خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پنجشنبه پنج فروردین 95 رو چگونه گذراندم

سلام. گاهی وقت ها آدم باید بنویسه که یادش نره چه تلخی ها و شیرینی هایی توی زندگیش بوده، مزمزه کرده و شاید تف کرده بیرون یا جذب کرده تو. همینه که مجتبی که آلزایمر خفیف داره، نوشتن بهش حتما واجب میشه. البته من چون دیر وقت از سر کار بر می گردم، نمیتونم یا حوصله ندارم کلی وقت بگذارم و کامل روز هام رو بنویسم، اینه که به مختصر نویسی بسنده می کنم. شاید که رستگار بشوم. خخخ

من از بچگی عادت داشتم با معلم هام برم بیرون و هنوز این عادت خوب رو دارم. کلا دانش‌آموزی که با معلم های خوبش در ارتباط باشه و بیرون از کلاس با معلم هاش نشست و برخاست داشته باشه، کلی از بقیه ی دوستاش جلو‌تره و کلی به اطلاعات و تجربه هاش اضافه میشه. پنجشنبه، پنج فروردین، با یکی از معلم هاییم که به شدت توی زندگیم تأثیرگذار بود، زدیم به قلب جاده ی خوش گذرونی، دور همی و گفت و شنود! خوب بید. واقعا خوب بید. من که خعلی از این بیرون رفتن با معلمم لذت بردم. درسته که هر دوی ما نابینا بودیم، ولی خیلی بیشتر از اینکه با ی فرد بینایی که ممکن بود درکم نکنه برم بیرون، با معلم نابینام بهم خوش گذشت.

طبق قرار قبلی، توی میدون دروازه شیراز همو دیدیم و رفتیم 33 پل. ی نفر اصرار داشت با ما بیاد و کرایه ما رو حساب کنه و هر کاریش کردیم از خر شیطون پیاده نشد که نشد و مجبور شدیم علیرغم میل باطنی‌مون، قبول کنیم که حساب کنه. یعنی پولو داد راننده و ما رو توی عمل انجام شده قرار داد. 33 پل هم که رسیدیم، اصرار داشت ی جایی که خودش نقشه داشت و فکر می کرد واسه ما جای خوبی هست، ما رو ببره و بنشونه روی ی نیمکت توی سایه. اینطوری، اگه قبول می کردیم و این بار هم تسلیمش می شدیم، بعد که اون می رفت، نمیتونستیم دستشویی، آب‌خوری و جا های دیگه رو خودمون پیدا کنیم چون نمیدونستیم اون بابا ما رو کجا نشونده بوده. این شد که این دفعه به هیچ وجه تسلیمش نشدم و به اصرار، رفتم همون جایی که خودم می خواستم نشستیم. جایی که مورد نظر من بود و نشستیم، قبلا با موبایلم روی نقشه های ماهواره ای، علامت گذاشته بودم و زودی پیداش کردیم، استراتژیک بود. هم به دستشویی نزدیک بود، هم به شیر آب، هم به پارک، هم به دکۀ  خوراکی فروشی و هم به پل 33 پل. اینجا رو واسه این بلد بودم که شبگردی و 33 پل گردی دو سالی هست که کارم شده.

دستش درد نکنه. معلمم زحمت همه چی رو کشیده بود. از آجیل های بالا شهری که پر از مغزه بادام هندی و پسته بود بگیر تا میوه های شیرین و با کیفیت و خواستنی. همه چی با خودش آورده بود.

کمی که خوردیم و خندیدیم، ناگهان تصمیم گرفتیم بریم خیابان سپه. اونجا هم من میتونستم پول نو از دلال های پول فروش واسه عیدی دادن به بچه های فامیل و نیز به کودکان کار بخرم و هم معلمم میتونست لوازم جانبی کفش بخره. هیچی. بلند نشده بودیم که یی هو یکی از دوستان وضع توپ از نظر مالی رو به همراه ی دکتر گوش و حلق و بینی که همراهش بود دیدیم. ملاقات تصادفی ما اونجا همان و دعوت شدن به یک مهمانی خانوادگی توی رستوران با کلاس شهرزاد هم همان. همون رستوران که همه چی توش به شدت گرونه و کیفیت غذا هاش عالیه! همون که میگوش با مخلفات، پرسی پنجاه تومان کمتر نیست.

برادرزاده ی آقای دکتر، تمام خانواده و فامیل های درجه یک رو به یک مهمانی ناهار توی رستوران شهرزاد دعوت کرده بود و لطف کرد ما رو هم دعوت کرد که هرچی ما اصرار کردیم که نخیر و مهمانی خانوادگی هستش و ما نباشیم بهتر هستش، ایشون اصرار داشت که شما هم حالا از خانواده ی من هستید و پس باید توی مهمانی باشید. خلاصه که حدود 110 نفر می شدیم و تابلویی زدند جلوی رستوران که: “رزرو شده است.” و معنیش این بود که هیچ فرد غریبه ای نمیتونست اون روز ظهر رو از شهرزاد استفاده کنه. غذای خاصی تدارک ندیده بودند، انتخاب غذا به اختیار مهمان ها و منو باز بود و هرچی بگی برای خوردن در دسترس بود. من که چشمو گوشم از غذا و میوه های عالی توی این چند ساله پر شده ولی در کل لذتبخش بود. انواع ته‌چین، بادمجان، دسر ها، سالاد ها، نوشیدنی ها، کباب های کوبیده، جوجه، برگ، ماهی، و ی کلی چیز دیگه که دیدیم و ندیدیم و خوردیم و نخوردیم. شیرینی و گز و چایی و میوه قبل و بعد از صرف ناهار هم بود و کلا بیشتر از غذا ها، این حرف زدن ها و آشنایی من با یکی دو جین دکتر و مهندس بود که بیشتر سر ذوقم آورد.

جاتون خالی که خیلی خوش گذشت به ما. خلاصه. بعد از این قضیه، تصمیم گرفتیم بریم پاساژ میهن که ادکلن بلک افغان تقلبی که بهم به قیمت 350 هزار تومان روز قبلش انداخته بودند رو پس بدیم و پول منو پس بگیریم که این کار رو هم کردیم. بعدشم منو معلمم از هم جدا شدیم و من توی شهر، برای خرید پول نو، به علت ترافیکی که بود، مجبور شدم به جای سوار شدن در تاکسی هایی که موجود نبودند، 45 دقیقه تا خیابان سپه پیاده راه برم. بعدشم که پول نو خریدم، بیست دقیقه تا خیابان آماده‌گاه پیاده رفتم که ادکلن خوب بخرم که مدیر یکی از هتل های معروف اصفهان رو دیدم و درد دل کردم پیشش. گفتم هیچ کجا نیست که پرفیوم واقعی بفروشه و همه تقلب فروش هستند. اون مدیر هتل، منو برد کنار مجتمعی که کتاب می فروشند توی آماده‌گاه و در فروشگاه عطر پرتو، نسخه ی اصلی از ادکلن کلینیک آروماتیک 45 میل به قیمت 170 هزار تومان از آقای پرتو خریدم و خیلی از خریدم خوشحالم. پرتو، جایی هست که نمیتونی همه ی ادکلن ها رو راحت تست کنی، نمیتونی تخفیف بگیری و چونه بزنی و نمیتونی واسه فروشنده ناز کنی. البته، ی خوبی که اینجا داره اینه که ادکلن های اصل رو با قیمت ارزانتر از بیشتر فروشگاه های دیگه که کیفیت‌شون معلوم نیست می خری. پرتو یعنی انتخاب کن، اسم بگو، چونه نزن و اصل بخر.

خب دیگه. همین. هیچی، سعی نکردم این نوشته خوشگل یا فانتزی باشه. وقت نگذاشتم که نوشته رو خوشگلش کنم. فقط خواستم بنویسم که یادم نره پنجشنبه پنج فروردین 95 رو چگونه گذراندم.

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «پنجشنبه پنج فروردین 95 رو چگونه گذراندم»

درود. خب نابینا بگو این معلم کی بود من هم میشناسمش یا نه. اصلاً معلم منم بوده یا نه. خلاصه بگو کی بود وگرنه خودم همینجوری اسم میگم تا یکیش درست از آب در بیاد. خَخ.
آقای مهندس رضایی یا آقای جباری رو من حدس میزنم.
در کل خودت بیا بگو کی بود تا اسم همه ی معلما رو نگفتم.
امیدوارم همیشه خوش باشی و تا میتونی از زندگی لذت ببری البته یواشکی. خَخ.
باز هم سال جدید رو بهت شاد باش میگم و از خدا میخوام اتفاقات خوبی واست رقم بخوره.
راستی مدال هم فراموش نشه که من ازش نمیگذرم هان.
موفق باشی نابینای کبیر و همیشه در صحنه.

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام و دروووود درووووووود بر مجی جون خوبی دادا, میگم بازم خوش به حالت که رفتی سی و سه پل و بعدش هم مفتی دعوت شدی گرونترین رستوران شهرتون و بعدش هم به عطر مورد نظرت رسیدی ای ول پس کلی توی این روز حال کردی میگم میخواستی جای ما هم خوش بگذرونی من چون که سر خونه ام و همه رفتن مسافرت فعلاً که نمیتونم از خونه بیام بیرون چون بیرون اومدن همانا و دزد زدن به خونه همانا پس جای ما هم حسابی خالی کردی مقسی بابت پستت من یکی با این پستت فکر کردم که خودم اون جام و خودم رو جای تو گذاشتم بازم ای ول مجی پس به قول خودت لذت ببر از زندگی و همه چی عیدت هم دوباره مبارک فکر کنم که الآن هم سر کار رفته باشی ان شاء الله کار بهتری با مزایا و حقوق بالا و ساعت کاری بهتر گیرت بیاد روزت خوش و بخیر
در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلاام.
رستوران همشهری کجااست؟! فستفودشو میدونم تو انقلابه
شاید غذای رستورانی هم داره و من نمیدونم.
خوبی پستهات اینه که منم مکانهایی که بلد نیستم رو یاد میگیرم.
ایول چه روز با کلاسی خوش به حالت.
ایشالا همیشه روزات با حال و تووپ باشه.
ولی واقعنا خوش به حال شما آقایون.
من عاشق اینجور تفریحاتم ولی دوست پایه کم دارم.
البته خیلی خوبنا ولی فکر کنم اونا مثل من اینقدر بی کار نیستن.
اینقدر عیدی سرشون شلوغه که دیگه منو نمیشناسن خخخ.
یه دور همی بذار به نظرم هرکی دلش خواست بیاد.

سلامممم. عیدت مبارک! تازه یادم انداختی که چه سوتی بزرگی دادم به جای شهرزاد نوشته بودم همشهری که به لطفت تصحیح شد! توی عباس آباد، نزدیک میدان انقلابه این همشهری نه، شهرزاد! البته نزدیک همشهری هستش ولی همشهری فست‌فوده و شهرزاد، رستورانه!

سلام مدیر
تو فقط بنویس حالا با ساده یا طرح دارش خودمون کنار میاییم چون بسیاار بسیااار متفاوت و خوب مینویسی بدون ذره ای آلایش.
خوشحالم که بهت خوش گذشته ادکلن جدید هم مبارک.
حالا یادمون باشه یه سر به اصفهان بزنیم تا مهمون مُجی بشیم و بریم هم شهری منو بازم که هست اما خب قول میدیم درکت کنیم و غذایی کمتر از دویست سیصد تومن نخوریم البته با مخلفاتشااا خخخ.
بازم بنویس مُجی.

سلام
اولا سال نو مبارک
دوما که نوش جونت امیدوارم که همیشه خوش باشی
من همیشه میگم که خوشی و لذت زندگی را بیشتر با خوردن میشه داشت
راستی پرتو هنوز هست؟ خدای من چه عالی ما جوون که بودیم همیشه عطر و اسپری اودوکولان ازش میخریدیم کیفیت جنس هاش خیلی عالی بود
منم میخوام یه همچین نوشته ای اینجا از این چند روز طعتیلی خودم اینجا بذارم
البته خیلی خودمونی حالا که تو اینجوری نوشتی باور کن منم جرات پیدا کردم همینجوری یه پست میذارم منتظر پست من باشید.

خو من یه عمر تو این مسیر بودم ولی هیشوخ این جاهایی رو که تو گفدیا نرفدم…هاههاهاهاهاهاهاها.. همشهری یه بار رفدم اونم واس عکس گرفتن از نقاشیای در و دیوارش… آمادگام اص نیمیدونم عطرفروشیاش کوجاس… هاهاههاهاهاهاها… تازشم.. آی بدم میومد از معلمااااااااام.. آی بدم میومد از معلمااااام.. استادامو باز دوسشون داشدم و باشون ناهار بیرون رفدم و حتی گشت و گذار.. ولی معلمامو هرگز… نه من دوسشون داشدم، نه اونا منو… خخخخخخخخخ… ما اون وقتا به بچه هایی که با معلما دوس بودن میگفدیم: چایی شیرین…
چیطوری چای شیرین؟ هاهاههاهاهاها

اصلاحیه ی منو هم در جواب به مظاهری بخون. منم رفته بودم شهرزاد اشتب نوشتم همشهری. اولا چایشیرین چشاتن، دومش هم معلم رسمیم نبود، از اون معلم خوب ها بود. مگه نمیشه بین هزار تا معلم یکی دو تا خوب باشن؟ من شاگردام همیشه بهم میگن آقا دوستون داریم چون با بقیه فرق فوکولید! بعدشم از اونجایی مطمئنم شاگردام واسه چاپلوسی و خود‌شیرینی و چایشیرینی اینا رو بهم نمیگن که همه ی شاگردام همینو میگن. یعنی یکی نیست که بگه یا نشون بده از من لجش میگیره. اینه که قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری! بعله! شکلک باد کردن در حد بالون! بوم!

چه جالب/ من ۴ شنبه آخر سال اونجا بودم/
من و دوستم ۸۸ هزااار غذا خوردیم!
به ما گز هم دادن!!
خیلی با کلاسه اونجاا!
شانسم گفت دوستم منو مهمون کرد خخخخخ
اول خیابون کوالالامپوره
همین دیگه فهمیدی منم رفتم یا بیشتر توضیح بدم؟! هاهههاااهاهااا

سلام بر جناب خادمی مدیر فکر کنم تقریبا شکموی محله
خوشحالم بهتون خوش گذشته و ان شا الله همیشه بهتون خوش بگذره و همیشه شاد باشید و شاد

من اما ترجیح میدم برم در دل طبیعت روی یه درخت توت نون پنیر بخورم شکلک جدی میگم خخخ ولی یه بار باید رستوران با کلاس رو هم برم تجربه کنم البته چون زیاد غذا خور نیستم باید بگم یه نیم پرس برام بیارند یا یه ظرف ببرم بقیه غذام رو بیارم ببرم خونه خخخ

دیدگاهتان را بنویسید