خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

باز هم شبی دیگر

درود و هزاران درود به شما دوستان عزیزم. امیدوارم که خوب باشه حالتون.

یکی از شب های پاییزی بود گمونم، که هر چی می نوشتم بازم دلم می خواست بنویسم. بنویسم و بنویسم و بنویسم، اونقدر زیاد که سپیده سر بزنه یا یکی بیاد از کابوسی که داشتم می دیدم بیدارم کنه. مگه اما تموم میشد اون شب؟!!! زمان گذشت ،خواب نبودم. هر چی نوشتم که دلم سبک تر بشه ،نشد که نشد… و امروز دارم به این این فکر می کنم که چرا بعضی وقتا هیچ چیزی حالتو خوب نمی کنه.؟ امروز اما نه از احساس اندوه اون شب خبری هست و نه از حال خوشی که بعدها به سراغم اومد. امروز شاید چیزی شبیه هیچ ،شاید انسانی شبیه همه، شاید در اوج احساس و شاید سنگدل ترین دختر دنیا هستم. امروز هم میگذره و من میدونم زندگی هم در جریانه و به حال و هوای دل ما هیچ کاری نداره. پس بهتره نقش آدمای خوش و بیخیال رو بازی کنیم و  ماسکی که رو صورتمون زدیم رو باور کنیم. کسی چه می دونه شاید… این نقش ی روزی حقیقت زندگیمون شد و ما به نهایت شور و شادی رسیدیم.

و اما یکی از نوشته های اون شبم این بود:

شب از نیمه گذشته است و میهمانهای خفته در روز ،شهامت حضور در این ویرانه تاریک را یافته اند.

باز هم راهی برای گریز نمی یابم

یک سلام کوتاه و بعد… خوابی عمیق !

سلام بر آشوبگران رویا…آری ! سلام بر آشوبگران خواب شبانگاهی

چه می توان گفت تا حضورشان را به سادگی ،به نیستی بدل کرد؟ آنها می آیند و می آیند تا تمام ویرانه را به تسخیر بکشند.

چاره ای جز فریاد و قهر نیست اما ،گستاخ و بی پرواتر از آنند که از فریاد بهراسند!

و تو … ماه من! تو را به امداد می طلبم تا نجات دهنده ام باشی.

تو آرام… مثل یک خواب لطیف ،با مشعلی از نور ،پا به ویرانه من می گذاری و ازدحام و تشویش را می زدایی ،همه را به سکوت می خوانی و من …تنهای تنها ،بی حضور آن ناخوانده میهمانان طغیان گر، با تو نجوا می کنم!

نور تو اکنون ویرانه دلم را روشن ساخته است.

تو را به یاد خویش می اندازم و خود را با تو مرور می کنم.با تو… از روزهای رفته می گویم و تو می شوی … تنها مخاطب غمنامه من!

دلتون شاد و روزگارتون سبز!

 

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «باز هم شبی دیگر»

سلااام سلااام و درود بر لِنا خانم مرسی بابت این دلنوشته واقعاً که عااااالییییییییییی بوداااا حرف نداشتا چی بگم خعععععععععلی به دلم نشست خعععععلی لذت بردم به هر حااااال مرسی بابت این دلنوشته و مرسی بخاطر پستت راستی من یه مشکل مالی پیدا کردم اگه میتونید یه دعاییم بکنید شاید به امید خدای مهربون و قدرتمند این مشکلم هم حل بشه بازم ممنوووووونم بخاطر این پست در پناه حق بدروووووود و خدااااااااااا نگه دااااار

سلاااااام و صد سلااام به شما.بزرگوارید بابا حرف دل بود و نه بیشتر.از ته قلبم براتون انرژی مثبت میفرستم و امیدوارم خدای مهربونم مشکلتونو و مشکل همه آدما رو حل کنه.شاد باشید.خوشحال شدم ب دلتون نشست این گفتگوم با خدا

لِنا خانم سلام، آخر متنتون رو متوجه نشدم چی نوشتید. شاید ایراد نوشتاری بوده اگر اینطور هست اصلاح کنید. اونجا که گفتید خود را با تو مروز میکنم. احتمالا مرور بوده، شاید من اشتباه میکنم. خلاصه اینکه قلم زیبایی دارید.

سلام آقا وحید.بینهایت ممنونم از حضور ارزشمندتون.برای منم شدنی نیست گاهی ولی وقتی زندگی هیچ راهی برات نذاره,مجبوری همون ی راهو انتخاب کنی.من غصه بخورم یا نه,گردش فصول و شب و روز جابجا نخواهند شد.بازم مرسی که هستید.شادی ارمغان هر لحظه تون.

سلاااام به مادر بزرگوار بزرگمهر عزیزم.منم از صمیم قلبم امیدوارم حداقل اگر غمی هم هست غمی تحمل پذیر باشه و اندوهی که تباهی به بار میاره نباشه.آخه بعضی وقتا همین حسها هم میتونه خوب باشه ولی به اندازه اش.مرسی که هستین.بزرگمهر نازو ببوسین ی عااااالمه تا.شاد باشید.

سلام عزیزم
خیلی خوشگل نوشتی.
امیدوارم اون نقاب تبدیل به واقعیت بشه و از ته دلت شاد بودنت رو بنویسی که خوب نعمتیه این نوشتن و هر کسی نمیتونه از این نعمت برخوردار باشه.
مطمئنم که اگه میتونستم بنویسم این روزها حالم خوش میشد و آرومتر بودم
نقاب هم خیلی کارآمده اما همیشه نمیتونه رو چهره باشه و اصل رو نشون نده
کاش این روزها هم بگذرن و منم بتونم باااز از نقاب خوش بودن استفاده کنم.
فکر کنم خل شدماا ببخش نا مربوط نوشتم.
راستی دعام کن.
باز برامون بنویس تا بااز بیام چرت و پرت بنویسم.

سلام پریسیمایی مهربونم.فدات شم تو عالی مینویسی و میحرفی و میخونی.کاش آسمون دلت همیشه صاف و آفتابی باشه.همه سعیم همینه که برن روزای غم و غصه.همه سعیم اینه.امیدوارم همه مشکلاتت حل بشه و اصن ناراحتی نداشته باشی.شااااد باشی عزیزم

سلام خانم کاظمیان عزیز.خییلی هم عالیه که مینویسین.گاهی وقتا این نوشته ها ب ۲۰ صفحه هم میرسه برای من.اونقدر تند تند و آشفته مینویسم ک دستخطم افتضاح غیر قابل خوندن میشه خخخخ ولی آروم میشم خیلی زیاد.مرسی که هستین.حضورتون امیدوارم میکنه.خوش بگذره همیشه بهتون.

سلام لنا جان قشنگ بود دلت شاد
دلنوشته ات منو یاد این شعر از حبیب ساهر انداخت

تقدیم :

شب از نفس سرد چو افسونگر مرموز
صد نغمه و صد زمزمه در بیشه بر انگیخت
مهتاب عیان گشت چون افرشته ای از دور
نورِ تر و کمرنگ سرِ آبِ روان ریخت

مرغان همه آسیمه سر از تابش مهتاب
یک یک ز نهانخانه ی نیزار پریدند
نشنفته شب ، آهنگ روانپرور نیزار
در آب روان پرده ی مهتاب دریدند

بس ماه برآمد ز پسِ پرده اسرار
بس شب سپری گشت، خوش آهنگ و فسونکار
لیکن تن سنگین و دل تیره ندانست
قدر شب مهتاب و شب وصلت دلدار

مهتاب فراز آمد و مرغان شباهنگ
از نور گریزان شده در سایه بخفتند
رفتند پس پرده ی تاریکی و نسیان
چون خاطره ی بی اثر از یاد برفتند

سلام سارای جونم.وااااای شعر بینظیری رو اینجا گذاشتی.واقعا لذت بردم.من این شاعر بزرگوار رو نمیشناختم.مرسی که خوندی و مرسی ازت که هستی.شاد باشی.راستی؟شعرها و دلنوشته هاتو بذااااار ببیییینم خخخ

سلام لِنا خانم.
دل نوشته خیلی قشنگی بود و از خوندنش لذت می برم.
منم وقتی حالم زیاد خوش نباشه می نویسم و همین نوشته ها منو آروم می کنه. وقتی هم که شاد باشم سعی می کنم مطالب شادی بنویسم.
امیدوارم که لحظه لحظه های زندگیتان سرشار از عشق به زیستن باشد.
شاد باشید همیشه.

دو دووووووو دو دو دو
دودو دودووووووووو دو
لنا لنا
دودو دوووووووو دودو
لنا لنا
دو دو دو دووووووو
لنا لنا
دودودو دو دوووووووووو
عع عاعاعی عاااااع… عع عاااااا ععیعااااااااععع
لنا لنا
دودودو دودووووووووووووو

رها رها رهاااا باش.ببین تو گوشیمو خراب کردی همین که اومدم جواب این کامنت پر مفهومتو بدم گوشیم هنگید خخخخ منو ببخش رها! دیگه نوشته های سوزناکی نمییینویییسم.دیگه اشکاتو در نمیارم.میدونم هزااار تا حرف نگفته پشت اون دو کلمه عاشقانته آاااه .مرسی که یادم انداختی کیم.اسمم داش یادم میرفت خخخخخ.شااااد بااااشی

سلام لِنا باز هم یه پست جالب عالی بود
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم

در نبودن او شرمسار ترانه های بی زمزمه مانده ام و در رخوت معصومانه این سکوت شب،

آرام و آرامتر به انتها میرسم و بیصداتر از هر بغضی صدایش خواهم زد . در این آوردگاه

انتظار، از فراسوی زمان مرا به تلخی کلمات میکشاند و گریه هایم را بر چشمهایم

جراحی میکند این بغض زخمی و من ابلیس ترین ترانه احساسم را به مرداب رسوایی

خواهم کشانید. زورق خستگی هایم در سراشیبی مرگ برافراشته شده اند. چه کسی خواهد

توانست شاپرک های خاموش را در پایکوبی دلتنگی های من آرامش ببخشد. اینجا سکوت شب

است. تاریکی، ترس رفتن نیست. نبودن مرا اینگونه خاموش و بیصدا کرده است .

چه کسی نیست …..؟ کسی چرا نمیخواند ترانه های انتظار را ….!!

من از انتهای مرگ هراسی ندارم . از این می هراسم که کسی نبودنم را ساده فراموش کند…

چیزی بگو خاطره، مگذار اشکهایم غوطه ور شوند در چشمهای سیاه من .
تمام دلخوشی ام، پرسه زدن در ثانیه های بی انتظار خاطرات است .
لاشه های عزا را در خاک خاطرات خویش پنهان میکنم و میگذرم بیصدا تر از
سکوت شب خویش، مبادا کسی ترحم را هدیه ببخشد به تنهایی من.
با پای برهنه در تک تک خاطره ها قدم خواهم زد. گریه های بیصدا،
اشکهای خون آلود و بغض های به گل نشسته در ساحل خاطرات را
در پشت این نوشته های متروک ذهن، به دار تنهایی میاویزم.
به آرامش من لبخند میزنند بی آنکه در تنهایی من سرک
کشیده باشند. چه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب من

سلام طاها.میخواستم همین شعر رو در جواب کامنت بنویسم ,نتونستم.بارها این شعرها را خواهم خواند.مرسی از حضورت
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ,عمر حسابش کردم.
شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید