خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ی من از خوشگذرانی در بیست فروردین

خوب دقیق یادمه. بیستم بود. بیست فروردین نود و پنج. این چند وقته جایی سفر نرفته بودم. تعطیلی هم که کار ما ماشالاش باشه اصلا نداره. دلم گرفته بود و گفتم توی این ی کم زمانی که عصر دارم، بزنم بیرون ی حالی به خودم بدم. “سر و ریش و پس و پیشو صاف کنم، اگه هم شانس بیاد، ی تیکه هم تور کنم”. هیچی دیگه. رفتم به سمت نظر و جلفا و انقلاب و خواجو و هرجا که فکرشو بکنید شولوغه. تابیدم و تابیدم، چندتا اخترو دیدم که البته به جای اختر، همون بهشون بگیم خطر بهتره چون با فک و فامیل بودند و کلا اصلا هیچی. بی خیال! هوا چطوره؟ خودتون خوبید؟!

همینطور که از بین دست‌فروش ها و عطر فروش ها و کباب ترکی فروش ها و کلا فروش ها می گذشتم، از بوی عطر و دود و بنزین نیم‌سوخته ی ماشین ها و صدای هیاهوی شهر شلوغ و پر‌شتاب اصفهان، واسه خودم لذت می بردم که ناگهان احساس کردم توی بغل ی نفر رو به پروازم. ی کلی ماچم کرد و منم ماچش کردم بدون اینکه بدونم طرف کی هست. یاد روز بغل کردن توی غرب افتادم. روزی هست که افرادی که دوست داشته باشند، ی اتیکت روی سینه ی خودشون می چسبونند که بغل کردن من در این روز، مانعی ندارد. افرادی که این برچسب رو روی سینه چسبوندند، توی خیابون و بیابون، فست‌فود و رستوران، مدرسه و دانشگاه، کلا هرجا هم دیگه رو پیدا کنند، هم دیگه رو بغل می کنند. منم اون لحظه، گفتم بگذار حالا که ی نفر بغلم کرده، از بغل کردن و بغل شدن، لذت ببرم تا بعد بالاخره می فهمم کی بود. بوی ادکلنش داشت دیوونم می کرد! قد طرف ده پانزده سانتی از من بلند‌تر‌تر بود و ی لباس باز از جنس پارچه ای نیمه زبر و خوش فرم تنش بود.

همون‌طور که توی فرایند دستو رو بوسی و تبریک سال نو بودیم، ی دست کوچیک احساس کردم که داره میره توی جیب شلوارم و مییاد بیرون. یعنی اون دست، جرأت نمی کرد تا انتهای جیبم سفر کنه. تا دم جیب می رفت و بعد زودی خودشو می کشید بیرون. دست کوچیکی بود. اولش فکر کردم ی گدای دست‌کجه ولی بعد که دقیقتر شدم، دیدم بوی عطر و اینکه کارش به طرز شوخی واری داشت انجام می شد، حکایت از آدمی داره که نه گداست و نه دست‌کج. اونی که بغلم کرده بود، گذاشتم زمین و گفت، بچمه، ازت عیدی میخواد. عمویی، بهش عیدی بده. مگه نمیبینی انگشتاش دم جیبت چه بی تابند!

شناختمشون! خدایا! اینا اینجا چه کار می کنند؟ اینا مگه قرار نبود الان آمریکا باشند؟ خدایا! چه می بینم! خخ. خلاصه که آرتین کوچولوی هفت ساله رو بغل کردم بردمش تو هوا و همون فرایند بغل و دستو رو بوسی که باباش رو من انجام داده بود رو روی بچه اجرا کردم! عجب نرم افزار شادی آور و هیجانی ای بود این بغل و بوس! چی کار دارید! سرتونو درد نیارم. اون روز، دیدار تهمورس و خانواده اش، یکی از بهترین اتفاق های سال من شد!

آرتین، ی داداش دوازده ساله هم داره به اسم آرین! هر دوی این بچه ها بینای کامل هستند. من سال گذشته، به این دو تا بچه، کامپیوتر و زبان انگلیسی درس می دادم. معلم هر دوی این ها بودم و اینقدر زرنگ بودند که هر سه جلسه طرح درس که من می نوشتم رو توی ی جلسه می رفتند جلو. قرار بود امسال واسه عید برند آمریکا ولی اینطور که بعد از باباشون شنیدم، کارشون ی کم عقب افتاده بود و مجبور شده بودند عید رو توی خود ایران سر کنند. از توی کیف کمریم که معمولا باهامه، ده عدد پانصد تومانی نو و تا نخورده که دم عید خریده بودم رو درآوردم و به شوخی کردم تو دهن آرتین! گفتم اینم عیدیت. حالا دست از سر من بردار و برو پی بازیت.

دست توی دست تهمورس، رفتیم طرف پیاده رو. تهمورس گفت مجتبی امشب برنامهت چیه؟ گفتم هیچی. گفت یعنی چی؟ گفتم پیچ پیچی! گفت … … . . . خب ی چی گفت که اینجا نمیتونم بگم. بگذریم. راستی بچه ها، فیلتر ماشینم این روزا بدجور ارزون شده ها! نهایتا با کلی کلنجار که باهام رفت، متقاعدم کرد که اون شب رو با هم بگذرونیم. همین که با آرتین رسیدیم به ماشین، آرین پرید بغلم، سال نو رو تبریک گفت و فرایند بغل و بوسی که روی داداشش اجرا کرده بودمو روی من اجرا کرد! گفت عمویی؟ کجا بودی؟ نبودی!

صمیمیت این بچه ها و خانواده ی اون ها با من بر می گرده به این قضیه که من هیچ وقت سعی نمی کنم با شاگرد هام رسمی باشم. همیشه دوست دارم به جای رابطه ی شاگرد معلمی، ی رابطه ی صمیمی با شاگرد هام و اطرافیان‌شون داشته باشم. اینه که مثلا آرتین و آرین سر کلاس بهم میگند آقای خادمی ولی بیرون از کلاس بهم میگن عمویی یا مجتبی یا عمو مُجی. بعد از انجام مراسم بغل و بوس و تبریکات، آرتین بود که منو ورشکست کرد. گفت عمو؟ عیدی آرینو ندادی! ده تا پانصد تومانی دیگه از اون نو ها و خوشگل ها و تا نخورده ها از توی کیف کمریم درآوردم دادم آرین. قبل از اینکه آرین لب به تشکر باز کنه، آرتین اعتراض کرد که عمو؟ به من ده تا دادی! آرین بزرگتر از منه. باید بیست تا بهش بدی! خخخ. مونده بودم چی بگم به این وروجک. حرفش از ی طرف منطقی و از طرفی ورشکست‌کننده بود! هیچی دیگه. تسلیم شدم و ده عدد دیگه از پانصدی های عزیزم رو نسیب آرین کردم. آرین به جای اینکه هوای منو داشته باشه، از داداش کوچیکه واسه این کار تشکر کرد و پنج تا از اونا رو داد بهش. یعنی نفری پانزده عدد پول خشک با زرنگی هرچه تمامتر کاسب شدند! توی ماشین، بچه ها اصرار داشتند با من بازی کنند ولی من ترجیح دادم ی کمی هم با تهمورس و تهمینه وقت بگذرونم.

با تهمورس کلی گپ زدیم، از مهاجرت ملت، از گرونی، از اختلاف طبقاتی، از فقر، از مشکل مسکن، از اشتغال، از ازدواج، از هرچی که بگی. تهمورس خودش آدمیه اهل همه ی بحث های چالش بر انگیز دنیا. برعکس زنش. همش دوست داره در مورد چیزای خوب خوب حرف بزنه. هیچی دیگه. ی کم که بحث های ما بالا گرفت و از این شاخه به اون شاخه پریدیم، تهمینه منو تهمورس رو از رو درخت کشید پایین تا از این شاخه به اون شاخه نپریم. معتقد بود شاخه ها میشکنند میفتیم پایین، ی بلایی سر‌مون مییاد!

این دفعه تهمینه بود که رشته ی امور رو به دست گرفت. از برنامه های آینده اش واسه یادگیری زبان فرانسه و اسپانیولی گفت تا کیک های جدیدی که یاد گرفته بپزه. بعدشم قول داد به محض اینکه کار‌شون آمریکا درست شد، ی فکری هم واسه من بکنند. شام رو باغ‌تالار شبنشین، جوجه چینی با سس تارتا اگه اشتباه نکنم و بلدرچین و ماهیچه زدیم به بدن. خعلی حال داد. خعلی. من ی خعلی میگم ی خعلی می شنوید. خلاصه که بعدشم دسر و بستنی و قلیون و آخر شبی هم ی سری به شهر بازی زدیم. البته با شکم پر نمی شد وسایل پر هیجان سوار بشیم. به یکی دو عدد وسیله ی معمولی قناعت کردیم و کیفور شدیم در حد مرگ!

اینطور که بعد معلوم شد، آرتین و آرین از قبل با هم نقشه کشیده بودند که معلم‌شون بازی های شانسی رو بازی کنه و این شد که منو کشون کشون بردند سمت بازی شانسی ها که از نظر من، کلاه‌برداری ای بیش نیست. به بچه ها گفتم من نیستم، تا حالا چند بار آبشار اصفهان و لونا پارک شیراز شانسی بازی کرده بودم و کلاه سرم رفته بود. نه تنها من، بلکه همه ی چشم‌دار هایی هم که بازی کردند، قبول دارند که این بازی ها واقعا طوری طراحی شده که نتونی ببری یا احتمال برد اونقدر کم باشه که برای صاحب بازی، سود سرشاری داشته باشه تا هم نون خودشو زنو بچه رو در بیاره و هم بتونه اجاره ی دکه ی شهر بازی رو به شهرداری بده. این بود که از من اصرار که نخیر و از اونا اصرار که بله. تهمورس بهم گفت مجتبی من پولشو میدم، برو، دل این بچه ها رو نشکن. گفتم آخه دیوونه! بحث پول نیست. خودم پول دارم و میدم ولی نه واسه این کار! آرتین صورتشو چسبوند به صورتم و هی توی گوشم التماس می کرد. عمو؟ تو رو خدا! به خاطر من! ی بار! قول میدم بعدش هرجا خواستی ببرمت! اصلا هرچی تو بگی انجام میدم! فقط ی بار! گفتم آخه چی باعث شده اینقدر شما دو تا داداش اصرار داشته باشید من بازی شانسی کنم؟ حالا من ببرم یا ببازم، به چه درد شما میخوره؟ آرین اومد جلو و گفت امشب از وقتی دیدیمت همش دوست داشتیم ببینیم تو شانست بهتر از ما هست یا نیست و حالا دیگه بعد از اون همه که التماس بابا تهمورس رو کردیم که ما رو بیاره اینجا، شما داری توی ذوق‌مون می زنی. چقدر نقشه کشیده بودیم. آرتین گفت من به خاطر اینکه بیاییم اینجا، مجبور شدم به مامان تهمینه امتیاز بدم! گفتم اوه اوه. بچه فسقلی رو نگا! چه کلمات قلنبه ای! امتیاز؟ تو اصن میدونی امتیازو با چه ز ای می نویسند بچه؟ گفت آره که می دونم، ز ی ر ای! همه با هم به این حقیقت که آرتین واقعا فکر کرده بود من فکر می کنم اون نمیدونه امتیاز رو با چه ز ای می نویسند، خندیدیم! خلاصه که نهایتا مامان‌شون شفاعت‌شون رو پیش من کرد و من علیرغم میل باطنیم باهاشون رفتم بازی شانسی. ی هدف بود. اگه ی توپ رو طوری می شوتیدی که می خورد به اهداف و می ریخت‌شون، بسته به اینکه هدف چندم رو تونسته بودی بزنی، ی پولی بهت می داد. تا صدو پنجاه هزار شایدم بیشتر جایزه داشت. هر دفعه هم دو سه هزار می گرفت سه چهار تا توپ میدادت شانستو امتحان کنی. پول رو دادیم و قرار گذاشتیم هر کسی ی بار امتحان کنه. دفعه ی اول که همه ی توپ ها به باد رفت. دفعه ی دوم آرتین ی توپ رو طوری زد که چهار هزار تومان برنده شدیم. گفتم بچه ها بیایید پول رو بگیریم بریم ولی اون بدجنس که صاحاب بازی بود، به من و آرین و آرتین پیشنهاد کرد دوباره بازی کنیم و به جای پول، توپ بده به ما. گفتم نع. این کلک هستش. پول ما رو بده بریم. آرین اصرار کرد که عمو؟ تو اجازه بده همین ی دفعه رو بازی کنیم، اگه نشد، من چهار تومان نه، اصلا ده تومان میدم به شما. گفتم من از اول داستان تا همینجاشم نفهمیدم شما چه اصراری به این بازی های مسخره دارید! میدونید؟ خوب که با خودم فکر می کنم، می بینم بچه اند با دنیای پاک و زلال بچگی! ی چیزایی اونا می فهمند که ما نمی فهمیم. ای کاش اونقدر بچه بودم که هنوز اون کارا واسم جذابیت گذشته رو داشت! ای کاش! خلاصه که به جای پول، توپ به ما دادند. آرتین و آرین، توپ های اول و دوم رو به باد دادند. توپ سوم نسیب من شد. دو تا داداشی قرار گذاشتند هر دو تا توپ سه و چهار رو من بزنم. توپ سوم رو که اومدم بزنم، پام رد رفت و البته که توپ شوتیده شد ولی خودمم لیز خوردم پرت شدم کف اونجا! دیدم بچه ها خوشحال و خندانند و منو بغل کردند! گفتم چیه؟ افتادن زمین که خوشحالی نداره!

اعصابم ریخت به هم. گفتم هی میگم نیاییم اینجا، هی شما مثل کنه چسبیدید به من که بیا بریم. اینم آخرش! خوب شد؟ دلتون حال اومد؟ آرین با ی بغضی تو صداش گفت عمو؟ به خدا نمیخواستیم اینطور بشه. ولی خنده ی ما به تو نبود به خدا. گفتم پس به چی بود؟ به کی بود؟ آرتین قبل از این که آرین جواب بده گفت به اینکه روی هفتاد هزار تومان هدف ها رو زدی ریختی پایین خندیدیم! اینو که گفت، از خوشحالی گرفتم بغلش کردم و ی دور توی هوا چرخوندمش! آرین گفت پس من چی؟ پس من چی؟ منم بچرخون! گفتم تو دیگه بزرگ شدی! گفت من تا صد سالم هم بشه، به تو میگم عمویی، شاگردت می‌مونم و باهات کشتی می گیرم. من هیچ وقت واسه تو بزرگ نمی‌شم. از این حرفش هم تو فکر رفتم و هم خنده ام گرفت! خلاصه که آرین رو هم بغل کردم چرخوندم تو هوا. صاحاب بازی که کارد می زدیم خونش در نمیومد، گفت پیش نهاد می کنم این هفتاد تومان رو بیست تا توپ بگیرید. اگه یکی از توپ ها، حتی یکیش به هدف بالایی یا کناریش خورد، هفتصد هزار تومان میدم به شما! قبل از اینکه بگم نع و دیگه اینجا رو نیستیم، آرتین کوچیکه داد زد که نع نع نع نع! بده بریم. بده بریم. آرین هم همینطور. خوشم اومد که این بچه ها اگه گاهی هیجانی یا جوگیر میشند، ولی گاهی هم متوجه خوب و بد میشند! این شد که هفتاد هزار تومان مفت و مسلم گرفتیم اومدیم. بچه ها هرچی من اصرار کردم، حاضر نشدند یک قرون از اون پول رو بهشون بدم. گفتند تو زدی و مال خودته! بعدشم دستای منو از دو طرف گرفتند دویدیم به سمت تهمورس و تهمینه!

بچه ها با خوشحالی جیغ می کشیدند که بردییییییم! بردییییییم! بردیییییییم! هفتاد هزار رو که به تهمورس نشون دادم، گفت خوب دهنی ازش صاف کردیدا! ایول! ایول! با شوخی و خنده، بستنی به دست و لطیفه گویان، شهر بازی رو ترک کردیم و رفتیم توی ماشین. گفتم تهمورس؟ من باید فردا برم سر کار. دیگه منو تا دروازه تهران برسون باقیشو خودم میرم. از بچه ها و تهمورس اصرار که بیا خونه ما و از من انکار! خلاصه که منو نبردند دروازه تهران و به جاش توی خواجو توی پارکینگ خونه ی تهمورس استوپ نمودیم.

لباسا رو درآوردیم، ی آبی به دستو صورت زدیم و نشستیم پای تیوی. من که لباس خونگی نداشتم و ی شلوارک از تهمورس گرفتم واسه خودم. لامسب شلوارکش از من گشاد بود و هی میومد پایین. هرچی هم گشتیم ی لباس اندازه ی من پیدا کنیم، نشد که نشد! آرین یکی از شلوار گرم کن هاش که از همه بزرگتر بود رو برداشته بود آورده بود می گفت عمو اینو امتحان کن ببین میشه؟ خندیدم و گفتم ی پام که بره تو شلوارت، کلا پاره میشه باید فاتحه ی شلوارت رو بخونی. هیچی دیگه! من اون شب رو مجبور شدم با ی شلوارک گشاد سر کنم.

جاتون خالی تهمینه شیر شکلات داغ درست کرد آورد با بیسکویت کرمدار زدیم به بدن! ساعت حدود های یازده بود. ی ساعتی دور هم دیگه می پلکیدیم و هر کس ی کاری می کرد. ی تیکه آرتین با دست من روی آیپادش ی نقاشی کشید، آرین صدای منو با اپلش به صدای مرد و زن تغییر داد و خندیدیم، تهمورس منو با وسایل آزمایشگاهی و تعمیرات و تولید برد های الکتریکی بیشتر آشنا کرد، تهمینه مایکروفر سخنگوشو نشونم داد و خلاصه توی خونه واسه خودمون تاب می خوردیم. یک ساعت که از خوردنی ها و پلکیدنی گذشت، گفتم بریم بخوابیم دیگه! همه گفتند خواب؟ الان خواب؟ حالا قراره تا صبح بیدار باشیم! گفتم نع. من که می خوابم. شما هر کار خواستید بکنید. ولی دست بردار نبودند که نبودند. رفتم دستشویی و بیرون که اومدم، دو تا لیوان آب بود که از طرف دو تا داداشی توی صورتم پاشیده شد. افتادم دنبال‌شون ولی ی پارچ هم از طرف تهمورس خالی شد رو سر تا پام! مثل موش آبکشیده شده بودم. مثل دوش آب متحرک. مثل سماور سوراخ سوراخ! رفتم طرف آشپزخانه که ی چی بردارم منم بهشون آب بپاشم ولی تهمینه هم نامردی کرد و ی نصف ظرف آب هم که البته آب معمولی نبود و آب نمیدونم چه کوفته خورشی بود بهم پاشید. همه می خندیدند و من فریاد می زدم. نامردا! دیگه دوستتون ندارم! ببینید منو به چه روزی انداختید؟ تهمینه؟ این آب چی بود چرب بود پاشیدی به من؟ تهمینه گفت آب خورش آلو بود، چیز بدی نبود! خاصیت داره! هاهاها! هیچی دیگه! مجبور شدم تسلیم شم و نخوابم. ورق و دومینو زدیم، شطرنج زدیم و قلیون هم کشیدیم. البته بچه ها رو نمیذاشتیم بکشند. یکی دو بار دزدکی آرین ی دو تا پک زد که با کشیده شدن گوشش و ی سیلی آبدار از طرف من پذیرایی شد. باباشم بهش گفت حقته. تا تو باشی به حرف عمو گوش کنی!

ی کمی که گذشت، دیدم با اون لباس های خیس و چرب که بهم چسبیده، اصلا نمیتونم آروم و قرار بگیرم. گفتم دوش. من دوش. من دوش میخوام. بچه ها هم گفتند ما هم دوش میخوایم! تهمورس گفت منم دوش میخوام ولی بگذارید مجتبی دوش بگیره، ی برنامه ی دیگه داریم. هیچی دیگه. لخت شدم رفتم تو دوش، خودمو شستم اومدم بیرون. تهمورس ی مایوی نو داد بهم که پوشیدم و ی حوله که پیچیدمش دور خودم. لباس هام توی لباسشویی انداخته شده بودند و داشتند واسه خودشون شسته می شدند. تهمورس گفت مجتبی؟ گفتم هان. بله. بگو. چه مرگته؟ گفت پایه ای؟ گفتم اگه هم نبودم، دیگه با بلا هایی که سرم آوردید، گه بخورم بگم نع! گفت خوبه. گفتم حالا پایه ی چی؟ آرتین دااااد زد: پایه ی شنا! آبتنی! و آرین بود که مرتب میگفت استرخ. استرخ. استرخ. گفتم حالا چرا استرخ؟ گفت من بچه که بودم، به استخر می گفتم استرخ! هاهاها. هیچی دیگه. به جز تهمینه که داشت تیوی میدید و واسه خودش گلدوزی یا نمیدونم چی کار می کرد، همگی سرازیر شدیم سمت استرخ! خخخ. چهار نفری، دو تا تیم تشکیل دادیم و با ی توپ روی آب کلی بازی کردیم! من و آرین ی تیم، تهمورس و آرتین هم ی تیم. نیم ساعت کلنجار رفتیم و آخرش چهار سه به نفع اونا رضایت دادیم. آرین گفت عمو؟ گفتم جونم. گفت اگه صد بار هم ببازیم باز من تو تیم تو ام! بغلش کردم و با خوشحالی انداختمش اون طرف تر روی آب ها.

همیشه شنا کردن حرفه ای و یاد گرفتنش رو دوست داشتم ولی چون زود نفسم میگیره، نتونستم اونطوری که دلم میخواد با شنا حال کنم. هیچی دیگه. گاهی وقت ها بچه ها که شنا رو حرفه ای بلدند، با باباشون می رفتند بخش عمیق استخر ولی من یکی دو بار بیشتر نرفتم و زودی برگشتم چون نفس کم میارم، زود ضربان قلبم تند میشه و عضلات دستو پام بی حس میشند. آرتین چند مرتبه روی گردنم سوار شد و من توی استخر تابش دادم. ی بار هم از روی بدجنسی رفتم زیر آب و با خودم بردمش زیر آب تا ی تلافی ای سر اون آب پاشی ای که منو توی خونه سر خوابیدن و نخوابیدن خیس کردند در بیارم!

اون شب خیلی خوش گذشت. بعد از استخر، ی دوش مختصر گرفتیم و از خستگی، هرکی ی جا خوابش برد! اینقدر نامرتب خوابیده بودیم که نصف شب، کله ی آرتین روی گردن من قرار گرفته بود و نزدیک بود خفه بشم. یواش خودمو از زیر کله اش آوردم بیرون و رفتم اون طرف هال پذیرایی ی کناری دراز کشیدم و تا صبح، خیلی خوب خوابیدم. جاتون خالی! صبحانه رو مفصل خوردیم. از اونجا که تهمورس عجله داشت، وقت نمی کرد منو برسونه. تهمینه منو با آزوراش رسوند شهرک و خودشم رفت پی زندگیش! شاید پیگیری واسه کارای مهاجرت. منم باید کارامو کنم زود برم. تا دیر نشده باید رفت، اینجا راهی به جز رفتن نیست!

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی من از خوشگذرانی در بیست فروردین»

اونا اول کاری از گویا بودنش اطلاع نداشتند و یکی از گزینه های خود دستگاه بوده. واسه نابینایان هم نبود. مخصوص هم نبود. کلا ی امکانی بود که روی مدل های پیشرفته ی اون مارکی که خریده بودند بود و برای راحتی کار، عدم نیاز به استفاده از مانیتور و راحتی افراد بی سواد و احتمالا نیز راحتی نابینایان به عنوان ی امکان گذاشته شده بود. اصلا اولش سخنگو نبود وقتی منو دید به این فکر افتاد که گویاشو فعال کنیم ی حالی باش بکنیم! البته ی مشکلاتی داشت. مثلا می گفت درجه رو با ولوم تنظیم کنید ولی ولوم رو که می تابوندی، نمی گفت الان روی کودوم درجه هست و باید میدیدی تا میتونستی تنظیم کنی. شایدم ما بلد نبودیم و درست کار نکردیم. کلا در حد تفریح بود نه آموزش و اینا. اونا خودشون که اصلا از این امکان استفاده نمی کردند. ی امکان هم اینطور که می گفتند داشت که زنگ می زد به تلفن صاحبش می گفت غذا پخته شده و برای خوردن حاضره!

سلام
دنیای بچهها پرستیدنیست.
این آدم بزرگها هستند که تامل برانگیز رفتار میکنند.
نمیدنم اسم بیماری من چی هستش، ولی من خیلی وقتها توی بچگیها خودم سیر میکنم.
خاطره جالبی بود، شاید یک بار دیگه خوندمش.
راستی ۲۰ فروردین ۹۴؟

سلااااااااااااااااام
مجتبی خوبی؟ من یه دوست دارم اسمش فرشید منافیه شاید بشناسیش مجری قدیم رادیو جوان برنامه روی خط جوانی که الان در رادیو فردا برنامه پسفردا رو اجرا میکنه خیییییییییییییلیییییییی بهم میگه بیا راحیت کنم بیایی پراگ پیشم اما مامانم یکم سختشه نمیدونم چهکارش کنم خیلی دوست دارم برم اگه این دوستم نباشه دیگه نمیتونم برم ولی من فرشید رو برای خودش دوستش دارم نه برای این که منو میبره اونجا
دیگه خلاصه برام دعا کن من اینجا رو نمیییییییییییییییییییییییییخوام باییییییییی

ایول خوشم میاد که هم تو شادیهات هم تو غمهات همه رو شریک میکنی/
و اینکه جالبیش اینجاست چقدر همه نکته سنجند اینجا خخخ.
منم سوالات بقیه رو دارم؟
به علاوه ی اینکه اینا همونایی نبودن که دلت گرفته بود از رفتنشون؟ و کامنتهای پستشو بستیده بودی؟
خب دیگه چیطوری؟ هاهاها
راستی چرا هی من میپرم از حسابم بیرون؟

سوالا رو بالا جوابیدم ولی اینا اونا نبودند. اون قضیه مال خیلی وقت پیش بوده. کامنتاشم بستیدم چون الان که کامنتاش وازه میبینی چقدر باید جواب بدم؟ خداییش خودتم بودی انگشتاد درد می گرفتن خو!
راستی، پرشت خوب شده از حسابت می پری بیرون ولی از اینترنت نپری بیرون که دیگه نمیشه کاریش کردا! باش بساز. خودمم ایجور میشم دوباره برمیگردم تو حساب. خخخ

راستی یه چیزی بهت بگم؟ مجتبی من تو دومین پستم هم خواهش کردم که الان هم میگم خواهش میکنم مستند فقط کمی نور رو از داخل سایت برداری ممنون میشم چون اونا خیلی بهمون نامردی کردن حالا خواستی بعدا بهت بیشتر توضیح میدم که چرا اینقد دوست دارم که اونو برداریش یکی از نابینایان اینجا هم تو پستم خواهش کرد من نمیگم اینو از طرف تمام نابینایان این روستا میگم مررررررررررررسی ممنون

توی اینترنت هست حتی اگه ما برش داریم ابراهیم جان. فکر کنم بودنش از نبودنش خیلی بهتر باشه و همه اونطور بد که فکر می کنی برداشت نمی کنند. بیشتر موجب آگاهی میشه تا برداشت بد. بازم هر جور میدونی ما هستیم.

سلام قربان
خاطره بسیار زیبا بود.
ولی منم سوالی که جناب حسینی پرسیدن رو دارم؟ چرا ماکروفر گویا داشتن اینا؟
میگما من اصلا دوس ندارم ازیننجا برم. دروغه بگم جهانگردی رو دوس ندارم
عاشق تجربه های تازه ام ولی با وجود همه کمو کاستایی که اینجا داره زندگیش از هرجایی زیباتره.
لذت ببر از اینجا بودن برادر

سلام و درود بر مجی جون کبیر مدیر محله میگم واییییی عجب خاطره ی توپی بود من یکی که از خونندنش کلییییییییی حاللللللل کردم میگم خوش به حالت که همچین تفریح با حالی کردی منم تفریح میخوااااااااااااااام ولی هیچ پایه ای ندارم که باهاش برم تفریح میگم ای ول پسر عوض اون سی تا پانصدی هفتاد تومان به جیب زدی میگم بازم مرسی بابت پستت در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام. واقعا از خوندنش حال کردم.
تهمورس یا تهمورث یا طهمورث فرقی نداره شاید بخاطر اینه که در زبان عربی این ط ث اومده و عربی اینطور نوشتن.
درباره بعضی از پست‌ها که مُجی در کامنتو میبنده باید بگم که احتمال داره بخاطر اینکه جواب دادن به کامنت خوشحالش نمیکنه یا موضوع چیزیست که اگر کامنت باز باشه حرف به وجود میاد.

درود! کسی که امروز صبح تا ساعت نه و نیم در خانه ی خودش بوده و ساعت ۱۴ در مشهد خوش گذران تره یا؟… راستی کی باور میکنه که من اکنون در بست شیخ بهایی ایستاده ام و دارم مینویسم؟… من منتظر خانم هستم تا بیاد بریم منزل… مجتبی خوش باش که هیچی بهتر از خوشی نیست…!

سلام.
این عااااااااالیه
این قدر انرژی گرفتم که این جاست که میگن قلم از حد بیان قاصره دقیقاً همین جاست.
عااااااااالی بود.
درسته که زندگی همیشه این شکلی نیست ولی به هر حال گاهی اوقات لازمه اکیداً هم لازمه این طوری زندگی کرد.

آره دیگه
زندگی بالا پایین زیاد داره و باید باهاش ساخت
این هفته شش تا دندان رو به حساب‌شون رسیدم و هنوز کار روکش و جراحیم تمام نشده.
بیش از سه چهار ساعت مته توی دهنم سوراخ کرد و دندونامو ریخت و بیش از بیست سی ساعت بی حسی تحمل کردم و هنوزم باید تحمل کنم و اینها رو کمتر می نویسم چون دوست دارم بچه ها با خوشی هام خوش باشند نه با غمام ناراحت بشند. البته وقتی آدم به سیم آخر بزنه بداشو هم مینویسه دیگه!

نگرانی هاتو همون بهتر بریزی بره.
خخخ
حالت خوش نیست واسمون دردسر بیخودی نتراشیا!
تازه خوبه خاطرات هر روزه ی خودمو نمی نویسم وگرنه کلا متهم به دروغگویی و از ایران بیرون‌مون می کردند کسایی که با شادی های بیش از حد غریبه اند!

کلا وقتی با بچه ها و خانوادگی خوش میگذرونم، حس نوشتنم، تجربه هام، همه چیم حس رویایی پیدا میکنه.
واقعا که واژه ی مناسب، درخور، به جا و زیبایی انتخاب کردی.
“رویایی”
اینقدر همه چی خوب بود که دستمو گاز می گرفتم ببینم خواب نباشم ی وقت!
شما هم همیشه شاد باشی و ممنون از حضور رویاییت در این پست رویایی!

درود بر شما. آقا مجتبی دم شما گرم که این قدر اجتماعی و پر تحرک هستید و رفقای لارجی هم دارید در حد لالیگا. امیدوارم هر چه زودتر کار مهاجرتتون انجام بشه و بتونید از اینجا برید. من هم اگر آشنا داشتم، اگر زبان انگلیسیم و روابط عمومیم هم خوب بود هرگز تو این نا امید کده نمیموندم. شاد باشی و آزاد.

بله مجتبی میدونم تو اینترنت هستش ولی اولا که بچه ها بهم گفتن که خواهش کن که بردارنش و در ثانی ببین سایت های دیگه رو نمیشه کاریش کرد ولی سایت خودمون رو که میشه به جاش چندتا پست میگذارم اینجا که راست باشه نه این که کلی دروغ سر هم کردن و تو این سایت و اون سایت گذاشتن
و بعدش هم اینجا یک روستای بزرگه که تمام امکاناتی که باید داشته باشه رو داره و اون حامد نوووووووووووووبری چرت برا خودش گفته

و به جایه این که از توانمندیهای ماها مینوشتن اومدن پرت برا خودشون درست کردن بعدش هم ببین مجتبی جان من قسم میخورم که هیچ حیوانی اینجا نابینا نیست و اون حامد با شورای روستا هماهنگ کردن چشم یک سگ رو خودشون نابینا کردن و بعد گفتن اینجا حیوانات هم نابینا هستن
و بعدش هم هرکس بخواد بیاد اینجا قدم رو چشم ما گذاشته و کی میگه که ما کسی رو راه نمیدیم اما کس آشغال مثل نوبری رو نباید راه داد
من که تو اون مستند نیستم و برام مهم نیست مدیر عزیز این اصرار بچه هاست که من ازت خواهش میکنم
اون پدران ما رو که گفت این مستند رو میبرم پیش رئیس جمهور و من هم نبودم خر کرد و این کارو کرد
و تماااااااااااام نابینایانی که به دروغ گفتن ۹۰ تا نابینا داره از آقای نوبری ناراضی هستن خلاصه که مدیر جان سرتو درد نیارم باز هم خواستی بیشتر برات توضیح میدم من و ساناز از طریق این محله خوب میخواییم توانمندیهای نابینایان اینجا رو ثابت کنیم نه این که …..
ببخشید تند حرف زدم چون از بعضیها که برای جایزه های خودشون این کارو کردن نفرت دارم حتی شورای ما برای خودش نفع داشت که این کارو کرد بسه دیگه ببخشید که خودش یک پست شد

سلام به آقا مجتبی عزیز
خاطره جالبی بود. امیدوارم که همیشه از زندگیت لذت ببری.
امیدوارم که به زودی به اون جایی که دلت می خواهد مهاجرت کنی و از این ناامید خونه رها بشی.
میگم رفتی اون طرف یه دستی هم به سر ما بکش خخخخ هاهاهاهاها

دیدگاهتان را بنویسید