خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ی فرار از مدرسه!

ضمن درود فراوان و عرض ادب!
خدمت دوستانی که هنوز در آلاچیق نشسته اند و منتظر شنیدن یکی
دیگر از خاطرات شیطانی هستند: یاد آن روزها به خیر کلاس سوم راهنمایی بودیم
از خوابگاه تا مدرسه راهنمایی شبانه حضرت قائم پیاده حدود نیم ساعت راه
بود
هر روز عصر سرویس ما را به مدرسه میبرد و ساعت هشت و نیم شب بعد از تعطیلی
> مدرسه با سرویس به خوابگاه باز می گشتیم… سال 1371 بود من و آقای ن و آقای م کلاس سوم راهنمایی بودیم یک شب ما سرویس برگشت به خوابگاه نداشتیم
درضمن ما در مدرسه بینایی درس میخواندیم آن شب آقای ط معاون مدرسه زنگ آخر
> برای دانشآموزان فیلم سینمایی گذاشت
من و دو دوستم پیش آقای ح سرایه دار
> رفتیم و گفتیم ما امشب سرویس نداریم بیا در را باز کن تا برویم.او در جواب گفت برو نمازخانه آقای ط را پیدا کن بهش بگو تا بیاید به من بگوید تا من در را
باز کنم! من هم چنین کردم، آقای ط در جوابم گفت:بروید بنشینید در کلاستان
> درس بخوانید تا وقتی مدرسه تعطیل شد بروید،از من التماس و از او که نه آقا
> نمیشود،و هرچه بیشتر دلیل آوردم کمتر به نتیجه رسیدم، با دست خالی پیش دوستانم
> برگشتم و نقشه ی شومی کشیدم…داخل کلاس نماینده مشغول مطالعه بود پنجره ی کلاس
> نرده هایی داشت که با کمی سختی میتوانستیم از بین آنها عبور کنیم پشت پنجره
> داخل حیاط چند دوچرخه و موتورگازی قرار داشت یکی از دوستانم کمی چاق بود یکی
> دیگر پایی لنگ داشت! من گفتم اگر مراد توانست با پای لنگش از پنجره عبور کند و
> از روی وسیله ها بگذرد ما هم دنبالش میرویم و به این صورت فرار میکنیم!
نماینده گفت آقای پژوهنده شما نابینا هستید! گفتم هستیم که باشیم ولی زیر بار زور نمیرویم
مراد از پنجره گذشت و گفت نادی بیا و نادی و من هم رفتیم
وقتی به حیاط
> رسیدیم من وسط آن دو قرار گرفتم دستها را در هم قفل کردیم و با سرعت از مدرسه خارج شدیم.
ما تند میرفتیم و وقتی رو به روی گلستان شهدا رسیدیم نادی پایش را روی لبه ی یک گلدان بزرگ که در پیاده رو گذاشته بودند گذاشت و گلدان بزرگ چپه شد و شکست و باعث خنده ی ما شد… خلاصه پیاده پس از نیم ساعت به خوابگاه رسیدیم و زیر بار حرف زور نرفتیم.
آن روز چهارشنبه بود وقتی شنبه عصر به مدرسه رفتیم آقای حقیقت گفت
> چرا چهارشنبه از پنجره فرار کردید؟من گفتم برو بابا جوک نگو…
موقع امتحانات
> ثلث دوم آقای ف مشاورمان به مدرسه آمد و به اتفاق در دفتر نشسته بودیم که:آقای ط گفت:آقای ف این روشندلان از ما فراریند!آقای ف غافل از همه جا گفت: نه آقای ط ما شما را دوست داریم!
درضمن آقای ط یک برادر نیمه بینا داشت که در ابابصیر درس میخواند و شاگرد آقای فرهمند بود…
بچه ها واقعا چه دوران باحالی داشتیم و چقدر خوش بودیم… حالا مراد کارمند است و با زن و دو فرزندش زندگی میکند… آقای نادی هم کارمنده و با زن و دو فرزندش زندگی میکند و من هنوز شیطون مانده ام و هنوز بزرگ نشده ام و همیشه درحال شیطنت بسر میبرم…
شرمنده مثل این
> که باز هم با پرحرفیهایم سرتان را درد آوردم!. من وقتی مشغول نوشتن خاطره هستم
> یاد روزهایی می افتم که با دوستان نابینا در ویلای شمال در آلاچیق مینشستیم!.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی فرار از مدرسه!»

سلام عدسی! یعنی وحشتناک دلم می خواست اون۴شنبه نفر شماره۴دسته شما ها بودم! خخخ شکلک بد ذاتی های بسیار شدید. زور خیلی زوره ازش متنفرم. گاهی زیر بارش میرم چون زوره و من زورم نمی رسه ولی اون زیر حسابی حسابی… بیخیال شگرد های در رفتنم رو لو نمیدم فقط اینکه چنان بد جنس میشم که خودِ زور بیخیالم میشه میگه ولش کن بره به جهنم لازم نکرده بار ببره. عدسی به نظرم جز خودم فقط تو گرفتی چی گفتم. همیشه شیطون چیز ببخشید همیشه شاد باشی!

درود! راستی اول هم که شدی و به روی خودت هم نیاوردی… حالا بگیر این مدال که اصله اصله بگیرش و برای یادگاری نگهش دار که روزی به دردت میخوره…خخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهههههههههههههههههههههههاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاههههههههههههههههههههههههههههههههههاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهههههههههههااهاهاها راستی چقدر آسون میشه از این بازیا با کامی در آورد ولی با نوکیا واقعا خیلی سخت بود… حالا که دستمو روی کلیدهای کامی میمالم میفهمم که چقدر راحت میتونم شیطنت کنم… خخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهها… wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo w o wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wowowowowowowowowowowowowowowo!

درود بر تو، بسیار خاطره ی زیبایی بود، عجب دل و جرأتی و ریسک پذیری ای داشتید شما ۳ نفر! واقعاً آفرین، گفتی ثلث دوم یاد دوران ابتداییم افتادم، اون موقع ما هم سه نوبت امتحان می دادیم، اواخر پاییز، اواخر زمستون و تقریباً اواخر بهار.
یه خاطره هم از امتحان جغرافیا در سال پنجم ابتدایی من بگم، شاید بی مزه باشه اما خودم هیچ وقت یادم نمیره.
یادمه سؤال اومده بود که مهم ترین صنعت کشور افغانستان چیست؟ جوابش هم ریسندگی و بافندگی بود.
جواد ع، یکی از هم کلاسی ها خطاب به معلممون پرسید: آقای تقوی ببخشید میشه راهنمایی کنید جواب این سؤال چی میشه؟ منم بلند گفتم: خشخاش.
بچه ها بلند خندیدن اما این جواد خان همون خشخاش رو تو جواب نوشته بود و جدی گرفته بود حرف منو.
هر چند الآن هم نظرم همینه، یعنی مهمترین صنعت افغانستان تقریباً می تونه همون باشه.
این امتحان تو ثلث اول برگزار شد و یادمه هوا ابری بود و تقریباً ابر ها هم تیره بودن.
آخ یادش به خیر عدسی…
به خدا اشکم داره در میاد چون دلم هوای کودکی هامو کرده، ای کاش همه تو دنیای کودکی می موندیم واقعاً و ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم…
ممنون بابت ارسال این خاطره ی زیبات

درود! خاطرات افراد برای خودشان خوب و با ارزش و خاطره انگیز است و برای شنوندگان هم تجربه است… راستی خشخاش صنعت نیست بلکه یکی از گیاهان دارویی پر استفاده و پر مخاتب است که تولیدش در افغانستان میباشد… حدود پنجاه سال یا بیشتر کشور ایران بهترین کشاورزان کشت خشخاش را داشت که بهترین نوع خشخاش را پرورش میدادند و بیشترین در آمد کشاورزی ایران از همین محصول بود…!

بچهها لااقل به خوندن کلمات توسط صفحه خوانتون توجه کنید تا اشتباهات املایی کمتری داشته باشیم. سجاد وقتی نوشتی ادسی توجه نکردی که با عدسی فرق داره؟ به امید ایرادات و اشکالات کمتر در نوشتن. عدسی فکر نمیکنم تابع مقررات بودن اسمش زیر بار زور رفتن باشه. مدرسه برای ورود و خروج ساعاتی را در نظر گرفته و یک نابینا هم باید تابع مقررات باشه و خودشو تافته جدا بافته ندونه. شما بهتر بود بجای اینکه بخواهید که از مدرسه زودتر بروید میرفتید فیلم را میشنیدید فوقش میگفتید که آقا ما متوجه صحنههای صرفا دیداری نمیشیم و یکی بیاد برامون اون صحنهها را توضیح بده. اینو میدونی اگه میگذاشتند شما زودتر از ساعت مقرر از مدرسه خارج بشید و اگر در راه اتفاقی براتون می افتاد مثلا ماشینی چیزی بهتون میزد هر کدومتون صدتا صاحب پیدا میکردید خخخخخخ. اون وقت عدسی میشد زرنگترین باهوشترین مفیدترین مبتکرترین دانشآموز و با رفتنش به کل بشریت خسارت وارد میشد و خر رو بیار و باقالی بار کن. خلاصه یقه مدیر و ناظم بدبخت مدرسه رو میگرفتند که چرا گذاشتید این دانشآموزان بی بدیل از مدرسه زودتر خارج بشند و حالا با زیر ماشین رفتنشون کلی خسارت به جامعه علمی مملکت وارد شده بازم خخخخخخخخ. همیشه بشاش باش عدس پلو.

درود! یکی از قوانین آن مدرسه فرار بود که هرکی به آن عمل نمیکرد بی عرضه شناخته میشد… حیات دوم که زنگهای استراحت در آن بودیم دیوارش به گلستان شهدا بود و بیناها با لبه ی دیوار بارفیکس میزدند و الفرار… بعضیا هم مانند ما از پنجره به حیاط اولی و محترمانه از در الفرار که متإسفانه پنجره های دفتر مشرف بود روی حیات اولی و در خروجی… خوب مثل اینکه تو خوب مطالب پست را درک نکردی… حالا برو پنج بار به نیت پنجتن پست را با دقت بخوان و مطالبش را بهتر درک کن و برای اینکه ثابت کنی که منو خوب درک کردی پس از هر بار خواندن نظرتو بیان کن… آفرین پسر خوب و ناز خودم…!

درود! این یک فرار معمولی نبود بلکه فرار از زور بود… حالا جریمت میکنم و جریمتم اینه که بری ده مرتبه پستو با دقت بخوانی و مطالبشو درک کنی و برای هر مرتبه خواندن نظر بدهی تا متوجه بشی که دیگر اسم کسی را عوض نکنی… من خودم ختم روزگارم… منتظر خاطره ی نگهداری کودک باش تا ببینی من کیم…!

بَه بَه! عدسی شیطون بازم با خاطره اومده!
خوب اونم یه خاطره از مدرسه!
واقعا عاااااااااااالیییی بوووووووووووووووووود!
شکلک شیطونی کردن عدسی تو مدرسه.
عالی بوووووووو‌وووووووووووووووود!
ممنون از پُستِ عالیییت!
خوب شیطونی میکردیا!
از یه جهتم خوب کاری کردی! چون، فِرار از ظلم، کار خوبیه دیگه.
اِی دانشاموزا. نگید چون فرار از ظور خوبه ما هم فرار کنیم و بعدشم الفِرار ها!
خوب این عدسی با شما فرق داره.***
چیه؟
***
اون خلق شده برا شیطونی کردن!
***
هاااااا!
نمیدونستیم.

خب اینم از یه دیالوگ یا همون مُحاوِرِه. خوش باشین!

ما رو هم به یادتون داشته باشین!
شکلک بای بای.

درود! خوب اگه من شیطونی نکنم پس کی شیطونی کنه… وظیفه ی من در دنیای واقعی و دنیای مجازی فقط شیطونی کردنه… من همیشه به وظایفم خوب عمل میکردم و خوب عمل میکنم و همیشه خوش بوده ا و خوب و شاد و شاداب هستم و امیدوارم همگی شاد و شاداب باشید…!

درووووووووووووووووود! من همیشه به وظایف خطیرم عمل کرده ام… من تا جایی که یادم میاد همینجوری بوده ام و خواهم بود… راستی اگه من شیطون نباشم پس کی شیطون باشه… حتما توقع داشتید که خودتون شیطون باشید که فکر نمیکنم کسی به اندازه ی خودم بتونه اینقدر شیطنت داشته باشه که به شیطنتش همیشه ادامه بدهد… اگه من اینقدر شیطنت نمیکردم پس چه کسی میخواست اینقدر خاطرات شیطنتی اینجا بگذاره تا شما بخونید و بخندید و چه کسی میخواست اولین اردوی بزرگ دنیای مجازی را در دنیای واقعی بگذاره و با شیطنتش خودش ثبتنام نکنه… من پس از برگذاری اردو ایمیلم را باز کردم و دیدم که دوستی برایم نوشته بود که تو که ثبتنام نشدی پس چگونه ادعا میکنی که در اردو هستی و قول میدهی که شیطنت نکنی و بچه هارو اذیت نکنی… واقعا برایم جالب بود که خودم هم متوجه نبودم که مجتبی منو در گروه ثبتنامی ننوشته بود… این موضوع خودش یکی از خاطرات من شد که وقتی یادم میاد خنده ام میگیره… کسی که ثبتنام نشده و در کامنتهای پست ثبتنام اردو دائم به بچه ها قول میدهد که کسی را اذیت نمیکند و پسر خوبی میشود… من تصمیم دارم بیشتر خاطرات شیطنتی هایم را در محله بگذارم و با این کار همیشه بخندم و شاد باشم… البته یه خاطره ی خیلی جالب و خنده دار از نوع مردم آزاری که یه نفر ایمیلم را جعل کرده بود و خاطره ی ساختگی از طرف من نوشته بود و در جایی دیگر پخش شده بود و باعث خنده ی بیشتر من شده بود را پست کردم اما مثل اینکه با قوانین محله مغایرت داشت و پخش نشد… کسی که ایمیل مرا جعل کرده بود فقط میخواست مرا عصبانی کند که موفق نشد و باعث خنده ی بیشتر من شده بود… وای چه خاطرات وحشتناک و خنده داری از جعل کننده ی ایمیلم دارم… من با کوچکترین اتفاق فقط میخندم و ناراحت هم نمیشوم… چون اعتقاد دارم باید برای خنده ی دیگران تلاش کنم حتی اگر مرا اذیت کنند تا بتوانند بخندند… ما ایییییییییییییییییینیییییییییییییییم دیگه!

دیدگاهتان را بنویسید