چشمانش را بست. از جایش بلند شد و راه افتاد. ناگهان سرش با جایی برخورد کرد. دست کشید روی سرش. ضربه تا حدی محکم بود و پیشانیش درد گرفته بود. به هر زحمتی بود، خودش را به گاز رساند. سعی کرد برای خودش چای بریزد. اما آب جوش روی دستش ریخت و لیوانش افتاد و شکست. حسابی ترسیده بود و عصبانی شده بود. گریه اش گرفته بود. خواست از آنجا دور شود که سوزشی در پایش احساس کرد. یک تکه از لیوان پایش را برید. دیگر تحملش تمام شده بود. چشمانش را باز کرد. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را مرتب کرد و دست و پایش را پانسمان کرد.
روز دیگر عصایی که قرض کرده بود را برداشت و به حیاط رفت. چشمانش را بست و با عصا به راح افتاد. ناگهان خود را غلطیده در خاک باغچه یافت. باز هم بلند شد و راه افتاد. این بار با عصایش پله را پیدا کرد و از آن بالا رفت. لبخندی زد و ادامه داد.
دو ماه گذشت. دیگر کاملاً یاد گرفته بود چه طور عصا بزند. میتوانست چشم بسته چای بریزد و غذا درست کند. ظرفها را به راحتی میشست و خانه را جارو میکرد. حالا خط بریل را یاد گرفته بود و یک پا نابینا شده بود برای خودش. عصایش را برداشت و از خانه بیرون زد. با نامزدش قرار داشت تا به سینما برود. سر قرار که رسید، عصایش را جمع کرد. دست نامزدش را گرفت و حالا این نامزدش بود که عصا میزد و او را در کنار خود راهنمایی میکرد. در تمام مسیر چشمان دختر جوان بسته بود و اجازه داد تا کسی که انتخاب کرده بود تکیه گاهش باشد. اینطوری دیگر نگاههای معنیدار مردم آزارش نمیداد. آنها مدتها بعد ازدواج کردند و در تمام طول زندگیشان، این زن جوان بود که سعی میکرد مانند شوهرش باشد.
پسر جوان همچنان روی نیمکت پارک نشسته بود و در افکار خود غوطه ور بود که با صدای آشنایی به خود آمد: سلام. ببخشید که کمی دیر کردم.
خودش را جمع و جور کرد و مشتاقانه سلام کرد. کمی احوال یکدیگر را که پرسیدند، دختر جوان گفت: راستش من در این مدت خیلی فکر کردم و خیلی هم با دیگران مشورت کردم. راستش را بخواهید من فکر میکنم ما نمیتوانیم با هم ازدواج کنیم. دنیای ما خیلی با هم فرق میکند. حتی نگاه آدمها به من وقتی کنار شما هستم متفاوت است.
پسر جوان دیگر ادامه ی حرفهای دختر را نمیشنید. عصایش را باز کرد و به راه افتاد. به خانه و روی تختش برگشت. آنجا، در خیالش، همچنان عاشقانه در کنار آرزویش زندگی میکرد. آنجا خبری از ترس از نگاهها و تفاوتها نبود. آنجا فقط عشق بود که حکم میکرد. عشقی از جنس آرزو.
۵۴ دیدگاه دربارهٔ «عشقی از جنس آرزو»
درود شهروز نازنین نارگیلته.
سلام به سعید عزیز.
خیلی خیلی ممنون.
موفق باشی.
سلام اول شدم رفت پی کارش.
اگه نوشته خودت بود عالی بود پسر.
آره واقعا توی اطاق و توی تنهایی خودت دنیا خیلی فرق میکنه.میتونی بهترین ها رو واسه خودت بسازی حتی واسه یک شب.
هرچه قدر هم بدبختی سرت هوار شده باشه میتونی واسه یه مدت بذاریشون زیر تخت خوابت و به چیزهای خوب فکر کنی.
ای بابا آقا سعید اول شد که.
سلام محسن.
آره دنیایی که ما برای خودمون میسازیم یه دنیای شیرین و بدون دغدغه هست.
ولی اون دنیا کجا و دنیای واقعی کجا.
ممنون از حضورت.
شاد باشی.
عرض سلام خدمت آقای حسینی خب حال من که این روزا بدجور خراب و داغون و بد بود این داستان دومتان را هم که خواندم دیگر بدتر شد به خدا خیلی به دعایتان نیاز دارم دعایم کنید شاید این وضعیت بد روحی من و مشکلم حل شود الآن هم فقط همین طور در این جا هستم راستش رو بخواهید این روزا حال خودم رو ندارم دوستام هم که زنگ میزنن دوست دارم جواب ندم ولی ناچارم به هر حال دعایم کنید شاید مشکل و حال خراب و بدم کمی خوب بشه به هر حال آقای حسینی خیلی داستانهایتان عالی بود و داستان دوم عالی تر بود ممنون و خدا حافظ
سلام احمد.
ببین اگر برات ممکنه مشکلت رو برامون بنویس. همدلی بچه های این محله خیلی وقتها معجزه کرده. به این حرف من شک نکن.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.
درود. بابا چه خبر هست هان. اول مرجان, بعدش این عسل بانو, و حالا هم که آرزو.
آخه مگه تو چند تا میخوای بگیری. مگه دلت گاراجه. خَخ.
مرسی با حال بود. حااال کردم ایول.
فقط من نگرانم که یه وقت.
سلام.
اون کله ی مسمومتو بکوب به دیوار شاید یه کم سم زدایی شد ازش.
این آرزو اون آرزو نیست. افتااااد؟
مرسی که هستی.
شاد باشی.
سلام شهروز.
احیانا اون پسره که عصازنان میاد تا روی تختش اسمش شهروزی نبوده؟
شهروزییییییییییی.
سلام عمو.
نه بابا شهروزم شد اسم آیا؟
این همه اسم قشنگ. غلام، حشمت، چنگیز، تیمور و کلی اسم قشنگ دیگه خخخ. شهروز چیه دیگه حالم بد شد خخخ.
مرسی که هستی.
سلام
میگم این نوشته خودت بود آیا؟؟
عالی بود ایول
آفرین همش نرو زیر پتو آواز بخون ۲تا کار مثبتم بکن
سلام محمد. این بار زیر پتو نوشتم.
شاید روزی خاطرات من و پتوم رو منتشر کردم خخخ.
مرسی از حضورت.
سلام شهروز خیلی قشنگ نوشتی عااااااااالی بود بازم منتظر این جور نوشتهات هستم راستی شاغل شدنت رو هم بهت تبریک میگم وقتی که خبرو شنیدم واقعا از ته ته ته دلم خوشحال شدم امیدوارم به زودی خبر متاهل شدنت رو هم بشنوم شااااااااد و خنداااااان باشی
سلام هستی.
ممنون که خوشحال هستی.
مرسی که همیشه هستی خخخ.
سلام خب انگاری دختر شرکت بد جوری واقعیه عشقی از جنس آرزو
خیلی هم عالی
ولی ی فرقی با مرد داستانت دارین
اونم اینه که شما مستقیم راهتو میگیرین میاین گوشکن نه تخت خخخ
این عالیه سیتا گوش کن خونۀ دوم همه مونه
سلام سیتا.
تو شرکت هر نوع اسمی داریم به جز آرزو.
در ضمن بچه های شرکت آدرس اینجا رو دارن. مراعات بشه ممنون میشم.
موفق باشی.
برو بابا تو هیچوقت نتونستی از تهدید مهدیدات دست برداری
سلام شهروزییییییییییی خخخخ برات دعا میکنم خیلی زود به حمکارت آرزو خانوم برسی نوشته عت جالب بود
سلام طاها. رجوع شود به کامنتم در جواب سیتا.
مرسی از حضورت.
سلام متن بسیار خوبی بود.امیدوارم فقط یک متن باشه و حقیقت نداشته باشه.
چون جواب منفی شنیدن چه تو عشق چه تو هر چیزی که برامون مهم باشه واقعا اذیت کننده اس.
انشا الله به آرزوهاتون برسید
سلام نیایش.
شاید این داستان واقعی نبود. ولی مشابهش خیلی اتفاق افتاده و بعد از این هم اتفاق خواهد افتاد.
به هر حال ممنون از حضورت.
موفق باشی.
سلام
عاالی نوشتی
امیدوارم یه روز خبر متأهل شدنت رو بهمون بدی و برامون از عشقت بنویسی
بچه هاااا آرزو کیه دیگه؟ بابااا عشقش از نوع آرزو بوده خیال آرزو و أن شاء الله یه روز واقعی
اذیتش نکنید خب خخخ
سلام پریسیما.
ممنون از حمایتت. آره بابا اینجا همه ذهنا داغونه.
مثلاً فکر کنم تو یه پستم کلمه ی غلام رو به کار ببرم فکر میکنن عاشق یکی به نام غلام شدم خخخ.
فکر کن، من عاشق غلاااام بشم خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.
ای بابا شهروز تو هم یه پا صادق هدایتیا واسه خودت. خخخ
سلام جوانمرد.
نه بابا من کجا ایشون کجا؟
خیلی دوست ندارم با اساتید مقایسه بشم.
چون به نوعی شأن این بزرگان زیر سؤال میره.
به هر حال ممنون از حضورت.
موفق باشی.
سلام شهروز
بار آخرت باشه نوشته ها منو برمیداری ب نام خودت منتشر میکنیا
فکر کنم ب حرفم گوش دادی که گفتم یه متن کوتاهم بنویس آره؟؟؟
انشا الله زودترم به آرزو خانم میرسی
نشد پارمیدا
اونم نشد آرمیتا
بازم نشد هانیسا
بلاخره پارمیسی پاتریسی چیزی پیدا میشه بهش برسی غصه نخور
سلام فرزان.
من عنبر النسا میخوام.برام پیدا میکنیییییی خخخ.
تو هم دیگه نبینم آموزشهای زبان منو به اسم خودت بزنیهااااا خخخ.
مرسی که هستی.
موفق باشی.
گفتی آرزوی قلبت رو بگو
آرزوی تو رو داشتم آرزو
تو بودی عشق بزرگه رویاهام
واسه تو دنیا رو کردم جستجو
اون روزا که زندگی جز گرفتاری نبود
تو بودی که خستگی به تنم کاری نبود
ببین شنیدی میگن زبان سرخ سر سبز دهد به بااااد؟
اگه نشنیدی چند بار از رو کامنت من بخون.
چند باااار خخخ.
درود! آرزو داشتم یار من تو باشی چراغ شام طار من تو باشی… صبر کن به آرزویت میرسی عزیزم…!
سلام عدسی.
مرررسی از حضورت.
شااااد باشی همیشه.
سلام
خیلی قشنگ, و زیبا تصویر گری کردی شهروز خان
ولی آخییییی بعضی وقتا چقدر سخت میشه واقعا.
سلام محمد.
ممنون از لطف و حضورت.
پیروز باشی.
سلام قشنگ بود فقط ای کاش آخرش میگفتید که جنس آرزو چیه که عشق هم هم جنس آرزو شده ؟ کلا این سوال بد جور ذهنمو درگیر کرده یعنی آرزو چه جنسیه!!! اگر تو پست به جنس آرزو اشاره کرده بودید دیگه این همه ابهام برای دوستان هم پیش نمیومد که آرزو کیه یا آرزو خانم هست یا نیست . خخخخخ
سلام سمانه.
جنس این آرزویی که گفتم خیال و رؤیاهای ماست.
عجب چیزی گفتم خداییش خخخ.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.
البته کمی فکر کردم یه نظریه دیگه هم یافتم اون عشقی هم خیلی بستگی به نوع و جنس آرزو داره مثلا اگر آرزو خانم باشه اون عشقی هم میتونه فامیلش باشه یعنی بشه آرزو عشقی هم اینکه اون عشقی فامیل یکی دیگه باشه که به احتمال صد درصد خانمه که به جنس آرزو هست و چون آرزو اسم مونث میباشد پس عشقی هم مونث میباشد و شما اینجوری نوشتید که رد گم کنید و گمراهمون کنید و کلا ما رو بپیچونید تا کسی ازتون نپرسه خانم عشقی چه کسی هستند کجا هستند چند سالشونه و از این حرفا دیگه که همینطور که میبینید ما بچه های این محله زرنگ تر از اینی هستیم که پیچیده بشیم و تاحالا کسی نتونسته ما رو بپیچونه . خخخخخ
مهندس!
ببین قرار نشداااا خخخ.
سلام شهروزخان.
دست شما درد نکند، قشنگ بود، ولی من اصلا نفهمیدم… این یعنی دو اپیزود یا دو برداشت از یک داستان بود؟؟؟
درود عارف عزیز.
کل قضیه از این قراره که پسر روی نیمکت تنها نشسته و توی تخیل خودش فکر میکنه که دختر مورد علاقش همه ی این تلاشها رو برای رسیدن به اون انجام میده. ولی دختر توی دنیای واقعی میاد و واقعیتی غیر از تخیل اون رو بهش میگه. اون هم به خونه برمیگرده و ترجیح میده تو همون تخیل خودش با دختر مورد علاقش زندگی کنه. در واقع کل داستان به جز دادن جواب رد توسط دختر تو دنیای خیالی پسر اتفاق میفته.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.
نه شهروز جان! متأسفانه باید بگویم با وجود طرح زیبایی که داستانت دارد، ولی اصلا نمیتواند مفهومی که توضیح دادی، برساند. باید یک کم دست کاریاش کنی. این بیشتر شبیه پلانهای یک فیلم است. حتی اگر به صورت فیلم هم ببینی باز گویا نیست. حتی اگر هم فیلمنامه باشد باید با یک حرکات دوربین یا نشانههای تصویری ظریف نشان بدهیم که این در رؤیای پسر میگذرد، ولی در نوشته چنین چیزی دیده نمیشد. البته میتوانی با اندکی تغییر درستش کنی شاید چیزی در حدود یکی دو جمله باید به داستان اضافه شود. یکی دو جمله که به ساختار داستان لطمه نزند.
البته نثر هم باید شدیدا ویرایش شود، مثلا همهجا بعد از فعل، را آوردهاید.
موفق باشید دوست من.
ممنون از راهنماییتون.
خودم هم میدونم که ضعفهایی داره. تقریباً یه آزمایش و خطا بود چون تا حالا این مدلی ننوشته بودم. ممنون که راهنماییم کردید.
موفق باشید.
سلام و درود بر آقای شهروز خان نمیشه بگم یعنی فعلاً و شاید هم هیچ وقت نتونم بگم ولی همین که دوستای خوبم در محله دعام کنن برام خیلی عالی هستش شب خوش و بدرود
سلام
ما همگی دعاتون میکنیم و امیدواریم که هرچه زودتر بیایید و از حل شدن مشکلاتتون و شادیهاتون بنویسید
به امید اون روز
سلام شهروز می دونی من فقط متن رو خوندم ولی کامنت ها رو نخوندم فقط آمدم بگم که
به نظر من زندگی یک نابینا یا کم بینا در کنار یک بینا درست نیست
ما باید درست تصمیم بگیریم و به خیلی چیزها فکر کنیم شاید یه زندگی عاشقانه شروع بشه ولی تضمینی نیست که تا آخر عاشقانه با پایان برسه به نظر من که در این مورد تحقیق کردم اکثرا چنین زندگی هایی محکوم به شکست هستند البته نه همه ها همیشه استثنا هم هستش می دونی دل و قلب یه چیزی هست که زود اصیر میشه ولی زود هم آذاد میشه بهتره منطقی باشیم و به فکر هم نوعان خودمون باشیم و به یاد داشته باشیم که هرگز فرهنگ این رو که یک نابینا یا کم بینا دنبال همسری بینا باشه رو ترویج ندهیم راستش هر کسی که با یک بینا ازدواج می کنه به نابینایان دیگر خیانت کرده و یک فرصت رو از اونها گرفته و کسانی که باید در خانه بمانند و تا آخر عمرشون ازدواج نکنند زیادتر میشه می دونید باید واقع بین بود نه عاشق بین
مرسی از شما
سلام سیروس
کاملاً باهات موافقم.
امیدوارم یه روزی جامعه ی نابینایان به این سطح از همدلی برسه.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.
حالا منم یه چیزی گفتم مقایسه نکردم که جوگیر نشو….. خخخ
خخخ.
خیلی قشنگ بود خیلی زیاد, اینقدر که نمیتونم بگم
البته من کمی دیر رسیدم یعنی خیلی دیر؛ مثل همیشه
اما با دقت خوندم با دقت تمام
عالی بود من نوشته های شما را خیلی دوست دارم
بازم برامون بنویسید.
سلام خانم کاظمیان.
شما هر وقت تشریف بیارید دیر نیست.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.
جالب بود
علیک سلام بیتربیت خخخ.