خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زندگی من از پنجشنبه جمعه هفته قبل 18 و 19 و پنجشنبه جمعه این هفته 25 و 26 آذر!

ضمن درود فراوان و عرض ادب!
بچه ها من امروز متفاوت اومدم تا براتون وراجی کنم و کمی از شاخه ای به شاخه ای بپرم و بنویسم
پنجشنبه هجدهم را از اداره مرخصی گرفتم و ساعت هفت صبح با چرخ دستی خریدم از خانه خارج شدم و به نانوایی رفتم و نان خریدم و از آنجا به سمت دکان تولیدی پولکی نباتیه رفتم…
واقعا پیاده در کوچه پس کوچه ها و خیابانها راه رفتن چه حالی داشت…
رفتم و رفتم و از خیابان عبور کردم و از روی پلی به پیادهرو رفتم و از جلو ماشینی که روی پل و پیادهرو پارک شده بود گذشتم و از کنار یک موتور هم عبور کردم و هرچه گشتم دکون مورد نظرم را نیافتم…
با ناامیدی برگشتم…
وقتی به همان ماشین رسیدم یکی پرسید کجا میخواهی بری!
گفتم پولکی نباتیه… و راهنماییم کرد به همان دکانی که جلو ماشین مزاحم بود…
راستی من بارها با راننده ی دوچرخه ام به آن دکون رفته بودم ولی جاشو نشون نکرده بودم تا روزی بتوانم به تنهایی مستقیم برم داخلش… ولی حدودش را میدانستم و باور نداشتم که گمش کنم…
خلاصه مقداری پولکی و نبات خریدم و به سمت خانه به راه افتادم…
وقتی به نزدیک خانه رسیدم پسر عمویم آمد و وسایل را داخل صندوق عقب پرایدش گذاشت و من داخل خانه شدم و بقیه ی وسایلم را آوردم و داخل صندوق عقب گذاشتیم و حرکت کردیم…
به خانه ی پسر عمویم رسیدیم و زن و دختر سه ساله اش را سوار کرد و به سمت تیران حرکت کردیم…
راستش قرار بود به چند اداره در تیران برویم و کارهایی برای زمینهای کشاورزی روستا انجام دهیم و یک خانم مهندس از یکی از ادارات به روستا ببریم تا جیپیس زمینها و قسمتهایی از روستا را بزند که پسر عمویم برای اینکه موقع برگشتن تنها نباشد خانمش را با پیشنهاد من با خودش آورد…
حدود ساعت یازده بود که از تیران به سمت روستا حرکت کردیم…
در راه روستا من حسابی در ماشین شلوغ کردم و برای دختر کوچولو دو بادکنک باد کردم تا بازی کنه و خسته نشه…
عروس عمویم سنم را پرسید و جواب دادم من در گروه های اینترنتی سیزده ساله هستم و در سن سیزده سالگی خودم سیر میکنم…
خانم مهندس خیلی تعجب کرده بود و هرچه تلاش کرد نتوانست از من حرف بکشد…
من آنقدر در ماشین شیطنت کرده بودم که کسی باورش نمیشد که من کی هستم…
وقتی به روستا رسیدیم قرار شد اول از حمام قدیمی روستا شروع کنیم و جیپیس بزنیم… من با دست اطراف حمام را نشان میدادم و پسر عمویم با خانم مهندس همکاری میکرد… بعدش به سمت حسینیه و قلعه ی قدیمی روستا رفتیم و من سه برج قدیمی روستا را نشان دادم و برج چهارم را یکی از اقوام نشان داد…
خانمهای همراه سؤالاتی برایشان پیش میآمد و میپرسیدند که من جواب میدادم…
جمعیت روستا چند نفرند… من از زمان کودکی که در این روستا بودم جمعیت این روستا از ده نفر افزایش نداشته و هم اکنون هم حدود ده نفرند که چهار زن هستند و بقیه مرد…
اما آن روز فقط یک خانم از خانه بیرون آمد و همراهان خیلی تعجب کردند که چقدر این روستا خلوته…
پس از تمام شدن کار در روستا به باغ رفتیم و در کنار چاه موتور عروس عمویم به ما چایی داد…
بالاخره کار خانم مهندس تمام شد و مرا به خانه بردند و به شهر برگشتند…
من آن روز تا عصر به چند نفر سر زدم و با آنان دیدنی کردم و شب تا دیروقت با پدرم زیر کرسی آتشی به گفتگو پرداختیم و از قدیمها و خاطراتمان گفتیم…
صبح از خواب برخاستیم و پس از خوردن صبحانه ساعت ده صبح به چاه زغالی وارد شدم و گونیها را پر کردم و تا ساعت پانزده و نیم کارم تمام شد…
سپس بالا آمدم و به حمام رفتم و پس از آن ناهار خوردم و با اصرار با پدرم وارد روستا شدیم و با یه نفر صحبت کردیم تا موقع برگشتن به شهر من با زغالها و یخچال خراب پدرم را با وانتش به شهر ببرد…
ساعت هجده بود که گونیها و یخچال را بارگیری کردیم و به سمت شهر حرکت نمودیم…
بین راه من احساس درد در بازوهایم کردم و وقتی خواهرم برای جویای حالم بهم زنگ زد گفتم که دوباره یادم رفت قرص بخورم و بازوهایم به درد افتاده است…
راستی من هروقت زیاد کار میکنم بازو و دست درد وحشتناکی میگیرم…
من بارها قصد کرده بودم قبل از اینکه وارد چاه زغالی شوم اول قرص بخورم و پس از بیرون آمدن هم قرص بخورم که دست درد نگیرم و همیشه بیخیال میشوم یا فراموش میکنم که قبلا چقدر درد کشیده ام…
آن شب به خواهرم گفتم تو برایم قرص بیاور خانه ی مادر تا من موقعی که میرسم بخورم و کمتر درد بکشم… ولی خواهرم گفت من کار دارم و نمیتوانم… منم گفتم خوب نیار میرم خونه آنقدر گریه میکنم تا خوابم ببره…
بالاخره به خانه رسیدیم و بارها را پیاده کردیم و یخچال را هم در دکون تعمیراتی نزدیک خانه گذاشتیم و خانم دوستم یه قرص استامینوفن به من داد ولی همچنان ناله میکردم…
وقتی از ماشین پیاده شدم بسیار خسته و دردمند بودم… روی تخت دراز کشیده و مینالیدم و به خود میپیچیدم… ساعت حدود 21 بود که خانمم آمد و یک قرص بوروفن بهم داد و خوردم و آنقدر نالیدم و کمی چرتیدم و دوباره از خواب پریدم و گریه و ناله سر دادم…
ساعت حدود 22 بود که به خانه ی خواهرم زنگ زدم و گفتم به دادم برسید که دارم از درد به خودم میپیچم و اروده میکشم…
در آخر خواهرم راضی شد تا با ماشین برایم قرصی بیاورد که اسمش را یادم نیست… وقتی قرص را خوردم در حال نالیدن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و صبح بیدار شدم و به اداره رفتم…
خوب حالا باور کردید که من سیزده ساله هستم… آخه مگه مردهای بزرگ هم گریه میکنند… من وقتی جایی از بدنم درد میگیره مانند بچه ها گریه میکنم…
پنجشنبه 25 آذر! ساعت دو و نیم جشنی به مناسبت هفته معلولین و تولد پیامبر در سالن شهروند کنار ارگ شیخ بهایی بود که با خواهرانم به آنجا رفتیم…
قبلا در کتابخانه ی نابینایان به بچه ها بادکنک داده بودم و حالا دوتا از بچه ها پیشم بودند و از من بادکنک میخواستند که ندادمشون…
بین جشن مجری من و چند نفر را برای مسابقه به روی سن دعوت کرد… وقتی بالا رفتیم نفری یه بشقاب یکبار مصرف به دستمون دادند… بعدش نفری یک کارد میوه خوری دادند دستمون…
بعدش نفری یک سیب قرمز بزرگ دادند و با شماره سه گفتند دو دقیقه وقت دارید سیبتون را پوست بکنید و هرکی زودتر و بهتر پوست بکنه برنده است…
من فورا کارد دنده دار خودمو از جیبم بیرون آوردم و اون کارد را در جیبم گذاشتم و وقتی مسابقه شروع شد با یکی دو چرخش به دور سیب آن را پوست کندم و دوباره کاردم را در جیبم گذاشتم و کارد اصلی را در بشقاب نهادم… راستی آیا تماشاچیا متوجه شیطنت من شدند و چیزی نگفتند یا همه حواسشون فقط به سیبها و پوست کندن ماها بود…
من اولین نفر بودم که سیبم را پوست کنده بودم و دستم را با سیب بالا بردم و وقتی کار همه تمام شد یه نفر سیبها را بررسی کرد و برندگان را که من و یک دختر بودیم اعلام کرد…
راستی جایزه یه کارت بانکی هدیه بود… من در حالی که به سیبم گاز میزدم به سمت صندلیم رفتم و نشستم و سیبم را خوردم…
پس از چند دقیقه که نشستیم و پذیرایی شدیم دوباره مجری خانم اعلام مسابقه کرد و من از جای برخاستم و بلند گفتم بچه ها بیایید بریم و چند نفر تحریک شدند و همراهیم کردند… همه به صف شدیم و مسابقه شروع شد…
نفر اول یک کلمه میگفت و نفر دوم همان کلمه را با یک کلمه دیگر میگفت و به همین ترتیب جمله بزرگ و بزرگتر میشد و هرکی اشتباه میکرد از دور خارج میشد که ما دو نفر بودیم و من نصف جمله را فراموش کردم و نفر دیگر برنده شد که واقعا حقش بود…
در آخر من آهسته در گوش آقای مجری گفتم هرچی بچه کمتر از 12 ساله در سالن هست را به روی سن دعوت کن تا شعر بخوانند و نفری یک بادکنک جایزه بگیرند…
واقعا عجب شیطنت باحالی بود… حدود 20 نفر بودند که اومدند و چون وقت رو به پایان بود قرار شد فقط جلو میکروفون خودشون را معرفی کنند و یه بادکنک از من بگیرند…
خوب با این شیطنت و بچه بازی حسابی بچه ها خوشحال شدند و صدای بادکنک بازی در سالن پیچید و دقایقی بعد جشن به پایان رسید…
امروز نزدیک ظهر مقداری بادام و فندوق برداشتم و بالا آمدم و کامی جونم را روشن کردم و داستانی را که قبلا بی دقت خوانده بودم را زدم تا مینا برایم بخواند و خودم شروع به شکستن بادامهای پوست سفت کردم…
خلاصه این داستان متنی عجب داستان باحالیه…من همانطور که داستان را گوش میکردم حدود پنج کیلو بادام را شکستم… من بادام را به دست چپ میگیرم و با سنگی روی نوک بادام میزنم تا بشکنه و به همین ترتیب مقدار زیادی بادام میشکنم…
من فندوق و پسته را هم به همین شکل میگیرم و میشکنم…
سپس مقزهای بادام و پسته و فندوق و گردو را آرد میکنم و با آب و اسل و معجونی درست میکنم و میخوریم…
راستی امروز فندوق و گردو هم شکستم… راستی وقتی بادام را به دست چپ میگیرم سنگ را به دست راست میگیرم و آهسته ضربه میزنم…
خوب حالا من چه داستانی میخواندم… کتاب مستان عشق که 478 صفحه دارد و سیمین و پسر عمویش اصلیترین بازیگران داستان هستند… راستی من این داستان را مدتی پیش از گروه نابینایان ایران گرفتم… امروز هم تا صفحه 254 خواندم و بقیه را برای فردا گذاشتم…
خوب این همه تعریف کردم و تنها تعریف کردن نبود بلکه تمرین نوشتن با کامی هم بود…
راستی بچها چرا مردم اعتقاد دارند که مردها نباید گریه کنند… چرا مردم اعتقاد دارند که مسنها نباید شوخی کنند و زیادی بخندند… چرا مردم اعتقاد دارند که بزرگها نباید بچه بازی دربیارند…
من که همچنان در سن 13 سالگی خودم سیر میکنم و کاری هم به اعتقاد دیگران ندارم!

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «زندگی من از پنجشنبه جمعه هفته قبل 18 و 19 و پنجشنبه جمعه این هفته 25 و 26 آذر!»

سلام آخخخ چی بگم از بچگی یادمه هر وقت گریه میکردم بزرگ شدی مگه بچهی ما نمیدونیم کی بچه بودیم پس
کی میتونستیم گریه کنیم کی میتونستییم بچگی کنیم من ک احساس میکنم هنوز بچم دوست دارم بچگی کنم
شما هم راحت باش راحت گریه کن اهمیت نده چقد گریه کردنو دوست دارم این روزا تنها نیستم ک با دل سیر گریه کنم خخخ من وقتی شادم هستم دوست دارم گریه کنم گریه در تنهایی بیشتر حال میده

درود!آره درسته بچه ها را اذیت میکنند و نمیگذارند گریه کنند…من همیشه هر کاری که دلم بخواهد میکنم و اجازه نمیدهم کسی در کارم دخالت کنه…
آره من همینم که هستم… تو هم همانطور که دوست داری باش و همیشه خوش باش!

درود. باز هم از شنیدن خاطره هات لذت بردم، چون با تمامی جزئیات تعریف می کنی به دل می شینن.
امیدوارم که همیشه شاد باشی و شاد کنی.
منم تقریباً حد اقل از نظر لباس پوشیدن مثل بچه هام، اکثراً رنگ های روشن می پوشم.
مرسی از این که خاطراتت رو به اشتراک گذاشتی و نسبت به تمامی نوشته های قبلی که ازت سراغ دارم، با کم ترین نقص نوشتی.
پیروز باشی

درود!همان موقع که دو سه نفر در حال شیطنت بودند من در حال نوشتن بودم…
عزیزم من زنده هستم و زندگی میکنم و برای تو و بعضیا میمیرم… خوب زودتر دست به کار شو و با بیست نفر از دوستان پایه بیا اینجا تا با هم بگوییم و بخندیم…
فقط اینجا ننویس که منتشر نمیشه… بچه ها هرکی پایه ی دور همنشینی است با من یا سجاد تماس بگیره تا برنامه ریزی کنیم و چند شب با هم باشیم!

گفتم شاید اون داستان خاله رو دوباره میخوندی یا اون باغبون خوشبخت رو خخخخخ. چرا خواهرت حاضر نشد قرص برات بیاره تعجبم چون خیلی خواهر مهربونی داری همش تقصیر یدالله هست خخخخ.
چرا نمیدونی
چه قرصی باید بخوری که آروم بشی و چرا نباید خودت داشته باشیش تا محتاج دیگران نباشی. همش هم نمیشه بچهبازی درآورد خب نمیگی مردم میگند اینا جز نابینایی شیرین مغز هم هستند خخخخخخ. در مورد گم کردن مغازه هم
چرا از گوشی اندرویدیت استفاده نمیکنی و چرا دات واکر را استفاده نمیکنی تا مکانهای مورد نظرتو علامت بزنی؟

درود! اولا اون خواهرم صاحب اردوگاه محله بود که نابیناست…
اون خواهرم هم که قرص دیکلوفناک ۱۰۰ برایم آورد راننده ماشین نابینایه است…
حالا دیدی که ید الله و خانمش این وسط کاره ای نبودند…
گوشی اندروید برای جیبم خریده شده و به کار دیگری نمیخوره…
راستش برای اولین بار بود که تنهایی به اون دکونمیرفتم و خیلی ادعا میکردم که بلدم کجا برم…
ولی وقتی رفتم باور نکردم که نتونم پیدایش کنم!

الاهی بری برنگردی خَخ. اون روستا هم فقط واس نابینا ساخته شده.
راستی از اروپا چه خبر.
اینقد ناله کن تا بمیری. عربده بکش عزیزم. عمراً اگه من بودم به دادت میرسیدم.
در خصوص اعتقادات مردم هم زیاد توجه نکن. مردم اون جوری که هستی باید تو رو بخوان نه اینکه اون جوری که میخوان باشی تا تو رو بخوان.
بینم چه میکنی با کامی جونت.

درود! من میمیرم برای رفتن به اون روستا و کار کردن در کنار پدرم کاریم به درد کشیدنهایم هم ندارم…
روستا و خاطرات من که اگه بخواهم بنویسم مصنوی هفتاد من میشه…
نالیدم تا خوابم برد و صبح سرحال از خواب بیدار شدم…
قرص دیکلوفناک صد چه راحت دردم را ساکت کرد!

فقط بدون حال کردم از نوشته ات. از بخشی که با بابات از خاطرات قدیم گفتی، از شیطنت بچه ها و بادکنک بازی، از سیب و کارد و پنیر، از خانم مهندس و جمعیت روستا، از قرص و درد و دست و راستی حرف های عمو حسین و کلا حرف های هرکی تا این لحظه کامنت گذاشته رو خوندم همگی لایک دارند. منم یادمه دو سه سال بیشتر نداشتم که هر وقت می زدم زیر گریه همه بهم می گفتند دیگه آخه مردی شدی واسه خودت نباید که گریه کنی! لذت ببر از بچگی و بچگانگی! منم همینجوری می برم! اونقدر بچه ام که توی محل کارم در نهایت حرفه ای گری در انجام کار ها، اونقدر شوخ و دیوونه و مسخره ام که همکارام خشکشون میزنه!

درود!همکاران من به دیوانگیهای من و شیطنتهایم عادت کرده اند…
من خودم بیشتر میمیرم برای همه ی این اتفاقاتی که برایم می افتد و همیشه برای افتادنشون لحظه شماری میکنم تا دوباره آنها را بوجود بیاورم…
شاد باشی و با شادی بیشتر زندگی کنی!

سلام عدسی. دقیقا مجسم می کنم داخل ماشین چه آتیشی سوزوندی خخخ! بادکنک آخ جون! سالن رو هم که ترکوندی رفت. ببین این اعتقاد هایی که گفتی رو بیخیال مرد ها هم درد دارن دل دارن گریه هم می کنن. بزرگ ها هم کودک درون دارن هر کسی هم جز این میگه دروغ میگه. حالا مال ما بیدار تره خخخ!
با کامی داری عالی پیش میری ایول بهت!
راستی این همون چاه زغالی نیست که۱دفعه مار داخلش بود آیا؟ وووییی مار!
رئیس مادر احضارم کرد من رفتم تو هم شاد باشی!

درود! تو فقط همه چیز را تجسم کن و لذت ببر…
بچه ها در سالن بادکنک باد میکردند و موقع خالی شدن بادش راه را تنگ میکردند و صدای سوت و قیژ قیژ و سر وصداهای عجیب بادکنک سالن را پر کرده بود…
آره اون همون چاه بود که چند سال پیش درش مار لمس کردم…
اون موقع هم که شما اومدید درش بسته بود و داخلش زوغال بود…
شاد باشی همیشه برو به مادرت برس که از واجبات زندگیت است!

درود!واقعا خیلی باحال بود کپی کردن فایلهای قفسه ای که بلد نباشی کپی کنی و الکی برای مسخره بازی کنترول ای و کنترول سی بزنی و با آلت اف ۴ بیایی بیرون و بری یه جایی کنترول وی بزنی و کامی ارور بدهد و صاحب قفسه نگران شود که چه اتفاقی افتاده است و دوستش بهش بگه کنترول ایکس زده و قفستو خالی کرده…
من که ناشیم و چیزی از کامی و قفسه حالیم نمیشه و فقط میتونم بچه سوسولهارو بترسونم و حالا بازار خنده برای بعضیا بوجود آورم…
خخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

چقدر خاطرات جالبی.
واقعا اشتباهه که مردم این تفکر رو دارن، باید همه به روشی که میتونن احساساتشون رو بروز بدن. ولی قشنگ بود گریه در زمانهایی که آدم واقعا نیاز داره کارسازه شدید. امیدوارم همیشه بخندین و ما رو هم بخندونین. چند میلیون بابت سیب هدیه گرفتین!؟ شما که میگن ماهی شش میلیون از اداره حقوق میگیرین که. خخخخخخ.

درود!من فقط وقتی که جاییم درد میگیره گریه میکنم و بیشتر خندانم و میخندانم…
کارت هدیه یک میلیون ریال منهای یک نقطه بود…
خوب حقوق ما را اشتباه به عرضتون رسوندند…من اگر کمتر از ۲۰۰۰۰۰۰۰ بدهند خر نمیشم براشون کار کنم…
مگه من خرم که براشون مفتی کار کنم…
حالا برو بیشتر تحقیق کن تا ببینی که من چقدر لاف میزنم!

درود!بله شنیدم که یه پست زدی… اما فقط نوشته بودی بیایید عدسی را نقد کنید که منتشر نشد…
البته اگر خودت متنی بزرگ نوشته بودی شاید منتشر میشد…
اصلا بیخیالش تو زحمت خودت را کشیدی و متاسفانه مدیر نپسندید و منتشرش نکرد…
خوب اصل حالت چیطوره… شاد باشی!

سلام بر عدسی خان.پتو میشوریبا دست زغال از چاه مییاری بیرون!آفرین بر این همه تلاش.راستی این دستتو یه بررسی کن خدای نکرده از قلبت نباشه یه وقتی!واقعا نوشتهات مثل همیشه لذت خاصی داشت شنیدنش.مرسی.

درود! من با دکتر رفتن بیموقع مخالفم…
چرا خودمو الکی دست دکترهای هیچی نفهم بدهم… من تا زمانی که مجبور نشوم دکتر بی دکتر…
همین که قرار شد بمیرم راحت میمیرم و نیازی به زجر کشیدن زیر دست دکترها را ندارم…
من خودم دکتر طب سنتی هستم و راحت میخورم و می آشامم تا بمیرم… خخخخخخ!

سلام

خوب منم معتقدم گریه برا مرد خوب نیستش! بنظرم مرد باید مظهر قدرت و استقامت باشه!

البته نه این که اصلا گربه نکنه ها! ولی خوب آشکار نباشه! این شکلی بهتره!

خاطراتتونم شنیدم موفق باشید

دروووووووووووووووود!خیلی باحال نوشتی…
اتفاقا من برای تقلید صدای گربه خیلی واردم…
من صدای گربه را طبیعی درمی آورم به طوری که دوستان باور میکنند که یه گربه ی واقعی کنارشون صدا میکنه…
البته متوجه شدم که بجای ی ب خورده بود و جمله را جالبتر کرده بود…تو هم ناراحت نباش و فکر کن که میخواستی جوک پرتاب کنی و چقدر به موقع کیبردت به کمک من آمد…
حالا هم بخند و شاد باش و شاداب زندگی کن!

دیدگاهتان را بنویسید