خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زندگینامۀ یک نابینا 1!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! بنده تصمیم گرفتم دست از شیطنت بردارم و زندگی نامه ی یک نابینا را در چند قسمت برای دوستان تعریف کنم تا در آخر نتیجه گیری کنیم…
سالها پیش کودکی پسر در خانواده ای فقیر به دنیا آمد… این نوزاد به روایتی فرزند دوم و به روایتی فرزند چهارم خانواده بود… فرزند اول اصلا به دنیا نیامده بود و فرزند دوم پسر زیبایی بود که بین راه خانه تا بیمارستان مرده بود و وقتی به دنیا آوردندش مستقیم روانه ی قبرستان شد…
فرزند سوم دختر است و پس از مدتی متوجه شدند که مشکل بینایی دارد و این پسر که به دنیا آمد ظاهرا مشکلی نداشت… پسرک حدود بیست ماهه شده بود که بیمار شد و در تب میسوخت و دکترها برای سلامتیش قطع امید کردند… پسرک دیگر ورجه وورجه نمیکرد و سرش روی گردنش آویزان بود و هیچ تعادلی نداشت… مادر غمگین پسرش را بغل کرد و به همراه دخترک چهار ساله اش به خانه ی مادرش رفت و از آنجا به خانه ی خواهرش رفت…
ناگهان فکری به ذهن خواهرش رسید و گفت: این پسر خوشگل چشم زخم خورده و فورا آتشی روشن کرد و اسفند دود کرد و تخم مرغ آورد و اسم افراد را به زبان میراند و تخم مرغ را بین دو دستش فشار میداد…
ناگهان اسمی گفته شد و تخم مرغ که در یکی از لباسهای پسرک پیچیده شده بود با صدای پق ترکید…
همه خوشحال شدند و اسم چشم زننده همچنان مخفی ماند تا از یادها رفت و پسرک جانی تازه گرفت و کم کم حالش خوب شد…
پس از مدتی نوزاد دیگری به دنیا آمد که او هم پسر بود…
پسر خاطره ی ما حدود سه سال داشت و هنوز سینه خیز روی زمین میخزید و راه نمیرفت و برادر یکساله اش راه میرفت که در زمستان در اثر ذاتالریه مرد…
در آن زمان پدر خانواده وظیفه ی مادر میدانست که به تنهای بچه داری کند و همیشه از خانه فراری بود و کاری نداشت که بچه مریض شده و باید برای درمانش همکاری کند…
پسرک بزرگ و بزرگتر شد… راستی یک سوراخ اضافه در محلی از بدن پسرک وجود داشت که مادرش ناراحت بود و پول زیادی از قالی بافیش را برای عمل جراحی و بستن سوراخ اضافی خرج کرد ولی بی نتیجه بود و سوراخ اضافی بسته نشد که نشد…
وقتی پسرک هفت ساله شد و به مدرسه رفت مشکل بینایی داشت و کسی متوجه نبود… وقتی خانم بهداشت چشم دانش آموزان را معاینه میکرد پسرک بسیار خجالتی بود و موقع پاسخ دادن که سه شاخه به کدام سمت است فکر میکرد که باید جواب درست دهد و اگر جواب درست ندهد کتک میخورد و چنان چشمانش را خیره میکرد که آبریزش میکرد و از بس کنایه میشنفت گریه اش میگرفت… در آن روزگار فرهنگ آموزش معاینه کردن چشم را نمیدادند و فقط میگفتند این پسر زیادی خجالتی و تخس و شیطون است و کسی نفهمید که این پسر مشکل بینایی دارد… اواسط سال تحصیلی بود که تقریبا کل حروف الفبا آموزش داده شده بود و طابلو ی بزرگی با خط درشت کل حروف الفبا را در خود جای داده بود و کنار سمت چپ تخته سیاه روی دیوار نصب شده بود… آقا معلم یک چوب دستی داشت که با آن بچه های شیطون یا تنبل را تنبیه میکرد… آن روز بچه ها یکی یکی به نوبت میرفتند چوب را از معلم میگرفتند و سر چوب را زیر حروف میبردند و میخواندند و بقیه تکرار میکردند از اولش که الف بود تا آخرش که ی بود… نصف بیشتر دانش آموزان کلاس کارشان را به خوبی انجام داده بودند و پسرک خجالتی کل حروف را حفظ کرده بود… وقتی نوبتش شد و رفت و شروع به خواندن کرد… شین سین صاد ضاد طا ظا… ناگهان صدایی از ته کلاس… آقا این چوب را زیر خط پایینی گرفته و حط بالایی را میخواند… پسرک از بس به بالا نگاه کرده بود و چشمانش خیره شده بود چنان به آب ریزش افتاده بود که مثل اینکه گریه میکرد که با صدای پرخاش و فریاد معلم به خودش آمد و چوب در دست معلم قرار گرفت و محکم بر کف دو دست پسرک خورد و درد شدید و تنبل بیسواد برو گم شو بشین… پسرک خیلی بیعرضه بود که برای یاد گرفتن بستن بند های کفش ورزشی مادرش نتوانست کاری بکند تا خود پسرک آنقدر گره را باز و بسته کرد تا یاد گرفت و کسی نفهمید که مشکل بینایی دارد… بالاخره کلاس اول تمام شد و خرداد قبول شد و کلاس دوم و سوم را هم با مشکلات بسیاری گذراند و خودش و هیچکس نفهمید که مشکل بینایی دارد… پسرک همه را مثل خودش میدید و با خودش کنار می آمد و همه چیز بر مبنای خجالتی و شیطون بودنش تمام میشد… در این مدت یق پسر دیگر به دنیا آمد و یک روز بعد مرد و یک دختر دیگر به دنیا آمد و شش ماه بعد مرد… خواهر پسرک که مشکل بینایی داشت یک سال دیرتر به مدرسه رفته بود و کلاس اول را مردود شده بود و حالا این خواهر و برادر با هم بودند و درس میخواندند و بزرگ میشدند و با مشکلات میجنگیدند و با فقر خانواده کنار می آمدند و خودشان را راضی میکردند… در طول سال تحصیلی با مادر در شهر بودند و وقتی آخرین امتحان خرداد را میدادند پدر از روستا به شهر می آمد و همان روز مادر و دو فرزند را به روستا میبرد تا در کشاورزی و چراندن گوسفندان کمک کنند و دوباره یک روز به باز شدن مدارس به شهر می آمدند و پدر در روستا میماند… راستی پسرک کلاس سوم بود که بیخ گوشی گرفت آن هم از نوع دو بیخ گوشی که اسم علمیش اوریون است و قرار شد 13 روز به مدرسه نرود و در خانه استراحت کند و گفته بودند راه رفتن برایش ضرر دارد که کودک شیطون آنقدر ورجه وورجه میکرد و بیخیال خوابیدن و استراحت شده بود… میگویند کودکانی که در زمان بیماری اوریون زیاد راه میروند جنینشان نابود میشود و پس از ازدواج از داشتن فرزند محروم میشوند… همراه من باشید تا ادامه ی زندگی این پسرک را از کلاس چهارم در قسمت دوم براتون تعریف کنم…!

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «زندگینامۀ یک نابینا 1!»

سلام عدسی.
این بچه طفلک رو چه طور کسی دردش رو نمی فهمید؟ گیریم که اون زبون گفتن نداشت بقیه که چشم دیدن داشتن! خدایا!

منتظر باقیش هستم.
راستی راست گفتی دیگه شیطونی نمی کنی آیا؟ میرم در حالی تصورت کنم که شیطون نیستی!
نمیشه به تصورم نمیاد باید در عالم واقع ببینم خخخ!
شاد باشی عدسی همیشه شاد باشی!

سلام
من با وجود اینکه خانواده و اقوام میدونستند نابینام ولی خودم تا قبل از مدرسه نمیدونستم، و اتفاقا فکر میکردم همه مثل من هستند. ولی خیلی برام سؤال بود که چرا مثلا دیگران از فاصله چند متری متوجه موانع و مانند اینها میشند بدون اینکه لمس کنند.
در مورد تست بیناییسنجی هم یه چی بگم با هم بخندیم. تا کلاس اول که بودم فکر میکردم باید به سؤالایی که ازم میشه جواب بدم. این بود که مثلا وقتی مربی بهداشت ازم می پرسیدند اینا چندتاست همینطوری شانسی عدد میگفتم! خخخ. بعدا متوجه شدم که اشکال نداره که راحت بگم نابینام.
بخش زیادی از همینا که اینجا نوشتید رو یادمه تو کامنتا خونده بودم و بخشی رو هم یادمه که تو یکی از پستهاتون نوشته بودید.
ادامه رو هم هر وقت نوشتید میخونم.
موفق باشید.

ضمن درود فراوان و عرض ادب! با تشکر از دوستان که مرا برای نوشتن ادامه ی ماجرا تشویق میکنند…‏ ببخشید که نمیتوانم با این گوشی ‏e 75 به تک تک دوستان پاسخ دهم…‏ به نظر من هنوز خانواده هایی هستند که کودکانی مانند این پسرک دارند و نمیدانند چگونه بزرگش کنند و چه بلاهایی سر کودکان خود می آورند و در ظاهر جامعه پیشرفت کرده اما هنوز در بعضی از شهرهاو روستاها مشکلات وجود دارد…‏!‏

درود! واقعا خیلی جالبه که من این پست و نوشتن ادامشو فراموش کرده بودم و امروز در حال شیطنت بودم که به یه نفر گفتم در محله سرچ کن شیطون ۱۳ ساله تا منو بشناسی و خودم سرچ کردم و به این پست رسیدم… حالا باید برم بفکرم و ادامه ی این زندگی نامه را با کامی جونم بنویسم… راستی اگه شیطنت نمیکردم کی یادم می آمد که ادامه ی این پست را نزده ام…!

دیدگاهتان را بنویسید