خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت آخر

درود.

توی قسمتهای قبلی، من بارها به انجمن نبینستان رفتم و خواسته ای رو مطرح کردم و با ترفندی، آقای مسئول که هم اسمش مسئوله و هم رسمش رو با وجود مخالفتها و تلاش برای پیچوندن من، مجبور کردم که کاری که میخوام رو برام انجام بده.

اما برای آخرین بار که رفتم اونجا، اتفاقاتی افتاد که دیدم بد نیست براتون تعریف کنم.

وارد که شدم، آقای مسئول پشت میزش نشسته بود و به شدت عصبانی بود.

سلام آقای مسئول.

چه سلامی؟ چه علیکی؟ تو خجالت نمیکشی؟ نه واقعاً تو خجالت نمیکشی؟

نه بابا من بدبخت سیگارم نمیکشم.

مگه من با تو شوخی دارم هان!؟

خب حالا چی شده که انقدر عصبانی هستید؟

دلیل عصبانیتم دقیقاً شخص شما هستید.

من؟ مگه من چی کار کردم؟

خودتو به اون راه نزن. تو خوب میدونی منظورم چیه!

خب واقعاً نمیدونم از چی حرف میزنید! من کاری کردم آیا؟

بله. دقیقاً شما کاری کردید؟

خب چی کار کردم؟

هیچی. فقط کلی دروغ شاخدار به من گفتی.

چه دروغی؟

تمام کارهایی که گفتی باجناقم تو انجمنش کرده دروغ بود. اون در واقع هیچ خدمتی ارائه نمیکرد و تو با آب و تاب از خدماتش بهم گفتی و باعث شدی که من تحریک بشم و سعی کنم باهاش رقابت کنم.

خب این کجاش بد هست آخه!

اینجاش بد هست که تو از من و این انجمن سوء استفاده کردی. الآن هم من میدونم و تو.

خب این چیزایی که من از شما خواستم همش چیزهایی بود که شما باید به اعضای انجمنتون ارائه میدادید. وقتی شما توی کارتون وارد نباشید خب یکی هم مثل من میتونه اینطوری فریبتون بده.

ببینم تو داری به من یاد میدی؟ من خودم مسئولم. یعنی هم مسئولم و هم مسئول.

خب حالا از کجا فهمیدید که بهتون دروغ گفتم؟

یه بار اتفاقی از دهنم جلوی خانمم در رفت که برات چی کار کردم. بعدش مجبور شدم قضیه رو تعریف کنم. بعد خانمم بهم گفت که اصلاً اون حرفایی که تو در مورد انجمن باجناقم زدی درست نبوده و همش دروغ بوده. تازه الآن میفهمم که چرا میگفتی درباره ی کارایی که میکنم به خانمم چیزی نگم! نگو که آقا با نقشه همه ی این کارا رو میکرده و از قصد میگفته به خانمم چیزی نگم که لو نره!

خب حالا میخواید با من چی کار کنید؟

هیچی. اولین کاری که کردم اینه که به محل کارت گفتم اخراجت کنن. تو الآن اخراج شدی. اون خونه هم باید به زودی تخلیه کنی چون قراره یه نفر دیگه بره جات. همین دوتا فکر کنم بس باشه برات. مگه نه؟

وااای نه! ببین آقای مسئول جونم! تو که هم مسئولی و هم مسئول، تو که خیلی از باجناقت فهمیده تری، تو که خیلی آقایی، بیا بیخیال شو! زندگیمو خراب نکن!

اون روز که این دروغها رو تحویلم میدادی باید فکر اینجاهاشم میکردی. حالا هم زود برو بیرون تا بیشتر عصبانی نشدم.

یعنی هیچ راهی نیست؟

نخیر. هیچ راهی نیست.

مطمئنی؟

تا حالا انقدر مطمئن نبودم.

پس خودت خواستی آقای مسئول عزیز.

خودم چیو خواستم. فقط بهت بگم که من دیگه گول نمیخورم. در ضمن دیشب باجناقمو دعوت کردم خونمون با هم آشتی کردیم. قراره اونم خدمتت برسه حسابی!

که اینطور! پس من الآن یه کاری میکنم که برای همیشه در کنار هم خوش باشید!

مثلاً میخوای چی کار کنی؟

مسئولیت شما تو این انجمن به پایان رسیده. شما دیگه فقط اسمتون مسئوله و اینجا دیگه مسئول نیستید.

ببین دوباره داری روتو زیاد میکنیها! زود برو بیرون تا قاطی نکردم.

جناب آقای مسئول گرامی! بنده از طرف مادر خانمتون مأموریت داشتم که توی این مدت فعالیتهای شما و باجناقتون رو زیر نظر بگیرم و تمام وقایع رو به ایشون گزارش بدم. از همون روز اول که اینجا پرونده تشکیل دادم تا همین الآن، همش یه نقشه بود تا بتونم شما رو زیر نظر داشته باشم. البته دقیقاً همین نقش رو خانمم توی انجمن باجناقتون داشت.

ببین اصلاً شوخی جالبی نمیکنیها! خب چرا باید مادر خانمم این کارو بکنه؟

برای این که نمیخواست اون ویلا به کسایی برسه که قدرشو ندونن و لایقش نباشن. با کمال تأسف باید بگم که نیم ساعت پیش باجناقتون از طرف خانمم با حکم مادر خانمتون که مؤسس اون انجمن بود برکنار شد و الآن هم من مزاحم شدم تا به مسئولیت شما اینجا پایان بدم.

من مطمئنم که شوخیت گرفته. تو سر کارم گذاشتی که بهم بخندی من میدونم.

اتفاقاً باجناقتون هم به خانمم همینها رو گفت. منتها ایشون یه تماس که با مادر خانمتون گرفتن متوجه جدیت قضیه شدن. فکر کنم شما هم میتونید همین کار رو انجام بدید تا متوجه جدیت موضوع بشید.

بله که زنگ میزنم! پس چی فکر کردی!

آقای مسئول گوشی رو برداشت و شماره گرفت. بعد از چندد لحظه شروع به صحبت با مادر خانمش کرد. هر لحظه که میگذشت به لرزش صداش اضافه میشد. دیگه آخرای حرفاش داشت التماس میکرد. ولی فایده ای نداشت و گوشی رو گذاشت.

من تو این مدت خیلی سعی کردم بهتون کمک کنم. منتها شما فقط به فکر منافع خودتون بودید. مادر خانم شما دنبال یه مسئول دلسوز بودن که واقعاً اعضای انجمن رو درک کنه. یه نفر که دغدغش کمک به جامعه ی هدفش باشه. ولی هدف شما و باجناقتون فقط اون ویلا بود و متأسفانه حتی کارهایی هم که برای بچه ها کردید برای رسیدن به اون ویلا بود و مطمئنم که بعد از به دست آوردن ویلا دیگه از اون خدمات خبری نمیشد.

حالا تکلیف اون ویلا چی میشه؟

اون ویلا رسید به انجمنی که الآن من مسئولشم. با این فرق که من دیگه اسمم مسئول نیست و باید واقعاً مسئولش باشم. فقط شناسنامه برای مسئول بودن کافی نیست دوست عزیز. شما باید خیلی چیزا به جز یه فامیلی داشته باشی که بتونی هم مسئول باشی و هم مسئول! مادر خانمتون هر دو انجمن شما و باجناقتون رو منحل کرد و یه انجمن توی اون ویلا راه انداخت. من و خانمم هم شدیم مدیر و معاونش. کلی هم برنامه و هدف داریم که میخوایم بهشون برسیم و کلی کار نکرده واسه همنوعانمون که هنوز نتونستیم انجامش بدیم.

خب الآن من باید چی کار کنم؟ اینطوری که من بدبخت شدم؟

نگران نباشید. باجناقتون به عنوان راننده و شما به عنوان آبدارچی توی انجمن از طرف من استخدام شدید. اینم فقط به خاطر این بود که مادر خانمتون نخواست دختراش به مشکل بر بخورن. وگرنه انقدر ازتون عصبانیه که حد نداره.

میدونی چیه؟ من تو رو میکشم. همین الآن هم این کارو میکنم.

بهتره به جای این حرفا به فکر کار جدیدت باشی. من با راننده ی انجمنمون که همون باجناق شما باشه اومدم. الآنم دارم برمیگردم انجمن. اگر میخوای کار جدیدتو از دست ندی بیا با هم بریم. اگرم نمیخوای که کلی آدم هستن که از خداشونه بیان جاتو بگیرن. حالا چی میگی؟

مگه چاره ای به جز قبول کردن دارم؟ باشه بریم.

آره خلاصه! اینطور شد که من به آرزوی دیرینم رسیدم و مسئولیت یه انجمن نابینایان بهم سپرده شد تا بتونم کلی خدمات به همنوعانم ارائه بدم. این دوتا باجناق هم مثل دو بَره ی مطیع کارشون رو میکنن و دیگه حسابی تنبیه شدن. انصافاً هم دست فرمون باجناقش خوبه و هم دست پخت خود آقای مسئول. معلومه که حسابی تو خونه هم کار میکنه چون یه آقای خونه ی کامله!

اینم از ماجراهای من و آقای مسئول که به آخر خودش رسید. مطمئنم که خیلی خیلی ایراد تو این مجموعه هست که دلیلش چیزی به جز بیتجربگی و خامی من در نوشتن نیست. ولی با این حال از این که تا انتها همراهم بودید ازتون تشکر میکنم.

راستی اگر تازه برای اولین بار هست که این مجموعه رو میخونید و میخواید در جریان قسمتهای قبل قرار بگیرید، میتونید تمام فایلهای متنی هر ده قسمت مجموعه ی ماجراهای من و آقای مسئول رو در یک فایل فشرده و با حجم دویست و نود و هشت کیلوبایت از
اینجا
دانلود کنید.

تا دیدار بعد، مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۴۷ دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای من و آقای مسئول، قسمت آخر»

سلام. واقعا جناب آقا شهروز این استعداد خدادادی را نگذارید همینطور تلف بشه واقعا اگه ادامه بدید یک رمان نویس به تمام معنا میشید. حالا که مسئول شدید رد بفرمایید مدال طلای منو که اولین شیرینی قبل از سال تحویلی و هم اول شدنم در کامنت دادنم و هم آشنایی با شما هست. . با آرزوی موفقیت روز افزون برایتان.

سلام
این داستان: کلاغ پَر، مسئولم پَر.
جداً خیلی قشنگ تمومش کردید. اصلا برام سؤال بود که چرا شما داری به این مسئول کمک میکنی؟ یعنی کس دیگه ای نیست که به مدیر اون یکی انجمن کمک کنه؟! خخخ.
ولی واقعا جالب بود.
امیدوارم که روزی برسه که همه به حقشون برسند.
موفق باشید.

سلام
خیلی خوب تمومش کردی عالی بود حالا دیگه نمیگم چرا این همه دروغ میگی چون معما حل شد.
دست فرمون تو هم تو نوشتن عالیه و باید ادامه بدی تا به یه جاهایی برسی.
ممنون از این داستان خیلی خوب که به بعضی از مشکلات نابیناها اشاره کرد و صرفا یه داستان نبود.
پیشاپیش سال نو مبارک.
شاد و موفق باشی.

درود بر ریاست محترم انجمن نبین ستان.
شرافت باید در ذات انسان باشد؛ اگرنه، فرقی ندارد که در مقام مسئول باشد یا آب دارچی یا راننده. شرافت که نباشد، در هر جایگاهی انسانها در کنار آنها در امان نخواهند بود و اگر باشد، اوضاع خوب است.
گرچه، در تمام دنیا، کارگران، کارمندان و یا در بخشهای بزرگتر، ملتها، همه و همه چشم به بالا دستیهای خود دارند و رفتارشان را در حد و اندازه خودشان با آنها تطبیق میدهند.
اگر بالا دستیها بخورند و ببرند، آنها هم چنین میکنند و اگر برای قوانین ارزش قائل باشند، باز هم آنها پیرو بالا دستیها خواهند بود.
آفرین بر آن مادری که هر یک را در جایگاه شایسته ای مستقر کرد.
زنده باد آقا شهروز. قلمتون پاینده.

سلام و درود بر شهروز الدوله,مسؤولیتت در انجمن نبینستان مبارک میگم با این کاری که مادر خانم آقای مسؤول براش در نظر گرفت من یکی از کشتنش صرف نظر میکنم همین که از عرش به فرش اومده و از مسؤولیت یک انجمن به درجه آبدارچیی رسیده براش از مرگ هم بدتره حقشه تا این قدر نامرد بازی در نیاره این مسؤول بد قباره بد ترکیب و نامرد ولی من پشیمون شدم پس میکشمش و خودم رو راحت میکنم ای پسر جوری از روش رد شو که در جا بمیره و بعدش هم از اینجا فرار کن تا خودم بیام سر وقتت و باهات حساب کنم آخیش با کشتن این مسؤول جیگرم حال اومد میگم شهروز خوب خودت رو کردی مسؤول حالا که شدی مسؤول ما رو یادت نره متأسفانه بعضی از مسؤولان ما تا مسؤول نشدن و یک کارمند ساده هستند وعده هایی میدن که آدم شاخ در میاره و باور نکردنیه ولی همین که شدن مدیر یا مسؤول یک انجمن و یا یک مؤسسه دیگر حرفهایی که زدن یادشون میره و فکر میکنند که این پست و مقام همیشه برایشان ماندگار است پس دارم به خودم میگم نه کسی دیگر اگر مسؤول جایی شدیم تکبر و خود شیفتگی ما را نگیرد و باعث نشود که فراموش کنیم از کجا به کجا رسیده ایم و به فکر کسانی که به ما اعتماد کرده اند و مسؤولیتی را به ما سپرده اند باشیم, در پایان هم به نوبه خودم پیشاپیش فرا رسیدن عید سعید و باستانی نوروز را به همه ی هم محله ای ها تبریک میگویم و امیدوارم سال ۹۵ برای همه ی عزیزان سالی پر از خیر و برکت باشد و سالی باشد همراه با موفقیتهای فراوان و سالی باشد پر پول برای همه, در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام احمد.
آره متأسفانه خیلی از بچه ها وقتی به جایی میرسن بقیه رو فراموش میکنن.
این بدبختم نکش عوضش منم پست مشاور حقوقی اینجا رو بهت میدم. فقط به رهگذرم قولشو دادم که اگر قبول کرد یه طوری با هم کنار بیایید خخخ.
منم سال نو رو بهت تبریک میگم. سال خوبی داشته باشی.
ممنون از حضورت.

سلام حسینی.
خوب بود آخرش خیلی جالب بود, میدونی فکرش را هم نمیکردم که تو با مادر زنه هم دست باشی خخخخخخخخ, باحال حالش را گرفتی.
اما بی شوخی کاش بعضیها از این مادر زنه آقای مسئول یاد بگیرن خیلی کار درست بود ها, اگر اینجوری بود دنیا گلِسطون میشد …..
شاد و موفق باشی.

سلام آقای حسینی دستتون درد نکنه واقعا از این مجموعه لذّت بردم.
شما نویسندگیتون خیلی عالیه این رو جدی میگم
امیدوارم در تموم زندگیتون موفق باشید و سال نو رو پیشاپیش بهتون تبریک میگم
باز هم برای نوشتن این مجموعه ازتون ممنونم

سلام شهروز وای من وقتی اولشو خوندم فکر کردم فاتحت خونده هست پس بگو خیلی زیرکی اگه از همون اول دروغ گفتی با برنامه ریزی و طبق نقشه بود پس به خاطر همین هیچ واهمه ای از فریب دادن مسئول نداشتی
بالاخره حق به حق دار رسید خیلی از کارت خوشم اومد اونا حقشون بود که به پایینترین پست شغلی نزول کنن
واقعا داستان و طنز جالبی بود خسته نباشی پیشاپیش سال نوت هم مبارک باشه و موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید