خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

واقعیتهای زندگی خصوصی من

درود.

ما یه خانواده ی خیلی پولدار بودیم.

سال هشتاد و پنج، پدرم برای برادرم یه مغازه ی پخش روغن قو میزنه.

یه نفر میاد چهل ملیون روغن میخره و چک میده و میره.

چک بیمحل میشه و اثری از طرف نمیمونه.

از طرفی کارخونه پولشو میخواست.

پدرم مجبور شد از رفیق بیست سالش که بهش میگفتیم عمو پول بگیره که اون هم به شرط نزول پول رو به پدرم میده.

پدرم برای بر اومدن از پس نزول پولی که گرفته بود از دو سه نفر دیگه دوباره پول نزول کرد.

نزولهای دوست بابام به صد ملیون رسید.

یه نفر پیدا شد گفت ما یه شرکتیم که میتونیم رو سند خونه ی شما براتون دویست ملیون وام بگیریم و نصفش رو هم برای خودمون برمیداریم.

پدرم قبول کرد.

بعد از انجام کارهای اداری، طلبکار بابام گفت حاضره خونمون رو بخره و طلبش رو از پول خونه کم کنه.

ما قبول کردیم.

رفتیم از وام انصراف بدیم.

بانک گفت شریکتون کل وام رو گرفته و رفته.

الآن از سال هشتاد و هشت که وام گرفتیم هفت سال میگذره.

ما دویست ملیون بدهیمون به بانک شده ششصد ملیون، اون طلبکار بابام خونمون رو ازمون گرفت، پدرم دار و ندارش رو از دست داد، هممون آیندمون نامعلوم شد، الآن مستأجریم و پدرم مجبوره برای خرج خونه از هشت صبح تا ده شب در شصت سالگی کار کنه.

پا درد داره، کمر درد هم داره.

منم بیکارم، کار گیرم نمیاد، عذاب وجدان این که پدرم تو این سن کار کنه بده من جوون بخورم داره دیوونم میکنه.
اگر پدرم تا صد سال دیگه بیست و چهار ساعت هم کار کنه نمیتونه پول بانک رو بده.

هر روز امکان داره بیان مادرمو ببرن زندان چون سند خونه به نام مادرم بود.
حتی برای تهیه ی پول پیش خونه هم چندتا وام مجبور شدیم بگیریم که به علاوه ی اجاره خونه ماهی نزدیک به چهار ملیون تومن فقط قسط و اجاره خونه داریم میدیم. تنها منبع در آمد خانواده هم ماشینمونه که اونم انقدر داغون شده که هرچی در میاره خرج خودش میکنه. این به جز خرج و مخارج جاری زندگیمونه. دوتا برادر کوچکتر هم دارم که هردو دانشجوی دانشگاه آزاد هستن و روی هم ترمی نزدیک به دو ملیون تومن شهریشون رو باید بپردازیم.
راستش گفتن اینها برای من خیلی آسون نیست. زمانی همه ی این واقعیتهای امروز برام مثل یه جک یا یه فیلم تراژیک بود. ولی الآن دارم روزهایی رو تجربه میکنم که روزگاری که در رفاه کامل بودم، خوابشون رو هم نمیدیدم.
هدفم از نوشتن این پست این بود که اون دیوار محکمی که شاید خیلیها ازم پیش خودشون ساختن رو خراب کنم. منم یه آدم هستم مثل همه با مشکلات زیاد. دوست ندارم کسی بیشتر از چیزی که هستم روم حساب کنه یا تصورم کنه. زندگی من با همه ی این مشکلاتش داره میگذره و همین که گاهی با یه سفر، با یه مهمونی، با یه جک چند ثانیه از این مشکلات دور میشیم بازم خودش غنیمته. با همه ی مشکلاتی که نوشتم، بازم امیدوار به فرداهای نامعلومم چون معتقدم همونطور که میشه یه دفه یه زندگی فرو بریزه، میشه همونطور هم یه دفه چنان ساخته بشه که انگار نه انگار روزی این مسائل وجود داشته.

خوشحالم که این محله انقدر برام صمیمی و خودمونی شده که تونستم شخصیترین مسائل زندگیمو اینجا بنویسم.

یادمه تو یه فیلمی یه دیالوگ بود که میگفت اگر زیاد توهین بشنوی بهش عادت میکنی. اگر زیاد درد بکشی بهش عادت میکنی. اگر زیاد شکست بخوری به شکست عادت میکنی. شاید من هم به شکست عادت کردم که انقدر پوستم کلفت شده. مشکلات مادی زندگیم، زندگی عاطفی و معنویم رو هم بینصیب نذاشته. از اختلافات خانوادگی بگیرید تا ارتباطات شخصی خودم. به هر حال دنیاست و بالا و پایینهاش. دیگه رها کردم خودش هر کاری میخواد بکنه. اگر خواست درست میشه اگر هم نخواست بالاخره یه روز تموم میشه. آخرش قراره هممون زیر یه تپه خاک بخوابیم. چه منی که با این همه مشکل دارم زندگی میکنم، چه اونی که با پول ما داره خوش میگذرونه، چه اونی که آبرومنده، چه اونی که یه منبع تمام نشدنی فساده. مشکلات من بهم یاد داد که تو زندگی نباید خیلی عاشق شد. نباید خیلی دوست داشت. نباید خیلی وابسته شد. چه به پول، چه به جنس مخالف، چه به دوست. باید منتظر از دست دادن هر چیز یا هر کس در هر لحظه ای باشی. حتی اگر اون کس برای پایبندیش به تو تمام وجودش رو گذاشته باشه. باید بدونی که هر کس ظرفیتی داره که وقتی پر شد، دیگه پر شده و وقتی هم پر بشه، شاید دیگه خدا هم نتونه اون رو کنارت نگه داره.

خب دیگه از منبر میام پایین. با همه ی این اوصاف، نگران نباشید. نمیگم حالم خوبه. ولی حد اقل تو مراقبتهای ویژه نیستم.

مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید.
بدرود.

۸۱ دیدگاه دربارهٔ «واقعیتهای زندگی خصوصی من»

سلام حسینی.
نمیدونم با گذشته ۱۴ روز از سال جدید باید بهت سال نو را تبریک بگم یا نه, اما چون این اولین پستی هست که امسال میزنی پس باید بگم.
سال نوت مبارک امیدوارم که امسال یکی یکی این گره های زندگیت باز بشن و هر روز به سمته خوش بختی و موفقیت قدم برداری.
نمیدونم چرا همش فکر میکردم اولین پستی که امسال میزنی پر از شادی هست و انرژی, کلی این پستت حالم را گرفت, من بعضی از مشکلاتت را از کامنتهایی که مینوشتی میدونستم.
میدونی من گاهی میگم باید این زندگی را ول کنی تا به راه خودش بره هرچی بیشتر سخت بگیری بدتر میشه.
امیدوارم که هر چه زودتر یه کار پیدا کنی.
شاد باشی همیشه.

سلام شهروز.
نمیگم همه، ولی واقعا خیلیا توی زندگیشون مشکلاتی دارن که نه با پول و نه با هیچ چیز دیگه حل نمیشه.
یعنی اینطوری بگم که اگه حق انتخاب داشته باشن و مثلا بگن یا شرایط فعلی خودت و یا شرایط فعلی شهروز رو انتخاب کن، به خودش شک و شبهه ای راه نمیده و شرایط تو رو انتخاب میکنه و یه نفس راحت میکشه.
میدونم که شاید لبخندی تمسخر آمیز بزنی و از این حرف من رد بشی، ولی این مهمه که من میدونم که چی گفتم و میدونم که چه کسانی رو دیدم که اون وضعیتها رو داشتن.
بنابر این نمیخوام دلداریت بدم و بگم که ناراحت نباش چون همه مشکلات خاص خودشون رو دارن، فقط میخوام که بهت بگم تو بدترین وضعیت رو نداری و فقط در وضعیت بدی به سر میبری که امیدوارم که گره از زندگی تو و خانوادهت باز بشه و همه چیز که نه، ولی لا اقل خیلی از مشکلاتتون مرتفع بشه.
به امید اون روز و انتشار پست اعلام رفع مشکلاتت.
اگه اول شدم مدال هم نمیخوام، ببر بفروش یه دکه ای چیزی برای خودت باز کن یه کم کمک خرج بابات بشی، تنبل خان خخخ.
مشکلات عاطفی رو هم بیخیال، وقتی پولدار شدی اینقدر دور و برت شلوغ میشه که اصلا یاد این روزا هم نخواهی افتاد، من شک ندارم.
موفق و پیروز باشی.

سلام عمو. فعلا یه برنز کاسب شدی. با برنز هم یه قوطی کبریت هم نمیدن چه برسه به دکه خخخ.
ولی من اگر روزی پولدار بشم، برای همه ی کسایی که این روزهای مشکلاتم کنارم بودن سنگ تموم میذارم. چون اونها دوستان واقعی من هستن نه اونایی که وقت خوشیهام فقط هستن.
مرسی از حضورت.

سلام و درود بر شهروز الدوله, خوبی آیا واقعاً چه قدر مشکل با این همه مشکل فیل هم از پا در میاد چه برسه به آدم نمیدونم بهت چی بگم فقط این رو میگم چون خودم هم یه جورهایی قضیه ای مثل این برای برادرم پیش اومده میدونم چی میگی فقط لحظه اول با این پست اشکم در اومد بازم میگم امیدت به خدای بالا سری باشه واقعاً الآن یه حالی دارم که نمیتونم نه بنویسم و نه بگم پس ببخشید بغض گلوم رو گرفته و .
.
.
.
. پس نمیتونم بگم فقط برات دعا میکنم هر چی سریعتر این مشکلاتت حل بشه ای روزگار نامرد چی میشه یه کم با ما مهربون باشی و ..
در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

خیلی چیزا میخوام بگم. اما همش ممکنه سوء برداشت بشه.
فقط همین قدر که ماها بیشترمون با یه فرقای کوچیکی وضعِ مشابهی داریم.
اتفاقا واسه همیینَم هست که کنارِ هم بودنو این همه دوس داریم و حاضر نیستیم به همین سادِگیا ازش بگذریم.
دَمِ تو گرررم رفیق.

سلام شهروز جان
واقعا از خواندن پستت حالم گرفته شد. من هم از بعضی از کامنت هایت می فهمیدم که یه ناراحتی پنهونی در درونت داری.
از خدا می خواهم بهت صبر دهد تا بتونی راحت تر با مشکلاتت مبارزه کنی.
من هم تقریبا یه مشکلاتی با برادرم در خانواده ام دارم که واقعا اگه بخوام بنویسم شاید تعجب کنید. به نکته خوبی اشاره کردی. این محله این قدر صمیمی شده و دوستان با صفایی داره که آدم راحت مسایل شخصی اش را اینجا بیان می کنه.
امیدوارم اگه کسی می خواهد عمدا برای کسی مشکلی درست کند، خدا به بدترین شکل ممکن جوابشو بده. آدم تحمل خیلی چیزا رو ممکنه داشته باشه ولی دیگه تحمل دروغ گفتن، کلک زدن، نامردی و بی معرفتی خیلی خیلی سخته. مخصوصا من که به هیچ وجه تحملش را ندارم.
بازم توکلت به خدا باشه شهروز جان. امیدوارم از امروز به بعد گره مشکلات زندگیت یکی یکی باز بشه و از شرشان خلاص بشی.
شاد باشی

سلام آقا شهروز
چیزی نمیتونم بگم جز اینکه:
امیدوارم روزی برسه که مشکلاتتون مرتفع بشه.
راستش من هم مثل آقا مسعود چیزهایی رو میخوام بگم ولی،
،
،
،
بگذریم.
امیدوارم روزی برسه که شما رو واقعا شاد ببینیم. البته و هزاران البته که اشتغال نیاز و حق واقعی شما و خیلیهای دیگست، حتی اگه این مشکلات رو هم نداشتید.
موفق باشید.

سلام
خب با کلی انرژی اومدم اذیتت کنم یعنی پستت را که خوندم چنان حالم گرفته شد که نگو
یعنی خیلیشو قبلا خونده بودم یادم نیست تو کامنت بود یا پست مشابه نوشته بودی ولی این تیکه آخرش دیگه فراتر از تصور بود
انتظار نداشتم اولین پستت در سال جدید زهرآگین باشه
از این چند روز که بگذری امیدوارم سالی توام با نشاط و تندرستی داشته باشی

درود! قبل از اینکه نظر دوستان را بخونم… نظر میدهم… من برای چندمین بار این خلاصه رومان باور نکردنی را میخونم و هنوز هم که هنوزه فکر میکنم که کسی داره خواب میبینه و این خلاصه ای از خوابش است که اینجا تعریف کرده یا دوباره شهروز در وب گردی هایش از این مطلب خوشش اومده و اینجا کپیش کرده… بعضی از اتفاقات افتاده اصلا با بعضی عقلها جور درنمیاد: حتی اگر واقعیت داشته باشه…! حالا برم نظر دوستان را بخونم که داره دیر میشه…!

عدسی درست چند روز قبل از مرگ خواهرم داشتم ی سریال تلویزیونی نگاه میکردم که در این سریال شبش جشن عروسی توی خونه برگزار کرده بودن و فردا صبح هنوز صندلیایی که اجاره کرده بودنو پس نداده بودن که مادرشون مرد و دوباره از همون صندلیای اجاره ای در مراسم ختم مادر استفاده کردن. با دیدن این فیلم با خودم گفتم چه مسخره ، حداقل میذاشتن مادر داستانو ی هفته بعد توی خاک میکردن .
و دقیقا همین اتفاق برای خود ما افتاد . شب میلاد حضرت علی مراسم جشن نامزدی خواهر کوچیکم بود و فردا شبش مراسم عزاداری فوت خواهر بزرگم . وقتی صندلیای اجاره ایو دیدم یاد فکرم و عجیب بودن .
دیگه بیشتر توضیح نمیدم.

سلام رعد.
آره نمیشه حتی یه دقیقه بعد رو پیشبینی کرد. یکی از همسایه های یکی از دوستام سه تا بچه داشته. یه بار بچه ی کوچیکش رو میبره حموم. بچه ی وسطیش یه دفه یه چیزی میپره گلوش. بچه ی بزرگش میاد پشت در و از مامانش میپرسه چی کار کنه. مادرش بهش میگه بره اون طرف خیابون که مغازه ی پدرشه خبرش کنه. بچه ی بزرگش میره به پدرش خبر بده که ماشین بهش میزنه و میمیره. مادرش از حموم میدوه بیرون که ببینه چی شده و چی به چیه که میبینه بچه ی وسطیش هم خفه شده. برمیگرده توی حموم و میبینه بچه ی کوچیکشم تو وان حموم ول کرده و خفه شده. پس هر سریال و فیلمی یه ریشه ی واقعی داره و نمیشه گفت همش هم الکیه.
مرسی که هستی.

بایس اصفانی باشی شهروز.. اگه اصفانی بودی حالا مشکلاتت تموم شده بود…
چن روز پیش یکی از دوستان گف شب عیدی در عرض یه هفته ۴ میلیون کار کرده… هاههاهااهاها.. گفدم چیطوری؟ گف قبل عید گندم گرفدم و دس بکار شدم و سبزه انداخدم و تا شب عید کلی سبزه فروخدم و پول به جیب زدم… خخخخخخخ… حالا گوش کن خو عید مسافر زیاد میاد اصفان… یه نم بارون میزنه.. بگو خب… یه اصفانی زیرک ورمیداره یه دیگ آش بار میذاره با ده دوازده تا رشته… هاهاههاهاها… میبره دم اولین پارکی که شولوغه.. در عرض چند ساعت کمِ کم یه میلیون به جیب میزنه…
حالا گوش کن… طرف زنگ زده به مامانم که: سلام خانوم سید.. سبزی خورشی گرفتین برا عید؟ مامانم میگه: نه هنوز وق نکردم… میگه: چن کیلو میخوای؟ چی میخوای؟ مامانم میگه: ۵ کیلو خورشی، ۴ کیلو ماهی ، ۳ کیلو پلویی و دو کیلو آشی و چن کیلوام آشی.. میگه: تا عصر برات آماده کردم، به خانوما مسجدم بوگو… مامانم زنگ میزنه یکی یکی به یاران مسجدیش که حج خانوما وخسین خانوم فلانی سبزی پاک کرده و شسته خورد شده میفروشه، برید ازش بخرید و اونام به بقیه میگن و هاهاههاهاهاهاهاها…
شهروز حسینی گذشته رو رها کن… یه یاعلی بگو و وخسااااااااااااا… نشین که یه کار دولتی براد از آسمون بیفده پاین… نگو در شأنم نیس… واس اول کار چشمتا ببند و دندون رو جیگر بذار… سرمایه ت که بیشتر شد دیگه هر کاری نکن… اون موقع دیگه در شأنت نخواهد بود…
ولی فراموش نکن حضرت امیرم چاه میکَند برا مردم… در ضمن اینا مثالایی که براد زدم بالا اصلنم وضع مالی بدی ندارنااااااااا.. ماشالله همه ام از دم وضع خوبن… ولی خب اصفانیا شم اقتصادی قوی یی دارن…
پاشو پسر خوب.. پاشو و شروع کن اول سالی…
بسم الله…

سلام رهگذر. دکه رو پیگیری کردم. از طریق دکتر صابری که نابیناست و تو شورای شهر تهرانه. گفت رئیس شورای شهر گفته که حتی دکه های فعلی رو هم خیلیهاشون رو جمع کنن.
توی تهران هر روز دهها دستفروش دستگیر میشن و تمام اجناسشون ضبط میشه و دیگه بهشون داده نمیشه و تازه جریمه ی نقدی هم میشن.
البته اینها دلیل نمیشه که من بیکار باشم. منتظر شغل دولتی آنچنانی هم نیستم. دارم پیگیریهایی میکنم که نتیجش به زودی مشخص میشه و اگر خدا بخواد تا حدی مشکلاتم حل میشه.
مرسی از حضورت.

سلام شهروز…من که تو و مامان شادوخندونتو دیدم اصلا فکرشم نمیکردم این مشکلاتو داشته باشید…بله…تصور دیگران از زیادی محکم بودن…زیادی صبور بودن…و خیلی چیزهای زیادی دیگه…برای منم شاید جلوی بعضی ها باعث میشه خودم نباشم…و یا با کسی دردودل نکنم و یا خیلی چیزها رو نگم و خودم تو خودم حلش کنم…ولی خب نوشتن از این چیزها هم کم از دیوار محکم بودن نداره هااااا…امیدوارم همه چیز زندگیت خوب بشه…حالت هم…خوشحالم که یکی از اعضای محله ای هستم که تو قابل دونستی توش حرفهای دلتو بنویسی.

سلام سارای.
در خیلی از موارد کسانی که خیلی میخندن و شادن کلی مشکل دارن. حتی توی فیلمها و داستانها هم همینه و شخصیت شاد داستان تو خلوتش کلی مشکل و غصه داره. به هر حال ممنون و منم خوشحالم که تو اینجا تو این محله هستی.
پیروز باشی.

سلام
اول این که سال نوتون مبارک باشه.
دوم این که اصلا باورم نشد, تا همین آخرهای پست منتظر بودم بگید سرکاریه
والا من هم اوضاع احوال عالی ندارم و مشکلاتم توی زندگی کمتر نبوده
به خاطر همین مشکلات, پدرم را از دست دادم.
ولی من مطمئنم شما بالاخره یک کار خوب پیدا می‌کنید
درست می‌شه, مجبوره که درست بشه, چاره‌ای نداره

هی لوله گاز.!!
سلام سال نوتون جدید!
مطمئنا راهنمایی که نمیخوای ولی با وجود شناس نامه ی به این پرباری فکر میکنم بتونی دست به کار بشی.
نه حتی برای کمک به سبک بارتر شدن مخارج خانواده. فقط به خاطر آروم گرفتن وجدان خودت
دقیقا منم صبح که از خواب پا میشم مثل یه غنچه وا میشم/ یه کمی نرمش میکنم/ تو باغچه گردش میکنم/ یه چنین افکاری میاد سراغم
همین که آیندم نامعلومه. همین که مشخص نیست تا کی اینقدر آماده خور باشم. و هزاار هزار فکر و خیال دیگه که واقعا دیوونه کنندست.
هر کسی به نوعی داره رنج میبره. از یکی غلظتش زیاده مثل تو و شاید من/ از یکی هم برعکس .. قابل تحملتره

سلام شهروز
رسیدن به خیر.
أن شاء الله همیشه تو مسافرت و خوشی باشی و مشکلاتتم به زودی رفع بشن.
أن شاء الله به زودی خبر یه کار خوب و یه زندگی خوب و عالی دو نفره رو بهمون بدی و ما رو خوشحال کنی.
أن شاء الله یه رفیق راه خوب برات پیدا بشه که همیشه حامی و پشتیبانت باشه و حتی تو ناملایمات زندگیت خم به ابرو نیاره و بهت بگه بیخیال پسر مشکل هست که ما رو بسازه و جلو ببره.
و أن شاء الله مشکلات خانوادگیت به زودی تبدیل به شکلات بشن و هم تو و هم برادرات صاحب کارهای خوب و همسرهای خوب بشید و به مشکلات امروزتون بخندید.
دیگه نمیدونم چی برات آرزو کنم که بهترین باشه پس بهترینها رو برات آرزو میکنم دوست خوبم.

درود به شهروز عزیز و هر کس یا کسانی که این نوشته ی منو میخونند.
همین اول بگم که حرفایی رو که میگم نظرات شخصی خودمند و امیدوارم کسی به دل نگیره چون اینا تجربیات شخصی خودم هستند.
ولی در عین حال عاجزانه و ملتمسانه دقت کنید به این دو کلمه ی کلیدی عاجزانه و ملتمسانه ازتون میخوام اندکی در این کامنت دقت و تأمل کنید.
من نه اومدم اینجا سخن رانی کنم یا خدایی ناکرده ترحم که هممون ازش بیزاریم یا امید الکی بفروشم فقط چند تا نکته از این پست دستگیرم شد که خدمتتون میگم.
ضمن تبریک چند باره سال جدید خدمت شهروز عزیز و دنبال کنندگان این پست.
۱. ما واسه این دنیا ساخته نشدیم و این دنیا هم واسه ما ساخته نشده. یعنی حتی اگه در بهترین کشور با بهترین امکانات و ابزار از هر نظر هم باشیم باز هم ما واسه این دنیا ساخته نشدیم البته این بدین معنا نیست که نباید تلاش کرد یا تلاش نکنیم ولی رسالت ما نابیناها چیز دیگریست.
در خصوص رسالت ما که بحثای زیادی میشه کرد و حد اقل میطلبه که یه پست شاید هم چند پست بزنم و در موردش بحث کنیم ولی فعلاً همین قدر بدونیم و بدونم و بدونید که رسالت ما چیز دیگریست.
۲. این درد بین همه ی ما مشترکه و هر کس هم به طریقی و به گونه ای. و دیگه هیچ نیازی به توضیح بیشتر نیست که خودتون بهتر از من متوجه میشین چی میگم.
۳. نزول زندگی آدمو به آتیش میکشونه و خوش به حال اون کسی که بتونه تاوان گناهشو تو همین دنیا پس بده که خیلی خوش به حالش میشه.
من جایی خوندم که خدا اونقد بنده هاشو دوست داره که اگه بدونند و متوجه بشند از سر شوق جون از بدنشون خارج میشه و واقعاً به این هم اعتقاد عمیقی و محکمی دارم و از خدا میخوام اگه اشتباهی کردم تو همین دنیا تاوانشو بدم که اصلاً عذاب اون دنیا با این دنیا قابل قیاس نیست.
۴. من از رباط کریم پا میشم میرم تهران که بتونم یه دست فروشی کنم و یه پولی گیرم بیاد پس چرا تو نتونی مگه تو خود تهران نیستی. نه نیاز به آموزش داره, نه مهارت میخواد, و نه هیچ چیزی فقط یه کمی پول و یه اراده ی قوی.
آدم عاقل آدمی نیست که بین خوب و بد رو انتخاب کنه بلکه آدم عاقل آدمیه که بین بد و بدتر بد رو انتخاب کنه.
پس تو هم میتونی میشه و فقط کافیه غرورتو بشکنی و یه یا علی بگی. من هم اولش خیلی سختم بود ولی بین بد و بدتر مجبور به انتخاب شدم. هر چند خب من با توجه به چیزایی که میدونم دارم میگم و خب شاید چیزی یا چیزایی هم باشن که من ازشون خبر ندارم.
۵. زندگی به گونه ای هست که اگه انتخاب اشتباه داشته باشی باید و مجبوری با عواقبش هم بسازی. فقط امیدوارم این عواقب هر چه زودتر به پایان برسه.
۶. من یه درد درونی تو صدات و نوشته هات حس میکردم و اصلاً از خوندن این پست هم تعجب نکردم. چون میدیدم یه غمی تو صدات داره داد میزنه هر چند امیدوارم و آرزو میکنم اینم مثل بقیه ی پستهای سرکاریت یه تفریح و سرکاری باشه چرا که سردر محله هم نوشته
آموزش و تفریح نابینایان، کمبینایان و والدین گل‌شون
چرا که آرزو بر جوانان عیب نیست.
خب شاید یکی بیاد بگه باز هم از اون قیافه های حق به جانب
هم از خودی شاکی هم از اجانب
ولی باور کنید اینا همه رو من تو زندگیم حس کردم و میکنم و همون طور که گفتم تجربیات شخصی خودم هستند.
به قول موجی جون هر طوری که شده باید اون لذت کوفتی رو برد از زندگی.
چیزای دیگه ای هم قطعاً هست که یا میگم یا میگن.
موفق باشی و سپاس از اینکه با ما احساس نزدیکی کردی حتی اگه این هم یه سرکاریه دیگه ای باشه.

سلام شهروز عزیز فکر کنم قبلا کمی از این مثنوی زندگیت رو خونده بودم ولی عمق فاجعه رو درک نکرده بودم البته شرایط زندگی من هم از بعضی جهات شبیه شماست شاید از نظر اقتصادی بد نباشد ولی مشکلات دیگری دارد که تحملش به صبر ایوب نیازمند است ههههههههه به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد ایامت به کام.

سلام شهروز. انتظار چنین پستی رو نداشتم.
حالم بدجور گرفته شد ولی عمو چشمه راست میگه. افرادی هستند که خیلی خیلی شرایط بدتری دارند.
من میگم هنر آن نیست که با داشتن امکانات خوش باشی هنر اینه که با وجود مشکلات و کمبود امکانات شاد باشی.
مرسی که حرف دلتو زدی.
اون کسی که با پول شما زندگی میکنه آخرش یه بلایی سرش میاد که شاید خود تو به حالش گریه کنی من باور دارم اینو.
اون کسی که عزیزشو از دست داده و با یادآوری خاطرات گذشته عذاب میکشه شرایط
بدتری داره.
بهترینها رو برات آرزو میکنم چون لایق بهترینها هستی

سلام کامبیز.
اون آدم حتی اگر روزی تاوان گناهش رو هم بده، هیچی نصیب من نمیشه. زندگی من و خانوادم رفت. حالا اون دردناکترین روزها رو هم ببینه زندگی من و خانوادم که تباه شد برنمیگرده.
به هر حال ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز جان. تأسف من هیچ مشکلی رو حل نمی کنه ولی فقط اومدم بگم که هیچ کدوم از نوشته هات از دید من به یک آدم بی درد و بی دغدغه و مرفه نمی خوره. مطمئن باش اگه ذره ای غیر از این بود حاضر نبودم شهروز جان صدات کنم. خیلی مخلصم.

سلام
سال نو مبارک باشه
اول سالی که شگون نداره به فکر غم و درد و مشکل باشی!
هرچند که میگم که صداقت زیاد داری و خیلی صادقانه و بدون غرور حرف میزنی یا بهتره بگم که مینویسی
نگران نباش امیدوارم که امسال مشکلات یکی پس از دیگری حل بشه
امیدوارم که خوشحالی واقعی را تو نوشته هات و تو صدات ببینم
دوست خوب ما اطمینان داشته باش که خداوند بزرگ همیشه حواسش به ما هست
من به عنوان خواهر تو بهت میگم که حق نداری ناراحت باشی
به قول رهگذر تلاش کن و مثل همیشه که من میدونم تو همیشه با اراده هستی غرور را بازم زیر پا بذار تلاش کن اطمینان داشته باش که موفق میشی
من آرزو میکنم که امسال حتما یه کار خوب و عالی برات پیدا بشه
متاسفم که اول سالی را اینجور شروع کردی
هرچند که از طرفی هم خوب کردی با ما درددل کردی و ما را قابل دونستی خب از اینا که بگذریم جات تو سایت خیلی خالی بود خیلی زیاااااد
خب از دو هفته مسافرتت برامون بنویس
تو لیاقت شادی و خوشی را داری برات روز های خوبی را آرزو میکنم
اراااادت دارم زیاااد

سلام بر شهروز عزیز. مدیر زحمتکش محله. آقا منم با خوندن این پست واقعا حالم گرفت خیلی متاثر شدم. ولی ایول ادامه بده خوب هممون کم و بیش مشکلاتی داریم. هرکی یه جور مشکل داره، چه پولدارش چه فقیرش چه بینا چه نابینا منتها غلظت یکیش بیشتره یکیش کمتر. امیدوارم مشکلاتت به زودی حل بشه و با خیال راحت زندگی سرشار از رفاه رو پشت سر بگذرونی پاینده باشی

درود بر شما… عمیقا متاسفم از آنچه بر شما گذشته و جفاهایی که در حقِ عزیزانتون کردند… هر کس به شکلی و طریقی کم و بیش گرفتاری ها داره… می دانم که می دانید تنها نیستید در سهم بردن از رنجِ دوران… امید که کاسته بشه روزی از دردهامون و حالِ بهتری داشته باشیم… اندوهتون کم و دلخوشی هاتون فراوان باد…

نمیدونم چه سری هست حرف اندوه و مصیبت که میشه، همه خوب دور هم جمع میشیم. مثلا اگه یکی بنویسه امروز شاد بودم جاتون خالی، شاید ی عده ای بی تفاوت رد بشیم بگیم خوب مبارکت باشه که شاد بودی! یه عده ای بگیم خوب بودی که بودی، به ما چه؟ چرا کامنت بگذاریم؟ یه عده ای بگیم کوفتت بشه که تو شاد بودی و ما نبودیم. یه عده ای بگیم ندید بدید بدبخت تا حالا شاد نبوده. ی عده ی کمی هم واسه طرف کامنت میذاریم که امیدواریم همیشه بهت خوش بگذره. سرتونو درد نیارم. حرف غم و غصه که میشه، مثلا یکی اینجا بنویسه افتادم تو جوب پام شکست، همه واسه دلسوزی یا دلجویی یا همدردی یا هرچی، می ریزیم دوروبر طرف که آخخخیییی، طفلی و این حرف ها! اینه که ما کلا خودمون دنبال شادی و اتفاق های انرژیک نیستیم. همش منتظریم کی تصادف میشه فیلم بگیریم بگذاریم یوتوب همه ببینند. کی کجا کودوم سایت دعوا میشه بریم ی آتیشی بریزیم ی حالی به جمع متزلزل و آشفته‌شون بدیم! مثل غربی ها نیستیم (البته به غیر از رسانه های سیاسی‌شون) که زرت و زرت دنبال شادی و خوشی باشیم!

نمیدونم چرا اینو اینجا نوشتم. حسش بود اینو اینجا بنویسم.
در کل این پست، سرکاری نیست، ی فاجعه ی به تمام معناست ولی خوب تنها راه، قبول واقعیت و تلاش در جهت رفعش هست. کاری که حس می کنم شهروز با خانواده اش دارند انجام میدند. البته شهروز، تو کمتر تلاش کردی یا حد اقل من اینجوری حس کردم.
نه که نق تو سرت بزنما، ولی چرا، گاهی وقتا نق خوبه!
بلند شو مرد! واسه تو موقعیت شغلی هست. خودت میدونی چه کسی، کجا و چه شغلی رو میگم! نمیدونم. شاید ی دلایلی داری که از شغل پیشنهادی استقبال نکردی که من اون دلایل رو نمیدونم ولی بدون من از روی شکم حرف نمی زنم. هم طعم بیکار بودن رو چشیدم و هم طعم شاغل بودن رو. هم با فقر زندگی کردم و هم دوران پولداری در مقیاسی در حد خودم رو داشتم. اینه که بهت میگم دلایلت هرچی هست، نقل مکان کن، شغل رو بچسب و بی خیال یک سری از ارزش ها بشو. خط محیط دایره ی عادت هات رو پاک کن تا دایره محو بشه. پاتو از این دایره ای که دیگه نباید مانعت بشه بگذار بیرون و دیگه نچرخ. دور خودت نچرخ. دور نگرانی هات نچرخ. دور سایت نچرخ. دور حرف و حدیث نچرخ. دور میشه و نمیشه نچرخ. دور حس بد و حس خوب نچرخ. دور غرور و عزت نفس نچرخ. برو جلو. پولو بچسب. کارو بچسب. استقلالو بچسب. کمک به خانواده رو بچسب. راحتی وجدان رو بچسب. شادی رو بچسب. حس خود‌ارزشمند‌بینی رو بچسب. بچسب!

سلام مجتبی.
البته خیلی وقتها تو همین محله پستهای شادی بوده که کامنت هم خوب خورده. مثلاً پست ازدواج بچه ها یا تولدشون.
ولی در کل با حرفت موافقم.
در مورد اون کار هم واقعاً شرایط خاصی باید باشه که بتونم قبولش کنم. رفتن به یه شهر دیگه لازمش یه سرمایه برای ایجاد شرایط اسکان تو اون شهر هست که باید جور بشه. اون کار خوبه ولی وقتی من بتونم توی اون شهر یه خونه بگیرم و وسایل توش رو تهیه کنم و بتونم شرایط زندگی رو توی اون شهر برای خودم ایجاد کنم که همین خودش یه مشکله.
به هر حال ممنون از راهنماییت.
لذت ببر از زندگی.

درود مجدد. آقا مرده خوری نکنید دیگه خَخ.
نه جدی خب بگین شاید این شغل به درد یکی دیگه هم بخوره دیگه.
من که اگه صلاح هست میخوام بدونم حد اقل اگه نمیشه عمومی گفت اسکایپی واسم بگین تا اصلاً شاید خودم این شغلو انتخاب کردم.
راستی اگه هم وجود این کامنت اینجا درست نیست هم ازتون میخوام و ممنون میشم که پاک یا ویرایشش کنید.
موفق باشی.

درود! آیا از پدرت اجازه گرفتی و مسائل شخصی پدرت را اینجا نوشتی؟… سوسول جون کمی بیشتر فکر کن سپس مسائل خصوصی زندگی مردم را اینجا بنویس…تو اجازه داری در مورد اشیاعی مانند کلاه و وسایل مطلب بنویسی… تو اجازه داری در مورد بدن و افکار خودت بنویسی… ولی تو اجازه نداری بدون اجازه پدر و مادرت این مطالب را اینجا و جایی دیگر بنویسی… سوسول جون تو کوچگتر از آنی که بتونی بجای پدرت تصمیم بگیری… خوب باز هم بگم یا فهمیدی منظورم از کامنت اولم چی بوده؟…!

سلام شهروز،امیدوارم حالت خوب باشه،چون من که با خوندن این پست داغون داغون شدم و کلا گریه،از طرفی کار خوبی کردی که اینجا نوشتی و از طرف دیگه هم میگم نباید این کار رو میکردی،چرا بخاطر یه سری بچه بازیها مسایل خصوصی خانواده تو اینجا بیان کردی،شهروز،اگه عشق تو و طرف مقابلت عشق واقعی باشه تو از طرف خودت و اونم از طرف خودش با مشکلات میجنگید و در نهایت به هم میرسید،اما اگه نه که از روی هوس عاشق هم بوده باشید،بدون هیچ چیزی از هم دور میشید و کلا بیتفاوت نسبت به هم دیگه میشید،همیشه واست دعای خیر و خوشبختی میکنم،هرچند که بازم میگم نباید اینجا اینارو مینوشتی ولی تو لایق بهترینها هستی و امیدوارم مشکلاتت حل بشه و به آرزوهات برسی،با خوندن این پستت دیگه انگشتامم توانایی نوشتن رو نداره، خدافسی

سلام ملیسا.
من به هیچ دلیل خاصی این پست رو ننوشتم. فقط خواستم بنویسم.
ولی شاید من اهل جنگیدن با مشکلاتم باشم. ولی اون نه. اون از جنگیدن، از وایستادن، از خیلی چیزها ترسید. البته من یاد گرفتم از هیچ کس توقع بیجا نداشته باشم. برای همین هم هست که هیچ وقت شخصاً دست پیش کسی دراز نکردم و هیچ وقت نشده که مقابل کسی خم بشم. من یاد گرفتم تا آخرین ثانیه ی زندگیم تمام وجودم رو برای کسی که همراهمه بذارم. ولی کسی که واقعاً همراهم باشه.
به هر حال دلیل نمیشه من توقع داشته باشم همه اونطور که من میخوام باشن. یکی مثل من هر کاری برای رسیدن به هدفش و زندگیش میکنه، یکی هم نمیتونه و این اصلاً ضعف نیست. هر کس یه جوره و با یه روش زندگی میکنه.
منم برات بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم مشکلاتی که اخیراً درگیرش شدی به زودی حل بشن و باز هم با انرژی سابق به زندگی که لایقشی برسی.
موفق باشی.

سلام شهروز عزیز،
ببین من اینجا نیومدم به حالت تأسف بخورم چرا که ترحم و تأسف را دوست ندارم. خوب می دانم تأسف و ترحم شخصی مشکل و گره شخص دیگری را باز نمی کند که هیچ شاید بر غم او نیز بیفزاید.
من اومدم چون دوستت دارم. چون می دانم هیچ کدورتی ماه هاست که بین من و شما باقی نمانده.
خب وقتی این شرایط هست اگر پیشنهادی بدهم می توانی به عنوان یک دوست رویش حساب کنی.
ببین من در قسمت شناسنامه ی شما متوجه شدم هنر های زیادی داری. می توانی قالی بافی کنی یا در حوزه ی معرق کاری فعال باشی.
سعی کن هنر های خود را در جامعه عرضه کنی و از طریق آن درآمد کسب کنی.
شاید البته خودت قبلاً به فکرش افتاده باشی ولی گفتم یادآوری آن اشکالی نداشته باشد.
ولی خوشحالم با تمامی این مشکلات که اصلاً نمی توانم وزنش را حساب کنم با روحیه هستی.
موفقتر از پیش باشی

سلام رفیق!.
برای منو آرش این داستان چیز جدیدی نیست! چون اون روزا رو هنوز به خوبی یادمون.
اما یاد تفریحاتمون تو همون روزای سخت افتادم که به ظاهر ساده و پیش پا افتاده بود اما واسه سهتامون کلی ارزش داشت.
و الانم که شما دوتا باهمیدو جای من خالی.
راستی خیلی وقت که سهتایی درستو حسابی مثل اون روزا دور هم جمع نشدیم!… .
از وضع کار هم برات نمیگم که روزای آخر سال پیش پرونده ای که در جریانش هستی حتما، با وضعیت نامناسبی تا حد زیادی بسته شد! و فقط میتونم بگم که: متأسفم واسه اون آدمایی که ما رو اینطوری چرخوندندو هیچوقت ازشون نمیگذرم!.
تا تلختر از این ننوشتم میرم، بایبای.

سلام اشکان. آره یادش به خیر. به زودی بازم دور هم جمع میشیم.
اون قضیه هم برای من قابل پیشبینی بود. تفکری که اوج خلاقیتش این بود که قند و شکر رو به جای این که مراجعین بیان بگیرن خودش ببره بده دم خونشون دیگه بیشتر از این هم نمیشه ازش توقع داشت.
گفتنیها زیاده ولی حیف که یه سری سلام علیکها بین ما و اونا هست که نمیذاره بگم.
به هر حال ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلاام شهروز
سال نو مبارک.
واقعا نمیدونم چی بگم شهروز،زندگی تو تقریبا شبیه منه،درکت میکنم چی میگی.
منم واقعا سختی کشیدم و هنوزم در سختیها به سر میبرم،سعی کردم تا حدودی باهاش کنار بیام،ولی بعضی وقتا اشکم در میاد از این زندگی،ولی سپردم به خدا تا ببینیم چی پیش میاد.
تو هم خودتو ناراحت نکن،یعنی سخت نگیر،اگه سخت بگیری بهت سخت میگذره.
دوستت دارم.
موفق باشی.

درود. سال نو مبارک… خییییییییییییلی گناه داشتی!… ولی از ابراز هم دردی گذشته. یه چندتا طرح واسه شاغل شدن تو تهران تو ذهنم هست که باید با شما تهرانی ها راجع بهش حرف بزنم. اگه بتونیم عملیش کنیم خیییییییلی خوب میشه. شاد باشی

سلام شهروز جان، هرچند تا حدودی در جریان بودم ولی الآن ۲۴ ساعته که این پست را خوندم و حسابی رفتم توی کما. اشتباه من و پدر نازنین تو این هست که به مضاربه یا به قول تو نزول (که توی این مملکت دوتاش باهم قاتی شده) تن دادیم. امیدوارم که به زودی مشکل شما هم حل بشه. دوست دارم روزی را ببینم که تمام صحبتهایی که در پست یه روز پر خاطره نوشته بودی به حقیقت بپیوندند و تو دوست عزیزم را بر فراز قله های موفقیت ببینم. تو هم برای من دعا کن. راستی باز هم روی پیشنهادات من ناقابل در حوزه ی نویسندگی فکر کن. موفق تر باشید.

درود بر جناب حاتمی عزیز.
بله اشتباهاتی که اتفاق افتاد باعث شد زندگی ما برای همیشه دچار مشکلات متعدد بشه و دیگه هم هیچ وقت به شرایط عادی برنخواهد گشت.
ممنون از راهنماییتون و ممنون از لطفتون.
پیروز باشید.

سلام شهروز. من واقعا نمیدونم چی بگم. ولی بازم روحیه ی خوب خودت و خونوادتو میستایم. با وجود همه ی مشکلات بازم سعی میکنید شاد باشید٬ امیدوار باشید. این خیلی ارزشمنده. خدا میدونه که من و امیر تو همه ی شادیهامون اولین کسی که به ذهنمون میاد تویی. همیشه برات دعا میکنیم و دغدغمون اینه که یه کار خوب برات پیدا بشه و بعدش بتونی یه زندگی مشترک آبرومندانه ای تشکیل بدی. فقط اینو بهت بگم که به زندگی پدرت و خانوادت فکر کن ببین کجا رو اشتباه رفتن و کدوم راهو به بیراهه رفتن که چیزی شد که نباید میشد. و تو از این اتفاقات درس بگیر و تکرارشون نکن.

صاحبش کاری نداره . پسر خودمه . ولی خب بیا توی پست خودم که دیروز منتشر شد . کلی باهات حرف دارم . پست هم بخون و از شیرین کاریات برام بگو . سه تا ده تایی دلای همه گرفتس بیا شاد کنیم دلای خودمونو خخخ

دیدگاهتان را بنویسید