خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نماز جماعت

سلام صبح بخیر نه نه ببخشید یعنی ظهر بخیر آهان چون اصلاً معلوم نیست که کی پستم تأیید بشه وقت بخیر امروز میخوام یکی از داستانمو اینجا بنویسم البته من تو نویسندگی زیاد قوی نیستم ولی هر چی به ذهنم میرسه می نویسم خیییلی دوست دارم نظرتونو دربارش بدونم نظرتون هر چی که باشه از جمله خییلی عالی بود عالی بود خوب بود قشنگ بود مزخرف بود چرت و پرت بود به درد نخور بود فقط لطفاً به همین جا اکتفا کنید دیگه دیگه فحش بهم ندید خخخ دلم نازکه ها می شکنه خخخ اما داستان:

 

پدر گفت: نه، زن بچه رو به مسجد نبر بچه های دیگه اذیتش می کنن.

حالا موقع اذان شده بود مادر آماده میشد تا به مسجد بره

خب علی جان، من میرم مسجد تو پیش مادربزرگ بمون.

علی کوچولو گریه کرد و گفت: منم میخوام بیام

مادربزرگ وقتی گریه علیو دید با ناراحتی گفت: خب ببر بچمو.

مادر سرشو به گوش مادر بزرگ نزدیک کرد و با صدای آروم گفت: نمی شه مادر بچه ها توی مسجد به خاطر نابیناییش اذیتش می کنن منم که نمی تونم پیشش باشم اون وقت رضا میاد و ناراحت میشه.

هر چه علی کوچولو اصرار کرد مادر قبول نکرد علیو بغل کرد و بوسش کرد و اونو داد بغل مادربزرگ و گفت: زود میام مامانی

علی کوچولو خیییلی گریه کرد مادربزرگ نتونست آرومش کنه آخر بهش گفت گریه نکن علی جان برو بازی کن تا مادربزرگ برات شیر گرم کنه با بیسکوییت برات بیاره اما علی کوچولو رفت و یه گوشه نشست و همینجوری گریه کرد

مادربزرگم سریع رفت تا زودتر براش شیر بیاره تا حواسشو پرت کنه اما بعد از یه مدتی دید که صدای گریه ی علی کوچولو نمیاد با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و همه ی خونه رو دنبالش گشت اما علی تو خونه نبود با نگرانی به سمت حیاط دویید درو که باز کرد بغض گلوشو گرفت و اشک تو چشماش جمع شد.

علی کوچولو آدمکا و آدم آهنی هاشو به صف گذاشته بود و جلوی هر کدوم مهر و تسبیحی گذاشته بود و خودشم جلوی همه وایساده بود نماز می خوند.

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «نماز جماعت»

سلام برادر مهرداد چشمه
معلومه شما هم از اولش خوشتون نیومده هاااا رو نمی کنید
خودم که اسمشو داستان اصلاً نمیذارم منتها چون بچه ها بیان تو خونمو یه نگاهی بهش بندازن گفتم یه داستان نوشتم گولشون زدم خخخخ
رمااااااان؟؟ مننننن ؟؟؟؟ نمی دونم یعنی میشه؟؟ داریم اصلاً؟؟ آیا؟؟ شاید!!! اگر!!! خخخخ

الهی!
قشنگ بود عزیزم.
هرکس برداشتی داره و برداشت منم اینه که مادر علی باید اونو با خودش میبرد
همون کاری که مادر من انجام داد و باعث شد الآن همه تو کارهاشون با من مشورت کنن و حتی پدرم تو تصمیم‍گیریهاش نظر من رو ملاک قرار بده و نظر من و تقریبا حرف من بشه حرف آخر خونه اونم با احترام.
معلول رو اگه حبس کنی میشه ناتوان و معلول اما اگه تو اجتماع حاضرش کنی و نشونش بدی و اجازه بدی با همسالهاش و کلا عادیها بپره استعدادهاش کشف میشه دیگه از اینکه یکی بهش بگه معلول نمیترسه و ناراحت نمیشه و این باعث میشه موفق بشه.
این نظر من بود و حس کردم نوشته ی تو میخواد اینو بگه و خوب هم نوشته بودیش.
منتظر پستهای بعدیت هستم.
موفق باشی.

سلام حدیثه خانمی عزیزم
واقعا عالی بود به توان خییلی …..
یه جور حس خاص غیر قابل توصیف و عجب پایان نابی آفرین واقعا آفرین خییلی لذت بردم …. بعدشم که من خییلی با مامان بزرگم البته این یکی نه ها اون یکی رفتم مسجد خب این مامان بزرگ قصه شما هم می تونست علیاقای شما رو خودش ببره مسجد خب

سلام بر آبجی بانوی نازنین
خجالتم ندید دیگه خیلی قشنگ هم نبود چه برسه به قشنگ به توان خیییلی
ممنوووون که تشویقم می کنی
آخه مادربزرگ قصه پاش درد می کرد خخخخخ جدا از شوخی اگه مادربزرگش می بردش اونوقت من چجوری این پایانو براش میذاشتم میشدا ولی لازمش این بود که یه رمان بنویسم در حالی که این به قول برادر مهرداد چشمه داستانکک بود

سلام بر حدیثه عزیز. وقت خوش. در عین سادگی و کوتاهی قابل تفکر و توجه بود. راستی خوش اومدی. فقط من متوجه نشدم که دو سه تا خونه پایین تر از کجا میشینی اتفاقا امروز دوست داشتم بیام مهمونی اما آدرس خیلی پیچیده بود روشن نبود که از کجا سه تا خونه برم پایین تر به قول دوستان خخخ. در مورد رشته محبوبمون هم کم لطفی میکنی چه علمی بهتر از شناخت زبان و ادبیات فارسی و آشنایی با بزرگان اون تنها زبان عشق و عرفان دنیا همون طور که خودت خوب میدونی هیچ زبانی قابلیتهای این زبان رو نداره اون دسته که میگن میشه ادبیات رو به تنهایی هم یاد گرفت بله اما باید ببینیم مقصد کدوم دانشگاست شاید بشه سبک شناسی رو خودمون یاد بگیریم اما درک محضر اساتیدی چون دکتر شمیسا دکتر شفیعی و دیگران رو چه میکنیم یک جمله از این بزرگان و حتی تنها نشستن در محضر اونها با ساعت ها یادگیری برابری نمیکنه درآمد هم مشکل از خود رشته نیست بلکه مشکل از ماست همه به دنبال کار اداری و بی درد سر هستیم شغلهای پر درآمدی در رشته ما وجود داره که البته نیاز به کار زیادی داره که تنبلی اجازه نمیده مثلا کمتر شغلی درآمد ویراستاری و نشر رو داره اما چند ادبیاتی رو میشناسی که بلد این کار باشه بیشتر ویراستاران از رشته های دیگه هستند خلاصه این که از ماست که بر ماست. خیلیها رو خارج از ایران میشناسم که تمام زندگی و وقت رو خرج یادگرفتن این زبان کردند و به گفته خودشون بزرگترین آرزوشون خوندن و تحقیق در آثار این زبان هست اینا رو گفتم که بی کار نشینی و منتظر و خودت بری به دنبالش من خودم با بهترین رتبه این رشته رو انتخاب کردم و خیلی هم از این انتخاب خوش حالم الآن هم ادبیات تدریس میکنم. جالب بدونی یکی از تصمیمات من در آینده خوندن دوباره این رشته البته این بار در یک دانشگاه مادر دیگه هست. برات آرزوی موفقیت دارم در پناه حق.

سلام بر آبجی مرضیه ی نازنین
وقت و اوقات شما هم خوش ممنون آبجی لطف داری
ممنوووون خوشحالم که با شما هم محله ای شدم
دو سه تا خونه پایین تر از شما یعنی ته ته کوچه اصلاً اون پایین ترین خونه می شینم ته ته، کف کف پلاک صفر اما شما هم خوب آدرسو پیدا کردینا بشینید تا یه لیوان آب بیاریم خستگی از تنتون بره خخخخ
وااااااای خدای من فکر نمی کردم این رشته اینقدر اینجا طرفدار داشته باشه آبجی من می دونم این رشته خییییلی خییییلی رشته ی دوست داشتنیه اساتید ما دکتر شمیسا و … نبودن اما اساتید ما هم جزو بهترین اساتید توی این رشته بودن کلاً ادبیاته و سر کلاس نشستنش همه ی صفاش به همینه من تلاش کردم آبجی تنبل تنبل هم نیستم خواهرم که فوق لیسانس این رشته رو داره حتی دانشگاه خودمونم برای تدریس رفته چندتا دانشگاه دیگه هم رفته اما کاری پیدا نکرده من و خواهرمم منتظر کارای اداری نیستیم من خودم اصلاً از کارای اداری متنفرم یه روز سر کلاس زبانمون گفتم من دلم کاری میخواد شغلی میخواد که توش عرق ریختن باشه بگذریم از اینکه استادمون گفت خب برو سونا جکوزی خخخخخ درباره ی ویراستاری هم که گفتی باید بگم نه درآمد اصلی مال ناشره چون من و خواهرم دو تا کتاب گرفتیم ماشاء الله چه کتاب های افتضاحی هم بودند یعنی به قول بابام اون کتابا رو درواقع ما دو تا نوشتیم ولی برای اولیش که صد و خورده ای صفحه بود صد هزار تومان دادند و برای دومیش که افتضاح تر از اولی بود هیچی ندادند فکر کنید هیچی به ما ندادند پس تقصیر من نیست تقصیر رشتمم نیست خدا می دونه که تقصیر کیه!!!! خب دیگه آبجی هیچ کس جای خودش نیست که کسی که ادبیات نخونده ویراستاری می کنه
منم برای شما آرزوی موفقیت روز افزون دارم
لا پناه الا هو
راستی آبجی یه پارتی بازی کن برای من توی دانشگاهت کار پیدا کن خخخخخ شوخی کردم

باز هم سلام عزیزم. وای که چه آب خنکی بود. خیلی چسبید باشه تا جبران کنیم. گلم اصلا منظورم شما نبودی به یک مطلب کلی اشاره کردم و بس که دلم از این دانشجو هام پر بود اینجا شکایت کردم باور کن من بیشتر از این که تدریس کنم دارم این ها رو نصیحت میکنم اما هیچ خبری نمیشه که نمیشه. وای که چه ناشر بد جنسی بود من همین دیروز از ویراستاری یک کتاب ساده و کم غلط ۳۰۰ گرفتم متأسف شدم. نگران نباش عزیزم این مشکل همه جاییست و بیکاری تدر این کشور بی داد میکنه گناهش هم گردن گناه کاراش به امید شاغل شدن شما و تمام دوستان

سلام مجدد به آبجی مرضیه ی نازنینم
نوش جاااااانتون میخواین یه لیوان دیگه براتون بیارم
نمی دونم چجوری بیام تو خونتون و از مطالبتون استفاده کنم اگه راهنماییم می کردید ممنون میشدم
بالاخره یه روزی این نصیحتا یه جایی کارساز میشه ایشالا
اون کتابی که میگید چند صفحه ای بوده؟؟ من بابت کتاب تاریخ صد صفحه ای هیچ چی نگرفتم یکیشم آمار بود تاریخو که اینقدر اشتباه نوشته بود که سر و ته اتفاقای تاریخی معلوم نبود اینقدر بد نوشته بود که ما برای هر یه کلمش کلی تو اینترنت سرچ می کردیم دو هفته صبح تا شب بابتش وقت گذاشتیم ولی …. بگذریم حالا فعلاً که یکی از برادران اینجا پست بسته بندی دستمال کاغذیو زده نمی دونم حالا این شرکت معتبره نیست اصلا بابام اجازه میده نمیده خواهر، ما که یکی دو تا مشکل که نداریم خونوادتاً کارآگاه هم هستیم خخخخ
ان شاء الله معلوم شد که پارتیم نمی شینا خخخخ شوخی کردم

سلام شرمنده که جذب نشدید حالا چرا اینقدر عصبانی!!!
ولی کاش می گفتید چرا کلیشه ایه؟ تا اشتباهاتو تو داستان های بعدی تکرار نکنم محتوا کلیشه ای بود؟ عنوان کلیشه ای بود؟ شیوه ی بیان مطلب کلیشه ای بود؟ کاش بگید تا اشتباهاتو اصلاح کنم
ان شاء الله به امید آن روز
یا زهرا سلام الله علیها

درود
خوب چون فرمودید بگم، من نکات مورد نظرم رو که فقط صرفا نظرات شخصیم هستند میگم:
۱. اولا از عنصر قوی ای به نام پدر برای جلوگیری از رفتن بچه به مسجد استفاده شده که اشتباه محضه چرا که اتفاقا همیشه یعنی خصوصا در خانواده های شامل افراد نابینا، اکثرا مادر ها هستند که دلشون واسه بچه میسوزه بچه رو لوس می کنند و برعکس، پدر ها معمولا چون مرد هستند، قوی هستند و پسر‌شون رو هم دوست دارند که قوی باشه.
۲. مادر ضعف کلیشه ای وحشتناک ترس از حرف مردم رو داره که همیشه برای توجیه ی کاری مث نبردن بچه به مسجد به کار گرفته میشه. در مورد داستان های با شخصیت های بینا هم این مسائل کم نیست. این قضیه، خلاقیت رو از داستان گرفته. به خودی خود خوبه ولی از این مسئله استفاده ی هوشمندانه نشده.
۳. وقتی میگید علی کوچولو خیییییلی گریه کرد، وقتی شیر و بیسکوییت رو کمتر از نماز دوست داشته، یعنی اینکه به قدری از بچگی روی مخ بچه برای پذیرش و عشق به نماز کار شده که نشون از ی خانواده ی به شدت مذهبی داره. همه بچه ای نماز رو با سن کم، به خوراکی و مسائل جذاب دیگه ترجیح نمیده. پس این بچه عشقش نمازه و اونم نماز توی مسجد و به جماعت. چطور بچه به نماز جماعتی عشق میورزه که تا حالا تجربه نکرده؟ در واقع، چطور این خانواده بچه رو عاشق نماز جماعت کردند بدون اینکه بچه رو بطور مکرر بدون ترس از حرف، نگاه و آزار مردم به مسجد برده باشند؟! یا خانواده، بچه رو خیلی مسجد بردند که ی تیکه از داستان نشون میده از ترس حرف مردم و اذیت بچه ها نبردند، یا بچه رو مسجد نبردندش که اگه این دومی باشه، چطور بچه ای که مسجد نرفته، نماز جماعت نخونده، به خاطر مسجد و نماز جماعت، شیر و بیسکوییت رو ول میکنه ی نماز جماعت ساختگی ترتیب میده؟! در واقع، یک جور هایی ی پارادکس توی این داستان موج میزنه که آدم نمیدونه دم خروس رو ببینه یا قسم حضرت عباس رو!
۴. علی کوچولو ییهو این همه مهر و تسبیح از کجا آورده برای هر کودوم از آدم آهنی ها یکی یکی گذاشته و چقدر باید طول کشیده باشه تا علی کوچولو مهر ها، تسبیح ها، جا نماز ها، آدمک ها و آدم آهنی ها رو پیدا کرده باشه، توی حیاط برده باشه، چیده باشه؟ حتما کم کم پنج تا ده دقیقه این مورد طول کشیده و وقتی مادربزرگ با عجله ظرف حد اکثر دو سه دقیقه زده باشه بیرون، نباید با صحنه ی چیده شده ی صف جماعت رو به رو شده باشه بلکه باید صحنه ی صف جماعت در حال چیده شدن رو شاهد می بود که توی این داستان، فقط سعی شده همه چی غیر واقع گرایانه و در راستای ی هدف خاص، یعنی نشون دادن عشق بچه به جماعت، پشت سر هم تا پایان و با عجله چیده بشه.
۵. محتوا کلیشه بود، داستان میتونست خلاقیت بیشتر توش باشه و قبل از شروع پلات، ی پسزمینه ای از علی، محل زندگیش، و شرایطش توی چند جمله به ما بده. یعنی ستینگ داستان خیلی گنگ و مبهم هستش. عنوان هم که کلا من باهاش از همون اول تا آخر داستان، مشکل داشتم چون همونطور که بالاتر عرض کردم، وقایع بی ربط و نامفهومی با عجله کنار هم چیده شدند تا هدف منتج به عنوان، درست در بیاد.
نوشته ی بالا فقط تحلیل من از سبک نگارش داستان و پارامتر های به کار رفته در داستان بود و به هیچ وجه بیان کننده ی عقاید شخصیم در مورد مسائل مذهبی نیست. خودمم آدم ادبی ای نیستم و خودمو سوسک صاحب نظر ها هم نمی دونم چه برسه به خودشون. این ها صرفا نظراتم به عنوان ی خواننده ی کاملا معمولی بود!

سلام بر برادر مجتبی خادمی
خیییلی از شما ممنونم که وقت گذاشتید، به داستان دقت کردید و اشتباهاتو گوشزد کردید خییییلی از نکاتی که گفتید قبول دارم اما بعضی از اشکالات وارد نیست شاید هم باز ایراد از من بود که نتونستم درست مفهومو برسونم شاید اگر به قول عمو چشمه اگر داستانکک نبود می تونستم درست اصل هدفمو برسونم خب اگر اجازه بدید من در باره ی نکاتی که گفتید مطالبیو عرض کنم البته باز هم از شما ممنونم که اشتباهاتو گفتید من دوست دارم که داستانی که می نویسم انتقاد بشه و از اینکه همه بیان بگن عالی بود هیچ اشکالی نداشت همش گل و بلبل بود خوشم نمیاد
۱-اینکه کلی بگیم پدرا بچه ها رو قوی بار میارن و مادرا بچه ها رو لوس می کنند مطلق نیست خیییلی مواقع هم برعکس این چیزیه که شما گفتید ولی قضیه ای که هست اینجا بحث لوس کردن بچه نیست بحث حرف مردمم نیست بلکه بحث اذیت شدن بچه ای است که هنوز قدرت دفاع از خودشو نداره چون برای آروم کردن بچه ی بزرگتر که نمیرن شیر و بیسکوییت بیارن این مال بچه ی کوچیک تره خیییلی از پدرا هستند که وقتی می بینن بچه ها بچشونو اذیت می کنن کار ندارن که خودشون بزرگن و اونا بچه چه پدر بچه ی نابینا چه غیر نابینا میرن دخالت می کنن و این بیشتر مادرا هستند که باید اینجور موقع ها جلوی پدرا رو بگیرن که مداخله نکنند که در بسیاری از مواقع موفق میشن و در بسیاری مواقع موفق نمیشن منظورم ضعف پدرا نیست منظورم حساسیتشون روی بچشونه.
۲-ببینید مادر هیچ ترس از حرف مردم نداره چون از داستان هم فکر کنم البته معلوم باشه که مادر چندبار بچشو به مسجد برده قبول دارم که اینو تذکر ندادم خب خواننده که نمی تونه مفهوم توی ذهن منو بخونه ولی مادر از کجا فهمیده که بچه ها بچشو اذیت می کنن همونطور که اشاره کردم اصلاً بحث حرف مردم نیست بلکه فقط بحث اذیت شدن بچه ای هست که نمی تونه از خودش دفاعی کنه البته به علت سن کمش.
۳-نه مسجد بردنش. بحث حرف مردم هم نیست ولی چون چندبار مسجد بردنش بچه ها تأکید می کنم بچه ها اذیتش کردند دیگه نبردنش من فکر می کردم از جمله ی اول که پدر به مادر میگه که نه خانم بچه رو مسجد نبر بچه ها اذیتش می کنن معلومه که خانم عادت داره به بردن بچه به مسجد ولی این بار پدر طاقت نیاورده اجازه نمیده البته قبول دارم که این مطلبو باید واضح تر تو داستان می نوشتم شاید همه از این جمله اینو برداشت نکنن که خب پس اولین بارش نیست. بابت ناقص بودن داستان عذرخواهی می کنم.
۴-(شکلک خنده) من تو داستان حرفی از تعداد آدمکا و آدم آهنی ها و حرفی از جانماز نزدم فقط مهر و تسبیح بعدشم تو هر خونه ی مذهبی ای کلّی مهر و تسبیح هست همشم توی یه کشو یا یه کیسه یا یه جایی بالاخره هست من که همیشه اسباب بازی هام توی یه سبد مرتب و منظم کنار هم بودن ولی واقعاً راست میگید توی یه مدت کوتاه حتی دو سه تا آدمک و آدم آهنی و مهر و تسبیحو نمی تونه پیدا کنه تازه بره تو حیاط و بچینه شاید باید می گفتم که مادر بزرگ گفت برو با آدمکات بازی کن تا من نماز بخونم و بعد شیر گرم کنم و با بیسکوییت برات بیارم یا همین که شما میگید مادربزرگ باید با صحنه ی صف در حال چیده شدن مواجه میشد.
۵-قضیه ستینگو هم قبول دارم باید بیشتر درباره ی علی توضیح میدادم اما وقایع بی ربط و نامفهومو قبول ندارم.
در کل برادر واقعاً از شما ممنونم که دقت کردید وقت گذاشتید کامنت دادید و تمام اشتباهاتو به من تذکر دادید شکسته نفسی هم نفرمایید سبک انتقاد شما نشون میده که منتقد حرفه ای هستید من هستم که نویسنده که هیچی یادداشت نویست مبتدی ای هستم بازم از شما ممنونم.

واقعا زیبا بود. این آدم آهنیها، برای بچه ها واقعا ارزشمند هستند. آنها میتوانند بسیاری از احساساتشان را توسط همین آدمکها بیان کنند. بازی درمانی راهیست برای کشف معماهای حل نشده درون بچه ها، که اگر ما بزرگترها با صبر و حوصله کارشان را دنبال کنیم، به نتایج مؤثری دست پیدا میکنیم.
موفق باشی حدیثه عزیز.

دیدگاهتان را بنویسید