خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عشقی از جنس آرزو

چشمانش را بست. از جایش بلند شد و راه افتاد. ناگهان سرش با جایی برخورد کرد. دست کشید روی سرش. ضربه تا حدی محکم بود و پیشانیش درد گرفته بود. به هر زحمتی بود، خودش را به گاز رساند. سعی کرد برای خودش چای بریزد. اما آب جوش روی دستش ریخت و لیوانش افتاد و شکست. حسابی ترسیده بود و عصبانی شده بود. گریه اش گرفته بود. خواست از آنجا دور شود که سوزشی در پایش احساس کرد. یک تکه از لیوان پایش را برید. دیگر تحملش تمام شده بود. چشمانش را باز کرد. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را مرتب کرد و دست و پایش را پانسمان کرد.

روز دیگر عصایی که قرض کرده بود را برداشت و به حیاط رفت. چشمانش را بست و با عصا به راح افتاد. ناگهان خود را غلطیده در خاک باغچه یافت. باز هم بلند شد و راه افتاد. این بار با عصایش پله را پیدا کرد و از آن بالا رفت. لبخندی زد و ادامه داد.

دو ماه گذشت. دیگر کاملاً یاد گرفته بود چه طور عصا بزند. میتوانست چشم بسته چای بریزد و غذا درست کند. ظرفها را به راحتی میشست و خانه را جارو میکرد. حالا خط بریل را یاد گرفته بود و یک پا نابینا شده بود برای خودش. عصایش را برداشت و از خانه بیرون زد. با نامزدش قرار داشت تا به سینما برود. سر قرار که رسید، عصایش را جمع کرد. دست نامزدش را گرفت و حالا این نامزدش بود که عصا میزد و او را در کنار خود راهنمایی میکرد. در تمام مسیر چشمان دختر جوان بسته بود و اجازه داد تا کسی که انتخاب کرده بود تکیه گاهش باشد. اینطوری دیگر نگاههای معنیدار مردم آزارش نمیداد. آنها مدتها بعد ازدواج کردند و در تمام طول زندگیشان، این زن جوان بود که سعی میکرد مانند شوهرش باشد.

پسر جوان همچنان روی نیمکت پارک نشسته بود و در افکار خود غوطه ور بود که با صدای آشنایی به خود آمد: سلام. ببخشید که کمی دیر کردم.

خودش را جمع و جور کرد و مشتاقانه سلام کرد. کمی احوال یکدیگر را که پرسیدند، دختر جوان گفت: راستش من در این مدت خیلی فکر کردم و خیلی هم با دیگران مشورت کردم. راستش را بخواهید من فکر میکنم ما نمیتوانیم با هم ازدواج کنیم. دنیای ما خیلی با هم فرق میکند. حتی نگاه آدمها به من وقتی کنار شما هستم متفاوت است.

پسر جوان دیگر ادامه ی حرفهای دختر را نمیشنید. عصایش را باز کرد و به راه افتاد. به خانه و روی تختش برگشت. آنجا، در خیالش، همچنان عاشقانه در کنار آرزویش زندگی میکرد. آنجا خبری از ترس از نگاهها و تفاوتها نبود. آنجا فقط عشق بود که حکم میکرد. عشقی از جنس آرزو.

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «عشقی از جنس آرزو»

سلام اول شدم رفت پی کارش.
اگه نوشته خودت بود عالی بود پسر.
آره واقعا توی اطاق و توی تنهایی خودت دنیا خیلی فرق میکنه.میتونی بهترین ها رو واسه خودت بسازی حتی واسه یک شب.
هرچه قدر هم بدبختی سرت هوار شده باشه میتونی واسه یه مدت بذاریشون زیر تخت خوابت و به چیزهای خوب فکر کنی.

عرض سلام خدمت آقای حسینی خب حال من که این روزا بدجور خراب و داغون و بد بود این داستان دومتان را هم که خواندم دیگر بدتر شد به خدا خیلی به دعایتان نیاز دارم دعایم کنید شاید این وضعیت بد روحی من و مشکلم حل شود الآن هم فقط همین طور در این جا هستم راستش رو بخواهید این روزا حال خودم رو ندارم دوستام هم که زنگ میزنن دوست دارم جواب ندم ولی ناچارم به هر حال دعایم کنید شاید مشکل و حال خراب و بدم کمی خوب بشه به هر حال آقای حسینی خیلی داستانهایتان عالی بود و داستان دوم عالی تر بود ممنون و خدا حافظ

سلام شهروز خیلی قشنگ نوشتی عااااااااالی بود بازم منتظر این جور نوشتهات هستم راستی شاغل شدنت رو هم بهت تبریک میگم وقتی که خبرو شنیدم واقعا از ته ته ته دلم خوشحال شدم امیدوارم به زودی خبر متاهل شدنت رو هم بشنوم شااااااااد و خنداااااان باشی

سلام پریسیما.
ممنون از حمایتت. آره بابا اینجا همه ذهنا داغونه.
مثلاً فکر کنم تو یه پستم کلمه ی غلام رو به کار ببرم فکر میکنن عاشق یکی به نام غلام شدم خخخ.
فکر کن، من عاشق غلاااام بشم خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

سلام شهروز
بار آخرت باشه نوشته ها منو برمیداری ب نام خودت منتشر میکنیا
فکر کنم ب حرفم گوش دادی که گفتم یه متن کوتاهم بنویس آره؟؟؟
انشا الله زودترم به آرزو خانم میرسی
نشد پارمیدا
اونم نشد آرمیتا
بازم نشد هانیسا
بلاخره پارمیسی پاتریسی چیزی پیدا میشه بهش برسی غصه نخور

سلام قشنگ بود فقط ای کاش آخرش میگفتید که جنس آرزو چیه که عشق هم هم جنس آرزو شده ؟ کلا این سوال بد جور ذهنمو درگیر کرده یعنی آرزو چه جنسیه!!! اگر تو پست به جنس آرزو اشاره کرده بودید دیگه این همه ابهام برای دوستان هم پیش نمیومد که آرزو کیه یا آرزو خانم هست یا نیست . خخخخخ

البته کمی فکر کردم یه نظریه دیگه هم یافتم اون عشقی هم خیلی بستگی به نوع و جنس آرزو داره مثلا اگر آرزو خانم باشه اون عشقی هم میتونه فامیلش باشه یعنی بشه آرزو عشقی هم اینکه اون عشقی فامیل یکی دیگه باشه که به احتمال صد درصد خانمه که به جنس آرزو هست و چون آرزو اسم مونث میباشد پس عشقی هم مونث میباشد و شما اینجوری نوشتید که رد گم کنید و گمراهمون کنید و کلا ما رو بپیچونید تا کسی ازتون نپرسه خانم عشقی چه کسی هستند کجا هستند چند سالشونه و از این حرفا دیگه که همینطور که میبینید ما بچه های این محله زرنگ تر از اینی هستیم که پیچیده بشیم و تاحالا کسی نتونسته ما رو بپیچونه . خخخخخ

درود عارف عزیز.
کل قضیه از این قراره که پسر روی نیمکت تنها نشسته و توی تخیل خودش فکر میکنه که دختر مورد علاقش همه ی این تلاشها رو برای رسیدن به اون انجام میده. ولی دختر توی دنیای واقعی میاد و واقعیتی غیر از تخیل اون رو بهش میگه. اون هم به خونه برمیگرده و ترجیح میده تو همون تخیل خودش با دختر مورد علاقش زندگی کنه. در واقع کل داستان به جز دادن جواب رد توسط دختر تو دنیای خیالی پسر اتفاق میفته.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

نه شهروز جان! متأسفانه باید بگویم با وجود طرح زیبایی که داستانت دارد، ولی اصلا نمی‌تواند مفهومی که توضیح دادی، برساند. باید یک کم دست کاری‌اش کنی. این بیشتر شبیه پلان‌های یک فیلم است. حتی اگر به صورت فیلم هم ببینی باز گویا نیست. حتی اگر هم فیلمنامه باشد باید با یک حرکات دوربین یا نشانه‌های تصویری ظریف نشان بدهیم که این در رؤیای پسر می‌گذرد، ولی در نوشته چنین چیزی دیده نمی‌شد. البته می‌توانی با اندکی تغییر درستش کنی شاید چیزی در حدود یکی دو جمله باید به داستان اضافه شود. یکی دو جمله که به ساختار داستان لطمه نزند.
البته نثر هم باید شدیدا ویرایش شود، مثلا همه‌جا بعد از فعل، را آورده‌اید.
موفق باشید دوست من.

سلام شهروز می دونی من فقط متن رو خوندم ولی کامنت ها رو نخوندم فقط آمدم بگم که
به نظر من زندگی یک نابینا یا کم بینا در کنار یک بینا درست نیست
ما باید درست تصمیم بگیریم و به خیلی چیزها فکر کنیم شاید یه زندگی عاشقانه شروع بشه ولی تضمینی نیست که تا آخر عاشقانه با پایان برسه به نظر من که در این مورد تحقیق کردم اکثرا چنین زندگی هایی محکوم به شکست هستند البته نه همه ها همیشه استثنا هم هستش می دونی دل و قلب یه چیزی هست که زود اصیر میشه ولی زود هم آذاد میشه بهتره منطقی باشیم و به فکر هم نوعان خودمون باشیم و به یاد داشته باشیم که هرگز فرهنگ این رو که یک نابینا یا کم بینا دنبال همسری بینا باشه رو ترویج ندهیم راستش هر کسی که با یک بینا ازدواج می کنه به نابینایان دیگر خیانت کرده و یک فرصت رو از اونها گرفته و کسانی که باید در خانه بمانند و تا آخر عمرشون ازدواج نکنند زیادتر میشه می دونید باید واقع بین بود نه عاشق بین
مرسی از شما

دیدگاهتان را بنویسید