونید اونها رو ببخشید فقط به خدا واگذارشون کنید.
سعی کنید کمتر به گذشته فکر کنید.

موفق و سربلند باشید.

یکی از بچههای شبانه روزی ما علت نابیناییش میدونید چی بوده؟
وقتی کلاس اول بوده و چشماش دید طبیعی داشتند به خاطر یه شیطنت بچگانه یه تو گوشی از معلمش میخوره و دیگه چشماش سیاهی میرند و بعد هم نابینای مطلق میشه
میخوام بگم که تو مدارس عادی هم از این تنبیه ها هست بطور وحشتناک.

درود! تا نباشد چوب تر فرمان نبرد … بچه ی زبان نفهم…، خاطرات باحالی تعریفیدی، منو یاد خاطرات کودکی خودم انداختی، وای چقدر شیطون و کتک خور باحالی بودم، واقعا نوش جون هممون، چه دوران خاطره انگیزی بود، شاید همین اتفاقات و خاطرات باعث شده که من بیشتر پولهایم را برای بچه ها بادکنک بخرم، به هر حال من که ناراحت نیستم و هرکی هرقدر کتک خورده حقش بوده و نوش جونش، تو هم سعی کن اینقدر نازک نارنجی نباشی و قبول کنی که حقت بوده تا خوابهای ترسناک نبینی، باز هم از این خاطرات بنویس تا من بیام نظرم را بگویم، حالا اگه خواستی دردهای آن روزها را فراموش کنی: یه خر پیدا کن و برو کنارش و اذیتش کن تا چندتا لگد جانانه نثارت کنه و چند جای بدنت را گاز بگیره تا درد جدید پیدا کنی و دردهای قدیم فراموش بشه، حالا بنده از طرف کل معلولین و نابینایان شکنجه شده و کتک خورده تمام شکنجه گران و کتک زنندگان را میبخشم و برایشان آرزوی موفقیت میکنم و در این محله هرکی با من همدل نباشه باید برود و به تعداد افرادی که از دستشان ناراحت است سیبزمینی و پیاز و خیار داخل کیسه ی پلاستیک بگذارد و همه جا آنرا همراه خود ببرد حتی موقع خواب هم کیسه را کنار سرش بگذارد و هیچوقت کیسه را از خودش دور نکند و یک ماه آینده پست بزند و جواب آزمایش را بنویسد، راستی بیست روز اول سر کیسه را ببندد سپس برای ده روز آخر سر کیسه را باز کند!

درود! یکی از دوستان نابینا تعریف میکرد که وقتی نوزاد بوده و در بقل مادرش بوده، پدر و مادرش دعواشون میشه و پدر که دستش را برای سیلی زدن به سمت صورت مادر برده مادر پسر شیرخوارش را سپر بلا میکند و پدر هم چنان سیلی به صورت پسر میزند که نوزاد از بقل مادر به چند متر آن طرفتر پرتاب میشود، این ضربه باعث نابینایی او میشود، البته آن نابینا اکنون معلم و فوق لیسانس است! این اتفاقات جز حوادث غیر مترقبه به حساب می آید و کسی مقصر نیست!

دیدگاهتان را بنویسید