خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مختصری از سرگذشتِ خودم

با سلام خدمت همه ی دوستانی که وقت گذاشته و این پست را مطالعه میکنند.

میخوام ابتدا از قانونی مهم که در پیشرفتِ من خیلی مؤثر بوده البته خیلی سطحی براتون بگم.
و سپس باز هم خیلی سطحی از سرگذشتم براتون خواهم گفت که ربطِ زیادی به همان قانون داره.
و این رو هم بگم که 8 9 روزی مشهد رفته بودم برای زیارت و سرکشی به شرکت و تیمَم و از محله دور بودم.
حالا که برگشتم، اتفاقهای خوب و بدِ زیادی اینجا افتاده.
که از آن جمله موفقیت یک شطرنج بازِ نابینا و داغدار شدنِ آقا شهروز و خانواده ی محترمشان هست که جا داره به نوبه ی خودم مجددا ابراز تأسف کرده و برایشان صبرِ جمیل آرزو کنم.

اون قانونِ مهم، قانونِ جذب هست.
قانونی که این روزها در باره اش زیاد صحبت میشه ولی قدمتی به اندازه ی عمرِ بشریت داره.
که در آیاتی چند از قرآنِ کریم و ابیاتی چند از اشعارِ بزرگانِ شعرِ جهان، بِل اخص ایرانیانی چون مولانا هم آمده است.

دوستان، افکارِ ما دارای فرکانس و ارتشاعات، با طولِ موجهای مختلف هست.
مثل امواج رادیویی که دیده نمیشوند ولی وجود دارند.
شما با تغییرِ طولِ موجِ رادیو میتوانید شبکه های مختلف را تجربه کنید.
مثلا برای استفاده از برنامه های شبکه ی تهران، باید دستگاهِ گیرنده ی رادیو را در فرکانسِ خاصی قرار دهید.
که در این صورت دیگر به برنامه های شبکه ی ورزش دسترسی ندارید.
و برای استفاده از شبکه ی ورزش، باید طولِ موج را تغییر داده و در راستای امواجِ شبکه ی ورزش قرار داد.
که باز در این صورت دیگر به شبکه ی تهران و دیگر شبکه ها دسترسی ندارید.
دقیقا ذهنِ ما هم دارای امواجی هست که به اطراف ارسال میشود و دارای انرژی هست.
و با ارسالِ این طولِ موجهای مختلف، اتفاقهایی مترادف با همان فرکانس، مشاهده میکنیم.

ما در زندگیمان همان چیزهایی را میبینیم یا دریافت میکنیم که در فرکانسش هستیم یا به آنها فکر میکنیم.
یا بهتر هست بگویم که به آنها باور داریم و به دنبالش هستیم.
که بعد بیشتر با مثالهایی از تجربه ی شخصی این مطلب را باز خواهم کرد.

بگذارید با مثالی ساده از جذبِ چیزهایی که به آن فکر میکنیم و منتظرش هستیم موضوع را ملموستر کنم.
چند نفر را در نظر بگیرید که از خیابانی عبور میکنند.
یکی از آنها تشنه است و به دنبالِ مغازه یا دکه ای میگردد تا نوشیدنیِ خنکی تهیه کرده تا با آن رفعِ تشنگی کند.
یکی دیگه از آنها به دنبالِ نانوایی میگردد تا نانی تهیه کرده تا با آن رفعِ گرسنگی کند.
دیگری در پیِ داروخانه ای هست تا با تهیه ی دارویی رفعِ بیماری کند.
و شاید بعدی به دنبالِ صندوقِ پستی میگردد تا نامه ی خود را درونِ آن انداخته به مقصد برساند.
حال در نظر بگیرید که همه ی آنها درونِ یک تاکسی نشسته و خیره به اطراف نگاه میکنند تا هدفشان را بیابند و همانجا پیاده شوند.
شما فکر میکنید که هر کدام از آنها با چه مناظری روبرو خواهند شد؟
درست است. هر کدام فقط چیزهایی رو میبینند که منتظرش هستند.
این به این معنی نیست که غیر از مقصودِ آنها چیزِ دیگری در خیابان وجود ندارد.
بلکه به این معنیست که ذهنِ آنها چیزهای دیگر رو بی اهمیت دانسته و فیلتر میکند.
شما فکر میکنید که کسی که به دنبالِ نانوایی هست صندوقِ پست، داروخانه یا سوپر مارکتها رو نِمیبینه؟
میبینه؟
پس چی؟ میبینه یا نِمیبینه؟
درسته. میبینه ولی نمیخواد که ببینه.
به طورِ مثال: یک راننده ی تاکسی، در هر روز، ماشینهای زیادی با پلاکهای مختلف میبینه ولی هیچ کدام از اونها رو به ذهن نمیسپاره.
ولی خدا نکنه که صحنه ی تصادف یا سرقتی رو با یک ماشینِ در حالِ فرار ببینه.
محققان میگویند که روزانه بینِ چهل هزار تا چهل و پنج هزار فکر به ذهنِ انسان میرسد ولی ذهن فقط به با ارزشترینهای آن بهاء داده و به درد نخورهای آنرا فیلتر میکند.
حال آنکه با ارزش و به درد نخور برای هر کسی متفاوت است.
و این بستگی به باورهای افراد دارد.
که خودِ باور هم بستگی به آموزه ها، فرهنگ، خانواده، جامعه، مطالعات و خیلی چیزهای دیگر دارد.

این مطلب رو به وقتی دیگر موکول کرده میرم سر وقتِ سرگذشتِ خودم.

در خانواده ای متوسط به جهتِ مالی، و شلوغ، به عنوان آخرین پسر، به دنیا آمدم.

تا جایی که یادم میاد دست به هر کاری میزدم بزرگتر ها میگفتند: نکن، دست نزن، تو نابینا هستی (نمیتونی)
مثلا: برادرهام که به سن 15 16 سالگی میرسیدند از پدر درخواست ماشین سواری میکردند. اون هم با حوصله کنار دستشون مینشست تا کم کم یاد بگیرند. تا الان که هر کدومشون برای خودشون وسیله ای دارند. اما به من که رسید گفتند: تو نابینا هستی (نمیتونی)
به سن کار که رسیدند پدر کار یادشون داد و زیر بال و پرشون رو گرفت. تا الان که دستشون تو جیب خودشونه. اما به من که رسید گفتند: تو کاری از دستت بر نمیاد آخه، نابیما هستی (نمیتونی)
به سن ازدواج که رسیدند، مراسم خواستگاری و… تا الان که هر کدومشون برای خودشون یکی دو سه تا بچه ی قد و نیم قددارند. باز به من که رسید گفتند: مسئولیت زندگی سخته. تو نابینا هستی (نمیتونی)
یعنی شما فکر کنید من هر تصمیمی که میخواستم بگیرم با پتکی به نام نابینایی مواجه میشدم که محکم تو سرم میخورد و من رو سر جام مینِشوند.

در دوره ی دبیرستان ترک تحصیل کرده و به افسردگی بدی دچار شدم.
کلبه ی احزانی روی پشت بام خانه یمان بنا کردم و چون شمعی شروع کردم به آب شدن.
بی تحرک شده بودم و برنامه ی غذایی و خوابم به هم خورده بود.
وزن زیادی از دست داده بودم.
مدتی گذشت تا با دوره ی LSE یا مهارتهای زندگی آشنا شدم و با حضور در اون دوره با افرادی هم نوع خودم که البته از شهرهای دیگه اومده بودند آشنا شدم.
در طول 6 ماه دوره عاشق خانمی شده بودم که از شهری آمده بود که تا مشهد با اتوبوس تقریبا 6 ساعت راه بود.
سختکوشی و تحرک او باعث تلنگری در من شد که چطور یک دختر نابینا از خانواده اش زده 6 ماه سختی خوابگاه را تحمل میکنه تا اینجا چیز یاد بگیره و توانایی هاش رو نشون بده اون وقت من یک گوشه نشستم و دست روی دست گذاشتم.

با تموم شدن دوره و رفتن وی به شهر خود، باز غمی سنگین روی شانه هام احساس کردم.

شاید 2 سال من با او در ذهنم زندگی کردم.
هرجا میرفتم با او میرفتم.
اگر به بیرون شهر برای تفریح میرفتیم او را کنار خودم حس میکردم طوری که حتی سر سفره، یواشتر و کمتر میخوردم تا او از من عقب نیفته.
اونقدر این تصویرسازی واضح و full HD بود که حس میکردم واقعی هست و برام اتفاق افتاده.

سرانجام با تمام فشاری که از اطراف، به من وارد میشد، چه از طرف خانواده چه مشاور و چه حتی از طرف پزشک مشاور ژنتیک که از این ازدواج منصرف بشم، سرسختی کرده و به هدفم رسیدم.

این نقطه ی عطفی شد برای تصمیمگیری های بعدی مثلا:
در دوران عقدمان به نمایشگاه مبلی رفتیم که سرویس چوب شیک و البته گرانی نظرمان را جلب کرد.
با آنکه پولش رو نداشتیم اما اونا رو از ته قلب میخواستیم طوری که تا چند ماه تو خونه صحبتش بود.
میگفتیم: خوب وقتی گرفتیمشون کجا بذاریمشون بهتره؟
تا اینکه تصمیمون رو گرفتیم و زنگ زدیم تهران و سفارششون دادیم.
گفتند: یک هفته دیگه با خاور بار زده درب منزل، با همان تخفیف نمایشگاه، تحویل میدیم.
تو این یک هفته هم یک وام بهم افتاد هم پدرم مبلغی برای خرید سرویس چوب بهم داد.
وقتی سفارش اومد و سر جاشون چیدیم باورمون نمیشد که تا دیروز داشتیم تصویرسازی میکردیم و امروز به واقعیت پیوسته.

با این رویه چند مقام استانی و کشوری در رشته ی شطرنج کسب کردم.
تنها معرق کار نابینای کشور شدم که توانسته بود مدرک فنی و حرفه ای ی این رشته رو کسب کنه.
9 ماه متوالی بهترین نمرات رو در کانون زبان ایران به دست آوردم.
و نهایتا کاری به عنوان اپراتور تلفن، در یک شرکت خصوصی پیدا کردم.
چند سال گذشت تا اینکه از کارم احساس خستگی و نفرت میکردم.
از اینکه امثال ماها کار میکردیم اما سود اصلی تو جیب یکی دیگه میرفت. دوست داشتم کاری برای خودم داشتم چون شنیده بودم کسی با کارمندی ثروتمند نشده.
وقتی کتاب صوتی پدر پولدار، پدر بی پول، را مطالعه کردم بیشتر از کار کردن برای دیگران متنفر شدم.
در این حال و هوا بودم که یکی از دوستان، پیشنهاد کاری پاره وقت، که از درآمدش میتونستم حتی این کارم رو کنار بذارم رو به من داد.
درسته! به کار بازاریابی شبکه ای معرفی شدم. اولش برام گُنگ و مشکوک اومد ولی الان خدا رو شکر میکنم که به پیشنهاد دوستم نه نگفتم چون  از اونجا بود که با حضور در کلاسهای انگیزشی شرکت، به خود باوری و خود شناسی رسیدم.
برام عجیب بود و باور کردنش سخت.
منی که تا دیروز تو سرم میزدند و این باور رو بِهِم میخُروندند که تو نمیتونی، جایی پیدا شده که بِهِم میگن اِلّا و بلّا تو میتونی. تو باید بتونی.

بعد از یک سال 2 شغله بودن، یعنی تا بعد از ظهر، اپراتور تلفن بودن و تا شب بازاریاب شبکه ای بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم و از کار اصلیم استعفا دادم.
الان یک سالی هست که تمام وقت، فقط نتورکرم و در خدمت تیمَم مشغول گسترش کار هستیم.
چند ماهیست که به شهر خانمم رفتیم و میخوایم که هر سال به یک شهر رفته و این فرهنگ جدید رو به همه ی کشور آموزش بدیم.
تا به مردمی که فکر میکنند که در تنگنای اقتصادی گیر افتادند بگیم که حتی در بدترین اوضاع اقتصادی باز هم راه هایی هست که تو رو به درآمد بالا برسونه فقط لازمه تا با عوض کردن مدار و فرکانسها این شرایط یا امثالِ این به تو پیشنهاد بشه.

من خیلی خوشحال میشم وقتی که میتونم به عنوان یک فرد روشندل به جمعی از افراد عادی تلنگری بزنم و انرژی بدم تا اونها با دیدن من به خودشون بیان و به داشته هاشون فکر کنند، کمتر غر بزنند، شاکر باشند و یک تصمیم جدی برای آیندشون بگیرند.
این بار نه از سرِ ترحم، بلکه با احترام و قدرت.

جمع بَندیِ این پست این میشه که خلاصه اش این قانون سه مرحله دارد.
1. درخواست یا تجسم.
2. باور و احساسِ خوب.
3. دریافت.
یعنی برای به دست آوردنِ هدفی باید اول آنرا به صورت واقعی تصویرسازی کرده و در تجسمت به آن برسی.
بعد با داشتنِ اون احساسِ راحتی کرده و از داشتن آن خوشنود باشی.

دوست دارم تا تجربه ی شخصیم رو در یک جمله و ساده با همه ی هم محله ای هایم به اشتراک بذارم.
بر خلاف اونچه که بعضی فکر میکنند که مهمترین مرحله ی جذب، مرحله ی سوم یعنی دریافت هست، من فکر میکنم مراحلِ قبلی هست. یعنی شما باید اونقدر این مرحله رو full HD و با رییزترین جزئیات ببینید که قبل از دریافت، هدف براتون هضم شده باشه و قبل از دریافت، دریافت کرده باشید. البته با ایمان و باور.

من همیشه با بچه های تیمَم که بحث میکنیم روی تصویرسازی و لایق هدف شدن خیلی مانور میدم.
میگم سعی کنید تا هدفهای اصلیتون رو از هوس هاتون تمیز بدین.
مثلا اگه یک ماشین شاسی بلند میخواین جوری نشه که اگه اون ماشین از جلوتون رد شد تا جایی که چشم کار میکنه بهش نگاه کنید بعد که سر برگردونید ببینید مثل همون ماشین جلوی پاتون پارکه، بترسید و 2 متر به عقب برگردید.
یا اگه فلان خونه ی بزرگ، با حیاط وسیع رو میخواین! در حال پیاده رَوی، اونور خیابون مثلش رو ببینی و در حال قدم زدن برگردید و محو تماشای اون بشین طوری که نفهمید از در باز خونه ای مثل همون وارد حیاطی بزرگ شدید و وقتی سر برگردوندید از موقعیتتون بترسید و دنبال راه فرار باشید.
فرض کنید که کائنات اون ماشین یا خونه رو بهتون داد! آیا به اونها میاین؟ آیا اگه یکی شما رو با اونها ببینه خندش نمیگیره؟

در پایان هم از خالق خلاق سپاسگزارم که مخلوقاتی چون ما خلق کرد تا ما هم بتوانیم خالق زندگی خودمان باشیم.

۲۳ دیدگاه دربارهٔ «مختصری از سرگذشتِ خودم»

سلام خب در ابتدا خدمتتون تبریک میگم که خداروشکر تا الان از زندگی رضایت دارید و همچنان هم برای بهتر شدنش تلاش میکنید .و به خیلی از اهدافتونم رسیدید..امیدوارم همچنان هم این موفقیت ها مستدام باشه…من هم به واقع به نقش پر رنگ انگیزه و افکار خوب و مثبت در کنار تلاش شخص برای رسیدن به موفقیت و اهدافش معتقدم .تشکر از شما برا مطرح کردن این مسئله

سوالی هم از حضورتون داشتم…در واقع می خواستم اگر بشه یه قدری بیشتر راجع به بازار یابی شبکه ای توضیح بدید.تشکر

سلام جناب خسته نباشی من کار شما رو شنیده بودم تقریبا.
من خودم وارد این کار شدم برای مدتی اما هم علاقه خاصی نداشتم هم شدیدا توی شهر ما بد جا افتاده اینقد بد جا افتاده ک کسی ریسک پذیری نمیکنه
این شد ک تا حمایت نباشه کاری نمیشه کرد براتون آرزوی موفقیت میکنم.

سلام بهار خانم.
مگه شما کدوم شهر تشریف دارید.
مردی آخرای عمرش بود و فرزندهاش رو نصیحت میکرد.
میگفت: من کوچیک که بودم دوست داشتم تا دنیا رو عوض کنم.
در نوجوانی چون این کار رو غیر ممکن دیدم تصمیم بر عوض کردنِ کشورم گرفتم.
جوان که شدم با سرخوردگی گفتم بیا شهرم رو عوض کنم.
در میانسالگی بر عوض کردنِ محله ام اصرار ورزیدم.
حال که عمرم تمام شده فهمیدم که باید ابتدا خودم رو عوض میکردم.

درود.
کارت درسته.
پایه ی عقل منکره تو سسته.
ایول داری. خوشم اومد. ادامه بده. منم توشم. یعنی تو همین کار رو میگم.
ضمناً کسایی هم که دوست دارند در مورد این کار بدونند کتاب از سیب تا پیاز بازاریابی رو مطالعه کنند. دستشون میاد دیگه چی به چیه.
باز هم مرسی.

سلام یا علی.
تو هم ایولی.
خیلی خوبه توش باش، تو همین کار رو میگم.
از سیر تا پیاز، نه از سیب تا پیاز.
این کتاب برای کسی که هنوز از این کار اطلاعی نداره یک کمی سنگینه.
بهتر هست تا با کتابِ جادویِ کارِ پاره وقت یا کتابِ ۹۰ روزِ نخست در بازاریابی شبکه ای و یا کتابِ میلیونرهای دات نِت که اتفاقا یک ایرانی اون رو نوشته به نامِ نیما تبری شروع کنند.
خودم هم به زودی مطالبی در همین موضوع خواهم نوشت.

سلام.
خیلی خوب نوشتید.
جداً لذت بردم از نوشتنتون و حس مثبتی که در نوشته تون حس کردم.
امیدوارم بتونم از تجربیاتتون تو زندگیم استفاده کنم.
راستی من آخرش متوجه نشدم، شما الآن مشهدین؟
اگه مشهد هستین خوشحال میشدم از نزدیک ببینمتون.”
موفق باشین.

سلام و درود بر شما دوست گرامی واقعاً که جالب بود ولی هیچ ولش کنید آخه نمیخوام بازم مشکلات و حال بدم رو این جا بگم و حال همه رو بد کنم و همین به هر حال مرسی و خیلی خیلی دعام کنید هم شما هم بقیه هم محله ا که بد جور زندگیم رو هواست خواهشاً نپرسید چرا چون دوست ندارم بگم که چی شده به هر حال مرسی و شب خوش

سلام احمد آقا.
نمیپرسم چی شده چون دوست نداری که بگی.
امیدوارم که هرچی هست به خیر و خوشیِ تو تموم بشه.
بیا یک کاری کن.
صبح که پا میشی، تا چند دقیقه فقط به چیزهایی که داری فکر کن و اونها رو بنویس به طوری که بشه شمردشون.
مثلا: ۱. خدا رو شُکر که من این … رو دارم.
۲. خدا رو شُکر که من … رو دارم.
۳. خدا رو شُکر که من الان در بیمارستان نیستم.
۴. خدا رو شُکر که در کشورم جنگ نیست و من در امنیت جانی میتونم تو این محله کامنت بدم.
و هرچی که فکرش رو کنی.
این رو هر روز ادامه بده و به لیستت اضافه کن.
این قدر راحت میشی که حتی مشکلاتت یادت میره مگر دیگه چی باشه که گفتی نپرسید.

سلام
چه جالب.
من تا حدی به این قانون اعتقاد دارم
تا حدی که منو وادار به تلاش کنه و نا امید نشم.
باید خودم بیشتر تجربه کنم تا بیشتر باور کنم
اما بازار یابی شبکه‌ای چیه؟
منظور از شبکه‌ای چیه؟
ممنونم سرگذشت و تجربه‌هاتونو در اختیار ما قرار دادید.
موفق باشید

رعد بزرگ عصا زنان دوباره بر میگرده سمت وفایی و میگه وفا پسرم میدونی

اسطوره تاریخ کنکور ایران کیه؟
سال ۱۳۸۸ سازمان سنجش یک داوطلب را مجبور کرد دوباره کنکور بدهد. معدل این داوطلب ۱۱/۳۰بود. از یک منطقه دور افتاده از یک خانواده با ده فرزند. پدر کارگر ساختمانی. ظاهرا پسر بهمن ماه از خدمت سربازی برگشته بود و فقط حدود ۵ ماه فرصت برای مطالعه داشت.

اتفاق عجیبی افتاده بود….سازمان سنجش مشکوک به تقلب این فرد بود. آزمون دوم در شرایط ویژه ای برگزار شد بدون هیچ سر و صدای رسانه ای…. این بار پسر همه درس ها را ۱۰۰٪زد.
نام پسر این داستان واقعی رستگار رحمانی تنها بود, رتبه یک کشور در رشته تجربی رتبه یک کشور در زبان رتبه ۴۴کشور در رشته هنر.
اولین باری که از او پرسیدند چرا موفق به کسب این رتبه شد پاسخش این بود:
(( برای تغییر زندگی چاره دیگه ای نداشتم))

دیدگاهتان را بنویسید