خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره صبحانه اون روز و گوجه ی ملعون

با سلام خدمت دوستان عزیزم دوستان اومدم ی خاطره بگم برم چندسال پیش وقتی تو مدرسه بودم تو فصله بهار بودیم تصمیم گرفتن مارو به اردو ببرن صبح زود ما به همراه معلمها و آقای مدیر از مدرسه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم راه افتادیم بعد از یه ساعت وایسادیم تا صبحانه بخوریم یکی از بچه ها به سمت من گوجه پرتاب میکرد و من هم به سمت اون خیار پرتاب میکردم در همین هین دوستم گوجهی پرتاب کرد و مستقیم خورد تو چشمم خیلی درد میکرد یه دوستی داشتم بنام سعید گفت چیشده سجاد?من گفتم مسعود با گوجه زد تو چشمم سعید بینا بود و ورزش کاره خوبی هم بود رفت مسعود رو آورد انقد کتکش زد واقعا گری میکرد مسعود 20سالش بود و سعید 21 هرچی گفتم بابا شوخی کردیم باور نکرد اگر آقای مدیر نبود مسعود الان زنده نبود ببخشید که کوتا بود نظر یادتون نره فعلا

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطره صبحانه اون روز و گوجه ی ملعون»

درود! راستی نگفتی که به هر نفر چه تعداد خیار و چه تعداد گوجه داده بودند؟… آخه ما یه روز گروه سرود بودیم و رفتیم اداره برق سرود خواندیم و موقع پذیرایی در هر بشقاب یک موز و دو نارنگی خیلی قشنگ چیده بودند که ما بجای خوردن بیشتر میخندیدیم… راستی با یک ابتکار رمز جدیدم را وارد گوشی نوکیا ان۸۲ کردم و اوکی شد و حالا دارم باهاش مینویسم… درضمن این گوشی جونم کلیدهای ۴ ۷ ۸ ۰ و ستاره را ندارد و من چقدر حال میکنم که دارم باهاش مینویسم… یه گوشی اتیغه که میگن ایییییینه…!

سلام و درود بر آقا سجاد عزیز عجب خاطرهی عجب اردویی عجب گوجهی عجب خیاری عجب کتک کتکی عجب بزن بزنی بودا میگما اگه آقا مدیره نبود مسعود ناک اوت شده بودا به هر حال مرسی بابت خاطره روزت خوش و خدا نگه دار

دیدگاهتان را بنویسید