خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

منو مامانیمو بیمارستان،یعنی کلا همه چی در هم بر هم که

شلام شلام شلااااٱاااام،ای بابا گفتم شلاااام،اینکه کمه که واسه سه ماه غیبتم خخخ،پس شلالالالالالااااٱااااٱااااٱاااااٱاااالالالاااام،ی،که،خوبید بچهها،
دلم واشتون یه عالمه تنگ لفته بود که،هوم هوم هوم،ولی خداییش همش یادتون بودم و همش دعا دعا میکردم که ای کاش زودتر بشه که من برگردم پیش دوستای عزیز و هم محله ای های مهربونم،
بچهها من میخوام واستون به صورت خلاصه خلاصه یعنی کلا خلاااٱاااصه بگم که تو این مدت چه اتفاقاتی واسم افتاد….
اوهوم،اوهوم،اوهوم،میریم که بریم،خخخخخ

اواخر تیرماه بود که مامانیم حالش یکمی بد شد،از مریضیش که خودتون میدونید کههه،بعد تو اواسط مردادماه بود که تصمیم گرفتیم که بریم مشهد،البته کل خانواده با هم که هم زیارت و تفریح بشه،هم مامان رو اونجا تحت درمان قرار بدیم،خلاصه ما رفتیم مشهد و مامان رو بردیمش پیش دکی،دکی زنان بود،خعععلی حالیش میشد،خععععلی بلدش بود،یعنی کلا خلاصه بگم که تو کارش بسیار بسیار ماهر بود،جونم واستون بگه که واسش آزمایش و از این حرفا رد کرد،آزمایشات و سنوگرافی و از این حرفا رو انجام دادیم که در نهایت دکی گفت که چون قندش بالاست و دوتا از دریچههای قلبش بسته هست اول برید آنژیوگرافی کنید و قندش هم باید کنترل بشه بیاد پایین تا بتونم عملش کنم،هرچی به مامان گفتیم که بیا بریم همینجا آنژیو کن قبول نکرد که نکرد،بماند در این هین که کارای مامان رو انجام میدادیم بابا هم رفت پیش دکی و آزمایش و از این حرفا که بهمون گفتن که مشکوک به سرطان پروستات هست،خلاصه آزمایشات بابا رو پیش چندینتا دکی بردیم در نهایت دارو دادن که با دارو برطرف بشه،چون خوش خیم و از این حرفا بود که این دکیا خودشون میدونن و خودشون،
خلاصه عجب روزای سختی رو تو مشهد سپری کردیم و همش پیش امام رضا میرفتیم و دعا و التماس که خدا مامانی و باباییمون سلامتیشون بهشون برگرده،هیچی دیگه بعد از تقریبا دو هفته برگشتیم خونمون،
این وسط منم امتحان استخدامی آزمون آموزش و پرورش داشتم کلا به ببخی خوندم و رفتم امتحان دادم که قبول نشدم که نشدم خخخخ،به درک،خخخخی،
اوایل مهرماه بود که مامانیو دکی قلب نوبت آنژیو داده بود،بردیم به خیری و خوشی انجام شد،این وسط هم مشکل زنانش هم هیی یعنی هیییی اذیتش میکرد و کلا به خونریزی افتاده بود و کاریش نمیشد کرد،یعنی کلا خون ریزی به حدی بود که خععععلی غیر قابل تحمل بود،در حدی که مامان از حال میرفت و وضعیت بسیار وخیم میشد،تا اینکه چاره این نبود که ببریمش پیش دکیهای شهر خودمون،یکی میگفت میترسم عمل کنم،اون یکی میگفت بیا فقط واست ترمیمش میکنم،یکی دیگه میگفت که بیا بهت دارو بدم بخور شاید خوب بشی،در صورتی که مامان دارو استفاده میکرد ولی بی تاثیر بود،تا اینکه یک دکی شجاع در عین حال بسیااااٱااااٱاااٱااااار پولکی پیدا شد و گفت بیا من عملت میکنم،از اونور دکی که مامان واسه دیابتش تحت درمان بود اجازه عمل رو نداد،گفت هنوز قندش بالاست و نباید عمل بشه،تا اینکه حال مامانیم وحشتناک وخیم میشه و دو هفته تو آی سی یو بستریش میکنن،چون تبش روی 39 40، قندش روی 498 و فشارشم روی 18 بود،خلاصه شبو روز ما شده بود گریه و دعا به درگاه خدا که دوباره مامان به زندگی برگرده،آها یادم رفت سطح هوشیاریشم بین 5 تا 7 بود،خلاصه حالش که یکمی بهتر شد چاره ای جز عمل کردنش نداشتن،و ما هم چاره ای جز رضایت دادن نداشتیم،چون اگه وضعیت همونطور میموند امکان این که زبونم لال زبونم لااااال … … … بشه 80 درصد بود،از طرفی هم ما هرچی میگفتیم که منتقلش کنن تهران یا مشهد نمیشد،وضعیتش طوری بود که امکانش نبود،دکترا اجازه نمیدادن،میگفتن اگه با رضایت خودتون میبرید ببرید وگرنه که ما اجازه نمیدیم،راست میگفتن،وضعیتش خعععلی خراب بود،نمیشد،نمیشد که ببریمش،ممکن بود وسط راه زبونم لال اتفاقی که نباید میوفتاد،میوفتاد،، هیچی خلاصه رضایت به عمل دادیم و عملش کردن،خوشبختانه به هوش اومد،چون دکی میگفت که ممکنه که به هوش نیاد و از این حرفا،دوباره به آی سی یو منتقلش کردن و کلا وحشتناک بود وحشتناک،بچهها تو آی سی یو کسیو اجازه نمیدادن که بره و مریضشو ببینه،ولی من و یکی دو بار هم بابا رو گذاشتن،یه عالمه دستگاه به دهن و دماغ و کلی هم سرم به دستا و پاهاش وصل کرده بودن و هر نیم ساعت به نیم ساعت ازش خون میگرفتن،خلاصه بعد از دو سه هفته ما درخواست اتاق ایزوله کردیم که اونجا بتونیم خودمون پیشش باشیم تا بهتر ازش مراقبت بشه،که خوشبختانه به بخش و بعد هم به ایزوله منتقلش کردن،حدود یک ماه و اندی اونجا بود،همونطور که گفتم تبش بالا،قندش بالا،و فشارش هم بالا بود و با این همه دارو و آمپولی که بهش میزدن زیاد تاثیری نداشت،این وسط خونش هم عفونت گرفته بود که وااااویلاااا شده بود که،خلاصه روزا آجیم و زن داداش بزرگه پیشش بودن و شبا هم منو زن داداش کوچیکه،که کلا شبا خیییییلییی سخت تر از روزا بود چون شب تبش بسیار بسیار بالا میرفت و ما هم همش دوتایی پاشورش میکردیم که خدای نکرده تشنج نکنه، که،نا گفته نمونه که زیاد آقایون رو اونجا نمیذاشتن،
پرانتز باز،آجیم ترم اول کارشناسی ارشد بیوشیمی بالینی هست که هییی کلاساشو دو در میکرد و کلا غیبت میکرد که داد استاداش بلند شده بود تا اینکه خلاصه پرونده مامان رو برد دانشگاه تا یکمی آروم شدن و بهش دیگه چیزی نگفتن،فعلا پرانتز بسته، خخخخ
خلاصه روزا سپری میشد تا اینکه یک روز صبح ساعت شش بود که بلند شدیم داشتیم حاضر میشدیم که بریم بیمارستان دیدیم تلفن داره زنگ میخوره،برداشتیم پسر خاله زن داداش کوچیکه بود،آهااا اون شب زن داداش تنها رفته بود چون من حالم خعععلی بد بود نتونستم برم،خلاصه اینکه پسر خالهه زنگید و خبر تصادف کردن پدر زن داداش کوچیکه و از دنیا رفتنشو بهمون داد،نفهمیدم داداشم چطوری منو بیمارستان رسوند و زنشو برداشت و اینا رفتن شهر پدر زن داداش که کیلومترها از ما فاصله داشت،سیصد چهارصد کیلومتر فاصله،آجیمو که گفتم ترم اول ارشدش و نزدیک امتحاناتش بود،زن داداش بزرگه هم دخترش مدرسه ای و پسرش هم کوچیک و خود داداش بزرگمم ترم آخر دانشگاه و کلا اداره و از این حرفا،داداش کوچیکمم که عشقمه،حامد رو میگم که شاید بعضیاتون بشناسیدش،تازه استخدام شده و واسه خودش بیرجند بود،این وسط من موندمو من،بابا هم از اونور روحیه شو از دست داده بود و نمیدونستیم این بار سنگین غم رو چجوری به دوش بکشیم،خلاصه همینطوری روزا میگذشت و وضعیت مامان بعضی اوقات خوب بود و امیدوار کننده بعضی وقتا اما نه،باز به همون حالت عادیش برمیگشت،من بودم و بابا،خیلی سخت بود،تو این مدت 11 بار اتاق عمل بردنش هر بار هم دو سه ساعت طول میکشید،خلاصه کنم که هم خودم خستم شد و هم شما اذیتتون نشه،توی بیمارستان شهرمون دیگه بیشتر از این نمیتونستن برای مامانم کاری کنن،این شد که منتقلش کردیم به مشهد و اونجا بستریش کردیم،اونجا دیگه کارم سختتر هم شد،داداشم که پدر خانمش فوت کرده بود رفت که به خاطر خانمش خونش رو منتقل کنه به شهر پدر خانمش،به خاطر همین من بازم تنها شدم،خواهرم هم امتحاناش داشت شروع میشد و شهر خودمون موند،من و بابام فقط مشهد بودیم،روزها من مواظب مامانم بودم و شبها بابام،دو هفته ی خیلی سخت رو تو مشهد گذروندیم،اونجا هم مامانمو یه بار دیگه عمل کردن،تا این که بالاخره حالش بهتر شد و مرخص شد و به شهر خودمون برگشتیم،در مورد شدت سختیهایی که تو مشهد کشیدم فقط انقدر بگم که در طول دو هفته که اونجا بودم حتی یه بار هم نتونستم برم زیارت و بدون این که زیارت رفته باشم به خونه برگشتم،در نهایت بگم که لطف خدا شامل حال مامانیم شد که وضعیتش بهتر شد،الآن هم من دارم تو خونه ازش مراقبت میکنم،
بچهها،خیلی سخت بود،یعنی هرچی از سختی اون دوران بگم کم گفتم،بیمارستان که بود باید حواسم میبود که کی سرمش تموم میشه پرستار رو صدا بزنم،باید به موقع اسپری تو دهنش میکردم،واسه نفس تنگی البته فقط تو بیمارستان از اسپری استفادش شد،خدا رو شکر الآن اما نه،استفادش نمیشهههه،الآن هم که مامانم تقریبا سه هفته ای میشه که مرخص شده و اومدیم خونه هنوزم باید تا چند ماه ازش مراقبت کنم چون مامان نمیتونه درست راه بره و به تنهایی نمیتونه از جاش بلند بشه و کلا کارای شخصی شو انجام بده،دکی خودش گفت که امکان داره سه ماه یا شاید هم بیشتر طول بکشه تا بتونه وضعیتش نورمال بشه، و کارهای خونه هم همچنان مثل زمانی که مامان بیمارستان بود تقریباً به عهده ی منه، مامانم تا چند ماه حتی نمیتونه خودش به تنهایی راه بره و باید تا اون موقع ازش پرستاری کنم و امورات خونه رو هم انجام بدم…

بسه دیگه زیااااد نوشتم،انگشتام دردشون اومده که خخخی،
من لفتم که،هوم هوم،هوم،فرت فرت فرت،لی،لی،لی،لی،لی،لی،لی،خدااافسی

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «منو مامانیمو بیمارستان،یعنی کلا همه چی در هم بر هم که»

درود. امیدوارم خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچش بر نداره که خعیلی سخت میشه.
واقعاً تا زنده هستن باید قدرشون رو بدونیم.
ببینم اول میشم یا نه. اول شدم مدال فراموش نشه.
واسه شما و همه ی بچه های محله آرزوهای خوب دارم و امیدوارم خدا مامانتونو واساتون نگه داره.
موفق باشید.

خدا را شکر به خیر گذشته دختر… ایشالله از این به بعد بیفتی تو سرپایینی زندگیت و خنده از رو لبات نره و غم بدلت راه پیدا نکنه. مگر نه اینکه إنَ مَعَ العُسرِ یُسرا ؟ به حکم قانون الهی فقط خوشی ببینی از این به بعد ایشالله…

سلام.
واقعا متاسفم که روز های به این سختی داشتی.
از صمیم قلب امیدوارم روز های خیلی شادی در انتظارت باشه، حال مامانت خیلی زود بهتر بشه و کلا ده برابر سختی هایی که کشیدی، خوشی و راحتی داشته باشی.
باز هم بیا و برامون بنویس

وااااای سلااااٱاااااٱااااام خوبی لیلایی،میسی نانازکم،ایشالاه گیگیلی جونم،میشی میشی فلاوونتا از اینکه اینجا دیدمت خوشحالیدم بوبولی من،به آقا سروش هم سلام برسون نانازم،بوس بوس بوووووس فراوونتا لیلایی،خدافسی باباااااییی

سلام ملیسا جان
وقتی تو باشیوه خاص نوشتنت برامون پستی می‌ذاری یا جواب کامنتها را می‌دی
آدم باورش نمی‌شه دختری که این قدر شاد می‌نویسه
با چنین مشکلات بزرگی دست و پنجه نرم می‌کنه
امیدوارم هر چه زودتر مامانت خوب شه و
ملیسای محله شادان شادانتر بشه.

شلااام که خوبی مریمی،آره نانازم کار خداست دیگه باید همه جوره با زندگی کنار اومد نانازکم،همه تو زندگیشون مشکلاتی دارن حالا هرکسی به نحوی گیگیلی جونم،دیگه تقدیر واسه ما هم این بوده خخخ،میسی میسی فراوونتا از حضورت عزیزم،بوس بوس بوس،خدافسی

سلام بر ملیسای مهربان محله امیدوارم تمام مشکلاتت با سلامتی خودت و اعضای خانواده ی محترمت تبدیل به شکلات بشه بیمارستان خیلی سخته من هم در ۱۳ و ۱۴ دی در بیمارستان جم تهران به علت فشار خون دو روز بستری بودم اما زود مرخص شدم ولی تولد نوه ام آرتین که ۱۴ دی بود خونه نبودم به همین خاطر وضعیتت رو خوب درک میکنم امید شادی و بهبودی کامل واسه مامان خوبت دارم پیروز باشی

سلاااام بر بی سایه،خوبی آیاااا،میگم چیزه منم با سایه خخخخ،وااای خدا بد نده ایشالاه که بهتر ترترترترترا شده باشی که،میسی از آرزوهای قیشنگ قیشنگت که،دستت درد نکنه،میسی فراوونتا از حضورت،هوم هوم هوم،خدافسی

خدا خیرتان بده که اینقدر مثل کوه استوار هستید و اینقدر وجدانا برای مادر و پدر و خانواده سنگ تمام گذاشته اید!واقعا به اراده شما احسنت میگم!چیزی کم نذاشتید!انشا الله فقط و فقط دعای مادر به تنهایی شما را از همه چیزو همه جا و همه کس بینیاز خواهد کرد! باز هم میگم آفرین بر شما!التماس دعا

سلاااااااااااااااااااااااااااام ملیسا جوووووونم. خوبیییی؟ واییییی که چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتی. امیدوارم امیدوارم و بازم امیدوارم که مامانیت سلامتیشو بطور کامل بدست بیاره و این سختیا بزودی ختم بخیر بشه و زندگیت سرشاااار از شادی و امید و نشاط بشه و این بار مامانت درگیر کارای خوب تو بشه یعنی برات جهیزیه تهیه کنه. ان شاءالله.

بهبه سلااااٱااااٱااااٱااااااا،اااا،ااا،ااااٱاااام بر عروس خانم نانازیمون،خوبی گیگیلی جونم،دیگه فرصتم نشد که بیام پستتون بهتون تبریک بگم اینجا از ته ته قلبم برات آرزوی خوشبختی میکنم و بهت از صمیم قلب پیوندتو تبریک میگم نانازکم،ایشالاه که خوشبخت بشید تبسمی،خخخخ جهیزیه،باباااا واسه من هنوز زوده که،فقط مامانم خوب بشه من هیچی نمیخوام بس که تو این مدت سختی کشیدیم که خخخخ،خعععلی خوشحالیدم اینجا دیدمت عزیزکم،بوس بوس بووووووووووووس،خدافسی

سلام ملیسا.
خوشحالم که مشکلاتت کم کم داره برطرف میشه. همونطور که تا الآن تونستی از پس این مشکلات بر بیایی حتماً میتونی از این به بعد هم با صبر و تلاش ادامه بدی تا مامانت کامل خوب خوب بشه.
ممنون که اینجا رو قابل دونستی تا در مورد زندگیت برامون بنویسی.
موفق باشی.

سلاااام شهشبی اهههه نه راستی چیزه شهروزی،خوبی آیااا،همیشه از خدا میخواستم که کمکم کنه و بهم صبر بده تا بتونم این بار سنگین رو تحمل کنم و خوشبختانه کمکم کرد که تا اینجا سربلند بیرون بیام،بعدشم چی میگی هاااان،اینجا خونه ی منه،مگه میشه که نیام نگم هاااا،همتون هم خونه ای منید و باید باهام غصه بخورید وقتایی هم که شادم باهام شادی کنید خخخخ،البته هممون باید اینجا احساس راحتی کنیم که،میسی میسی فراوونتا شهروز،هوم هوم هوم،من لفتم که خدافسی

سلام ملیساجان. پستت رو که خوندم چند لحظه فقط نشستم. بی حرف و بدون حرکت. گفتنش۱لحظه هست و تموم میشه میره ولی وای از روز هایی که از سرت گذشت! چه قدر سنگین بودن ملیسا! خدا رو شکر که رفتن و تموم شدن! ملیسا! قدر مادر رو بدون. مادر فقط باشه، فقط۱گوشه بشینه، فقط نفسش توی خونه بپیچه، به خدا تمام گره های جهان دیگه به حساب نمیان. باور کن راست میگم. طوری نیست بذار چند ماه بعد بلند شه راه بی افته. همین که الان حضورش توی خونه با شماست به خدا که درمون تمام خستگی هاتونه. بچه ها مادر فقط یکیه. هیچی هم نمیشه جاش بیاد. مواظبش باشیم. خیلی برات خوشحالم ملیسا. خوشحال و بی نهایت امیدوار و خواهان اینکه هرچه زودتر دوباره بیایی و خبر های عالی بهمون بدی. از شفای کامل مادرت. از شفای کامل پدرت. از۱عالمه شادی که پشت سر هم برای خودت و خونوادهت بیاد و متوقف نشه. تمام دعا های خوب بچه ها توی کامنت های بالا به اضافه هرچی آرزوی خوبه از طرف من و تمام محله مال تو.
شاد باشی عزیز خیلی شاد.

سلااااٱااااام پریسایی،کامنتتو خوندم اشکام داره گوله گوله میریزه،یاد روزای سختی که پشت سر گذاشتم افتادم،یاد روزایی که همش آرزوم این بود که مامانم فقط خوب بشه بیاد خونه من دربست نوکریشو میکنم کلا کامنتتو میلایکم شدید شدید،پریسا باورت میشه مامانیم که بیمارستان بود همیشه به خودم میگفتم یعنی میشه مرخص بشه بیاد تو خونه باز ما همه دور هم جمع بشیم بگیم و بخندیم،آخه مامانم که نبود کلا خونه واسه هممون جهنم شده بود،اصن نمیشد یه لحظه تو خونه دووم آورد،آروم و قرار نداشتیم،پریسا من با افتخار نوکری مامانی و باباییمو میکنم،خیلی دوسشون دارم،چون هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای اونا رو واسم بگیره،میسی میسی نانازکم،بوووس بوووس بوووس،پریسا همیشه حرفای تو آرومم میکنه گیگیلی من،بیخود نیست که بهت میگم آرامشم، خععععلی دوست دارم نانازم،خدافسی

سلام ملیسا جان
خوشحالم که برگشتی و مامانت خوبه.
امیدوارم بهتر بشه و دیگه رنگ بیماری رو نبینه.
دیروز مادر یکی از دوستام فوت کرد و من رفتم برای تسلیت
واای اوضاعی بود افتضاح دلم برای دوستم سوخت و آرزو کردم که هیچکس غم از دست دادن مادر و پدر رو نبینه.

سلام بر ملیسای نازنین. خیلی خوشحالم که با خبر های خوب اومدی. امیدوارم که خیلی زود خبر بهبودی کامل مادرت را برامون بیاری همخونهی عزیز.
میدونم که روزهای سختی را پشت سر گذاشتی و امیدوارم که دیگه چنین روزهایی را نداشته باشی.
خیلی خیلی خوشحالم که باز پر انرژی برگشتی.

قدرشو بدون. هنوز هیچ کاری واسش نکردی! قدرشو بدون. داشته باشش! هر کاری میگه نه نگو. فقط گوش کن ببین چی میگه. هرچی میگه درسته. منطقی یا غیر منطقی بگه، همش درسته. مث گل نگهش دار. اینقدر انرژی داره که تا هزار نسلت رو انرژی تزریق کنه. فقط خوشحال نگهش دار. ی کاری کن وقتی بیدار میشه، با خوشحالی بیدار بشه و وقتی میخوابه، با شادی بخوابه. فقط شاد نگهش دار. امیدوار. همینطوری پیش برو. مطمئن باش هر کاری واسش کنی، یک در یک میلیون محبت هاش بهت رو جبران نمیکنه.
استوار باش و تا همیشه دوست داشتنت رو بهش ثابت کن.
خوب که شد، بر که گشت، بخواهی یا نه، هزار برابر واست جبران میکنه.
مادر همینه.
خودت یک عمر باهاش بودی، میدونی مادر کیه و چیه!
شاد نگهش دار، با روحیه.
هرچی نوشتم رو این پنج سال واسه مادرم اجرایی کردم و کلی بهم انرژی مثبت، کلی انگیزه داد.
امیدوارم سایه مادرت سال های سال بالا سرت باشه و موقع سلامتیش لذت ببری از کاری که الان واسش کردی.

سلام مجتبی،خوبی؟ مجتبی من خعععلی شرمندمه درکم کن سرم شلوغ بوده و بار غم زندگی رو شونه هام سنگینی میکرده واست غصه خوردم که این اتفاق ناگوار واست افتاد و تسلیت میگم بهت،ایشالاه که بتونی تحمل کنی،میدونم سخته از خدا واست صبر میخوام،
همه اینایی که گفتی رو با تک تک وجودم میفهمم و لایک میکنمت،مامانیم خودش همیشه میگه خدا کنه هرچی زودتر خوب بشم نوکریتونو میکنم،در صورتی که ما وظیفمونه اما مامان انگاری عذاب وجدان داشته باشه که چند ماه ماها رو درگیر خودش کرده همیشه میگه شما الآن سختیهای منو تحمل کنید در عوض من که خوب بشم مثه فرفره دورتون میگردم،مامان من همیشه وقتی هم که سالم بود مثه گل ازمون مراقبت میکرد،همیشه میگه خدایا چرا وظیفه خدمت کردن منو به بچههام ازم گرفتی،سرتو به درد نیارم مجتبی،دستت درد نکنه،میسی فراوونتا،خدافسی

سلاااٱااااام زهره جووونی نانازی جغله جونم،آره گیگیلی خعععلی سخت بود،اونقدر سخت که هرچی بگم کم گفتم،اونقدر سخت که فکر میکنم تو این چند ماه چندین سال بزرگتر شدم یا شایدم بهتره بگم پیرتر خخخ،میسی نانازکم از حضورت،بووووس بوووس بوووس،خدافسی

سلام ملیسا.
آفرین به تو دختر باوفا.
آفرین به همت و انگیزهت.
مادر و پدر در زندگی از مهمترین عناصر ادامه هستن.
تمامی حرفای مجتبی رو عمل کن، چون الآن تنها کسی که قدر مادرش رو میدونه و آرزوی داشتنش رو میکشه خود مجتبی هستش.
خدا همه ی مادرا رو برای بچه هاشون حفظ کنه و مادرای رفته رو بیامرزه.
محکم باش و محکم بمون که تا ناگه حسرت مادر به دلت نمونه خدایی ناکرده.

سلااام عمویی،خوبی آیا،عمو باور کن که وقتی مامان بیمارستان بود خونه واسمون جهنم شده بود،اصن نمیشد یه لحظه بدون مامانیم اونجا رو تحمل کرد،وقتی که تو بیمارستان پیشش بودم خیالم راحت بود،واااای از زمانی که میومدم خونه و کلا بیتابی میکردم و با این حال که خستم بود و نای هیچ چیزیو نداشتم تاقتم نمیومد و میرفتم پیشش،روزای سختی بود عمو،خدا واسه هیچ کس نیاره،الآن که مامان اومده خونه با این حال که همش رو تخت دراز کشیده هست و نمیتونه بلند شه همین که هست،همین که اینجاست تو خونه صدای نفساشو میشنوم خدارو بینهایت بار شکر میکنم،میسی عمویی،دستت درد نکنه،خدافسی

درود بر دختر مهربون و بسیار دلسوزم. از اینکه خوشحالی خوشحالم.. نبودت جو سنگینی بر محله حاکم کرده بود. برای خودت و مامی و ددی‌ات آرزوی سلامتی و بهترینها را دارم. خوشحالی بیشترم از اینه که میتونی بعنوان یک فرزند در خدمت والدینت باشی و ازشون پرستاری کنی. یکی از دغدغه های نابینایان بخصوص دختران و بانوان اینه که معمولا قادر نیستند پرستاران خوبی برای عزیزانشون باشند. به هر حال سرت سلامت شادکامی و مهربانیت همیشگی و جاودانه ملیسای بسیار بسیار گرامی و نازنین.

سلااام عمویی،خوبی آیا،میسی عمو نظر لطفتونه،عمو اگه دخترای نابینا خودشون بخوان میشه،میشه با تمام وجود از چراغای زندگیشون پرستاری کنن،عمو همونطور که تو پست گفتم تقریبا ۹۰ درصد مراقبت و پرستاری مامان و کارای خونه رو دوش منه،با افتخار انجام میدم،اوایل یکمی سختم بود ولی بعدش عادتم شد که، ممنونم عمویی،دستت درد نکنه،خدافسی

قند
رو ۴۹۰
تب
رو ۳۹ یا ۴۰
فشار
رو ۱۸ هشیاری
رو ۵ تا ۷
اشکم را در آورد
همین عدد ها
نشاندهنده اینه
که چه زجری کشیدی

ملیسا خانم
صبر ایوبی مبارک
همین که مامانت خوب شده
و سر حالی خوشحالم

همیشه محکم باش
قوی و شکست ناپذیر
راستی بابت دیابت هم خیلی راهت میشه جلو اش را گرفت
یزد بهترین درمانی دیابتی هست خواستی
کمکت میکنم
ملیسا دیابت را نه خودت
نه خانوادت
نه هیچکس دیگه هم شوخی نگیرین که
فیل هم باشی
از پای درت میاره

سلاااام به خوش خوشی محله،خوبی محمدرضا،آره تو فقط خوندی ولی ما جلوی چشامون بود،داغون داغون،شبی که دیگه مامان حالش خعععلی بد شد من و آجیم فهمیدیم که هوشیاری مامان داره پایین و پایینتر میشه،تا به اورژانس زنگیدیم که بیاد مدام باهاش حرف میزدیم و اون یا نمیتونست جواب بده یا بصورت یه کلمه ای گیج و منگ جواب میداد،شب بسیار سختی بود، بغض گلومو میفشورد و جلوی مامان باید قوی میبودیم و نباید گریه میکردیم،اصن یه وضعی بود،خلاصه وقتی که مامان رو رو تخت گذاشتن که با ماشین اورژانس ببرنش غوغایی بود که اصن نمیتونم وصفش کنم،اونجا که بردنش بلافاصله آی سی یو بستریش کردن و دکتر گفت که اگه باهاش حرف نمیزدید ممکن بود که کلا از هوش بره و از این حرفا،خلاصه خدا واسه هیچکس نیاره،اینجا مامان تحت درمان هست،ولی چشم حتما اگه نیازی شد مزاحمت میشم،دستت درد نکنه،لطف داری زیاد،خدافسی

سلام ملیسای عزیزم می دونی که از ته قلبم دوست دارم و هیچ وقت دوری راه نمی ذاره به این فکر کنم که بی خیالت بشم و همیشه برات دعا می کنم قربونت برم تموم کلمات و شوخی ها و جدی هات رو با تموم وجود حس کردم می فهمم ممکنه چقدر بهت سخت گذشته باشه و چقدر سخته که بخوای با لبخند همه رو پشت جمله هات پنهونشون کنی کاش ..مثل همیشه می گم کاش دستم می رسید و نزدیکت بودم و می تونستم همراه لحظه های سختت باشم فقط تونستم دعاتون کنم خودت و عزیزانت رو که راحت تر و با دل خوش ازین سختی هم بگذرین منو ببخش که نتونستم باشم و کمکت کنم فقط می تونم بگم به قول رهگذر عزیز که قطعا با هر سختی یه آسایشی هست و من خواهر خوبم دعا می کنم باقی لحظات عمر خودت و عزیزانت پر از سلامتی و دل شادی باشه آمین

سلااام ترانه ی من،خوبی نانازم،ای کاش،ای کاش پیشم بودی،یکی مثه تو رو اینجا کنار خودم واقعا کم دارم،ولی بازم تنهام نذاشتی،همین که بهم زنگ میزدی و با اون حالی که خودت داشتی و باهام حرف میزدی دنیایی واسم ارزش داشت،دنیایی حرفات آرومم میکرد،ایشالاه دست تقدیر بذاره که ما بتونیم همو ببینیم نانازکم،خععععلی دوست دارم ترانه ی من،بووووووووووووووووس،مراقب خودت و گیگیلیات باش عزیز دلم،خدافسی

درود! همانقدر که تو به سختی نوشتی و سختی ها را تحمل کردی و پشت سر گذاشتی ما هم خواندیم و مطلب و خود و خانواده ات را درک کردیم و فقط بهبودی برای پدر و مادرت و صبوری برای خودت آرزو میکنیم، واقعا سخت است… اما صبوری بیشتر از بهترین هاست… موفق باشی دختر شاداب محله!

دیدگاهتان را بنویسید