خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نابینایی که شاهکار خداست؛ اول خدا بعد اراده

سلام بر شما.

مثل این که همیشه یک نفر باید باعث بشه من بیام و این جا پست بزنم؛ این بار امیر علت نوشتن این مطلب شده؛ البته مطلب از خودم نیست ولی یه جورایی تازه تازه است؛ حالا وقتی خوندید متوجه میشید.

مطلبی که آماده کردم اینه البته من فقط اسم نوشته رو تغییر دادم و به جای روشندل از نابینا استفاده کردم و همین طور فاصله بین کلمات رو درست کردم و بقیه اش رو عیناً از سایت مرجع میارم.

**********

با من بگو زندگی بدون «پنجره»، چه رنگی چه لطفی و چه صفایی دارد ، اما «پنجره» داشتن که همین ساختمان و برج و ویلا و کلبه نیست. پنجره، یک قدم جلوتر است. می‌گویی پنجره چشم‌ها و چشم‌اندازهاست؟ داری نزدیک می‌شوی اما سرچشمه همه دیدن و تماشا کردن ها که چشم‌هایمان نیست. باور نداری؟ کمی جلوتر بیا، از خودت که دور شوی، در خلوت که با خودت بنشینی، خواهی فهمید که پنجره، همان دل آدم است. با «دل» می‌شود همه چیز را دید، پیدا کرد و حتی به دیگران نشان داد. هنرمند نابینا و چیره دست مشهدی سید مرتضی فاطمی به راستی شاهکار خدا در اراده قوی و توکل است.

سیدمرتضی فاطمی، لیسانس حقوق و مدرس تربیت معلم تهران و در حال حاضر مدرس مدرسه امید نابینایان است. حدود ٢۴سال سابقه تدریس دارد. اوتا سن ٩سالگی بینا بود و در مدرسه ملی نور دانش درس می‌خواند. سر کلاس در حال امتحان دادن بود که ناگهان برای همیشه نابینا شد. سید مرتضی در سر جلسه امتحان متوجه شد که حتی نور را هم نمی‌بیند. آن زمان ابتدا دکترها تشخیص دادند که شاید برای یک لحظه قندخون ناگهانی بالا رفته و شبکیه پاره شده است اما این‌ها همه حدس بود و درنهایت هیچ دلیلی برای نابیناشدن سیدمرتضی پیدا نکردند. چون اگر شبکیه پاره شده بود باید چشم آب سیاه می‌آورد که این‌طور نشد. مادر سیدمرتضی فاطمی از این اتفاق دچار ناراحتی شد و گریه می‌کرد. مرتضی از شدت سرگیجه نمی‌توانست روی پا بایستد. او پسر اول و فرزند بزرگ خانواده فاطمی بود و از این اتفاق پدرش روحیه بدی پیدا کرد. سیدمرتضی با کمک دیوار و کمک بعد از دوسال توانست راه بیفتد و پا در راهی بگذارد که بعدها بهتر از هر بینایی ماشین‌های «پرکینز» را تعمیر کند، نجاری کند و با مجید مجیدی فیلم «به رنگ خدا» را بسازد. با او به عنوان هنرمند خارق‌العاده مشهدی در روز عصای سپید به گفتگو می‌نشینیم:

از اولین روزهایی که با آن دست و پنجه نرم کردید برای ما تعریف کنید.

کودک بودم و از بیکاری با چوب‌ها و نی هایی که در منطقه زندگی‌مان گرگان بود، بازی می‌کردم. مدتی را چوب می‌تراشیدم تا به دوازده سالگی رسیدم. یکهو دیدم عقبم بچه‌ها مدرسه می‌روند و من تنها ماندم. پدرم را تحت‌فشار قراردادم که می‌خواهم مدرسه بروم. پدرم به آموزش‌و‌پرورش رفت و صحبت کرد. آن‌ها گفتند پسرتان باید در کلاس تلفیقی درس بخواند. چون عقب‌افتادگی تحصیلی داشتم خانم اشرفی من را تشویق به درس خواندن کرد. کلاس‌ها را جهشی خواندم. برای جهشی خواندن باید معدلم بالا می‌بود. اول و دوم راهنمایی را هم با هم خواندم. اول و دوم دبیرستان را با هم خواندم. چهار سال این کار را کردم و دیپلمم را گرفتم و سال ١٣۶۶ دانشگاه رفتم. من طوری درس می‌خواندم که هدفم اول شدن در ایران بود. خیلی تلاش کردم اما رتبه ام ٨٠ شد. در آن زمان سه دانشگاه دولتی بود که رشته حقوق داشت. دانشگاه تهران و شیراز و شهید بهشتی که اولین انتخابم شیراز بود.

از امکاناتی که شما با وجود نابینایی از آن برای تحصیل دانشگاه‌تان استفاده کردید، بگویید.

هیچ امکاناتی وجود نداشت. ما نوار می‌دادیم و درس‌ها را ضبط می‌کردند و من گوش می‌کردم و امتحان می‌دادم.

چه کسانی برای شما نوار درس ضبط می کردند؟

من دوستان خوبی داشتم و این کار را می‌کردند. دوستانم برایم کتاب می‌خواندند من گوش می‌کردم.

در مدت‌های غیر درس خواندن چه فعالیت مفیدی داشتید؟

تابستان‌ها و زمان‌های آزاد به کار چوب می‌پرداختم. عشقم و زندگیم، کار هنری با چوب بود.

چه چیز شما را به سمت خلق کارهای هنری چوب برد؟

بچه که بودم، همسایه ای داشتیم که دلش برای من می‌سوخت که همیشه خانه ام. یک روز گفت مرتضی چیزی را به تو نشان دهم. من را به خانه اش برد و از زیر رختخوابشان یک وسیله ای را بیرون آورد و جلوی من گذاشت و بعد صدایی را شنیدم که خیلی زیبا بود. آن وسیله سنتور بود و بعد از لحظه کوتاهی آن را دوباره سرجایش گذاشت و گفت: الان شوهرم می‌آید دعوایم می‌کند که سنتورش را به دست تو دادم و مرا به خانه مان آورد. گفتم: می‌خواهم به آن وسیله دست بزنم، گفت: نه از کوکش خارج می‌شود. دیگر باید به خانه برگردی. این آرزو از سن دوازده سالگی در من بود تا به دانشگاه رفتم در زمان دانشگاه کارهای چوبم حرفه ای شده بود. با دستگاه‌های مختلف و ابزارها آشنا بودم و کار می‌کردم.

از کجا کار با چوب و دستگاه‌ها را یاد گرفتید؟ آیا کار دیگری هم بلدید؟

هیچ کار و تعلیمی را به من کسی نیاموخته است. از هرکس چیزی پرسیدم تا به اینجا رسیدم. تعمیر اتومبیل، جلوبندی اتومبیل، تعمیر ماشین و دستگاه‌های پرکینز (نابینایان و آشپزی بلدم).

یک بار دیفرانسیل یک ماشین را باز کرده بودم، زنگ می‌زدم از پسرداییم تکه تکه با موبایل می‌پرسیدم و اجرا می‌کردم. عوض‌کردن دیسک صفحه پیکان را هم انجام می‌دهم.

چه چیزی باعث شده که این حرفه های کاملا عملی را که احتیاج به بینایی دارد به راحتی یاد بگیرید؟

تصویرسازی و تصور ذهنیم بالاست؛ جلوبندی پراید خودمان را باز کردم. بعد پرسیدم پس از توضیح، با استفاده از دست و لمس قطعات، به ذهن می‌سپارم و دوباره مثل اول سرجایش قرار دادم. آن سنتور باعث شد که وقتی دانشگاه شیراز بودم. یک روز که از بازار انقلاب می‌گذشتم، صدای سنتور شنیدم یاد چنین خاطره کودکیم افتادم. ایستادم و به دوستم که الان در اهواز سردفترست گفتم: مجید بیا برویم. رفتیم و دیدم سنتور است. محوش شدم و یک دانه از او خریدم و به خانه آوردم. سنتور را به هم ریختم تا اجزایش را بشناسم وقتی به گرگان آمدم یک کارگاه چوب درست کردم. شروع کردم به درست کردن و یک سنتور درست کردم و پیش آن آقا بردم، او گفت که عیب دارد، آمدم خانه و کار را شکستم هیچ هنری از من که کامل نبود، نگه نمی‌داشتم. یادم است تا چهار تا سنتور درست کردم، پنجمیش را که بردم، آن آقا گفت: بد نیست. آن را فروختم.

ماشین تحریر نابینایان (پرکینز) را چطور یاد گرفتید تعمیر کنید که الان از سراسر ایران برای شما می‌فرستند تا درست کنید؟

از همین طریق که گفتم یاد گرفتم. پدرم خیلی اول مخالفت می‌کرد و دعوایم می‌کرد چرا موتور را، ماشین را باز می‌کنی، خیلی شدید برخورد می‌کرد اما چون عشق من این بود، انجام می‌دادم. به حدی رسید که من در ایران تنها کسی هستم که تعمیر ماشین‌های پرکینز را این‌قدر راحت انجام می‌دهد. این کار، روح من را سرشار می‌کند.

بعد از دانشگاه چکار کردید؟

اول تربیت معلم درس می‌دادم، چندسال آنجا بودم. در سن ٢٧سالگی ازدواج کردم و الان دو فرزند دارم. دخترم ١٨ساله و پسرم ١٢ساله و با آن‌ها رابطه خوبی دارم. جالب است که پسرم الان نقاشی را خیلی دوست دارد، درست مثل من که وقتی بینا بودم، به نقاشی واقعا علاقه داشتم، چون نابینا شدم، به چوب رو آوردم که قابل حس باشد. من اعتقادی دارم که اصلا به بینایی و نابینایی و ناشنوایی نیست. اراده را خیلی قبول دارم. اول خدا بعد اراده. شما با اراده هر کاری بخواهید می‌توانید انجام دهید. خواستن، توانستن است و واقعا همین است. وقتی زندگی فردوسی را مطالعه می‌کنید، سی سال نوشته است. هر بزرگی را که نگاه می‌کنید واقعا زحمت کشیده است. من ریاضی یاد نمی‌گرفتم، آمدم کتاب پنجم ریاضی ابتدایی را گرفتم و هر تمرین را پنج بار حل می‌کردم. بعد پاره می‌کردم توی سطل آشغال و ششمین بار تمرین رابه معلمم می‌دادم. تمام کتاب را این کار کردم. برای اینکه ملکه ذهنم شود. اول راهنمایی هم این کار را کردم. سال آخر هیچ نمره ریاضیم کمتر از ١٩ نبود. هرگز سختی من را شکست نداد، من با سختی‌ها می‌جنگیدم. اعتقاد نداشتم که جاخالی کنم. به میان‌بر زدن اعتقادی نداشتم، الان هم به میان‌بر زدن اعتقادی ندارم.

از آشپزی‌تان برای ما بگویید، از طعم زندگی درکانون گرم خانواده‌تان.

من غذاهای رستورانی را خوب بلدم درست کنم؛ چلوکباب، جوجه، چنجه و… که با یک فوت خاصی درست می‌کنم. شعارم این است باید دنبالش بروم شعارم این است یا با کتاب یا اهل فن، من مدام جوجه‌کباب درست می‌کردم، خوب در نمی‌آمد، از این آشپز، آن آشپز پرسیدم، یکی‌شان گفت: می‌دانی فوتش چیه؟ در این است که در روغن و مایعی است که در آن جوجه‌کباب را بخوابانی مثلا هر مقداری جوجه چقدر از این روغن و مایع زعفران را می‌خواهد. او درباره آتشی که برای جوجه کباب لازم است برایم توضیح داد که خیلی مهم است. هرکاری فوت دارد و باید فوتش را از اهل فن پرسید.

چه چیزی باعث شد از سختی‌ها نهراسید و تنها به موفقیت فکر کنید؟

یک روزی، استادی به من گفت: بچه‌ها هرگز دنبال این نباشید که بیایید استعدادتان را بسنجید. استعداد یعنی آمادگی ذهنی، اما شما بیایید آمادگی ایجاد کنید. استادم شعری را خواند که من برای شما می‌خوانم: «همت بلنددار که مردان روزگار/ از همت بلند به جایی رسیده اند» معنیش این است که از اراده به جایی رسیده اند.

چه چیز باعث شد به مقوله سینما و هنر روی آورید؟

یک روز مجید مجیدی به سراغم آمد و گفت: آقای مرتضی شما جالب هستید. او جذب من شد. گفت می‌خواهی یک فیلم درست کنیم؟ گفتم باشه. شروع کردم و سناریو را نوشت. حدود ٩٢صفحه شده بود. اسمش را گذاشته بود «دست‌ها می‌بیند». بعد اسمش را تغییرداد «به رنگ خدا». من در آن فیلم نقش نجار را بازی کردم. مجید مجیدی به من همیشه می‌گفت: تو این جور که با چوب کار می‌کنی، یک حس عجیب را از چوب به دستانت منتقل می‌کنی و درک می‌کنی.

شما واقعا با دست‌هایتان حس اشیا را درک می‌کنید؟

بله، من دوستی به نام دکتر سیمین وحیدی دارم که جراح کلیه است. او می‌گفت: آقای فاطمی وقتی من کلیه را جراحی می‌کنم، انگار چشم بسته این کار را انجام می‌دهم، من انگشت‌هایم داخل کلیه را در بدن بخیه می‌زند. جراح‌های ما خیلی‌هایشان نمی‌دانند که با دست‌هایشان می‌بینند و دارند جراحی می‌کنند. وقتی توانایی، ملکه ذهن شد، عادت می‌شود.

از خاطره‌های تلخ و شیرین زندگی‌تان برای ما تعریف می‌کنید؟

خاطراتی که با پدرم داشتم وقتی دنبال معالجه چشمم بود، همه در ذهنم است. من دیگر نمی‌توانم شیراز باغ ارم بروم؟! این‌قدر فشار به من می‌آید که خاطراتم دوباره زنده می‌شوند. یک‌بار با همسرم رفتم، آن‌قدر گریه کردم که حالم بد شد. یکی از خاطرات تلخ من این است که وقتی وارد مدرسه شهید محبی شدم که درس نابینایی بخوانم. با پیش‌زمینه ذهنی رفتم که درس بخوانم. سرکلاس نشستم، یک خانم مهربان به نام صالحی معلم من بود. من که شنیده بودم یک قلمی هست که وقتی با آن می‌نویسی، نوشته ها را برجسته می‌کند، دنبال این قلم بودم که وقتی می‌نویسم مثلا «ر» این خط کج را ببینم. دیدم یک مداد و یک لوحی به من داد که مثل درفش بود. گفتم: مداد را بدهید. گفتند: همین است. دیدم که وسیله، کاغذ را سوراخ سوراخ می‌کند. این خاطره آن‌قدر برایم تلخ بود. گفتم : این بود می‌خواستم درس بخوانم؟! آنجا از زمین و زمان ناامید شدم. دوباره دو سه ماه طول کشید تا من خودم را پیدا کردم. وحشتناک بود برایم. آن خانم معلم به من گفت: عزیزم پسرم این ساعتی که در دست شماست، می‌توانی آن را بخوانی؟ خیلی جدی گفتم: بله اما هرچی سعی کردم دیدم نمی‌توانم بفهمم ساعت چند است. او گفت: پسرم این ساعت را از دستت در بیاورم و این ساعت را ببند به مچ دستت و ساعت بریل داد. وای! چه دنیای وحشتناکی بود. چقدر سخت بود که می‌خواستم ازآن ساعتم دور شوم. خیلی سخت بود برایم ساعتی که سال‌ها آن را داشتم و می‌رفتم زیر پتو و به عقربه‌های شب نما و شماره‌های روشن آن در تاریکی شب نگاه می‌کردم. خاطره شیرینم هم مربوط به آن سنتور و همسایه‌مان می‌شود که در ذهن دارم با کدام دست آن را به من داد.

شنیدم شما رانندگی بلدید، بله؟

بله، من هشت‌سالگی رانندگی یاد گرفتم و الان هم بلدم. اما باید جایی خلوت باشد که رانندگی کنم، اما اگر در خیابان باشد خب می‌زنم به جایی دیگر {می‌خندد…} کاری نیست که بلد نباشم؛ اسلحه های بادی و دولول را تعمیر می‌کنم.

چه صحبتی برای مردم دارید؟

اگر کسی که بخواهد زندگیش را در هر کجایی که دچار مشکل شده، واقعا نجات دهد، همان اراده و توکل به خدا می‌تواند او را نجات دهد. هیچ چیز نیست که در این هستی، ناشدنی باشد.

اگر یک بچه از نوجوانیش بخواهد رئیس‌جمهور مملکت شود، اگر اراده کند و تلاش کند، به آرزویش درآینده می‌رسد. من خواهری دارم که یکی مانده به آخر فرزندان مادر و پدرم است. یک روز آمد گفت: داداش! در زندگیت هرکاری اراده کردی، به آن رسیدی. من استعدادم کم است می‌خواهم درس بخوانم، راه زندگیم چگونه باید باشد؟ گفتم: اگر هرچه در زندگی می‌خواهی که آرزویت است باید درس بخوانی و تا آخر رشته ای که می‌خواهی برو. رشته ای برو که دوست داشته باشی و توکلت به خدا باشد. الان او دکترای تاریخ می‌خواند. جالب است که بدانید تحصیلات او الان از همه ما بالاترست. ما تقریبا لیسانس داریم اما او دارد دکترا می‌خواند؛ آن آدمی که استعداد اصلا نداشت. من یادم است که بعضی درس‌هایم را سی دور می‌خواندم و خسته نمی‌شدم. من استعداد نداشتم اما همت و اراده داشتم. یادم است که وقتی فلسفه را یاد نمی‌گرفتم، آن‌قدر خواندم تا اینکه از فلسفه بیست گرفتم در تهران منطقه۵ سال۶۵ یک نفر ٢٠فلسفه بود و آن من بودم.

‌طیبه ثابت

منبع مطلب: روزنامه مردم مشهد، شهرآرا به تاریخ بیست و سوم مهرماه 1393

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «نابینایی که شاهکار خداست؛ اول خدا بعد اراده»

سلام.
دیگه احتمالاً توی این مطلب خانم خبرنگار نمیدونست که آقای فاطمی لوله کشی و سیمکشی ساختمان و سر بریدن و تمیز کردن گوسفند و حیواناتی که میشه قربانی کرد رو هم بلدن.
باعث افتخارمه که دوم و سوم راهنماییی ایشون معلم من بودن.
انقدر دایره ی تواناییهای ایشون وسیع هست که هرچی بنویسی بازم یه چیزایی جا میمونه.
ممنون از این پست مفید.
موفق باشی.

سلام.
دقیقاً چون نمی دونسته و همین طور خودِ آقای فاطمی احتمال زیاد نگفته باشند بهش
راستی در مورد توانمندی های عجیب آقای فاطمی می تونی آمپول زدن و جوشکاری و همین طور اطلاعات فراوان پزشکی رو هم اضافه کنی.

سلام
درباره ایشون و هنرمندی فوق العاده شون تو برنامه ی بچه های امید نشاط زندگی شنیدم صدای گیرا و گرمی دارن و صداشونم به وضوح میگه که خواستن توانستنه.
احسنت به این نابینای موفق که به نابیناییش و مشکلش غلبه کرد و الآن موفق شد.
من وقتی دانشجو بودم انگلیسی رو هم میخوندم به محض اینکه تا یه جایی رسیدم که بتونم تدریس بکنم با مسئول زبانسرا صحبت کردم که تو اونجا تدریس کنم چون نمره تاپ بودم و نمره ی پایانی من تو زبانسرای خانمها و آقایون بالاترین نمره بود این حق من بود که تدریس بکنم اما قبول نکردن.
گفتن که تو باید انگلیسی رو به کمک نوشتار تدریس کنی که اون موقع امکانتشو نداشتم با اینکه میتونستن قبول کنن و من کارمو شروع کنم اما نشد هرچقدر سماجت کردم رفتم و اومدم اما نرفت میخ آهنی برسنگ.
با این اوصاف دیگه برای امتحان تافل نرفتم و ادامه ندادم.
بعد از اینکه درسم رو تموم کردم تو امتحانی برای وکالت شرکت کردم اما باز روز از نو روزی از نو چون کانون تو شهرمون نداشتیم پدرم هم اجازه نداد که به قزوین برم تو این پروژه هم شکست خوردم بعد از حرف یکی از مسئولین به ظاهر مسئول رفتم دنبال کار اپراتوری اون مسئول به مامانم گفته بود که خانم تو فکر کن دو نوع پارچه مغازه دار بهت میده تا یکیشو انتخاب کنی هردو یه قیمت هستن فقط تفاوتشون اینه که یکی از پارچه ها زده داره اما بیشتر از اون یکی پارچه هستش تو کدوم رو انتخاب میکنی دختر تو هم مثل همون پارچه عیب داره هرچقدر هم که مسلط به زبان باشه یا معدل دیپلمش معدل اول استان باشه اما یه چیز داره که دیگرون ندارن و اون باعث میشه عقب بیفته و اونم نابیناییشه
وقتی اینو از مادرم شنیدم گفتم که نباید بیکار بشینم اگه بشینم تا کانون بیاد زنجان یا یه زبانسرا منو قبول کنه وقت میگذره
یکشنبه ها با مادرم میرفتم به اداره های مختلف سر میزدم و مدارکمو نشون میدادم
تقریبا دو سال کارم شده بود همین که مدام به دفترهای ریاست اداره ها سر میزدم و پیگیر نامه هام بودم.
از سه جا بهم پیشنهاد کار دادن یکیش دانشگاه زنجان بود که بهم گفتن که میتونی پاره وقت بیای اینجا بهت تدریس خصوصی بدیم به بچه های کارمندها زبان تدریس کنی اما حقوق و بیمه نداره فقط با اولیای شاگردهات طرفی اینو قبول نکردم چون کار بدون بیمه هدر دادن وقته و ارزش نداره
کار دومی که بهم پیشنهاد شد همینجا بود که قبولش کردم.
کار سوم هم دادگستری بود که یه طرح بود میتونستم برم و طرح رو انجام بدم و موفق هم میشد اما طرح بود و ممکن بود اصلا قبول نشه اگه اون طرح قبول میشد به صورت شرکتی استخداممون میکردن اما اینجا ایرانه و نمیشه رو هوا و به امید شاید بشه تصمیم گرفت
این شد که با مسئول مربوطه تماس گرفتم و ازش خواستم که اجازه بده یکی رو به جای خودم معرفی کنم اونم قبول کرد البته بعد از ده بیست بار تماس گرفتن و سماجت من
منم یکی از دوستام که فلجه و یه کمی هم تو دستهاش مشکل داره رو معرفی کردم
دوستم رفت ولی طرح موفق نشد ازش خواستن که دیگه نره سر کار اما اونم خیلی پیگیر شد و الآن تو قسمت اطلاعات دادگستری کار میکنه کار تایپیش زیاده اما راضیه.
حالا بعد از گفتن اینا میخوام بگم که از نه گفتنها خسته نشید و همیشه بعد از یه نه شنیدن برید سراغ یه فکر دیگه و تلاش کنید تا به خواسته تون برسید
سال قبل بهم پیشنهاد تدریس تو زبانسرا رو دادن اما دیگه من اون آدم با حوصله ی هفت سال پیش نبودم و قبول نکردم
الآن مردم دارن با ما بیشتر آشنا میشن و بیشتر به تواناییهامون پی میبرن شماهایی که اول راه هستید و میتونید یه کار خوب پیدا کنید حتما سماجت کنید و اپراتوری اولویت آخرتون باشه.
آقای آگاهی از شما به خاطر معرفی بیشتر آقای فاطمی و گذاشتن این پست ممنونم امیدوارم خودتون هم یه وکیل خبره یا یه استاد موفق بشید و حقوق رو ادامه بدید.

سلام.
کار های شما هم تحسین بر انگیز هست و امیدوارم بیش از پیش موفق باشید و موفقیت کسب کنید.
مطالب شما هم این قدر برام جالب بود که گفتم ای کاش به صورت پست منتشرشون می کردید.
خودم که خیلی آرزو ها و هدف ها برای آینده ام دارم تا ببینم چی میشه و چه قدر می تونم محکم برای خواسته هام تلاش کنم.
پیروز باشید.

سلام حسین
من میدونستم آقای فاطمی خیلی توانایی داره
ولی انقدرشو دیگه فکر نمیکردم!!
اینطوری که معلومه من باید یه سر بهش بزنمو ایشونو از نزدیک ببینم
فقط باید بپرسم که الآن کجاست
ممنون بابت پست

سلام محمد. تو همون مشهد برو مدرسه ی نابینایان امید میتونی ایشون رو ببینی.
البته اگر مدیر به ظاهر محترم اونجا اجازه بدن.
با ما که رفتار خوبی نداشت این جناب مدیر و فقط مونده بود برای بیرون کردنمون به ۱۱۰ زنگ بزنه.
خلاصه اونجاست.

درود. من هم تواناییهای جناب فاطمی عزیز را تحسین میکنم. ایشان ثابت کردند که اگر بخواهیم و اراده کنیم میتوانیم اما با اغراق‌گویی این خانم خبرنگار هم موافق نیستم که بگوییم فلانی شاهکار خداست. آقای فاطمی هم مثل دیگر افراد جامعه دارای هوش و استعدادی بوده و به قول خودش خیلی هم هوشش خوب نبوده فقط چیزی که بوده ایشون دارای همت بلند و ارادۀ قوی بوده و یکی هم شاید شرایط محیطی و خانوادگی بوده که به ایشون پر و بال داده داده تا به پرواز دربیاد. در واقع همۀ آدمها شاهکار آفرینش هستند و همه دارای لیاقت و شایستگی و توانمندی هستند حالا یکی تو شرایطی قرار میگیره که میتونه توانمندیهاشو بارور کنه و یکی هم تو چنین شرایطی قرار نمیگیره. خلاصه اراده و خواستن است که حرف اول و آخر را میزنه وگرنه در برابر آفرینش همه یکسان هستند. برای جناب فاطمی عزیز هم آرزوی موفقیت روز‌افزون دارم و ایشون را از افتخارات جامعۀ نابینایان میدونم.

سلام.
به هر صورت متن های ژورنالیستی رو هر کاری که بکنی یه جاییشون می لنگه قبول دارم البته ایشون قصدشون از نوشتن شاهکار قطعاً میزان توانمندی های فراوان آقای فاطمی بوده از طرفی هم درسته که همه شاهکار خالق هستند ولی بستگی داره چه قدر به تناسب توانمندی هاشون و شرایط خانوادگی و محیطی بتونند این توانمندی ها رو آشکار کنند و این میشه که از بین چندین نفر یک نفر به عنوان مثال در مسابقات شنا اول میشه چون اون تونسته بر موانع زیادی که بر سر راهش بوده بهتر از دیگران غلبه کنه و از بقیه رقبا جلو بیفته.
ممنون که هستید.

سلام و درود داداش حسین عزیز و دوست داشتنی خیلی خیلی جالب جالب بود آقا لااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک

با درود حسین خان ممنون از پست ه جالبت با نام ایشان چندی پیش در همینجا آشنا شدم در ضمن آقای موحدزاده چند تا نابینا میشناسید حتما میگویید خیلی زیاد اما چند تاشون تواناییهای آقای فاطمی را دارند فکر میکنم یا همانند ایشان نداریم در حد و ایشان چرا نباید منه نابینا ندانم که چنان نابینایی با اینهمه توانایی در این مملکت زیست میکند آقای موحدزاده متاسفانه نمیشود مشکلات و مصائب را اینجا مطرح کرد با سپاس فراوان از آقای آگاهی.

سعید میفرماید:چرا نباید منه نابینا ندانم که چنان نابینایی با اینهمه توانایی در این مملکت زیست میکند
سلام سعید جان. چرا قطعا باید بدونی و بدونیم و خود من یکی از کارهام اینه که افراد موفق معرفی بشند ولی نفهمیدم این دیدگاهت چه ربطی به دیدگاه من داشت. سعیدم من دربارۀ اغراق‌گویی خانم خبرنگار، نظری دادم همین و این ارتباطی با اینکه نابینایان موفق معرفی بشوند یا نشوند ندارد و خودم هم تواناییهای جناب فاطمی را تحسین کردم و میکنم و گفتم که ایشان از افتخارات جامعۀ نابینایان هستند. پس سعیدم اختلاف نظری در این خصوص با هم نداریم. موفق باشی دوستت دارم مهربانیت همیشگی

سلام.
اتفاقاً شما هم به گونه ای که مشخصه انسان با اراده و بسیار توانمندی هستید
خودتون رو دست کم نگیرید.
بله ایشون خیلی تلاش و پشتکار دارند اما به هر صورت نتیجه تلاششون رو می بینند دیگه.
من چیز های عجیبی در این دنیا دیدم به قول معروف این دنیا خیلی کوچیکه و به همین خاطر من مطمئن نیستم که قطعاً شما آقای فاطمی رو نخواهید دید.
موفق باشید.

سلام
و واقعا آفرین آفرین و هزاران آفرین بر آقای فاطمی باد
وصف ایشون رو از دوستان نابینا به صورت پراکنده شنیده بودم ولی این مطلب …. واقعا زیبا بود …. سختی معنایی نداره و همت و اراده ….
واقعا هزاران بار آفرین بر جناب فاطمی و همتشون و ای کاش من هم کمی به خودم بیام …. واقعا بانو به خودت بیا.
ممنون از شما آقای آگاهی از این پست ارزنده بسی بسیار و براتون آرزوی سربلندی و موفقیت دارم.

دیدگاهتان را بنویسید