آدم خودش نمیدونه چرا این تیپیه، شایدم چرا این تیریپیه. همین درسته که میگن ی روز شادی، ی روز غم. ی روز زیاد و ی روز کم. انگار که این دنیا، این زندگی، همیشه باید بالا پایین داشته باشه تا بتونه بچرخه. همینه که از این دنیا هم خعلی خوشم مییاد و هم خعلی متنفرم. دیگه باید به پارادوکسیکال بودن نوشته های من عادت کرده باشید. از کی و از چی بگم. نمیدونم. قاتم. شاد و غمگین. سرگردون و کثیف و دیوونه.
اولندش که اینقدر کار سرم ریخته که پنج روز میشه حمام نرفتم، صورتمو اصلاح نکردم و مو های بد مسبم که هر روزه چرب میشن رو شامپو کاری نکردم. از بس کار و کار و کار، بعدشم خستگی و بی انگیزگی. می پرسید از چی بی انگیزه میشم؟
از چی نداره که! تا دلت بخواد، بهانه واسه بی انگیزگی زیاده. یکی اینکه کار مهاجرتم به هیچ جای درست و درمونی نرسیده و هی میون زمین و هوا مونده. نمیدونید اگه بتونم واسه همیشه از ایران برم چقدر پیشرفت در انتظارمه! دیگه اینکه توی آزمون استخدامی اول دولت به جایی نرسیدم و بعید میدونم توی این دومی هم به جای خاصی برسم. بعدشم اینکه اینجایی که الان مشغولم، احتمالا بخواد تعدیل نیرو داشته باشه و این یعنی کسب درآمد و داشتن ی شغل ثابت، رو هواست. همه جای دنیا رو هواست ولی اینجا امنیت شغلی بیداد میکنه. روی یک ساعتش هم نمیشه حساب کرد چه برسه به روز و هفته و ماه و سال. دیگه چی بگم واستون. همش دارم دلایل بی انگیزگی رو می شمارم که اصلا کار خوبی نیست و باید با نوشته های شادم ی کمی روحیه بدم به برو بکس محله ولی خوب آدم که آدم آهنی نیست، انسانه و این چیزا هم داره.
خلاصه اینکه باورتون بشه یا نه، بیش از دو هفته ای میشه که واسه خودم غذا درست نکردم و همش از بیرون خریدم، احتمالا مرغ و گوشت هایی که برای پختن خریده بودم توی یخدون فاسد شدند و کلا صبحانه ام خلاصه شده توی ی لیوان شیر، ناهار ی ساندویچ و شام هرچی محل کارم بده.
ی زامبی از همه جا بریده ی به تمام معنا شدم. دلم میخواد ی قرص بخورم و تا همیشه بی درد و بی مشغله بخوابم. ی خواب همیشگی تا آخر جریان هستی. تا همیشه و همیشه! دلم میخواد ی بچه ی چهار پنج ساله بشم، بی درد و بی مشغله. فارغ از تمام مسئولیت های دنیا. بی خیال و شاد و لذتجو. شیطون و آتیش پاره. دلم میخواد ی پول هنگفتی ماهیانه ریخته بشه به حسابم و همش دور دنیا باشم. از اون آرزو های مهال که در جوابش باید گفت: چاییدی رفیق! دلم میخواد برم توی ی روستای خیلی خیلی دور از شهر و دور از امکانات شهری زندگی کنم، ی راهی واسه کسب خرج بخور و نمیر توی اون روستا داشته باشم و قید مردم شهر، درس، کار، سایت، محله، آرزو، آینده ی درخشان، مهاجرت، و همه ی چیز های خوب خوب رو بزنم و تا آخر عمرم توی اون روستا زندگی کنم. دلم خیلی چیز ها و شرایط میخواد. چه فایده که خودم خودمو نهیب می زنم و میگم: مجتبی جون، چاییدی رفیق!
فعلا که باید سوخت و ساخت. فعلا که باید به زور ادامه داد. فعلا که همینه که هست. تا بلکه روزی با ی ایده ی ناب، با ی جرقه ی نو، بتونم این شرایطم رو تغییر بدم چون به امید تغییر شرایطم توسط شخص دیگه ای نیستم. میدونید چیه؟ با خواهرم که بحث می کردیم، به این نتیجه رسیدیم که همه به سمت آینده های خودمون که هر روز از جلوی ما رد میشند، در حرکتیم و روزگار، سرنوشت، تقدیر، فلک یا هرچی اسمشو بگذاری، ی وسیله برای حرکت در مسیر آینده، به آدما میده. به بعضی ها هم هیچ وسیله ای نمیده و باید پیاده حرکت کنند. بعضی ها هم که اصلا نای حرکت ندارند و وسط جاده متوقف میشند بلکه ی وسیله ای گیرشون بیاد یا ی وسیله ای از روشون رد بشه راحتشون کنه. من حس می کنم فعلا روزگار ی فرقون شکسته در اختیارم گذاشته که باید با تکان هایی که خودم بهش میدم، به زور حرکتش بدم. گاهی وقت ها هم مثل دیونه ها از فرقون پیاده میشم، همه ی سرنوشتم و همه ی اهدافم رو می ریزم توی فرقون،، دسته های فرقون رو می گیرم و میرونمش! گاهی که توی فرقونم، روزگار شوخیش میگیره و منو از فرقون میندازه پایین. مثلا سال گذشته با بیکار شدنم، از فرقون افتادم پایین و فرقون بی پدر واسه خودش رفت که رفت. بعد که شغل جدید پیدا کردم، کلی دنبال فرقونم دویدم تا تونستم دوباره گیرش بیارم. البته روزگار با همه ی جور تا نمیکنه. به بعضی ها دوچرخه میده، به بعضی ها موتور، به بعضی ها سه چرخه، به بعضی ها پیکان، بعضی ها با قطار به سمت آینده حرکت می کنند و بعضی ها با هواپیما یا کشتی میرند. خیلی ها هم با اسبی الاغی چیزی در حرکتند. خلاصه که من نمیدونم شما پیاده میری یا توی چه وسیله ای نشستی و داری به سمت آینده حرکت می کنی، ولی اگه وسیله ات بهتر از مال منه، خوش به حالت.
گاهی ها رو می بینم که با ی بیماری کوفتی مثل سرطان یا ایدز یا هر بیماری دیگه، از قطار روزگار، پرت میشن پایین و هر لحظه ممکنه زیر چرخ هاش له بشند. اون هایی که خیلی شانس بیارند، آویزون میشند به دستگیره ی درب قطار و وسط زمین و هوا معلق می مونند. ولی مگه تا کی میشه معلق موند؟ یا یکی انصاف داره میگیره اینا رو میکشه بالا، یا یکی دستشو میذاره تخت سینه ی این بیچاره ها و پرتشون می کنه پایین. منم دارم از کنار این قطار ها و هواپیما ها و پیکان ها و پورشه ها، با فرقون فکسنی خودم آروم آروم میرم ببینم به کجا میرسم. جدیدا چرخ فرقونم بدجور لق میزنه و مسیری که دارم میرم هم دو طرفش پرتگاهه. خیلی می ترسم اگه این چرخ بکنه از جاش در بیاد و من چپ کنم، از یکی از این پرتگاه ها بدجوری سقوط کنم به قعر نیستی.
۹۱ دیدگاه دربارهٔ «لبه ی پرتگاه»
وای چقدر باحال! منم حس تو رو دارم. چرا میخوای از اصفهانجلس بری؟ رفتی محله رو نترکونی ببری هوا
خوشحالم مثل هم می فکریم.
ههه. نع. کاری به محله ندارم. اگه رفتم، یا خیلی گسترشش میدم، یا فراخوان میذارم یکی مدیریتش رو قبول کنه برم کنار اسمم الکی روی این محله نباشه. همین الانشم من اینجا عملا هیچکاره ام و تمام زحمات رو بچه های دیگه می کشند. من فقط هفته ای ی بازدید اگه از محله بکنم. در همین حد. اینه که خودمو شایسته ی مدیریت حتی اسمی اینجا نمیدونم.
درود بر مجتبای گرامی
همه اون کسایی که خواستن و تلاش کردن
تونستن به خواسته های معقول خودشون برسن
با شناختی هم که ما از تو داریم
مطمئنا به خیلی از اهدافی که می خوای میرسی
چون لیاقتشون رو داری
امیدوارم هرچه زودتر زندگیت به ثبات برسه
و همون مجتبای شاد و خندون رو ببینیم
لطف داری سعید ولی من اون آدم پر تلاشی که فکر می کنی نیستم. واسه همینم لیاقتش رو تو خودم ندیدم، چون زامبی شدم. ی زامبی تنبل خوابآلوی بی انگیزه!
سلام و درود بر مجتبی مدیر کبیر محله, میگم باید کلاً بیخیالی طی کرد باز تو یه شغل نیم بندی داری پس ما چی بگیم که نه شغلی نه تغییری نه کشکی نه دوغی و کلاً هیچ نمیخام شعار بدم ولی باید ساخت و سوخت هیچ کاریش نمیشه کرد شاید تو به من بگی چی میدونی که این طوری داری در مورد این پست هی به مجتبی میگی بی خیالی طی کن باشه من ساکت میشم ولی منم یه جورهایی حرفهای مجتبی رو درک میکنم حالا شاید در موقعیت اون نباشم ولی منم دلم بعضی موقعها از این روزگار نامرد میگیره و بعضی موقعها هم توی همین روزگار نامرد الکی خوشم کلاً همین هست هیچ کاریش نمیشه کرد باید باهاش مدارا کرد و به قول شاعر کمی با من مدارا کن همین مجی جون خوش باش و به قول یکی از دوستان لذت ببر از زندگی ببخشید که کلاً چرت و پرت گفتم و … در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
نه احمد. چرا ساکت بشی؟ هرچی دلت میخواد بگو. بالاخره اینم مود امروزم بود نوشتمش. اینجا خوبیش اینه که خونه خودمونه هرچی بخواییم میگیم و می نویسیم و به هیچ ارگانی وابسته نیستیم که خفه خون بگیریم. اینجا رو همینش رو دوست دارم و اگه برم اون طرف، اینجا رو اونقدر بهتر می سازمش که بیشتر از اینها بشه گفت و شنفت! در ضمن، اون یکی از دوستان خود من بودم که می گفت:
لذت ببر از زندگی!
وای ببین چه سوتیی دادم در حد لا لیگا تیک کلام خودش رو برای خودش به کار بردم وای آبروی نداشته ام به باد رفت میگم حالا کدوم کشور میخای بری نکنه میخای هم سفر شهروز بشی و با هم به ترنتوی کانادا بری به هر حال هر جا که هستی و هر جا که میخای بری موفق باشی و این محله رو هم بی خیال نشی همین من یکی برم که دوباره چرت و پرت گفتم پس الفراااااار بدرود
خخخ
میبینم که ازم داری میخندی باشه اشکالی نداره من یکی خوشحال میشم که بتونم با حرفام یکی رو خوشحال کنم ناراحت کردن که هنر نیست خندانیدن و طناز بودن هنرست وای چه قدر فلسفی حرف زدم کی میره این همه راهُ فعلاً بدرود
من هیچ وقت اهل تملق گفتن نبودم و بخاطر همین که همیشه حس کردم حرف حق میزنم, محل کار برام مشکلات زیادی به وجود اومده.
آنچه فکر کنم حقیقت داره رو میگم. درسته وقتی من اومدم تو بعضی از کارها رو دادی به دوستان دیگه که واقعا زحمت میکشند ولی زمانی که خودت تنها بودی و مشکلات زیادی در براه انداختن سایت داشتی و راه رو صاف کردی. این همه مشکلات یک طرف, توهین و اذیت بعضی دیگر به تو از یک طرف. شاید بعضیا بگن مجتبی برای معروف شدن خودش و به نفع خودش سایت راه اندازی کرد ولی من میگم نفع بقیه از تو در این سایت بیشتر بوده. شاید نفعی که تو بردی تنها نفع معنوی است. دوستانی هستند که واقعا دوستت دارند و قدر کاراتو میدونند. تو لایق بهترین ها هستی
مرسی. از اینکه توی ذهنت منو لایق بهترین ها میدونی خوشحالم. منم همین حس مشابه رو بهت دارم. به هر حال، شکستهبندی. چیزه. شکستهنفسی نمی کنم ولی همیشه سعی می کنم خودمو پایینترین سطح ممکن ببینم و واقعگرا باشم تا توی دام خودبینی و خودپسندی گرفتار نشم. این سایت هم خودم خواستم و زدم، کسی واسم کارت دعوت و نامه ی فدایت شوم نفرستاده بود که مجتبی تو رو خدا ملت گشنه اند بیا سایت بزن که از گشنگی مردیم. خودم زدم و پس منتی سر کسی نیست. وظیفه ای هم واسه من نیست. نه منت، نه وظیفه. ی کار عشقی بوده که انجام دادم و بچه هایی که اینجا فعالیم هم از جمله خودت همه با هم داریم عشقی فعالیت می کنیم. هیچ کس فعالیت هایی که توی گوشکن انجام میده رو نه از روی وظیفه انجام میده و نه منتی سر کسی میگذاره. همه بی جیره مواجب، نه از روی وظیفه بلکه از روی عشق کار می کنیم. خوبیشم اینه هر وقت عشقمون کشید، فعالیت می کنیم. هر وقت نکشید، نمی کنیم! نه منتی سر کسی داریم، نه در وظیفه ای کوتاهی کردیم و نه حقوق ماهیانه ی ما کم یا زیاد میشه.
اگه ی خرده تو دل بعضی ها جای کوچیکی هم داشته باشم، نظر لطف دوستان هست و بس. من همیشه سعی می کنم تا می تونم، دوست داشتنم رو غیر از اینکه می نویسم و میگم، در عمل ثابت کنم. وقتی میگم من گوشکنی ها رو دوست دارم، ترجمه ها، منابع، آموزش ها، تجربه ها و دست نوشته هام هم این موضوع رو با زبان بی زبانی بیان می کنند. و میدونی چیه؟ وقتی تو و دوستت و اون یکی و اون یکی و اون یکی هم توی محله فعالید، یعنی دارید با زبان بی زبانی به همه میگید که آهای هم محلی ها، ما هم دیگه رو دوست داریم، واسه همینم هست که اینجا فعالیم. ما هم دیگه رو دوست داریم، واسه همین هست که شب نشینی داریم، کتاب داریم، مقاله داریم، دست نوشته داریم، ترجمه داریم، آموزش داریم، خنده و غم و شادی مشترک داریم و همه هستیم تا بتونیم بازم باشیم و این دوست داشتنه، ادامهدار باشه.
نترس چیزیت نمیشه…. بادمجون بَمی مادر… آفت نداری…خخخخخ
بذار براد بگم من چیطوری نیگا میکنم به زندگیم.. شاید بدردت بخوره نظرم.
بیبین همه عالم روی چرخه ی طبیعتن… بدنیا میان، بزرگ میشن بعد جفت گیری میکنن بعد زاد و ولد میکنن بعد میمیرن… خو من تا یه جایی رو چرخه بودم… از این جا به بعدشا نمیخوام و زیر بار این چرخه نمیرم… هر کار دلم خواس میکنم.. تا وقتی دلم بخواد و از زندگیم لذت میبرم زندگی میکنم به روش خودم.. بعدشم گور بابای طبیعت و قوانینش… وقتی ببینم دیگه بودنم تو این دنیا دیگه حاصلی برا خودم و بقیه نداره، خودم با پای خودم میرم لب پرتگاه و خودمو از اون بالا پرت میکونم ته دره… هاههاهاهاههاهاها…
برو لذذذذت ببر از زندگیت بچه… ولی قبلش یه حموم برو میکروب … ههاهاههاهاهاهاهها…
راسی میدونی بالاترین لذت زندگی آدما چیه؟
میلان کوندرای تو کتاب والس خداحافظیش میگه: بالاترین لذت زندگی اینه که تحسینت کنند…
بعععله.. اینطوریاس.. شومام طوری زندگی کون که تحسینت کنن ملت… بعد میبینی که داری خالی خالی از زندگیت لذت میبری… هاههاهاهاهاهاهاهاه
لذت من تحسین شدن نیست، لذت من لبخند رضایتی هست که از انجام ی کاری توسط من واسه ی نفر (بالاخص ی کودک) روی لباش نقش ببنده!
اوه اوخ اوخ. خعلی شعاری شد، نعععععع؟
چیزه. اصن این بخش بهتره که من تسلیم چرخه طبیعت نمیشم. این بخشتو دوست داشتم، کنترلت خوب بود، رنج صدات بد نیست، تحریرات جای کار داره و ریتمو خوب دنبال نمی کنی. لهجه ی عمل کرده هم بیشتر از اینی که داری بهت مییاد!
سلام
خوبی؟
من میدونم سختیهایی که ما میکشیم خیلی زیاده
و باید به فکر تغییر باشیم چون کسی برامون عملاً کاری نمیکنه
ولی یه توصیه میکنم شاید به درد بخوره یا شاید هم نخوره
چیزهایی که ازت این ور و اونور شنیدم
میگن آدم پر تلاشی هستی
پس سعی کن این علمتو همینجا به دیگران منتقل کن
از اینجا هم نرو
مهدی، بدی اینجا اینه که واسه آب خوردن و نفس کشیدنت هم باید به بازپرس، پرس پس بدی. اونم نه آبگوشت و اشکنه، بلکه پرس خاویار با مخلفات و سس و نون اضافه!
سلام مدیر جان خوبی؟
ببین من تقریباً از خارج خبر دارم
قرار نیست اونجا معجزه ای در انتظار تو باشه
من که نه هواپیما دارم نه پورشه
من دو تا پا دارم
یه نگاه بکن، شاید تو هم دو تا پا داشته باشی
از پناهندگی به ممالک خارجه، سال های اول، انتظاری جز سرما و گرمای شدید، گشنگی و تشنگی، آزار و اذیت و سختی در حد لالیگا ندارم. واسه خودم از خارج قصر و بهشت نساختم ولی میدونم که بهتر از هیچیه.
راستی، من بازم که خوب نگاه می کنم، می بینم من فرقون دارم. فرقون.
فقط بدیش اینه که شکسته و لق میزنه.
هی زامبی! سلام. یه زامبی دیگه داره باهات می حرفه. درست مثل خودت. فقط مواظب باش دستمو گاز نگیری که منم زامبیم و دستتو گاز می گیرم. مهاجرتو هستم اسیدی، مطمئن باش امثال تو در جاهایی مثل ایالات متحده و حتی کانادا یا حتی بریتانیا بسیار موفقتر از اینجا می تونن ظاهر بشن، ولی متأسفانه مهاجرت پول می خواد که من و تو نداریم. ولی ما یه چیزی داریم که یه جورایی می تونه یه جاهایی به دردمون بخوره اسیدی، اون چیه؟ بععععله همین نابینایی که همهمون ازش می نالیم، چیجوریش بمونه واسۀ یه مجلس خصوصی. به امید موفقیت دو تا زامبی بیپول بدبخت شامل مرتضی و مجتبی.
باید ی رو که خلوت شدم اون مجلس خصوصی رو را بندازیم! مشتاقشم شدیییید زامبی جون!
الهی آمین .
خدایا هر چه زودتر این دو تا را بفرست برن سیدنی تا توی گرما کنار سواحل حال کنن .
ما هم بمونیم با خودمون .
******
من نمیدونم چرا مدیرها پست های تورو حذف نمیکنن . این چندمین باره که دارم بهشون میگم پست های مشتبهیو روی هوا تایید نکنید .
چون واقعا آدمو ی جورایی غمگین میکنه .
این حس تو رو همه دارن . هر کسی که درک داره درد داره .
باید بگم هر که درکش بیش دردش بیش .
پس ببین چی حالتو خوب میکنه . کمتر بخواب و سعی کن آشپزی یاد بگیری و کمتر فستفود بخوری
رعد جونم، فقط ی پارک شولوغ خصوصا از نوع نِیچِریستیش حالمو خوب میکنه. فقط ی پارک شولوغ. ی کم علف و یونجه هم باشه دوست دارم. بد نیست!
درود! چی شده؟.. دوباره چه خبر شده؟… چندبار گفتم برو یه تیتی یا دوتک پیدا کن و برای همیشه به خانه ات بیار تا همیشه منتظر برگشتنت به خانه باشه و با غذاهای گرم از تو پذیرایی کنه و به زندگیت صفا و صمیمیت و برکت ببخشه… آخه تا کی میخواهی با خودت و آیندت لجبازی کنی؟… باباجانم مگه تلفنچی بودن چه عیبی داره که دوستش نداری؟… فلان اداره تلفنچیش داره بازنشسته میشه و تو اگر بخواهی میتونی بجای او قراردادی بشی و بجای او کار کنی و اینقدر غر نزنی… راستی تو چرا همیشه بعد از پست من پست میزنی و بچه هارو از من دور میکنی؟… حقته یه تیکه آبدار بهت بندازم تا مانند سوسولها بیایی کامنتمو پاک کنی؟…! خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
خیلی دیوونه ای.
اولا که من با استفاده ی ابزاری از خانوم ها به عنوان غذاساز و چایساز مخالفم. خانوم ها و آقایون فقط باید واسه هم نقش ی ابزارو بازی کنند اونم آرامشساز هست و بس. اینه که تا لنگه ی من پیدا نشه نمیخوام که نمیخوام. اصرار هم نکن که فایده ای نداره.
بعدشم اون قضیه ی بازنشستگی و شغل که گفتی رو ی روز می زنگم بحرفیم. آخرشم بهت بگم اصلا من پست تو رو ندیدم و همینجوری امروز به سرم زد نوشتم و منتشر کردم. حتی نوشته ای که نوشتم رو ویرایشش هم نکردم!
بعدشم چه ربطی داره که پست یکی یکی رو از یکی دور یا به یکی نزدیک کنه؟
برو عامو، توم مث خودم قرص ایرانی میخوری ایجور میشیا!
خخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
زهرمار!
اینجوری نخند.
گلودرد بگیری ایشالا زیر تریلی اینجوری بخندی!
زنده باد تو و نوشته هات.
اگرچه غم انگیز هستش همه ی این واقعیت ها. شاید هم خیلی غم انگیز نباشه بلکه جالب باشه. اما کاش برای هممون اینقدر رنج بی دلیل نداشت.
درست میشه. صد سال اولش سخته!
سلام آقا مجتبی عزیز
واقعا پست زیبایی بود و از خواندنش لذت بردم. واقعا حال منم این طوره. گاهی اوقات این قدر از زندگی لذت می برم که احساس می کنم در آرامش خاصی هستم و گاهی اوقات هم این قدر غمگینم که فقط می خوام خودمو از لبه اون پرتگاه پرت کنم پایین تا راحت بشم.
ما چاره ای نداریم ولی باید سوخت و ساخت. با خارج رفتن هم تا حد خیلی زیادی موافقم و حداقل از این خراب شده باید بهتر باشه.
شاد باشی
دقیقا، دقیقا وحید همینه که میگی!
سلام مجی
همین جوری پیش برو که خوب داری میری اشکالی نداره که بعضی وقتها هم بلنگی همینکه دوباره به راهت ادامه بدی برا زندگی کردن بسه
مجتبی باور کن من هیچ وسیله ای ندارم الآن پیاده ی پیاده ام اما خب دیگه زندگیه دیگه باید سوخت و ساخت مخصوصا ما خانمها.
به نظر من هر طور شده از اینجا برو چون مطمئنم موفقتر میشی.
آزمونم اگه قبول شدی خب دیگه فوقش اینه که قید خارجو میزنی دیگه.
نمیگم بری خارج که راحت حرف بزنی و از این حرفهای چرت و پرت میگم بری چون میدونم میتونی با زبانی که بلدی بهترین شغلها رو برا خودت دست و پا کنی میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی و همه هم قدرتو بدونن.
دیگه آهان یه کم کمتر بخواب یعنی چی این همه میخوابی؟
دیگه فستفودم نخور بابا مریض میشی بی مدیر میشیم خدایی نکرده.
امیدوارم پست بعدیت یه خبر خوش از طرف تو باشه.
باای.
بابا پری دریایی چی میگی!
دیروز واسه آزمون استخدامی ی منشی داشتم که بنده خدا نبا تمام بردباری ای که داشت، نتونست انگلیسی ها رو واسم بخونه. آزمون استخدامی مالیده!
فست فود هم میگن بچه و جوان که هستی نخور، پیر هم که شدی واست ضرر داره. پس کی بخورم؟
بعدشم، اگه متمول هایی که روزی سی چهل میلیون کم کم درآمد دارند رو می دیدی، به من نمی گفتی خوب داری میری.
اشتباه کردی. اتفاقا روزگار به تو ی ماشین خوب داده. ی شغل نسبتا امن، ی خانواده ی امن و ی روحیه ی قابل اعتماد. اینها رو که جمع کنی، ی خودروی نسبتا متوسط از توش در مییاد که تندتر از من حرکت می کنی. من خانواده ام که از هم پاشیده شد، شغلم که امن نیست و روحیه ی خودمم هیچی نگم بهتره. پس فکر نکن من فرقون دارم تو پیاده ای. برعکسه اتفاقا! من فرقون دارم و تو ماشین. ولی قدر ماشینتو بدون. ی روز ممکنه استهلاک پیدا کنه یا روزگار خرابش کنه یا از ماشین پیاده کندت. تا داریش، باهاش تخت گاز برون.
درود. اولاً ازت خواهش میکنم تحت هیچ شرایطی اسمتو رو این محله بر ندار که حتی همین اسم هم واسه ما خیلی بیشتر از خیلی ارزشمنده.
دوماً از فرقونی که داری نهایت استفاده رو بکن تا بالاخره یا این فرقون میترکه یا به موفقیت میرسی یا دوتاتون میترکین یا فقط خودت میترکی. خَخ.
سوماً حال ما هم بهتر از تو نیست اگه بدتر نباشه.
چهارماً واقعاً به قول رعد هر که درکش بیش, دردش بیشتر.
من با تموم وجود این پست یعنی نه فقط این پست بلکه همه ی پستهای تو رو میپسندم چون جز واقعیت و عقلانیت چیزی نیست.
امیدوارم روز به روز بالاتر بری و نگاهی هم زیر پا هات کنی.
اول که علی؟ خودتم میدونی بیخودی ی چی رو نباید بزرگش کنی. اسم من به درد اینجا و هیچ جای دیگه نمیخوره. با تمام لطفی که به من داری و تمام ارادتی که بهت دارم، ازت میخوام منو چیزی که نیستم جلوه ندی. دمتم گرم. اسم من رو این محله نباشه، آب از آب تکون نمیخوره. مطمئن هستم و میخوام که تو هم مطمئن باشی. این از این.
دوم ایشالا یکی میترکه این وسط دیگه. خخخ!
سوم حال شما سر جاش، من حال خودمو نوشتم. شاید حال مال شما بهتر یا بدتر از من باشه. نمیدونم.
و در آخرم بگم که به من و نوشته هام لطف داری علی جان. من چیزی یا کسی نیستم که بخوام زیر پامو نگاه کنم. من خودم دارم زیر پا های روزگار له میشم! خخخ
خوب درود با اینکه سخته و معلوم نیست چی به چیه موافقم کی و از کجا اومدیم و چرا اینطوریه هم معلوم نیست و کجاش دست ماست که درستش کنیم یا بسازیمش هم معلوم نیست ولی با رفتن موافق نیستم چرا که همه جای این دنیای خراب شده همه اش یکرنگه یعنی آبیه اگر اینجا چیزهائی وجود دارند که تحملش سخته اون ور هم چیزهائی وجود دارند که با گروه خونی ما و فرهنگ ما جور نیستند اون ور هم بری باز شاکی هستی پس باش و صورت مساله رو درست که نه با تقلب حداقل جوابش رو بده تا رد نشی
شما برای ما همیشه سمبل تلاش خلاقیت بودن جنگیدن و به هدف فکر بودن بودید و هستید هر چند نرسید شما همیشه برای ما مجی با شعور بودید و آگاه و شجاع که اون حرفهائی رو که همه بلدن ولی کسی رو یارای گفتن درباره اشون نیست رو شما گفتید هر چند اینجا باشه یا نباشه یا مدیر باشید یا نباشید به هر حال امید که به خواسته هاتون که حداقل هایش رو هم براتون رضایت داشته باشه به دست بیارید که لیاقتش رو دارید که آینده من و شمای نابینا معلوم نیست چون باورش نیست موفق باشید راستی من وسیله ام برای رفتن تو این اوضاع موشک کاغذی هست که پرتش می کنی برمیگرده سمت خودمون که خودمون ساختیمش بیشتر از این هم انتظارش نمیره…
هه. موشک؟ جالب بود سجاد. ولی من فرهنگ اون طرف رو میدونم اینه که اگه برم سختم نیست. به من لطف داری. کاش واقعا اونی بشم که بتونه هم خودش و هم بچه ها رو بکشه بالا ی تحولی به وجود بیاره.
سلام.
میگم من این ته دره هستم. صدامو میشنویییییی؟
طنابی چیزی داری بندازی منو بیاری بالاااا!؟
بابا این روروکم یکی از چرخاش شکست چپ کردم خخخ.
تازه روروک من روش چندتا دکمه داره که میزنی صدای سگ و گربه میده. اگه منو بیاری بالا میدمش باهاش یه دور بزنی.
راستی بگو چند بدم دست از سر این کلمه ی زامبی برداری که صدها نفر رو راحت کنی از استرس آیا خخخ.
این چرندیاتو گفتم که برسم به این جمله ی عمو خسرو شکیبایی که:
حال ما خوب است اما، تو باور نکن.
زامبی؟
گفتی زامبی؟
منظورت از زامبی کی بود؟ چی بود؟ من بودم؟
نه. خداییش درست شنیدم؟
زامبی؟
حالا اینجا رو داشته باش:
ی روز ی زامبی با ی زامبی دیگه سر شیشه مربا دعواشون میشه.
زامبی اولی:
لامسب! لعنتی! بده من اون شیشه ی مربای فاسد رو بندازم سطل آشغال.
زامبی دومی:
لامسب خودتی، لعنتی هم باباته. دیگه هم فحش بیشتری نداده بودی که بقیه اعضای فامیلت رو به فیض برسونم. در ضمن، اون شیشه مربای فاسد رو بده من بخورم، به جاش منو بنداز سطل آشغال!
خخخ
این جوک هم واسه رفاه حال اون چند صد نفر!
در ضمن، روروکت قلابیه. ی واقعیش رو داری بیرون نمیاریش. اون لامسب که تو داری، ی ماشین شارژی هست که هیکل وامونده ی تو رو میتونه تا ی جا هایی بکشه ولی خودت دست رو دست گذاشتی گذاشتیش تا باطری هاش بپوسند و اسید پس بدند. خاک تو مخت!
روزی مردی خسیس دنبال باربری میگشت!
تا صندوقش را ببرد دم منزلش!
یک جوانی را دید!
به او گفت!
اگر بارم را ببری به تو ۳ نصیحت میکنم!
جوان هم قبول کرد!
نزدیکیهای ظهر بود!
مرد گرسنه اش شد!
به جوان گفت!
اولین نصیحت من این است!
اگر به تو گفتند سیری بهتر از گرسنگیست بشنو و باور مکن!
بعد از ظهر بود!
مرد در فکر بود!
اگر چهارپایی داشتم که بارم را میبرد غمی نداشتم!
جوان گفت!
نصیحت دومت چیست؟
مرد گفت!
هر کس به تو گفت پیاده رفتن بهتر از سواره رفتن است بشنو و باور مکن!
نزدیک خانه بودند!
جوان داشت اعصابش خورد میشد!
جوان گفت!
نصیحت سومت چیست؟
مرد فکر کرد!
چه جوان خوبیست که بارم را مجانی آورد!
مرد گفت!
اگر به تو گفتند باربری بهتر از تو وجود دارد بشنو و باور مکن!
جوان اعصابش خورد شد!
صندوق را محکم بر زمین کوبید!
شیشه های درونش شکست!
جوان گفت!
هر کس به تو گفت شیشه های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن!
سلاااااااااااااااااام آقای خادمی!
روروک و پستونکم رو بدهید!
من ته دره با آقای حسینی ام!
روروکم چپ کرد!
بعدم آقای حسینی افتادن رو سرم!
بچه؟
مگه مریضی میری لب دره بازی می کنی؟
خداااااآآآااااآآآآآ!
چیکار کنم از دست اینا؟
گفته بودم این دره مره ها رو حصار بکشند هنو شورای شهر محله اقدام نکرده. این شورایی ها همینن. هیچ کاری رو درست انجام نمیدن!
بگیر. این پستونکت! که نمیدونم به چه دردت میخوره با این هیکل از پستونک استفاده می کنی؟
اینم روروکت. برو جایی که هم سن و سال های خودتند بازی کن. درست اومدی جایی که آقای حسینی بازی میکنه بازی می کنی؟
نمیگی آقای حسینی بیست تن وزنش هست اگه باهات برخورد داشته باشه پودر میشی؟
برو. برو اون طرف توی پارک بادی بازی کن!
سلام داش مجتبی میبینم که باز دپرسی بابا بیخیال دنیا هرچند من لالایی بلدم ولی خودم خوابم نمیبره
همه توی زندگیشون آشفتگی هست همه مشکل دارن تو تنها که این جوری نیستی بابا تو هیچ وقت توی پرتگاه سقوط نمیکنی ما میشناسیمت همیشه در حال سعودی تمام نابینایان باید به کسانی چون تو افتخار کنن به امید موفقیتهای بیشتر برای تو هستم
هیچ نابینایی نباید به من افتخار کنه وحید. میدونی چرا؟ چون من هنو به جایی نرسیدم که بخوای به من افتخار کنی. باید ی الگوی موفق بشیم بعد انتظار داشته باشیم به ما افتخار کنند. اگه سطح انتظارات یک نابینا در حد موقعیتی که من دارم بیاد پایین؟ خیلی خطرناکه. من هنوز هیچی نیستم و پس جای مباهات هم نداره. اینه که لا لا. لا لایی، لا لا. لا لایی! خوابم نمیبره!
سلام مجتبی گفتنی ها رو دوستان گفتن
من فقط اومدم بگم که بهترین ها رو برات آرزو میکنم که بهترین ها رو برای من و امثال من فراهم کردی
نا امیدی هرگز
مِقسی محمد جان
سلام مجتبی انتظار نداشتم اول شم و فکر میکردم چون پست شماست کلی شلوغ شده من همیشه با این موضوع مشکل داشتم که هرگز نمیتونم تو رو بشناسم آخه یه روز خیلی شادی یه روز غم گین یه روز اونقدر صمیمی هستی که انگار صد سال ما رو میشناسی یه روز خیلی غریبه اما همیشه با خودم گفتم آدمی که مثل مجتبیست درونش غمگینه و الان دارم اینو میبینم زندگی برای هممون همین طوره خیلی باید صبور بود من آرزو می کنم به هر چی به صلاحت هست برسی و دیگه چیزی نمیگم چون میدونم که تو خیلی دانا هستی و شاید هم به همین خاطر دوستان سکوت کردن شاد باش به قول خودت لذت ببر از زندگی.
الیزابت، میدونی چیه؟ یکی از چیزایی که خعلی دوست دارم، همین شلوغی پست هامه. اینکه وقتی ی پست میدم، تازه می فهمم برای چند نفر نوشته هام مهمند. من درونم بالاجبار مغمومه. درست میشه. امید دارم!
اوه به من کامنت ها رو نشون نمیداد خخخخخ اینترنتم گولم زد هنگ کردم بابا ایول
چی خیال کردی؟
خیال کردی من کم الکیم؟
درود
مجتبی تو بیریتانیایی نیستی آیا؟ طنز تاریکت منو کشته. خدایی نمیدونستم بخندم یا غصه بخورم. امیدوارم همه چیز رو به راه بشه واست و فرقونت هم تعمیر بشه. من که باید مثل الاغ پیاده برم. البته وقتایی که انگیزشو دارم.
موفق باشی رفیق.
تو خر و من خرگوش. بپر تو فرقونم باهم بریم! بالاخره به هیچ جا هم نرسیم، مسیری که از این جا تا پرتگاه طی می کنیم ممکنه خودش کلی چالش و فان به دنبال داشته باشه که ارزش رفتنش رو داره!
آهان. در مورد هویتم هم فکر کنم شب زایمان تو بیمارستان با بچه ی ی خانوم توریست بریتانیایی عوض شده باشم! خخخ
سلام بر مجتبای عزیز و کوشا دوست من زندگی همه اش موفقیت و کامروا شدن نیست ناملایمات هم فراوان هست گاهی هم شانس یا بعضی اتفاقات باعث میشوند که بعضی از افراد با تلاش کمتری بهره بیشتری ببرندو این هم علل و عوامل مختلف دارد من جمله بی عدالتی در توزیح امکانات و رعایت نشدن دقیق قوانین به هرحال فعلاً دست به کار خطرناکی نزن تا ببینیم چه میشود خخخخخخخخ
همین ظلم و هرجو مرج طبیعت و روزگار که اسمشو عدالت و نظم مطلق گذاشتند منو کشته!
سلام… امیدوارم مسیرتون هموار بشه برای رسیدن به آرزوهاتون… همواره موفق و موید باشین…
ممنون منم به همچنین
یا خداااا. کی جواب بده این همه کامنتو!
فعلا که از ساعت شش صبح تا دوی بعد از ظهر درگیر آزمون استخدامی شماره ی دوی دولت خواهم بود، بعدشم لاش سگ مرده ی من میرسه مرکز تماس واسه اینکه تا دوازده شب کار کنم. بعدم باید بگیرم مثل خرس تا روز بعد بخوابم. یعنی از امروز که رده، میخوره واسه شنبه صبح که جواب بدم. خخخ!
خوب! دیدی که آزمونت رو قهوه ایش کردند برادران ارزشی دانشگاهی و سنجشی؟
فکر کنم به جای فکر کردن به استخدام توی دولت همون بشینی کامنت جواب بدی از هرچی بهتر باشه.
راستی سوسول جون، برنداری راجع به سختی هایی که دیروز کشیدی و سردردت و تعمیر سیستم های خرابی که توی محل کارت درستشون کردی ی پست بزنی ها!
مثل این خواننده ها نباش که تا از ننههاشون قهر می کنند آلبوم می خونند تو هم تا تقی به توقی می خوره پست بزنی ها، گفته باشم!
خسته نباشی
مونده نباشی!
یعنی من تا شنبه ته این دره با روروک شکسته بمونم.
تو بویی از عاطفه نبردی آیااااا؟
بویی که از عاطفه بردم، ولی ادامه ی بحث رو ی روز خصوصی باهات مطرح می کنم!
سلام: واقعاً اصطلاح جالبی رو به کار بردید.
لبه ی پرتگاه.
امیدوارم که پرتگاه های زندگیت را با کمترین آسیب پشت سر بگذاری.
همگی ما تجربه ی این بی انگیزگی و و ترس را احتمالاً داشته ایم.
واقعاً مبارزه با این حس و عوامل بیرونی سخت است.
امیدوارم همگی پیروز و سربلند از این مبارزه بیرون بیاییم.
من که دیگه از حالت مبارزه به حالت تسلیم درومدم
درود! آفرین به مهدی که اینقدر زیبا گفتی:!
خخ خ خخخ خخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!
سلام مجتبی
چند وقتی بود دلم خیلی گرفته بود
فکر های زیادی تو سرم بود دوست داشتم بیام اینجا درددل کنم اما نمیدونم چرا نمیشد!
خلاصه داغون داغون بودم,
اما هیچوقت ناامیدنمیشم هیچوقت ناامید نمیشم
اشتباه نشه بی انگیزه میشم اما ناامید!!! هرگز هرگز
اما این را بدون این سایت خیلی ها را به خیلی جاها رسوند دستت درد نکنه رفیق ما به تو افتخار میکنیم موفق باشی
یه چیز خوشمزه درست کن و ما را دعوت کن خیلی خیلی منتظریم
چیز خوشمزه بمونه واسه بعد عید. فعلا که صاحاب خونه گفته عید رو برم جایی خودش میخواد از خونه استفاده کنه. بعد از عید، منتظر ی پلو نیمروی چرب و خوشمزه ی کشمشی از طرف من باش!
آهااااااای بیا کامنت ها را جواب بده زود باش وگر نه این آخرین باری هست که تو پست هات کامنت میدم این را باور کن راست میگم
من جواب کامنت خیلی مهمه چون مثل جواب سلام واجبه حالا خود دانی
درود! این آقا مجتبی مانند من در سن کمتر از پانزده سالگی خود سیر میکند و به کامنتهای کمتر از پانزده سالگی ها پاسخ میدهد… پس برای دریافت پاسخ زودتر از سن خودت بگذر و پرواز کن و در آن حوالی سفر کن و سنی که در آن بیشتر خوش بودی را انتخاب و اعلام کن تا پاسخت را دریافت کنی… درضمن برای دعوت مجتبی برای ناهار: دوزار بده آش… به همین خیال باش…!
والا این توقعاتی که تو داری رو جن هم نمیتونه برآورده کنه. آخه من از سر جلسه ی کنکور استخدامی چطور باید جواب کامنت می دادم الان؟
اون لحظه ای که تو این کامنتت رو فرستادی من داشتم روی جواب سوال ۱۶۳ فکر میکردم. خخخ
خلاصه که زودرنج نباش و شرایطو درک کن.
خود دانی!
خخخ
سلام فقط باید بگم تو و من و این بچه ها چه قدر درد های مشترک داریم, انشاءالله خداوند دردها را درمان بکند.
ببین رفیق، به نظر من خدا درمانگاه تأسیس نکرده که بخواد منتظر درد های ما باشه که بشینه یکی یکی درمانشون کنه. اگه خودمون به محیط چیره شدیم که هیچ، وگرنه تا بوده همین بوده!
سلام خادمی
برای پست گفتنی زیاد دارم ولی حوصله نوشتن ندارم پس خیلی خلاصه میگم و میرم
این حالات و احوالات خیلی عادیه اصلا مهم ترین فرق انسان و غیر انسان همینه البته بنظر من … وگرنه اینکه کلا یک روال را داشته باشی و احساستم تغییر نکنه، دلت نگیره مایوس و بی انگیزه نشی که آدم آهنی میشی نه آدم
برای تعدیل هم نگران نباش انشالا مشمول تو نمیشه ولی در آیندهای بسیار دور اگه با این مشکل مواجه شدی به خودت بگو واسه آدمهای با اراده بن بست وجود نداره چون حتی میتونن از دل سخت ترین صخره ها هم حفرههایی واسه عبور پیدا کنن
این شعرم بعنوان عیدی برات مینویسم برای خودم که همیشه سرشار از انرژی مثبته
چون دری بسته شد، راهی گشوده ماند؛
و چون دری گشوده شد، راهی بسته ماند.
و در این قصه، تقدیر و نشانهای بود که صبح دیگری در راه است… .
سلام روشنک.
ببین، اول آخرشو بگم که شعرت قشنگ بود.
اما در مورد اینکه این ی چیز عادی واسه همه هست، خوب منم غیر از این فکر نمی کنم.
اصلا همین نوشتنم دلیلش همینه که من آدمم نه چیز دیگه.
من اگه مأیوس نشم که معنی امیدواری رو هیچ وقت نمیتونم درک کنم که!
در مورد جبر محیط و شرایط هم به نسبت پنجاه پنجاه ازشون میترسم ولی سعی میکنم زرتی تسلیمشون نشم!
مِقسی که هستی.
سلام مجتبی.
من اصلا دوست ندارم حرفهای کلیشه ای و بیمعنی بزنم.
من دقیقا حست رو میفهمم، چون زمانی دقیقا مثل تو بودم.
ولی جبر زمانه منو همینجا اسیر، عبیر، و زندانی مرزها کرد.
در مورد کار هم یه جورایی اولش مثل تو شدم و بعدش دقیقا مثل آینده ی تو شدم.
اینقدر ناامید نباش، بذار همه چیز روال خودشو طی کنه.
البته میدونم که زمان ما خیلی از حالا مشکلات راحتتر حل میشد، ولی مال من خیلی هم راحت حل نشد.
صبر داشته باش، تمیز باش، پیش همه عزیز باش، غذای بیرون رو نخور مریض میشی، برف میشی، گوله میشی، میفتی تو حوض نقاشی خخخ.
موفقیت تو آرزوی ماست.
اولین کاربردی که کامنتت واسم داشت این بود که املای کلمه ی حوض ح و ض رو نمیدونستم دقیقا و ی کمی شک داشتم که برطرف شد.
دومین کاربردی که کامنتت داشت این بود که به تعجبم وا داشت چون گفتی من مثل آینده ی تو شدم. مگه میدونی آینده ی من چیه که مثل آینده ی من شدی آیا؟
سومین کاربردی که کامنتت داشت این بود که فهمیدم مثل خودم از کلیشه بیزاری.
چهارمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که باعث شد باهات حرف بزنم که دلم واست تنگولیده بود عمویی.
پنجمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که ی کمی تیز بود و منم اینجا میخواستم درب ی کنسرو ماهی رو باز کنم نمیتونستم کامنتت رو گذاشتم لبه ی درب کنسرو و فشارش دادم، درب کنسرو رو باز کردم و گشنگیم برطرف شد.
ششمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که تمیز بود و تونستم به دلیل کمبود مایع شوینده، ازش برای تمیز کردن وسایل آشپزخانه استفاده کنم.
هفتمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که مغزم ی بار هنگ کرد و ریست شد چون معنای کلمه های اسیر و زندانی رو فهمیدم ولی عبیر رو حالیم نشد و این شد که اون شد یعنی هنگیدم.
هشتمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که کمی از وقت تو رو برای نوشتنش، کمی از وقت منو برای جواب دادنش و دوباره کمی از وقت خودتو برای خواندن جوابش گرفت.
نهمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که فهمیدم خعلی باید صبر کنم.
دهمین کاربردی که کامنتت داشت این بود که بدون اینکه توسط خداوند به جرم خودکشی مجازات بشم، توسط تو به خاطر این شیطنت و سر کاری کشته میشم و از این دنیا جونم راحت میشه.
یازده ده د می ن کار ب رد ب برد ب کام من مت مت تت دا شتشت شت شت ت نععع نععع منو نکش! من هن هن هنو حررر حر حر ففف فف دارم!
سلام مجی،لایک،دقیقا منم حس همین روزای تو رو دارم،این حس یک ساله اومده سراغم و خیال هم نداره منو رها کنه،روز به روز بدتر و بدتر میشه،ولی یه چی بگم،بیخیال،بیخیال بیخیال،باز تو خوبه همون فرقون رو داری من که همونم ندارم که،در کل ایشالاه زندگیت هرچه سریعتر سر وسامون بگیره،و یه کار ثابت و پر درآمد نسیبت بشه،بعد بهمون شیرینی بدی،وگرنه که سرب داغ میریزم تو حلقت هاااا،میرم،خدافسی
میگم من سرب داغ با طعم کاپوچینو میل دارم لطفا!
اتفاقا با اینکه توی ایران کمتر خانومی رو دیدم که سوار وسایل بی سقف بشه، ولی حسم بهم میگه روزگار ی موتور سیکلت در اختیارت گذاشته. هم سریعه، هم توی ترافیک گیر نمیکنه و هم در خصوص سوخت، کم مصرفه! فقط بدیش اینه که حفاظ نداره و اگه تصادف کنی ممکنه آسیب ببینی یا حتی دخلت بیاد. اینه که باهاش تند نرو و مدارا کن تا دیرتر ولی سالم به مقصد برسی. موتورت رو ی جا ثابت نگذار و همیشه در حرکت باش چون اگه ثابت باشه، می دزدندش!
چه تند تند مینویسی خخخخ
اما من اطمینان دارم که قبول میشی
تو خوب میشی!
یا امامی زمون… خادمی خنگ بازی در نیاریا… نا امید نشیا… بچا روی تو خیلی حساب میکنن… تو باس زنده بمونی.. مجبوری زنده بمونی.. تو باس بجنگی… باس خوبم بجنگی جخ…
بذار یوخده منم شعار بدم: آخر ساله، زباله های ناامیدی رو بیریز تو کیسه زباله بذار دم در آشغالی بیاد ببره… ساعت نُه بذار.. زودتر و دیرتر بذاری گربه ها محله میان کیسه رو پاره میکن و در خونه رو کثیف میکنن و تو در حق باقی شهروندان و همساده ها باس پاسخگو باشی… شهر ما خانه ی ما… هاههاهاهاهاهاهاا
جواب کامنت منو نیمیخواد بدی.. برو یه کارایی صورت بده واس زندگیت… چیمدونم… یه تصمیم بیگیر و عملیش کون.. هر چند کوچیک… اص ورزش کن.. دو دقه ام خودش دو دقه س… برو مادر.. برو ننه.. برو دادا.. برو نشین پا سیستم… زومبَسدِه خادمی …..
آخه مادِربُزُرگ، تو کِ هِی میگوی برم بجنگم آ افتخاری بِچا باشم، اِگِ بیکار شدم آ خاسَم بِرَم جدی جدی مطربی بوکونم، همین خودِد آقَم نیمیکونی؟ نَه. خُدایش بوگو. آقَم نیمیکونی؟
چاییدی رفیق!!! چاییدی!!! اون هم چه جورم!!!
از دلداری واقعگرایانه ات مچکرم رفیق!
رععععد بزرگ بر سر مشتبهی داد میزنه و میگه ای پسر نبین از خود کلافه آیا از کامنت پدر بزرگ عزیزتر از جانت رنجیدی که جوابم را ندادی ؟؟
خب من هیچگاه برای خوش آیند کسی علی الخصوص مدیرها حرف نمیزنم خخخ
نخیر بابابزرگ! کامنتت نرنجاندم بلکه پنهان شده با من قائم موشک بازی میکنه خو چی میشه مثل همه توی جای خودش کامنت بدی؟ تو که خودت خبره و استاد کامنت نوشتنی، برو ببین زیر کامنت کی کامنت دادی؟
درود! من یه فوزولی کردم انتظار داشتم بیایی جوابمو بدی اما ندادی… چرا ندادی… مگه چی میشد جوابمو بدهی… از دیروز تاحالا دارم از فوزولی میمیرم که چرا مدیر جواب فوزولیمو ندادس…!
کودوم پست بوده تا دهن مهن کامنتتو صاف کنم؟ خخخ
درود! همین پست… به یه نفر بجای تو جواب دادم و تو نه تإیید کردی نه رد کردی… حالا نری پتک کوبش کنیا… خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!
الحق که دیوونه ای
سلام خوش به حالت که با یک فرقون میری اما من که با پای پیاده دارم توی دایره حرکت میکنم کسی که با یک فرقون حرکت مستقیم میره شاید امیدوار باشه که به جایی هرچند ناکجا آباد میرسه اما اونی که توی دایره میره حتی اگه با سریعترین وسیله بره به هیچ کجا نخواهد رسید با تشکر
مستقیم برو تا از دایره بزنی بیرون. پاتو از لبه ی دایره بگذار اون طرف تا راه پیدا کنی به جایی که میخوای. سن یا سواد یا محیط تا ی جایی تأثیر مخرب ممکنه داشته باشند. خیلیشم به خودت بستگی داره!
بونژو آقای خادمی!
چِطُقی فُقصت میکنید به این همه کامنت جواب بدید؟
قاس تی آقای خادمی!
خونه ی ما هم بیایید دیگه!
وقتایی که حُصِلِتون سق میقه چی کاق میکنید؟