خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

برگی دیگر از خاطرات تابستان 92!

ضمن درود فراوان و عرض ادب!خوب دوستان بنده این بار بدون راهنما این متن را از گروه ایمیلی که قبلا در آن عضو بودم کپی کردم و اینجا پست نمودم. البته با تلاش برای یاد گیری بیشتر مقداری دستکاری و ویرایش هم در متن انجام دادم تا بیشتر تمرین کرده باشم… به نظرم بهترین روش برای یادگیری کامی همین کار است که من دارم انجام میدهم… حالا بخوانید و بخندید و ببینید که من چگونه با موبایل خاطره مینوشتم و خود و دوستان را با خواندنش سرگرم میکردم… خدمت دوستان گرامی! نمیدانم این مطالبی که امروز مینویسم را باید آلاچیق نامید یا هر چه دوستان خواستند نامگذاری کنند…
مدتی است که هر چه مطلب مطالعه میکنم برایم جالب است. شخصی خاطره تعریف
میکند و به اعتقادات دیگران تیکه می اندازد و دیگران محکومش میکنند. بنده
هم با شیطنت در اردو آلاچیق مینویسم و باعث میشوم که بعضی از دوستان از
نوشتن آلاچیق خود در آن اردو منصرف شوند. واقعا عجب روزگاری شده دوست
همگروهی ما در راه اردو گزارش ضبط میکند و در وبلاگ خود قرار میدهد.
واقعا جالب است… یکی دیگر در وبلاگ خود در باره ی روش دم کردن و آوردن
چایی نابینایان سؤال میپرسد. اکنون میروم بر سر اصل مطلب و به نوشتن
خاطره میپردازم.! روز جمعه ی گذشته 14 6 92 به اتفاق خانواده ی خانم که
شامل دو برادر و دو خواهر و پدر و مادرش و برادران و خواهرانش با خانواده
شان جمعا 16 نفر برای قرائت فاتحه به مزار پدر و مادر و مادر بزرگ مادر
خانمم که در روستای برنجگون از توابع زرینشهر و باغ بهادران است سالها
پیش دفن شده اند رفتیم. بنده هم که از مرده پرستی خوشم نمی آید به چند
دلیل این گروه را همراهی کردم! زیرا قرار بود پس از سر زدن به اموات برای
تفریح در پارک صاحلی رودخانه ی زاینده رود به تفریح بپردازیم. خلاصه ی
مطلب آن روز ساعت 9 صبح با 3 ماشین یکی پژو آردی و روعا و پیکانبار
مسافرت شروع شد و قرار بود بنده در قسمت حمل بار پیکان دراز بکشم! اما
شیطنت و شوخی من گل کرد و گفتم من راضی نیستم با این فرغون مسافرت بروم!

مگر من بزغاله هستم که باید با این فرغون مسافرت بروم؟!
و ادامه دادم این آقا ر که رانندگی بلد نیست و به قول خودش چرخهای ماشینش خراب است، من
هزاران آرزو دارم چرا باید در سن جوانی بخاطر سوار شدن در یک فرغون داغون
خودم را جوانمرگ کنم؟!. راستی این را هم بگویم: ما 7 با جناغ هستیم که من
چهارمی و آقا ر ششمی است.
ادامه ی مطلب:ع آقا برادر کوچک خانم که ماشین پژو آردی داشت به اتفاق پدر و مادر و همسرش و بنده و دو کودک خردسال با پژو حرکت کردیم.آقا
م… با جناغ سوم به اتفاق سه فرزند و همسرش و آقا م… برادر دیگر خانم و همسر و فرزندش با روعا حرکت کردند.
آقا ر هم با خانمش و یکی از فرزندانش و خانم بنده با همان فرغون حرکت کردند…
پس از یک ساعت و
نیم پیمودن راه به مزار اموات رسیدیم. من موقع پیاده شدن از ماشین عصای
نابینایی خود را به دست گرفتم و ساک پر از وسایلم را بر شانه ام انداختم
و کنار سنگ مدفون شدگان رفتیم. در آن هنگام دو فلاکس چایی و 4 لیوان از
ساک بیرون آوردم و گفتم ع… آقا چایی بریز تا بخوریم:!
پس از خوردن چایی بشقاب و کارد و گوجه و خیار را از ساک بیرون آوردم و یک گوجه و یک خیار در بشقاب خرد کردم و گفتم: نان و وسایل مرا از عقب فرغونآقا ر… بیاورید میخواهم صبحانه بخورم!
چند نفر گفتند اینجا نمیمانیم میرویم کنار
رودخانه…
گفتم: یک ساعت و نیم در راه بودیم، یک ساعت و نیم هم اینجا میمانیم و زیر سایه ی این درختان در این هوای خوب صبحانه میخوریم و برای ناهار به کنار رودخانه میرویم…
و ادامه دادم: شما هرجا دوست دارید
بروید من همین جا کنار این مزار زیر سایه ی این درخت تا عصر میخوابم تا
شما موقع برگشت بیایید دنبالم! سپس خطاب به مادر زنم گفتم: حاج خانم: شما
زمانی که پدر و مادرت زنده بودند وقتی به خانه ی آنان می آمدی چند دقیقه
میماندی یا چند ساعت با آنان به گفتگو میپرداختی؟… حالا هم فکر کن به
منزلشان آمده ای و به جای یک ساعت و نیم که من میگویم دو ساعت بمان…
خلاصه با این حرفهای شیطانی بنده وسایل از ماشینها پیاده شد و گاز پیکنیک
برای دم کردن چایی بیشتر روشن گردید زیر اندازها پهن گشت کودکان کنار شیر
آب به بازی و سرگرمی پرداختند، خانواده ها مشغول خوردن نان و پنیر و گوجه
و خیار شدند… جای دوستان خالی خیلی خوش گذشت! چقدر خندیدیم… ساعت 12
ظهر بود که در طالار مرده شور خانه به صف طالار اندیشه ایستادیم
پس از آن سوار ماشینها شدیم و پس از کلی سرگردانی به بیشه ای خلوت کنار رود خانه
در روستای چم علی شاه اتراق  کردیم.
ساعت 14 بود چای خوردیم. من با چسفیل معروف به شکوفه پذیرایی کردم
سپس مرغها به سیخ کشیده شد. آتش آماده گشت. جوجه کباب پخته شد.جای دوستان خالی ناهار صرف شد…
سپس ع… آقا خطاب به من و مردان گروه گفت بریم؟ گفتم: بریم عصایم را برداشتم و بیست قدم دورتر از خانواده پای در آب سرد و پر خروش رودخانه گذاشتیم! وایی چقدر سرده!وایی چه فشاری دارد
بچه ها باید خیلی مواظب باشیم که این اردو به دل کسی ضهر نشود… همانطور
که مشغول گفتن این حرفها بودم، آقا ر… از راه رسید و مرا حول داد و قبل از آنکه تعادل از دست بدهم و آب مرا با خود ببرد شاخه ی درختی را گرفتم و
با فریاد گفتم: بچه ها از شوخی کردن در این آب سرد و پر خروش بپرهیزید…
من با فرغون سفر نکردم تا سالم بمانم اکنون میخواهی مرا در آب غرق کنی؟
اگر اذیتم کنید از خیر شنا کردن میگذرم و میروم بالا… من و محمد هر
کدام فقط با یک شرت داخل آب شدیم آقا ج… پسر 20 ساله ی آقا م… باجناقم از روی غیرت که هر دو آخوند هستند با لباس کامل به آب زد.
ع… آقا و آقا ر… با لباس زیر به آب زدند…
ع… آقا و محمد و آقا ج… تا اواسط رودخانه رفته بودند و
کنار سنگ بزرگی شنا میکردند من که از همه ترسوتر و جان دوست تر بودم
بیشتر از 3 متر از ساحل دور نمیشدم
آقا ر… که دیوانه تر بود 20 قدم
بالاتر خود را به آب میسپرد تا آب وی را پیش ما بیاورد و با گرفتن سنگهای
بزرگ خود را متوقف میکرد.
ع… آقا دست میزد و میگفت: عزیز باید برقصه،
منم که جایگاه شادی خودم را پیدا کرده بودم دستها و کمرم را تکان میدادم و شادی میکردم.
آقا ج… طلبه ی جوان که از این کارها خوشش نمی آمد به من آب
میپاشید… و ما 5 نفر حدود نیم ساعت در آب بازی کردیم!…
سپس آقا م باجناقم از پیش خانواده کنار ساحل آمد آتشی روشن کرد و گفت: بازی و شلوغ کاری بس
است بیایید بالا کنار آتش گرم شوید لباستان را خشک کنید تا برویم… سپس
لباسهای مرا آوردند بعد با چادر دورم حصار کشیدند تا شرتم را عوض کردم.
پس از آن هندوانه ها را از آب رودخانه بیرون آوردند جای دوستان خالی چه
هندوانه ی سرد و خوشمزه ای خوردیم…
ساعت 18 حرکت کردیم. گفتند در راه
مسیر باز هم از سمت قبرستان است! گفتم خیلی خوب است، مثل زمان قدیم است
که برای رفتن به مشهد از مسیر قدمگاه امام رضا رفت و آمد میکردیم و در
قدمگاه 2 بار اقامت داشتیم… اکنون هم پس از نیم ساعت به قبرستان میرسیم
و نیم ساعت آنجا توقف میکنیم و سپس حرکت میکنیم… وقتی به قبرستان
رسیدیم بنده آخرین شیطنتم را انجام دادم! یک کیسه از داخل ساکم برداشتم و
با خود بر سر مزار اجدادی خانم بردم و با تخمه های کدو و هندوانه و پسته
های خندان از آنان پذیرایی کردم… سپس با خنده گفتم حالا بروید جارو
بیاورید و مزار جدتان را تمیز کنید وگرنه فردا مردم این روستا میگویند
بیچاره حاج آقا که پیشنماز و روحانی این منطقه که بوده است چه فرزندان
پلشتی داشته است.. بالاخره جارو آوردند و پوسته ها را جمع آوری کردند.
هنوز به زرینشهر نرسیده بودیم که از داخل اطاق جلو فرغون پیشنهاد جدیدی
رسید.! اکنون که موقع اذان مغرب است پس در مسیر مقداری پنیر و هندوانه
بخرید و به پارک ساحلی زرینشهر برویم، نماز مغرب و عشا بخوانیم، مختصر
شامی بخوریم، تا وقتی به منزل رسیدیم دیگر کاری نداشته باشیم جز خوابیدن:
این پیشنهاد هم تصویب شد و چنین کردیم. وقتی به منازل رسیدیم ساعت 23 و
20 دقیقه بود… در ضمن این مسافرت اردویی یک روزه ی ما 14 ساعت طول کشید
و به هر که خوش نگذشت به من که خیلی خوش گذشت. دوستان به نظر من نابینا
باید خودش در مسافرت یا بین خانواده یا دوستان جایگاه خود را پیدا کند و
جایگاه خود را به روشهای مختلف بسازد تا بهش خوش بگذرد و از بد بینیها
بپرهیزد. در ضمن بنده پس از 15 سال زندگی مشترک که دارم بدون داشتن فرزند
زندگی خود را ساخته ام و از زندگی بسیار راضی هستم و مشکل بی فرزندی از
ژن خود بنده است و خود را فردی خوشبخت میدانم… راستی داشت یادم میرفت
بگویم یکی از دوستانی که به تازگی در این گروه عضو شده است و در مسافرت
شمال امسال در ماشین ما حضور داشت و فقط در گروه دریافت کننده است و مطلب
ارسال نمیکند برای دل خودش به بعضی از مطالب آلاچیق قبلی بنده معترض
بودند! بنده برای اینکه ایشان بهتر با روحیاتم آشنا شوند کلیه ی خاطراتم
را از گروه بازیابی کردم و برایشان ارسال نمودم. و این اعتراض ایشان
بهترین لطفی بود که به من شد. زیرا بنده یاد گرفتم که چگونه به خاطرات
نوشته شده پیشینم دست پیدا کنم. با تشکر فراوان از دوستانی که نظرات و
انتقادات و پیشنهادات خود را به بنده ارسال مینمایند…به امید دیدار در
یک اردوی تفریحی با شادی فراوان…به شرط اینکه از پر چانگی هایم خسته
نشوید و به مسئول ماشین نگویید ما دوست نداریم پژوهنده روی صندلی پشت سر
ما بنشیند. البته شوخی کردم از این پس طبق سالهای گذشته من روی آخرین
صندلی ماشین مینشینم و سعی میکنم که در راه رو وسط ماشین نخوابم تا مزاحم
آب خوردن دوستان نشوم… راستی چرا اینقدر بازار آلاچیقتون سرد شده؟!
تورو خدا از تفریحات یک روزه یا یکشبه ی خودتان برایمان تعریف کنید.
باباجان پوسیدیم از بس مطالب غیر آلاچیق خواندیم.

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «برگی دیگر از خاطرات تابستان 92!»

درود! بیا بگیر این هم مدال طلای ناب برای شما که اول شدید… من قبلا بیشتر خاطراتم را در گروه های ایمیلی با گوشی نوکیا نوشته ام و اکنون با کامی کپی میکنم و اینجا پست میکنم تا دوستانی که نخوانده اند بخوانند و اگر آموزنده بود استفاده کنند و اگر آموزنده نبود بخندند و شاد باشند…!

درود بر تو عدسی عزیز. خیلی قشنگ بود. هر چند موقع خوندن اسامی گیج شدم اما با حال تعریف می کنی کلاً. راستی بالاخره با جناق درسته یا با جناغ؟
آخه یه بار فکر کنم با غ نوشته بودی و ما بقی رو با ق. به نظر من که با غ بنویسی بهتره.
دمت گرم خیلی حال کردم با پستت. یاد آلاچیق به خیر.
شاد و شیطون باشی

سلام و درود بر عدسییییی فوق بشااااش محله خوبی آیا خوشی آیا خخخخخ خخخخ خخخ خ خخخخ واقعاً با حال بود منم حسابی لذت بردم و خندیدم اون از فرقون سوار نشدن اون از صبحونه خوردن اون از شنا کردن در رودخانه راستی خیلی میچسبه شنا کردن توی رودخانه و بعدشم بهت آب بپاشند و تو حسابی خیس بشی و بعدشم بری توی یه قبرستون ساعت شش بعد الظهر پسته و تخمه بخوری و بعدشم توی یه پارک با صفا شام بخوری راستش یه دو سه چهار پنج سالی میشه که وقت نکردم که همچین سفر یه روزهی برم به هر حال مرسی بابت این خاطره با حال که این جا برامون تعریف کردی ایام به کام شبت خوش در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

درود! اول بیا این مدال برونز را بگیر که سوم شدی… خوب دیگه ما اینیم دیگه… باید شیطونی بکنیم تا خوش باشیم… امروز هم با خانواده به کنار رودخانه رفتیم و من با لباس در رودخانه شنا کردم و جای دوستان خالی خوش گذشت که بعدا خاطره ی امروز را تعریف خواهم کرد…!

درود! دیوونه جون عزیزم این دیگر چگونه نوشتنیه… مرده شورتو ببرند با این نوشتنت… خوب حالا دیگر کارت به جایی رسیده که میخوابی و به من کمک نمیکنی تا بتونم رمزم را درستش کنم و بیایم پاسخ دوستان را بدهم…!

سلام.
مطلب جالبی بود.
کلاً تو هر زمینه با مجتبی تفاوت عقیده داشته باشی، ولی مثل مجتبی از لحظه لحظه زندگیت به خوبی استفاده میکنی.
امیدوارم همیشه بتوانی این روحیه خوبت را حفظ کنی و به اطرافیانت هم انرژی مثبت بدی.
تا خاطره بعدی بای.

سلام عدسی! چه طوری؟ خوبی آیا؟ یعنی خوندمت و خندیدم. کلا مدل نوشتنت۱طوریه که در حال خوندنت خیال می کنم دارم می بینمت که شیطونی می کنی. باز هم بنویس و با کامی بنویس و حسابی در امر همراهی با کامی وارد بشو و دستت سریع بشه و حالش رو ببر!
همیشه و همیشه شاد باشی!

درود!خوب من که امروز هم به اردو رفته بودم و وقتی به خانه اومدم و خواستم جواب دوستان را بدهم از محله پرتاب شده بودم بیرون و هرچه تلاش کردم بیایم داخل نتونستم و به هرکی زنگ زدم یا جواب نداد و کسی هم که جواب داد در مهمانی بود و همکاری نکرد و خوشبختانه یه دوست قدیمی با من همکاری کرد تا توانستم رمز جدید بگیرم و وارد محله بشوم و اکنون که میبینید دارم دوباره با کامی مینویسم… من شاکیم شاکی… من کوتاه نمی آیم و کار خودم را انجام میدهم و وای به حال افرادی که با من همکاری نمی کنند و وای به حال افرادی که مرا اذیت میکنند… من کوتاه نمیام و باید بعضیها را اذیت کنم… اینجا کجاست که دارم میگم… من روی حرفم میمونم و حالشون را به موقعش میگیرم!

دیدگاهتان را بنویسید