آمدم ای شاه، پناهم بده.
خطِ امانی ز گناهم بده.
ای حرمت ملجأ درماندگان.
دور مران از در و راهم بده .
سلام به همه ی هم محله ای های عزیز و دوست داشتنی.
خوبین؟؟
چه خبرا؟؟
بچه ها کیا مشهد رفتن؟؟
کیا هنوز نرفتن و با شنیدن صدای نقاره دلشون پر میکشه سمت حرم؟؟
کیا سقاخونه و پنجره فولاد رو از نزدیک دیدن و کیا هنوز هم که هنوزه دلشون یک جرعه از آب سقا خونه میخواد؟؟
خوب، همه ی اینا و هرچی تو دلته واسه امام رضا بنویس
از خاطرات سفرت به مشهد بگو و دلنوشته بنویس اگر خواستی
این یه مسابقه هست به مناسبت تولد امام رضا که تا پایان روز 24 مرداد وقت داره و شما میتونین از خاطرات سفر تون به مشهد بگین و دلنوشته بنویسین
این خاطرات میتونه در همه ی موارد زیارت و سیاحت تون باشه، اعم از بخشهای زیارت و مکانهای دیدنی و تفریحی و خلاصه همه ی خاطرات سفر به مشهد.
البته برنده ی این خاطرات و دلنوشته ها هم یه جایزه ی نقدی 50 هزار تومانی نصیبش میشه که پیشاپیش مبارکش باشه.
لازم به ذکره که این مسابقه با هماهنگی روابط عمومی محله برگزار خواهد شد.
منتظر نوشته های زیباتون تو کامنتا هستم
۴۱ دیدگاه دربارهٔ «نام برنده ی این مسابقه، در آخرین کامنت همین پست اعلام گردید. میلاد امام رضا مبارک باد. مسابقه ی خاطرات شهر آفتاب»
سلااام و درووود بر داش محمد جان من که دو بار به این شهر مقدس و ملکوتی رفتم حالا باید بشینم فک کنم ببینم با این آلزایمر خاطراتم یادم میاد یا نه اگه یادم اومد مینویسم فقط نگفتی همین جا بنویسم یا به شمارهی ایمیلی چیزی میزی جایی ارسالش کنم به هر حال مرسی از بابت پستت راستی مرسی بابت دو پلیری که واسم واتسآپ کردی اسمارت آدیو بوک پلیر عااالی بود اون یکی هم خوب بود ولی اون پلیری که آقا محسن گذاشته بود برای من تأکید میکنم برای من کار کردنش باهاش راحت بود به هر حال اگه خاطراتم یادم اومد حتماً مینویسم و آرزو و دعا میکنم که هر کی این سفر معنوی و ملکوتی و مقدس نسیبش نشده هر چی سریعتر خدا نسیبش کنه در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
چن سال پیش بود که دلم امام رضایی شد… تنها اجازه ندادن که برم مشهد.. پیر زنا مسجدمون یه هیئت شده بودن و داشتن راهی میشدن که خانوادم گفتن خو میخوای بری با این حج خانوما برو… گفتم باشه… خواهرمم اومد بام.. وقتی رفدیم دیدیم سه تا دختر دیگه ام هستن، خلاصش که سوار قطار شدیم و تا مشهد بد نگذشت… وقتی رسیدیم رئیس کاروانمون چن تا ون گرفت و سوارمون کرد و این ونا رفتن و رفتن و رفتن .. از این خیابون به اون خیابون.. از این کوچه به اون کوچه… اینقد تو این کوچه موچه ها رف تا رسید زیر مشهد…خخخخخخخخخخخ… پیاده شدیم.. هر چی نیگا کردیم دیدیم اینجا که هتل نیس… مهمونپذیر نیس… هتل آپارتمان نیس… پس کوجا بریم خبر مرگمون؟ گفتن راه بیفتین برید ته اون کوچه باریکه… ساکامونا ورداشدیم و راهی شدیم… رفدیم ته کوچه یه خونه خرابه ای بود… کردنمون اون تو… خخخخخخخخخ… خونه هه دو طبقه بود طبقه بالا رو دادن دس پیر زنا و زیر زمین نمورا دادن دس ما ۵ تا دختر.. تو این زیر زمینه دو تا تخت بود فقط! درشم قفل نمیشد و تا دلت بخواد چرک و کثیف بود و میکروب به عینه از در و دیوار بالا میرف…خخخخخخخخخخخ… حالا مادر یکی از این دخترا گف من دخترما تنها نمیذارم… اینم اومد با ما.. یعنی شدیم شیش نفر تو یه جایی که معلوم نبود چیچیه… دسشویی ام نداش.. گفتن برا دسشویی تشریف ببرین حیاط بغلی…هاههاهاهاهاهااههاها… وای چشتون روز بد نبینه شالله… این مادر و دخترم چپ و راس می پریدن بهم.. وای هر چی از دهنشون در میومد بار هم میکردن…خخخخخخخخخ… ننه ش میگف بخواب خیر ندیده.. دختر میگف نیمیخوام بی شعور.. فکرشا بکن؟ دختر به مادر میگف بی شعور…هاهاههاهاهاها… اون دو تا دختر دیگه ام رعایت هیچی رو نمیکردن و جلوی ما همه کار میکردن و همه چی میگفتن… خخخخخ… من و خواهرم که وخسادیم ساکامونا ورداشدیم گفدیم ما برمیگردیم اصفان… خلاصش که پیرزنا نیگرمون داشتن و گفتن نمیذاریم تنها برگردین.. شوما امانتید پیش ما…خخخخخخخخخخخ… تموم مدتی که تو اتاق بودی آهنگ همه چی آرومه من چقد خوشبختم تو گوش من بود… ولی خب به لطف هم اتاقیهای آپاچیمون ما بیشتر وقتمونا تو حرم میگذروندیم که حس و حال خوبی برامون بوجود اومد… فک میکنم آخرین سفرم همون بود… بعدش دیگه نرفتم… اما امسال بدجوری دلم امام رضا میخواد باز.. کاش بشه برم تو شهریور… البته نه با زنا مسجدمون…هاهاههااههاهاهاه
درود محمد عزیز. وقتت به خیر. امیدوارم مثل همیشه پر انرژی باشی. من واسه جایزه کامنت نمی ذارم چون می دونم قشنگ نمی نویسم. اما چند تا خاطره از حرم دارم که می نویسم. البته قبلش این رو بگم که من اصولاً زیاد حرم نمیرم، خودم رو لایق نمی دونم برم خدمت امام رضا. خیلی از ما مشهد نشینها قدر امام رضا رو نمی دونیم و همش درگیر کارای شخصیمونیم. حالا خاطرات.
دوم راهنمایی بودم که از طرف نمی دونم کجا دعوتم کرده بودن حرم واسه قرائت قرآن، داداشمم برنامه ی تفسیر قرآن داشت. آقا من از سرویس مدرسه پیاده شدم و دیدم داداشم با خانمش ایستاده سر مسیر مدرسه و منتظرمه که بریم با هم حرم. همون اول کاری یکی زد تو گوشم گفت: چه طوری؟ بعد دستم رو گرفت گفت بریم که دیر شده. رفتیم. برناممون قبل از اذان ظهر بود. موقعی که خواستیم اون قسمتی که کنترل می کنن رو رد کنیم، به داداشم گیر دادن واسه کیفش، داداشم گفت آخه توش قرآنه و لازم میشه. آقاهه کتاب رو دید و گفت: ها ای ازو سولاخ سولاخایه؟ داداشم گفت: آره قرآن به خط بریله. دید جفتمون مشکل بینایی داریم رحمش اومد و گذاشت بریم تو. من سوره ی انفطار رو خوندم و به آیه ی ۱۷ که رسیدم یه آیه جا انداختم و دوباره برگشتم و اصلاحش کردم. خیلی خجالت کشیدم و یادمه تا شب استرس داشتم. هنوزم نوار ضبط شدش رو دارم. یادش به خیر. من توفیق قرائت قرآن در حرم رو برای ۳ بار داشتم، البته سنین نو جوونیم. به همراه گروه تواشیحمون هم بارها در حرم امام رضا اجرا داشتم.
خاطره ی بعدی مربوط میشه به سال ۹۰ که با یه بنده خدایی رفته بودم حرم زیارت. نشستیم کنار سقا خونه و یکی از خُدّام حرم اومد با چوب به من زد و گفت: بر شما واجب است که به ایشان تذکر بدید حجابشان را رعایت کنند و رفت. از اون بنده خدا پرسیدم: مگه حجابت چه جوریه؟ گفت: باد میزنه روسریم میره عقب هی. بهش گفتم: خب درستش کن که باز موردمون منکراتی نشه. گفت باشه. همین جوری صحبت می کردیم که باز دوباره اون خادمه اومد و همون جمله رو این دفعه با ضربات متوالی چوب تکرار کرد و باز رفت. این دفعه دیگه اعصابم خورد شد و سرش داد زدم و گفتم: بابا این موهای لا مسبت رو بده تو که هی نیاد گیر نده. بعدشم ادامه دادم: اصلاً بلند شو بریم یه زیارت کنیم بعدش هم تا اتفاقی نیفتاده بریم یه جایی که بشه بدون وهم و هراس چهار کلمه درست حسابی بحرفیم. این کار رو انجام دادیم و اومدیم بیرون.
خاطره ی بعدی کوتاهه، مربوط میشه به زمان خردسالی من، یه بار با مادر، خواهرا و برادرم مهدی رفتیم حرم، عصر بود و خیلی خیلی هم شلوغ بود. دم زریح من لا به لای جمعیت گم شدم. اون قدر هم ریز بودم که همراهانم نتونسته بودن جا به جا شدنم بین جمعیت رو ببینن و داداشمم رفته بود کبوترهای حرم رو ببینه. خلاصه کلی گریه کردم که یکی از خادما ازم مشخصات همراهام رو پرسید و بعد از ۱۰ دقیقه من رو تحویل مادرم داد. منم از اون دسته نابینایانی هستم که متأسفانه با باور غلطی که مرسوم بود با طناب ۳ شب دخیل بسته شدم به زریح اما همون طور که معلوم بود شفا نگرفتم! تو یکی از اون شبا برام غذا آوردن که یه خونواده حمله کردن و غذا رو از دست مادرم چنگ زدن. به هر حال غذای حرم خیلی مشتری داره دیگه، بعضی از مشتریاشم این مدلی به مراد دلشون میرسن! مامانم خیلی اون لحظه حرص خورد و می گفت: امام رضا این غذا رو برات فرستاده بود! بچه بودم دیگه منم باور کردم! یادش به خیر، صبحهای روز بعد اون دخیل بستنها هم مادرم یه لیوان شیر همون کنار حرم برام می خرید لیوانی ۵۰ تومان. می خوردم و برمی گشتیم خونه. یادش به خیر اون زمانی که با تموم سادگی و بچگی هام، می چسبیدم به زریح و می گفتم: امام رضا، میگن تو چشای منو می تونی خوب کنی. تو رو خدا چشمام رو خوب کن، منم میخوام مثل بقیه ی بچه ها دوچرخه سواری کنم، بچه ها از چشمام نترسن و کلی دعا و آرزوی دیگه. خاطره زیاد دارم ولی دم دستیهام همینا بودن. الآن دقیقاً بخوام بگم ۹ ماه و نیمه که نرفتم حرم، اون باری هم که رفتم با یه خانمی اون جا قرار داشتم برای ترجمه ی تحقیق مربوط به درس متون عباسی اول. من و دوستم حتی تا جای زریح هم نرفتیم. هم من و هم دوستم علاقه ای به این کار نداشتیم، چون من و امثال من لایق زیارت نیستیم. شاد و پیروز باشی
سلااام و درووود مجدد بر داش محمد خب اگه خدا یاری کنه اولین خاطرم رو میتعریفم خب پس بریم که داشته باشیم اولین خاطره رو
خب من از طرف بهزیستی سال ۸۲ تابستون رفتیم مشهد از دوستای عزیزم که خیلی دلم واسشون تنگولیده آقا احسان خان اسماعیلی و آقا عباس جان نظافت هم بودند جاتون سبز یک سرپرست با حال هم به نام آقا سید عباس خان مطلق بودند که واااییی گوله ی نمک بودند وااایی که یعنی جک میگفتند در حد تیم ملی خب ما با بچهای معلولین مغزی رفته بودیم که خداییش بچای بدی نبودند آقا احسان و آقا عباس توی راه به من گفتند احمد ما حالا که کیبرد (ارگ) آوردیم و اگه قرار شد برنامه اجرا کنیم تو هم میخونی گفتم چی چی بخونم گفتند آهنگ دیگه گفتم آهنگ چی گفتند آهنگ پرواز گروه آرین رحمه الله علیه رو بخون منم گفتم از حفظ نیستم گفتند حالا غمت نباشه ما هر جاش رو بلد نبودی بهت یاد میدیم که گفتم باشه جالبه من و احسان و عباس توی همون ماشین که فک کنم اتوبوس بود یا شاید هم مینوبوس بود الآن یادم نیست که چی بود خلاصه ما این آهنگ رو با هم بدون ساز تمرین کردیم توی راه یه جا توی نیشابور بود یا جای دیگه وایسادیم واسه ی نهار جالبه نه عباس و نه احسان زرشک پلو با مرغ دوست نداشتن که هر دو فقط زرشک پلو رو خالی خوردن و من مرغاشون رو خوردم به هر حال رسیدیم مشهد و یه استراحتی کردیم یک استحمامی و بعدشم حرم آقام امام رضا (ع) و بعدشم رفتیم اون مهمانسرایی که برامون تهیه شده بود و بعدشم یک استراحت مختصر و خلاصه شب شد قرار شد یه جشنی واسه خیر مقدم گفتن به مهمانان برگذار بشه و من و عباس و احسان نیم ساعته تمرین کردیم و جالبه که توی همون نیم ساعت هم با هم هماهنگ شدیم و رفتیم روی سن و خب من یک کم استرس داشتم که احسان گفت بابا چه خبره یه آهنگ میخوای بخونی خب رفتیم روی سن و خیلی عالی شد اصلاً باورم نمیشد که خوب از آب بر بیاید این قد خوب بود که روز آخر هم که گروه مارش ارتش اومده بود بازم ازمون درخواست اجرا شد که اجرا کردیم و بهترین اجرا هم شناخته شد هنوز هم مزه ی اون سفر رو یادم نمیره جالبه که ما توی جشن عصای سفید سال ۸۲ در هر دو شیفت مدرسه ی باقر العلوم هم اجرایش کردیم خب فعلاً این خاطره ی ناقابل رو از من داشته باشید تا اگه چیزی دیگه یادم اومد براتون تعریف کنم فعلاً در پناه حق بدرود و خدا نگه دار
درود بر شما منم این ولادت را به همه شادباش میگم من مشهد که زیاد رفتم قبلا من مثلا یکی از مسئولین انجمن بودم یه سال که بچه ها را برده بودیم توی اتوبوس شروع کردیم به زدن و خوندن یه بنده خدایی اون جا بود اعتراض کرد گفت آقا خجالت بکشید دارید میرید سفر زیارتی این کار ها قباحت داره شما مثلا معلم هستید خود تون از اون ها بدترید گفتم عزیز من بین این بچه هایی که این جا می بینید خیلی از اون ها در سال یک بار از خونه بیرون می زنن و اونم همین یک بار هست شاد کردن دل این ها ثوابش خیلی زیاد هست خلاصه طرف قانع شد دوباره شروع کردیم یعنی اتوبوس داشت به انفجار می رسید که یه دفعه راننده مثل برج زهرمار اومد وسط و گفت آقا رعایت کنید سر درد گرفتم خلاصه همه ساکت شدن من یواش راننده را کشیدم کنار گفتم آقا مگه می خوای کار دست مون بدی گفت مگه چی شده گفتم این بچه ها را که می بینی چند تایی شون قرص اعصاب مصرف می کنن اگه محیط را واسه اون ها شاد نکنیم یه دفعه ممکن هست یه کاری دستت بدن اگه مسئولیت هر اتفاقی که بیفته را قبول می کنی به کارت ادامه بده گفت من به گور پدرم بخندم مسئولیت قبول کنم یه دفعه رفت وسط و با صدای بلند گفت دوستان شاد باشید و شادی کنید خلاصه رسیدیم به مشهد وقتی می خواستیم به حرم بریم یکی از بچه های بینا وسط بود و سه چهار تا از بچه های نابینا این ورش بودن سه چهار تا هم اون ورش بودن همین طور که داشتیم می رفتیم ناگهان یکی بچه ها با شدت بسیار با یه خانم برخورد کرد و اون خانم هم مثل توپ فوتبال به روی زمین شوت شد خانم با عصبانیت از زمین بلند شد و گفت مگه کوری الاغ منم فوری گفتم مگه کوری که این کور هست الاغ بعدشم وارد حرم شدیم و با چه شور و حالی زیارت کردیم بعد از زیارت توی صحن نشستیم و شروع به دعا خوندن کردیم من می خوندم و بقیه که هفت هشت نفر بودن جواب می دادن گرم خوندن بودیم و توی حس و حال خود مون بودیم که خادم حرم اومد گفت بلند شید از این جا برید بیرون گفتیم آخه واسه چی؟! مگه صحن امام رضا جای دعا خوندن نیست ما هم دعا و زیارتنامه می خونیم گفت آخه شما که اطراف خود تون را نمی بینید همه دور شما جمع شدن و دارن با شما دعا می خونن من گفتم من بازم اشکالی توی قضیه نمی بینم گفت آقا اشکالش را ما تشخیص میدیم خلاصه ما را با بی ادبی تمام از اون جا بیرون انداختن حالا کاش یکی این وسط پرتقالفروش را واسه ما پیدا می کرد اگر خاطراتم درش بی ادبی بود به بزرگی خود تون ببخشید ظاهر و باطن همین بود که گفتم
سلااااااااااااااام!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
اگه من حساب کنم چند بار رفتم مشهد که نمیشه! ۱۰ ۲۰ باری رفتم!
اما آخریه خیلی باحالتر از همشون بود!
چون با بر و بچ و رفقا رفتیم!
چی؟ میگید خاطرشو بگو؟ نه! نمیشه! باید یه پست بزنم!
ببینیم کیا میگن بگوووووووووووووووووووووووووو!
اگه گفتید که یه پست میزنمو میطعریفم!
اگه هم نگفتید نمیطعریفم!
بای فعلا!
سلام
منم این ولادت را به همه تبریک میگم
همیشه شاد باشید
سلام
من هم دهۀ کرامت و همچنین پیشاپیش ولادت آقا امام رضا علیه السلام رو صمیمانه تبریک عرض میکنم.
با خوندن خاطره جناب آرتیمان یاد یه خاطره افتادم.
یادمه تابستان سال هشتاد و یک بود که با مدرسه ابابصیر به مشهد رفتیم. یکی از شبها توی صحن مشغول خواندن دعا بودیم، به این شکل که معلممون میخوندند و ما هم تکرار میکردیم. رسیدند به این عبارت که: و همچنین میخوانیم که این عبارت رو هم بلند گفتند و ما هم همین رو تکرار کردیم و همین باعث خنده مان شد.
یک بار دیگه هم یادمه آغاز سال هشتاد و هفت بود که مسافرت رفتیم و اتفاقا قصد سفر به مشهد رو نداشتیم. در حین سفر شمال بودیم که تصمیم گرفته شد که تا اینجا که اومدیم، بیشتر بریم و یکی دو روز رو هم مشهد باشیم و به زیارت امام رضا (ع) بریم. یادمه توی راه قدری سختی کشیدیم و گردنه های خطرناک و مانند اینها تو مسیرمون بود. این اعتقاد رو داشتیم که این سفر با بقیه سفرها تفاوت داره که اینطوری طلبیده شدیم. یادمه بعد از استراحت در خونه ای که اجاره کرده بودیم و همینا حدود یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود که به حرم رفتیم. همین که از ماشین نزدیک حرم پیاده شدیم، بغضم ترکید و اشکم جاری شد. صدای نقاره خونه هم که نمیدونم چطور از خوبیش بنویسم. فکر میکنم در بین سفرهایی که به مشهد داشتم این تنها سفری بود که حضور قلب بیشتری داشتم.
امیدوارم این سفر معنوی نصیب همۀ دوستان بشه.
راستی از اون خونه ای که اجاره کرده بودیم یادم رفت بگم.
خوب بود ولی مشکلاتی هم داشت. یکی اینکه درش به سختی باز میشد و باید حتما هُلَش میدادیم. یادمه همون شب وقتی از حرم برگشتیم، هرچه کردیم در باز نمیشد. پسر عَموم رو فرستادیم که از دیوار وارد خونه بشه و ببینیم آیا از توی خونه میشه در رو باز کرد یا نه؟ همین که پسر عَموم وارد خونه شد، عَموم بهش گفتند که اصلا نگاه کن که این خونه رو درست اومدیم؟ تا جایی که یادمه عین جملشون این بود که: اصن ببین این خونه همون خونه هست؟ که همونجا هممون زدیم زیر خنده. هیچی دیگه صاحب خونه اومد و با هُل دادن در خونه رو باز کرد.
اگه بازم خاطره یادم اومد میام و مینویسم.
البته قصد برنده شدن و اینها رو ندارم، ولی خاطره گویی و اینها رو دوست دارم.
خب منم تصمیم گرفتم خاطره ی مشهد امسالمو بگم!
من مثل همیشه با گوشی عزیزم و اسپیکرم در حال گرفتن گذارشی بودم که بعدا منصرف شدم!
رفتیم فرودگاه!
بعد چند ساعت انتظار سوار هواپیما شدیم!
من عادت دارم اگه یه چیزی تو یه جایی دیدم که به دردمبخوره بر دارم.
چیزایی که برداشتم اینا بود.
چنگال: قاشق: کیک: کتابچه ی راهنمای استفاده از خدمات هواپیما و …!
کلا اونجا خوش گذشت. اونجا مهدی قادری رو از نزدیک دیدم! خوش گذشت!
از روی ابرا رفتیم!
رسیدیم هتل! ساعت ۳ بود! ناهار خوردیمو رفتیم تو اتاقمون!
اونجا فقط به شکممون رسیدیم خخخخ!
یه سینی شیرینی و یه یخچال پر خوراکی! بهبه
حال و هوای این مشهد امسال با مشهدهای دیگه فرق داشت!
میخوابیدیم. چرت و پرت میگفتیم. بخورو بخواب بوداااااااااااا خخخخ!
حرم میرفتیم! ۳ بار تونستم با بدبختی دستمو بزنم به ضریح.
بعدم برگشتیم با هواپیما خونه!
خلاصش این بود! ها! راستی! اتاقمون!
تختی ۲ طبقه! دستشویی! تلویزیون! یخچال! بهمونم صابون میدادن!
خنده دار ترین جاشم این بود!
وقتی رسیدیم هتل طرف غذا رو اورد!
منم هم اشتها داشتم و هم نداشتم!
طرف گفت: میخوای بذارم دهنت؟ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
دادا آخه نابیناها رو چی فرض کردی؟ نمیبینیم اما بلدیم بخوریم! خخخخ!
اونوقت نیشم تا بنا گوشم باز شد! گفت: چرا میخندی؟ منم نگاش کردم! اونم رفت! خخخ! خخخخ!
خلاصه ای از خاطرم این بووووووووووود!
سلام محمد و همه هم محلی های عزیز
باور کنید من درست دیروز از زیارت برگشتم. جاتون خالی. اما یک خاطره هست که نه واسه مسابقه بیشتر برای اطلاع دوستان می نویسم.
از نظر من رفتن به امام رضا توفیق خواستی می خواد وقتی دل آدم تکان بخوره همه چیز خود به خود درست میشه. من سه شنبه گذشته تصمیم گرفتم به مشهد برم. اولین گام پیدا کردن خوابگاه بود. چون قبلا از صهمیه خوابگاه اداره مون استفاده کرده بودم امکان نداشت باز هم بدن.
از خود امام رضا خواستم هوای منو داشته باشه. و بالاخره در مجتمع خیریه گلستان امام علی در خیابان قائم ۳۱ جا به من دادن اونم با همه امکانات.
اما چیزی که خواستم بگم این هست که این نرم افزار نزدیک یاب محله واقعا عالی عمل می کنه. ببینید من از حرم تا خوابگاه را فقط با کمک این برنامه رفتم. بدون نیاز به پرسش از کسی. سوار اتوبوس شدم و برنامه را اجرا کردم. خوشبختانه اسم تک تک مکانها و نام خیابانها را می گفت. من درست رو به روی خوابگاه پیاده شدم.
برای اولین بار احساس کردم تکنولوژی چه نعمت بزرگی هستش. اتفاق دیگه رفتار بسیار خوب اعضای مجتمع گلستان علی با من بود. اونا حتی برای من بلیط هواپیما برای برگشت هم گرفتند. باور کنید من با اصرار پولشو پرداخت کردم.
بعدا درباره گلستان علی بیشتر می نویسم.
شاد باشید.ذ
درود مجدد. من اومدم نکته ای رو اصلاح کنم و چند خاطره ی دیگه بنویسم. اون قسمت که نوشته بودم شیر لیوانی ۵۰ تومان اشتباه بود، لیوانی ۲۰ تومان. یادش به خیر بیست تومانی های قدیمی. به رنگ آبی و سفید. خب اما چند خاطره ی دیگه. اول راهنمایی بودم و از طرف مسابقات قرآن دانشآموزی کشوری که در مشهد برگزار میشد بردنمون حرم. قرار بود منم اون جا تلاوت داشته باشم. این رو بگم که از بچگی عادتم اینه که هر جا تلاوت می کنم، صدام رو می ضبطم، هم واسه یادگاری و هم واسه بررسی نقاط ضعف تلاوتم. بینمون صمد حسنزاده که اونم اصالتی تبریزی داشت، یه واکمن سونی داشت، ازش خواهش کردم واکمنش رو بیاره تا قرائتم رو ضبط کنم و اونم قبول کرد. خب به نزدیکیهای حرم که رسیدیم داشتن همه رو می گشتن و متأسفانه اجازه ندادن واکمن رو ببریم تو، واکمن رو به شکلی مخفیانه در لباس احمد گوارشکی، از دیگر بچه های شرکت کننده ی مشهد جا سازی کرده بود صمد، وقتی واکمن توقیف شد و نذاشتن ببریم تو، من خیلی خیلی خیلی بغض کردم، خیلی حیفم اومد. اتفاقاً تلاوت بسیار بسیار زیبایی هم انجام دادم و کلی هم تشویق شدم، آیات انتهایی سوره ی قمر و ابتدایی سوره ی شمس رو خوندم. ببخشید که دارم دقیق با جزءیات میگم.
خاطره ی بعدیم مربوط میشه به روزی که به دلیل شیطنت و فرار از دست کتکای داداش جوادم عازم حرم شدم. اون قدر عجله داشتم که نه بلیت همراهم بود و نه عصا و نه هیچ چیز دیگه. سوم راهنمایی بودم و در مدرسه ی عادی هم اون سال درس می خوندم، سوار اتوبوس شدم، اولین باری بود که تنها می رفتم حرم. راننده هم ازم بلیت نخواست، خب طبیعتاً منم که بلیت نداشتم از این قضیه استقبال کردم! البته فقط و فقط تو کل عمرم همون روز بود، بارها راننده ها از من بلیت نخواستن و من به زور بلیت رو بهشون دادم.
پیاده که شدم یه ماشین سفید رنگ که مدلش نمی دونم چی بود، وقتی دید همین طوری دارم دور خودم می چرخم پرسید: کجا میخوای بری؟ گفتم حرم از این وره یا اون ور؟ راننده گفت: از سمت راست. گفتم ممنون و اونم با سرنشین ها به طور احمقانه ای خنده ی بلندی رو سر دادن و رفتن. یکی از عابرین گفت: حرم میخوای بری؟ گفتم آره. گفت: بیا با هم بریم و من رو برد داخل و تا جای زریح هم رسوند.
اتفاقاً حرم هم سمت چپم بود و اون راننده ی بی فرهنگ خواسته بود اذیتم کنه، واسه همین خندیده بودن، آخه من داشتم همون سمت راست که اون گفت می رفتم که فرد عابر که یه پیر مرد خوش لهجه ی خراسانی بود من رو دید.
رفتم و زیارت هم کردم و همین جوری دور خودم می چرخیدم، بعد که دیگه هوا داشت تاریک می شد و منم که می دونستم تو تاریکی برام کار رفت و آمد سخت میشه، از حرم زدم بیرون اما نمی دونستم ایستگاه اتوبوس کجاست. یه آقایی که می گفت سربازه و اهل نیشابور، من رو تا ایستگاه اتوبوس راهنمایی و حتی سوار اتوبوس خط ۴۸ که مربوطه به محل سکونت ما کرد و پرسید: بلیت داری؟ گفتم: نه متأسفانه من عجله ای از خونه زدم بیرون و هیچی همراهم نیست. اون بلیتمم داد. یادمه اون لحظه کلی شرمنده شدم. خیلی زیاد، جوری که وصفش در کلام نمی گنجه. ازش تشکر و خداحافظی کردم. وقتی هم رسیدم خونه کلی به مادرم التماس کردم که وساطت کنه که برادرم منو نزنه. خوشبختانه برادرم وقتی که از سر کار اومده بود خونه خسته بود و خوابش برد و من کتک نخوردم اون شب. شاید اینم لطف امام رضا به من بوده خخخ. آخه داداشم وقتی می زد بد جوری می زد و رحم نمی کرد. همین باعث شده که تبدیل بشه به یکی از منفور ترین آدمهای دنیا در نزد من و من اصلاً باهاش حرف نمی زنم.
اما پنجم ابتدایی بودیم که از طرف مدرسه بردنمون حرم و من هم قرار بود تو یکی از قسمتهای حرم تلاوت انجام بدم. تلاوت انجام شد و در آخر از طرف نمایندگان حاضر آستان قدس در اون جا، نفری یه بسته نبات و یه ۱۰ تومانی کاغذی تا نخورده بهمون دادن. معلم قرآنمون که من کمکش بودم گفت اینا رو بذارید لای قرآن تو خونه و چند سال بعد ۱۰ برابر میشه! ما هم مثلاً باور کردیم! البته خود من برای یادگاری و تبرک ۱۰ تومانی رو گذاشتم لای اون قرآن که جلدی قرمز داشت و بسیار هم قدیمی بود و یادمه تا دو ۳ سال هم همون جا موند، بعد نمی دونم چی شد از آخرش.
هیییی، یادش به خیر، کودکی با تموم سختی هاش برام خیلی از دوران بزرگ سالی شیرین تر بود، آخه اون موقع چشمام به خیلی از واقعیت ها باز نشده بود و خیلی هم ایمانم قوی بود. اما گذر زمان من رو از این رو به اون رو کرد. راستی پیشاپیش به شرکت کنندگان در مسابقات قرآن کشوری بهزیستی که هفته ی آینده در مشهد برگزار میشه خیر مَقدَم و خوشآمد میگم. امیدوارم بهشون خوش بگذره این جا، هر چند بعید می دونم با این برنامه ریزی های بهزیستی مشهد این اتفاق رخ بده. شاد باشید همگی
سلام
میلاد امام رضا علیه السلام مبارک باد.
چقدر قشنگه وقتی فکر میکنی توی یه سفر دانشجویی برا فرار از هرچی مشکله اسم ننوشتی ولی میری و منتظر میشی ببینی طلبیده میشی یا نه! .. اما خودت هیچ فکر نمیکنی که سفری رو که قراره بری چقدر ارزشمنده و چقدر توی زندگیت میتونه تأثیر بذاره! .. ولی یه ساک دستت گرفتی و فقط میخوای از محیطی که توش هستی؛ از مشکلاتی که باهاش دستو پنجه نرم میکنی دور بشی. .. فقط به دور شدن و رفتن فکر میکنی فرقی نمیکنه با کی، چرا، و چطور داری دور میشی! .. بالاخره توی اتوبوس دانشجویی که فکر میکردی بتونی بری جا پیدا نمیکنی و روتو برمیگردونی و راه برگشت خونه رو پیش میگیری ولی یکی از مسئولین صدات میکنه .. برگرد .. به همین زودی جا زدی؟ .. به همین زودی نا امید شدی؟ .. بیا که امام رؤوف تورو طلبیده! .. خوشحال میشی ولی نمیدونی چی بگی آروم میری اونجایی که باید میشینی.. کمی که از راه افتادن اتوبوس میگذره میفهمی که اصلا جایی برا تو نبود ولی همون مسئول اردو دلش نخواست دست خالی برگردی! .. جای خودشو بهت داده تا تو هم زائر بشی، تا تو هم از لذت حرم رفتن؛ از گوارایی زیارت، از شیرینی وصال، از دلچسبی سفر، از طعم به یاد موندنی دعا سرمست بشی. .. شرمنده میشی ولی جز تشکر کاری ازت بر نمیاد! .. حسابی این کار مسئول تورو مجذوب خودش میکنه. .. فقط این نیست توی سفر خیلی چیزای دیگه از این مسئول میبینی که واقعا برات الگو میشه. .. همه جوره دوستش داری .. دلت میخواد مشکلاتت رو باهاش در میان بذاری، این کارم میکنی.. کمکت میکنه، راهنمایی بهت میده، برات دل میسوزونه، اونقدر برات مهم میشه که هیچ فکر نمیکنی که همه این اتفاقات فقط توی یه سفر هفت یا ده روزه میافته! .. فقط اینا نیست، از زندگی خودش برات میگه، الگوهاشو میاره، راهشو نشونت میده. خلاصه همه جوره باهات هستش. .. ولی همه اینا فقط هفت یا ده روزه.. فقط هفت یا ده روز.. بعد از این مدت یه ظهر عاشورا که با هم حرم رفتین، رفتین تا دعا بخونین، تا عهدتونو با امام محکم کنین، رفتین تا اونایی که یاد گرفتین رو به امام بگین حاضرین توی زندگی عملیش کنین.. ناگهان.. الگوت توی یه اتفاق با خیلیهای دیگه کشته میشه.. آره یه دفعه جسمش میره تا به ابدیت بپیونده.. میره تا فقط یادو خاطراتش برات باقی بمونه.. میره تا تو بمونی و یه دنیا خاطره.. تا دنیا بمونه و یه تو و یه کوله بار تجربه.. یه کوله بار بمونه و تو و دنیا و خاطره..
آره واقعا میره.. باورش سخت میشه، شوکه میشی! .. ولی واقعیت اتفاق افتاده و از تو و هیچ کس دیگه هم کاری بر نمیاد.. فقط میتونی با بقیه براش طلب رحمت کنی.. یا نه فقط این نه؛ ازش بخوای که برای تو و بقیه دعا کنه و هواتونو داشته باشه..
دوستان این متنی که خوندین رو من از کتاب دختران آفتاب نوشته امیرحسین بانکی، محمدرضا رضایتمند و بهزاد دانشگر که جدیدا هم ضبط شده براتون با برداشتهای خودم از سفری که اون دختران به مشهد مقدس داشتند به صورت خاطره نوشتم.. متن کتاب هرچند که برخی از این عبارات توش هست ولی اصلا اینطور نیست و اگر کسی اونو خونده باشه متوجه میشه که اصلا موضوع کتاب این نیست اگرچه که اینها حواشی اون سفر میتونه باشه..
من سه ساله آرزو مشهد رفتن رو دارم ولی توی این سه سال هنوز محقق نشده.. فکر کردم بیام یه برداشت از کتابی که خوندم رو خاطره وار بنویسم هم میتونه یه خاطره قشنگ از یه سفری باشه که با مطالعه بهش رفتم هم خالی از لطف نیست و شما رو با یه کتاب هم آشنا میکنم.. خیلی دلم هوایی شده.. برا منم دعا کنین که توی همین تابستون طلبیده بشم.
دلتون امام رضایی و خاطرتون پر از خاطرات شاد باشه انشا الله.
سلام.
ولادت آقا امام رضا مبارک.
کسی که از همون اول ضامن زندگیم و خونش پناهگاهم بوده، شاید فکر کنید شعاره ولی اینطور نیست.
وقتی با همسرم محمود آشنا شدم یه ترس عجیبی همه وجودم رو گرفته بود، نمیدونستم باید چیکار کنم.
با اینکه محمود رو خوب میشناختم ولی تصمیم گرفتن واسه ازدواج به شدت واسم سخت بود، اونم با همنوع. آخه راستش تا اون موقع به صورت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم.
بعد از اینکه همه جوانب رو سنجیدم و تصمیمم رو گرفتم، توی شبی که نزدیک تعطیلات عید بود با تموم وجودم به امام رضا متوسل شدم، ازش کمک خواستم.
اون موقع تصمیم گرفته بودم که موضوع رو با داداشم در میون بذارم ولی با این حال میترسیدم.
خیلی گریه کردم، ازش خواستم تو این راه که قدم گذاشتم ضمانتم کنه، بهش گفتم میگن تو ضامن آهو شدی یعنی من در حد اون آهو نیستم؟
عاجزانه التماس کردم.
بعد موضوع رو با داداشم در میون گذاشتم و محمود اومد داداشم و من رفتیم از نزدیک دیدیمش.
۲۰ فروردین بود که محمود رو دیدیم و رفت و موضوع رو توی خونوادش مطرح کرد.
تیر همون سال یه مسافرت جور شد و من با کاروانی راهی مشهد شدم.
به محمود که گفتم ایشون هم تصمیم گرفت بیاد و اونجا بیشتر با هم آشنا شیم.
اون زیارت یکی از قشنگترین مخلصترین زیارتای زندگیم بود.
با محمود هماهنگ کردیم تو حرم همو ببینیم، یه جلد قرآن هدیه گرفتیم و به حرم هدیه کردیم و همونجا با هم عهد بستیم که پاک با هم بمونیم تا وقتی که خونواده ها راضی میشن.
اون مسافرت با مهمون نوازیای آقا امام رضا تموم شد. اونجا حال خوشی داشتم، از مهمون نوازیاش خجالت میکشیدم، حس میکردم به خاطر وجود محموده که اینقدر مهمون نوازی میکنه.
اتفاقای عجیبی واسم می افتاد، واسه محمود هم همینطور که مجال گفتنشون نیست چون این مسافرت خودش نیاز به یه پست جداگونه داره.
بعد از مسافرت باز مشکلات محمود ادامه پیدا کرد تا شهریور همون سال که باز هم هردومون البته این بار هرکس با خونوادش طبیده شدیم، سال عجیبی بود، شاید یکی از پر خاطره ترین سالای زندگیم بود.
شهریور عمم هم باهامون بود، کسی که یکی از نزدیک ترین دوستانمه، مدام با هم حرم میرفتیم و اون فزا و حال خوش رو که انشا الله همتون تجربه کنید رو میگذروندیم.
محمود که با خونوادش البته ده روز بعد از برگشت ما رفته بودن از امام رضا خواسته بود که سری بعد هردومونو با هم مهمون کنه اون هم محرم.
بعد از برگشتن از مسافرت باز مشکلات محمود با خونواده و مطرح شدنش توی خونواده ما و مخالفت پدر من شروع شد و تا مهر سال آینده یعنی مهر ۹۴ طول کشید.
بعد از اینکه قرار نامزدی و آوردن نشون بین خونواده ها گذاشته شد دقیقا ده روز قبل از مراسم نامزدیمون مادر محمود به شکل معجزه واری طلبیده شد.
رفت و اونجا چادری رو که قرار بود توی مراسم نامزدی سرم کنن رو خرید و توی حرم برد، یه شال سبز هم گرفته بود به نیت خوشبختی.
همون چادر رو توی همون تاریخ یعنی ۲۶/آذر ۹۴ سرم کرد و منو محمود با هم نامزد شدیم.
احتمالا همتون میدونید که ۳۰ اردیبهشت ۹۵ هم به عقد هم در اومدیم.
بعد از عقد من درگیر امتحاناتم بودم و حتی یک درصد هم به مسافرت یا زیارت فکر نمیکردم که یه هو روزای آخر امتحاناتم بود که محمود تماس گرفتو گفت میخوام یه چیزی بهت بگم که شوک میشی.
گفتم چیه بگو، گفت باورت نمیشه ولی امام رضا مهمونمون کرده، بدونه اینکه محمود متوجه شه اشکام سرازیر شدو آروم پرسیدم چه جوری؟
گفت مامانم دلش هوای حرم کرده میگه شما هم باید باهام بیایید.
ما تو فامیل رسم نداریم تا زمانی که دختر رسما خونه شوهر نرفته تنهایی باهاشون جایی بره، حتی اگه خونواده شوهر هم حضور داشته باشن، محمود هم از اول این موضوع رو میدونست یعنی همون اول آشنایی همه رسم و رسومات رو کامل توضیح داده بودم.
چون میدونست بدون اینکه من چیزی بگم گفت:
میدونم خونوادت اجازه نمیدن، به محمد داداشت بگو باهامون بیاد، ما مشکلی نداریم چون بابا هم قراره باشه.
منم بدون اینکه زمان رو از دست بدم به محمد زنگ زدمو موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم.
قربون داداشم بشم، مثل همیشه گفت من چاکر آجیمم، تو امر کن.
به محمود اوکی رو دادم و گفتم محمد مشکلی نداره فقط به خاطر احترام به بابام زنگ بزنید و اجازمو بگیرید و بگید که به خاطر رسمتون داداشش هم باهاش بیاد.
مادر محمود هم تماس گرفت و بابام هم خوشبختانه مخالفتی نکرد، در واقع دلیلی واسه مخالفت نداشت.
به هر حال جور شد و ما دوتا از شبای قدر رو مهمون آقا امام رضا بودیم، با هم. منو محمود، محرم، با همون چادری که از خونه خود آقا اومدو سرم کردن.
حالم قابل توصیف نبود، هنوزم نیست.
الآن هم که دارم مینویسم نمیتونم اشکامو کنترل کنم.
با همین اشکام ازش میخوام از حالا به بعد هم ضامنمون باشه.
ضامن همه شماهایی که دوسش دارید هم همینطور.
امیدوارم همتونو بطلبه.
اینو ننوشتم که توی مسابقه شرکت کنم، هدفم فقط این بود که بگم هرکی بره در خونش دست خالی برنمیگرده البته منوط به اینکه اون خواسته به صلاحش باشه و قبلش تموم جوانب رو سنجیده باشه.
نباید وقتی ما درست فکر نمیکنیم و عجول پیش میریمو یه تصمیم ناشایست میگیریم انتظار داشته باشیم که معجزه وار حلش کنه، و اگه هم به خاطر اینکه به صلاحمون نبوده مشکلمون حل نشه اعتراض کنیم و بگیم که هوای ما رو نداشت و مهمون نوازی نکرد.
اون مهمون نوازه، شک نکنید.
سلام.
درود بر آقام و ولی نعمت همه ما گدایان اهل بیت
من از وقتی به سن تکلیف رسیدم و ملزم به رعایت خیلی مسائل شدم اون طور که شایسته یک عاشق خدا و اهل بیت هست نبودم که نبودم.همین اول قسم میخورم که هرچی میگم عین چیزی هست که برام اتفاق افتاده.نه به خاطر جایزه.بلکه گفتم شاید کسی استفاده کنه.
همونطور که گفتم زمانش رسیده بود که منم مثل آدم بزرگهای زندگیمون نماز بخونم و روزه بگیرم و با خدا عشق بازی کنم.
ولی من دنبال خیلی مسائل دیگه بودم.هیچ حرف و نصیحتی رو گوش نمیدادم.ناراحت شرایط زندگیم بودم.روز به روز احساس کم شدن دید چشمهام داشت باورهای درست رو از من دورتر و دورتر میکرد.چرا من,چرا توی این همه فک و فامیل و دوستان چرا من دارم اینطوری میشم که تا چند سال دیگه نمیتونم خودم برم بیرون,نمیتونم رانندگی کنم,نمیتونم مسافرت برم و خیلی حسرت ها دیگه که نگاه من به زندگی و خدا یه شکل دیگه ای داشت توی ذهنم نقش میبست.
اینم بگم که من هم موتور و دوچرخه سواری میکردم.هم فوتبال بازی میکردم.تقریبا هیچ کاری نبود که حسرتش رو بخورم.ولی فکر این که Rp همه این ها رو از من میگیره داشت کم کم اذیتم میکرد.
من تا قبل اینکه برسم به سفر عجیب و قریب مشهدی که زندگی من رو عوض کرده بود تقریبا ۶ یا ۷ بار دیگه مشهد رفته بودم و انصافا هیچ چیزی منو غیر امام رضا آرومم نمیکرد.
من همچنان به شیطونی هام داشتم ادامه میدادم.و Rp هم به خوبی داشت کار خودشو میکرد.
اینم بگم که من تا ۲۲ سالگی که همین ۳ سال پیش میشد با هیچ نابینایی ارتباط نداشتم و همیشه آرزو داشتم با یکی مثل خودم آشنا بشم و درد دل کنم.ولی توی شهر ما یا حداقل اطراف من کسی نه دیده بود یه همچین آدمی رو و نه سراغ داشت.
روز به روز من از خدا دورتر میشدم.و مامانم این رو حس میکرد.خیلی واسم ناراحت بود.میگفت محسن تو رو خدا بیا و دست از لجبازی کردن با خودت و خدا بَردار.توی همین شرایط بد من یه سفر مشهد رو تدارک دیدند.من حتی پس از این سفر شروع کردم به نماز خوندن.ولی هیچ دوامی نداشت که نداشت.من هنوز نمیفهمیدم دلیل نماز خوندن من چیه.اصلا چرا این کار رو میکنم.خیلی ساده گذاشتمش کنار.باز شدم همون آدم بی اعصاب و کله شق که توی خونه برج زهرمار بودم ولی واسه رفیقام و همکلاسی هام بمب خنده و یه نماد آدم باروحیه و شاداب که حتی با مشکل بیناییش شوخ و شنگه و یادش به مشکلاتش نیست.
از خونواده فاصله میگرفتم تا با رفیقام باشم.درمون مشکلات شخصیتیم رو جای دیگه ای دنبالش بودم و به امید وعده های تو خالی بعضی دکتر ها که توی سن ۱۸ سالگی عمل میکنی و دیگه خوب خوب میشی,داشتم شب و روزهم رو به همین شکل میگذروندم.
رسید اون روزهایی که داشتم از چموشی و کارهای بیهوده و از تکرار مکررات کم کم زده میشدم و گیر داده بودم به خودم و خدای خودم که چرا من روز به روز داره دید چشمهام کم میشه.
تابستان سال ۸۷ یه مسافرت مشهد با خانواده خودم و خانواده خاله ام با قطار پیش اومد.حالا هیچ کس نبود که من رو اینور و اونور ببره.با هزار تا بدبختی پسر دایی ام رو با خودمون راهی کردیم که مراقب من باشه و باهم باشیم.
از سمیرم که خواستیم راه بیفتیم بیاییم ایستگاه قطار اصفهان,با خودم گفتم خجالت نمیکشی میخوای بری حرم امام رضا و نمیخوای از همینجا شروع کنی به نماز خوندن؟
بعد با خودم باز گفتم چه کاری هست اینجا ۸ رکعت نماز بخونی.برو توی راه آهن اونجا نمازت شکسته میشه.همون جا نمازت رو بخون.
منم توی راه آهن نمازم رو خوندم و رفتیم مشهد.
توی اون روزها من واقعا حال عجیبی داشتم.مدام با خودم سر و کله میزدم.
منِ خسته, به روزهای پشت سرم نگاه میکردم.به حرفهای اطرافیانم فکر میکردم.به کنایه هاشون,به تهمت هایی که می زدند.
با پسر داییم هم توی این رفت و آمد هایی که بین هتل تا حرم و حرم تا هتل طی میکردم به خاطر شرایط بد روحی به مشکلاتی برخوردم.با هم بحث و دعوا میکردیم.
حس میکردم که با ترحم دستم رو گرفته و این ور و اونور میبره.واقعا حس غیر قابل بیانی هست.خیلی اذیت میشدم.البته همش مقصر خودم بودم.چون واقعا بد اخلاقی میکردم.یه شب که ناراحت بودم که چرا دستم باید توی دست چنین آدمی باشه وارد حرم شدم.
همینطور که اعصابم داغون بود و داشتم آروم آروم اشک میریختم,نا خودآگاه یادم به حرف یکی از اقوام افتاد که میگفت: اگه تو الان این شرایط رو داری حتما در گذشته پدر و مادرت حتما یه گناه بزرگی مرتکب شدن که تو الان این شرایطت تقاص گناه اونهاست.
حالم بیشتر دگرگون شد و با عصبانیت به عقب برگشتم و به مادرم که پشت سرم داشت میومد با لحن بی ادبانه و گستاخانه گفتم شرایط الان من به خاطر شماست.شما باعث شُدید من اینطوری باشم.همونجا به حد زیادی بلافاصله از خودم به شدت بدم اومد و اعصابم بهم ریخته تر شد.
من,تویحرم امام رضا به مادرم که از گل برای من پاک تر بود توهین کردم.
ولی انقدر خانم بود که اصلا چیزی به من نگفت.ولی متوجه شدم که گریه اش گرفت.
به راه خودمون ادامه دادیم.
به خدا قسم راست میگم.من فقط نور چراغ هایی که روی سنگ های کف حرم میتابید رو می دیدم.نمیدونم چی شد که لحظه ای که یه فرد ویلچری رو داشتند از جلوی من میبردند رو دیدم و متوجه این فرد ویلچری شدم.
نمیدونم چه به سر من اومد.همون جا گفتم خاک برسرت محسن.تو لیاقت لطف خدا رو نداری.ببین دارند این بنده خدا رو با ویلچر میبرن این ور و اونور.اونوقت تو با پای خودت با اراده خودت,داری راه میری,فقط یکی دستت رو گرفته.یه آدم چه قدر باید پَست باشه که قدر اونی که الان داری رو نمیدونی.
حالم خیلی عجیب و غیر قابل وصف شده بود.اون شب خیلی گریه کردم نماز خوندم.فقط از خدا و امام رضا میخواستم که یه فرصت دیگه به من بِدن تا بتونم یه آدم دیگه ای بشم.بی نهایت از خودم و اخلاقم خسته شده بودم.
شب عجیبی بود.با هیچکس صحبت نمیکردم.تا سحر توی حرم بودم و به گذشته ام فکر میکردم.مدام داشتم امام رضا رو قسم می دادم که منو نجات بده از این شرایطم.
این سفر مشهد هم تموم شد ولی نه مثل سفرهای قبل.
احساس میکردم که باید عوض بشم.باید جبران کنم.باید به دست بیارم دلی رو که توی بهترین جای دنیا شکوندمش.دلی که متعلق به بهترین فرد زندگی من بود.
چاره ای جز تغییر نداشتم.به خودم و امام رضا قول دادم که عوض بشم.
اون نماز شکسته ای که فقط و فقط از روی تنبلی توی راه آهن اصفهان خوندم شروعی بود بر نماز خوندن من و تجربه روزهایی که داشت هم حال من و هم حال اطرافیانم رو خوب میکرد.کم کم آرامش داشت با من آشتی میکرد.دیگه حتی Rp هم نمیتونست آرامشی که امام رضا به من داده بود رو ازم بگیره.
ولی من باید خیلی چیزها رو جبران میکردم و واسه حفظ این آرامشی که خدا و امام رضا به من داده بودند تلاش میکردم.
امیدوارم بتونم فقط یه ذره از لطفشون رو جبران کنم.
به خدا اصلا قصدم از بیان این داستان خوب نشون دادن شخصیت خودم نبو.
فقط خواستم بگم یه آدم میتونه حتی به بدی من تغییر کنهه
من زندگی و آرامشی که دارم به برکت امام رضاست.امیدوارم همه ما قدرش رو بدونیم.
چندتا نکته هم بگم و دیگه تموم:
یکی که من, بعد اون سفر هم از مادرم و هم از پسر داییم عذرخواهی کردم.چون واقعا در حقشون بی ادبی کردم.
پسر داییم همین جمعه عروسیش هست و از همین جا براش آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنم.
ببخشید طولانی شد.حلالم کنید.تولد آقا امام رضا هم به همه شما تبریک میگم.
یا علی
سلام به دوستم بردر بزرگترم پدرم بهتر از مادرم عشق عزیز و زندگیم امام رضا
و سلام به دوست دارانش
من از سال ۹۳ به طور رسمی و خیلی قشنگ با امام رضای مهربون آشنا شدم
پناهم داد راهم داد ازم دلجویی کرد و باهام برای همیشه رفیق شد
بهم قولها داد و حاجتها روا کرد
با او و خاندانش بود که مشکلات زندگیم برام شیرین شد حتی رفتن بهترین دوستم از پیشم برام حال و هوای زیبای معنویی داشت و با ایشان هست که من جای خالی اون رو حس نمیکنم چون مسیر راضیه مسیر اینها بود
من از اون موقع سه بار رفتم مشهد ولی شاید بیشتر از مشهد نرفته ها دلتنگ و بیقرارش میشم چون دیگه بدون اون حال و هوا نمیتونم از زندگی لذت ببرم و جالب اینجاست که برای حل این مسإله هم راهی جلوم گذاشت مثلاً وقتی توی حرم ازش میخواستم که وقتی برگشتم کاری بکنه حالا من بدون شما چی کار کنم اول به ذهنم رسید که واسه اینکه همیشه امام رضا علیه السلام باهام باشه برم خدا رو و خودشون رو توی درونم کشف کنم با مثلً معرفت افزایی که کار خودش رو میکنه و وقتی تسلیم شدم به دلم انداخت که برو نرم افزار اندرویدی رضوی تی وی رو نصب کن و هر روز بیا و از امکانات و برنامه هاش استفاده کن
منی که نتی با این کیفیت مورد نیاز نداشتم برام بطور عجیبی فراهم شد و حالا از راههای مختلف هر روز میرم مشهد چه این روزها و چه مواقعی که دهه کرامت یا مناسبتی هم نیست هر چند میخوام از نزدیک هم بیام پیشش دوست دارم بخاطر تمام خوبیهاش و راههای زندگی و امکاناتی که در اختیارم گذاشت و خیر کثیری که به واسطه سختیها با توکل بهم بخشید ازش تشکر کنم
خاطره ای که الان یادم میاد یه عصر برا هفتمین بار توی اون سفر رفتم با زن عموم حرم با خودم میگفتم کاش بتونم ده بار برم فردا ظهرشم میخواستیم بعد از رفتن به حرم و آماده کردن وسایل برگردیم
بعد از نماز که برگشتیم دخترایی که رفته بودن تفریح اومده بودن و میخواستن برم حرم یه دفه گفتم منم میام دوباره با اونا رفتم تا فکر کنم دوازده بودیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم دیدیم زنعمو و دختر و دامادش دارن میرن حرم که من دوباره با اونا هم رفتم حرم و این خیلی خنده دار از نوع قشنگ و جالب برامون بود که هی برمیگشتم و هی تو مسیر دوباره به ندایی لبیک میگفتم چون دیگه میخواستیم برگردیم شهرمون و این شاید یه دلتنگی دو طرفه بود که نمیذاشت منو به این راحتی از حرم دور کنه
یه بار که رفتیم زعفرون بخریم مغازه دار که میگفت کیلویی هشت میلیون هست فکری به ذهنم اومد و گفتم چه جالب زعفرون خاک بهشته و خدا این طلای ناب رو زیر قدمهای ما انشا الله قرار میده وقتی خاک پای آدم این قدر با ارزش میشه پس خدا خودش میدونه خوردنیها نعمتها معنویات مادیات و یه عالمه موهبتهاش میخواهد چه شود
متاع دنیا قلیله و او داره با خوبیهاش یه کوچولو نعمتهاش رو به کام ما میچشونه تا اونجا قدری متوجه طعم شیرینشون باشیم مثل اینه که خوراکیی میخریم اولش تستش میکنیم وقتی خوشمون اومد بخاطرش بهایی پولی میپردازیم پس حیفه مواظب خودمون و چیزهایی که میتونیم به دست بیاریم نباشیم خرابش کنیم و بهایی نپردازیم البته صاحب سوپر مارکت عالم خیلی مهربون تر از این حرفاست و باز اون بهای پرداخته شده ناچیز رو هم به خودمون برمیگردونه
بخاطر غلطهای املایی ببخشید و اینکه آرزومندم همه عزیزان هم به اون چیزهایی که من رسیدم برسن
سلام.منم تولد مولای مهربانیها رو به تک تک عاشقانشون تبریک میگم,خاطرات خوبی از حرم مقدس مولا دارم و امیدوارم آرزوی قلبی همه تون برآورده بشه,منم دعا کنید اگه مشرف شدید,التماس دعا دارم و آرزوم شادی و سلامتی همه انسانها ب ویژه شما دوستان خوبم هست.شاد باشید.
سلام.
من هم تولد امام رضا را شاد باش میگویم.
خاطرات مشهد زیاده ولی من به یک سفر اشاره میکنم که از طرف بهزیستی بود.
اردیبهشت سال ۱۳۹۱ بود و هنوز یک سال از فوت پدرم نگذشته بود.
آقای باقری مسئول توانبخشی بهزیستی بهم زنگ زد و گفت از طرف بهزیستی قرار شده عدهای را بفرستند مشهد.
چون آن زمان شهر ما یعنی طبس از شهرهای استان یزد بود بنابراین باید ابتدا به یزد میرفتیم و بعد با هواپیما به مشهد مقدس.
من گفتم یا با مادرم میآیم یا که اصلا نمیآیم، چون مادرم نگران من است و دلش رضا نیست تنها بروم.
و این شد که به همراه مادر و دیگر دوستان عضو بهزیستی به یزد رفتیم و بعد از آنجا راهی مشهد مقدس شدیم.
محل اسکانمان هتل آپادانا نزدیک حرم و در باب الجواد بود.
توی هتل منتظر ماندیم تا به ما اتاق بدهند من به مسئول بهزیستی اصرار کردم و به من و مادرم یک اتاق دو تخته دادند و با کسی هم اتاق نبودیم و کاملا احساس راحتی میکردم.
باورم نمیشد بهزیستی و این همه تدارکات. سفر با هواپیما، هتل نزدیک حرم، اتاق دو نفره.
مسئولان بهزیستی یزد واقعا مهربان بودند.
همراهان ما در هتل چند کودک بیسرپرست نیز بودند که آنقدر با این بچهها مهربان بودند که من فکر میکردم بچههای خودشانند.
یادمه روز اول اقامت در هتل غذا ماهی بود و بچهها دوست نداشتند، مسئولان بهزیستی یزد بدون این که به بچهها اصرار کنند که شما باید همین غذا را بخورید برایشان چلو کباب سفارش دادند، البته فکر کنم همان را هم نخوردند.
من و مادرم پیاده به حرم میرفتیم.
همیشه دلم میخواست یک بار دعای کمیل در حرم باشم و این بار قسمتم شد و توانستم یک دعای کمیل را در حرم باشم.
من نماز جماعت را در صحنهای حرم خیلی دوست دارم، البته نه داخل خود حرم.
داخل حرم این قدر شلوغه که اصلا نمیتونی ارتباط معنوی با خدا برقرار کنی و توی نماز له میشی.
من همیشه دوست دارم روی قالیهای توی صحنها بشینم و از دور به گنبد طلا نگاه کنم.
اونجا بشینم و با خدا راز و نیاز کنم و صدای درد دل مردم را با خدا و امام رضا گوش بدم.
من برام مهم نیست که دستم به پنجره فولاد برسه یا این که بتونم خودمو برسونم به ضریح امام رضا همین که توی اون فضا از دور سلام میدم برام کافیه.
به هر حال این سفر چهار روزه خیلی برام دلنشین بود بخصوص که از طرف بهزیستی و کاملا آبرومندانه بود.
ان شالله دوم شهریور قصد مسافرت به مشهد را داریم و اونجا برای همتون دعا میکنم و از طرف همتون زیارت میکنم.
سلام و درود مجدد خب من یک خاطره ی دیگه یادم اومد بذار فک کنم نه فک کنم دو تا خاطره هست حالا بذار تعریف کنم اولی رو اگه دومی هم یادم اومد مینویسم توی همون سفر اول که سال ۸۲ بود ما برای آخرین بار به زیارت مرقد آقا رفتیم و بعد از این که به زیارت رفتیم من و یکی از بچایی که مشکل ذهنی داشت البته در حد خفیف یعنی آموزش پذیر بودن که ایشون بینا هم بودن من همراهم ایشون بودند که قرار بود چون جمعیت هم زیاد بود مواظبم باشند اما یه مرتبه نمیدونم چی شد که ما گم شدیم هر چی حرما رو میگشتیم دیگر اعضای گروهمون رو پیدا نمی کردیم جالب این جاست که ما حتی تا در پشتی حرم هم رفتیم و جالبه بدونید که این قد حرمها مث هم بود که ما دو سه دور دور خودمان و کل حرمها رو گشتیم ولی گروه رو پیدا نمی کردیم به هر حال به خیر گذشت و به بذرگی آقا نمیدونم اتفاقی بود چی بود هر چی بود ما بالاخره تونستیم گروه رو پیدا کنیم
اما خاطره ی دوم راستش در سفر دوم که بازم از طرف بهزیستی رفته بودیم در روزای آخر که ماها رفتیم بازار تا سوقاتی بخریم من خواستم سه چهار جعبه سوهان بخرم و ما با یه گروهی بودیم که رفتیم توی یه مغازه و از شانس نمیدونم بدم خوبم دستم خرد پشت یه سه تا قوطی سوهان که از قضا شیشه ای هم بودند و سرشون شکست و مجبور شدم همونا رو بخرم و بذارم توی ساکم وقتی برگشتم خونه همه ی لباسام روغنی شده بود یعنی روغن سوهان روی لباسام ریخته بود راستی حالا که یه خاطره از اون سفر گفتم یکی از دوستان و از بچای نابینا با ما بودند که دیگر در قید حیات نیستند ایشون فرید سالمی اگر اشتباه نگم بودند حالا که امروز پنجشنبه هستش یه فاتحه هم برای ایشون بفرستید روحش شاد به هر حال ما رفتیم پس فعلاً بدرود و خدا نگه دار
سلام آقای ملکی از شما ممنونم که این مسابقه را برگزار کردید. نفس کار شما بسیار زیبا هست امیدوارم خود آقا به شما پاداشش رو بده که حتما هم خواهد داد. بریم سراغ خاطره در کامنت بعدی.
من شهریور سال ۹۰ به زیارت امام رضا (ع) رفتم. با این نیت که انشا الله خود آقا من رو بپذیره و برای من دعا کنه که تو زندگیم موفق باشم. من سال دومی بود که وارد دانشگاهم شده بودم و در هنگام زیارت امام رضا (ع) بودم که از طرف یکی از دوستانم بهم زنگ زدند که شما به دلیل اینکه شهریه خود را پرداخت نکردید حق شرکت در ترم جدید رو نخواهید داشت. و فقط دو روز بیشتر برای پرداخت شهریه فرصت ندارید. من خیلی زیاد در استرس فرو رفتم و کاری نه از دست بابام بر میومد و نه از دست مادرم. یادم نمیره اون موقع خیلی پدر و مادرمو اذیت کردم. از امام رضا (ع) خواستم که یا امام رضا شما منو به حرمت دعوت کردی و خودتون هم یک عنایتی کنید و این مشکل رو برام حل کنید. به یکی از دوستانم زنگ زدم و گفتم که شما برای من یک مبلغی رو به حساب دانشگاه واریز کن من برگشتم بهت هر چه قدر که پرداخت کردی بهت برمیگردونم. دوستم گفت باشه. بعد از ظهر بهم زنگ زد گفت من نتونستم پول رو پرداخت کنم چون سیستم خرابه. به دوستم گفتم اشکالی نداره نهایت صبر میکنم تا حذف و اضافه ها که شروع شد اون موقع ثبت نام میکنم. این قضیه گذشت تا اینکه وقتی که از مشهد برگشتم رفتم دانشگاه. خوشبختانه اتفاقی که افتاد این بود که زمان انتخاب واحد وقتش بیشتر شد و من تونستم به موقع سر کلاس حاضر بشم. این خاطره اول بود. اما بریم سراغ خاطره دوم
من سال ۹۰ که به مشهد رفته بودم راستش خیلی دلم برای کربلا تنگ شده بود و در مجالس روضه که شرکت میکردم واقعا دلم میخواست عازم کربلا و نجف بشم. در یکی از مجالس روضه بود که واقعا دلم شکست و به خانم فاطمه زهرا (س) گفتم که خانم جان شما که اینقدر مهربون هستید من دیگه باید چه کار کنم تا شما منو به مرقد امام حسین (ع) دعوت کنید. بالاخره من هم دوستدار شما هستم نمیخوایید به من هدیه ای بدید؟ محرم صفر تموم شد و خبری از کربلا و نجف نشد. رفتم مشهد و به امام رضا (ع) گفتم که یا امام رضا شنیدم از اینجا شما زائرانتون رو به کربلا میفرستید اگر این موضوع صحت داره در باره من هم این کار را انجام بدید. من از مشهد برگشتم و مثل همیشه مشغول کارهای روزمره شدم. حدودا ۵ ماهی از این قضیه گذشت تا اینکه در قرعه کشیی که از طرف بهزیستی اعلام شد اسم برادرم برای سفر به کربلا انتخاب شد. برادرم به من گفت که من نمیتونم به کربلا برم چون امتحان ارشد دارم البته برادرم قبلا به سفر عتبات مشرف شده بود. من هم با خوشحالی قبول کردم و خودم رو آماده این سفر کردم. قضیه جالب این سفر اینجا بود که من حتی پاسپورت و کارت معافی برای خروج از کشور نداشتم و الان هم ندارم. البته کارت معافی دارم ولی پاسپورت ندارم. برادرم چونکه اون موقع دانشگاه میرفت پاسپورت و معافی موقت داشت و به من گفت که بیا با این کارت و پاسپورت برو انشا الله که اتفاقی نمی افته. من و برادرم خیلی شبیه هم هستیم و اکثر کسانی که با ما در ارتباط هستند نمیتونند ما را از هم دیگه تشخیص بدن. من هم با خیال راحت سوار ماشین شدم و هیچ اتفاقی خوشبختانه نیفتاد. وقتی که رسیدیم سر مرز مأموری که داشت پاسپورتها را بررسی میکرد رسید به من و گفت که این آقا اجازه خروج از کشور رو نداره. گفتم چرا؟ گفت چون معافی موقت شما مهلتش تموم شده. گفتم من مجوز از دانشگاه گرفتم. در جواب گفت اینجا چیزی قید نشده و شما اجازه خروج ندارید. خلاصه بگم گریه، التماس و از این جور چیزها بالاخره کار خودش رو کرد. سرپرست اداره گذرنامه دست بر قضا اون روز برای بازدید به مرز اومده بود. وقتی که کارت معافی من رو دید یک نگاهی کرد و یک جمله گفت. به من گفت رفتی پیش امام حسین دو رکعت نماز فقط برای من بخون و حتما به یاد من باش. من هم به ایشون گفتم: حتما به یادتون خواهم بود. صلوات جمعیت برای اینکه من تونسته بودم از مرز رد بشم به آسمان بلند شد و صحنه های وصف نشدنی در اونجا حاکم شد. امیدوارم شما هم قسمت و روزیتون بشه به این سفر مقدس تشریف ببرید. التماس دعا.
امسال به خاطر دهه کرامت رییس شرکت به هر نفر از ما پرسنل یک میلیون ریال بن خرید نقدی داد!
هی از بچگیم گفتند برو مشهد، هی رفتم، یازده بار رفتم، بعد که دیدن نمیشه، گفتن مصلحت نبوده!
خلاصه که تا اومدم توی این یازده مرتبه بفهمم که مصلحت نیست، مصلحتم از چشمام زد بیرون!
توی این یازده مرتبه مصلحتشناسی، کلی خاطره ی خوش و ناخوش از مشهد واسم پیش اومد. هم با خانواده رفتم هم با مدرسه.
یکیش اینکه خوب یادمه توی ابابصیر سر اینکه نیمهبینا ها رو مجبور می کردند کورکشی کنند، همیشه دعوا، رنجش و ناراحتی به وجود میومد. یه بار که به علت کمبود نیروی انسانی کورکش، ما رو مثل گوسفند ها قطار قطار می بردند، پا های من از عقبی ها ضربه می خورد و به جلویی ها ضربه می زد، این مسئله، پاک اعصابمو به هم ریخته بود. هیچی دیگه! از اونجا که دهاتی، لنجونی و کلهخر بودم، کلا از جمع جدا شدم و واسه خودم شروع به رفتن کردم. با صدای جمعیت رفتم و رفتم تا با همه بدون دردسر بعد از بیست دقیقه پیاده رفتن، به حرم رسیدم. آخ که چه حال داد! بعدشم دیگه از بس مسئولمون بد دعا می خوند و خواسته های مسخره از امام رضا طلب می کرد، ننشستم به دعا خوندن. چهارتا بچه ی چشمدار همسن خودمو توی صحن در حال بدو بدو پیدا کردم. با مدرسه ی ما نیومده بودند، خانوادگی شخصی آمده بودند. اولش با هم مسابقه گرگم به هوا گذاشتیم ولی من هی می خوردم به اینو اون یا پرت می شدم یا سرم می خورد ی جایی. خود بچه ها به جایی اینکه منو رها کنند و برند، بازی رو عوض کردند. از گلو پوچ در حال حرکت بگیر تا نون بیار کباب ببر! مسابقه ی کی بیشتر نفس داره دو دو دو دوووووو، بازی وسطی و کلا عشق کردیم در اون چند ساعتی که همنوع هام چمباتمه زده بودند توی حرم ما پی بازی بودیم. بعدشم بچه ها از خط کوری پرسیدند و معلوم نشد چی شد از ی جایی سر درآوردیم که ی آقاهه بود زیارت عاشورا ها و دعا توسل های کوچکولو و سبک با خط بریل بسیار خوانا در اختیار داشت. چون از کتابا خوشم اومد، اون دو تا کتابو داد واسه خودم. بعدش از یه جایی سر درآوردیم که کتاب به خط بینایی هم بود. من پول توی جیبم واسه سوغاتی داشتم ولی واسه همین دوستای تازهم کتاب خریدم: “روش ساخت شیشه”، “خواص انار”، “چه وقت در چه کشوری ساعت چنده”، و دیگه یادم نیست چیا. خوب یادمه کتابا عکسی بودند و در حینی که ما اینجوری مشغول بودیم، ی گوروه آدم بیکار بسیج شده بودند در پی یافتن من! بعدشم خانواده ی بچه ها منو که پیش بچه هاشون بودم پیدا کردند و از من خواستند با بچه ها دو به دو، تکی و جمعی عکس بگیریم. الان من توی عکس های یادگاری ی پنج شش نفر که حالا دیگه مثل خودم بزرگ شدند، ی جایی حوالی بیست سال پیش، کتابام دستمه دستم گردن دوستامه و لبخند می زنم! خخخ خاطره ی تعریف کردنی ای نبود ولی خوش داشتم همینجوری اینجا بنویسمش. نه واسه شرکت توی مسابقه. که اگه قصدم این بود، یا ی خاطره ی خوشگل می ساختم یا ی خاطره ی خوشگل دستچین می کردم تعریف می کردم. همینطوری گفتم دور همی اتفاقی که ی سال واسم افتاده بود رو اینجا مثل خودتون بگم. بی ویرایش، بی هیچی.
درود. آقای خادمی خدا می دونه سر صبحی چه قدر جگرم حال اومد از این نوع تعریف خاطره تون و اگه من داور مسابقه بودم، بدون توجه به اینکه شما گفتید قصدتون شرکت تو مسابقه نیست، شما رو برنده اعلام می کردم، البته تا این جای مسابقه. چون بدون هیچ گونه تعارف و تصنع و… خاطره تون رو نوشته بودید. عااااااللللللللیییییییییی بووووووود. محمد ببخشید که نتونستم احساسم رو ننویسم. آخه خیلی با حال بود. دم شما گرم آقای خادمی!
سلام منم ولادت امام مهربانی ها رو تبریک میگم . نوروز سال ۹۲ بر خلاف سالای قبل نتونسته بودیم مسافرت بریم تو خونه بودیم و مدام حسرت نوروز سالهای قبل رو میخوردیم که کجاها رفتیم و امسال برای سفر هیچ گونه راهی میسر نشده اواخر عید بود که یه دفعه بابام صبح که از خواب بیدارمون کردن گفتن پاشید وسایلو جمع کنید بریم بیرون گفتیم خب آخه کجااا گفت شما جمع کنید یه جایی میریم وقتی آماده شدیم و تمام وسایلو توی ماشین گذاشتیم ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود نشستیم توی ماشین و حرکت کردیم به یه دوراهی که رسیدیم بابام گفتن بنظرتون کجا بریم داداشم نظرش این بود که بریم اهواز خونه ی خالم ولی من گفتم حالا که اینجوری زدیم بیرون بدون هیچ برنامه ریزی قبلی یه جایی بریم که حالمونو خوب کنه بریم مشهد و همین شد که به سمت مشهد رفتیم ساعت ده شب رسیدیم مشهد گفتیم اول بریم حرم تا ببینیم میشه تو شلوغی عید نوروز یه جایی برای اسکان پیدا کنیم یا نه آخه ما به دلیل هزینه های بالا نمیتونستیم هتل بریم و به قول معروف باید به جیبمون هم نگاه میکردیم وقتی خواستیم بریم حرم دیدیم که اجازه ورود همه ی ماشین ها رو نمیدن و طرح ترافیکی تا حرم برقراره ماشینو کناری پارک کردیم و پیاده با پای دل به سوی حرم حرکت کردیم انصافا هوا هم خیلی سرد بود تاحالا به اون سردی مشهد رو ندیده بودم دندونامون به هم میخورد از سرما تازه من که بگم هوا سرد بود دیگه خودتون بفهمیید چه هوااایی بوده آخه دوستانم میدونن که من به شدت گرمایی هستم و هیچ ترسی از سرما ندارم خخخخ خلاصه تا رسیدیم به حرم حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی کرده بودیم تو مسیر هم بابام هر جایی رو که میدید از مسافرخونه گرفته تا مسجد و حسینیه سراغ محل خواب و اقامت میگرفت که متاسفانه هیچ جایی خالی نبود من دقیقا نگرانی پدرم رو میفهمیدم که انگار هی با خودشون میگفتن که شب کجا بمونیم تو این سرما و با این خستگی راه وقتی رفتیم حرم و برگشتیم به سمت ماشین دیگه ساعت دوازده شب بود و طرح ترافیکی هم تموم شده بود رفتیم به سمت حسینیه اصفهانی ها که سالای قبلی که مشهد بودیم زیاد از جلوش رد میشدیم گفتیم بریم اونجا ببینیم اگر جا دارن یه اتاق بگیریم هم نزدیکه و هم امنیت داره وقتی رسیدیم بابام و داداشم رفتن با مسئولش صحبت کردن که ظاهرا گفته بودن جا نداریم بابام میگفتن حالا شما یه نگاهی بکنید آقای مسئول هم میگفتن نه نیست چون از صبح تاحالا بیش از صد خانواده رجوع کردن من نگاه کردم و هیچ جای خالی وجود نداره دیگه با اصرار پدرم دفتر مربوط به رزرو اتاق هاشون بررسی شد و دوباره گفتن جا نبود پدرم دوباره اصرار کردن که اگه میشه یه بار دیگه نگاه کنید وقتی مجددا دفترو آقای مسئول بررسی کردن متوجه خالی بودن یکی از اتاقا شده بودن و بسیار تعجب کرده بودن گفتن من بیش از صدبار از صبح تا حالا دفترو نگاه کردم و جایی نبود حالا چطور امکان داره که یه اتاق خالی باشه اون سال زیارت خیلی خوب بود بخاطر یه دفعه طلبیده شدنش به خاطر فراهم شدن محل اقامت به اون شکل بابام میگفتن وقتی زیارت رفتم گفتم امام رضا مهمون خودتونیم هوامونو داشته باش که انصافا امام رضا خوب هوامونو داشت جای خوبی رو برامون درست کرد واقعا هوای تمام زاعراشونو دارن هر کی بهشون پناه ببره حمایتش میکنن
با عرض سلام خدمت شما من حمین امسال و سه هفته پیش مشهد بودم ولی خاطره ی من مال دو سه سال پیشِ. با بر و بچه های شیراز از طرف مدرسه ی شوریده رفتیم مشهد حودوا ۸۰ نفر بودیم و با قطار رفتیم. خداییش تو قطار خیلیییی خوش گزشت. ولی از غذاهای نپرسین که نمگم. ما سه روز مشهد بودیم و یادم بچه ها چه شاهکارهای که نمیکردن مثلا دعوا سر گرفتن غزا یا این چیزا. خدایش تو قطار اتفاقاتی افتاد که نمشه گفت ولی در مشهد ما رو با اوتوبوس به هتل بردن با بستنی استقبال کردن اما اونا خداییش خوب جبران کردن ما رو سه نوبت به حرم بردن یه برنامه ی کوچولو موچولو اجرا کردن .و بعدشم رفتیم هتل ولی کل کیف این سفر این بود که با بچه ها بودیم حتی جالب که توی مسیر رفتن متر قطار خراب شده بود خوب اینم خاطره ی من خداحافظ
سلام بر همگی
جدا این پست آدم رو هوایی می کنه
دلم خییلی مشهد می خواد خییلی این بار یه طور خاص یه طور عجیب
جدا بچه ها همه خاطراتتون قشنگ بود و خوندنی
خب من زیاد مشهد رفتم البته شاید از نظر بقیه زیاد ولی از نظر خودم کمه, اصلا یکی از بزرگترین بزرگترین آرزوهام این هست که یه خونه داشته باشم چسبیده به حرم امام رضا “ع” و بگذریم ….. من گاهی خاطراتم رو می نویسم و خاطره ای که براتون میذارم فکر کنم برای مشهد سال ۱۳۹۳ بوده که بدون تغییر همون طوری که همون زمان نوشتم میذارمش.
******
هنوز برای خودم هم یه کم سخته باورم بشه رفتم و برگشتم و چقدر هم عالی بود و خوش گذشت …..
“مشهد” “امام رضا علیه السلام” و بهشتی که هرچند در زمین است ولی آسمانیست …
این بار تقریباً تنها و بدون همراه رفته بودم …
یه طورایی نیاز داشتم این مدلی برم که بماند و بگذریم …
البته عظیمه با مامان بابای مهربونش و زهرا.غ و اکیپ دوستان هم بودند و وااای که زهرا.ا هم که بعدی بهمون اضاف شد که چقدر دختر خوب و با نمک و با حالی بود که خعلی کلاً خوش گذشت …
معصومه خانمی و صبیحه جون هم که کلی بهشون زحمت دادیم که بسی بسیااار تشکرات داریم از خود مهربونشون با آرزوی بهروزی و پیروزی و گل و شیرینی و ….
جدی حرم امام رضا یه طورایی زیادی آرامش بخش هست و خب من که همه اش خوابم میومد …. وااای هم که چه خواب های شیرینی … البته خواب یادم نیست دیده باشم …
مهمونخونه مون همون جای پارسالی بود و من تقریباً مسیر رفت و آمد به حرم رو میدونستم و صبح جمعه که رسیدیم با زهرا.ا دوتایی زدیم رفتیم حرم و نماز جمعه حرم رو تو صحن رضوی زیر آفتاب گرم سوزان بهاری خوندیم…
بعضی جاها که تاریک بود من از عصام استفاده میکردم که خعلی با نمک و با حال بود …
عصا زدن روی فرش هم یه مدلهایی جالب انگیز هست … البته فکر کنم اصولی نباشه …
رواق امام رو این طوری رد کردیم ….
یعنی اولش فکر کردم مثل روند همیشه نماز جمعه توی صحن انقلاب برای خانمها برگزار میشه که بعد متوجه شدم که نه و یکی گفت که بریم رواق امام خمینی و بعد که اونجا رفتیم گفتند که باید بریم صحن رضوی و این طور شد که ما مجبور شدیم طبق توضیحات بالا عصا زنان رواق رو رد کنیم برسیم به صحن …
در صورتی که در حالت عادی من یه دورامبر قشنگ میزدم از داخل صحن ها میرفتم صحن رضوی ….
ولی خب تجربه جالبی بود …
راستی توی کتاب زیارت امام رضای من اذن دخول نداشت که یه عالمه وقت دم در ایستاده بودیم به دنبال اذن دخول که خیلی خنده دار بود و آخرش هم پیدا نکردیمش و خخخ ….
یه آقای خدامی هم بهمون شکلات دادند که خداییش در بدو ورود خیلی چسبید …
من عاشق صحن انقلابم … رو به روی پنجره فولاد و ایوون طلا …
شبها که چراغها روشن میشه و ….
شب تولد امام باقر علیه السلام بعد از اذان هم نقاره زدند …
صدای نقاره …. مداحی و …
یعنی صحنه بگم حال بگم هوا بگم …. نمیدونم ….
هرچی بود بسیااار بسیااار دلچسب و دلنشین بود ….
به استاد “حر عاملی” هم سر زدیم …. یه زیارت دلچسب …
به قول زهرا.ا “اینجا خیلی آرامش داره” ….
یکی از خدامهای اونجا زیارت مربوط به حر رو برای یکی دوتا بچه خوند که ما هم همراهش تکرار کردیم و نهایتاً من فهمیدم جناب استاد یکی از نوادگان حر ریاحی “شهید کربلا” هستند …
یعنی اون قدر …. نمیدونم حس وصف ناشدنی داشتم بعد دونستن این ماجرا ….
بچه های هم اتاقی ما همه یکی بیشتر از یکی خوب و عالی و با حال بودند و یه سفر همراه با کلی شادی و خنده و جوک و خاطره داشتیم ….
پله برقی، زهرا.ا، چادورش و الله و اکبر ….
دو تا گولی و در مقابل حاجت شکم که برآورده شد ….
صحن امام خمینی “که چسبیده به رواق امام خمینی” و من و دوتا زهرا ها و یکی از خادمین حرم و شکلات و نمک و برنج و کارت …
راستی یه روز هم زهرا خانمی “ق” اومد پیشم و با هم رفتیم حرم و یه چند دقیقه ای هم مهمون خونه مون اومد که خداییش خییلی خیییلی دختر خوب و خانم و جداً توانمند و کلاً که همه دوستهای من یکی از یکی بهترند …..
خیلی خوش گذشت و ان شا الله یه روز بیاد اصفهان محبت هاش رو جبران کنم ….
یک اردیبهشت هم تولد کبری بود که براش تولد گرفتیم و خودش هم کیک و شیرینی و شمع خرید و وااای که اون هم خیلی خوش گذشت و با حال بود …
روضه هایی هم که زهرا.ا میخوند در وصف حوادث روزانه چی بگم از خنده خدا رو شکر که هنوز نترکیدیم و سالمیم خخخ ….
یه بعد از ظهری هم رفتیم موج های آبی که جااای همگی بسی بسیااار بسیااار خاااالی …..
کلاً خعلی خوش گذشت همراه با کلی هیجان از نوع عکسش ….
پنج نفری رفتیم:
من و صبیحه، مینا، مریم و سمیرا …
از سمیرا و من تعهد گرفتند که آره مسؤولیتتون با خودتون و فقط چاله هوایی سوار نشید …
با اینکه حرف زور بود و قسمتی از هزینه ورودی هم مربوط به بیمه بود و … ما نهایتاً پذیرفتیم و امضا و اثر انگشت مبارک رو در ذیل تعهد نامه کوبانیدیم ….
و اما بعد:
وقتی میخواستیم سوار یکی از سرسره ها بشیم
گفتند که آیا شما تعهد دادید یا نه و اگه هم دادید باز این سرسره رو نمیشه سوار بشید و ….
کلاً کلی جر و بحث و یه کم هم داد و بیداد و چی بگم والا ….
نهایتاً ما تا ریال آخر پولی رو که داده بودیم “به غیر از هزینه آژانس رفت و برگشت” رو ازشون پس گرفتیم و دست از پا و پا از دست درازتر باز گشتیم خخخ
و خاطره ای شد ها خاطره انگیز ….
شکلک حال ندارم جزئیات کامل رو به صورت جامع مانع توضیح بدم ….
همین مختصر ما را کفایت است ….
پ.ن۱: “اخلاق” وقتی نیکو باشه توی هر جمعی جات هست … وقتی نباشی جای خالیت حس میشه … و هرچند فاصله است بین تو با ما … بین ما با تو … و هرچند ….. بگذریم “اخلاق” خییلی خیییلی حرف اول و آخر رو میزنه … توی این سفر به عینه حسش کردم و البته لمس …
پ.ن۲: خدایا! ما را لحظه ای و حتی کمتر از آنی و لحظه ای به خودمان وامگذار….
خدایا! مگذار و مخواه به جایی برسیم که …
خدایا! از آن لحظه بیم دارم ….
خدایا! مرا در آغوش مهربانیت بفشار که نیازمند گرمای رحمتت هستم …
پ.ن۳: امشب شب آرزوهاست ….
و ای کاش فردا، آخرین جمعه انتظار ما باشد ….
چقدر دلم تنگ است … خیلی …
و خدایا! تو خود بر من واقفی و دانا …
بیش از آنی که در تصور من هیچ میگنجد …
من نادانم و جاهل …
خدایا! دستهای خالیم را نگاه کن؟
به سوی آسمانت بلندشان کرده ام …
خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! خدایا!
خدایا منم با اینم، هر چی به این دادی به منم باس بدی… هاهاهاهاههاها
سال ۷۶ بود . دختر داییم سال اول دانشگاه بود . رشتش کودکان استثنایی گرایش نابینایان بود . به من گفت رعد مارو میبرن مشهد . تو هم بیا . بهمون خیلی خوش میگذره . ساکمو بستم و باهاش همراه شدم . اون قدر توی قطار به من سخت گذشت که بماند . اونجا هم وارد یک زیر زمین خیلی بزرگ شدیم . مثل مسجد خالی و روی موکت نشستیم . تربیت معلم اونا اونقدر مقتصد بود که آشپزشونم با خودشون آورده بودن.
همه اینا بماند رسیدیم به حیاط حرم . روی دیوار ی سری تصاویر و جملات بر جسته حک شده بود. ی دفعه دختر داییم چشاشو بست و شروع کرد به لمس کردن خطوط و نقاشیا . دوستای دیگش هم که در حدود ۵ نفر بودن همین کارو کردن . خوب میدونستم علت این کارشون چیه . چون هر وقت میومد خونمون چشاشو میبست و شروع به لمس خیلی از وسایل میکرد .
موقع سوغاتی گرفتن هم برای آقای نامنی ی جانماز که روش گلدوزی شده بود گرفت . ی جا نماز دیگه هم گرفت که اشکال گل رو توش در آورده بودن . برای خرید سوغاتی برای استاد نامنی همه چشاشونو میبستن و شروع به لمس میکردن .
خلاصه من توی بازار گمشون کردم . ولی راهو خودم بلد بودم . دختر داییم غر زد که چرا گم شدی ؟منم گفتم باید عادت کنید که اگه با ی نبین میرید بیرون دستشو بگیرید . شما اون قدر غرق در خودتون بودید که منو گمیدید . هههه
یادم رفت بگم وقتی توی حیاط در حال لمس در و دیوار بودن ی خانوم دزد خودشو چسبوند به یکی از دخترا و کیف پولشو کش رفت که من دیدم و سرش داد زدم .دزد نابکار گویا با ی آقای دیگه که اونور بود سریع سر من داد زد که دزد خودتی و میخواستن منو له کنن خخخ
***
خب همه اینا رو گفتم که برسم به این که این دختر داییم وقتی فارغ التحصیل شد و به شهرشون بر گشت و بعدها به خاطر شغل همسرش در شهرهای مختلف ایران سکونت داشت هیچ موقع در مدارس نبین ها تدریس نداشت . چون گویا نیاز نداشتند . از سال ۷۸ تا الان در مدارس عادی مشغول به کاره .
جالب وقتی بهش گفتم در سایت نبین ها کاربر هستم ،با تعجب پرسید نبین ها چطور میان توی سایت و فعالیت دارن ؟باورتون میشه ؟؟؟؟؟
رععععد بزرگ هم گفت تا حالا اصلا نبین دیدی ؟اونم گفت آره استاد نامنی و بچه هایی که اون زمان برای کارورزی میرفتم سر کلاسشون .
منم گفتم هر چه بگندد نمکش میزنند
وای به روزی که دایی زاده رعد کپک بزنه هههه
******
خخخ.
اگه فکر کردی که این مسابقه بدون نوشته ی تو تموم میشه سخت در اشتباهی
سلام دوستان.
من از اول راهنمایی تا پایان پیشدانشگاهی در مشهد خوابگاه بودم و این خاطره هم یکی از خاطرات زیبای اون سال هاست که می نویسم.
با اصلاحات بسیار جزئی از وبلاگم کپی می کنم.
سوم دبیرستان بودم که به پیشنهاد یکی از دوستان تقریباً همه بچه های خوابگاهمان به یکی از خانه های سالمندان مشهد رفتیم. نام و آدرسش را نمی گویم؛ زیرا معتقدم هر جایی هم که می بود فرقی نداشت و خاطره من همین می شد که الآن هست.
درست مثل امروز جمعه بود؛ ساعت نه صبح آن جا بودیم و از آن جا که با هماهنگی قبلی رفته بودیم و در کل چنین جا هایی را نمی شود سرزده رفت با استقبال کم نظیری مواجه شدیم.
برای آشنایی بیشتر شما عرض می کنم که بچه های نابینا علاوه بر استعداد بالایی که در فرا گرفتن درس ها دارند از هنر هم بی بهره نبوده و به خصوص در هنر های شنیداری آن هم موسیقی و نواختن ساز هایی چون کیبورد، گیتار، ضرب، تیمپو و فلوت و … دست های توانایی دارند و در بین این قشر صدا های زیبا هم کم نیست که به موقع خود در مراسم عزاداری و برخی هم شادی و عروسی حاضرین را به فیض اکمل می رسانند.
با همان اجازه قبلی که گفتم سیستم صوت و کیبورد و تیمپویی هم دست و پا کردیم و با خود بردیم. جالب این جا بود که با هماهنگی ای که ما از آن خبر نداشتیم و فکر می کردیم دو سه ساعت دیدارمان طول می کشد و بلافاصله بر می گردیم؛ ناهار را همان جا ماندیم و ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که برگشتیم.
قبل از این که برسیم در مینوبوس با هم در باره این که باید آن جا چه طور جایی باشد و این که چه رفتاری مناسب آن جمع است صحبت می کردیم؛ آخِر درست است که همه بچه ها به میهمانی های زیادی رفته بودند؛ اما به هر حال خانه سالمندان با یک میهمانی خانوادگی تفاوت بسیار داشت؛ به هر صورت نود درصد به بالای میزبانان تا کنون با نابینایی مواجه نشده بودند و ممکن بود حرفی زده شود که به مذاق هر دو گروه نابینا و سالمندان خوش نیاید؛ از این رو بچه های بزرگ تر کوچک تر ها را نصیحت می کردند که فقط همین یک بار است که ما به آن جا می رویم و هر چه گفته شد زیاد اهمیتی ندهید و به دل نگیرید؛ مثلاً ممکن است گفته شود: چه بچه های مظلومی! حیف این چهره های زیبا نیست که نابینا باشند یا الهی الهی برای من دعا کنید و از این طور حرف ها که متأسفانه کسانی که تا کنون رابطه ای با نابینایان نداشته اند می گویند و چه بسیار هم باعث دلخوری می شوند.
خلاصه همه پذیرفته بودیم که همان طور که نتوانسته ایم پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های خودمان را که سال هاست با ما زندگی کرده اند توجیه کنیم که ما هم مثل بقیه نوه های شما انسان های معمولی هستیم با این تفاوت که نمی بینیم و از این لحاظ هیچ فرقی با آن ها نداریم که هر وقت به دیدار شما می آییم کمی اشک در چشمانتان جمع می شود و حسابی برایمان دل می سوزانید؛ آن هایی هم که در خانه سالمندان هستند مثل پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های خودمان هستند و نمی شود تغییرشان داد آن هم با یک بار دیدن.
داشتم چه می گفتم؟ بله؛ ساعت حدود نه بود که رسیدیم.
همین که وارد شدیم یک نفر که احتمالاً سرپرست آن جا بود به استقبالمان آمد و برایمان توضیح داد که خوب شد که شما آمدید؛ خیلی از خانواده های کسانی که این جا هستند سالی به دوازده ماه به پدر و مادر هایشان سر نمی زنند و به این خاطر خیلی ناراحت و تا حدی هم افسرده هستند؛ البته همه چنین وضعی ندارند و کسانی هم هستند که هر هفته جمعه ها پسر ها و دختر هایشان همراه با نوه ها و شاخه گلی و هدیه ای و … مرتب به ملاقاتشان می آیند و انسان های خنده رو و بشاشی هستند.
من که اولین بارم بود به خانه سالمندان می رفتم و از دوستانم هم که پرسیده بودم خیلی هایشان چنین وضعی داشتند؛ با این حرف ها نگرانیمان از این که سر انجام این ملاقات چه می شود بیشتر شد؛ اما حالا که آمده بودیم و نمی شد بر گردیم و هنوز هم که اتفاقی نیفتاده بود و در کل درست نیست که انسان در کار ها پیشداوری کند؛ دل را به دریا زدیم و وارد محلی شدیم که همه آن جا جمع بودند. آن وقت بود که فهمیدیم با آن ها هم هماهنگ شده که امروز گروهی به دیدنتان می آیند.
با ورود ما سر و صدای همه به سلام و احوال پرسی بلند شد و لحظاتی بعد که جو آرام تری به وجود آمد یکی از دوستان میکروفون همراه را روشن کرد و با همه سلام و احوال پرسی کرد. شعر کوتاهی خواند و تا آن وقت کیبورد و نوازنده اش هم آماده شدند و به دوستمان که از این به بعد مجری خطابش می کنیم پیوستند.
در این بین که مجری صحبت می کرد و آهنگ هایی هم نواخته می شد ما هم در صندلی هایی که گویا از قبل برای چنین ملاقات هایی پیشبینی شده نشستیم و من برخلاف میلم به اصرار یکی از دوستان نزدیک میکروفون جا گرفتیم؛ در کنارمان سالمندان بودند که در مبل ها و بعضاً روی ویلچیر هایشان نشسته بودند و با ما کف می زدند و پذیرایی می شدند.
چند دقیقه بعد که آهنگ های تقریباً نرم نواخته می شد و ما هم به خودسازی مشغول بودیم؛ یکی از دوستان که آهنگ های زیادی را از حفظ بود و انصافاً هم خوش می خواند پای میکروفون رفت و آهنگی را به این مضمون از گلپا خواند:
موی سپیدو توی آینه دیدم
آهی بلند از ته دل کشیدم
تا زیر لب شِکوِه رو کردم آغاز
عقل هیم زد که خودت رو نباز:
عشق باید پا در میونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه…
رفته بودم که مثل یک کبوتر
باز کنم تو آسمون بال و پر
دیدم که شوقی ندارم به پرواز
عقل هیم زد که خودت رو نباز:
عشق باید پا در میونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه…
دوستمان مشغول خواندن بود که یک شخص که گویا سرپرست یا مدیر خانه سالمندان بود نزد آن ها رفت و گفت: «اگر می شود آهنگ های شاد بخوانید؛ چند نفر دارند های های اشک می ریزند.»
حرفش تمام نشده بود که آهنگ را نیمه کاره رها کردند و رفتند سراغ کوچه بازاری هایی از داوود مقامی و قادری و … که شعر هایشان را نه دوست دارم و نه چیزی در ذهنم مانده که برایتان بنویسم.
شخصی که پیشنهاد آهنگ های شاد داده بود راست می گفت؛ زیرا بعداً که از دوستان نیمه بینایم پرسیدم تصدیق کردند که بله؛ مخصوصاً خانم ها حسابی گریه می کردند.
همان دوستان هم بعداً به ما گفتند که وقتی آهنگ های شاد نواخته می شد؛ عده ای از پیرمرد ها و پیر زن ها و مخصوصاً پرستاران که جوان بودند به وسط آمده و قری هم به کمر هایشان داده بودند.
یک ساعتی که به رقص و شادی و … مشغول بودیم اعلام کردند که حالا به آن سوی آسایشگاه می رویم تا برای کسانی هم که آن جا هستند برنامه ای اجرا کنیم. از آن جایی که من زیاد کنجکاو هستم از سرپرست خوابگاهمان پرسیدم مگر آن طرف چه خبر است که این طرف نیست و مگر آن ها این جا جا نمی شدند که همه از برنامه ها استفاده کنند؟ و سرپرستمان بعد از آن که جزئیات مسأله را جویا شدند به من گفتند: «مثل این که این قسمت که ما در آن هستیم خانواده های پولدار هستند و در کل آسایشگاه را دو قسمت کرده اند و پولدار ها یک طرف هستند و کم پول ها و بی پول ها طرف دیگر. علت این تقسیم بندی هم این است که کسانی که این قسمت هستند علاوه بر مخارجی که دولت به آن ها اختصاص می دهد خانواده هایشان نیز ماهانه مقادیری به آسایشگاه می دهند و توصیه می کنند که عزیزانشان در رفاه باشند.»
با خودم گفتم: «چه جالب! این جا هم مثل بقیه زمین است؛ مثل دنیا و مثل شهر ها که بالا شهر و پایین شهر دارند. این جا هم می شود پول داران را از بی پول ها تمیز داد.»
به آن طرف خانه سالمندان رفتیم. علاوه بر توضیحاتی که دوستان نیمه بینایمان بعداً دادند و تفاوت های این محیط را با محیطی که ترک کرده بودیم برایمان روشن کردند خودمان هم از فضایی که در آن بودیم و از بویی که نمی شود اسم بد را روی آن گذاشت؛ اما با آن طرف تفاوت فاحشی داشت بالا و پایین دنیا را یک بار دیگر تشخیص دادیم.
آن طرف هم روی صندلی ها نشستیم و سالمندان نیز در کنار ما که البته این بار تعداد کسانی که روی ویلچیر بودند بیشتر از کسانی که روی صندلی ها نشسته بودند خیلی بیشتر بود. -؛ نوشتم صندلی چون برخلاف آن طرفی ها که روی مبل نشسته بودند این طرفی ها مبل نداشتند-
آن جا هم که معلوم بود نمی شود آهنگ غمگین خواند؛ از همان اول آهنگ های شاد نواخته شد و برخلاف آهنگ های این طرف که به مراتب پر سر و صدا تر و شاد تر بودند باز هم سالمندان گریه می کردند و جز چند نفری حتی کف هم نمی زدند.؛ جالب این جا بود که یکی از خانم های سالمند خودش کنار میکروفون آمد و با سوز و گداز آهنگی محلی و غمگین که گویا لالایی بود خواند و بر ناراحتی جمع افزود. در آخِر هم علی رغم مخالفت خواننده و سرپرست که می گفتند فضا خیلی سنگین و غمناک است و برای سالمندان دیگر هم خوب نیست به اصرار خواست که دسته جمعی رسم زمونه رسول نجفیان را بخوانیم و ما هم که قبول نمی کردیم از بقیه قول گرفت که گریه نکنند و ناراحت نشوند. همه با هم خواندیم:
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
اما مگر می شد گریه نکرد و خواند:
کجاست اون کوچه؟
چی شد اون خونه؟
آدماش کجان خدا می دونه
با اشک و آه ادامه دادیم:
بوته یاس بابا جون هنوز گوشه باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست؟ خدا می دونه
میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و مُهرِ بیبی جون هنوز گوشه طاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاست؟ خدا می دونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت:
از ما ها بعد ها چه یادگاری میخواد بمونه خدا می دونه
میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه.
و حالا حتماً خیلی از آن هایی که ما دیده بودیم رفته اند و فقط یادگاری هایشان است که باقی مانده است؛ اما چه یادگار هایی؟ خدا می داند و بس.
وقتی هم که برخواستیم تا برگردیم؛ عده ای بودند که با گریه اصرار می کردند: ما را هم ببرید، من هم می آیم و صدای گریه و شیونشان شاید هرگز از خاطر من نرود.
آن مسأله که هیچ توجهی به آن نشد؛ نابینایی ما بود.
سلام به همگی میلاد امام رضا مبارک
یادش به خیر تابستون سال ۸۰ بیست نفر از اقوام باهم و هر کی با ماشین خودش از بندر عباس راهی مشهد شدیم خلاصه رفتیم تا یه دل سیر زیارت کنیم و بعدشم دور ایرانو بگردیمو برگردیم بندر عباس شبی که رسیدیم مشهد دوتا خونه گرفتیم یکی برای آقایون یکی واسه خانوم ها خلاصه من اون موقع دوازده سالم بود یحو رو کردم به عمو جونم و گفتم عمو کاش میشد غذای امام رضا رو توی این سفر بخوریم من اون موقع نمیدونستم که باید یه گوسفند بدی تا دوتا ژتون غذای امام رضا بهت بدن و درواقع این حرف من یه چیز غیر ممکن بود که ناشی از بی اطلاعی من بود عموی من با شوخی در جوابم گفت برو بابا کی غذای امام رضا رو به تو میده خخخ خلاصه شب خوابیدیمو صبح رفتیم نماز صبح رو توی حرم خوندیمو برگشتیم خونه صبحونه خوردیم و دوباره آقایون خوابیدن و من خوابم نبرد یحو دیدم دارن در میزنن راستش هنوز نقشه ی خونه رو بلد نشده بودم آخه هنوز بیست و چاهار ساعت نبود که اونجا بودیم با رد یابی صدای در رفتم درو باز کردم دوتا آقا بعد از سلام و علیک گفتن برو بزرگترت رو بگو بییاد من رفتم یکی رو بیدار کردم اومد دم در و وقتی بقیه هم از صدای حرف زدن اونا بیدار شدن و کسی که رفته بود دم در اومد وموضوع رو جویا شدیم برق از سر من پرید گفت که این آقایون اومدن و گفتن هر هفته یک محله مهمون آشپزخونه حرم امام رضاست این هفته نوبت به این محله رسیده شما چند نفر هستید و بهشون گفته بود که ما مسافریم و بیست نفر هستیم و به اندازه ی هممون ژتون داده بودن و گفته بودن فردا بییاید غذا بگیرید جاتون خالی یه باقالی پلو با گوشت همه از روی درخواستی که من با دل کوچولوم البته اون موقع کرده بودم خوردن و لذتش رو بردن قربونش برم آقا که مهمون نوازه بازم میلاد با سعادتش رو تبریک میگم
سلام
فقط اومدم تشکر کنم بابت پست
این مسابقه ایده جالبه اگه حس نوشتن بود منم شرکت میکردم ولی واقعا حسش نیست
درودی دوباره خدمت همگی دوستان و خصوصاً محمد، صاحب پست. تعجب کردم که این قدر استقبال کم بوده! خیلی هم تعجب کردم. اومدم یکی دو خاطره ی دیگه از حرم بگم. اول اینکه خادمین حرم خیلی خیلی نسبت به ما نابیناها ارفاق می کنن و موقع گشتن حتی میذارن کیفمونم ببریم تو. خاطراتم مربوط میشه به همین قسمت از حرم. چند سال پیش که با دوست دوره ی پیش دانشگاهیم یه روز رفتیم حرم، تو راه برگشت از مدرسه، یادم اومد که اوه، کیف همرامه و چه چیزایی هم توشه! دی وی دی قهوه ی تلخ، دی وی دی بِزَنگاه، دی وی دی ترش و شیرین و لوازمی از قبیل عطر، هندزفری و… که معمولاً گیر میدن. اما اون دوست خادم بعد از اینکه یه کوچولو مثلاً ما رو کنترل کرد که خدا نکرده بمبی چیزی همراهمون نباشه، خطاب به دوستم گفت: ایشون باید کیفشون رو برن تحویل بدن. من و دوستم گفتیم: آخه ما میخوایم بریم یه زیارت کوچولو کنیم و سریع بیایم بیرون. بعد که کیف رو گشت، سؤالی عجیب پرسید: ای فیلماتا مجازه یا غیر مجاز حاج آقا؟ گفتم: مجازه به خدا از تلویزیون پخش شده قهوه ی تلخ رو هم همه دارن دیگه! یه دستی به سر و صورتم کشید و با لهجه ی مشهدی غلیظ گفت: اِی بِگِردُمِت، تو فیلمم نِگا مُکُنی؟ چی جوری می بینی؟ گفتم: من فیلما رو گوش میدم. دوباره یه دست به کمرم زد و گفت: برو به سلامت، التماس دعا. دوستمم که کیف نداشت، اون نیمه بینا بود و اگه دقت کنی فقط چشاش یه خرده تاب داره. اگه اون کیف می داشت احتمالاً به اون بیشتر گیر می داد. خودمونیم! ترحمم بعضی مواقع بد نیستاااااا! یه بار دیگه هم یه خادمه به حساب منو گشت، البته بیشتر ناز می کرد تا گشتن! خخخخخ، حالا منم جلو مردم مُردَم از خجالت! بعد به این ناز و نوازشها یه کشیدن لپ هم ضمیمه کرد و حسابی دیگه منو چلوند! خخخخخ خخخخخ خخخخ. بعد دستمم گرفت همکارش و ردم کرد بیرون… آخه یکی نیست بگه بابا ما که امامزاده نیستیم که این کارا رو می کنی عمو جان! البته من کمی به مشهدی بودن ایشون شک کردم و در واقع یه جورایی کاراشون منو یاد یه استان دیگه انداخت! خخخخ خخخخ. عید بر مقیدین و معتقدین محترم مبارک و به کامشان شیرین باد.
از دعوت شدن برای خوردن غذای حضرت هم خاطره دارم.
نوروز سال نود و سه بود که مشهد رفتیم. صبح روز یازدهم بود که یک دفعه تصمیم بر این شد که بلیط سفر به مشهد تهیه کنیم و به زیارت آقا امام رضا علیه السلام بریم. خواهرم و همسرش چند روز زودتر از ما رفته بودند. وقتی بهشون اطلاع دادیم که ما هم داریم میاییم، به مسافرخونۀ دیگه ای رفتند و برای ما هم اتاقی رو رزرو کردند. قبل از اینکه برسیم، بهشون ژتون غذای حضرت رو داده بودند و گفته بودند که مسافر داریم که توی راهند و برای ما هم ژتون گرفته بودند. جالب اینجاست که توی مسافرخونۀ قبلی هم که بودند روز قبلش بهشون ژتون داده بودند. منظورم اینه که خواهرم و همسرش دو بار غذای حضرت مهمان شدند و ما هم قبل از این که برسیم دعوت شدیم.
امیدوارم این سفر معنوی نصیب هممون بشه و از برکاتش بهره مند بشیم.
از خادمای حرم هم که بگم که اتفاقا جز خوبی و محبت چیزی ازشون ندیدیم. اجر همشون با خدا.
سلام. خاطره ی من رو هم از
اینجا
بخونید.
موفق باشید.
بنام خدای مهربان و سلام بر آقای مهربانیها امام رعوف ع و درود بر عاشقان رضا
یادش به خیر صدای مناجات حرم هنگام سحر قبل از اذان صبح یادش به خیر صدای زیبای نقاره از بلندای نقاره خانه هنگام طلوع و غروب خورشید یادش به خیر مناجات خادمین با صوتی دلنشین یادش به خیر جارو کشی جارو زنان با نغمه های زیبا و همراهی مردم با اشک دیده یادش به خیر غذاهای لذیذ در آشپزخانه حضرت یادش به خیر گنبد طلا با صدای کبوتران حرم و یادش به خیر جای جای صحن و سرای مولایمان و تمامی لحظات دلنشین در قطعه ای از بهشت
خاطره ای از آخرین سفر و بردن دوربین داخل حرم
تابستان سال ۱۳۹۳ ببا ابابصیر رفته بودیم مشهد روز جمعه بود و رفتیم حرم یکی از بچه ها یک دوربین دیجیتال با خودش آورده بود و آن روز گفتیم امروز چطوری دوربین را به داخل حرم ببریم !فکری به ذهنمان رسید که دوربین را در کیف عینک یکی از دوستان قراد دهیم و ایشان کیف را در دستش بگیرد و از بازرسی رد شود که نقشه با موفقیت انجام شد و رفتیم داخل حرم روزهای جمعه به خاطر نماز جمعه در محل برگزاری رواق امام دوباره بازرسی دارد که از آنجا هم به سلامت رد شدیم بعدش سخنران قبل از خطبه ها معاون وزیر اطلاعات بود و چندین نفر از مامورین اطلاعات با بیسیم جلوی ما راه میرفتند و دوست ما که دوربین داشت به من گفت به این رئیسشان بگویم یک عکس یادگاری از ما بگیرد .گفتم اگه دوربین رو ببینه حساب دوربین و خودت پاک پاکه
به امید زیارت امام رعوف و آرزوی بهترینها
اسکایپ
a.mostajeran
0913 208 5002
سلام به دوستای مهربونم نوشته هاتون واقعا زیبا بودند و از خوندنشون حسابی لذت بردم
بدون حاشیه میرم سراغ برنده ی این مسابقه
همه ی شما زیبا نوشتین ولی، خانم بانو موفق به کسب جایزه ی این مسابقه شدند که از صمیم قلب بهشون تبریک میگم
به امید موفقیت تکتک شما جانانم
سلام دارم خدمت همه دوستان عزیز
بچه ها واقعیت شُک شدم وقتی خاطره من رو برنده اعلام کردند, از نظر من همه شما بهتر و بهتر و بهتر تر از من نوشته بودید ولی من واقعیتش فقط یه خاطره قدیمی توی آرشیوم رو کپی کرده بودم, خیلی اتفاقی و بی غرض بهش برخوردم و می دونید وقتی حرف حرف مشهد هست و حرف امام رضا “ع” و خاطراتمون دیگه بحث برنده شدن مطرح نیست همون طور که مطمئن هستم هیچ کدوم از ماهایی که اینجا کامنت گذاشتیم به هدف بردن جایزه نیومدیم فقط یه دلتنگی خاص یه حس خاص باعث شد بیاییم و بنویسیم …
من دوست دارم همه ما با هم توی این جایزه سهیم باشیم, مثل یه غذایی که از مهمان خانه حضرت می گیرند برای تبرک و چندین نفری با هم ازش می خورند, مهم نیست که اون غذا رو به کی دادند یا کی گرفته مهم اینه که اون غذا روزی و رزق همه اون آدمها بوده …
خب اولش می خواستم از روابط عمومی محله بخوام جایزه رو بین همه شرکت کنندگان توی این پست تقسیم کنند در حد مثلا یه شارژ دو تومنی ولی خب واقعیت خودم با خودم فکریدم و دیدم جدی این کار سخت و پرزحمتی هست و خواستنش هم اصلا منطقی نیست, با رهگذر محلمون صحبت کردم و قرار شد برامون یه کتاب بخونه که ان شا الله اون کتاب میشه هدیه امام رضا “ع” به همه ما و ان شا الله وقتی آماده شد آپش می کنیم توی محله و در پایان هم از برگزار کنندگان این مسابقه که بهتر هست نگم, این طرح قشنگ بسیااار ممنونم و برای همگی بهترین بهترین ها رو آرزو دارم.