خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چند خاطره ی رمضانی و یک انتقاد به مسؤولین

درود به تمامی شمایی که این پست رو میخونید.
وقت همتون به خیر و امیدوارم شاد شاد شاد باشید. تو این پست میخوام چند تا خاطره تعریف کنم، یه انتقاد کوچولو هم آخرش! امیدوارم شیریناش لبخند رو رو لباتون بیاره و تلخاش آموزنده باشه.
اولین خاطره: یادمه ماه رمضونای قدیم خیلی با صفا بود، خیلی حال و هوای با حالی داشت، شاید مهمترین عاملش شنیدن صدای ربنای شجریان از بلند گوهای مساجد و رادیو تلویزیون بود، یه عامل دیگش هم فاصله ی کم زمان سحر تا افطار بود، جوری که نیاز نبود مثل الآن نصف بیشتر روز رو بخوابی تا تحمل تشنگی و گرسنگی برات راحتتر باشه، مثلاً سحری ساعت 4 و نیم و افطاری هم ساعت پنج بعد از ظهر بود. وای که چه قدر ماه رمضون های زمستون قشنگ بودن. خیلی دوسشون داشتم، من حتی اون زمان با صبر و حوصله می نشستم و ترتیل یک جزء قرآن رو از رادیو گوش می دادم با اینکه شاید 5 6 سال بیشتر نداشتم. اما یه خاطره که هیچ وقت از ذهنم نمیره. گاهی اوقات تو مدرسه ی ما افطاری می دادن که این قدر اون روزا کیف می کردیم که نگو، آخه خسته شده بودیم از بس شیفت صبح بودیم و همش باید ساعت 6 صبح سر مسیر می ایستادیم واسه مینیبوس که همون سرویس ایاب و ذهاب به مدرسه بود. فوتبال هم بعد از ظهرها بیشتر می چسبید بهمون. تو یکی از این مراسمهای افطار که تو سالن ورزشی مدرسه برگزار شد، بچه ها خیلی شلوغ بازی درآوردن و از جمله ی اون ها می توان به نامردی جواد ع… اشاره کرد، این پسر شرور که البته الآن ازدواج کرده و خیلی هم آروم شده، برداشت قیمه هاشو ریخت بالای سر و صورت و لباسهای من، منم واقعاً اعصابم خورد شد از این کارش، در حالی که اصلاً عادت نداشتم به خبر کشی و فضولی، اما وقتی رسیدم خونه مادرم گفت چرا سر و وضعت این شکلیه؟ منم قضیه رو تعریف کردم و زنگ زدم خونه ی این جواد خان و قضیه رو به باباش گفتم، جالب این جاست که باباش گفت: اون بی دلیل این کار رو نکرده، حتماً تو اذیتش کردی که اونم این کار رو کرده! منم که بچه بودم چاره ای نداشتم جز قبول این حرف، اما حالا که بزرگ شدم با خودم میگم بعضی از والدین اون قدر هوای بچه هاشون رو دارند که از کار صد در صد اشتباهشون هم تمام قد حمایت میکنند و قیافم شبیه علامت تعجب میشه که به بریل نقطه های 2 3 5 هست.
دومین خاطره: کلاس آمادگی بودم که با داداشم وایساده بودم سر مسیر تا سرویسمون بیاد، تو همون حین هم داشتم پفک می خوردم، از این ذرت نمکی های خیلی کوچولو که اون موقع 5 تومان بود، ماه رمضون هم بود، یه آقایی داشت رد میشد و پفک خوردن من رو دید و گفت: وای وای وای چه کار بدی! داداشمم سوتی داد و گفت: شرمنده آقا، اسماعیل تعارف کن خب! منم گفتم: ماه رمضونه منم چون نمی تونم روزه بگیرم دارم پفک می خورم. هر دو شون زدن زیر خنده و مخصوصاً داداشم بابت سوتی که داده بود هم خجالت زده بود، هم خندش گرفته بود.
سومین خاطره: یادمه کنکور سال 93 دقیقاً روز پیشواز ماه رمضون بود، من که روزه نبودم اما خیلی بی حال بودم، حوزه ی امتحانیمم با دانش آموزان کم توان ذهنی یکی بود. آرزو می کردم که حد اقل یه لیوان آب برامون بیارن وسط کار، آخه سال 91 هم که کنکور داده بودم خبری از کیک و آب میوه نبود. سال 90 ولی بود. خلاصه من خیلی هنگ کرده بودم چون نخونده اومده بودم واسه کنکور و سؤالات ادبیات، خصوصاً قرابت معنایی هاش وقتم رو گرفت و طوری شد که خیلی وقت کم آوردم و فقط تونستم 9 تا از سؤالات دینی رو جواب بدم و زبان هم که کلاً نرسیدم. خیلی زود عمومی ها رو جمع کردن، اما خوشبختانه رسید اون لحظه ای که من منتظرش بودم، آآآآآآآآآب. آب خنک و گوارا. چون می دونستم این فرصت استثنایی دیگه تکرار نمیشه، دو لیوان زدم به بدن و یه لیوان هم گذاشتم رو صندلی واسه ی لحظه ی مبادا! چون روز مبادایی در کار نبود نوشتم لحظه ی مبادا.
خلاصه، اون کنکور هم به هر بدبختی ای که بود تموم شد و منم بعد از دو بار کنکور که در رشته ی ادبیات عرب در شهر سبزوار قبول شده بودم و بار اول که نشد برم و بار دومم که خودم نخواستم برم، همین رشته رو تو مشهد آوردم و تا الآنم فعلاً دارم ادامش می دم تا ببینم چی میشه. امسالم کنکور شرکت کردم که عربی رو همین جا روزانه قبول شم چون حال و حوصله ی منت کشی از بهزیستی و این چیزا رو ندارم و تو این 4 ترم هم دو ترمش کامل از جیب خودم رفته و همچنان هم اندر خم یک کوچه ام و همچنان تو فکر اینم که اگه روزانه قبول نشدم، ببوسم بذارم کنار چون این رشته بسیار سنگینه و اساتیدش هم به دلیل تعدد دانشجویان محصل در این رشته، سختگیری مضاعفی برای دانشجویان اعمال می کنند.
چهارمین خاطره: ماه رمضون ها تو مدرسه ی ما نماز جماعت ظهر و عصر برگزار میشد، همه هم باید حضور می داشتن، البته اینی که میگم مربوط میشه به سالهای 82 و 83. من دوس نداشتم برم تو نماز جماعت، آخه از بوی جوراب متنفرم. اون موقع هم بیشتر متنفر بودم و گاهی تو سرویس بهداشتی خودم رو قائم می کردم، گاهی اوقات هم تو یه نقطه ی کور اه چی ببخشید تو یه نقطه ی نابینای مدرسه گم و گور میشدم.
اما اون روز خاص، در حال گم و گور شدن بودم که آقای ف ع، ناظم مدرسه که بسیار از من بدش می اومد، با چک و لگد من رو فرستاد نماز جماعت. نه وضویی نه نیتی نه هیچی. همین جوری فرستاد تو و گفت: گم شو همین جا وایسا نماز بخون! منم که اصلاً نفهمیدم کفشام رو حتی کجا درآوردم، شروع کردم به نماز خوندن. مراسم که تموم شد و همه دنبال کفششون می گشتن که برن سوار سرویسها بشن و خوابگاهیها هم برن خوابگاه، من هر چی گشتم کفشهام رو پیدا نکردم. متأسفانه اون زمان کفش دزدی و کلاً همه چیز دزدی تو مدرسه ی ما رایج بود. کفشهای من به تاراج رفت و من هم که داشتم از سرویس جا می موندم اشک ریزان داد زدم کفشهام نیست. در یک اقدام نادر، آقای صمدی فراش مدرسمون کفشهای خودش رو داد که بپوشم و برم تا از سرویس جا نمونم، خودش با دمپایی بود، منم مجبور شدم کفشهای ایشون رو که بی اغراق 4 تا پای هم اندازه ی پای من توشون جا میشد بپوشم و برم خونه. حالا اینکه تو مسیر خونه چه قدر تو سرویس مسخره شدم توسط بقیه ی بچه ها بماند…
فردا صبحش با همون کفشها اومدم مدرسه، کفش دیگه ای نداشتم و از نظر مالی هم خجالتی نداره که بگم اوضاعمون خوب نبود که واسه خودم کفش بخرم. روز قبلش آقای سالاری که بسیار مرد نیکی بود و فکر کنم اون موقع هم از معاونین مدرسه و معلم حرفه و فنمون بود، قول داده بود یه جفت کفش مدرسه بهم بده چون کفشهام تو مدرسه گم شده بود. همین کار رو هم کرد و یه جفت کفش نو بهم داد. اینم شاید یه توفیق اجباری بود که یه جفت کفش نو وسط سال تحصیلی بهم برسه. هر چند اگر اون موقع اخلاق الآنم رو داشتم قبول نمی کردم چنین چیزی رو و شده با دمپایی می اومدم مدرسه و قبول نمی کردم، اما بچه بودم دیگه.
همون طور که گفتم دزدی بسیار رایج بود اون سال و از من به انضمام اون یک جفت کفش، یک کیف کامل پر از وسایل، از جمله واکمن سونی که از مسابقات قرآن قزوین جایزه گرفته بودم، یه لوح حساب و یه عالمه مهره به همراه اقلام دیگه دزدیده شد که در باره اش تو یه پست جدا می نویسم که چی بود و چی سرم اومد.
پنجمین خاطره که بی ربط هم هست ب ماه رمضون اما یک نکته ی انتقادی مربوط به ماه رمضون توش هست: سال 92، به خاطر انتخابات ریاست جمهوری دستورالعملی صادر شد که تمامی مقاطع تحصیلی، چه دانش آموزی و چه دانشگاهی، نهایتاً تا بیست خرداد به پایان برسه و یادمه که چنان کلاسها رو فشرده کردن که نگو و نپرس. تو دانشگاه آزاد هم به ما گفتن بخشنامه اومده که کسانی که نمرشون از 5 به بالا هست 10 رد کنین برن و کسی رو نندازین. منم به همین هوا هیچی نمی خوندم یا خیلی کم می خوندم. آخر ترم هم که نمره ها اومد، سه تا 9.75 تو کارنامه ی ترمیم بود که شاخ درآوردم، گفتم: باز انتخابات تموم شد و یادشون رفت که یه قول و قرارها و بخشنامه هایی هم صادر کرده بودن. با یکی از اساتید اون قدر کلنجار رفتم تا 10 رو بهم داد، یکی دیگشون رو هم با هر بدبختی ای که بود شمارش رو از 118 گرفتم و زنگ زدم خونشون نبود و از پسرش شماره همراهش رو گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم: استاد، جسارتاً نمره ی من رو به نظر اشتباه دادید. گفت: شما به دلیل غیبتهای مکررتون این نمره رو کسب کردید. این در حالی بود که من همون روز امتحان باهاش صحبت کرده بودم و اونم گفته بود اشکالی نداره. خلاصه، استاد گفت: آهان شرمنده یادم رفته بود، اصلاحش میکنم. من هر چی منتظر موندم اصلاح نکرد و درس انقلاب رو مفت مفت افتادم با نمره ی 9.75
حیف از اون دو سال و نیم عمرم که مفت مفت به همراه پولم تو دانشگاه آزاد حروم شد واقعاً.
حالا نکته ی انتقادی: چه طور میشه که به خاطر انتخابات، یه سال دستور داده میشه که سال تحصیلی و ترم تحصیلی، تا بیست خرداد باید تموم شه، اما بابت ماه رمضان چنین دستوری صادر نمیشه؟ آیا فقط تو این مملکت دنبال اینیم که کار هامون رو به هر قیمتی که شده پیش ببریم؟ به این نباید فکر کنیم که دانشجویی که مثلاً روزه دار هست، با یه ذهن خسته، یه جسم کم رمق و یه حال ناجور، چه جوری می تونه نمره ی درست و حسابی بگیره که همش اساتید ما تا می شینن هر جایی سرکوفت میزنن به نسل ما و میگن: ما دانشجو که بودیم فلان بودیم، ما دانشجو که بودیم بهمان می کردیم و… انواع سرکوفت ها رو میزنند، حقوق چند میلیونی هم می گیرند و آخر ترم هم که میشه، نصف بیشتر بچه ها رو می اندازند.
این بود مجموعه ای از خاطرات بی مزه، با مزه، آموزنده و نیاموزنده، لوس و جدی از من، مرتبط با ماه رمضان که در پیش هست.
امیدوارم افراد معتقد ما دانشجویان رو دعا کنند و روزه هاشون هم مقبول درگاه ایزد یکتا واقع بشه. از اینکه این پست خیلی طویل شد پوزش من رو پذیرا باشید.
من به خاطر مشکل گوارشیم نمی تونم روزه بگیرم، اگر هم بتونم نهایتاً 6 7 روز، اما احترام این ماه رو نگه می دارم، خدا کنه امسال شنونده ی نوای ربنای شجریان از بلند گوهای مساجد باشیم، چرا که میشه به جرأت گفت، ماه رمضون رو تو ایران تو این 30 و اندی سال، با صدای ربنا می شناسیم و حتی اگر هم از صدا و سیما پخش نشه، خودمون تو موبایلامون پلی می کنیم و سر سفره ی افطاری، خودمون یه پا صدا و سیما میشیم! مگه نه؟ این طور نیست؟ یه اذان هم با صدای خوشگل رحیم مؤذن زاده ی اردبیلی هم می ذاریم تنگش و آش نذری و پنیر و چایی و زولبیا بامیه رو میریم تو کارش. جووووووووووووووونمی جون. حال و هوای افطار کلاً قشنگه، من که بیشتر از سحری بهم خوش می گذره، نه به خاطر اینکه دلی از عزا در میارما، به خاطر اینه که حس کارگری رو داری که بعد از یه روز کاری سخت، میره پیش صاحب کارش و مزدش رو می گیره. اونم مزد تپل!
هر چند که من توفیق روزه داری رو ندارم اما به احترام افراد روزه دار خونه من هم می خوابم خخخخخخخخخخخخخخخخ. قایمکی بعضی وقتا میرم آبی نونی چیزی می خورم اونم خییییییییییلی خییییییلی کم.
راستی واسه دانشجویان گل هم آرزومند موفقیت در امتحانات و واسه پشت کنکوری های گلاب هم قبولی تو رشته های تاپ انسانی از جمله حقوق و روان شناسی هستم.
تا پستهای بعدی بدرود

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «چند خاطره ی رمضانی و یک انتقاد به مسؤولین»

درود بر شما. وقتتون به خیر. ای کاش دو تا از اون حرفها رو اینجا می نوشتید تا لا اقل بدونیم حول چه محوری هست حرفهای شما و آیا پست من مورد داشت یا چیز دیگه؟ مرسی از اینکه کامنت گذاشتید. اگر قابل باشم دعا می کنم ولی افسوس که چند سالی هست که دیگه اون آدم معتقد قدیم نیستم و… بی خیال. شاد باشید

سرکار خانم کاظمیان درود بر شما. وقت به خیر. از حضورتون سپاسگذارم. بله فعلاً فرو کش کرده چون رفتم با استادمون صحبت کردم و قبول کرد که صفر رد نکنه و لا اقل همون ۲ نمره ی کنفرانسم رو بده. عصبانیت واسه همه پیش میاد، اون روز هم روز عصبانیت من بود که اون پست رو زدم دیگه، واقعاً دلم پر بود. مرسی که به فکر هم محله ای ها و جویای احوال ما هستید. من هم متقابلاً براتون سلامتی و تندرستی رو آرزو می کنم خانم کاظمیان پر مهر و محبت.

سلام.
خاطرات جالبی بود.
حال و هوای شهید محبی هم مشابه همینهایی بود که گفتی.
منتها من روزانه بودم و خوابگاهیها حتماً خاطرات بیشتری دارن.
در مورد امتحانات هم موافقم. بهتر بود تا قبل از ماه رمضان تموم میشد.
منتها حکایت ما همونه که یه بار از در دروازه تو نمیریم و یه بار از ته سوزن تو میریم.
این در مورد مسئولین ما شدیداً صدق میکنه.
ممنون و موفق باشی.

درود بر شهروز عزیز. وقتت به خیر. مرسی از کامنتت. من هم روزانه بودم و به خاطر همین مراسمهای افطاری معدودی که برگزار میشد واسم به یاد ماندنی هستند. چه ضرب المثل قشنگی گفتی! با حال بود. دمت گرم. سربلند باشی

سلام
خوبیییییییییییییی اسماعیل؟ چه خبرا؟ میدونی چیه؟ من امسال کنکور دارم ولی یک اتفاق بد برام افتاد که شاید اصلا قبول نشم من میخواستم زبان قبول بشم ولی خوب فک کنم نمیشه. راستی گوشیهایی که بهم دادی رو هنوز دوتاشون رو دارم ها خخخخخخ مخصوصا اون ۶۱۲۰ که یک چراغ پشتش داشت چه باحال بود. خلاصه برام دعا کن این روزا خیلی ناراحتم خیییییییلییییییییی به خدا همش تو خونه نشستم و با کسی حرف نمیزنم خیلی شرایط بدیه ببخشید که کامنتم طولانی شد راستی حالا شماره دارم ولی نمیشه اینجا بزارمش اون بار هم گذاشتم بد بود اما ایمیلمو میذارم شمارتو بده تا شاید تو این شرایط بتونی کمکم کنی به هر حال حرف زدن بد نیس همون ایمیل قبلیمه ولی شاید یادت نباشه اینجا میذارمش e.goli73@gmail.com فعلا خداحافظ باز هم ببخشید که کامنتم طولانی شد

سلام مجدد.
سوء تفاهم نشه. اختیار دارید. نه، اتفاقا از پستهای خوبی بود که خوندم و موردی نداره.
یادم میاد مدرسه که بودم مسئولین مدرسه در مورد مسائل مذهبی قدری سختگیر بودند، ولی هیچوقت با حرفها و حرکات نابجا ما را وادار به کاری نکردند.
در مورد انتقادتون به مسئولین هم موافقم. بمانه که همین به اصطلاح بخشنامه ها هم کاملا عملی نمیشه. مثلا همین نمونه که خودتون فرمودید.

یادمه یه روز مانده به ماه مبارک رمضان برامون جشن تکلیف گرفتند که از بهترین خاطراتم بود.
من هم قبلا خیلی سر به راهتر بودم، ولی معتقدم شما جوونتر ها گناهتون از ما کمتره، و انشا الله دعاتون هم زودتر بالا میره.
خدا توفیق بده همه برای هم دعا کنیم.
بازم ممنون بابت به اشتراکگذاری خاطرات.
موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید