خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در انتهای گوشکن! قسمت دوم

اواسط تابستان است، رستوران محله خلوت شده. گهگاه سکوتش را صدای عصای مشتریانی پیر و خسته در هم می شکند.
در کافه تعدادی از اعضا نشسته اند، درباره خودکشی یکی از هم بندی ها حرف میزنند.

شب گذشته کامبیز تحملش به سر رسیده، خود را از بالای ساختمان به پایین پرت کرده و با آغوش باز، مرگ را برای همیشه پذیرفته است.
شاید علت، فرار از زندان دنیا بوده و شاید چیز دیگر.
هرکسی از دید خود، به قضیه نگاه می‌کند. مذهبیون، کارش را گناه کبیره دانسته و آن را مذمت میکنند.
تعدادی دگر به او حق میدهند و اقدامش را می‌ستایند.

پلیس محله، نامه ای را در اتاقش کشف میکند. محمد ملکی با صدای بلند آن را می‌خواند.

“درود. مرز بین بودن و نبودن چیست؟ آخرین پیام من را دریابید و فراموش کنید. یکی از جنس شما رفت.
قضیه خیلی راحتِ، به اختیار خود نیامدیم و نباید برویم.
بریدم، کم آوردم و نتوانستم تغییری به وجود بیارم جز کلمه نباید.
آری دوستان، من نباید را به باید تبدیل کردم و اختیار رفتنم را دست گرفتم.

بودن و رنج کشیدن، تحقیر شدن و له شدن، گرسنگی و تشنگی، اسارت و بردگی همه میوه های شوم درخت دنیاست.
میشد صحنه سازی کنم، زمانی که مشغول خدمت به محله بودم، در حضور چند نفر از دوستان، طوری خود را از بالا به پایین پرت می‌کردم، همه فکر کنید ناخواسته و بر حسب اتفاق افتادم و جان دادم.
آنوقت مرا شهید می‌خواندید، همیشه به یادم بودید و حس نفرت از خودکشی، جای خود را به تمجید از شهادت میداد.
اما خواستم صادق باشم، با خودکشی، پیام تسلیم شدنم را برسانم.
نحوه خودکشی انسانها با هم فرق دارد. شاید پشت هر کدام، فلسفه ای نهفته باشد.

خودسوزی کارگری که تحمل دیدن گرسنگی خانواده را ندارد، خودزنی یک ورشکسته، حلق‌آویز کردن و بریدن شاهرگ همه و همه واقعیتیست که روزانه تکرار می‌شود.
جلادان روزی هزاربار به جرم نابینایی، روحم را از بالای ساختمان زندگی به پایین پرت کردند.
تا حالا دیدید کسی به جلادش اعتماد کند؟ من اعتماد کردم. از دردی که کشیدم، بی رحمی آموختم و جلاد خود شدم.
خواستم یکبار برای همیشه به این زجر پایان دهم.
اکنون کسی نمیتواند تحقیرم کند، روانم را آزار دهد. آرامش ابدی را در مردن یافتم.
امیدوارم در جهانی عاری از ظلم و نیرنگ، همدیگر را ملاقات کنیم. به درود.”

پس از خواندن، عدسی به اتاق مدیریت احضار شد و از او خواستند نامه را بگیرد و جمعیت را پراکنده کند.

بعد از خاکسپاری، اقدام خودکشی کامبیز تکذیب شد و ایجاد هرگونه شایعه، اقدامی از طرف سایتهای رقیب، جهت ضربه زدن به محله محبوب گوشکن تشخیص داده شد.

اعلام شد که علت مرگ، کهولت سن و طبیعی بوده است.

به تمام اعضا هشدار داده شد که اگر چنانچه به شایعات بی اساس دامن بزنند، حساب کاربریشان مسدود و از محله اخراج خواهند شد.

مگر نه آنکه گوشکن یک محله با صفاست و همه نابینایان از بودن در آن افتخار میکنند و خوشحالند، پس دلیلی برای خودکشی اعضا وجود ندارد.

شهروز به یاد گذشته افتاده و با همسرش درد دل میکند.
” خیلی تلاش کردم قلوب افراد را به هم نزدیک کنم اما موفق نشدم. چرا به این روز افتادیم؟ آیا حقیقت داره هر بلایی که سر محله آمده از گور سعید درفشیان برخاسته و برمیخیزد؟
نمیتوانم باور کنم این بشر در همه عمر پشت پرده تمام اتفاقات بد بوده و زمانی که مجتبی عرق نعناع زیاد می نوشد بهش خط میدهد و تلاش دارد محله را خصوصی کند.
حیف است کسی از نژاد بختیاری باشد و اینطور نامردی کند. در این ایل افراد بزرگی چون شیرعلی‌مردان خان مایه افتخار بودند.”

در اتاق مدیریت محله، مجتبی و سعید نشسته اند . هردو حس مشترکی را تجربه میکنند. گویی انتظار بلایی را می‌کشند که به زودی گوشکن و اهالیش را در کام خود فرو می‌برد.
خاطرات گذشته همانند جریان برق از ذهن هردو میگذرد. مجتبی با جهش دو متری به بالا میپرد، به سقف اتاق برخورد کرده، کمانه میکند و سرش به میز کارش برخورد میکند. سعید این حالت را میشناسد و میداند قرار است اعترافات جدیدی از زبانش جاری شود که تکتک کلمات را باید به حافظه سپارد.
“میدونی سعید! خواستم محله رو به دست شماها بسپارم و خودم کنار بکشم و با بچه‌های کوچیک دنبال خوشگذرانی برم اما هیچکدام اعلام آمادگی نکردید!” سعید با شنیدن این جمله به ریش نداشته اش می‌خندد و با خود میگوید: آره جون عمه ات! تو گفتی و منم باور کردم.
” همیشه از خودم پرسیدم، وجود این محله چقدر به استقلال همنوعان کمک کرده؟ سالیان درازیست که این محله هست. افراد زیادی آمدند و رفتند ولی من و تو همچنان هستیم.
نیک می دانی که شهروز را خعیلی دوست دارم ولی اون فکر میکنه که باهاش دشمنم.
جشنواره برگذار میکند, آن هم چه زمانی! آخر سال. قصدش از انجام این کارها چیست؟ آینده گوشکن را خوب نمیبینم. حس میکنم به آخر راه رسیدیم. تا حالا ۳ هزار ویرایشگر یا استعفا داده اند یا برکنارشان کردم. هر کدوم از این افراد میتواند خطری علیه گوشکن باشد.
احمقانه است اگر فکر کنم مقصر نیستم ولی آنها هم اشتباهات زیادی داشتند. همیشه طرفدار گفتگوی نابیکورا بوده ام اما افسوس که کسی حاضر به بحث مسالمت آمیز نیست.
امروز بیش از هر روزی احساس دموکرات بودن میکنم.

سعید! سعید! کشتی من رو با این منطقت. سالهاست در گوش من داد میزنی که منطقی هستم! یه کم بخند، با بچه ها حرف بزن. نگذار اوضاع از این که هست، خرابتر شود. اتحاد در دستان من و توست.
تو همکار خوبی هستی، برو‌بکس دوستت دارند ولی زیاد منطقی هستی، شورش را در‌آوردی.”

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «در انتهای گوشکن! قسمت دوم»

خدا رحمتش کنه! میگم شاید شکست عشقی خورده بود دست به خودکشی زده بوده. کهولت سن؟ نه نه نه! بنده خدا سنی نداشت. شاید هم کلا اخراج شده شایعه شده که مرده. شاید هم این که خاکش کردند بدلش بوده. خودش یه جایی متواری شده باشه. این قضیه بازم ابهام داره. هعی. چی بگم. یه چیزایی هست که نمیشه گفت. آخه شر میشه. بیخیال. شما نشنیده بگیرید.

سلام
چه خوب مینویسی اما چقدر تلخ
خیلیهاش را توی زندگی واقعی تجربه کردم! امیدوارم گوش کن همچین عاقبتی نداشته باشه
خودکشیت منو یاد خودکشی یه بچهای فلسفه انداخت که واکنش کادر مدیریت دانشگاه دقیقا همینی بود که نوشدی فقط نمیتونستن بگن کهولت سن گفتن بیماری خخخخ

سلاااآآآاااآآآاااآآآآاااآآآاااآآآاااآآآم و درووووود بر داش کامی
خوبی آیا
آخر خودکشی بود یا شایعه خخخ خودمونیما خععععععلی با حال آینده پردازی کرده بودیا به هر حال دمت شدییییییید بخاطر این پست جیییییییز یعنی چیه دمت گرم به هر حال دمت گرم سرت خوش و سلامت و بااااااایییییی

سلام کامبیز خان
آقا چرا اینقد خشن خب؟ یه گلوله ای چیزی خالی میکردی تو سرت تمیز میکشتی خودتو.من با پرت کردن حال نمیکنم.
اما جدا از اون, حالتوو خوب کن.اینجوری حال بد اذیتت میکنه
امید که همه شاد باشن.
ارادت فراووون.

اااا خو دلم گرفت
حد اقل میخواستید خودکشی کنید یه اطلاع میدادی خودم میومدم یواشکی از پشت یه حول میدادم قاتل میشدم عععععععععه ای قده دوج دالم قاتل بشم خخخخ اه این خوشی رو گرفتی ازم ای خداااا! هر کی خواست بمیره خودم هستم هاهاها

سلام.
عالی بود مث همیشه.
راستش فردا قرار برای این کارم برم یه بنده خدایی را ببینم اگر نتیجش خوب بود که هیچی اگر هم نه که بیام بهم بگو از کجا خودت را انداختی پایین من هم همین کار را بکنم.
جدا عالی بود عالی.
خیلی خوشم از این جمله اومد که نوشته بودی که دیگه نمیخوای دیگران جلادت باشن, راست بود و از بس راست بود تلخیش هم به همون اندازهی راست بودنش بود.. من نفهمیدم چی نوشتم اما تو میفهمی حتما هههههههههه..
راستی این قلمت را یه بار قرض بده به من تا این ملاقات فردام را بنویسم.
اگر خوب شد بنویسم شاد بشیم اگر هم مث همیشه بود بنویسم بعد خودکشی کنم..
شاد باشی و شاد بنویسی.

سلام. لطف داری مثل همیشه. امیدوارم کار جور بشه و شاغل بشی. بعدش شیرینی بدی به محله.
آره میفهمم چی میگی. امیدوارم همیشه شاد باشی. از ته قلبم میخوام کار جور بشه. فردا منتظر پست موفقیتت هستم.

درود!
خوب چه خبر شده که منو صدا کردی…
خوب من دلم خودکشی از یه نوع خاصش میخواهد…
من دلم میخواهد در زن گرفتن خودکشی کنم…
میدونی چطوری…خخخخ
بگم…
میترسم با گفتنش بلا ملایی سرت بیاد…
خوب دلم میخواهد حدود بیست سیتا زن بگیرم و اینطوری خودکشی کنم…
خوب حالا فهمیدی که این بهترین راه خودکشی است و هیچکس چنین عرضه ای نداره بجز خودم… خخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

سلام. کی گفده من زبونم سرخه؟ من عاشق سرم هستم. فعلا دوست دارم زندگی کنم عروس خانم.
لطف همیشگی شما را سپاسگزارم.
امیدوارم همیشه سفرهای خوب خوب تشریف ببرید و با شهروز الدوله به سنندج تشریف بیارید.
پست اول با خودم کاری نداشتم.
منم میگم شایعه از طرف دشمنان سایت هستش

سلام کامبیز.
از دفعه گذشته، بسیار در حوزه نقد بهتر شده بود.
البته با محتوا فعلا کاری ندارم.
اما این مجموعه میتونه بسیااار بسیااار جدی تر و بیان گر مسائل اصولی تر باشه.
به پتانسیل قلم تو بر میگرده که به نظر من این ظرفیت رو داری.
موفق باشی.

سلام امیر. خودم هم قبول دارم نقد یه کم بهتر شد ولی از لحاظ محتوا همچنان ضعیف عمل کردم.
باید به قول تو اصولیتر کار کنم و نیازهای روز جامعه هدف را پیگیر باشم.
از نقدت بینهایت خوشحال شدم.
امیدوارم دفعات بعد روشنتر بهم بگی آخه حقیقتش خیلی فکر کردم تا منظورت را بگیرم خخخ.
درباره پتانسیل قلمم هم لطف داری و خودم فکر میکنم خیلی مونده تا به حالت مطلوب برسم. باید بسیار در این حوزه مطالعه کنم.
باور کن شعار نمیدم، واقعا نقد را دوست دارم.
خواهش میکنم همیشه بدون تعارف، روشن نقد کن و اگر پیشنهادی هم بود بهم بگو تا یاد بگیرم.
از حضورت خوشحالم دوست عزیزم

دیدگاهتان را بنویسید