جستجو
Close this search box.
جستجو

11 داستان کوتاه و به یاد ماندنی:

 پیر فرزانه و جنگل وحشت

 

در سرزمینی دور، میان کوهستان و جنگل، قبیله ای میزیست با ترسی همیشگی از موجوداتی عجیب الخلقه که مردمان قبیله از قدیم آنان را زندگی خواران می نامیدند. هر روز قبل از غروب خورشید. بزرگان و مردان و زنان رشید و دلیر قبیله، دور اتشی بزرگ جمع می شدند و گرداگرد پیری فرزانه، طبل بدست می نشستند و با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن می کردند و همانطور که پیر فرزانه اولین ضربه را به طبل می نواخت، دیگران هم گوش هایشان را تیز می کردند و با همان ریتم هم نوا میشدند و تا امتداد شب، صدای طبلشان، همه کوهستان را فرا می گرفت و تا طلوع خورشید، با هم طبل می نواختند به گفته پیر فرزانه و دیگر بزرگان قبیله، آهنگ طبل نواختن آنان، گوش های زندگی خواران را به حدی می آزرد که نمی توانستند به مردم قبیله آسیبی برسانند و رسم طبل نوازی هر شب قبیله، از سالهای دور ادامه داشت. در میان مردان و زنان دلیر قبیله، جوانی بود که از کودکی رسم طبل نوازی را آموخته بود و هر شب، با دیگر دلیران، با ریتم نوای طبل پیر فرزانه، هم نوا میشد. علاقه او بیشتر به نوای طبل پیر فرزانه بود تا به دلیل ان و در طول سالها که با پیر فرزانه هم نوایی کرده بود، دستش در نواختن، مجرب شده بود اما باورش از دلیل نواختن ارام ارام کم شده بود. جوان در طول زندگی اش، هیچ زندگی خواری را از نزدیک ندیده بود و فکر می کرد وجود آنان افسانه ای بیش نیست و گاه گاه بجای همنوا شدن با پیر فرزانه، طبلش را بر می داشت و به گوشه ای میرفت و برای خودش می نواخت اما چون هرشب اطراف پیر فرزانه جمع زیادی از زنان و مردان دلیر برای طبل نوازی حضور داشتند، غیبت او هیچ گاه بچشم کسی نمی امد یک شب جوان تصمیم گرفت به تنهایی به جنگل تاریک و کوهستان ظلمانی اطراف قبیله برود تا خود مطمین شود وجود زندگی خواران افسانه ای باطل است. کوله بار کوچکی جمع کرد و طبلش را برداشت و دل به کوه و جنگل زد. هر چه در میان کوهستان و جنگل جلو تر می رفت، صدای طبل پیر فرزانه و مردان و زنان دلیر کم تر و کم تر میشد و تا جایی پیش رفت که دیگر صدایی از طبل ها به گوشش نرسید. ظلمت و سکوت جنگل و کوهستان، پاهایش را به لرزه در آورد. کوله بارش را در پناه درختی بر زمین گذاشت و همانجا نشست ساعتی گذشت و کم کم صدای قدم هایی در ظلمت به گوشش رسید که به او نزدیک میشدند. صدای پاهایی که هرچه نزیک تر می شدند، بر سرعت قدم هایشان افزون میشد. جوان نمی توانست باور کند موجوداتی در دل ظلمت در کوهستان باشند پس طبلش را برداشت و به بالای درخت رفت. پس از دقایقی از بالای درخت موجودات عجیب الخلقه ای را دید هم قد و قامت انسان اما هر کدامشان چند دست و پا داشتند و گوشهایی بزرگ در دو طرف سرشان و دهانی گشاد که از دندانهایشان، خون می چکید. آنان به سمت کوله بار جوان رفتند و شروع به بو کشیدن آن کردند و بعد نگاهشان به بالای درخت افتاد و جوان را آن بالا دیدند و شروع به بالا رفتن از درخت کردند تا دستشان به جوان برسد جوان ترسیده بود و تنها چاره اش را در این دانست تا به رسم مردم قبیله، شروع به نواختن طبل کند پس طبلش را میان پاهایش قرار داد و از روی همان شاخه قطوری که بر آن نشسته بود، با آخرین ریتمی که از پیر فرزانه آموخته بود، شروع به نواختن کرد. با صدای طبل جوان، زندگی خواران گوشهایشان را گرفتند و بسرعت از جوان دور شدند و جوان همانجا تا صبح طبل نواخت صبح با طلوع خورشید، جوان از درخت پایین آمد و به سمت قبیله به راه افتاد و بعد از رسیدن به قبیله، تا غروب خودش را از دیگران مخفی کرد و در گوشه خانه اش فقط به زندگی خواران و پیر فرزانه فکر کرد. با غروب خورشید طبلش را برداشت و به سمت حلقه ی مردان و زنان دلیر اطراف آتش رفت و کنار پیرفرزانه نشست. پیر فرزانه نگاهی به جوان انداخت و گویی در چشمش ایمان را دید و با مهربانی لبخندی به او زد و جوان اینبار با ایمان قلبی، با ریتم پیر فرزانه، شروع به نواختن کرد

 

 

زندگی نوشیدن قهوه است

 

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند . پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بودند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس‌های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می‌خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری‌هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود… به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید .

 

 

مداد رنگی ها

 

همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند …. به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد … همه به او می گفتند : ” تو به به هیچ دردی نمی خوری ” …. یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ….. مداد سفید تا صبح کار کرد … ماه کشید … مهتاب کشید …. و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد …. صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد …….

 

 

فرشته

 

به یاد اولین خاطره ای که از او در ذهنم نقش بسته می افتم. صورتش مثل ماه می درخشید و با چشمهای سیاهش خیره به من نگاه می کرد.شبیه یک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معنی فرشته را نمی فهمیدم. من نیز نگاهش کردم و خندیدم و بعد، مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد صورتم را غرق بوسه کرد. و امروز من به او خیره شده ام و صورتش را برای آخرین بار می بوسم. باز هم به یاد خاطرات گذشته می افتم و در حالی که اشک میریزم پارچه سفید را به روی صورتش میکشم. همگی دعا می کنیم و سپس خاک بر رویش میریزیم”از خاک آفریده شده ایم و به خاک باز خواهیم گشت” و حالا میفهمم که فرشته یعنی “مادر”.

 

 

معجزه خنده

 

پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید..

 

 

نژاد پرست

 

این شعر کاندید شعر سال 2005 اثر یک پسر سیاه پوست وقتی به دنیا امدم سیاه بودم وقتی بزرگتر شدم بازهم سیاه بودم وقتی جلو افتاب میرم باز هم سیاهم وقتی میترسم هم سیاهم وقتی سردمه سیاهم وقتی مریضم باز هم سیاهم وقتی هم که بمیرم باز سیاه خواهم بود تو ای دوست سفیدمن وقتی به دنیا امدی صورتی بودی وقتی بزرگتر شدی سفید شدی وقتی جلو افتاب میری قرمز میشی وقتی میترسی زرد میشی وقتی مریضی سبز میشی وقتی هم که بمیری خاکستری میشی وتو به من میگی رنگین پوست ؟

 

 

دسته گل

 

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی‌داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‌تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست�.”

 

 

قصه ای که باد با خود برد

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید . سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود . دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه . گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها میگذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت . و گاهی فریاد میزد و می گفت :من هستم ،من اینجا هستم ، تماشایم کنید. اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که او را به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند ، کسی به او توجه نمی کرد . دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچک بودن خسته بود و رو به خدا کرد و گفت : نه این رسمش نیست . من هم به چشم هیچ کس نمی آیم . کاش کی کمی بزرگتر مرا می آفریدی . گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از آنچه فکر میکنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشه که تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی . دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند . سال های بعد دانه کوجک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد . سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچم را به باد گفته بود و میدانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد .

 

 

گرانبها

 

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید ، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت: “آیا آن سنگ را به من میدهی؟” زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند؛بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: “من خیلی فکر کردم؛تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.” بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: “من این سنگ را به تو باز میگردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو میخوام!به من یاد بده که چگونه میتوانم مثل تو باشم.”

 

 

بهای یک سنت

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد. او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .

 

 

انگیزه

میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است  : او وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت: “پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد.”  اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید فکر کرد که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد: “آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!!!!!!!!!” چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد. اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم در باره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.

 

 

منبع: روزنه آنلاین.

 

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «11 داستان کوتاه و به یاد ماندنی:»

سلام و درود بیپایان خدمت عمو چشمه عزیز و کبیر محله, واقعاً مثل همیشه عالی کامل و جامع بود, ای ول به این پست و مرسی بابت این داستانهای کوتاه من یکی که خیلی خیلی خیلی لذت بردم. در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

برای دسترسی به شبنشینی برید تو دیدن نوشته های مخهدی عابدی! یعنی
برید تو یکی از پستای منو برید تو دیدن همه ی نوشته های مهدی عابدی!
اولیش شبنشینی ۱۳ هست!

وااااااااااای ننه پیر شدم دیگه نیمیرسم به پستای بچام سر بزنم… هزار تا گیر و گرفتاریه س… سبزی پاک کردن و رخت و لباس شستن و گرتگیری و جارو پارو و گله داریو بز دوشیدن و گاو داریو گوسفند چرونی… ننه تونا گذاشدین رفدین شهر… من موندم و این مرغ و خروسا و گوسفندا… واااااااااای ننه میخوام گاوامو بفروشم برم آنتالیا یوخده هواخوری…
دستت درد نکونه ننه واس یازده تا قصه ت… یه زمونی ننه ها قصه میگفتن بچا میرفتن صحرا… زمونه عوض شدس..حالا بچا قصه میگن ننه ها گاو میدوشن… یا امامی زمون.. آخرالزمونس بخدااااااااااااااا

سلام ننه.
الهی که همیشه زنده باشی و از این کارهای عام المنفعه کنی.
قصه چیه من خودم مخلصتم، برات رمان هفتاد من کاغذ میخونم تا ببینم آخرش چی میشه خخخ.
وقتی میگم باید حواسم بیشتر بهت باشه میگی چرا این حرفارو میزنم هاااا!!!
حالا چرا آنتالیا؟ تو که میخوای بری بهتره یه سری به جزایر باربادوس بزنی.
بیا، اینم از ننه ی ما!!! میخواد گوسفند بفروشه بره آنتالیا صفا.

سلام. خواستم بعد از خوندن دو سه داستان اول که عالی بود بقیه رو نخونم و نظر بدم! اما حقیقتش نتونستم بیخیال بقیه بشم و همه رو خوندم. آموزنده و جالب بودند. مرسی استاد عزیز

دیدگاهتان را بنویسید