خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حسی شبیه… آخر اسفند

سلام به تک تک دوستای عزیزم در محله گوش کن. امیدوارم که حالتون خوب خوب خوب باشه و ایام به کام. سال نو رو پیشاپیش بهتون تبریک می گم و امیدوارم امسال سال “رسیدن به آرزوهای قلبی” تک تکتون باشه !

بازم ی حسی شبیه آخر اسفند هر سال. حسی شبیه نو شدن, حسی شبیه گرفتن تصمیمای جدید و بزرگ, حسی شبیه زندگی … که با تولد زمین و پادشاهی خورشید همراهم شده. این احساس , هر سال این موقع ها سراغم میاد. احساس می کنم با این انرژی فوق العاده ای که دارم, می تونم دنیا رو زیر و رو کنم!درست نمی دونم از چی سرچشمه می گیره. شاید ب دلیل طولانی تر شدن روزا باشه و شایدم دلیل خاصی نداشته باشه.

بازم مثل اون گذشته های دور, باورم میشه که آتیش چهارشنبه سوری تمام غم و غصه ها رو دود می کنه و می بره ی جای دور! ی جای متروک که هیچ آدمی توش زندگی نمی کنه. خیلی وقته که دیگه از اون آتیش که از روش می پریدم و فارغ از هر اندوهی به خونه بر می گشتم , خبری نیست!نمی دونم اون صداهای گوش خراشی که تموم کوچه های شهرمو پر کرده , اونا هم غصه های امسالمو ب دست باد خواهند سپرد تا ببردشون اون دور دورا ؟اونجایی که هیشکی توش خونه نداره؟!!!

اما امسال دیگه تصمیمای بزرگ نگرفتم. امسال دیگه قرار نذاشتم که تمام قله های دنیا رو فتح کنم!!!امسال قرار نیست هر کاری که در توان دارم رو انجام بدم تا فردای بهتری داشته باشم. می دونین چیه؟ آخه … اسفند امسال من ب فردا اعتقادی نداره. اسفند امسال من فقط ی حقیقتو آبی تر از هر حقیقتی دریافته و اون حقیقت , فقط و فقط ” امروزه” و فقط امروزه که براش جریان داره. امروزه که از آواز دلنواز و زندگی بخش این پرنده ها که هر صبح و دم غروب تمام وجودمو ب وجد میارن , لذت می برم. امروزه که لبخند زیبای خورشید رو ب زندگیم می بینم. ماه زیبا رو لمس می کنم!و از وجود اونایی که عاشقانه دوستشون دارم , لذت می برم.

فردا دیگه برام ی مفهوم گنگ و یا لااقل اونقدرا که مهم جلوه می کرد , نیست. نه اینکه بی برنامه باشم و بی خیالش بشم . نه !چون می دونم اگه امروزم رو زیبا و درست زندگی کنم فردای من به همون روشنی خواهد بود.

می خوام با هر نفس نسیم در بهار, هر لحظه زیستن رو تجربه کنم. می خوام از هر تغییر کوچکی که در زندگیم ایجاد می کنم یه جشن باشکوه تو وجودم برپا کنم. می خوام … وقتی بارون می باره… با قطره های زلال و سخاوتمندش نهال عشقو در قلبم بکارم. می خوام از بوییدن یک گل خوشبو سرمست بشم. من همه این کارها رو سالهاست که پیشه خودم کردم اما امسال ,اینا میشه اهدافم. امسال اینا میشه زندگیم.

امسال می خوام فقط خودمو زندگی کنم!می خوام بگم من همینم که هستم!می خوام به آفریدگار عشق ظلم نکنم و وجودی که یکپارچه عشق و شوق ب زیستن داره رو به یه انسان غمگین و افسرده بدل نکنم!می خوام هر روز فقط ی جمله, ی صفحه و فقط ی حقیقت رو یاد بگیرم و ازش لذت ببرم و اونو زندگی کنم.

می دونم پاییز با تمام غم ها و زرد شدن برگای تموم درختاش میاد!می دونم این بهارم مثل بهارای دیگه موندگار نیست. اما … امروز بهاره و فردا پاییز!برای فردا و برای پاییز , فردا باید اندیشید!

شاد باشید و دلتون پر از عشق به زیستن!

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «حسی شبیه… آخر اسفند»

سیلااااااااام ینی سلام که رهایی. بازم تو اینجایی. زبونم مو درآورد بس که بهت گفتم بشین درساتو بخووووون. خخخ. باشه. بگیر این مدال طلای ارزشمندو برو بفروشش باش برو یکی از یونی های ایالات متحده ادامه تحصیل بده.بعدشم دعا کن به جون من. شااااااااااد باشی.

قشنگ نوشدی لناااااااااااا… الان جخ خوندمش.. هاهاهاهاههاهاهاهاهاهاهاها… من اسفندا دوس ندارم.. بهارم دوس ندارم… تابستونم دوس ندارم.. من اول سالم پاییزه… همیشه اول مهر تصمیمای بزرگ میگیرم و تا آخر شهریور سال بعد سعی میکونم اجراشون کونم… حالا برا من وسط ساله… هاههاهاهاهاهاها… خیلی سخته تو لحظه زندگی کردن.. شوما چیطوری از پسش بر میاید اون وق؟

نگاش کن!!! تو نخونده اون مدالو ازم گرفتی؟؟؟؟؟ ای باباااااااااااا. عجب کلاه گشادی سرم رفت خخخخخ. مرسی رهایی جونم. راستش منم پاییزو ب ویژه مهرو خیییییییلی دوس دارم فقط ی چی تو پاییز اذیتم می کنه و اونم شبای بلندشه که تموم نمیشه و مخصوصاً وقتی بیکارم خیلی دیگه داغون میشم. اسفندو دوس دارم چون وصله ب بهار.مرسیییییییییی ی عالمه تا که اومدی و خوندیش. خودتم بیا ی چی بخون واسمون. از اون شب بخیرای خوشگلت دیگه. خسیس نبااااااااااش .سلامت باشی تا دنیا دنیاست.

سلام.
یادتونه بچه که بودیم، یه بستنی رو انقدر یواش میخوردیم که دیرتر تموم بشه، بعد یه دفعه آب میشد و میریخت زمین و کلی تو ذوقمون میخورد؟
اگر اون بستنی میفهمید که چه شادی بزرگی رو تو وجود کودکانه ی ما فرو میریخت، هیچ وقت آب نمیشد. ولی اون بستنی هیچ وقت نمیفهمید. ولی ما دفعات بعد دیگه فهمیدیم که اگر لفتش بدیم بستنیمون آب میشه و دیگه دو ساعت خوردنش رو طول نمیدادیم. پس تا بهارتون آب نشده ازش لذت ببرید. هرچند انقدر دنیامون سیاه و پر از ناخالصی شده که دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست. هیچ چیزی سر جاش نیست. ولی در هر شرایطی که باشیم میتونیم لحظاتی حتی کوتاه شاد باشیم.
ممنون از پست خوبت.
شادیهاتون پایدار.

سلام شهروز. وای چقدر زیبا این حقیقت تلخو ب تصویر کشیدی. و خورشید کودکی های ما اگه میدونست با غروبش شبهای تاریک و پایان ناپذیر بزرگسالی رو برامون ب ارمغان میاره , هرگز پشت کوه های درد غروب نمی کرد. مرسی از حضور ارزشمندت و بهارت سرسبز و دلت همیشه شاد شاد شاد.

سلام و درود بر لِنا خانم, میدونم هنوز یه سیزده روزی به آخر امسال مونده اما پیشا پیش فرا رسیدن عید باستانی و سال جدید رو بهتون تبریک میگم, مرسی بابت پستتان خیلی خیلی عالی نوشتید تک تک کلمات این پست را لایک میکنم. در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

درود بر آقا احمد گرامی. من ی خورده عجولم دیگه خخخ . خب می خواستم اولین نفری باشم که سال نو رو ب دوستام تبریک میگم.خدا رو شکر که نوشته ای ب این سادگی رو پسندیدید چون نمی تونم بهتر از این بنویسم.آرزو می کنم بهار ۹۵ سال رسیدن ب تک تک آرزوهاتون باشه.مرسی از حضورتون و خدا نگهدارتون.

سلام لِنا خانم متنتون خیلی زیبا و تأثیر گذار بود تصمیمتون هم عالیه درسته که ما باید برای آینده برنامه ریزی کنیم ولی در حد متعادل
یعنی یه وقتایی لازمه که از زمان حال لذت ببریم و زیاد به آرزوهامون فکر نکنیم منم پیشاپیش سال نو رو بهتون تبریک میگم انشاء الله که سال بعد در زندگیتون شادیها بر غمها فزونی بگیرن و غصه هاتون کمتر و کمتر بشن پیروز و سربلند باشید خدا نگهدارتون باشه.

درود آقا وحید.با حرفتون موافقم. برای برنامه ریزی کردن که لزومی نداره حتماً منتظر سال جدید بود. برنامه ها و اهداف می تونن سر جاشون باشن ولی لذت از زمان حال چیزیه که اگه ب دست فراموشی سپرده بشه ب عقده های بزرگ آینده بدل میشن.براتون سالی توام با شور و نشاط و سلامتی آرزو می کنم و منتظر ی آلبوم خوب هم از شما هستیم.پیروز باشید.

سلااااااااااام رعد جونم. چطوری یا خوبی آیا؟می دونم ب خاطر خونه تکونی ازش خوشت نمیاااااااااااااااد خخخ. خب خونه تکونیو قبل از اسفند انجام بده که ینی اصن انجام نده هااااها. کی ب کیه. واااااای آره اینم فکر خوبیه. دیدار با رعد بزرگ در ی روز بارونی بهاری!شاد باشی و مرسی از حضورت.

سلام لِنا.
منم این حس رو دارم.
البته خیلی دیر به این فکرا افتادم و خودم. خیلی آزار دادم تا همه چیز برنامه ریزی شده و اصولی باشه که نشد.
منم میخوام که امروز رو برای امروز زندگی کنم و فردا رو بسپارم به فردا.
فصلها که میان و میرن، روزها و شبها هم که حرکتشون غیر قابل کنترل و وضعیت شون مشخصه.
این ماییم که خودمون رو عذاب میدیم برای آینده، مثل مواقعی که خودمون رو عذاب میدیم به خاطر گذشته و اون چه که گذشت.
همهش از دستمون رفته و میره.
ممنونم که منو مصمم تر از گذشته کردی.
منم در این پروسه باهات همراهم.
پس زندگی کن و بذار دنیا هم کار خودشو بکنه.
پیش به سوی زندگی.

سلام ب عموی خوب و مهربونم. وای خیلی خوشحالم که اومدین اینجا. اصلاً هم دیر نیست. هزار سالم بگذره دیر نیست برای شمایی که ب این حقیقت رسیدین. منم دوره نوجوونیمو مدام با استرس برای داشتن آینده ای بهتر اونجور که باید زندگی نکردم. اما شاید ی وقتایی همین اضطراب که نمی دونم دقیقاً تو روانشناسی بش چی میگن… استرس مثبت … ی همچین چیزیه دیگه فکر کنم, باید باشه تا بشه پیش رفت اما ب اندارش , نه زیاد و نه کم.گذشته رو واسه درس گرفتن برای امروزم گذاشتم و ب آینده هم امیدوارم. سالی پر از موفقیت , شادکامی و هر آنچه بهترینه براتون از خدا میخوام.در پناه خداوند بهار باشید و بدرود.

سلام سارای جونم.راستش این استرس موقع سال تحویلو منم وحشتناک حس می کنم.۵ دقیقه آخر سال که اصن تموم نمیشه برام!ب ۹۵ امیدوارم سارای جون.نمیدونم چرا؟زودگذر باشه شاید ولی اولین باره که امیدوارم.شااااااد باشی و هر چی آرزوی خوبه مال تو!

میدونی لنا؟ اسفند ماهیه که باید توش دراز کشید و استراحت کرد… یازده ماه بغضی رو که توی گلوت بوده و نگهش داشتیا، اسفند باید بزنی از خونه بیرون، قدم بزنی و بغضهای فروخوردت رو رها کنی… اسفند ماه دوییدن دنبال خرید و تمیزکاری و کارای نفس گیر نیس.. اسفند ماه آخره… مث پیری میمونه.. باس فک کرد تو این ماه… باس نشست کنار پنجره و با یه موسیقی ملایم دمنوش بهارنارنج خورد… باس با آرامش نشست و کتابایی رو خوند که یازده ماهه هی گفتی بذار سر فرصت میخونمشون… بعد بیست و نهم که شد باس آروم دراز بکشی و بمیری ، باس بمیری و همه چیا فراموش کنی… و موقع سال تحویل دوباره با محول الحول دنیا بیای و بسم الله بگی و دوباره زندگی رو از نو آغاز کنی…
حسش نیس.. وگرنه یه پست میذاشدم و هی توش شعار میدادم و مخ ملتا کار میگرفدم… هاههاهاهاههاهاها… ولی دارم استراحت میکنم…
بفرما دمنوش چای کوهی… خخخخ

واااااای رها واااااای خیلی زیبا بود خیلی!!!تکراری شده گفتنش ولی هزار بار میگم هزار بار تک تک واژه های این کامنتو می پسندم.اضافه نمی کنم چیزی بهش تا ناب و دستنخورده بمونه سر جاش.بهارت پر از بارون خوشبختی!

سلام لِنا خوبی عزیزم،نوشتت هزاران لایک داره نانازم،خیلی زیبا نوشتی،ای کاش میشد که در لحظه زندگی کرد،افسوس و صد افسوس که من یکی هرچی سعی میکنم که در لحظه زندگی کنم و افسوس گذشتهها و غصه آیندهها رو نخورم نمیشه که نمیشه،افسوس اینکه تا پایان سال ۹۳ نمیدونستم غم و غصه چی چیه،ولی حالا کوهی از ناملایمات دنیا رو دارم تحمل میکنم،منی که دختر شاد شادی بودم ولی حالا…… در کل خیلی زیبا نوشتی،احسنت،خدافسی عزیزم،راستی سال نو تو هم پیشاپیش مبارک گیگیلی جونم،بوس بوس بووووس.

سلام ملیسایی جونم.وقتی باهات حرف زدم بهم گفتی هر وقت فکرای نا امید کننده و آزار دهنده اومد سراغت ,ردش کن و بش بگو بعدا بهتون فکر میکنم حالا نه!حالا نه!این حرفتو شد ملکه ذهنم و تا لحظه عمل جراحیم همراهم شد.انرژی خوب تو و دو سه تا از دوستای خوبی مثل تو باعث شد بگم هر چه بادا باد!عزیزم میگذره.همه تلخیا با تموم شدن زمستون تموم میشه و تو بازم میشی همون ملیسای شاد شاااااااد شااااااد خودمون.میسی که اومدی عزیزم.میسی زیاااااد تا.شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید