خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آقا جان، نباید این چوب شعبده بازیتو ببری تو هواپیما!

توجه: خواننده ی گرامی، صحت این داستان توسط سایت گوشکن رد یا تأیید نمی شود و دیدگاه های نویسنده صرفا دیدگاه های شخصی هستند و الزاما بیانگر دیدگاه تارنمای گوشکن نمی باشند.

سلام دوستان
و باز هم من، با یه خاطره ی کاملا واقعی!
خب، دقیقا همونی که اتفاق افتاد رو میگم!
یه دو شب نتونستم خوب بخوابم، شبه قبلش گوش درد، شبه قبلترش یه موضوعه خصوصی!
ساعته چهار بود، خواب بودم، گوشیم زنگ خورد، گیجه خواب بودم، دستمو بردم کناره بالشتم، گوشیمو برداشتم جواب دادم!
سلام
سلام علیرضا، هیچی نپرس، فقط پاشو بیا تهران، بلیطتم دسته مرتضیست، برو شیراز، باهاش همآهنگ کن، بیاد دنبالت هم تا فرودگاه همراهیت کنه، هم بلیطتو بهت بده!
منو میگی؟، گیجه خواب، اصلا یه وضعی!
چی؟، سارا جان، اصلا متوجهی این موقع ی شب داری چی میگی؟
آره، تو رو خدا علیرضا، چیزی نپرس، فقط پاشو بیا!
باشه، ساعت چند پرواز دارم حالا، اصلا کی بلیط گرفتی که خودم نفهمیدم؟
واییییی، خداااایاااا، میگم فقط عجله کن، ساعت 8 بلیط داری!
باشه باشه، میبینمت!
میبینمت، خداحافظ!
شب خسته از استدیویه دوستم برگشته بودم، تقریبا ساعتای یک و خورده ای بود که اومده بودم، باید دوش میگرفتم، خوابم میومد، وسایلامم که جمع نکرده بودم، اصلا یه اوضاعی!
پا شدم یه دوش گرفتم، یه خورده سر حال شدم، حالا مونده بودم چی بپوشم!
یه دست از لباسام که خیلی دوستشون داشتمو پوشیدم، وسایلامم جمع کردم، زدم بیروم!
حدودا ساعته پنج بود، دیدم هنوز وقت دارم، یه حلیم با نونه داغ گرفتم، رفتم پارک، نشستم خوردم!
چسبید، حسابیم چسبید!
رفتم سواره ماشین شدم که برم شیراز، تو راه با مرتضی همآهنگ کردم که همو ببینیم!
خلاصه، رسیدم، مرتضی رو پیدا کردم، یه نیم ساعتم تا فرودگاه راه داشتیم که رفتیم!
ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بود، مرتضی منو برد به سالنه انتظار!
مرتضی، تو دیگه برو!
چی، اگه من برم تو چطوری میخوای سواره هواپیما بشی؟
تو برو، مزاحمت نباشم، اینجا فرودگاه خودش نیرو داره واسه کمک به افراده نابینا!
باشه، پس سفارشتم میکنم که حواسشون باشه، میرم!
خلاصه، خداحافظیو سفارشو از این حرفا، تا بلاخره موقع ی رفتن شد!
جناب من همراهتون هستم، لطف کنید با من بیاید!
سلام، مرسی!
عصامو در اوردم که به چیزی یا کسی نخورم، این بنده خدا هم دستمو گرفت و راه افتادیم!
تو سالنه آخر که میخواستیم سواره ترانزیت بشیم، باید بازرسی و اینجور حرفا میشدیم!
نگهبانه دره خروجی عصامو دید!
آقا یه لحظه!
بفرمایید؟
این چوبه شعبده بازیتونو بدید من لطفا!
چی؟
چوبه شعبده بازی کدومه؟
همینی که دستتونه دیگه!
جناب این اسمش عصاِ، به نابیناها کمک میکنه، اصلا این ماله نابیناهاست، مثل چشممونه، چوبه شعبده بازی کجا بوده؟
نخیر، آقا جان، نباید این چوبه شعبده بازیتو ببری تو هواپیما!
آقای محترم، میگم این عصاِ، چوبه شعبده بازی چیه؟!
یه چند تا از همکاراش با همراهِ من سعی کردن قانعش کنن، بابا مگه تو کتش میرفت، گیر داده بود که این چوبه شعبده بازیتو بده به من!
تازه آخرشم برگشته میگه، خب شماها مطمینین این چوبه شعبده بازی نیست، واسه کسی خطری ایجاد نمیکنه؟
تقریبا داشتم عصبانی میشدم، که خدا رو شکر همه چیز حل شد!
خب دیگه بقیشم تو خماریش بمونین، قرار بود اینو بگم، نه اونو!
خخخخخخ!
موفق باشید!

۳۱ دیدگاه دربارهٔ «آقا جان، نباید این چوب شعبده بازیتو ببری تو هواپیما!»

درود علیرضا، وقتت خوش.
اوه چه قدر با کلاسی تو!
ایول!
چوب شعبده بازی؟
حیف واسه وجهه ی نابینایان خوب نیست وگرنه اگه جای تو بودم با همون چوب شعبده بازیم می کوفتم در کله ی نامبارک اون آقا!
امیدوارم بعدش هم اون قدر بِهِت خوش گذشته باشه که ارزش خماری رو واسه ما خواننده های پستت داشته باشه!
خخخخخ.
آفرین به این عزت نَفسِت، واقعاً آفرین.
نمی دونم الآن فازِت چیه ولی امیدوارم فاز غم نداشته باشی.
بدرود

سلام. چوب؟ شعبده بازی؟ آخ خدا دلم! یعنی از نظر این بنده خدا می شد از لا به لای تای عصای سفید خرگوش در بیادش آیا؟ خدایا خدایا ترکیدم به جان خودم آخ آخ دلم!
میگم پوریا درست میگه حیف که نمی شد وگرنه حق این بود که همون چوب شعبده بازی رو می بردیدش بالا و از وسط ملاج ایشون رو روشنش می کردید تا دیگه خاموش نشن خخخ!
از دست این آدم های عزیز!
جالب بود!

درود!
فکر کنم قیافت و چهره ات خیلی غلط انداز بوده و به شکل دزدان دریایی بودی… خخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاها
من که بارها با هواپیما به مشهد رفت و آمد داشته ام و همیشه با احترام باهام برخورد شده…
حتی میخواستند منو با بالابر سوار هواپیما کنند که خودم محترمانه گفتم دست و پاهایم سالم است و دوست دارم با پاهای خود راه بروم…
وای چقدر باحال بود زمانی که خلبان درب ورودی هواپیما ایستاده بود و با همه دست میداد و خوش آمد میگفت…
من با هواپیما سال ۸۹ به سوریه رفتم و همه جا با عصا بودم و مورد احترام همه…
جای همه ی دوستان خالی خوش میگذشت…
عزیزم کمی به سر و وضعیتت برس و از چهره ی دزدان دریایی بیرون بیا…
خوب راستی چرا کامی جون من اسمتو یه جورایی میخونه که من فکر میکنم با دزدان دریایی و دزدان هواپیمایی مشغول گفتگو هستم… خخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

درود
نه بابا، اتفاقا سرو وضعمم مرتب و کلا تیپو همه چی اوکی!
این موضوع، نه، اصلا بی احترامیی رو به خودم حس نمیکنم، به هر حال که من مشکلی نداشتم، این مشکله کشورمه، با فرهنگش، نه من!

سلام دوست عزیز هنگامی که یک نابینا با یک بینا راه میرود دیگر نیازی به استفاده از عصا نمیباشد .. راستی شاید هم آن مامور یادش به عصای حضرت موسی افتاده لطفاً در داستان بعدی موارد فوق را رعایت بفرمایید..خخخخخخخخ

سلام
من چون تازه دارم سعی میکنم از عصام استفاده کنم، سعی میکنم همه جا ازش استفاده کنم، مخصوصا یه همچین جایه شلوغی!
دیگه نمیدونم، شما میتونید تشریف ببرید فرهنگه کشورتونو درست کنید تا یه همچین داستان، قصه یا هر چی که اسمشو میزارید رو نشنوید

سلام دوستان. صحبت از هواپیما شد یادم اومد تفاوت هایی بین خرید بلیط اتوبوس و هواپیما وجود داره که البته همۀ دوستان بهتر از من می دونند، اما یادآوریش بد نیست.
اولا واسه خرید بلیط هواپیما به شماره کارت ملی و تاریخ تولد و شناسنامه نیاز هست و من اگه بخوام واسه کسی بلیط بخرم نمی تونم برم فرودگاه پولم رو بکوبم روی میز و بگم سه پُرس بلیط لطفا. حالا فرض کنید بخوام طرف رو هم غافلگیر بفرمایم.
ثانیا افراد حراست فرودگاه و کادر پرواز، بدون هیچ استثنایی نحوه تعامل با افراد خاص اعم از معلولان جسمی-حرکتی و یا حتی افراد مظنون به حمل جلیقه های انتحاری رو به صورت ویژه یاد می گیرند و با شاگرد راننده های مستقر در ترمینال جنوب یه مقدارکی تفاوت دارند. تمامی این عزیزان زحمتکش که من هر ماه حداقل یکی دو بار و اتفاقا توی همین فرودگاه شیراز بنابر مقتضیات رفت و آمدهای شغلی باهاشون سروکار دارم، با عصای سفید و ضرورت استفاده اش ازسوی بچه های نابینا کاملا آشنایی دارند و اصولا یکی از آیتم های آموزشیشون هم همینه. دیگه به این پست سر نمی زنم و قضاوت رو به شما، و شما رو به خدا می سپارم.

سلام به شما
اول که قرار نیست شما جزئیاته زندگیه کسی رو بدونید!
که چی شد که این شد یا اون شد!
صد درصد که این کارا شوخی بازی نیست، و دقیقا همینجوری که شما گفتید واسه خریده بلیطه هواپیما باید عمل کرد!
حالا من از شما یه سؤال دارم!
واقعا، که چی؟، داستان، دروغ، یا هر چی که اسمشو بزارید، که چی؟، که بخوام چی رو ثابت کنم؟
لطف میکنید اگه سعی کنید همه رو مثله خودتون نبینید!
موفق باشید!

چه جالب. خخخخخ.

کسی واسم تعریف میکرد: بیست سی سال پیش واسه انجام کارِ بانکی مجبور میشه بره پیش فردی که با گاوصندوق بانک سر و کار داشته بعد عصاشو در میاره سربازه رنگ از رخش میپره فکر میکنه اسلحه بوده هاهاها.
البته جزئیات دقیقترشو یادم نیست و رنگ پریدگی سرباز رو هم همراه اون شخص توضیح داده بود.

سلام بر جناب آب دیت گرامی
شناس نامه چرااا ندارید خب
می گم به عقیده من اون جناب نگهبان به تازگی کتاب هری پاتر خونده خخخخخ
و خب الآن تو خماری هم که رفتیم وووووه
به اضافه این که اون قسمت که با خودتون فکر کردید چی بپوشید هم خیییلی جالب بود خخخخ
دیگه ان شا الله شاد و سربلند و با شناسنامه بشید و منتظر ادامه ماجرا هستیم

دیدگاهتان را بنویسید