خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. چهارمین قسمت.

به نامِ خداوندِ عاشقان, به نامِ خدای پیوند دهنده ی قلبها, به نامِ خداوندِ صلح و صفا و به نامِ خدای مهر و وفا.
همدلانِ عزیز و همرهانِ با مرام, سلام و درود خالصانه ام را در سبدی از گلهای سوسن, لاله, اطلسی و مریم نهاده و تقدیمِ یکایکِ شما مهربونان میدارم.
کیان؛ امیدوارم از خواندن و طولانی شدنِ ماجرا خسته نشده باشید و همچنان تا پایان این ماجرا ما را همراهی بنمایید.
نکته ای بسیار حائزِ اهمیت برای من و شاید هم شما اینست که فرزین و پروین قطعا و یقینا و پریا نیز احتمالِ به یقین, واژه به واژه ی همه ی پستها و کامنتهای مربوط به این ماجرا را با فراست و دقتِ نظر, بر زیرِ ذره بین و شاید هم بر زیرِ تلسکوپ, موردِ توجه و بررسی قرار میدهند.
خُوب تا اینجایِ ماجرا روایت آن از قول و بیان فرزین بود و با قلم من بعنوان نویسنده جهتِ مطالعه ی شما دوستان نگارش شد. اما در این قسمت میخواهم که ضمنِ توافق و قصدِ قبلی و پیشبینی شده که البته تصمیم داشتم در قسمتی دیگر به آن بپردازم, ولی به احترام به خواستۀ یکی از شما همدلانِ عزیز, کمی هم از قول و بیان سایر راویانِ این ماجرای واقعیِ تلخ و شیرین ولی عبرتآموز, برایتان بنویسم.
اگه یادتون باشه قبلا نوشتم که فرزین یکی از صمیمیترین دوستانِ من هستِش و حالا هم وقتش رسیده که بنویسم پروین نیز دخترِ یکی از اقوامِ نزدیکِ من میباشد.
من, فرزین, پروین و پریا تقریبا در یک ردیفِ سنی هستیم. بنابرین پروین را که نسبتِ خویشاوندی هم با او دارم, طبیعتا بیشتر میشناسم.
من از پروین خواستم که اولا, نظرش را درباره روایتِ ماجرا تا این مجال بدانیم و آیا همه را تأیید میکند. ثانیا, او هم کمی از اتفاقها و خاطراتِ زمانِ اولین آشناییش با فرزین تا زمانِ خواستگاری و دورانِ عقدشون تا زمانِ جشن عروسیشون, برامون بگوید.
از او پرسیدم اصلا فکرش را میکردی که فرزین همون پسری که عاشقِ صمیمیترین دوستِ تو پریا بود, عاقبت از عشقِ نافرجامش بریده و روزی به خواستگاری خودت بیاید؟
پروین, بله. روایتِ این ماجرا تا این قسمت از قول و بیانِ فرزین نقصی نداشته و مطمئنم بعد از این هم نخواهد داشت. به جرأت میگویم که فرزین در بیانِ هر اتفاق و خاطره ای ازین ماجرا حتی حرفی را هم از قلم نینداخته است.
ولی در خصوصِ آشنایی فرزین و پریا و دلبستگی هاشون از ابتدای ارتباط هاشون توسط پریا در جریان موضوع بودم. راستش را بخواهید اون وقتها همیشه فکر میکردم این دو نفر زوجِ مناسبی برای هم هستند و عاقبت به هم میرسند و هرگز در باورم نمیگنجید که عشقشون به بنبست برسد و فرزین همسر و همدمِ من بشود.
وقتی عمو عارف که خداوند رحمتش کند, فرزین را به من معرفی و کلی هم از او تعریف و تمجید صحیح کرد, من اولش باورم نشد که این فرزین همون فرزین است که پریا را دوست داشت و قبل از اولی تماسِ تلفنیم با فرزین که قرارش را با عمو عارف گذاشته بودم, به منزل پریا رفتم و همه چیز را از اول تا آخرش برای او گفتم.
از پریا پرسیدم این فرزین همون فرزین تو که نیست؟ پریا آهی کشید و گفت بله همونه.
خیلی خجالت کشیدم. برای عزیزترین دوستم درموردِ کسی صحبت کرده بودم که پریا هم خیلی دوستش داشت و حالا خواستگارِ من شده بود.
گفتم شوخی نکن. من که باورم نمیشه. پس شما باهم چه کردید؟
پریا لبخندی سرد زد و به من گفت، باور کن. به هم نرسیده از هم جدا شدیم.
پروین, گفتم، یعنی همه چیز به همین راحتی بین تو و فرزین تموم شد؟
پریا, گفت، بله. متأسفانه هیچکدام از ما حریفِ خانواده هامون نشدیم. من هم نا گریز و ناگزیر و به اصرار خانواده ام دارم با پسرِ بینایی که فقط مقبولِ پسندِ آنهاست و هیچ وجهِ مشترکی هم با هم دیگه نداریم, ازدواج میکنم.
آره پروین جون میدونی که من فرزندِ اولِ خانواده ام و خواهرم پوران هم خواستگار زیاد داره. پدرم هم که سنتی فکر میکنه میگه تا تو را شوهر ندهم به خواستگارهای پوران پاسخ مثبت نمیدهم. به همین خاطر اصرار داره که حتما باید با همین پسر که دو روز پیش توسط یک خانمِ کارمندِ بهزیستی به خانواده ام معرفی شد و دیشب به خواستگاری من اومد, ازدواج کنم.
پروین, با اینکه شنیدنِ حقیقتها برایم باور نکردنی بود ولی پذیرفتم که واقعیت همین است که پریا میگوید.
صورتِ پریا را بوسیدم و بهش گفتم مهربونم,  راضی باش به رضای خدا. انشا الله خوشبخت میشوی.
پریا هم مرا در آغوش گرفت و گفت امیدوارم که تو هم با فرزین خوشبخت بشوی. گفتم اِی بابا هنوز که هیچ چیز معلوم نیست. گفت انشا الله بزودیِ زود همه چیز معلوم و مبارک خواهد شد. من فکر میکنم اونوقت و ساعت مرغِ آمین برای آرزوی پریا درموردِ من بانگِ آمین سر داد.
پریا, گفت، فرزین و پروین. راستی پروین توجه داشتی که اسمهاتون چقدر شبیهِ هم هستش؟ هموزن و همقافیه. فقط در دو حرف با هم مُتَفاوِتیند. امیدوارم که در اخلاق هیچ تفاوتی بینتون نباشه.
پروین که دیگه حالا صدایش محزون شده بود ادامه داد؛ پدر و مادرم شدیدا مخالفِ ازدواجِ من با فرزین بودند.
دلیل مخالفتشون اولا بخاطر نابینایی فرزین بود و بمن میگفتند که چون خودت کمبینا هستی در زندگیتون خیلی مشکل پیدا میکنید. ثانیا یک نفر از افرادِ فامیلمون که کارمند بهزیستی هم بود با اینکه خودش از صدقه سریِ معلولین حقوق بگیر بود, مدام زیرِ گوشِ بابا و مامانم وزوز میکرد که پسرهای نابینا همشون بد اخلاق و عصبی هستند.
کیان؛ من به لحاظِ اخلاقی و انسانی بر خودم وظیفه میدونم که به خاطرِ نظریه ی نسنجیده و احمقانه ی آن فردِ فاقدِ شعور که جُزءی را به کل تعمیم داده بود, از همه ی برادرانِ همدلم عذرخواهی کنم.
پروین؛ ولی من کوتاه نیامدم و سفت و سخت در مقابلِ خانواده ام ایستادم و گفتم فرزین را دوست دارم و براشون یادآوری کردم که دوتا خواستگارِ قبلیِ من مشکلشون بیشتر از فرزین بوده  و آنها مخالفتی نکرده بودند.
خلاصه بقولِ فرزین لحظهها, ساعات و روزها همچون برق و باد گذشت و با وجودِ همه ی مشکلاتِ ریز و درشت عاقبت ما به عقدِ رسمیِ همدیگه درآمدیم و سه بُعدی و شش دُنگ مالِ هم شدیم.
دورانِ عقدمون مخصوصا آن مسافرتِ ماهِ مرباییمون واقعا که دورانِ طلایی و رؤیایی و عاشقانه ی ایامِ وصالِ من و فرزین بود که حیف, افسوس و صد افسوس چه قدر زود و عجولانه خودمون آن ایام و دورانِ خوش کامی و دل‍ستانی و دلدادگی را به پایان رساندیم.
پروین، آه, خیلی خیلی یادش بخیر در آن دورانِ شیداییمون, هر روز بعد از ظهر بِلا استثنا فرزین به منزلِ ما می اومد و من هم مشتاقانه در ساعتِ مقرر ورودش را به انتظار مینشستم.
آخرِ هفتهها هم معمولا به تفریح و گشت و گزار در پارک و بوستان و یا به میهمانی یکی از اقوامِ طرفینمون دعوت میشدیم.
اگه یه روزی برحسبِ اتفاق یا ناخواسته فرزین به منزل‍مون نمی آمد و یا کمی دیر میکرد, آنقدر پریشون و سر درگریبون میشدم که مامانم مَنا به سخره میگرفت و میگفت، هان لیلی چی شده؟ مجنونت دیر کرده؟ شاید هم گلویش هم جایِ دیگری گیر کرده.
یه همچین وقتهایی که فکر میکنم 3 الی 4 بار بیشتر هم در طولِ دورانِ شیرین و رؤیایی عقدمون اتفاق نَی افتاد, من همه ی حرفهای دلم را که میخواستم در گوشِ فرزین نجوا کنم برایش مینوشتم و فردای آن روز پس از استقبالِ گرمِ همیشگی, آن دلنوشتهها را برای فرزین که نیمه ی دومِ وجودم بود, میخواندم.
البته من هم آخر هر هفته ای را که جایی دعوتی نداشتیم به منزلِ پدر شوهرم میرفتم و همیشه فرزین بود که به دنبالِ من می اومد و مَنا به منزلشون میبرد.
اما از شبِ تاریخی و به یاد ماندنیِ عروسیمون بگویم که چه شبِ زیبایی بود. الحق که فرزین درموردِ همه چیز سنگِ تموم گذاشته بود.
پریا هم به اتفاقِ همسرش در جشنمون حضور داشتند. علاوه بر آنها, من و فرزین تعدادِ زیادی از دوستانِ همدلمان را هم دعوت کرده بودیم.
بالاخره بعد از خاتمۀ جشنِ عروسیمون, از تالار به سمتِ منزلِ پدر شوهرم راهی شدیم. در طولِ مسیر توسط اقوامِ دو طرف مراسم عروس کِشون هم برگزار گردید.
اعضای خانواده هامون, اقوامِ دور و نزدیکمون و همچنین دوستانمون مخصوصا جوونها در مدت زمانِ برگزاری جشن عروسیمون در تالار, در طولِ مسیرِ تالار تا منزلِ پدر شوهرم و در آنجا نیز تا پاسی از شب, واقعا که سنگِ تموم گذاشتند و به شادی و شعف و رقص و پایکوبیِ بی نظیری پرداختند.
من و فرزین هم از این همه اظهارِ محبتِ سُرور انگیز, دچارِ هیجان و وجدی وصف ناپذیر شده بودیم که هرگز فراموش نکرده ایم و هیچوقت از یاد و خاطرمان نخواهد رفت.
پروین نفسی تازه کرد و گفت، خُوب کیان, فکر کنم که تا همینجا در حدِ توانم پاسخِ کاملی به مصاحبه و پرسشِ شما داده باشم.
کیان, من در حالی که به وضوح غمِ ناشی از یک شکستِ عشقی و خستگیِ شاکی از سختیهای روزگار را در صدای بغضآلودِ پروین حس میکردم و البته خودش هم سعی داشت این حالاتش را پنهان کند, به او گفتم، بله. فعلا کافیه. متشکرم. اگه لازم شد در فرصتی دیگر از صحبتهایت استفاده میکنم.
یک نکته ی حائزِ اهمیتِ دیگر؛ با تذکر و به درخواستِ یک همدلِ عزیزِ دیگر؛
من, کیان به عنوانِ نویسنده و فرزین و پروین به عنوانِ راویانِ اصلیِ این ماجرای واقعی و حقیقی, با روایت و نِوِشتَنِ آن که چندان هم ساده و خالی از مرارت نیست, اصلا و ابدا قصد آن را نداریم که هرگونه ازدواجِ درون گروهی همدلان را نفی کنیم, همه ی ازدواجهای درون گروهی را ناموفق جلوه دهیم و یا منکرِ ازدواجهای موفق در بینِ همدلان بشویم. بلکه میخواهیم, با مطرح کردنِ برخی از خاطرات و اتفاقهای تلخ و شیرینِ زندگیِ یک زوجِ همدل از زمانِ شروعِ آشناییشون تا پایانِ زندگیِ مشترک و متأسفانه جداییشون, اولا به بررسی و تجزیه و تحلیلِ عللِ سر انجامِ ناخوشایندِ این ماجرا بپردازیم, ثانیا, شما همدلانی که قصد ازدواج داری, با درک و فهمی عمیق از این ماجرا به یک واقع‍بینی یقینی برسید.
بنا بر این باز هم شما را جهتِ مطالعه ی ادامه ی ماجرا در مجالی دیگر به صبر و شکیبایی دعوت میکنم. استقبالِ گرمِ شما, وجود و حضورِ پر مهر و محبتتون در روایت و نگارشِ ماجرا حتما و مطمئنا مؤثر خواهد بود.
کیان, ضمنا چنانچه نقدی, انتقادی, تذکری و یا پرسشی در موردِ هر کدام از قسمتهای این ماجرا, هر یک از شما همدلانِ گرامی دارید و مایل نیستید در کامنتها مطرح کنید, میتوانید از طریقِ درگاههای ارتباطی من و شما ثبت شده در شناسنامه ی من, اقدام به انجامِ آن بنمایید.
کلامِ آخرِ من درین مجال؛
سبحان الله.
هرچه که میشناختم آن نبود و هر چه که بود من نشناختم.
به سلامتی اونهایی که وقتی بودم باهام خوش بودند.
اگه نبودم از من یاد کنند.
اونهایی که اگه بودم دعا گویم باشند.
اگه نبودم آرزویم کنند.
اونهایی  که وقتی بودم خندیدند.
اونهایی که وقتی نبودم ناله سر دهند.
اونهایی  که هرچند دلخور بودند ولی واسه دلخوشی من خندیدند.
عاشقانه جامِ شرابِ طهورِ مهر و محبت, عشق و وفا, همدلی و صفا و دوستی را مینوشم.
میدانید و می دانم که حتما و یقینا گوارای وجودم خواهد شد.
تا درودی دیگر بدرود.

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. چهارمین قسمت.»

سلام خوشحالم که این قسمتم اومد الآن بازش کردم میخونم. اما ته دلم هم ناراحتم بخاطر اینکه این داستان و ماجرای شیرین عاقبت خوشی نداره. بهرحال باید از تجارب همنوعانمون استفاده کنیم و سرمشق زندگیمون قرار بدیم. مرسی آقای کیان

خانم پری‌سیما سلام. ماشاالله سبقت گرفتید ها. کی منتشر شد؟ کی اومدید؟ کی خوندید؟ کی کامنت گذاشتید؟ فکر کنم موقعی که من کامنت مینوشتم شمام در حال نوشتن کامنت بودید چون من نظری ندیدم و با هدینگ پاسخ دهید مواجه شدم. التماس دعا.

درود بر کیان عزیز.
راستش یه نقد کوچیک داشتم که امیدوارم از من نرنجید.
اگر امکانش هست، از قسمتهای بعدی کمتر وارد حواشی و توضیحات خارج از داستان بشید تا بخش بیشتری از داستان رو بتونید روایت کنید. به هر حال خیلی وقتها لازم هست که شما تنها روایت کنید و قضاوت و تحلیل رو به خواننده بسپارید.
در واقع در این قسمت داستان هیچ پیشرفتی نداشت و همون مرحله ی قسمت قبل باقی موند.
اگر کمی ریتم پرداختتون به ماجرا رو تندتر کنید فکر میکنم بهتر باشه.
باز هم بابت دخالتم پوزش میخوام.
موفق باشید.

درود بر شما. نظرتون متین و نقدتون را میپذیرم. من و راویان اصلی ماجرا با روایت و نگارش حواشی و برخی جزئیات هدفی را دنبال میکنیم که انشا الله در پایان ماجرا به آن میپردازیم. درستست که درین قسمت پیشرفتی نسبت بقسمت قبلی نداشتیم اما جای داشت شما خوانندگان با شخصیت و بیان پروین در بخش نخست زندگی مشترکشون آشنا بشوید. از حضورت ممنونم.

سلام و درود بر آقا کیان گرامی و بزرگوار اول که ممنونم که این قسمت از داستان این زوج رو واسمون تعریف کردید و بعدش هم این مجموعه داستان فقط به ما نابینایان در شُرُفِ ازدواج گوشزد می کنه که با دید باز دست به انتخاب بزنیم با دختر یا پسری که میخواهیم ازدواج کنیم تا حدی سنخیت و هم کفی داشته باشیم از روی هیجان و این که طرف هم کلاسی هم رشته ای هم کار یا هم نوع یا همان هم دلمان است با او ازدواج نکنیم اگر با این اشخاص هم قصد ازدواج داریم اول ببینیم که از لحاض فرهنگی اجتماعی خانوادگی میزان تحصیلات تفاوت سنی وضعیت خانوادگی از لحاظ وضعیت اقتصادی تا چه حد با هم هم سان و هم کف هستیم ببینید هم کفی فقط در این نیست که دینمان با هم یکیی باشد بلکه هم کف بودن در تمامی این مواردی است که گفتم پس از هم کف بودن و حرف زدن بذرگترا واسه امر خواستگاری از خانواده دختر و پس از خواستگاری تا قبل از این که جوابی داده شود هم منِ پسر باید در مورد دختر و خانوادهش تحقیق کنم که آیا این خانم بدرد من میخورد و از لحاض هم کفیت و هم سنخیت با خانواده ی من چه قد تشابه و یا تفاوت دارد البته خانواده دختر هم همین طور و بعد هم در مراسم بله برون که حرفای نحایی زده میشود باید آن مواردی را که در خصوص مهریه در پست قبلی از همین سلسله داستان واقعی در کامنتم گفتم مد نظر قرار گیرد و مراسم عروسی هم به نحوی نباشد که آقا تا ده سال میبایست اقساط عروسی را بپردازد یعنی یک عروسی معقول و در حد توانشان برگذار کنند در ضمن خانواده ی پسر توجه داشته باشید که آن قد هم بر خانواده ی دختر سخت نگیرید که باید دخترشان جهیزیه ی آن چنانی داشته باشد به هر حال شاید پدر دختر بنده ی خدا کارمند بوده و مجبور شود قسطی جهیزیه ی دخترش را تهیه کند پس اگر جهیزیه ی دختر هم در حد معقول باشد طوری که بشود با آنها یک زندگی معمولی را سپری کرد خوب است یه حرف دیگر هم بزنم و مرخص شوم تو رو به خدا این صاحب خانه ها هم کمی انصاف داشته و اجاره خانه را در حد یک مبلغ خدا پسندانه بگیرید پس در نتیجه ازدواج چه درون گروهی باشد چه بیرون گروهی چه ازدواج یک بینا با یک نابینا فرق نمیکند دختر یا پسر نابینا باشد و طرف مقابلش بینا باید تمام مواردی که در این کامنت بیان شد را مد نظر قرار دهد البته منِ پسر در صورتی باید قصد ازدواج داشته باشم که بتوانم یک خانواده را اداره کنم حال این اداره کردن هم از لحاظ اقتصادی هستش هم از لحاظ اجتماعی هم از دیگر موارد
به هر حال آقا کیان انتشار این چنین پستهایی به ما جوانان جویای ازدواج گوشزد میکند که همین طور چشم بسته ندیده و نشناخته اقدام به این امر مقدس نکنیم
خدایا هر کی عاشقست را از راه درست و منطقی به آن کسی که مناسب اوست برسان و خدایا انشالله شرایطی فراهم شود تا همه ی جوانانی که نمیتوانند بخاطر مشکلات اقتصادی و شغلی ازدواج کنند به زودی مشکلاتشان حل شده و ازدواج کنند انشالله به امید خدا
خب آقا کیان بازم ممنونم از بابت این سرگذشت عبرت آموز و تلخ که در این جا با ما به اشتراک گذاشتید من که بی صبرانه منتظر بقیه ی این ماجرا هستم در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام احمد آقا. مثل همیشه نظریه ای کامل و جامع اظهار داشتید. خدا خیرت دهد که کامنت شما مکمل این قسمت از ماجراست. خیلی خیلی از حضور و محبت همیشگی شما همدل عزیزم ممنونم. برای دعاهای خالصانه شما هم از ته دل و از صمیم قلبم آمین میگویم.

سلام .من فکر میکردم پروین ، فرزین و پریا اسامی مستعار هستند.و ازاین بابت و حسن انتخاب شما واقعا خوشم اومده بود.راستی من خیلی بنظرم جالب اومد که پروین خانم هم راوی داستان هستن .همچنان منتظرم .سپاس

درود. اومدم بگم که
۱. منتظر ادامش هستم مرسی من میخونمش با دقت نداشتم.
۲. نظر شهروزو هم لایک میکنم حرف من هم هست.
۳. تا چند قسمت ادامه داره میشه بگی؟
۴. تو یه پست مجزا هم بعد از پایان ماجرا بیا و نقاط کلیدی رو بیان کن و موضوع رو به بحث بگذار تا یه نتیجه گیری درستی از این سلسله پستها بشه.
۵. فعلاً دیگه حرفی ندارم پنج رو واسه تشکر نوشتم و باز هم این پنج رو گذاشتم که مثلاً بگم من هم بلدم خَخ. ممنون.

با سلام خدمت شما.
من هم نظر آقای حسینی رو قبول داشته و به نظر من اگه بشه همه جریان رو توی یه پست بنویسید هرچند طولانی خیلی بهتره. البته اگه واستون مقدوره.
به هر حال منتظر ادامه ماجرا هستیم.
با سپاس فراوان.

سلام بر سید بزرگ وار. وقت خوش. بسیار بسیار متشکرم. من قبل از کنجکاوی در خصوص این داستان و ادامه آن شگفت زده قلم و روایت زیبای شما شدم. شما به قدری شفاف و روان نقل میکنید که دیگر جایی برای سوال و ابهام باقی نمیماند. اگر جای شما بودم حتما داستان پردازی خودم رو آزمایش میکردم با نوشتن کتاب یا چیزی مثل این. به هر حال ممنونم و من هم چون دوستان منتظر ادامه داستان.میمانم. در پناه حق.

سلام بر خانم استاد معزز. خواهش میکنم. از اظهار لطف و محبتتون بی نهایت ممنونم. من خودم را شایسته ی این همه تعریف نمیدونم. جسارت داستان نویسی را هم در خویش نمیبینم. از حضور پرمهرتون متشکرم. شاد باشید.

سلام آقای کیان
من یه مدتی زیاد نیومدم سایت و ندیم پست شما را
همین جا ازتون تشکر میکنم بابت اشتراک این پست و میرم از قسمت اول بخونم.
باز برمیگردم نظر میذارم.شایدم توی قسمت های بعدی نظر بذارم اگر باشه قسمت دیگه ای.
سپاس فراوان.

دیدگاهتان را بنویسید