دوست عزیز من پلیسم
وقتی من ماشین پلیس را با تاکسی اشتباه گرفتم
آن روز جمعه بود و بنده خسته و کلافه از یک هفته کار مداوم و در عین حال کم درآمد، تصمیم گرفتم یک امروز را تخت بخوابم تا انتقام این یک هفته را که مانند یک بیل مکانیکی کار کرده بودم بگیرم و هم اندکی تجدید قوا کنم. شب قبل به خانمم سپردم که قرار است این صبح جمعه ای قید تدریس خصوصی و شرکت در چنتا مراسم را که من مجری برنامه هایشان را بر عهده داشتم بزنم و با کمال آسایش استراحت کنم.
ایشان که نگران دخل و خرج ما هستند به عنوان مدیر اقتصاد مقاومتی منزل اول به بنده سر تا پا تقصیر خرده گرفتند که می خواهی این دوتا مشتری هم از دستت بپرد؟ برو کار کن نگو چیست کار.
اما با دیدن ضعف جسمی و روحی این سرباز وظیفه صدیق خانواده دوست، با درخواست استراحت بنده موافقت فرمودند.
من آن شب را با خوشحالی به رخت خواب رفتم و با این امید که زودتر از ده بیدار نخواهم شد چشمهایم را بستم.
اما هنوز ساعت از هشت صبح نگذشته بود که صدای زنگ گوشی خانمم تمام رؤیاهای ما را به باد داد. بله متوجه شدیم که گروهی از اقوام بنده که گویی خیلی زود دلشان برای ما تنگ شده بود تصمیم داشتند امروز ناهار را با ما باشند و یکی دو روز هم رفع خستگی کنند. این بود که خانم محترم بنده را فرمودند که برای خرید مرغ، ماهی و چند قلم کالای دیگر بروم و همچون برق باز گردم.
بنده ابتدا خواستم از او خواهش کنم این دفعه را تخفیف داده و خودشان به امور خرید الطفات نمایند. ولی چرتکه انداختم که کارهاییی مانند جارو برقی زدند، شستن ظرفها، خیساندن برنج و … کارهایی هستند که هیچ وقت حوصله انجام آنها را نداشتم.
بلاخره اطاعت کرده و با عجله بیرون زدم. بدبختانه دیروز عصای سفیدم هم در اداره جا مانده بود و حالا من ماندم و خیابانی که باید از آن رد می شدم.
مغازه های نزدیک همه تعطیل بودند و باید به فروشگاهی می رفتم که آن بخت برگشته هم مثل من جمعه شنبه نداشت. با این تفاوت که او پول در می آورد و من پول خودم را خرج می کردم.
کنار خیابان ایستادم و به هر ماشین که فقط فکر می کردم تاکسی شهر باشد دست
تکان می دادم. ولی خبری نمی شد. گفتم بهتر است دربست بگیرم این طوری هم کارم زودتر انجام می شود هم آنها بهتر می ایستند. این بود که به اولین ماشین گفتم دربست.
بله دوستان ماشین پلیس که فکر می کرده این جانب قصد تمسخر او را دارم ماشین را نگه داشت تا این شهروند بی تربیت را ادب کند.
بنده هم با خوشحالی در را باز کردم و مسیرم را گفتم.
آقای پلیس که تازه متوجه موضوع شده بود با شوخی گفت: دوست عزیز من پلیسم
بعد پرسید چرا از عصای سفید استفاده نمی کنی؟ و بنده هم ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کردم.
خدا خیرش بدهد من را هم تا فروشگاه رساند و بعد با یک عالمه خرید، و به کمک دستیار فروشنده تا خانه را تاکسی گرفتم.
۳۵ دیدگاه دربارهٔ «دوست عزیز من پلیسم»
سلام. ما یک خاطره هم از ابراهیم شنیدیم که خلاف این رفتار شد باهاش! جالب بود.
ممنون کامبیز دوست دارم ماجرای ابراهیم را بدونم. ولی چه جوری؟
اگر چند تا پست پاییتر بری یه پست با عنوان: یه خاطره ی جالب از من هست. بخون و تعجب کن
سلام
خیلی جالب بود
آفرین به اون پلیس با ادب.
خخخ کلی به استراحت نکردنتون خندیدم کاش میرفتید سر کارتون حد اقل پول توش بود خخخ.
خوب نوشتید بازم برامون از خاطراتتون بنویسید.
شاد و موفق باشید.
ممنونم خانم پری سیما. آره واقعا.
درود! تو چه نابینایی هستی که چند عصای زاپاس نداری؟… به نظر من هر نابینا باید چهار عصا داشته باشد… دو عصا در منزل… یکی برای استفاده در رفت و آمدهای شهری و یکی زاپاس برای ضرورتها… یک عصای زاپاس در محل کار و یک عصا برای رفت و آمد به فقط محل کار… هر نابینا میتواند سالی یک عصا از اداره بهزیستی بگیرد و خود را از داشتن عصا ایمن کند… من عصاهای بسیار و انواع مختلف دارم و در جاهای مختلف عصای زاپاس دارم… به نظر بنده یک نابینا از یک ماشین که یک طایر زاپاس دارد مهمتر است و باید دو عصای زاپاس داشته باشد…!
بابا تو دیگه کی هستیییی؟ خخخخخ آره واقعا حق با شماست. مثل رادار می مونه این لا مذهب
سلام بر عدسی
خخخ.. اینطور که شما یکی یکی مکانهای عصاهار شمردید گفتم حالاست که بگه یک عصا هم برای توی رختخواب خخخخ….
سلام آقای امیدوار…چه خاطره قشنگی…امیدوارم همیشه با این آدمهای خوب برخورد داشته باشید…چه فامیلی قشنگی هم دارید…شناسنامه تون جالب بود…به خانم گلتون سلام برسونید…زندگیتون سرشار از عشق و وفا…ممنونم که برامون نوشتید.
سلام سارای خانم. اسم شما هم خیلی قشنگ هست در ترکی آذری میشه ماه کامل. به هر حال مرسی از لطف شما.
سلام آقای امیدوار.
خاطره ی جالبی بود ممنون از اینکه اینجا به اشتراک گذاشتید.
همیشه شاد و موفق باشید.
ممنونم شمام.
سلام آقای امیدوار خیلی خاطره ی زیبایی بود میگم عجب این آقا پلیس داستان ببخشید خاطره شما خیلی مهربان بوده و شما رو مثل آقا ابراهیم ۲۴ ساعتی مهمون نکرده بازم باید ممنون چنین پلیسی بود که در سدد کمک به شما بر آمده است پس خدا خیرش دهد چون که باید کار خوب رو هم گفت و هم مورد تقدیر قرار گیرد همان طور که کار بد را باید نکوهش کرد میخواهد پلیس باشد یا ارگان و یا گروهی دیگر بازم مرسی بابت این خاطره میگم فکر کنم اگه رفته بودید سر کارتان و جمعه رو به خودتان استراحت نمیدادید الآن این قد مهمون سرتون خراب چی ببخشید نمیآمد منزل به هر حال من که از این خاطره لذت بردم بازم سپاس از شما در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
مرسی احمد عزیز. آره. همه جا و در بین همه قشرها همه جور آدم هست. شاد باشی.
خسته نباشید. بعضی از مأمورین پلیس قابل تحسین هستند.
ولی دوست من از یک چیز در عجب هستم! چطور یک نابینا عصایش را جا میگذارد؟!
این مثل آن است که کسی کفشهایش را جا بگذارد!
آیا میدانید که در کشورهای متمدن اروپایی اگر نابینایی بدون عصا به تردد بپردازد و اتفاقی برای او بیافتد، همه قوانین علیه او خواهد بود و حتی بیمه خسارت او را نمی دهد؟!
در حفظ عصای خود کوشا باشید!
توصیههای ایمنی را جدی بگیرید خخخخ…
مرسی چشم
سلام دوست عزیز و قدیمی.
خاطره جالبی بود. نتیجه اخلاقی ای که از این خاطره میشه گرفت اینه که اولاً خیلی نباید به برنامه ریزی دقیق اکتفا کرد و هر لحظه باید منتظر حوادث دور از انتظار بود. ثانیاً همونطورکه دوستان گفتند عصا در هر حال یار و یاور یک نابینا هست و نباید فراموش بشه.
ایام به کام و مستدام باشید.
سلام علی جان. من تو و امید را خیلی خیلی دوست دارم امیدوارم بتونم جبران کنم
سلام آقای امیدوار خاطره ی جالبی بود موفق باشید
مرسی زیاد
سلااام فرشاد،احسنت به اون آقا پلیسه،آفرین،
میگم یعنی کلی به این خاطره خندیدم یعنییی،خخخخ، بازم از خاطراتت واسمون بذار،میسی میسی فراوونتا،لی،لی،لی،لی،لی،لی،هوم،هوم،هوم،خدافسی
سلام ملیسای کم یاب. مرسیییییی
سلام فرشاد.
عجب سرگذشتی داشتی.
خوب شد که مثل ابراهیم گلمحمدی نشد که پلیس حرفت رو باور نکنه و ببره یه ۲۴ ساعت بهت آب خنک بده بخوری برای این اشتباه.
اون وقت تمام فک و فامیل بجای استراحت برای آوردن کمپوت به بازداشتگاه میومدن و باهات دیداری تازه میکردن خخخ.
ممنون از پست.
ممنون مهرداد خوان
سلااااااااااااااااااااااااااااااام این خوب من که یک روز توصط آقا پلیس به زندان برده شدم بازم مرسی که با ما به اشتراک گذاشتی و از اون پلیس مهربون هم باید تشکر کرد
آغا پلیسه هست دیگه بی خیال ابراهیم جان
با سلام خدمت شما فرشاد عزیز
واقعا خوب نوشتی
از کجا فهمیدی که میخواست تو رو آدمت کنه
شاید واقعا خواسته کمک کنه
با تشکر خدا نگهدار
اینو به شوخی گفتم. مرسی از نظرت.
واااای خیییلی با مزه هیجان انگیز جالبی بوده ….. خییلی دلم می خواد یه بار سوار ماشین پلیس بشم ولی نه به عنوان مجرم هااا یه طوری که بتونم از تمامی لحظاتش لذت ببرم و اگه آقای پلیس هم یه دو دقیقه ای به خاطر ما آژیر هم بکشه که دیگه عااالی میشه …..
جدا خاطره زیبایی بود خیلی “از عنوانش حدس نمی زدم خاطره باشه”
و راستی سلام یادم رفت امیدوارم حالتون خوب باشه و همیشه سلامت باشید و جیب هاتون و حساب بانکیتون پر پول
سلام. امیدوارم همین فردا به آرزوتون برسید و سوار ماشین پلیس بشید. شمام. مرسی از لطفتون
خب یه نتیجه دیگه هم می گیریم که گاهی نداشتن عصا خاطرات شیرینی رو هم می تونه رقم بزنه ولی نتیجه اخلاقیترش اینکه عصا نشه فراموش چون که نسبت خاطرات شیرین به برعکسش یه خورده کم تر هست خب
سلام
خاطره ی جالبی بود
ولی از من به شما نصیحت هیچوقت هیچوقت! عصا را جایی جا نذارید چون خیلی خطرناکه و اگر هم جا گذاشتید از خونه بیرون نیایید اینو جدی میگم هاااااااااااا!
حق با شماااست باید حصر بشیم اونم از نوع اجتماعیش. مرسی از نظرت.
سلام خخ اتفاق جالبی بود و خدارو شکر ک بخیر گذشته
موفق باشید
مرسی شمام.