خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سلام شهروز کوچولو.

سلام شهروز کوچولو.
خوبی؟
چه خبر؟
میگم خوب واسه خودت تو اون دوران تکرار نشدنی خوش میگذرونیهااا!
میدونستی چه قدر بهت حسودیم میشه؟ میدونستی هرچی دارم حاضرم بدم که جای تو باشم؟ میدونستی تو الآن یکی از خوشبختترین انسانهای جهان هستی؟
تو دنیای تو الآن خاله، عمو، عمه، دایی، بچه هاشون، پدر بزرگها و مادر بزرگهات، فامیلای دورتر، دوستای خانوادگی، همسایه های قدیمی، همه و همه جمعن. همه دور هم هستید و کلی بهتون خوش میگذره. از من میشنوی هیچ وقت آرزو نکن بزرگ بشی. هیچ وقت آرزو نکن دکتر و مهندس بشی. هیچ وقت آرزو نکن وکیل و مدیر کل بشی. هیچ جذابیتی نداره. اگر بزرگ بشی، فقط تنهایی در انتظارت هست و دلتنگی و از دست دادن چیزها و کسایی که برات با ارزشترینها هستن. اگر بزرگ بشی، خالت میره اون سر دنیا و فقط خاطراتش برات میمونه و فوقش ده سال یه بار دیدنش اونم فقط چند روز. اگر بزرگ بشی، پدر بزرگ و مادر بزرگت برای همیشه تنهات میذارن. دیگه نیستن که تو خونشون همه دور هم جمع بشید و تو با پسر عموها و دختر عموها و پسر عمه ها و دختر عمه ها از در و دیوار بالا برید. بزرگ که بشی، درگیر دعواهای بزرگترها میشی و حتی روز مرگ پدر بزرگت، یادت نمیاد آخرین بار که زنده بود و دیدیش چند ماه قبل یا چند سال قبل بوده. بزرگ که بشی، خونه ی قدیمیتون دیگه نیست. اون باغچه ها با درختای گردو و خرمالو و آلبالو و گیلاس و انجیر و انگورش، با اون حوض بزرگی که یه فواره ی قشنگ وسطش داشت، با اون چاه آبش، با اون موتور خونه ای که بوی به یاد موندنی گازوئیلش هنوز یادم هست، با اون خرابه ی کنارش که همیشه توش با بچه های محل بازی میکردیم، با اون صمیمیتی که توش داشتیم، دیگه به خاطرات پیوستن. فقط شاید چند هفته یه بار خوابشون رو ببینی. خواب اون روزا، خواب اون آدما، خواب اون خونه، دنیایی که هرچند کوچیک بود، ولی برای تو همه چیز بود و تو هیچ وقت تصور نمیکردی که روزی این دنیای قشنگی که توش از غم و غصه و هر نا آرامی دیگه ای خبری نیست، به دنیایی تبدیل بشه برات که شاید یه وقتایی جهنم رو بهش ترجیح بدی.

تو دنیای آدم بزرگا، همیشه باید به فکر باشی. به فکر آب، به فکر نون، به فکر پول، به فکر قسط، به فکر اجاره خونه، به فکر امتحانات، به فکر کار، به فکر خیلی چیزا. به فکر این باید باشی که واقعاً مفیدی یا نه. واقعاً خوشبختی یا نه. واقعاً زندگی میکنی یا فقط زنده ای. هرچند که نمیدونم واقعاً از این حرفای من چیزی سر در آوردی یا نه. ولی اگر میتونی، اگر ازت بر میاد، اگر راهی بلدی، بزرگ نشو. هیچ خبری تو دنیای آدم بزرگا نیست. هیچ لذتی تو دنیای آدم بزرگا نیست که بیشتر از لذتی باشه که از بازی با اسباب بازیهات میبری. هیچ خنده ای خالصانه تر از خنده ای نیست که از بازی با پدرت میکنی. هیچ گریه ای قشنگتر از گریه ای نیست که به خاطر مردن یه جوجه میکنی. هیچ اضطرابی شیرینتر از اضطرابی نیست که بابت تموم شدن خوراکیت داری و هر طور که هست یواشتر میخوری که دیرتر تموم بشه. هیچ دین و مذهبی، هیچ کتاب اخلاقی، ارزشش بالاتر از صداقتی که تو داری نیست.

میدونی چی شد یادت افتادم؟ چند روز پیش یکی از همسایه های قدیمیمون بعد از پونزده سال از خارج اومد ایران و اومد دیدنمون. به خاطرش آلبومهای عکسی که تو جعبه بالای کمد دیواری خاک میخورد رو باز کردیم و عکسهای قدیمی رو مرور کردیم. از عکسهای دوران مجردی مامانم بگیر تا عکس عروسیش و عکسهای مهمانیها و مسافرتها و دور همیها و تولدها و عروسیها و و و. هر عکس، ورقی از خاطراتم بود. خاطراتی که الآن تو توی دنیای کوچیکت داری و من روزی جای تو اونها رو تجربه کردم. کسانی توی اون عکس بودن که روزی همبازی هم بودیم. کسانی تو اون عکسها بودن که روزی زیر پاشون زمین خدا بود و الآن زیر پای آدمهایی هستن که از روی مزارشون با بیتفاوتی رد میشن. عکسهای کسایی توی اون آلبومها بود که شاید چند خیابون اون طرفتر هستن ولی نیستن. یا بهتره بگم که نمیخوان باشن. اینطور وقتها، وقتی آلبومها رو ورق میزنی، دلت میگیره. همیشه دوست داری برگردی و اون روزها رو بازم ببینی. دوست داری اون عکسها تکرار بشن. دوست داری مثل تو فیلما یه دفه دست بکشی رو یکیشون و بری به زمان گذشته و دوباره دنیاتو بسازی و بیایی جلو. دلم خیلی از مرور عکسها گرفت. عکسهایی که دنیایی رو یادآوری بهم میکرد که هیچ ربطی به دنیای الآنم نداره. عکسهایی که داشتن التماس میکردن که ما به خودمون بیاییم ولی راست میگن که کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو به خواب زده رو هرگز نمیشه بیدار کرد. اینجا دنیایی هست که همه خودشون رو توش به خواب زدن تا بتونن بد باشن. بتونن بکشن. بتونن بشکنن. بتونن نامردی کنن. چون اگر بیدار باشی هرگز این کارها ازت بر نمیاد.

خلاصه این که شهروز کوچولو! تا میتونی از کودکیت لذت ببر. تا میتونی بخند. تا میتونی کودکی کن. تا میتونی پاک باش. چون شاید روزی تو هم مثل من حسرت روزهایی رو بخوری که هرگز برات برنمیگردن. به همه ی کسایی که تو الآن تو دنیای خودت داریشون و من تو دنیای خودم ندارمشون سلام برسون. بگو دلم براشون خیلی تنگ شده. برو تو حیاط خونتون. زیر درختا بچرخ و بازی کن. دست بزن به آب توی حوض. بذار قطره های آب که از فواره بیرون میان رو باد به صورتت بزنه و خنک بشی. بوی گازوئیل رو با تمام بدیش مثل یه یادگاری با ارزش توی ریه هات نگه دار. مواظب خرگوشت باش. یه وقت مثل من در قفسشو باز نذاری که گربه ها و کلاغها تیکه پارش کنن و فقط حسرتش تا آخر عمر برات بمونه.
مواظب پدرت باش. من مواظبش نبودم الآن انقدر خسته هست، انقدر شکسته هست، انقدر جسم و روحش بیمار هست، انقدر غمگین هست که به خاطر همه ی اینها مجبورم خودمو سرزنش کنم و از خودم بدم بیاد. مواظب مادرت باش. چون الآن تو دنیای من کمی مریضه و اون حال و حوصله ی زمان تو رو نداره. با پیکان بابات و وانت بابا بزرگت و فولکس قورباغه ای داییت و موتور باووی پسر عمت حسابی خوش بگذرون. با آلبالو خشکه ها و نوشابه شیشه ایها و آدامس فوتبالیها حسابی صفا کن. با پدر بزرگ و مادر بزرگت یه وقت تندی نکنیها! من الآن آرزومه فقط ثانیه ای دوباره ببینمشون ولی نمیشه. خلاصه حسابی تو کودکی خودت باش و لذت ببر. دیگه وقت رفتن من شد. شاید هوای ابری دلم و بارونی که هر لحظه امکان داره از چشمای تاریکم شروع بشه دیگه مجال نوشتن بهم نده. پس تو رو به دنیای قشنگت میسپارم و ازت میخوام که فکر بزرگ شدن رو نکنی. چون راست گفتن آوای دهل شنیدن از دور خوش است.

اون روزگار کودکی، فصل کبوتر،
شیرین ترینِ قصه هاست، تا روز آخر.
با قیل وقال و مدرسه، اون ساده جوشی،
تو کوچه آتیش سوزوندن، بازیگوشی.
می شد رها شی، کودکانه در همیشه،
از پاره سنگی، تا به دلسنگی شیشه.
بادبادک فانوسیو، اَبرای پاره،
شبهای صافو تیره ، بازی با ستاره.
از شادی یک روز جمعه جون گرفتن،
رنگین کمونی از دل بارون گرفتن.
ترس از جریمه، خط بد، دل خون گریه،
بازم تو و مشق شبو قانون گریه.
دستای خاکیو نجیب کوچولو کو؟
جای کبودِ تَرکه های آلبالو کو؟
ای کودکی، کاش بوی معصوم تو گل بود،
از دره های زندگی، سویِ تو پل بود.

مواظب خودت و کودکیت باش.
خداحافظ شهروز کوچولو.

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «سلام شهروز کوچولو.»

درود. خب اگه تو بزرگ نمیشدی چه طوری میرفتی ترکیه. بعد چه طوری مدیر این محله میشدی که پستها و کامنتای بچه ها رو منتشر کنی.
عالی بود رفتم به دوران کودکی.
به قول محسن چاوشی:
بچه بودم بادبادکای رنگی
دلخوشیه هر روزو هر شبم بود
خبر نداشتم از دل آدما
که بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری به جز الک دلک نداشتم
بچه بودم به هیچکی شک نداشتم
بچه بودم غصه وبالم نبود
هیچکی حریف شورو حالم نبود
موفق باشی

سلام شهروز کوچولو موچولو.
بیا لپت رو بکشم، بوبولیبوبو.
ببینم، نکنه تو هم همبازی کودکی من بودی ومن نمیدونستم؟
آخه بیشتر حسرتهای منو به یادم آوردی، چرا این کارارو میکنی؟ منم دلم نازکه، دلم اون روزارو میخواد، منم مادربزرگها و پدربزرگهام رو میخوام.
منم اون حیاتهای بزرگ و قدیمی و باصفا رو میخوام.
صفا و صمیمیت فامیلی و همبازیهای قدیمیم رو دلتنگم.
و خیلی چیزای دیگه که اگه بنویسم از این پست هم میزنه بالا.
پست خوبی بود ممنون.

سلام
خیلی پست خوبی بود
هر جمله ای را که میخوندم بیشتر به فکر فرو میرفتم
یاد کودکی خودم افتادم خیلی بچگی نکردم خیلی از پدر و مادر محبت ندیدم به دلایلی که اگر خاطراتم را بذارم اینجا شاید متوجه بشید
دلم خیلی گرفت
شما اگر با هم بازیهات بازی میکردی یعنی با بچههای فامیل من واااای خدای من چقدر همون وقت ها حسرت میخوردم که باهاشون باشم
چه زیبا واژه ها را کنار هم میذارید چه دوست داشتنی بود این پست بازم تشکر
موفق باشید.

سلام خانم کاظمیان.
میدونید من یه اعتقادی دارم و اون هم اینه که کودکی هر کدوم از ما هرچه قدر هم تلخ و بد باشه خیلی بعیده که از حال و روز امروزمون بدتر باشه.
هرچی که بود یه دنیایی بود پر از بیخبری و بی دغدغگی و ذهنی که هیچ وقت درگیر جدیتها نمیشد.
آرزوهامون کوچیک و برآورده شدنی بودن و همه چیز سر جاش بود.
ولی الآن فقط ادای بزرگا رو درمیاریم و فقط داریم وانمود به خوب بودن و خوشبخت بودن میکنیم.
ممنون از لطف همیشگیتون.
منتظر خاطراتتون هستم.
میدونید که خیلی جدی هم منتظرمهااا! پست اولتون خیلی خوب بود. میفهمید که منظورم چیه.
پس منتظرم خخخ.
موفق باشید.

سلام شهروز نمیدونستم قلم به این شیوایی داری خیلی خوب بود. خب البته میتونی بزرگ نشی همینطور کوچولو بمونی و قانون طبیعت را عوض کنی و بقول شاعر شهر ما طرحی نو در اندازی نظامی گنجوی هم میگوید دلا تا کی در این دیر مجازی . کنی مانند طفلان خاک بازی.

سلام
آفرین به شما, آفرین..
خیلی قشنگ و شیرین می‌نویسید
من همیشه از نوشته‌های شما می‌رم توی دوران کودکی
می‌رم خونه مادربزرگم
از نوشته‌های تخیلی شما یاد سریال زیزی گولو می‌یفتم
من فکر می‌کنم خیلی از آدمها با گذر زمان بزرگ می‌شند و خیلی‌ها بزرگ نمی‌شند
مثلا من الآن با این سن وسال برای مرگ یک بچه گربه چند روز گریه می‌کنم
یا وقتی مامانم می‌خواد یک موش را بکشه و بهش سم بده تا از توی خانه بیرونش کنه
دعا می‌کنم که موشه سالم در بره
که البته آخرش دعام مستجاب شد.
خوشحالم که توی این دنیای وحشتناک هنوز آدمهای بزرگ و مهربون پیدا می‌شند

سلام خانم شیبانی.
ممنون از لطفی که به من دارید.
آخی زیزیگولو هم یادش به خیر.
یادمه اون روزا روی موج رادیو هم شبکه یک میگرفت. این زیزیگولو و دوندون رو ضبط میکردم رو نوار واسه خودم.
چه دورانی بود.
راستی برای بچه ها توضیح بدم که من الآن روی شناسنامم یه عکس گذاشتم که عکس هشت ماهگیمه.
یعنی الآن عکس شهروز که بیناها و کمبیناها میبینن عکس هشت ماهگی منه.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

سلام.
من یاد سه چرخه، شهر بازی و خیلی چیزای دیگه افتادم.
کودکستان مدرسه ی پویای کرج بودم. هر چهارشنبه نوبت یه نفر بود که برای همه غذا ببره.
باورتون می شه هنوز ترتیب نشستن بچه ها رو روی اون صندلی های پلاستیکی یادمه.
ولی خاطراتم از دبیرستان خیلی کمتره.
کاش میشد زمان به عقب بر می گشت اما…

سلام خانم عظیمی.
منم ترتیب نشستنها و خاطرات پیش دبستانیم یادمه.
حتی جای نشستنم تو تمام رده های دبستان رو یادمه. حتی یادمه تو هر سال زنگای تفریح چی کارا میکردیم.
خاطرات کودکی من با ارزشترین یادگاریهای من هستن و هیچ وقت فراموششون نمیکنم.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

سلاااام شهروزیی خوبی عمو کوچولو عمو هستی بیا عمو جون این شکلات
را بگیر بخور آفرین عمویی عه این چه حرکتی بود انجام دادی عمو
اشکان اون دفعه دعوا کرده بودت یادت رفت عمو اشکان بیاد بهش میگم
پسر خوبی باش تا ادامه اون شعر را برات بخونم شکلک کشیدن لپ شهروز کوچولو

جای قدمهـــای ترت تا اتاق
با گلِ قالی شده مفروش ٫ دوش
گشته حضور رخ زیبای تو
روی تنِ آیــــــــنه منقوش ٫ دوش

آفرین همین طوری پسر خوبی باشی با عمو اشکان عمو امیر عمو چشمه عمو مجتبی میریم پارک میریم شمال که تو دوست داری بریم دریا باشه عمویی؟

سلام حسینی
تا کی و کجا میخوایی تو حسرت گذشتت بمونی؟ غالب پستهایی که میذاریی افسوس و حسرت گذشتس…
میدونی چیزایی که من تو گذشتم جا گذاشتم هزار بار با ارزشترن از مال تو ولی با این واقعیت کنار اومدم که گذشته تموم شد رفت؛ دیگه برنمیگرده حتی اکه خودمم بکشم برنمیگرده
دلم از این میسوزه که این روزایی که تو حسرت گذشتت داری هدرشون میدی و میسوزونیشون بهترن و پر بار ترین سالهای عمرت را باید رقم بزنن
اگه سی سال دیگه زنده بودم و بهت دسترسی داشتم اونوقت بیادت میارم که حق نداری برای دورۀ جوانیت ماتم بگیری چون وقتی داشتیش خرج حسرت گذشتت کردیش
ببخشید که ناخوشاینده… تصمیم جدی گرفته بودم برای پستهات کلا نظر ندم چون شدیدا اختلاف فکری داریم… ولی دیگه بیشتر از این نتونستم خویشتن داری کنم… بازم معذرت سعی میکنم تکرار نشه

سلام روشنک.
خب من اتفاقاً حسرت گذشته رو اگر هم بخورم، این روزهای زندگیمو از دست نمیدم.
اتفاقاً همین الانش هم کلی خاطره ی خوب از زندگیم دارم.
ولی خب اون بچگیها یه چیز دیگه بود. این مطالب بیشتر یه مرور خاطرات هست. وگرنه نه من و نه تو و نه هیچ کس دیگه برای برگردوندن اون روزها هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
همون سی سال دیگه هم اگر پیدات کردم بهت میگم که جوونیم هم حیف نشد و کلی روز خوب توش بود.
در ضمن کی گفته که حتماً باید با یه نفر توافق نظر داشته باشی که براش کامنت بذاری؟
خب همه که مثل هم فکر نمیکنن. تو هم نظرت رو نوشتی و اصلاً بد نیست.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز
به نظر من کودکی که امروز هم دنیا میاد باز چند سال دیگه میگه کودکیم بهترین زمان عمرم بود همین زمانی که ما دوستش نداریم کودکی اونه و اون بعدها قراره ازش به خوبی یاد کنه.
من برعکس تو اصلا دوست ندارم به کودکیم برگردم چون اکثر کارهایی که انجام میدادیم از روی جهل بود و معصومیت و نادانی اما الآن باید بتونیم خودمون رو رشد بدیم و با شرایط وفق بدیم و موفق بشیم و در آینده از امروزمون و دوران جوانیمون تعریف کنیم.
ممنون از پست موفق باشی.

سلام شهروز واقعا متنت زیبا و با احساس بود ای روزگار ما هرچی از دوران کودکی یاد کنیم بازم کمه عجب روزایی بود
منم خیلی آدما توی زندگیم بودن که حالا نیستن مثل پدر و پدر بزرگ مادر بزرگ عمو عمه
خیلی چیزا توی زندگیم بود که حالا نیست خوش بودیم برای خودمون همیشه شاد بودیم غصه ها کم بودن
خواه ناخواه هر وقت گفتگویی در مورد زمان بچگی میشه یاد اون آهنگی میفتم که دلکش خدا بیامرز خوند بعدش هم افتخاری خوند ولی نتونست به قشنگی دلکش بخونه
یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی
شور و حال کودکی بر نگردد دریغا قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا چه کنیم اون روزا رفتن و تموم شدن

سلام.
خیلی خاطره انگیز و زیبا بود.
ده سال اول تولدم یادش به خیر چه تنها و بی خیال در بیابون ها مشغول گِل بازی بودم و از هیچ کدوم از مشکلات بزرگ و آدم بزرگ ها اطلاعی نداشتم.
راستی آفرین که شناس نامه ات رو درست کردی
(شکلک همون آدم ریزبین و دقیق که من باشم خخخخخخخخخ)

سلام حسین.
ایول گلبازی.
منم خوراکم این بود که میرفتم با این بیل کوچولوها کنار خونمون که خرابه بود زمینو میکندم و میریختم توی یه کامیون اسباب بازی بعد میبردم اون طرفتر خالیش میکردم. کامیونم یه نخ داشت که میگرفتم دستم اونو دنبال خودم میکشیدم و همه جا میبردمش. چه روزایی بود یادش به خیر. شناسنامم رو هم درست کردم عکس هشت ماهگیمم گذاشتم روش خخخ.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز کوچولو….
یعنی الان بزرگ شدی ها؟!…خخخ
من که میبینم هنوز پستونک توی دهنته…خخخ…لباس سرهمی و مای بی بی هم که داری….دست و پاشو نیگاه توی هواست…فک کنم میخوای یکی بقلت کنه شهروز کوچولو….
چه ریزه میزه بودی…

قشنگ نوشتی دادا…مچکر.عکس پروفایلت هم قشنگه.

دیدگاهتان را بنویسید