خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چقدر به قسمت اعتقاد دارید؟

به نام خدا

سلام هم محله ای های عزیز.

 

بذارید از اینجا شروع کنم.

داشتم توی محله میگشتم و خوشحال و سرمست از اینکه پست قبلیم به نام دلم تنگ شده واسه شبهای برفی چقدر مورد توجه بچه های گل محله قرار گرفته و هی اتفاقهای این چند روز اخیر زندگیم رو توی ذهن آشفته ام مرور میکردم, یه دفعه به این موضوع رسیدم که قسمت, تا چه حد میتونه توی زندگی یه آدمی مثل من تاثیر خودش رو بذاره.

حالا آروم آروم با  همدیگه میریم جلو تا ببینیم چه افکاری منو و شما رو به نوشتن و خوندن این پست کشونده.شایدم تهش به هیچ نتیجه ای نرسیم و هم شما بهِم بتوپید هم خودم به خودم دری وری بگم.

خب چه کاری هست اگه به نتیجه نرسیدم پاکش میکنم دیگه.

نه,ایشاالله که خوب جمع و جورش میکنم.

من واسه یه مسئله ای که حالا اصلا موضوعش مهم نیست, حدود یک ماهی توی تهرون زندگی کردم.

توی این مدت, اتفاقات جالبی از نظر خودم رخ داد, که انشا الله کلِش رو توی یه پست مجزا براتون توضیح میدم.ولی الان با اتفاقاتی که مربوط به قسمت باشه رو باهاش کار داریم.

من پس از چند روزی که تهرون بودم, واسه تاسوعا و عاشورا برگشتم سمیرم البته با یه سرماخوردگیِ نسبتا شَدید.

پس از تاسوعا و عاشورا, دوباره با رفیقم که توی سفر تهرون کنارم بود و خیلی واسم زحمت کشید,آماده شدیم که برگردیم تهرون.

ما باید جوری راه میفتادیم که ساعت هشت صبح به محل اقامت مون که میدون ولیعصر بود برسیم.ولی خب اتوبوس شهرمون به مقصد تهرون ساعت هشت شب راه می افتاد و ساعت چهار و نیم صبح میرسید تهرون.

توی این موقعیت که هم من سرما خورده بودم هم رفیقم آقا موسی و هم وسایل خیلی زیادی که به همراه داشتیم علافی سه ساعت ونیمه توی تهرون واسمون شده بود یه مُعزَل خیلی بزرگ.

همین شد که تصمیم گرفتیم با اتوبوس هایی که از طرف یاسوج یا بوشهر واسه شام توی یکی از رستوران های شهرمون توقف میکنند, بریم واسه تهرون.

ولی خب از شانس ما اون شب هیچ کدومشون جا نداشتند.

رستوران هم کم کم داشت بساط شامش رو جمع میکرد و ما هنوز اتوبوسی واسه سوار شدن پیدا نکرده بودیم.

 

چون دیگه هیچ اتوبوسی واسه صرف شام, اونجا توقف نمیکرد دامادمون گفت بهتره بریم دمِ ایست و بازرسی وایستیم تا یه اتوبوسی بیاد تا شاید جای خالی داشته باشه و شما سوارش بشید و بِرید به سلامت.

 

ما تخت گاز رفتیم ایست و بازرسی وایستادیم و من نشستم توی ماشین و رفیقم و دامادمون  رفتند جلوی اتوبوس ها رو بگیرند که بریم, یهویی دامادمون بُدُو بُدُو اومد گفت محسن عصاتو بر دار که بریم که یه ماشین توپ گرفتم واست.

بهش گفتم اتوبوسش تا تهرون میره یا باید اصفهان پیاده بشیم؟گفت بابا اتوبوس کجا بود.برات کامیون گرفتم باهاش بِرید تا اصفهان بعد اونجا با اتوبوسهای اصفهان بِرید تهرون.

مَنو میگید؟همینجوری محو زده بهش گفتم کامیون؟آخه من چیجوری برم اون بالا؟آخه؟آخه؟

گفت حالا انقد آخه آخه نکن.فقط تا ترمینال کاوه اصفهان باهاش بِرید بعد از اونجاش دیگه راحته.

منم هی بهش میگفتم ای تو روحت با این کارات.ببین چه کاری دست ما دادی؟

آقا ما با هزارتا سلام و صلوات بالاخره سوار کامیون شدیم که بارش سیب بود واسه یکی از کارخونه های ساوه.

با دامادمون خداحافظی کردیم و راه افتادیم که بریم اصفهان و حداقل از اونجا رو دیگه با اتوبوس بریم تهران.

راه که افتادیم کم کم با راننده سر صحبت و آشنایی رو باز کردم و پس از چند دقیقه همدیگه رو کامل شناختیم.یادمون افتاد که سال ها قبل با مینی بوس پدر خدابیامرز همین راننده کامیون, ما دسته جمعی رفته بودیم مشهد.

راننده از اینکه من اون سفر رو یادم هست متعجب شده بود و هی از خاطرات اون سفر میگفت.

منم همینطور که به راهمون ادامه میدادیم با ترمینال کاوه تماس گرفتم که دوتا بلیت رزرو کنم که یه دفعه خانمی که تلفن رو جواب داد تا اسم تهران رو شنید, سریع گفت تهران دیگه جا ندارم.

دوباره چه کنم چه کنم های ما شروع شد.

توی همین حال و هوای چه کنم چه کنم بودیم که یه دفعه راننده کامیون گفت من تا پلیس راه دلیجان میبرمتون.از اونجا اتوبوس زیاده.انشا الله که اتوبوس گیرتون میاد.

ماهم که از خدا خواسته, قبول کردیم و روی ماهش رو زمین نینداختیم.

آقا هیچی دیگه.ما رفتیم دلیجان.

سوار اتوبوس شدیم؟چی؟نه بابا.ما و اتوبوس؟این حرفا چیه.اصلا انگار هرچی آدم بود دست به دست هم داده بودند به مهر تا مَنو رفیقم سوار یکی از این اتوبوسهای نازنین نشیم.

 

اینجا بود که دیگه داشتم کُفری میشدم که دوباره آقای راننده نغمه سرداد که اگه میخواید تا عوارضی ساوه میبرمتون اونجا دیگه حتما اتوبوس هست.اگه هم نبود بِرید ترمینال سوار یه سواری بشید و بِرید تهرون.

ما هم گفتیم ساعت سه بعد از نصف شب, آخه چرا ما باید دل یه راننده کامیون رو بشکنیم.آخه خدا رو خوش میاد ما با این بنده خدا این کار رو بکنیم.

دلِ لا مَسَبِ ما به رحم اومد و گفتیم باشه.بریم عوارضی ساوه.

آقا ساعت شش صبح ما رسیدیم عوارضی ساوه.آقای راننده ما رو پیاده کردند و شماره خودش رو هم داد تا اگه ما ماشین گیرمون نیومد بهش زنگ بزنیم تا یه آژانس برامون بفرسته.

خداحافظی کردیم و راننده با معرفت ما هم رفت سیبش رو تحویل کارخونه بده.

ما هم وسیله هامون رو گذاشتیم کنار خیابون تا اتوبوس بیاد تا بلکه سوار بشیم.رفیقم رفت پیش مامور عوارضی که جویای وضعیت اتوبوسها بشه که مامور عوارضی نه گذاشته بود , نه برداشته بود, یهویی گفته بود آقا اصلا اتوبوسی از اینجا عبور نمیکنه.

شما باید یه عبوری بگیرید تا ببردتون ترمینال ساوه از اونجا بِرید تهرون.

با بدبختی یه بنده خدایی ما رو بدون گرفتن کرایه گذاشت ترمینال.

تا وارد ترمینال شدیم دوستم گفت با سواری بریم یا مینی بوس؟

من که فهمیده بودم امروز, خبری از اتوبوس نیست گفتم با سواری بریم.

ولی نمیدونم رفیقم چه فکری پیش خودش کرد یهویی سر از مینی بوس در آوردیم.

نشستیم توی مینی بوس و ما که کل شب رو بیدار بودیم, تا خودِ تهرون خوابیدیم.

راننده هم پس از رسیدن به تهرون جلوی ایستگاه مترو ما رو پیاده کرد.ماهم واسه اولین بار دست توی جیبِ مبارک کردیم و 12 تومن به جناب راننده تقدیم کردیم.

خدا رو شکر مترو هم مستقیم رفت تا میدون ولیعصر و ما با کلی داستان بالاخره ساعت هشت رسیدیم محل اقامت مون.

کل این مسیر رو ما با 12هزار و سیصد تومن از سمیرم تا تهرون سر هم آوردیم.انصافا هزینه ها خیلی بالا رفته.لطفا مسئولین رسیدگی کنند دیگه؟

ولی خب حالا که به این ماجرا فکر میکنم میبینم همه چیز دست به دست هم داد که دقیقا همون ساعت هشت ما به خواستمون برسیم.

 

الانم که دارم این متن رو واستون تایپ میکنم منتظر اتفاق جالب بعدی هستم.

روز پنجشنبه 13 آبان من با خونواده اومدم اصفهان تا یه سَری به فامیلهامون بزنیم.

فرداش جمعه که میخواستیم برگردیم شهرمون, پسر داییم بِهِم گفت که باید پیشم وایستی.از اون اصرار و از من ناز آوردن که یه دفعه پسر داییم قهر کرد و موقع خداحافظی رفت توی ماشینشون نشست.

منم که خیلی دلرحم هستم طاقت نیاوردم و گفتم باشه وایمیستم.

حالا دیشب توی این فکر بودم که چطوری و با چه کسی برم سمیرم؟

یه دفعه ای به سَرَم زد به یکی از پسر دایی های دیگه ام پیام بدم با خودم ببرمش سمیرم.

بازم پیش خودم گفتم چه کاری هست بهش بگم بریم سمیرم.بزار بهش بگم بریم مشهد.ایشاالله که قبول میکنه.اگه قبول نکرد میریم سمیرم.

 

بهش پیام دادم.

 

گفتم علیرضا به دلم افتاده بریم مشهد, تو پایه هستی؟؟اصلا میتونی بیای؟؟

 

گفت نمیدونم والا.انگار جور نیست.حالا فردا با بابام صحبت میکنم.ببینیم چی میشه..

 

حالا امشب داییم بهِم زنگ زده و موافقت کرد که با علیرضا بریم مشهد..

 

حس عجیبی داشتم.نمیدونم اصلا چی شد؟چطور شد منی که به فکر رفتن به سمیرم بودم یهویی مشهد بیفته سرِ زبونم.هنوزم نمیدونم به خدا چی شده.

 

قراره فردا بزنگم به این آژانس مسافرتی ها, که یا دوشنبه یا سه شنبه عازم مشهد بشیم.

 

نمیدونم چی در انتظارم هست ولی من شَدیدا دارم به قسمت, بیش از پیش اعتقاد پیدا میکنم.

خیلی بحث ها راجع به قسمت, قضا و قدر, شانس, اتفاق یا هر چیز دیگه ای میشه انجام داد ولی من یه اعتقادی دارم:

اونم اینه که خدا اگر به حکمت ببندد دری, ز رحمت گشاید درِ دیگری

ببخشید که طولانی شد.

یا علی

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «چقدر به قسمت اعتقاد دارید؟»

سلام محسن. سفر. مشهد. خدا خیرت بده برام دعا کن آقا بخوادم خیلی دلم۱سفر مشهد نشان می خواد.
ماجرای اولی رو نمی دونم چی بگم ای کاش سریع تر واسه رزرو بلیت اقدام می کردی که اذیت نشی!
ولی اماجرای دومی و این سفرت، از اون اتفاق های۱دفعه ایه عالیه که گاهی شبیه ستاره داخل زندگی های روزمره پیداش میشه و عجب زمان های عزیزی هستن این گاهی ها!
محسن سفرت خوش و دلت همیشه شاد!

ببین محسن امور دو نوع هستند یکی امور عینی و یکی هم امور ذهنی. امور عینی همین هایی هستند که ما هر روز در زندگی واقعیمون باشون سر و کار داریم واقعیاتی ملموس قابل مشاهده و قابل تعریف خاص. ولی امور ذهنی اموری هستند که در واقعیت وجود ندارند بلکه ما با ذهنیت پردازی آنها را میسازیم بهشون پر و بال میدیم تفسیرشون میکنیم و از فردی به فرد دیگری متفاوت و متغیر هستند یعنی هر کس امری را مطابق ذهنیت خودش تعبیر و تفسیر میکنه. الآن آنچه را که تو تعریف کردی جزو امور عینی و واقعی هستند یعنی اتفاقاتی پیش اومده مثلا به اتوبوس مورد نظر نرسیده ای بعد با کامیونی به ساوه رفته ای بعد با مینیبوسی به تهران رفته ای. اینها همه امور عینی و واقعی هستند. اما تفسیرهایی که از این به بعدش میشه دیگه امور عینی نیستند بلکه امور ذهنی و تخیلی هستند یعنی هر کس میتونه مطابق با ذهنیت خودش این امور عینی را تفسیر و تعبیر کند. بنظر من آنچه که مهم هست همین امور عینی هستند که میتوان با تفکر و برنامهریزی آنها را بیشتر مطابق خواست و میلمان کنیم یا با بی برنامهگی و بی احتیاطی میتونیم اوضاع را برای خودمون سخت و دشوار کنیم. بنظر من بهتره که هیچ تفسیر ذهنی از این امور واقعی نداشته باشی. آنچه که مهمه اینه که تو به تهران رسیده ای و از قضا به موقع و همون ساعت ۸ که خواسته ای رسیده ای. حال میتونست برعکس بشه یعنی بجای ساعت ۸ ساعت ۹ برسی. ذهنیات مثبت ما میتونند در آرامشون تاثیر داشته باشند ما را از افسردگی و یأس و نومیدی دور کنند و حتی مثبت اندیشی میتونه ما را به اهدافمون بهتر برسونه چون با آرامش فکر میکنیم تصمیم میگیریم دچار استرس نمیشیم. ولی اینکه بخواهیم کارهامون را به ماورای طبیعت و آسمون و کهکشون نسبت بدیم همونطور که گفتم خیالپردازی هستند و معلوم نیست که درست باشند یا نباشند. پس از آنچه که برات پیش آمده و مطابق خواستت بوده خرسند باش چون برای شخص دیگری ممکنه در همین زمان و در همین شرایط اوضاع طبق مراد نبوده و بجای ساعت ۸ ساعت ده رسیده پس از آنچه که پیش آمده راضی نیست. نه کسی اراده کرده که تو ساعت ۸ برسی و نه کسی اراده کرده که اون یکی ساعت ده برسه. امیدوارم تونسته باشم منظورم رو درست منتقل کرده باشم. و هر روز و هرچه بیشتر از ذهنیتبافی و تخیل پردازی دور بشیم و در امور واقعی و عینی هرچه بیشتر قادر به تفکر و برنامهریزی بشیم. پیروز و مهربان باشی دوست خوبم.

سلام عمو حسین.
خیلی ممنون از حرفهای زیباتون.
منم دقیقا تا قسمتی به حرفتون معتقدم.دلیل نوشتن این مطلب هم این بود که بگم فرق هست بین سهل انگاری تا قسمت و قضا و قدر.
به هرحال هر انسانی تفسیر خاصی از اتفاقات زندگیش داره.به نظرم فقط و فقط بعضی وقتا دلداری دادن الکی واسه پوشوندن اشتباهات خودمون لازم هست.
ممنونم از حضورتون.

سلام.ممنونم ازَت.
آره واقعا درست هست.منم همین رو میخواستم بگم.من همه جوره میتونستم بهتر از این برنامه ریزی کنم ولیی این شد نتیجه بی برنامگی.خدا رو شکر که حالا اینجوری تموم شد.
بازم ممنون ازَت.

درود
به نظرم قسمت نبوده!
خواسته ای بوده که محقق شده!
فرقش اینه که وقتی میگی قسمت دیگه خودت توش دخل و تصرفی نداری.
دیگه باید بگی هر چه پیش آید خوش آید!
این جوری میشه که بعضی وقتا اتفاقهای بدم که برات میفته مجبور میشی بگی قسمت بوده!
بعدم میگی قسمت رو خدا مقرر کرده!
پس خواست خدا بوده و حتما حکمتی و مصلحتی وجود داشته!
جالب اینجاست که در نود درصد موارد این حکمت و مصلحت رو هیچ وقت نمیفهمی چی بوده!
اون وقت اگه یه اتفاق خوب در راستای اون اتفاق بد برات افتاد فکر میکنی مصلحتت این جوری بوده که اول بد بشه بعدش خوب!
حالا کافیه از اول نگی قسمت و بگی خواسته من اینه که فلان اتفاق بیفته!
بعد تعبیر خواستن توانستن است پیش میاد!
تا حالا به عمق این ضرب المثل دقت کردید؟
خواستن توانستن است!
یعنی خواستن بدون شک توانستن است! حتما توانستن است و محققا توانستن است!
وقتی چیزی رو واقعا بخوای، من بر خلاف نظر عمو حسین فکر میکنم کائنات، کهکشان و آسمان متوجه میشن که چی میخوای و چون اونها از این که تو چیزی به دست بیاری ضرر نمیکنن، سعی میکنن در به دست آوردنش بهت کمک کنن!
این جوری میشه که انرژی مثبت حاصل از خواسته خودت باعث میشه خیلی بهتر از اون چه انتظار داشتی به خواستهت برسی!
تو و دوستت اگه با اتوبوس میرفتید باید کلی بیشتر کرایه میدادید و سفر جالبی هم نبود!
ولی با کامیون رفتید که آشنا در اومد و مسیر زیادی شما رو برد!
این یه اتفاق خوب!
یعنی کمک یکی از اجزاء کائنات که اون راننده کامیون باشه!
بعدش با یه نفر رایگان رفتید تا ترمینال ساوه!
اینم کمک یکی دیگه از اجزاء کائنات!
نهایتش حسابی توی مینیبوس که معمولا کسی خوابش نمیبره خوابیدید و تجدید قوا کردید!
حالا هم این قسمتت نیست که بری مشهد بلکه خودت دوست داشتی بری که به پسر داییت پیام دادی!
پس خواستهت محسوب میشه!
در نتیجه خواستن توانستن است!
و بازم در نتیجه از این سفر چون دوست داشتی بری حسابی لذت خواهی برد!
به همه اینا میگن انرژی مثبت!
خدا هم طرفدار انرژی مثبته!
اگه همیشه فکرمون این باشه که هیچ دلیلی نداره خدا به خاطر مصلحت و حکمت ما رو اذیت کنه، بعدش فکرمون به این سمت میره که خدا همیشه به بهترین وجه و راحتترین وجه کارها رو برای ما درست میکنه و این یعنی بازم انرژی مثبت!
در مورد فهم و شعور گیاهان و تعمیمش به سایر کائنات قدیما یه ایمیل توی گروه ایستگاه سرگرمی اومده بود که اگه پیداش کردم میذارم همین جا تا نتایج عینی یک آزمایش رو از نظر بگذرونید و بیشتر ارتباط اجزاء کائنات رو با هم متصور بشید.
البته دلیلی نداره که همه این طوری فکر کنن!
ولی اونهایی که این طوری فکر میکنن معمولا حد اقل چیزی که به دست میارن همون طور که عمو حسین هم گفت آرامش فکری هست که خودش کم چیزی نیست!
پس بیاید فکرمون رو عوض کنیم!

سلام اقا سعید.
هرچی لازم بود واسه به نتیجه رسوندن پُستم شما توی این کامنت واسم توضیح دادید.
ببین آقا سعید ته دلم همیشه یه چیزی بهم میگه که تو فقط باید یه چیزی رو بخوای بعد ببین چی میشه تهش.
تهش این بوده که هرچیزی رو خواستم بهش رسیدم به زیباترین شکل ممکن.

آره واقعا خواستن توانستن است.کامنت تو بیشتر منو به هدفم نزدیک تر کرد.
ممنونم ازت

بی حوصلگی نکنین تا آخر بخونینش خیلیی باهاله

   اگر میخوای از قدرت خدا شگفت زده بشی
این ایمیل رو حتما تا آخرش بخون

   *ادراک سلول اولی*
*صحبت کردن از ادراک سلول اولیه مستلزم اینه که ما ” کلیو باکستر ” رو که ”
پدر نیروی ادراک سلول اولیه ” نامیده شد، رو بشناسیم**.:** کلیو باکستر” کسی
است که هیچ گونه مدرک تحصیلی ندارد،دارای مدرک دکترا هم نیست، این آقا با وجود
اینکه در دانشگاه تگزاس و همین طور در کالج ” میدلبوری در ورمونت” و تگزاس آ_
ام ، به تحصیل در رشته های مهندسی و کشاورزی و روانشناسی پرداخت ، به دلیل یک
ترم نرفتن به دانشگاه از اخذ مدرکهای علمی خودش محروم شد.*
*به قول گودمن، گوروی بزرگ متافیزیک**: “شاید اگه کلیو باکستر از داشتن مدرک
فارغ التحصیلی خود در هر رشته ی علمی، محروم نمی شد، آن وقت تمام دانشمندان
جهان و همین طور من و شما، هرگز پی نمی بردیم که چنانچه یکی از انگشتان ما
زخمی شود، کرفسها و کلم قمریهای درون یخچال ما آن را حس کرده و به ثبت خواهند
رسانید. “** ( تعجب نکنید، براتون توضیح می دم. )*
*به گونه ای شاعرانه تر: **” انسان نمی تواند به گلی دست بزند بدون آنکه ستاره
ای در آسمان بلرزد. *
*حالا که میدونم کنجکاو شدین تا** رابطه زخمی شدن انگشت رو با کلم قمریهای توی
یخچال** بدونید، پس می ریم سر اصل ماجرا.*
*شروع ماجرا :*
*در فوریه ی ۱۹۹۶ ، کلیو باکستر توی لابراتوار خودش در شهر نیویورک، نشسته بود
که به طور اتفاقی نگاهش به گیاه بزرگ سبز رنگش افتاد که گوشه ی آزمایشگاه قرار
داشت.اون به نظرش رسید که گیاهش اندکی بی حال و افتاده است و تصمیم گرفت به
اون آب بده. بعد ناگهان به فکرش رسید که چقدر وقت می گیره تا آب از ریشه ها به
سمت برگهای گیاه برسه.بنابراین اون یک جفت الکترود با نمودارهای مختلف به یکی
از برگها وصل کرد.*
*به قول خودش اون یه کمی هم احساس بلاهت از این کارش پیدا کرد چون هیچ آدم
تحصیل کرده و درس خونده ای در امور علمی چنین کاری نمی کنه، اون صبر کرد تا
ببینه که آیا امکان داره رطوبت وارده به گیاه به کندی و به تدریج باعث تغییر
دادن سطح مقاومت گیاه بشه و آن قدر ملموس باشه تا بر روی نقشه ی نمودار ظاهر
بشه یا نه؟*
*اینجا معجزه اتفاق افتاد، اون دید که روی نمودار واکنشی آنی ظاهر شد، به نظر
باکستر رسید که واکنش گیاه مزبور که در این هنگام وضعیتی بهتر داشت، به واکنش
انسانی که تحت تاثیر محرکی عاطفی و احساسی قرار گرفته باشه، شبیه بود، اون با
هیجان از خودش پرسید آیا گیاه مزبور می تونه همانگونه هم واکنشی انسانی در
برابر تهدید به سلامت و امنیتش، بر روی نمودار ظاهر کنه؟! و تصمیم گرفت یکی از
برگهای گیاه رو بسوزونه و این رو امتحان کنه.*
*بهتره اینجای داستان رو از زبون خود باکستر بشنوید :** ” …درست در لحظه ای
که تصویر آتش در ذهنم نقش بست، مداد دستگاه با شدتی وحشیانه به حرکت در اومد و
از روی صفحه ی نمودار بیرون افتاد، این اتفاق به شدت من رو منقلب کرد.*
*یعنی گیاه بدون اینکه برگش سوزانده بشه به محض اینکه باکستر در ذهنش تصویر
سوزوندن اون رو مجسم کرد، واکنش ترس نشون داده بود. یعنی گیاه به وسیله ی نوعی
ارتباط سلول اولیه، مورد تهدید قرار گرفتن سلامت و امنیش را حدس زده بود**.*
* *
*ادامه ی تحقیقات :*
*از آن روز به بعد، باکستر صدها آزمایش گوناگون در این ارتباط انجام داد و با
کوشش زیاد سعی کرد شواهد بیشتری از نیروی ادراک سلول اولیه، نه تنها در حیات
نباتی و گیاهی، بلکه در میوه ها و سبزیجات و تخم مرغ تازه و ماست و سلولهای
خونی انسان و بافتهای پوستی و حتی اسپرماتوزوئید هم به دست آورد. اون ثابت کرد
که گیاهان به هر نوع نشانه ای از ناراحتی و ناامیدی که بر اثر مورد تهدید قرار
گرفتن زندگی سلولهای هر عضوی از جامعه ی زنده، ارسال شده باشه، واکنش نشون می
دن.** گیاهان حتی از سلولهای مرده ی موجود در خون خشک شده ای که از انگشتان
اتفاقا” مجروح شده ی فردی چکیده میشه، هم علایمی دریافت میکردند و واکنش نشون
می دادند**.*
* *
*کشف بزرگ :*
*کلیو کشف کرد که گیاهان قادرند علایمی از ارتباطات ذهنی انسان را از فواصل
بسیار دور دریافت کنند،** اون به گیاهانش الکترود وصل میکرد و وقتی از فاصله ی
بیست کیلومتری به آب دادن به اونها فکر میکرد ، گیاهان علایم شادی و لذت رو
بروز می دادند.*
* *
*تصویر ذهنی نه کلام :*
*تصاویر و احساسی که از دیگر موجودات ارسال میشه و گیاهان اون رو دریافت می
کنند، کلمات بر زبان رانده شده رو شامل نمیشه ، این خیلی طبیعیه چون گیاهان
دوره ی آموزشی فراگیری زبان ما رو سپری نکرده اند، و کلماتی مثل آتش و آب و یا
جملاتی مثل  دوستت دارم گیاه من، یا الان بهت آب می دم یا شاخه هات رو می کنم
، رو متوجه نمی شوند و به اون واکنش نشون نمی دهند اما هنگامی که چنین نیاتی
را به جای راندن بر زبان، در ذهن مجسم کنید ( مثلا” در ذهن مجسم کنید که به
محض رسیدن به خونه آب پاش رو بر می دارید و گلها رو آب می دید) اون وقت،
اونها مفهوم شادی، لذت، تهدید، غم و … رو حتی از راه دور درک می کنند و
واکنش نشون می دن**.*
* *
*چرا باکستر این پدیده را ادراک سلول اولیه نامید؟*
*به این دلیل که این نیروی ادراک بدون توجه به عملکرد بیولوژیکی در نظر گرفته
شده ی فردی اونها، تمام سلولهایی را که او نحوه ی کارشان را مورد آزمایش قرار
داد، شامل میشه، اون این آزمایشها رو روی جانوری تک سلولی به نام پارامسیوم
انجام داد و دید حتی یه جانور که فقط یک سلول داره می تونه از فواصل دور
تصاویر ذهنی آدمها رو درک کنه و بهش واکنش نشون بده‍‍‍‍ ، اون دور و بر جانور
رو پر از مخزنهای قفل دار و قفس های پرده ای کرد اما هیچ مانع فیزیکی نتونست
مانع بشه که سلولهای مورد آزمایش اون به تصویرهای ذهنی آدمها واکنش نشون ندن.*
*باکستر نتیجه گرفت : **” با آن که امکان دارد بسیار تعجب آور به نظر برسد،
چنین می نماید که یک علامت نیروی حیاتی وجود داد که تمامی مخلوقات را به هم
وصل می کند.** “*
* *
*سایر تحقیقات باکستر :*
*بعضی ازکشفیات باکستر خیلی سرگرم کننده وشگفت انگیزه که من چند تاش رو براتون
می گم چون از اهمیت ویژه ای برخورداره*
* *
*جست و خیز سبزیجات :*
*اون** **و همکارهاش الکترودهایی رو به سه نوع مختلف سبزی تازه متصل کردند.
اون وقت یکی از دوستهای باکستر تو ذهنش مجسم کرد که تصمیم داره بره و یکی از
اون سه سبزی رو در آب جوش بندازه، سبزی انتخاب شده همین که در مغز انتخاب
کننده، برگزیده شد قبل از اینکه حتی توسط دست لمس بشه از خودش واکنشی رو نشون
داد( این واکنشها توسط دستگاه ثبت و دیده میشه نه با چشم ) . که اونها اسمش رو
گذاشتن بی هوشی، چرا؟ چون روی صفحه ی رسم نمودار، ناگهان جهشی به سمت بالا
دیده شد و سپس بلافاصله خط مستقیمی رسم شد که نشان دهنده ی حالت بی هوشی است،
در واقع این واکنش گیاهه برای اینکه درد نکشه، اون حالت بی هوشی پیدا می کنه
تا تجربه ی دردناکی رو که در انتظارشه بتونه تحمل کنه.*
*دو سبزی دیگر همچنان به جست و خیزهای خود( بر روی صفحه ی نمودار) ادامه دادند
تا آنکه سبزی از هوش رفته، آب پز شد. اون وقت دو سبزی دیگه با نوعی ناراحتی
دلسوزانه واکنش** **نشون دادند**.*
* *
*واکنش  تخم مرغها :*
*اونها این آزمایش رو با تخم مرغها هم انجام دادند و به نتیجه ی مشابهی
رسیدند. وقتی توی ذهن تصمیم گرفتند که یک تخم مرغ رو از داخل یخچال بردارند و
بشکنند، تخم مرغ همون عکس العمل اغما رو نشون داد و از هوش رفت، وقتی تخم مرغ
شکسته ای رو در کنار تخم مرغهای سالم قرار دادند، تخم مرغهای سالم واکنشی عصبی
از خودشون نشون دادند.*
* *
*خانم گیاه شناس یا جادوگر بدجنس گیاهان :*
*یک بار خانم گیاه شناسی پیش کلیو آمد تا به چشم خودش واکنش نشون دادن گیاهان
رو ببینه.کلیو قبول کرد و خانم رو پیش گیاهانش برد و شروع کرد به گیاهانش
الکترود وصل کردن. اما در نهایت تعجب دید که همه ی گیاهان حالت بی هوشی از ترس
پیدا کرده اند و هیچ واکنشی نشون نمی دهند، کلیو اندیشید باید اونها با ورود
خانم دچار این حالت شده باشند اون از زن پرسید که در هنگام ورود به لابراتوار
چه افکاری در ذهن داشته؟ خانم گیاه شناس پاسخ داد که :” من بیشر مواقع گیاهان
رو جمع می کنم و در آزمایشگاه در اجاقی می سوزونم تا وزن خشک شده شان را به
دست بیاورم ” معما حل شده بود گیاهان وحشتزده ی کلیو، از طریق نیروی ادراک
گیاهی شون فهمیده بودند که جادوگر بدجنس گیاهها، با اون افکار ترسناکش وارد
لابراتوار شده و همه از ترس بی هوش شده بودند، به محض بیرون رفتن خانم همه ی
گیاهها به حالت عادی در اومدند، کلیو باکستر نتیجه گرفت گیاهان براستی قادرند
هر گونه حال و حسی را در هاله ی تابان انسانها، به هنگام نزدیک شدنشان به خود
جذب کنند.*
*و با ادامه ی تحقیقاتش فهمید که این درباره ی هر سلول اولیه ای صدق می کند نه
فقط گیاهان.*
* *
*شناسایی قاتل:*
*تعدادی افسر پلیس دانشجو، از چند ایالت مختلف شاهد این آزمایش بودند. از میان
شش افسر پلیس یکی انتخاب شد تا نقش قاتل را بازی کند این افسر، یکی از دو
گیاهی را که به مدت چندین هفته در کنار هم بودند، انتخاب کرد و از درون گلدان
بیرون کشیدآنگاه برگهای گیاه کنده شده را کند و ریز ریز کرد آنهم در برابر
گیاه دیگر چند ساعت بعد آن شش افسر پلیس یکی یکی وارد اتاق شدندو در برابر
گیاه شاهد عینی ، که الکترودهایی به آن وصل شده بود، قرار گرفتند. آن گیاه
حالت طبیعی ویژه ی خود را داشت که بر روی صفحه ی نمودار دستگاه نقش می بست و
هیچ گونه واکنش غیر عادی نشان نمی داد. اما وقتی افسری که دوست گیاه یاد شده
را کنده بود، و به قتل رسانده بود، وارد اتاق شد ، گیاه بلافاصله و به شدت
واکنش نشان داد.*
*این قضیه این فکر را پدید آورد که در آینده ای نزدیک، ممکن است یک قاتل یا
دزد که وارد خانه ای شده، به استناد شهادت یک گیاه،مجرم شناخته بشود چون گیاه
یا سلول اولیه همین واکنش را نسبت به انسانی که در برابرش به قتل رسیده باشد
نشان می دهد و این فقط شامل قتل نیست گیاهی که شاهد کتک کاری یا خشونت یا دعوا
یا مشابه آن باشد می تواند شهادت** **بدهد.*
* *
*اهمیت** **این اکتشاف باعث شد تا این موضوع به نام ” ادراک سلول اولیه
“نامیده شود و”کلیو باکستر” از نظر دانشمندان علوم،” پدر سلول اولیه” نامیده
شود. *
*( اگر مایلید در مورد نتایج شگفت انگیزی که کلیو و همکارانش به دست آوردند،
بیشتر بدانید می تونید به کتاب ” زندگی مرموز گیاهان ” نوشته ی پیتر تامکینز و
کریستوفر برد  مراجعه کنید یا کتاب ارتباطات بیولوژیکی و قابلیتهای آن نوشته ی
کلیو باکستر به همراهی استیفن وایت)*
*خوب! حالا به نتایجی که می خوایم از این مبحث بگیریم، می رسیم ، یعنی به درس
خودمون :*
*۱ _** **وقتی گیاهان و حتی تخم مرغها ی داخل یخچال و سبزی تازه از زمین کنده
شده و حتی یک موجود تک سلولی ( کلا” سلول هر موجود زنده یا چیزی که متعلق به
موجود زنده است مثل تخم مرغ)می توانند تصاویر ذهنی انسانها رو دریافت کنند آیا
ما به عنوان برتر مخلوقات نباید بتونیم آگاهانه این کار رو انجام بدیم؟! پس
چرا بعضی از ما، گاهی فکر می کنیم شناخت نیروهای ذهنیمون گناهه و با دین یا
سعادت اخروی ما و خواست خداوند مغایرت داره؟! اگر این خصوصیت ( که ما اون رو
بعدها بررسی می کنیم و حتی به تمرین تله پاتی می پردازیم) نا پسند بود آیا
خداوند اون رو در تمام سلولهای موجودات زنده قرار می داد؟!*
*۲ _ در می یابیم که درست ترین نوع ارتباط با دیگر موجودات اینه که از طریق
درونمون با درون اونها برخورد کنیم نه فقط با کلام. زبان اهمیتی نداره. گیاهان
و سایر موجودات کلام رو نمی فهمند اما همگی تصاویر ذهنی آدمهایی با زبانهای
متفاوت رو دریافت می کنند اینجاست که می فهمیم چرا با انجام دادن تمرین بخشایش
برای دیگران یا نوشتن نامه برای فرشته ی آدمها باعث ایجاد حوادث بهتری می شویم.
*
*۳ _ با این مثالها اهمیت ساختن تصاویر ذهنی و تجسم خلاق رو می فهمیم. وقتی ما
تصویر ذهنی می سازیم همه ی کائنات آن را دریافت می کنند. پس مراقب تصویرهای
ذهنی که می سازیم باشیم.*

خوندم.خیلی جالب بود.ذهنیت راجع به هر موضوعی میتونه عکس العملی متفاوت نسبت به اونی که انتظار داریم رو برامون رقم بزنه.
کاش یاد بگیریم به هر اتفاقی با دید مثبت نگاه کنیم.
خیلی ممنون که پست سراسر اشکال مَنو با این ۲کامنتت تصحیح کردی.

درود! فقط مواظب باش از حول حلیم نیفتی توی دیگ… گرچه خداوند ز حکمت ببندد دری: ز رحمت زند قفل محکمتری… تو ایمان ن اعتقادت به بیشتر مسائل خوب است و بهش میرسی… ولی بدبخت آنانند که بدبینند و با احساس اشتباه و منفی زندگی میکنند و خودشان و اطرافیانشان و دیگران را مانند خودشان بدبخت میکنند.. خوش خو باش تا خوشبخت باشی و همیشه خوش بگذرانی… من که خوشبخت ترین کور روی زمینم فقط نصفم زیر زمین است…!

سلام و درود بر داش محسن خوبی آیا خب قسمت هم چیز خوبیه منم دارم تازگیا بهش اعتقاد پیدا میکنم فقط خدا کنه قسمتمون عالی باشه و خدا اون چیُ که در قسمتمون قرار میده به خیر و صلاحمون باشه به هر حال رفتی مشهد از طرف ماها هم نایب الزیاره باش مرسی بابت این پست روزت خوش ایام به کام و خدا نگه دار

سلام .
محسن مثبتی فعلا وقت نکردم که پستو بخونم.
ولی هر وقت خیلی تلاش میکنم و به چیزی نمیرسم خودمو ناراحت نمیکنم چون مطمئنم دست خدا و دست کائنات اون چیزو برای من نخواسته به هزاران دلیل . صبر میکنم تا موقعیت بهتریو بهم ارزانی کنند.

سلام ممنون از پستتون. این موضوع خیلی من رو هم درگیر کرده نمیدونم قسمت درسته یا نه؟ خیلی وقتها یک کار درست زمانی که داره به نتیجه میرسه یه هو به هم میخوره نمیدونم این اسمش چیه؟ به هر حال هنوز من جوابشو نگرفتم.
موفق باشید.

سلام بر آقای صالحی گرامی
الحق که قلمتون فوق العاده قشنگ و گیراست
پست برفیتون رو هم با گوشی خوندم نشد بکامنتم اونم بسیااار جالب زیبا خوندنی و عااالی بود.
این پست هم که همین طور کلا من یکی از خواننده های حتمی پست هاتون میشم چون می دونید که بیشتر شکلک خاطره خوندنم من اینجا و اینا…..
منم خیییلی دلم می خواد یعنی یکی از آرزوهام هست یه بار سوار کامیون بشم واقعا جالب خواهد بود …. یعنی الآن مشهد رفتید یا نه آیا؟ کاش اگه رفته باشید و البته حتما هم قسمتتون بشه برید من و ما رو هم دعا کنید زیاااد …..
قسمت هم چی بگم!؟! در مورد بعضی موارد و چیز ها بنظرم حتمی باید بهش معتقد بود ولی در بعضی موارد دیگه نه …. به صورت کلی به نظر من اعتقاد به قسمت اگه باعث امیدواری و دلگرم شدن بشه خوبه ولی اگه باعث رکود و بی تحرکی بشه خوب نیست ….
بازم ممنون از پست و قلم و خاطره تون و همیشه پایدار باشید و البته شاد

سلام
خیلی ممنونم از لطفتون.
درباره کامیون سواری انصافا تجربه عالی بود.
مشهدم ایشاالله فردا ساعت ۱۰ صبح پرواز دارم.دعاگوی همه دوستان و هم محله ای های عزیز هم خواهم بود.
بازم ازتون تشکر میکنم.

سلام.
یه کامنت رو خوندم، اومدم کامنتدونی رو پُر کنم!
اولا قسمت و تقدیر درست است. اما خداوند، در قرآن کریم، فرموده «خدا تقدیر هیچ امتی را طغیر نمیدهد».
از این جمله، من، دو نتیجه میگیرم. خودم. تعکید میکنم تا بدانی از خودم میگویم.
اول تقدیر درست است. راستی. حضرت میکائیل، موظف تقسیم رزق و روزی هستند که همان تقدیر هست.
اونم داخل پرانتز گفتم.
دوم: تقدیر یا رزق، تا حدی تعکید میکنم تا حدی در دست خود انسان هست.
مثلا کارهایی هستند که رزق را فراوان میکنند. مثل نخوابیدن در بین اذان صبح، تا طلوع آفِتاب.
پس به قسمت و همت اعتقاد داشته باش.
به قول پریسا: باشد که همگی رستگار شویم.
راستی پریسا؟؟؟ ؟؟تو چطور رفتی نشستی اون بالا؟؟؟
به ما هم یااااااااااد بدههه!
نمیشنوه که! اونقدر بالا شده!
فعلا مرخص. میرم تو پُستای دیگه هم سرکی بکشم.
راستی کجا؟ اول کامنتها!
رفتم!

دیدگاهتان را بنویسید