خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! بخش سوم:

سلامی گرم, در این شب سرد زمستانی خدمت شما دوستان هم محله ای …
با قسمت سوم خاطراتم در خدمت شما هستم:
دوران راهنمایی هم بالاخره تمام شد و وارد دبیرستان شدم. بعد از یک عالمه فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم و همچنین مشورت با دبیر رابطم, بالاخره یک مدرسه مناسب پیدا کردم که در آن ثبت نام کنم. از خوشحالی دلم میخواست پر در بیاورم چون میدانستم که با شروع مدارس, باز سفر ها و اجرای برنامه ها با گروه شیدا از سر گرفته میشود و یک دنیا لذت نصیبم میگردد …
پس از گذشت تقریبا یک هفته از شروع مدرسه, کم کم حقایق تلخ جدیدی بر من مکشوف شد:
به تدریج احساس کردم که دیگر, درس ها آن اندازه آسان نیستند که تنها به وسیله ذهن و حافظه, بدون داشتن کمک و یا حتی منبع اصلی بتوانم از پسشان بر بیایم. حالا دیگر علاوه بر درس ریاضی, فیزیک هم بود که در کلاس عادی به خوبی نمیتوانستم آن را بفهمم و یاد بگیرم.
بد تر از همه تغییراتی بود که در کتاب های زبان انگلیسی تبدیل شده به خط بریل داده شده بود و روح من بیچاره تا نیمه دوم آذر ماه سال 1385 که بالاخره کتاب های بریلم به دستم رسید به کلی از آنها بی خبر بود.
هرگز فراموش نمیکنم!. در اتاقم نشسته بودم و با کمک مادرم کتاب هایم را مرتب در کمد میچیدم. مادرم گفت: بیا. اینم کتاب انگلیسیت … کتاب را از او گرفتم و برای کنجکاوی بازش کردم و از آن چه که زیر انگشت هایم احساس کردم, به کلی مات و مبهوت شدم! …
نوشته های داخل کتاب کاملا برایم نا مفهوم بودند …
فردای آن روز با قلبی مضطرب دبیر رابطم را ملاقات کردم و جریان را برایش شرح دادم.
با نهایت آرامش گفت: این که چیز مهمی نیست دخترم. کتاب های انگلیسی شما از امسال, بر اساس یه قاعده چاپ میشن که بهش میگن: کوتاه نویسی انگلیسی. این کار هم برای کمتر شدن حجم کتاب ها و راحتی شماست. نگران نباش. برات یه جزوه آموزش کوتاه نویسی از شیراز یا تهران سفارش میدم. کم کم تمرین کن تا به خوبی, مثل قبل بتونی از روی کتابای انگلیسیت بخونی …
آن جزوه آموزشی تا پایان آن سال به دستم نرسید و در نتیجه سال اول دبیرستان را بدون داشتن منبعی برای مطالعه درس انگلیسی گذراندم …
از زمانی که قدم به مدارس عادی گذاشته بودم, درس ریاضی را با کمک برادرم تمرین میکردم و یاد میگرفتم. او همچنین گاهی در درس زبان هم کمکم میکرد و اشکالاتم را برطرف میساخت. ولی زمانی که سال سوم راهنمایی را شروع کردم برادرم در رشته مهندسی برق قدرت, در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد و به آنجا رفت و در نتیجه در حساسترین سال تحصیلی از کمک درسی برادرم هم محروم شدم! …
هنوز بعد از گذشت سال ها وقتی به سال اول دبیرستانم فکر میکنم, از این که توانستم با آن وضع تأسف بار منابع, از پس درس هایم بر بیایم دچار تعجب میشوم! …
در همین سال سخت بود که مربی دلسوز و مهربان ما, آقای سفری هم دوران خدمت خود را به دولت به پایان رسانید و بازنشسته شد و رفت و با رفتن او تمام آن برنامه های جذاب و نشاطآور هم برای همیشه تمام شدند! …
تابستان آن سال به شرایطی که با آن روبرو شده بودم کاملا فکر کردم و نتیجه ای که به دست آوردم این بود که دیگر ادامه تحصیل در این شهر کوچک با این وضع برایم امکان پذیر نیست و اگر به دنبال درس خواندن هستم باید به یک شهر بزرگ بروم. در شهر اقلید دیگر هیچ چیزی نبود که برایم جالب و جذاب باشد. برادرم که معمولا تمام اوقاتم را در خانه با او میگذراندم به مشهد رفته و کنارم نبود. آقای سفری هم رفته بود و دیگر, از برنامه ها و مسافرت های جذاب و لذت بخشی که برایمان ترتیب میداد خبری نبود. علاوه بر همه اینها بعد از مشورت با مشاور مدرسه و همچنین صحبت با دبیر رابطم به این نتیجه رسیده بودم که ورود به رشته طراحی لباس, رشته مورد علاقه ام برایم امکان پذیر نیست و بر خلاف تمایل قلبی, باید یکی از دو رشته علوم انسانی یا معارف را انتخاب کنم …
تصمیمم را گرفتم. باید از این شهر کوچک که حالا, هیچ چیز جز دل تنگی و نا کامی و ملال برایم نداشت میرفتم …
همه کار ها خیلی زود انجام شد. به همراه پدرم به شیراز رفتیم و برای گرفتن خوابگاه در مدرسه نابینایان شوریده شیراز, مدیر آنجا را ملاقات کردیم.
مدیر مدرسه به دلایلی که نمیتوانستم بفهمم چیست تمایلی به پذیرفتنم در خوابگاه نداشت و به همین خاطر تمام تلاشش را کرد تا من و خانواده ام را از آمدنم به شیراز منصرف کند. از جمله این که تا آنجا که میتوانست از خوابگاه و شرایط ساختمانی و همچنین رفتار بچه ها چیز های منفی برای ما تعریف کرد و موجب شد که با ذهنیتی کاملا بد و منفی وارد آنجا شوم.
ای کاش میتوانست درک کند که شرایط خاص وادارم کرده بود به شیراز بروم. وگرنه کدام آدم عاقل حاضر میشود آرامش و آسایش خانه و اتاق تک نفری خودش را به دلخواه با اتاق های شلوغ و نا مناسب خوابگاه عوض کند؟
وارد خوابگاه مدرسه نابینایان شوریده شیرازی شدم. در یک اتاق شش نفره که همه ساکنینش در حدود سن خودم بودند جایم دادند. برای ادامه تحصیل هم همه ما را در یک دبیرستان عادی ثبت نام کردند و یک دبیر رابط هم در تمام روز های هفته, در تمام ساعات مدرسه به ما اختصاص دادند. در سال دوم دبیرستان در آن مدرسه روی هم هشت نفر دانشآموز با مشکل بینایی بودیم. یک نفر در پایه اول. پنج نفر در پایه دوم و دو نفر هم پایه سوم.
از بین دومی ها من و سه نفر دیگر خوابگاهی بودیم و فقط یکی از دوستان که در ادامه خاطراتم با اسم نازنین از او یاد خواهم کرد به همراه خانواده اش در شیراز زندگی میکرد.
از خوابگاهی که در آن ساکن بودیم تا مدرسه عادی محل تحصیلمان مسافت زیادی نبود. با قدم های معمولی میشد این راه را در مدت یک ربع ساعت یا بیست دقیقه پیمود. هر روز من به همراه چهار نفر دیگر این مسافت را پیاده میپیمودیم. به مدرسه میرفتیم و از آنجا به خوابگاه بر میگشتیم.
بر خلاف سال های قبل که مدرسه نابینایان شیراز, هزینه سرویس رفت و آمد دانشآموزان تلفیقی ساکن در خوابگاه را تقبل میکرد, در آن سال پرداخت هزینه بر عهده دانشآموزان افتاد و دوستان من بخاطر عدم توانایی خانواده در پرداخت این هزینه از داشتن سرویس محروم شدند. پدرم در بین مکالمات تلفنی که با هم داشتیم شرایط مدرسه و چگونگی رفت و آمد ما را پرسید و من هم حقیقت را برایش بازگو کردم. پدرم تأکید کرد که پیاده به مدرسه نروم و فردای روزی که با هم تلفنی صحبت کرده بودیم, کل هزینه سرویس مدرسه ام را برای یک سال, به حساب مدیر مدرسه نابینایان واریز کرد.
متأسفانه همان گریز از تنهایی که قبلا در باره اش نوشتم, موجب شد که ترجیح بدهم با دوستانم پیاده به مدرسه بروم و خطر دو بار گذشتن از یک خیابان شلوغ را به جان بخرم ولی موقع رفت و آمد تنها نباشم.
یکی از چیز هایی که هنوز هم وقتی آن را به یاد میآورم بی مسئولیتی و نا لایقی مسئولین شهر شیراز و همچنین مسئولین مدرسه شوریده شیرازی را به نظرم میآورد این است که روبروی تنها مدرسه نابینایان استان فارس یک خیابان بسیار شلوغ و پر تردد قرار دارد که گذشتن از آن برای افراد نابینا واقعا خطرناک میباشد و این خیابان فاقد یک پل هوایی است. با این که ایجاد یک پل هوایی در این محل علاوه بر کمال ضرورت, کاملا امکان پذیر و بدون اشکال میباشد.
به خوبی یادم هست که بعد از چند روز که از تحصیلم در شیراز گذشت تا چه اندازه به ضعف خودم در درس ها, در مقایسه با دیگر دوستان هم نوع پی بردم. آنقدر این تفاوط زیاد بود و آنقدر نسبت به دوستانم در درس ها ضعیف بودم که توان وصفش را در خود نمیبینم! …
متأسفانه معلم ها هم مرتبا به این احساس ضعفم دامن میزدند و با دیگر هم کلاسی های هم نوع, مقایسه ام میکردند. در آن روز ها حتی یکی از آنها برای یک لحظه زحمت این را به خود نداد که به دلیل این ضعف و نا توانی من در درس ها فکر کند. البته در این مورد از نظر خودم کوچکترین ایرادی به معلم هایم وارد نبوده و نیست. به هر حال آنها معلم بودند و وظیفه شان درس دادن و امتحان گرفتن و نمره دادن بود. این که یک دانشآموز ضعیف چرا ضعف داشت و قبلا در چه شرایطی درس خوانده و بزرگ شده بود اصلا به آنها ارتباطی نداشت.
آری! … باید این حقیقت تلخ را قبول میکردم که هیچ کس در این که من نابینا به دنیا آمدم, در این که اوقات گران بهایی را که باید به یادگیری انواع علوم و مهارت ها میپرداختم, تلف کردم و بجای آن در روستا وقت گذرانی کردم, در این که در سال های اول مدرسه بار ها و بار ها از کودکان کم توان ذهنی کتک خوردم و آزار دیدم, در این که در مدرسه عادی آن همه سختی کشیدم, در این که کتاب هایم آن قدر دیر به دستم میرسید که دیگر توان این را نداشتم که خودم را به بچه های کلاس برسانم, در این که ریاضی و فیزیک را در مدرسه عادی نمیفهمیدم, در این که قواعد کوتاه نویسی انگلیسی را یاد نگرفته بودم و در نهایت در این که تا این اندازه در درس های مختلف ضعف داشتم مقصر نبود. این ها فقط مشکلات فروغ بود و به هیچ کس دیگری هیچ ارتباطی نداشت …
یک روز صبح در خوابگاه نشسته بودیم و با بچه ها تکلیف مربوط به درس عربی را انجام میدادیم. سرپرست آمد و به من گفت: بیا تو اتاق سرپرستی. آقای اسدی پشت تلفنه, میخواد باهات صحبت کنه. آقای اسدی معاون دانشآموزان تلفیقی در مدرسه شوریده شیرازی بود.
تلفن را که برداشتم بعد از احوال پرسی های معمول گفت که میتوانم با دانشآموزانی که دو سال از خودم کوچکترند در کلاس های مخصوص آموزش کوتاه نویسی انگلیسی شرکت کنم. واقعا از این مژده خوشحال شدم. جلسه اول کلاس به خوبی و خوشی برگزار شد. در آخر کلاس مدرس, شیفت مدرسه هر کدام از ما را پرسید تا بر اساس آن روز و ساعت جلسات بعدی را مشخص کند. تمام افراد حاضر در جلسه, چه دختر و چه پسر گفتند که شیفت مدرسه شان سه روز اول هفته صبح و سه روز دوم بعد از ظهر است.
همه با هم همآهنگ شدند و من تنها ماندم. شیفت مدرسه من, یک هفته صبح و یک هفته بعد از ظهر بود. با وضعی که پیش آمد دیگر رفتن به این جلسات برایم فایده ای نداشت چون به ناچار مجبور میشدم یک هفته در میان از کلاس ها غیبت کنم.
به این ترتیب فرصت شرکت در این جلسات را هم از دست دادم و بخاطر مشکلات مربوط به سکونت در خوابگاه و همچنین زمان زیادی که باید به مطالعه درس های مدرسه و جبران ضعف هایم اختصاص میدادم نتوانستم کلاس دیگری پیدا کنم و در نتیجه هرگز قواعد کوتاه نویسی انگلیسی را یاد نگرفتم و امروز هم که این سطور را برای شما تایپ میکنم اگر یک متن کوتاه نویسی شده را جلویم بگذارند, نخواهم توانست از روی آن بخوانم …
علاوه بر مشکلاتی که در درس و تحصیل داشتم حضور در خوابگاه نابینایان نیز برایم خالی از زحمت و اشکال نبود. همه آنهایی که با هم در خوابگاه زندگی میکردند, از سال های قبل به آنجا آمده بودند. بعضی از آنها از همان شش یا هفت سالگی که مدرسه را شروع کرده بودند خوابگاهی بودند و با هم زندگی میکردند. در نتیجه همه آنها به خوبی یکدیگر را میشناختند و من برایشان بیگانه ای مزاحم محسوب میشدم. به همین دلیل از هیچ عملی برای اذیت کردن و رنجاندنم کوتاهی نمیکردند. علاوه بر این که دیر به جمع آنها وارد شده بودم یک تفاوت اصلی دیگر هم با آنها داشتم که موجب میشد مرا در جمع خودشان بیگانه بدانند و متأسفانه برای رفع این تفاوت کاری از دستم بر نمیآمد. این فرق عبارت بود از این که بر خلاف آنها من تا آن زمان با خانواده زندگی کرده بودم. خانواده ای که بغیر از من فرد نابینایی در آن به دنیا نیامده بود. خانواده ای که دست کم سعی کرده بودند برای دختر نابینای خود هم به اندازه یک دختر سالم امکانات زندگی را فراهم کنند. ولی اغلب دوستانی که حالا با آنها زندگی میکردم از داشتن چنین نعمتی محروم بودند …
گاهی از شدت بی اطلاعی دوستان هم اتاقی و هم کلاسیم از بعضی چیز های بدیهی تعجب میکردم و بی اختیار این تعجب در حرکات یا حرف هایم نمودار میشد و موجبات رنجش و بد بینی آنها را فراهم میساخت. لازم به گفتن نیست که آنها این تعجب را به پای تفاخر و برتری جویی میگذاشتند و سعی میکردند در اولین فرصتی که به دستشان میرسید به سختی انتقام بگیرند. یکی از این اتفاقات را که به خوبی در حافظه ام مانده در اینجا برایتان مینویسم:
یک شب عده ای از خانم های خَیِر شیرازی به خوابگاه ما آمده و به تعداد بچه ها, برای شام پیتزا سفارش داده بودند. من که از بچگی علاقه مند به دوستی با افراد و آشنا شدن با دیگران بودم به نزدشان رفتم و کنارشان نشستم و با آنها مشغول گپ و گفت و خنده شدم. وقتی خانم روانشاد, مادریار خوابگاه ما را برای شام صدا کرد به همراه آن خانم های صمیمی و مهربان وارد سالن غذا خوری شدم. مادریار غذای هر کدام از بچه ها را روی میز در جلو آنها گذاشت. دوستی که بغل دستم نشسته بود با آرنج به پحلویم زد و گفت: پس چرا خانم روانشاد بهمون نون نمیده که غذا خوردن رو شروع کنیم؟
بی اراده با صدایی آمیخته به تعجب پرسیدم: نون؟ عزیز مگه کسی با پیتزا نون میخوره؟
این که همین یک تعجب و پرسش ساده تا چه اندازه موجب رنج مصاحبم و در نتیجه نا سزا شنیدن و توبیخ شدن من در جمع دوستان شد باز از آن جمله چیز هاییست که قادر به بیانش نیستم!. علاوه بر اینها, ساختمان قدیمی و بسیار نا مناسب خوابگاه هم چیزی بود که موجب رنج همه ما میشد. از جمله اصلیترین مشکلات در این زمینه کمبود شدید کمد و قفسه برای وسایل شخصی ساکنین و همچنین قرار داشتن بعضی از قسمت های خوابگاه که تعادل دمای هوا در آنها نهایت ضرورت را داشت, مثل سالن غذا خوری و حمام ها در حیاط و فضای باز بود.
در زندگی بار ها برایم اتفاق افتاده که تا لب پرتگاه کشیده شده ام و احساس کرده ام فاصله ام با محو شدن, فقط به اندازه یک قدم, یا به اندازه گذشت یک یا دو دقیقه است. دقیقا مثل آن روزی که از روی اسب نیلی به داخل رودخانه پرتاب شدم و اطمینان داشتم بیشتر از دو یا سه دقیقه دیگر زنده نخواهم ماند.
ولی در آخرین قدم ها, در آخرین لحظه ها, قبل از این که سقوت کنم و محو شوم دستی گرم به سمطم دراز شده و نجاتم داده است. در آن زمان که به داخل رودخانه افتادم, دست های قوی و نیرومند عموی کوچکم بود که از آب بیرونم کشید. در آن روز ها هم که بخاطر ضعف شدید در درس های ریاضی, عربی و انگلیسی امیدی به ادامه تحصیل نداشتم, دست های ظریف و زیبای نازنین از پرت شدن در دره ژرف و وهشت آور بی سوادی نجاتم بخشید! …
نازنین دختری قد بلند, مهربان, شجاع, هنر مند, زیبا, مرتب و خیلی با هوش بود. از یک چشم کاملا نابینا بود ولی چشم دیگرش تا حدی که بتوان او را یک کم بینا, با بینایی خوب به حساب آورد دید داشت. چون دختری شجاع, با هوش و مستقل بود از این مقدار دید که داشت نهایت استفاده را میبرد و تقریبا میتوانم بگویم: بغیر از خواندن و نوشتن به بینایی و رانندگی تمام کار هایی را که یک خانم لازم است توان انجامش را داشته باشد به بهترین وجه ممکن انجام میداد. بر خلاف دختر های خوابگاهی, از همان روز های اول ورودم به مدرسه با من گرم گرفت و صمیمی شد. در درس ها از همه ما قویتر بود و بر خلاف بقیه ما که موقع نوشتن جزوه به خط بریل, در سر کلاس ها مرتب از معلم عقب میماندیم به سرعت دانشآموزان عادی و با نهایت دقت جزوه برداری میکرد. بر خلاف بیشتر دختر ها اصلا در موضوعات مربوط به درس حسادت نداشت و از هیچ کمکی به دوستانش دریغ نمیکرد. با نهایت مهربانی دفتر هایش را در اختیار ما میگذاشت تا جزوه هایمان را که به دلیل عقب ماندن از مطالب کلاس ناقص مانده بود, از روی نوشته هایش تکمیل کنیم.
او موجودی نازنین بود که خداوند در زندگی سر راهم قرار داد و به همین دلیل در خاطراتم از او با اسم مستعار نازنین یاد میکنم …
نازنین تنها کسی بود که شدت تنهاییم را فهمید و به کمکم آمد. در روز های تعطیل که هوا خوب بود, پیشم میآمد و با هم از خوابگاه بیرون میرفتیم. با وجود ضعف شدید بینایی, تمام خیابان ها, باغ ها و پارک ها, اماکن تاریخی, مراکز خرید و بازار ها و خلاصه در یک جمله, کل شهر شیراز را مثل کف دستش میشناخت. هرگز به یاد ندارم که در جایی با او گم شده باشم و یا احساس کرده باشم که پیدا کردن مسیری برایش سخت و دشوار است.
ما با هم به پارک ها و باغ های زیبای شهر شیراز میرفتیم, در آنجا مینشستیم و در هوای آزاد دوستم اشکالاتم را در درس های ریاضی و عربی مرتفع مینمود و از روی لغات جدید و مکالمات و قواعد درس انگلیسی برایم میخواند.
این که بدون کمک های بی دریغ نازنین من هرگز نمیتوانستم به تحصیل ادامه دهم, از جمله حقایق مسلم زندگیم است …
خاطرات مهم سال های دوم و سوم دبیرستانم در چیز هایی که تا الآن نوشتم خلاصه میشود. تنها نکته ای که باید به خاطرات این دو سال اضافه کنم شرح امتحانات نهایی و به ویژه شرح امتحان زبان انگلیسیست:
امتحانات نهایی ما در یک مدرسه برگزار شد که به عنوان حوزه مشخص شده بود. ما پنج نفر هم کلاسی نابینا و نیمه بینا را در یک اتاق جدا از دیگران مینشانیدند, برگه های سؤال را که به بریل تبدیل شده بود در اختیارمان میگذاشتند, یک مراقب هم برایمان قرار میدادند و ما هم مشخصاتمان را بالای کاغذ های بریلی که به همراه داشتیم مینوشتیم و بعد از جدا کردن بخش مشخصات از جواب سؤال ها به وسیله خط کشی, نوشتن جواب سؤال ها را شروع میکردیم. پس از پایان وقت, مراقب نوشته های هر کدام از ما را به ترتیب به هم منگنه میکرد و تحویل میداد.
در روز امتحان انگلیسی وقتی برگه های سؤال را تحویل گرفتم متوجه شدم که سؤال ها کوتاه نوشته شده اند و قادر به خواندنشان نیستم. نازنین هم که به خوبی به وضعم آگاه بود مثل من دچار تشویش و ناراحتی شد و هر دوی ما با گریه از مراقب خواستیم که اجازه بدهد نازنین آرام از روی سؤال ها برایم بخواند. با وجود این که بقیه دوستان هم با این کار موافقت کردند مراقب اجازه این کار را نداد و در نتیجه من برای اولین بار, طعم تلخ مردود شدن در خورداد ماه و امتحان دادن در شهریور را چشیدم! …
خانواده ام از ترس این که در شهریور هم نظیر مشکل خورداد ماه برایم پیش بیاید, با هر سختی که بود, زمینه انتقال دوباره ام را به شهر کوچک خودمان فراهم کردند. البته بغیر از موضوع امتحان زبان و سؤالات کوتاه نویسی شده, یک مسأله دیگر هم در تصمیم خانواده ام مبنی بر بازگرداندنم به شهر خودمان تأثیر گذار بود که باید چند خطی راجع به آن بنویسم:
توزیح این که در مدرسه ما عده کمی از دانشآموزان از اقلیت های دینی و مذهبی دیگر هم مشغول تحصیل بودند. به دلیل روحیه جمع گرایی که داشتم و به دلیل علاقه ام به آشنایی و دوستی با دیگران, بدون این که به عواقب کار فکر کنم با بعضی از آنها که از جهاتی مورد پسندم واقع شدند دوست شدم و چون ایرادی در رابطه داشتن با آنها نمیدیدم اقدامی برای پنهان نگه داشتن این دوستی ها نمیکردم و بدون ترس و اضطراب با آنها در حیاط مدرسه قدم میزدم و در کلاس کنارشان مینشستم.
متأسفانه این دوستی ها از نظر معلم معارف و پرورشی و همچنین مدیر مدرسه به آن سادگی و بی آلایشی که من فکر میکردم نبود و آنها بخاطر این دوستی ها که در آن زمان در نظرم کاملا عادی و معمولی و خالی از هر گونه اشکالی بود به شدت مورد توبیخ و سرزنش قرارم دادند و به سرعت جریان را به اطلاع مدیر مدرسه نابینایان رساندند.
دوستان عزیز؟ خدا میداند که من در آن دوران بی اطلاعی و آشفتگی به خیالم هم نمیرسید که دوست شدن با چنین افرادی اشتباه یا گناه و خطاست. از دوستی با آنها هیچ منضوری بغیر از این نداشتم که هر چه بیشتر از تنهایی بیرون بیایم و هرگز کوچکترین بحثی راجع به تفاوط عقاید مذهبی بین ما پیش نمیآمد. راستش را بخواهید, در آن موقع کم سن تر از این بودم که به دنبال آگاهی یافتن از دستورات ادیان دیگر و یا در اندیشه پیوستن به آنها باشم. من فقط میخواستم تعداد دوستانم بیشتر شود و هرگز منضور دیگری از رابطه با این افراد نداشتم …
مدیر مدرسه نابینایان وقتی ماجرا را شنید به خیال این که از نظر عقاید دینی دارای مشکل شده ام و ممکن است در خوابگاه ایجاد بی نظمی کنم خانواده ام را متقاعد ساخت که ماندن در شیراز به صلاحم نیست و بهتر است سال پیشدانشگاهی را در کنار خانواده ام باشم تا بتوانم در آرامش بیشتری به درس ها و امتحان ورودی دانشگاه فکر کنم.
به این ترتیب باز به شهر کوچک خودمان برگشتم و دوران پیشدانشگاهی را شروع کردم.
باید بگویم که بر خلاف سال های گذشته که مجبور میشدم چند ماه اول سال را منتظر رسیدن منابع درسیم به خط بریل و همچنین منابع صوتی بمانم, در این سال از همان اول منابع درسی به دستم رسید و دلیل این امر هم این بود که به محض شروع توزیع کتاب, دوستم نازنین سهمیه کتابم را از مدرسه نابینایان تحویل گرفت و به خانه خودشان برد و من هم به شیراز رفتم و آنها را با خودم به خانه آوردم…
به خوبی یادم مانده که معمولا هر یک ماه یک بار, صبح زود با اتوبوس به شیراز میرفتم و از روی جزوه هایی که دبیر رابط برای دوستانم گویا کرده بود تکثیر میکردم و شب دوباره با اتوبوس به خانه بر میگشتم. این کار برایم خالی از سختی نبود ولی هر چه که بود, موجب میشد منابع درسیم به خوبی تأمین شود و ارزش سختی کشیدن را داشت …
دوستان عزیز؟ فکر میکنم اگر شرح امتحان کنکور و ورودم به اولین دانشگاه را در یک پست دیگر منتشر کنم بهتر باشد. به هر حال قصدم این است که تا حد امکان از طولانی شدن پست هایم جلوگیری کنم. پس تا درودی دیگر, بدرود …

۷۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! بخش سوم:»

درود

من با این که وقتی اول دبیرستان بودم جزوه ی کوتاهنویسی داشتم، اما هرگز استفاده نکردم. و همیشه از منابع صوتی کمک میگرفتم. ولی روز کنکور تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده. چون نه خودم میتونستم از دفترچه ی بریل بخونم و نه منشی درست درمونی داشتم که مثل آدم دفترچه بینایی رو برام بخونه. خلاصه مجبور شدم بیخیال درس زبان بشم. از همینجا به دانشآموزا بگم که این جزوه ی کوتاه نویسی رو یاد بگیرید ضرر نمیکنید.

پوزش میخوام که حاشیه رفتم پست بسیار خوبی بود.

بدرود.

سلام
بسیار روان مینویسی آفرین
میدونی واقعا متاسف میشم که برای درس خوندن تا این حد سختی کشیدی و بی دلیل آذار دیدی
یعنی وضع همه بچهای نابینا همینطوری بوده؟
این نازنین چه دختر خوبی بوده هنوزم دوستیتون ادامه داره؟
به امید آینده ایی بهتر

درود به تو روشنک جان. متشکرم که هستی. فکر نمیکنم مشکلات همه دوستان نابینا دقیقا مثل من بوده باشه. به هر حال عوامل متعددی در به وجود اومدن مشکلات من نقش داشتن که فقط یکیشون ندیدن بود.
در باره نازنین فقط میتونم بگم که بی نظیر بود!. بی نظیر.

درود.
جناب موسوی از حضور دل گرم کننده شما توی بخش های مختلف خاطراتم ممنونم.
من هم توی زندگی تنبلی زیاد کرده و وقت هم خیلی زیاد تلف کردم. نمونه این وقت تلف کردن ها رو تو ادامه خاطراتم خواهید دید.
شاد باشید.

درود فروغ بازم آفرین بر خودت و قلمت و همتت. و ننگ بر ناآگاهی تعصب و نفهمی. امیدوارم که هنوز هم همون دیدگاه دوران مدرسه رو داشته باشی که دوستی و ارتباط با اقلیتها هیچ مشکل و بدی نداره. هر مشکل و بدی که هست مربوط به خشک مقدسان نفهمه. پیروز باشی دخترم.

این خاطرات تلخ، شیرین، پر از تجربه و نایابت منو دقیقا یاد خاطراتی می اندازه که نابینایان در نشریات خودشون مثل فیوچر و بریل مانیتور چاپ می کنند و واقعا چقدر خوبه که تو و هم محلی هایی نظیر تو زحمت می کشید، وقت میذارید و اینجا رو پربار می کنید!
ممنون بابت همه چیز
بابت هرچی که از این نوشته یاد می گیرم و به دیگران یاد میدم ممنون

سلام امید جان.
خب من رییس نیستم و بیشتر گرداننده ام!
در خصوص فیوچر باید بگم که سالی چهار شماره ازش بیرون مییاد که هر فصل یه جورایی یه ویژه نامه میشه واسه خودش. مثلا بهار تمرکزشون روی تفریحه، تابستون یادگیری بریل و اردو های کوری موری، پاییز واسه خودش یه موضوع دیگه، زمستون هام که دیگه اون دور همیشونو راجع بهش خعلی خعلی می نویسند.
بعد اینا ممکنه تغییر هم بکنه ولی فصلی بودنش ثاتبه. در واقع شما میتونی هر فصل، مطمئن باشی شماره ی جدیدش در مییاد!
خوش باش

خب به نام دوست که هرچه می کشیم از اوست. این پست باعث شد من یاد بگیرم که پیتزا رو دیگه با نون نخورم. گفتم چرا زود سیر میشماااا!
نکته چهارم اینکه این جناب مدیر وقتی اومد شوریده شیرازی رو که اون همه استعداد درخشان توش پرورش یافته بودند با همین ندونم کاری های ریز و درشتش به روزی انداخت که اسمش شد هتل شوریده. ذکر مصیبتش مثنوی هفتاد من کاغذه که میذارم واسه یه وقت مناسب.
اما نکته یکی مونده به اول اینکه سبک نگارشت توی این یکی پست یه ریزه افت کرده. شاید اصلا به نوشتن توجه نداشتی و فقط خواستی پیام رو برسونی ولی اون دوتای قبلی به لحاظ نگارشی خوشگلتر بودن. باز هم اگه نکته ای در تکمیل فرمایشات ارزان بهای خودم به ذهنم حمله کرد می نویسم. شاد باشی.

درود به استاد هم شهری.
هزاران هزار بار با کامنتت موافقم. این نوشته از نظر خودم هم کیفیت دوتای قبلی رو نداشت. اگر راستشو بخوای دلیلش اینه که از این چند سال زندگیم با تمام وجود متنفرم و از اونجایی که دختر خیلی بی سیاستی هستم, این تنفر روی شیوه نگارشم تعثیر گذاشته. وقتی این قسمت رو تایپ کردم با خودم فکر کردم که کدوم یکی از دوستان ممکنه اولین نفری باشه که این نکته رو بهم یاد آور میشه. حالا که میبینم تو بهم یادآوری کردی, بی نهایت خوشحالم استاد هم محله ای و هم شهری.
همیشه شاد و موفق باشی.

ننگ بر مدیری که دنیای زیبای بچه هارو با چشم های تنگ خویش مینگریست . هیچ گاه انسانها رو با دینشان قضاوت نکنید. مگر بر مسند خدایی نشسته اند این کوته بینان؟؟
یهود و ترسا و مسیحو هندو مسلمان در برابر خدا یکسانند. ای مدعیان ترازوی اعمالتان خالی از حسنه است خخخ
قسمتی از مجازات نامه رعد خخخ ج یک
وای بر شما که آخرت ،رویتان سیاه و زشت و کبود بسان جوجه اردک شلخته است ههههه

درود. من هر سه قسمت رو خوندم و دنبال میکنم این پستها رو.
خلاصه خواستم بگم کامنت ندادنم مبنی بر نخوندنت نیست.
در ضمن من هم پیتزا رو با نون میخورم. اون هم نون فرانسوی.
رهگذر هم شاهد ماجرا هست.
کوتاه نویسی هم هیچی بلد نیستم و نمیخوام هم بلد باشم. بیکاریا.
اسب رو هم واقعاً عاشقشم.
تا دلت بخواد اون موقع که بچه بودم خر سواری و اسب سواری میکردم.
همین الآنشم فرصت اینجوری گیر بیاد از دستش نمیدم.
بنظرم که یه زندگینامتو یه کتاب کن و اسمشو هم بذار طلوع یک فروغ.
نمیدونم صفحه خوان بعضی کلمات رو بد خوند یا اینکه اشکال املایی بود و یا من درست متوجه نشدم.
ولی اگه احیاناً مورد املایی هست روش کار کن تا بهتر بشی هر چند خودم هم املای درستی ندارم ولی سعیم اینه که تا جای ممکن اشتباه ننویسم.
امیدوارم این حرف منو به دل نگیری چرا که من خواهان موفقیت همه ی هممحلیهام هستم و دوست دارم تو همه ی عرصه های زندگی موفق باشند.
باز هم شرمندم که این حرفو زدم و اگرم رنجیدی معذرت میخوام.
منتظر پستهای بعدی هم به شدت هستم.
سر افراز باشی.

درود به جناب بی ادعا.
من در مورد کوتاه نویسی آخرش مثل شما با خودم گفتم بهتره ولش کنم. ولی دیدید که وقتی ولش کردم چه مشکلی برام به وجود اومد پس به تمام بچه مدرسه ای ها تعکید میکنم که قواعدش رو به خوبی یاد بگیرن.
به هر حال متشکرم از حضورتون و تمام نکاتی که گوش زد کردید.

درود مجدد به رعد بزرگ. جواب سؤال شما رو جناب بی ادعا و همچنین قاصدک و در نهایت جناب استاد صالحی به طور کامل دادند و این حقیر دیگه در این مورد چیزی برای گفتن ندارم که به توزیحات این سه بزرگوار اضافه کنم. شاد باشی تا همیشه.ه

درود!
خوب من این قسمت از زندگینامه ی پر مخاطره ات را هم خواندم و با مشکلاتی که در زندگیت پشت سر گذاشتی آشنا شدم…
واقعا چقدر حوصله داشتی که توانستی با مشکلاتت کنار بیایی و درس بخوانی…
به امید خواندن ادامه ی زندگینامه ات با جزئیات کاملتر و به امید موفقیت بیشتر تو در امورات زندگیت…
راستی حالا شاغل هستی یا… همیشه شاد و شاداب باشی!

درود رعد. میدونم کنجکاوی و دنبال جواب. واس همینم من بهت میگم.
کوتاه نویسی یعنی اختصار نویسی. یعنی هر کلمه ای رو تو یه حرف جا بدیم.
یه سری کلمات مشخص شده رو میایم و با یه حرف مینویسیم که هم سریعتر مطالعه کنیم و هم کتابامون کم حجمتر باشند.

بی ادعا این خلاصه نویسی مخصوص نبین هاست؟؟و فقط در درس زبان به کار برده میشه یا هر درسی؟خیلی برام عجیبه. ای کاش با مثال توضیح بدید . فهمیدم چی گفتید ولی خب به نظرم خیلی سخته یاد گرفتنش. ما این همه لغات داریم .چطور برای این همه لغات حرف پیدا کنیم.
مرسی کریمی .

میتونه واس جاهای مختلفی به کار بره ولی یه سری قواعد مشخصی داره. دقیق نمیدونم چون بلدش نیستم ولی اونی که میدونم اینه که یه سری کلمات مشخصی رو اینجوری مینویسند. مثلاً these اگه درست نوشته باشمش میشه ۱۴۵۶ آره اینجوریاست دیگه.

درود بر رعد بزرگ. اگر اجازه بدی میخواستم توضیحات بی ادعا رو در مورد کوتاه نویسی انگلیسی تکمیل کنم. ببین، من نمیدونم شما چه قدر با خط بریل آشنایی داری. خوب این خط رو هر کاریش بکنی حجیمه. خارجیها یه روش درست کردند که بتونند توی جای کمتر مطلب بیشتری بنویسند. برا این کار از روش کدگذاری استفاده میکنند یعنی قراردادهایی تعیین شده که وقتی فلان علامت اومد نشانه ی فلان کلمه یا نشانه ی ترکیب چند حرف پر کاربرد در انگلیسی هست. مثلا نمونه ای که بی ادعا گفت رو اینجوری کامل میکنم. وقتی قرار باشه (this)که یه کلمه هست نوشته بشه در کوتاه نویسی با یک حرف نوشته میشه. نقطه های ۱ ۴ ۵ و ۶ در بریل. البته شرایط خاصی هم داره من سعی کردم خلاصه خدمتت بگم. امیدوارم موفق شده باشم.

قاصدک جان. متاسفانه اصلا با بریل آشنایی ندارم. ولی روزنامه سپیدو خوندم . نه لمس کردم . ی جورایی مثل این بود که به رنده دست میزنم هههه واقعا این خلاصه نویسی هم برای خودش ی درس محسوب میشه . امون امون

سلام. صرفا به عنوان نخود آش عرض می کنم که با توجه به حجم بالای بریل در قیاس با خط بینایی، کوتاه نویسی به عنوان شیوه ای ابداعی واسه کوتاه تر کردن کلمات به کار میره. مثلا gd به جای good و همین طور. کاملا قراردادیه در همه جای دنیا و سیستمش هم یکیه. در فارسی هم وجود داره و مدون شده ولی نه موسسات و نه خود نابیناها بهش توجهی نکردند و لذا بلااستفاده مونده.

چه جالب. در ضمن نخود آش هم نیستی بلکه خود آشی. نه اصلا چلو کبابی خخخ امید فک میکنم خیلی به املا و درست نویسی اهمیت میدی. احسنت به تو پسر خوبم. راستی شماها منو کما بیش میشناسید ولی رعد بزرگ شرمندتون دنبال پروندتون ههه

درود بر فروغ گرامی. بنده همه ی پستهای تو رو خوندم. منتها این اولین نظری هست که میذارم. چندتا نکته میخواستم بگم. اول اینکه امان از این انگلیسی که بدبختانه بعضی از شما رو خیلی خیلی اذیت کرده. متأسفم چیزی که همیشه مایه ی شادی و راحتی من بود این همه شما رو درد سر داده. فکر میکنم دلیلش نظام آموزشی افتضاح کشور ماست. ولی باور کن انگلیسی اونقدرها هم سخت نیست! اگه سعی کنی گذشته ها آذارت نده و اراده کنی میتونی یاد بگیری. بهتر از خیلیها. در نکته ی دوم هم باز بدبختانه باید به این نظام آموزشی افتضاح خودمون اشاره کنم. و البته فقط جای افسوس و درد و دریغ! اونجا که گفتی وضعیت گذشته و ضعفهای درسی و خیلی چیزهای دیگه به معلمهای من ربطی نداشت. من میخوام بگم شاید اتفاقا خیلی ربط داشت. اونها باید تو رو بیشتر میفهمیدند، دستت رو میگرفتند و کمک میکردند تا رشد کنی. ولی امان از ناآشنایی و ناآگاهی. همینطور در مورد دوستی تو با دانشآموزان غیر مسلمان. امان از کوته نظری! فروغ اگر اشتباه نکنم در اولین پستت گفته بودی که یک پست از امیر سرمدی در باره ی وضع دخترهای نابینا در جامعه ی ما انگیزه ی نوشتن تو شده. خیلی علاقه مندم از نتیجه ای که آخر خاطراتت میگیری آگاه بشم. ولی خوب، باید صبر داشته باشم دیگه! با شوق ادامه ی نوشته های قشنگت رو میخونم. ببخشید انگار یه کمی طولانی شد. شاد باشی در پناه یزدان

درود به قاصدک.
ضمن تشکر از حضورت, باید بگم که من گذشته ها رو فراموش کردم و اگر حالا هم خاطراتم رو به یاد آوردم و بهشون فکر کردم فقط به این خاطر بود که بتونم اونا رو بنویسم.
در مورد انگلیسی کاملا با شما موافقم و میتونم بگم: حالا که اون روز های سخت رو پشت سر گذاشتم و دیگه از هیجانات و آشفتگی های روانی دوران نو جوانی هم خبری نیست, عاشق درس انگلیسی شدم و یادگیری زبان رو با کلاس های کانون شروع کردم که خیلی خیلی برام لذت بخشه. شاد باشید

سلام و درود بر فروغ خانم هم استانی خوبم که چند صباحی جبر یا قسمت باعث شده در شهرم سکنا گزیند
خب شما هم عجب زندگی تحصیلی و خوابگاهی پر ماجرایی داشتید که من به دلیل مشغله های این روزه متأسفانه این اولین پست از این سری پستهای شماست که دارم میخوانم
واقعاً از روزی که این آقا شد مدیر شوریده از سال ۸۲ اگر شوریده چیزی هم داشت که همان موقعا هم نداشت با این آدم همان یک ضره چیز را هم از دست داد با آمدن این آدم شوریده هم از رونق و خوب بودن افتاد
خب مدرسه ی شوریده همان طور که شما هم اشاره کردید در یک خیابان پر از ترافیک و پر از ماشین هست که واقعاً یک شخص بینا هم با هزار مکافات میتواند از این خیابان گذر کند ببینید منم از دست این خیابان خیلی درد سر کشیدهم مثلاً یک بار نزدیک بود بروم زیر اتوبوس و شاید خدا اگر رحم نمیکرد الآن احمد نامی در کنار و میان شماها نبود
خب ماها هم خیلی با مسؤولان شهرداری این منطقه کلنجار رفتیم که این منطقه با وجود مدرسه ی شوریده یک پل عابر میخواهد اما کو گوش شنوا
اما در خصوص زندگی خوابگاهی و دوران تلفیقی خب من فقط دوران تلفیقی را خوب به یاد دارم با تمام دردسرهای عجیبش البته چون به لطف خدا ساکن شیراز بودم و روزانه پس دردسرهای عجیب غریب خوابگاه که برای پسران هم خیلی خوب نبود را نداشتم
خب مدرسه ی من هم در سالهای ۸۲ تا ۸۶ تقریباً تا شوریده یک ربعی فاصله داشت آخه اون مواقع کلاسهای تلفیقی بیشتر بود البته ما فقط زبان و ریاضی را به صورت تلفیقی برایمان برگذار میکردند
به هر حال واجب شد بروم دو پست دیگر شما را هم بخوانم
برایتان بهترینها را در زندگی آرزومندم
شبتان خوش و آرام ایام به کام در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگهدار

درود به جناب عبد الله پور.
از این که شما مشکلات ما رو برای تحصیل نداشتید خوشحالم. همچنین خدا رو به این خاطر که شما زنده و سالم هستید و من رو از نظرات خوبتون بهره مند میکنید شکر میگم. ممنونم از حضورتون

درود به جناب سرمدی.
متشکرم که برای خوندن خاطرات من وقت گذاشتید. همچنین از شما خواهش میکنم که لطف و محبت رو در باره من تمام کنید و همه قسمت های خاطراتم رو بخونید. این خاطرات رو فقط به این قصد اینجا مینویسم که گوشه ای از تعثیر محیط توی زندگی یه دختر نابینا مشخص شه.
شاد باشید.

سلام بر هم محلی گرامی.
تمام این ۳قسمت رو خوندم.
کامنت ندادنم به قل آقایه بی ادعا دلیل بر نخوندنم نیست
اسب رو دوست دارم هرچند ۳ ۴ بار بیشتر سوارش نشدم.
وای از دست این کتاب ها. منم امسال رشته کامپیوتر رو انتخاب کردم و به هنرستان رفتم. ولی کتاب های تخصصی که چاپ نمیشه به بریل و عمومی ها رو هم نصف بیشترش هنوز چاپ نشده. خلاصه خیلی وذعیت بدی هست
من هم مجبورم به رشته انسانی پناه ببرم. هرچند به رشته کامپیوتر خیلی علاقه دارم و تا اینجا هم بدونه کتاب توی سال اول همه رو با نمره آلی قبول شدم منزورم از سال اول پایه ۱۰ هست
انگلیسی رو هم کوتاه نویسی رو بلد نیستم. چون توی این ۳سال که از مدرسه نابینایان جدا شدم شاید سر جمع ۲ماه هم معلم رابط نداشتم.

دیگه نمیدونم چی بگم
منتظر ادامه هستم
موفق باشین

درود به جناب وزینی. امیدوارم که همیشه موفق باشی همونطور که تا الآن نشون دادی که موفقی.
باید بهت بگم که: پسر خوب؟ بهتره که تا خیلی دیر نشده تلاش کنی و قواعد کوتاه نویسی رو یاد بگیری. یاد گرفتن این قواعد هم توی درس های مدرسه و هم بعدا توی مطالعات انگلیسی بسیار به تو کمک خواهد کرد. شاد باشی.

سلام

واقعا دوران تحصیلیت خیلی سخت بود و من این صبوری وشجاعتتو تحسین میکنم

این زبان کوتاه نویسی شده خیلی سخت بود با اینکه جزوه گرفتم اصلا نخوندمش و الان میتونم بگم یه جمله هم نمیتونم بخونم

مرسی از اینکه وقت میزاری و خاطراتتو مینویسی

سلام و درود دوباره بر فروغ خانم
خب من رفتم دو پست قبلی خاطرات شما را خواندم
خیلی پر از ماجرا و حوادث تلخ و شیرین بود
فقط بگم که منم با آقای سفری گل در آخرین سال حضورشان در مدرسه ی شوریده که من تازه کلاس آمادگی بودم و یادش بخیر هم مصاحبت شدم در واقع اولین سال حضور من در مدرسه ی شوریده سال ۷۳ یا ۷۴ مقارن شد با آخرین سال حضور ایشان به عنوان مدیر مدرسه ی شوریده چه قد این مرد بزرگوار بودند چه قد که با ماها بازی میکردند و دل داریمان میدادند که گریه نکنید یا ناراحت باشید من در کنار شما هستم
نمیدونم الآن این مرد کجاست ولی هر جا که هست اگر هنوز زنده هست خدا حفظش کنه و اگر به دیار باقی و دنیای ابدی پیوسته خدا رحمت و مغفرتش رو نسیب این مرد کنه شب خوش

سلام فروغ خانم. واقعا زندگی پر فراز و نشیبی داشتید. زندگی بیشتر ما نابینایان پر از سختی هست. راستی من هنوز برای خوندن عکس العمل مدیر دبیرستان و خوابگاهتون به خاطر دوست شدن شما با اقلیت های مذهبی شکل علامت تعجبم!!!! واقعا خاک عالم بر سر اونهایی که ملاک انسانیت رو توی دین میدونن و هرکی هم دین ماست انسان هست و هرکی دینش فرق میکنه حتی لایق هم صحبتی ما نیست! خدا نجاتشون بده.

سلام فروغ عزیز. دیر اومدم ولی به نظرم رسیدم. تقصیر مهمون ناخوندهم جناب ویروس بود به حساب من نذاریش!
فروغ جان دلم می خواد۱دفتر حرف اینجا بنویسم. خودت رو، تمام ماجرا های پستت رو، و اون جناب مدیر شوریده رو که با عرض معذرت از همون اولین سطری که در موردش نوشتی نتونستم مثبت ببینمش!
ولی۱دفتر نوشتن رو بیخیال. فقط به احترام خودت و لحظه هات و تمام گفتنی هایی که گفتی و ما خوندیم، و ناگفته هایی که نمیشه نوشت فقط میشه احساسش کرد و چه قدر سنگین بود این احساس ها برای شونه های نوجوونه تو، سکوت می کنم. فقط سکوت می کنم و امیدوارم که این سکوتم بتونه یکی۲تا از برگ های اون دفتر ننوشتهم رو واست بگه!
راستی۱سؤال. نباید بپرسم معذرت می خوام ولی هرچی کردم دیدم نمی تونم. اگر دلت نخواست بگی اصلا ندید بگیرش.
فروغ خودت چی؟ الان در مورد اون رفاقت با اقلیت ها نظرت چیه؟ یعنی می خوام بگم خوب اون زمان با نظر مدیر و مربی موافق نبودی. حالا چی؟
منتظر باقیشم.
همیشه شاد باشی!

درود به پریسا. شادی و لذتی که از دیدن کامنت هات توی پستم احساس میکنم, به هیچ وجه برام قابل وصف نیست!. ممنونم که هستی.
در جواب سؤالت هم باید بگم که هنوز هم با معلم ها و مدیر مدرسه مخالفم. حتی شاید بشه گفت چند برابر اون موقع باهاشون مخالفم. نظر من اینه که ما به هیچ وجه حق نداریم چنین رفتار های زننده و زشتی با یک انسان داشته باشیم. رفتار هایی رو که مسئولین مدرسه ما با اقلیت های مذهبی میکردن از نظرم با هیچ دلیلی قابل توجیه نیست. شاد باشی.

درود بر شما فروغ، وقتتون به خیر.
از کوتاه نویسی گفتید و من رو یاد خاطرات بسیار بد سال اول دبیرستان انداختید.
سالی که به واسطه ی اهمالم در یاد گیری کوتاه نویسی، چَک محکمی از دبیر زبانمون خوردم و به خاطر غروری که اون زمان داشتم، از کلاس قهر کردم و تا آخرین جلسه ی برگزار شده ای که اواخر ترم ۲ بود، سر کلاس حاضر نشدم.
وقتی هم که حاضر شدم، جناب دبیر فرمودند که یا ۱۸ به بالا باید بشی یا تجدیدی، منم تمام تلاشم رو به کار بستم تا ۱۸ بشم، خدا رو شکر استعدادم تو زبان بی نهایت بالا بود و سال قبلش حتی از بین ۳۵۰ نفر دانشآموز، من و ۴ نفر دیگه انتخاب شده بودیم که به دلیل افتضاح بودن دبیر رابطم، در المپیاد زبان کاری از پیش نبردم. خلاصه، من در امتحان پایان ترم ۱۵ شدم و دبیر نامردمون هم نمره ی ۵ رو در کارنامم ثبت کرد.
شهریور ماه هم که اومدم امتحان بدم، ممانعت می کرد از حضورم سر جلسه و من رفتم با معاون صحبت کردم و معترض شدم نسبت به این مسأله که معاونمون هم که بسیار من رو عصبانی می دید، با دبیر صحبت کرد و در نهایت، اون نمره ی ۱۰ رو برام منظور کرده بود.
اما باز هم به دلیل این که دروس ریاضی، فیزیک و زیست رو که به شدت ازشون متنفر بودم و هرگز تلاشی هم برای یاد گیریشون نکردم افتاده بودم، مردود شدم و یک سال تمام خونه نشین شدم و در نهایت، در یه مدرسه که متعلق بود به فرزندان شاهد و ایثار گر، اون ۳ تا درس رو امتحان دادم و با نمره های کیلویی قبول شدم.
به هیچ وجه حاضر نشدم سال اول دبیرستان رو دوباره، به صورت کامل برم سر کلاسا، چون برای منی که تا سال اول راهنمایی، همیشه شاگرد ممتاز بودم خیلی افت داشت که به عنوان یه دانشآموز مردودی بشینم سر کلاس.، اما واکنش اون شخص نسبت به حرف شما بسیار زشت بوده.
من که سال دوم دبیرستان تا پیش دانشگاهی رو خدا رو شکر با کوتاه نویسی مشکل نداشتم و حتی سال پیش دانشگاهی، با وجود این که تو اکثر درس ها، متوسط رو به پایین بودم، در درس زبان، همیشه فعال بودم و دبیر زبان انگلیسیمون همیشه ازم تعریف می کرد.
بچه ها هم اکثراً دوست داشتن تو ارائه ی گروهی دروس، با من هم گروه باشن در مدرسه ی عادی که این خیلی برام لذت بخش بود.
اوف چه قدر طولانی شد!
ببخشید.
راستی، واقعاً متأسفم برای سیستم فکری ای که عقیده داره آدم فقط باید با هم کیش و هم مذهبش ارتباط داشته باشه. خیلی خیلی متأسفم.
شاد و پیروز باشید

عه! چرا یکی از جملاتم نیست! گفته بودم که اون قسمت از خاطره تون که طرف گفته بود که چرا نون نمیارن خنده دار بود، اما واکنش طرف مقابل به تعجب شما، زشت و زننده بوده.
قصد توهین به هیچ وجه ندارم، اما تو مدرسه ی نابینایان مشهد هم بعضی از دوستان خوابگاهی تا یه ایرادی ازشون گرفته می شد یا تذکری بهشون داده می شد، به شدت بهشون بر می خورد و در مواردی، فیزیکی برخورد می کردن باهات، این در حالیه که تو فقط می خواستی یه تذکر دوستانه بهشون بدی یا یه روش صحیح رو بهشون آموزش بدی.
مثلاً یکی از همین دوستان، سر نوشابه ای که بطری پلاستیکی داشت و نه شیشه ای رو قصد داشت با قاشق باز کنه که یکی دیگه از دوستان بهش گفت: اینا نیاز به قاشق ندارن، بچرخونی باز می شن که طرف چنان قاتی ای کرده بود که نگو و نپرس!
عذر خواهم که وقتتون رو گرفتم.
امیدوارم که کار و قبولی در ارشد هم توأمان نصیبتون بشه. بدرود

دیدگاهتان را بنویسید