خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حرف های نسیم

دیشب دلم گرفته بود. هوای بی تو بودن به اجبار وارد ریه هایم میشد! راه فرار نداشتم، ناگهان فکر بازی با نسیم به سرم زد. بی حال و دل تنگ پنجره را گشودم و به اارامی دستی برایش تکان دادم و با صدایی خسته صدایش زدم: لبخندی زد و از لای پنجره وارد شد.. دست نوازش خود را با مهربانی بر صورتم کشید.. پرسید: باز چه شده؟ باز که دل تنگی؟ همین دو جمله کافی بود تا قفلی را که مدتها بر بغض گلویم زده بودم، در هم بشکند.. در این هنگام باران هم به جمع ما پیوست، حال من بودم و باران و نسیم… خود را به لطافت ااغوش پر مهر نسیم سپردم. باران هم با عشق گونه هایم را تر میکرد… اارامتر که شدم من را به حیاط خانه بردند، روی نیمکت نشستیم، زخمم را نشانشان دادم و برایشان گفتم: رهایم کرد، صندوق قلبم را شکست و تمام دارایی ام را ربود، غرورم را، احساسم را، عشقم را، امید و اعتمادم را… دیگر چیزی برایم نمانده، عجیب تنهایم! باز هم مهربانی باران و نسیم و باز هم بوسه و ااغوش… نسیم برایم گفت: عزیزکم! میدانم، اما رسم دنیا این است؛ ساده که باشی بیشتر زمینت میزنند، صادق که باشی، بیشتر فریبت میدهند و هرچه شکننده تر باشی، بیشتر میشکنند تو را… پس، اارام باش و با قدرت برخیز.. گذشته ات را به خاک بسپار اما فراموشش نکن و برای فردایت بجنگ…. ساده تسلیم نشو و تا اخرین نفس بجنگ. دیروزت را به خاطر بسپار، امروزت را نباز و فردایت را بساز…. خیلی اارامتر شده بودم و نیرویی عجیب درون خودم احساس میکردم.. زخم خود را بستم، اشکهایم را پاک کردم و پیراهن خود را تکاندم.. دستی با نسیم و باران دادم و باهم خدا حافظی کردیم و به سوی اینده به راه افتادم……. #سوگند حمیده سواری] ۱۳۹۵-۶-۲۷

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «حرف های نسیم»

دیدگاهتان را بنویسید