جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجراهای من و اعضای بدنم قسمت 1

صبح بود.

بابایی! مامانی چشمم. درد میکنه.

کجاش؟

اینجاش. چشم چپم.

سوار ماشین رنو پیکی شدیم. نمیدونم. انگار بابام کار داشت نیومد.

چند روز گذشت.

یه شب بریونی خوردیم یه شب!

روز عمل رسید. دکترا گفتند آب سیاه اورده.

کجا میریم؟

اتاق عمل. تو با آقای دکتر برو.

تو چی؟ تو هم بیا مامان.

من بیرون وایمیستم.

وقتی رفتم تو یادم به اتوبوسهای قدیمی افتاد. اون صحنه ها هیچوقت از جلو چشام نمیرن.

سمت چپ و راست پنجره بود.

به پنجره ی سمت چپ نگاه  میکردم.

بخواب عمو.

وای. آی.

هیچی نفهمیدم.

چند ساعت بعد در اتاقمون به هوش اومدم.

جلومم بریونی بود. جاتون خالی.

روی چشم چپم یه چیز پلاستیکی مثل تخممرغ بود. نصف تخممرغ.

اون روز رفتیم بیمارستان فیض. دکترم هم دکتر فاضل بود.

تو اون روزا عارف دوست جونجونیم. دوقلوی افسانه ای. اومد منو تو بیمارستان دید.

چطوری راش دادند؟

نمیدونم.

برام یه شتر آهنگزن اسباببازی آورد.

هنوزم دارمش.

بعد از چند روزم رفتیم خونه.

همین. همین.

کامنت بذارید

موفق باشید.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای من و اعضای بدنم قسمت 1»

سلام داداش کوچیکه
این که بهت میگم واقعاً بهش اعتقاد دارما یه بیته:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
یا این یکی
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
راستی اگه تا من نظرمو ارسال کردم کس دیگه ای نظر نداده بود مداااالمو یادت نره ها بالاخره یه جا اول شدم

خب بچه تا یکی نزدم پس کله ت بگو چیطور شد!!! خخخخخخخخخ
یعنی تو بینا بودی و بر اثر آب سیاه نابینا شدی؟
شیکمو.. کل پستت چار خطه که دو تا خطشا داشتی بریونی میخوردی…هاهاههاهاهاهاهااهاا…
منم بریونی دوس دارم با دوغ محلی و نون سنگک و آخ دهنم آب افتاد دلم به تاپ تاپ افتاد…خخخخخخ

وااای! یعنی تو بچگیت میدیدی الان اینطور شدی؟ عجب! کلی ناراحت شدم ولی قشنگ توصیف کرده بودی. خاطراتت مثل بدون شرح میمونن. باید خیلی دقیق بشی تا بفهمی خاطره از چه زمانی صحبت میکنه. دوست داشتم پستتو. مدالم که همه همه رو بردند مدال مسی هم گیر من نیاد فکر کنم! خخخ
یاهوهاههههوهیهو

باید بری خانه ریاضیات بگیریش باید زنگ بزنی خانه ریاضیات موج نور ببینی اگه کسی پیداش کرده باشه بهت بده چون فهمیدم جا گذاشتی دادم محمدحسین بهت برسونه رفته بودی و محمد هم سیدیرو آورد گذاشت رو میز یا داد به من که گذاشتم رو میز. خلاصه که باید بپرسی ازشون اگه دست کسی باشه حتما بهت میدندش وگرنه با من تماس بگیر تا ی جوری واست ردیفش کنم.

سلام مهدی , حالت چطوره ؟ امید وارم که خوش و سلامت باشی پسرم .
آرین پسر من کمی جدیدا تنبل شده . میگه دیگه کارنامه رو دادند و من معدلم خوب شده و انگار دیگه درس لازم نیست بخونه . دیدیش نصیحتش کن . بفهمه دعوام میکنه . آخه اون هم درست همسن توست و فقط سیزده روز از تو بزرگ تره . …
داره میاد خداحافظ . میارم تا باهاش رفیق بشی ولی نگی من گفتم درس نمیخونه .

مهدی، ببین، همیشه پست هات همون لحظه منتشر نمیشند. برای اینکه پست های ی نویسنده ی خاص، زیاد و تکراری نشند، اگه ی نفری چندتا پست بفرسته، در زمان های مختلفی منتشر میشه. توی این محله، همه چی غیر قابل پیشبینی هستش. ی وقت الان پست میزنی، من یک هفته دیگه منتشرش میکنم. خخخ! اینطوری هاست! بعدشم، تو اگه نگی هم همه ی کادر مدیریت حواس‌شون به قضیه هست. یعنی ما ی صف داریم که بهش میگند صف مطالب منتظر بررسی. هر وقت کلید بندازیم در محله رو باز کنیم، نوشته هایی که منتظر بررسی هستند، می دوند به عمو مجی یا بقیه مدیر ها سلام می کنند، می پرند توی بغل ما و خودشونو لوس می کنند و میگند، تو رو خدا ما رو منتشر کنید، خسته شدیم از بس منتظر بررسی موندیم. یکی‌شون میگه من مال مهدیم، یکی میگه من مال حدیثم، یکی میگه من مال خاله زهره ام و خلاصه اینکه نوشته ها همه دستو رو نشسته و ناشتا عجله دارند منتشر بشند ولی ما ی دستی سر و روی نوشته ها می کشیم، نوشته ها رو می بریم حمام، خوب صابون می زنیم، تمیز که شدند، می فرستیم پای بخاری خشک بشند، بعد می فرستیم‌شون توی محله.
سر تا ته کار رو گفتم که بدونی اینجا صبر حرف اول رو میزنه.
بپر بالا.
کیف کن و لذت ببر از زندگی.
همیشه خوشحال باش و شیطونی کن.

دیدگاهتان را بنویسید