خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! بخش چهارم

کابوس میدیدم!. از خواب پریدم!. میخواستم که به آغوش تو پناه ببرم!. افسوس!…
افسوس! یادم نبود که از نبودنت, به خواب پناه برده بودم! …
صدای آرام پاندول ساعت سکوت شب را بر هم میزند. شب آرام و سردیست!.
امشب باز یکی از آن کابوس های همیشگی به سراغم آمد و خوابم را آشفته کرد.
وهشت زده از خواب پریدم. با خودم فکر کردم: برای این که از حال و هوای این کابوس آشفته بیرون بیایم, بهترین کار نوشتن است.
پس حالا که قرار است چیزی بنویسم, چه بهتر که با نوشتن ادامه خاطراتم به قولی که به دوستان خوب هم محله ای داده ام وفا کنم.
دوست دارم که نوشته امشبم, با یک سلام دوست داشتنی شروع شود. با یک سلام که گویای عشق و علاقه قلبیم باشد.
سلامی به گرمای تابستان های جنوب, به شما دوستان خوب هم محله ای.
امشب با قسمت چهارم خاطراتم در خدمت شما هستم.
دوران مدرسه هم با تمام تلخی ها و شیرینی هایش گذشت و از خودش دو یادگار برایم باقی گذاشت: خاطرات به یاد ماندنی و دوستی های فراموش نشدنی! …
دهم تیر ماه سال 1389 برای اولین بار در امتحان ورودی دانشگاه های سراسری شرکت کردم. امتحانی که کوچکترین تلاشی برای کسب آمادگی برای موفقیت در آن نکرده بودم.
اگر کسی امروز دلیل این عدم تلاش یا بقولی تنبلی را بپرسد بدون این که ثانیه ای در دادن جواب تأخیر کنم به او پاسخ خواهم داد: دلیل عدم تلاشم فقط و فقط یک چیز بود: نا امیدی! …
من به قدری در دوران دبیرستان در درس های مختلف ظعیف بودم که قبولی در یک دانشگاه سراسری حتی در خیالم هم نمیگنجید. به همین دلیل به کلی از آن صرف نظر کردم و تصمیم گرفتم وارد یکی از دانشگاه های آزاد نزدیک شهرمان شوم و در هر رشته ای که مایل بودم ادامه تحصیل بدهم. با خودم فکر میکردم: با کمکی که سازمان بهزیستی برای پرداخت شهریه, به دانشجویان معلول میکند, رفتن به دانشگاه آزاد برایم کاملا بدون اشکال میشود و در واقع دیگر این دو دانشگاه با هم هیچ تفاوطی ندارند.
افسوس! … افسوس که در آن موقع آنقدر مطلع و صاحب درک و تمیز نبودم که بفهمم فاصله بین این و آن, دست کم برای من, به اندازه فاصله زمین تا آسمان است …
بالاخره روز امتحان کنکور فرا رسید و من بدون داشتن کوچکترین آمادگی به حوزه امتحانی خودمان رفتم و روی صندلی در اتاقی که به من اختصاص داده بودند, در انتظار آمدن منشی و رسیدن سؤال ها نشستم. وقتی منشی وارد اتاق شد از صدای آشنای قدم هایش او را شناختم. همان معلم قدیمی مدرسه استثنایی بود!…
همان معلمی که 12 سال قبل با صبر و حوصله, حروف الفبا را به خط بریل به من آموزش داده بود. همان آقا معلمی که وقتی به اجبار وارد مدرسه عادی شدم در هر قدم کنارم بود. همان مرد دلسوزی که رهایی از جهل و بی سوادی را برایم ممکن ساخت, امروز آمده بود تا لطف را در حقم تمام کند و بقول خودش تا آخر کنار دخترش بماند. با همان لهن مهربان همیشگیش گفت: امیدوارم دیر نکرده باشم. اومدم تا فکر نکنی تنهات گذاشتم دخترم. کنکور امتحان حساسیه. با خودم فکر کردم اگر خودم منشی امتحانت باشم, بخاطر شناخت قبلی که از من داری اضطرابت کمتره.
دیگر ادامه حرف هایش را نمیشنیدم. بغضی راه گلویم را بسته بود و داشت خفه ام میکرد. باید تمام تلاشم را میکردم که جلو ریزش اشک هایم را بگیرم. افکار مختلف در مغزم جولان میدادند و سرم به دوار افتاده بود.
با خودم فکر میکردم: هیچ چیز بدتر از این نیست که نزد معلم عزیزم, مردی که یک عمر برایم زحمت کشیده بود سرافکنده شوم. اگر میدانستم او منشی من است هرگز در این امتحان لعنتی شرکت نمیکردم تا هیچ وقت متوجه شدت ظعفم در درس ها نگردد.
وای چرا کاری کردم که این مرد دلسوز, تمام زحمت هایش را در تعلیم و تربیت من بر باد رفته ببیند؟؟؟
ولی در این موقع فکر کردن به این چیز ها کوچکترین فایده ای نداشت. دیگر کار از کار گذشته بود و او رو بروی من در اتاق مخصوص امتحان کنکور نشسته بود. فقط یک کار از دستم بر میآمد: این که اجازه ندهم اشک هایم سرازیر شوند. نباید اشک هایم را میدید چون ممکن بود تصور کند از او راضی نیستم و از حضورش ناراحت شده ام. حال آن که من فقط از دست یک نفر ناراحت بودم. فقط از یک نفر نا راضی بودم و آن یک نفر هم کسی نبود بغیر از خودم…
با اراده ای که از دختر حساسی مثل من بعید مینمود جلو اشک هایم را گرفتم و ظاهرم را به خوبی حفظ کردم و با لبخند گفتم:
حضور شما همیشه موجب آرامش و شادی منه. یک دنیا ممنونم که اومدید! …
سؤال ها هم رسید و امتحان را شروع کردیم. با خودم فکر کردم: با وجود این ناراحتی و اضطراب شدید اصلا نمیتوانم سؤال ها را بفهمم و به آنها جواب بدهم. ولی بر خلاف تصورم بعد از آن شُک و انقلاب ناگهانی, یک نوع آرامش عجیب در وجودم احساس میکردم. اضطراب و ناراحتی طوری از وجودم رخت بر بست و رفت که باورش برایم سخت بود.
آقا معلم شروع به خواندن سؤال های عمومی امتحان کرد. با هر سؤالی که میخواند بیشتر در تعجب و شگفتی فرو میرفتم! … آنها به هیچ وجه به آن سختی که تصور میکردم نبودند ….
با خودم فکر کردم: این قسمت عمومی آزمون است که برایم زیاد مشکل نیست. وقتی نوبت به سؤال های تخصصی برسد, اوضاع خیلی متفاوط خواهد بود. ولی سؤال های تخصصی هم با صدای دلنشین آقا معلم خوانده شد و باز هم به نظرم آن قدر که قبل از امتحان تصور میکردم دشوار نبود …
در آن روز, آموزگاری که اسمش زندگی و رسمش درس دادن به ماست, یکی دیگر از درس هایش را برایم دیکته کرد: بزرگترین عامل شکست انسان, نا امیدیست! …
دوستان عزیزم… باید اعتراف کنم که نا امیدی در این دوره از زندگیم, سرنوشتم را به کلی تغییر داد و حالا هم هر گاه به یاد آن روز ها می افتم قادر نیستم از سرزنش کردن خودم خود داری کنم! …
بالاخره امتحان تمام شد و من با رضایت قلبی از نحوه عمل کردم به همراه آقا معلم محل جلسه را ترک کردم. به خانمان رفتم و منتظر آمدن نتیجه اولیه کنکور شدم.
وقتی نتایج اولیه در سایت سازمان سنجش قرار داده شد و برادرم رتبه ام را به اطلاعم رسانید, به همان اندازه که از سؤال ها تعجب کرده بودم, دچار شگفتی شدم. این رتبه برای من, دختری که حتی آن اندازه امیدوار نبود که اسمش در فهرست مجاز به انتخاب رشته ها باشد واقعا عالی بود …
با این رتبه میتوانستم وارد یکی از دانشگاه های مقبول در دوره روزانه شوم. با خودم فکر کردم:
چنین رتبه ای اجازه ورود به رشته های تاپ علوم انسانی رو بهم نمیده ولی مهم نیست. رشته مورد علاقه من طراحی لباس بود. حالا که نتونستم واردش بشم, دیگه چه اهمیتی داره که تو چه رشته ای درس بخونم؟؟؟ همین که وارد یه دانشگاه مقبول, تو یه شهر بزرگ شم برام کافیه.
دوستان عزیزم… حقیقتش را بخواهید, در آن زمان هیچ کدام از رشته های زیر شاخه علوم انسانی مورد علاقه ام نبود و احساس میکردم بین آنها هیچ تفاوطی نیست. به کمک برادرم انتخاب رشته را انجام دادم و در نهایت, در رشته فلسفه و حکمت اسلامی, دوره روزانه دانشگاه الزهرای تهران پذیرفته شدم.
به این ترتیب بود که زندگی دور از خانواده را هرچند برای مدت کوتاهی, در کلان شهر تهران تجربه کردم.
به همراه خانواده ام به تهران رفتم و در خوابگاه دانشگاه مستقر شدم.
مسئولین دانشگاه الزهرا نهایت هم کاری را با ما داشتند و بهترین اتاقی را که ممکن بود در خوابگاه در اختیارم قرار دادند. همچنین این اجازه را هم به من دادند که اگر مایل بودم, تنها در اتاقم زندگی کنم و اگر زندگی تنها را دوست نداشتم, هر تعداد هم اتاقی که خواستم برای خودم از بین دوستانی که بعدا پیدا میکنم انتخاب کنم.
اگر فردی که این نوشته را میخواند, یک دختر نابینای مطلق باشد که تجربه زندگی در خوابگاه دانشجویی را نیز داشته باشد, به خوبی میتواند بفهمد که این لطف مسئول خوابگاه چه کمک بزرگی به من محسوب میشد.
البته خودم آن موقع به هیچ وجه از میزان اهمیت این مسأله آگاه نبودم و همچون بسیاری از نعمت های دیگر در زندگی, قدر آن را نمیدانستم.
زمانی فهمیدم که مسأله انتخاب هم اتاقی و کم جمعیت بودن اتاق برای یک فرد نابینا تا چه اندازه مهم است که بین من و دانشگاه الزهرا به اجبار, فرسنگ ها فاصله افتاده بود! …
حالا وقت آن رسیده که کمی در باره زندگیم در کلان شهر تهران و خوابگاه و گذراندن واحد های درسی در دانشگاه برایتان بنویسم.
وقتی تمام وسایلی را که با خودم از خانه آورده بودم به کمک مادرم به اتاقم در خوابگاه منطقل کردم, به همراه مادر به محوطه دانشگاه برگشتم که با پدر و خواهر های کوچکم خدا حافظی کنم.
با این که قبل از این زندگی مستقل و شرایط ماندن در محیط خوابگاه را تجربه کرده بودم باز هم اضطراب و دلهره شدیدی داشتم. بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود و به شدت دلم میخواست گریه کنم. شاید به این خاطر که قرار بود در تهران بزرگ تنها بمانم. یا شاید به این دلیل که متوجه شدم دختر های دیگری که برای ثبت نام آمده بودند بدون کمک گرفتن از کسی همه کار هایشان را انجام دادند ولی من مجبور شدم کارهای مربوط به ثبت نام و همچنین انطقال وسایلم را به خوابگاه, بر عهده پدر و مادر عزیزم بگذارم! …
پدرم مرا در آغوش گرفت و بوسید, اشک هایم را پاک کرد و بعد گفت: ) دخترم… باید در یک مورد باهات اتمام حجت کنم(
به آرامی گفتم: بفرمایید بابا. با لحنی کاملا جدی و مصمم گفت:
)اگر میخوای اینجا بمونی و درس بخونی, باید روی پای خودت بایستی و به خودت متکی باشی. اگر امیدواری و نقطه اتکای تو به داشتن دوتا خاله باشه که توی تهران داری و روی حمایت اونا حساب کنی, موندنت اینجا درست نیست و باید همین حالا با ما برگردی. مفهومه دخترم؟؟؟(
مفهوم بود. کاملا مفهوم بود. به همان اندازه که سال ها قبل, بعد از شنیدن توزیحات برادرم, خطرات تنها به کنار رودخانه رفتن برایم مفهوم بود! …
بعد از این اتمام حجت بین پدر و دختر, خانواده ام با من خدا حافظی کردند و راه برگشت به شهرمان را در پیش گرفتند.
و اما من, بعد از رفتن آنها به اتاقم برگشتم و در حالی که بخاطر اجبار به تنها ماندن و ترس از موقعیت های نا معلوم و همچنین غربت و غم دل تنگی که احساس میکردم, زار زار میگریستم شروع به چیدن و مرتب کردن وسایلم کردم! …
وقتی هر چیزی در جای مخصوص خودش قرار گرفت و از کار چیدن و مرتب کردن فراغت حاصل کردم, به یاد تنهایی عذاب آوری افتادم که باید شب را تا صبح با آن سپری میکردم! …
به محض به یاد آوردن این نکته که امشب باید تنها در اتاقم بمانم, تمام غم و ناراحتی ناشی از غربت و دوری از شهر و خانواده از یادم رفت و تمایل به گریز از تنهایی جای آن را گرفت.
از اتاقم بیرون رفتم و در را قفل کردم. با خودم فکر کردم که اگر بیرون از اتاقم, در کُریدُر ها قدم بزنم دیگر تنها نخواهم بود و همچنین یک تصور ذهنی کلی از ساختمان خوابگاه به دست خواهم آورد.
دوستان عزیز… حالا که مشغول نوشتن این سطور هستم, از این که بدون در دست داشتن عصا, در آن محیط نا آشنا قدم میزدم و هیچ کمبودی احساس نمیکردم دچار تأسف میشوم. راستش را بخواهید آشنایی زیادی با عصای سفید و فواید و کاربرد آن نداشتم.
همانطور که آرام,آرام طول کُریدُر را طی میکردم و در فکر فردا های دور بودم متوجه شدم که کسی با قدم های هم زمان در کنارم راه میرود. سرم را به سمطش برگرداندم.
وقتی دریافت که متوجه حضورش شده ام گفت: )ببخشید, میتونم کمکت کنم؟ جایی میخواستی بری؟(
من دختری هستم, بی نهایت اجتماعی و گرم و علاقه مند به هم صحبتی با افراد مختلف. به همین خاطر با لبخند به او جواب دادم: نیاز به کمک ندارم ولی از آشنایی بیشتر با شما خوشحال میشم.
با دوست جدیدم که در اینجا او را با اسم مستعار بهار خطاب میکنم به حیاط خوابگاه رفتیم, روی چمن ها نشستیم و مشغول گپ و گفت شدیم.
بهار دانشجوی ترم اول رشته ادبیات فارسی, اهل اصفهان و بازیگر تئاتر بود. بخاطر این که بتواند تئاتر را ادامه بدهد چند سال قبل از تاریخ شبی که شرح آن را میخوانید, به تهران آمده بود و قبل از این که دانشجو شود, با خانواده دایی بزرگش در تهران زندگی میکرد.
در طول صحبت با او متوجه شدم که از موقعیت مکانی اتاقش راضی نیست و قصد جابجایی دارد.
قدم زنان با هم از حیاط به طبقات مختلف خوابگاه رفتیم و بهار, موقعیت اتاق ها و محل قرار گیری هر قسمت به خصوص را با صبر و حوصله برایم توزیح داد.
وقتی به کُریدُر اول طبقه چهارم خوابگاه رسیدیم, بهار جلو یکی از اتاق ها ایستاد و گفت: )اینجا اتاق منه. بیا داخل و با هم اتاقی هام آشنا بشو.(
دست در دست او وارد اتاقش شدم و سلام کردم. به محض ورودم به اتاق یکی از دختر ها از تعجب و شاید خوشحالی فریادی کشید و به سمطم آمد و مرا در آغوش گرفت!.
باورم نمیشد که فریبا هم دانشگاهی و هم خوابگاهیم شده باشد!. فریبا دختر یک سرهنگ نیروی انتظامی بود. دختر کسی بود که 7 سال قبل از آن شب, پدرم خانه ما را از او خریده بود.
ما یک سال با هم هم مدرسه ای و هم کلاسی بودیم. او دختری بسیار با هوش و اجتماعی و جذاب بود و من بسیار به او علاقه مند بودم.
از زمانی که جناب سرهنگ از اقلید به شیراز منطقل شد و خانواده اش را هم با خودش برد, من دیگر فریبا را ندیده بودم.
دوستی من با بهار و تجدید دیدارم با دختر جناب سرهنگ که از دوستان قدیمیم بود موجب شد از تنهایی نجات پیدا کنم.
هر دوی آنها که از مکان اتاقشان به شدت ناراضی بودند به من پیشنهاد کردند که با هم زندگی کنیم و من هم به دلیل آشنایی قبلی با فریبا این پیشنهاد را با خوشحالی قبول کردم.
بهار, فریبا و یک نفر از هم اتاقی هایشان که دانشجوی رشته کامپیوتر گرایش نرم افزار و اهل دامغان بود از طبقه چهارم به اتاقم آمدند و زندگیم در خوابگاه دانشگاه الزهرا شروع شد.
با شروع کلاس ها کم کم لزوم فراهم کردن کتاب ها و جزوات درسی را احساس کردم. تهیه جزوه ها برایم زیاد مشکل نبود. من همیشه در دوست یابی دختر موفقی بودم و در همان روز های اول شروع کلاس ها, به اندازه ای با دیگران دمخور و دوست شده بودم که برای ضبط جزوه ها به کوچکترین اشکالی برنمیخوردم.
با این وجود تهیه کتاب های حجیم و سنگین, خصوصا آنهایی که به زبان عربی بودند برایم کار آسانی نبود.
هیچ گونه آگاهی و اطلاعی از وجود مؤسساتی مثل رودکی که به راحتی میتوانستم کتاب هایم را از آنجا تهیه کنم نداشتم و به همین دلیل فشار روانی زیادی را متحمل میشدم و گاهی اضطراب و ناراحتیم خودش را با ریزش غیر ارادی اشک نشان میداد.
یک روز که به همراه یکی از هم خوابگاهی ها برای کنجکاوی به ساختمان روبروی ساختمان خودمان که محل اسکان دانشجو های ترم بالایی بود رفته بودیم, به طور اتفاقی با یکی از دانشجو های کم بینا آشنا شدم.
او ترم 5 رشته روانشناسی کودکان استثنایی و اهل کردستان بود.
با وجود این که در یکی از مناطق مهروم ایران از نظر امکانات بزرگ شده و درس خوانده بود, دختری کاملا مستقل و خیلی با سواد و فعال بود.
ملاقات و آشنایی با آن دختر مهربان و کوشا موجب شد که با کتاب خانه های مختلف مخصوص نابینایان در تهران, از جمله رودکی, حسینیه ارشاد و همچنین مؤسسه عسای سفید آشنا شوم و بتوانم کتب درسی مورد نیازم را به آسانی فراهم کنم.
او همچنین به اطلاعم رسانید که کانون نابینایان به اسم فروغ, در دانشگاه الزهرا فعال است و دبیری کانون فعلا بر عهده خود اوست و میتواند مثل بقیه دانشجو های نابینا, امکان گرفتن منشی برای کمک های درسی را برایم فراهم کند.
بعد از آشنایی با کانون فروغ کم کم با دانشجو های نابینای ساکن تهران هم آشنا شدم و مشکلاتم در زمینه تأمین کتب و جزوات درسی روز به روز کمتر میشد.
دوستان… حقیقت این است که در آن مدت کوتاهی که در تهران زندگی کردم, بیشتر از تمام عمرم از زندگی لذت بردم و طعم آسایش و راحتی را چشیدم.
بعضی از روز ها به همراه دوتا از هم اتاقی هایم که یکی در رشته فیزیک درس میخواند و دیگری در رشته کامپیوتر مشغول تحصیل بود به دانشگاه های دیگر, از جمله دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه صنعتی امیر کبیر و دانشگاه تهران میرفتم و در همایش های علمی مختلف شرکت میکردم.
با این که توان درک بسیاری از مطالبی را که در این همایش ها مطرح میشد نداشتم, حضور در آنها لذت عجیبی برایم در بر داشت!.
از این که میتوانستم با دانشجو های با هوش و نمونه کشورم هم نشین و دوست شوم شاد میشدم و لذت میبردم.
به قدری همنشینی با دوستان خوب و رفت و آمد به دانشگاه های مختلف تهران مشغول و سرگرمم کرده بود که وقتی ناراحتی و دلتنگی روز های اول ورودم به تهران را به یاد میآوردم بی اختیار لبخندی بر لب هایم نقش میبست و با خودم میگفتم:
)هرگز نمیتونستی فکر کنی که تهران چه شهر خوبیه و زندگی توی تهران با هیچ کجا قابل مقایسه نیست.(
من به پدرم قول داده بودم که به اتکای حمایت خاله هایم که ساکن تهران بودند ماندن در تهران را انتخاب نکنم. قول داده بودم که سعی کنم روی پا های خودم بایستم و مزاحم دیگران نشوم.
به همین دلیل هرگز مشکلاتم را با خاله هایم مطرح نکردم و از آنها کمک نخواستم.
ولی آنها خواهر زاده شان را فراموش نکرده بودند و حدود یک ماه بعد از ساکن شدنم در خوابگاه یکی از شوهر خاله هایم که بخاطر نسبت فامیلیش با پدرم, از بچگی او را عمو صدا میکردم به دانشگاه آمد و مرا با خودش به خانه برد.
قبل از این که راه خانه را در پیش بگیریم, عمو حاج حسین من را به ایستگاه های خطوط brt و همچنین ایستگاه های زیر زمینی مخصوص مترو برد و شیوه استفاده از انواع وسایل حمل و نقل عمومی در تهران را برایم توزیح داد.
به خوبی یادم مانده که وقتی برای اولین بار با عمو وارد قطار مترو شدم, در مسیرمان از ایستگاه های سرسبز و گلبرگ گذشتیم.
توانایی عمو حاج حسین در توزیح دادن شیوه استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی به یک نابینا برایم واقعا قابل تحسین بوده و هست.
کمک های او در جهت یابی و عبور و مرور در شهر های بزرگ, تا آخر عمر برایم مفید خواهد بود.
وقتی عمو آن چیز هایی را که میخواست برایم توزیح داد و خیالش از این بابت که من میتوانم از عهده رفت و آمد های ضروریم در تهران برآیم آسوده شد, به همراه یکدیگر راه خانه را در پیش گرفتیم. در طول مسیر عمو برایم توزیح میداد که برای رفتن از گلبرگ تا مینی سیتی که محل سکونت آنها بود بهترین مسیر کدام است و اگر بخواهم تنها این مسیر را طی کنم راحت ترین راه برایم چیست.
وقتی توزیحاتش تمام شد سؤالی را که چند روز بود ذهنم را به خودش مشغول کرده بود از عمو پرسیدم: )عمو… تهران چطور شهریه؟(
جوابی که عمو به این سؤال داد برای همیشه سر مشق زندگیم شد و مثل چراغ راه زندگیم را روشن کرد!.
)تهران شهریه که تو درِش هر چیز که بخواهی بشی میتونی. پس حالا که واردش شدی, خوب فکر کن که میخوای چی بشی. توی شهر های دیگه تو ممکنه هر چیز که بخواهی بشی نتونی بشی. ممکنه دلت چیزی رو بخواد که امکاناتش توی اون شهر برات فراهم نباشه. ولی توی تهران امکانات برای همه چیز هست.
اگر تو بخوای یه دانشمند, یه روانشناس, یه پزشک بشی میتونی بهترین و بالاترینش بشی. اگر هم بخوای یه خلافکار, یه دزد, یه آدم کش بشی امکان موفقیت برات هست. پس دخترم… حالا که داری توی این شهر زندگی میکنی خوب فکر کن و ببین که دلت میخواد تو زندگی کی و چیکاره بشی!.(
جوابی که آن روز عمو به سؤال من داد حاصل یک عمر تجربه خودش در زندگی بود. نتیجه یک عمر تلاش یک مرد از طبقه متوسط که در روستا به دنیا آمده و بزرگ شده بود, با سختی و مشقت فراوان به شهر رفته و درس خوانده بود, بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کرده بود و مسیر پیشرفت را در پیش گرفته و در آن روز که با من مشغول صحبت بود از نظر اقتصادی تواناترین مرد در تمام خانواده ما محسوب میشد.
آن زمان من نتوانستم به درستی معنای حرفش را درک کنم. اما حالا بعد از پشت سر گذاشتن فراز و نشیب های فراوان در زندگی, با تمام وجود معنای حرفش را میفهمم.
حالا معنای حرفش را به خوبی میفهمم که قصد دارم در امتحان ورودی کارشناسی ارشد رشته مشاوره شرکت کنم و شرکت در بعضی کلاس ها و کار گاه های مخصوص رشته مشاوره را
برای خودم ضروری میدانم و در این شهر کوچک حتی یکی از این کلاس ها را نمیتوانم پیدا کنم.
امروز معنای حرفش را خوب درک میکنم چرا که مثل قبل از زبان انگلیسی متنفر نیستم و این را میدانم که دلیل ظعفم در درس انگلیسی کم هوشی و بی استعدادی و یا حتی تنبلی نبود.
اکنون که این سطور را برای شما مینویسم این را به خوبی میدانم که دلیل ظعفم در درس زبان انگلیسی بی امکاناتی و بی اطلاعی بود و بس.
امروز معنای حرف عمو را خوب میفهمم, چرا که ضرورت یادگیری هر چه بیشتر زبان انگلیسی را در زندگی با تمام وجود احساس میکنم
و برای پیشرفت منظم و با برنامه کلاس های کانون زبان ایران را انتخاب کرده ام و یک مقایسه کوچک بین کلاس های کانون زبان ایران, در شهر های اصفهان و شیراز که رفتن به کلاس ها را در آنها شروع کردم, با اقلید کوچک ما برای درک عمیق تفاوط سطح سواد معلم ها و زبان آموزان کافیست! …
وقتی به همراه عمو وارد خانه شدم, متوجه شدم که یکی از دوستان او در خانه منتظر ماست.
عمو او را با نام آقای روشی به من معرفی کرد و برایم توزیح داد که آشنایی آنها با هم, به دوران جبهه و جنگ برمیگردد.
بعد از سلام و احوال پرسی های معمول, آقای روشی با من مشغول گپ و گفت شد و بعد از چند دقیقه که از صحبتمان گذشت, تازه متوجه شدم که او هم مثل خودم نابیناست و از این که عمو حاج حسین یک دوست صمیمی از میان هم نوعانم دارد, هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم.
چند ساعتی را با هم گذراندیم و موقع خدا حافظی عمو روشی یک کیف چرمی قشنگ به دستم داد و گفت:
)این یادگاری نا قابل رو از من قبول کن دخترم.(
داخل کیف یک عصای سفید سبک و محکم و بسیار مناسب برای قد من قرار داشت.
من شیوه استفاده درست از عصا را بلد نبودم و راستش را بخواهید, اصلا فکر نمیکردم که به کار بردن آن اصل و قاعده ای داشته باشد.
بر اساس چیز هایی که سال ها قبل در باره استفاده از عصا از معلم مدرسه ام شنیده بودم از آن استفاده کرده و به اتکای راهنمایی های عمو شروع به رفت و آمد تنها و مستقل در تهران و استفاده از اتوبوس و مترو کردم.
تردد در شهر تهران, با وجود بی اطلاعی و نداشتن بینایی به هیچ وجه برایم کار دشوار و یا حتی اضطراب آوری نبود.
با خاطری آسوده در قطار مترو مینشستم و به گفت و گو های مختلف بین افراد و صدای دست فروش هایی که هر کدام چیزی برای فروش ارزه میکردند گوش میکردم و سوار بر بال های پرنده خیال, به خاطرات دور میرفتم.
وقتی سیستم گویای مترو نام ایستگاه ها را اعلام میکرد, خاطرات کودکیَم را به یاد میآوردم.
آن زمان ها را به یاد میآوردم که به همراه مادرم با تاکسی از خانه تا مرکز شهرمان میرفتیم.
آن روز ها با وجود بچگی, با خودم فکر میکردم: اگر روزی قرار باشد تنها از خانه بیرون بیایم استفاده از این تاکسی ها چقدر برایم سخت خواهد بود!.
راننده های بی اطلاعی که معمولا به محض دیدنم, با تعجب از من سؤال میکردند: )پس بچه جان؟ واسه چی چشماتو باز نمیکنی؟(
خیابان های نا همواری که هر روز به بهانه لوله کشی گاز یا فاضلآب یا تعمیرات لوله های آب نا هموارتر از قبل میشدند.
کمی تعداد تاکسی ها که گاه موجب میشد من و مادرم یک ربع یا نیم ساعت برای رسیدن آنها انتظار بکشیم.
شلوغی بیش از حد تصور مرکز شهر و حجوم مردم موقع غروب به سمط تاکسی ها که بدون دیدن, شانس سوار شدن به تاکسی را به حد اقل میرسانید, یکی یکی از خاطرم میگذشتند و در نهایت وقتی به یاد میآوردم که در حال حاضر هیچ کدام از آن مشکلات در سر راهم نیست, قلبم لبریز از شادی میشد.
روز های قشنگ و به یاد ماندنی یکی پس از دیگری میآمدند و میگذشتند و در هر روز تجربه ای جدید و شیرین به من هدیه میکردند.
بغیر از روز ها و ساعاتی که به کلاس های دانشگاه اختصاص داشت بقیه وقتم را بیرون از خوابگاه میگذراندم. گاهی تنها, گاهی به همراه دوستان مهربان و عزیز.
یک روز به همراه دختر جناب سرهنگ و بقیه دوستانی که در رشته های فنی مشغول تحصیل بودند به همایش های مختلف در دانشگاه های شریف و امیر کبیر میرفتم و روز دیگر دست در دست بهار, در محدوده انقلاب و تئاتر شهر قدم میزدم.
به کافه هنر میرفتیم و با هم قهوه و کیک شکلاتی گرم میخوردیم. یا به یکی از پارک های تهران که در حال حاضر اسمش را به خاطر ندارم میرفتیم, کنار قفس پرنده ها می ایستادیم و به صدای دل نشین آنها گوش میکردیم.
بهار دیوان حافظ یا دیوان غزلیات سعدی را باز کرده و با صدای رسا و دلنشینش شروع به خواندن میکرد و مرا غرق لذت و آرامش میساخت! …
شب ها که امکان بیرون ماندن از خوابگاه برایمان وجود نداشت, من با فریبا, یک برنامه منظم کتاب خوانی تنظیم کرده بودیم که طبق آن هر شب 1 تا 2 ساعت را به خواندن رمان های مختلف اختصاص میدادیم.
تا قبل از ورود به دانشگاه, هرگز هیچ کتاب رمان و داستانی مطالعه نکرده و بغیر از مطالب محدودی که در کتاب های درسی راجع به رمان و رمان نویسان خوانده بودم, هیچ گونه آشنایی با این کتاب ها نداشتم.
همانطور که قبلا گفتم فریبا دختری بود با هوش, با ضوق و فعال. با وجود این که در دبیرستان وارد رشته ریاضی و فیزیک شده بود, در هنر هایی مثل طراحی و موسیقی دستی داشت و همچنین از اطلاعات ادبی هم بی بهره و نصیب نبود.
وقتی متوجه شد که میزان مطالعات غیر درسی من تا چه اندازه پایین است, تصمیم گرفت به خواندن کتاب های مختلف غیر درسی علاقه مندم سازد و اگر بخواهم بجا و به حق قضاوت کنم,
در این کار بسیار موفق هم بود.

یکی از قشنگترین تجربیاتم در دوران حضور در دانشگاه الزهرا, آشنایی با یکی از دانشجو های مقطع کارشناسی ارشد رشته مترجمی زبان انگلیسی بود که در اینجا با اسم مستعار مهناز از او یاد میکنم.
مهناز یکی از اعضای فعال کانون نابینایان فروغ بود و آشنایی من با او از طریق حضور در برنامه های کانون صورت گرفت.
ما خیلی زود با هم صمیمی شدیم و در مدت کوتاه حضورم در دانشگاه الزهرا, از دوستی و مصاحبت با او خیلی چیز ها آموختم.
او مرا با خودش به جا هایی برد و با افرادی آشنا کرد که برایم هم خاطره شدند و هم دوست و هم تجربه و هم خیلی چیز های دیگر که هیچ کلمه ای برای بیانشان پیدا نمیکنم.
مرکز نگهداری از معلولین جسمی و افرادی که از بیماری ام اس آسیب های شدیدی دیده بودند.
خانه سالمندان, شیر خار گاه آمنه و یک بیمارستان که متأسفانه اسمش را به یاد ندارم ولی به خاطرم هست که مخصوص کودکان بود, از جمله مکان هایی بودند که به همراه مهناز عزیز, برای اولین بار به آنها قدم گذاشتم.
شدت دل تنگی و تمایل قلبیم به ملاقات دوباره مهناز و نامزدش که آن موقع دانشجوی رشته فیزیک بود و معمولا
در تمامی این دیدار ها و ملاقات ها ما را همراهی میکرد برایم غیر قابل توصیف است!.
یک روز که به همراه یکی از همکلاسی هایم برای انجام کاری به دفتر کارشناس گروهمان, خانم مردانی رفته بودیم, خانم مردانی از کشو میزش یک برگه بیرون آورد و گفت:
)خوب شد یادم اومد: فروغ جان… تو معدل تو یه مشکل, یا بهتر بگم یه نا همآهنگی هست. باید این فرم رو پر کنی تا ما برای سازمان سنجش بفرستیم.(.
به کمک هم کلاسیم فرم را پر کردم و تحویل دادم و بعد از او جدا شدم و به خوابگاه برگشتم.
اضطراب شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود. احساس میکردم قرار است اتفاق بدی برایم بی افتد. ولی آن اتفاق بد که این طور قلبم را مضطرب و خیالم را پریشان میکرد چه میتوانست باشد؟
این سؤالی بود که هر چقدر بیشتر برای یافتن جوابش فکر میکردم, کمتر به نتیجه میرسیدم.
بالاخره زمان برگزاری امتحانات پایانی ترم اول رسید و امتحانات مربوط به 16 واحد درسی از 20 واحدی را که در آن ترم قرار بود بگذرانم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.
فقط به اندازه موفقیت در دو امتحان دیگر تا پایان ترم اول فاصله داشتم که اتفاق نا معلومی که از آن میترسیدم افتاد! …
مشغول جواب دادن به سؤال های مربوط به امتحان تاریخ بودم که خانم مردانی وارد اتاقم شد و گفت:))پاشو بریم تو دفترم با هم یه کم گپ بزنیم.(
با تعجب پرسیدم: )الآن؟ آخه الآن که دارم امتحان میدم!(
خانم مردانی با خنده جواب داد)ولش کن امتحانو. دکتر مقدم تو رو قبول داره. حتی اگر یه سؤال هم جواب ندی نمره خوبی بهت میده(
متعجب و مضطرب از جایم بلند شدم و با او به دفترش رفتم.
بعد از یک مقدمه سازی کوتاه, خانم مردانی دلیل اصلی احضارم به دفترش را برایم توزیح داد.
قبولی من در دانشگاه الزهرا, به دلیل اختلاف معدلی که در فرم صبت نامم در امتحان کنکور وارد شده بود, با معدل نهایی دیپلمم, از طرف سازمان سنجش لغو شده بود و هیچ کدام از واحد های درسی که تا آن لحظه در دانشگاه الزهرا گذرانده بودم دیگر ارزش و اعتباری نداشت! …
با وجود ضربه روحی شدیدی که در آن لحظه بر من وارد آمده بود, میتوانستم درست و منطقی فکر کنم.
بین معدل نهایی دیپلمم, با معدلی که پدرم در فرم ثبت نامم وارد کرده بود, یک نمره اختلاف بود.
میتوانستم به روشنی و وضوح دلیل وجود این اختلاف را بفهمم. معدل نهایی دیپلمم, 1 نمره از معدل دوره پیشدانشگاهی کم تر بود و آن لحظه به خوبی متوجه بودم که پدرم موقع ثبت نام به اشتباه, معدل دوره پیشدانشگاهی را بجای معدل نهایی دیپلمم در فرم وارد کرده است.
اما دوستان… این که چرا به طور کلی این اختلاف معدل در دو سال پشت سر هم برای من به وجود آمد؟ دلیلش این بود که در سالی که من دوره پیشدانشگاهی را میگذراندم, به اجبار از شیراز و خوابگاه مدرسه نابینایان به شهر خودمان
برگشته بودم و برادرم هم از دانشگاه فردوسی فارق التحصیل شده و به خانه برگشته بود.
به دلیل کمک های بی دریغ برادرم و تلاش هایی که برای آموزش درس ریاضی و انگلیسی ب من کرد, اختلاف فاهشی بین نمره هایم در این دو درس در مقایسه
با سال قبل به وجود آمد و همین اختلاف موجب افزایش معدلم در دوره پیشدانشگاهی شد.
شاید اگر از همان ابتدای زندگی در یک شهر بزرگ و دارای امکانات مناسب برای تحصیل یک نابینا زندگی کرده و درس خوانده بودم, هرگز در درس ریاضی و انگلیسی ظعیف نمیشدم و در نتیجه, هرگز این اختلاف معدل برایم پیش نمیآمد!.
دوستان… باید اعتراف کنم که با وجود تمام مشکلات و بی امکاناتی ها که شرح آن گذشت, به هیچ وجه خودم را در این اتفاق بی تقصیر و بی گناه نمیدانم!.
این کاملا صحیح است که ظعفم در دروس ریاضی و انگلیسی بخاطر کمبود امکانات بود و همین ظعف و تلاشم برای برطرف کردن آن به کمک برادرم موجب اختلاف معدلی شد که موقع ثبت نام پدرم را به اشتباه انداخت.
همچنین ناتوانی من در استفاده از کامپیوتر نیز باز به دلیل بی امکاناتی و بی اطلاعی ناشی از زندگی در یک شهر کوچک بود که موجب شد من نتوانم کار های مربوط به ثبت نامم را به تنهایی انجام دهم و در نتیجه این کار با دقت لازم و کافی انجام نشد! …
با وجود همه این مشکلات یک تقصیر متوجه شخص من است و باید آن را قبول کنم:
گناه و تقصیرم در این اتفاق عبارت بود از نا امیدی!. نا امیدی از موفقیت در امتحان کنکور و در نتیجه, عدم تلاش و مطالعه کافی! …
به این ترتیب دوران کوتاه زندگیم در دانشگاه الزهرا به پایان رسید. آنقدر سریع تمام شد که میتوانم آن را به رؤیایی با آغاز بسیار شیرین و پایانی بی نهایت تلخ تشبیه کنم.
اگر یادگاری هایی که هر کدام, یکی از دوستانم را با یک عالم خاطره در یادم زنده میکنند نبودند, اگر جملات کتاب کیمیاگر که با صدای فریبا شنیده بودم هر روز و هر روز از ذهنم نمیگذشتند,
اگر هر از چند وقت یک بار, پیامی از مهناز و چندتا از هم کلاسی های قدیمیم در دانشگاه الزهرا روی صفحه گوشی مبایلم نقش نمیبست, شاید خودم هم کم کم باور میکردم که زندگی و تحصیلم در تهران فقط یک رؤیا بوده و بس! …
دوستان… سکوت و آرامش این شب زمستانی, باز به خواب دعوتم میکند. فکر میکنم حالا که حرف زدن با شما, از وهشت کابوس شبانه بیرونم آورده
بتوانم خواب شیرین و لذت بخشی داشته باشم.
پس تا بیداری و درودی دیگر, بدرود.

۴۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! بخش چهارم»

وای فروغ!
متاسفم. نمیشد تلاش کنی با سنجش حرف بزنی؟
حالمو گرفتی. نمیدونستم این شکلیاست.
ولی تو شیر هستی بعد تلاش کردی و باز قبول شدی که در ادامه برامون بیشتر خواهی گفت.
الآن درکت میکنم.
زندگی یک زندان است.
مرگ آزادیست.
کاش میشد حسم رو بیان کنم.
قصد دارم خاطراتم رو بنویسم.
از تهران. از گرسنگی و بدبختی.
باز شکر که تا زمانی که تهران بودی مثل من سختی نکشیدی.
من تنبل نبودم و خواستم خیلی پیشرفت کنم اما گرسنگی برام توان نذاشته بود.
چه تلخ و نامرد بود این روزگار با من

درود به کامبیز.
راستشو اگر بخوای بدونی, خیلی تلاش کردم. برادرم خیلی با سازمان سنجش مکاتبه کرد. ناراحت شدم, گریه کردم, تا مدت ها خودمو تو اتاقم زندانی کردم و درست و حسابی با کسی حرف نزدم, دل تنگ شدم و حسرت خوردم.
ولی در نهایت همون طور که بعدا خواهم گفت این شکست رو پذیرفتم و سعی کردم باهاش کنار بیام.
در این که زندگی زندانه باهات موافقم. دست کم برای من که این طوریه.
همچنین از این که خاطراتت رو برامون بنویسی هم خیلی خوشحال میشم. خیلی دوست دارم از تجربیات دوستان هم نوع دیگه استفاده کنم.
ممنونم که از اول تا الآن منو همراهی کردی. موفق باشی

سلام خاطراتت رو دنبال میکنم. خیلی قشنگ مینویسی احسنت.
متاسف شدم به خاطر این اختلاف معدل. درک میکنم چقدر دل کندن از اونجا، از این همه استقلالو امکانات چقدر واست سنگینو تلخ بوده.
نمیدونم اگه من بودم چه حالی میشدم.
نمیدونم بعدش چی کار کردی منتظر ادامش هستم.
ولی راستش اگه من بودم به هر قیمتی دوباره تلاشم رو میکردم که باز به دستش بیارم.
مینشستم یه سال بکوب میخوندم تا دوباره به همون شرایط برگردم. امیدوارم راه درستی رو انتخاب کرده باشی.
ولی در هر صورت جالب بود و بسیار سپاس از این که خاطراتت رو با ما به اشتراک میذاری.
منتظر ادامش هستم.
موفق باشی خانم.

درود به خانم رضایی نیای عزیز.
راستشو بخوای تلاشم رو کردم تا دوباره بتونم به اون شرایط برگردم. ولی تا تونستم به خودم بیام و شکستم رو بپذیرم و دوباره آماده درس خوندن بشم یه کم طول کشید که بعدا شرحشو خواهم نوشت.
از حضور دل گرم کنندت بی نهایت ممنونم

سلام. عنوان پست رو که دیدم از شادی انگار برق گرفتم. ولی الان، … فروغ ای کاش حالا نمی خوندمش! ای کاش می ذاشتم واسه صبح! هم پست شما رو هم کامنت کامبیز رو! نمیشه از خاطرم پاک بشه علامت نخوانده بزنمش صبح فردا بخونمش آیا؟ آخ خدای من!

درود به پریسای عزیز و مهربونم.
از این که موجب ناراحتیت شدم خیلی خیلی معذرت میخوام.
من قول داده بودم که خاطراتم رو تو محله بذارم تا همه بدونن محیط چه مشکلاتی میتونه برای یه دختر نابینا به وجود بیاره. متعسفانه این تجربیات تلخ, بخش مهمی از اون چیزایی بود که باید مینوشتم و اگر حذفشون میکردم از هدف اصلیم دور میشدم.
به هر حال, حالا دیگه همه اون اتفاقا به گذشته ها پیوستن و نباید بخاطرشون ناراحت شد. فقط باید ازشون درس گرفت و برای ادامه زندگی استفاده کرد.
شاد باشی دوست خوبم.

سلام فروغ جان! پست رو با دقت خوندم! معلومه دختری با اراده ای هستی! این که بودن در محیطی مثل تهران رو تجربه کردی بسیار عالیه! معتقدم مراوده ی هرچه بیشتر با افراد و بودن در شرایط و موقعیت های مختلف زندگی آدم رو ترغیب به یادگیری میکنه! خواسته یا ناخواسته مجبور میشی برای کنار زدن مشکلات و رفعش حسابی خودت تلاش کنی!

من که به عنوان یه دختر نابینا دارم تو یه شهر کوچیک زندگی میکنم خیلی خوب میفهممت. اما خب این موضوع هم در رقم خوردن اون تجربیات شیرین برای شما تو تهران خیلی موثر بوده! این که شما دوستان بسیار خوبی داشتی!

منتظر قسمت بعدی خاطراتتون هستم

درود فروغ.
چی بگم برات.
از پدر و مادری که نگاه بچه شونو ندیدند.
از کجا بگم برات.
از خانواده ای که گریه کردند تا بریدند.
از چی بگم برات.
از اون موقع که حتی اینقد ندار بودیم که به جای لباس از گونی استفاده میکردیم.
ای کاش اون موقعها یه دوربینی بود تا ایناییو که میگم رو مستند نشونت میدادم.
از کجاش بگم.
از مادری که اینقد گریه کرده تا کم حافظه شده.
از چشمای ضعیفشون بگم واست.
از کبد مادری که خال روش افتاده بگم برات.
من از بدبختی, حتی آب رو هم با نون خوردم.
حتی تو طویله هم خوابیدم. ولی تو باور نکن.
هعی زندگی. هعی.
منتظر ادامش هستم. قشنگ مینویسی و چه دردناکند. دردناک.

سلام.
چه اتفاق تلخی.
احتمالاً میشد با کمی پیگیری و توضیح برای سازمان سنجش مشکل رو حل کرد. به خصوص اگر حضوراً میرفتی. خیلی جالب نیست ولی شاید اگر میدیدنت شرایط خاصت باعث میشد مشکل رو حل کنن. به نوعی سوء استفاده از ترحم اونها خخخ.
خب یه وقتایی لازمه دیگه! همیشه هم که بد نیست.
به هر حال خیلی جذاب بود. فقط یه کم زودتر بقیش رو بنویس.
موفق باشی.

درود به داماد جدید محله.
اونجا هم رفتم. توزیح هم دادم و اونها هم منو دیدن. ولی هیچ کدوم از این کار ها کوچکترین مشکلی رو حل نکرد!.
میدونی چیه؟ دارم کم کم به این نتیجه میرسم که چیزی که ما اسمش رو ترحم میذاریم, به معنای اصلی و واقعی وجود خارجی نداره.
در باره ادامه خاطرات هم نهایت سعیم رو میکنم که تا اونجایی که مطالعه برای امتحان ارشد بهم اجازه بده, زود به زود بنویسمشون.
به هر حال, متشکرم از این که هستی. شاد باشی و خوشبخت.

سلام و درود بر فروغ خانم
خوب هستید که انشالله
خب این قسمت از خاطراتتان که برایمان تعریف کردید برای من که پر از عبرت و درس بود
و از خاندنش هم لذت بردم و هم چیزهایی فهمیدم که باید با توجه به ضعفم در این موارد بر روی تقویتشان تکه و توجه کنم
به هر حال ممنونم که این سرگذشت پر ماجرایتان را با ما ها به اشتراک میگذارید من یکی که بیصبرانه منتظرم ببینم بعد از این که شما دیگر نتوانستید در دانشگاه الزهرا به تحصیل بپردازید سر انجام سرگذشتتان چه شد
در پناه یگانه دادآر بی همتا شبتان خوش و همراه با آرامش بدرود و خدا نگهدار

الزهرایی ام بودی و لو نداده بودی؟ ایول بچه باهوشی هستی. اص ازت پیداس خیلی زبلی. باریک الله به مامان و بابات که اجازه دادن تنهایی پاشی بری تهرون درس بخونی. و آفرین بهشون که تشویقت کردن مستقل باشی و رو پاهای خودت واسی.

درود به رهگذر عزیز.
میدونم کاملا نا مربوطه ولی راستش دلم میخواد بهت بگم که آرامش و حس خوبی که از شنیدن صدات پیدا میکنم برام غیر قابل توصیفه.
متشکرم که هستی!.
شاد باشی و سلامت و موفق.

سلام فروغ. خب من کل ماجرا رو می دونستم واسه همین هم اصلا احساسی بهش نگاه نمی کنم. به نظرم هیچ اتفاقی توی این دنیا تصادفی نیست و الزهرا و تهران تأثیری رو که باید روی تو میذاشتن گذاشتن؛ خب حالا پیش میاد گاهی چیزایی که دست آدم نیست.

درود به استاد و هم شهری من.
باهات موافقم. پیش میاد گاهی چیزایی که دست خود ما نیست.
به هر حال این هم تجربه ای بود که گذشت و خب من هم سعی کردم تا اندازه ای که میتونم ازش استفاده کنم.
متشکرم که هستی. شاد باشی

درود به خانم جوادیان.
بله. درسته. من توی اون یک ترم از تک تک لحظه هام استفاده کردم و لذت بردم. اگر بخوام در این مورد با خودم صادق باشم باید اعتراف کنم که هرگز تو زندگیم از لحظاتم به اندازه اون یک ترم لذت نبرده و استفاده نکردم.
تشکر میکنم از حضورتون. موفق باشید

سلام فروغ جان.
چه زندگی پر فراز و نشیبی داشتی.امیدوارم آینده ات خیلی خیلی درخشان باشه.
منم کاملا درکت میکنم.چون شهر ما یه شهر کوچیکیه.اما من یه شانسی آوردم که از همون شیش سالگیم آمادگیمو رفتم تو یه شهر دیگه تو خوابگاه موندم تا پیش دانشگاهیم.
دوری از خانواده سخت بود اما اگه تو همون شهر میموندم به هیچ جا نمیرسیدم.این یه حقیقتح.
بابت دانشگات هم کاملا درکت
میکنم.منم تقریبا همچین مشکلی برام پیش اومد.اما برا من موقع انتخاب رشته بود.
آرزو میکنم الان از زندگیت کاملا راضی باشی عزیزم.

درود به نیایش.
قبل از هر چیز باید بگم که خیلی از اسمت خوشم میاد.
در باره زندگی دختر های نابینا توی شهر های کوچیک باهات موافقم. خیلی روند پیشرفت رو کند میکنه.
خود من هم همون مقدار کم پیشرفت رو که داشتم بعد از رفتن به شهر های بزرگی مثل شیراز و تهران و اصفهان بود.
متشکرم بخاطر آرزوی خوبی که برام کردی. همچنین ممنونم از این که وقت گذاشتی و نوشته های منو خوندی. شاد باشی

سلااام بر فروغ خانمی عزیزم
می دونی فروغ خوندن تو آدم رو میخ کوب می کنه
کاش من هم یه جو همت و اعتماد به نفس تو رو داشتم کا
به نظرم تو یه عینک خوش بینی کم داشتی فقط که اگه می داشتیش یا حد اقل عینک به قول خودت نا امیدی رو نمی داشتی میفهمیدی که با وجود نابیناییو محدودیت هات و مشکلاتت و موانعت خیلی کار ها کردی خیلی قدم ها برداشتی و به خیلی چیزها رسیدی که حتی اون بیناای موفق و نابیناهای موفق هم نرسیدند باور کن فروغ باور کن…. من شخصا دوست داشتم قسمتی از تجربیات تو رو تجربه می کردم …. و واقعا به دوستی با تو مفتخرم زیاااد

سلام فروغ خانم
زیبا , حسی و دردناک بود . انگار همه چیزهایی که نوشتید را جلوی چشمهایم می دیدم . دوران دانشگاه خودم برایم تداعی میشد و گاهی برایت بغض می کردم و گاهی خوشحال میشدم . اما در تمام این مطالب این را قبول دارم : در تهران هر کس هر چیزی بخواهد می شود . مدتی است به همین نتیجه رسیده ام ولی در این شهر آنقدر نخ و طناب اطرافم تنیده شده که مانع مهاجرتم گشته . اما فکر کنم اگر مهاجرت کنم یکراست برم آلمان . موفق و پیروز باشید

درود.
چه جالب!
یه نقطه اشتراک بین من و شما هست و اونم اینه که هر دو دوست داریم بریم آلمان.
ولی من مثل شما نمیخوام یک راست برم اونجا چون راستشو بخواید میدونم که نمیتونم چنین کاری کنم.
من باید اول از این شهر کوچیک لعنتی خودم رو نجات بدم تا بتونم تو یادگیری انگلیسی و بعد زبان آلمانی پیشرفت کنم. همچنین شغلی پیدا کنم که بتونم از طریق درآمدش پسانداز داشته باشم. بعدش برم آلمان.
شاد باشید

درود!
من دیر آمدم ولی خوش آمدم…
البته وقتی تازه این پست را زده بودی من مقداری از آن را خواندم و رفتم که بیایم بقیشو بخونم که حالا اومدم خوندم…
ماجراهای جالب وشنیدنی بود…
اما آخر ماجرا بسیار غم انگیز و بدتر از آن اینکه باید صبر کنیم تا تو بیایی و دنبالشو برامون تعریف کنی…
ماجرا را مانند سه ریالها در نقطه ی حساسش تمام کردی تا ما صبوری پیشه کنیم و منتظر دنبالش باشیم…
البته شاید من کل زندگی نامه ی تو را کپی بگیرم و در یک پوشه بریزم تا ماجراها دنباله هم قرار گیرد و روزی بنشینم و از اول تا آخرشو یکباره بخونم…
با تشکر فراوان!

دیدگاهتان را بنویسید