خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به یاد پدری که از دستش دادم.

سلام هم محلیها. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ ان شاء الله همیشه خوب و خوش باشید و دلتون شاد شاد باشه. ان شاء الله هیچ وقت دلتون نگیره. من که خیلی دلم گرفته. خیلی دلتنگم. دلتنگ پدری که از دستش دادم. پدری که ندارمش که روز پدر رو بهش تبریک بگم. امسال اولین سالیه که ندارمش. اومدم با شما درد دلی کنم، شاید یه کم سبک بشم. هیچ وقت یادم نمیره لحظه ای رو که از دنیا رفت. باورتون نمیشه. هنوزم شبا کابوس می بینم. هنوزم شبا صدای خرخری که لحظه ی آخر از گلوش خارج می شد تو گوشم میپیچه.
روز اول آذر 1395 بود. هم بابا، هم مامان، کمی سرما خورده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم، یک کتاب برداشتم تا اسکن کنم. باید برای کارای پایان نامه ازش استفاده می کردم. بابا از خواب بیدار شد. به مامان گفت: «پا شو بریم دکتر. دو تامون سرما خوردیم، بالاخره دکتر یه چیزی میگه. پا شو.» مامان گفت: «نه، من نمیام. خودت برو.» خلاصه هرچی بابا گفت، مامان گوشش بدهکار نبود. بابا لباسی که مامان تازه براش بافته بود تنش کرد و گفت: «چیزی از بیرون نمیخواید؟؟» مامان گفت: «فقط اگه لیمو شیرین و شلغم دیدی بگیر، برا سرما خوردگی خوبه.» بابا خداحافظی کرد و رفت. منم رفتم تو اتاقم تا کتاب رو اسکن کنم. بابا اومد. دکتر فقط دو سه تا قرص سرما خوردگی بهش داد. موقع اذان شد. نمیدونم چرا اون روز بابا نمازش بیشتر طول کشید. به سجده رفت و خیلی طول کشید بلند بشه. موقع ناهار شد. مامان آبگوشت درست کرده بود. سفره رو پهن کردیم. ناهار خوردیم و مامان که خیلی هم حالش خوب نبود رفت بخوابه. منم رفتم تا ظرفها رو بشویم. خواهری دارم که هم نابیناست، هم عقب مانده ی ذهنی. بابا رفت تا زیر سفره ای رو تو حیاط تکون بده و بیاره برا خواهرم. آخه فاطمه عادت داره بعد از اینکه غذاشو خورد، زیر سفره ای پیشش باشه و آب بخوره و خودش زیر سفره ای رو ببره آشپزخونه. خلاصه، من اومدم سراغ ظرفها، توی یه کاسه نون خرد شده و از این چیزا پیدا کردم. خواستم بیام از مامان بپرسم غذای مرغ ها رو کجا گذاشته که این نون خردها رو بریزم توش. همون موقع مامان صدام کرد. صدای خرخر شنیدم. بدو بدو از آشپزخونه اومدم بیرون، دیدم بابا جلوی در ورودی خوابیده و از گلوش صدای خرخر میاد. اولش فکر کردم داره باهامون شوخی می کنه. پیش خودم گفتم الان پا میشه. مامان گفت: چی کار کنیم؟؟ مامان همش بابا رو صدا میزد. اما بابا نمیتونست جواب بده. من زبونم قفل شده بود. نمیدونستم باید چی کار کنم. یه کم گذشت، فقط تونستم بگم زنگ بزن به امیر بیاد. امیر شوهر خواهرمه. مامان رفت، زنگ زد. امیر گفت: به اورژانس زنگ بزنید. الان منم میام. مامان زنگ زد به اورژانس. مامان گفت یه بالش بیار بذاریم زیر سرش شاید بهتر شه. بالش اوردم. اما فایده نداشت. بابا دندون مصنوعی داشت. به مامان گفتم اگه میتونی دندوناشو دربیار که نره تو حلقش. مامان دندوناشو درآورد. لباس آوردیم تنش کنیم. تا اورژانس که میاد خواست ببرتش بیمارستان، سردش نشه. دستم رو که گذاشتم رو دستش، احساس کردم داره میلرزه. دیگه صدای خرخر از گلوش نمی اومد. اورژانس اومد. شوک بهش وارد کردند، خلاصه هر کاری کردند، بر نگشت. از دنیا رفت. به دلیل ایست قلبی.
خیلی سخته دوستان. خیلی. هنوزم احساس می کنم جلوی در ورودی خوابیده. هنوزم انگار صداشو می شنوم. امسال روز پدر رو به کی تبریک بگم؟ فاطمه هنوزم بهونه بابا میگیره. مامان هنوزم حال و هوای خوبی پیدا نکرده و من هنوزم نتونستم رو پایان نامه کار کنم. تا بهمن باید دفاع می کردم، اما نشد. اگه بابا مدتی تو بیمارستان بستری بود، شاید تا این حد سخت نبود برامون. نمیدونم. خلاصه خیلی خیلی محتاجیم به دعاتون دوستان. خیلی.

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «به یاد پدری که از دستش دادم.»

سلام مهدیه جون،خدا بهتون صبر بده،خدا میدونه که وقتی پستتو واسه انتشار داشتم ویرایشش میکردم از اول تا آخر فقط اشک میریختم پدر و مادر بزرگترین نعمت تو زندگی ماها هستن،خدا اونایی که در قید حیات هستن رو زنده و سلامت نگه داره اونایی هم که پیش ما نیستن رو مورد آمورزش قرار بده،خیلی ناراحتم شد،همش واسش دعا کن،فاتحه زیاد بخون،خیلی سخته خیلی،خدا رحمتشون کنه،

سلام مهدیه خانم. خیلی واسم غم انگیز بود.
از خدا میخوام که بهتون قدرتی بده که با این موضوع کنار بیاید و زندگی رو با قدرت و انرژی ادامه بدید.
روح پدرتون شاد باشه.
بهترین هدیه واسه روز پدر میتونه این باشه که تو سعی کنی قوی تر باشی و باعث دلگرمی خونواده ات بشی مهدیه خانم.
براتون آرزوی سلامتی دارم.

وای بمیرم. چه لحظه درد ناکی! چیزی ندارم که بگم. تحملش ساده نیست. برگزاری تمام اولینها بسیار دشوار خواهد بود. اولین نوروز، اولین روز پدر، اولین سحر، اولین افطار، اولین جشن، و بسیاری دیگر که او بود و حالا دیگر نیست. بگذار کابوسها بیایند و بروند آنها را نگه ندار. بگذار بیایند و بروند. آنها راهشان را پیدا میکنند. بیایند و با آنها نمانی، میروند و دیگر نمیآیند. مشغول باش. به گوش کن، به آوای خوشبختی، به فاطمه و مامان. به درس البته هر چقدر که ممکن بود. هوای تازه را هم فراموش نکن.

سلام. مرسی خیلی خیلی زیاد. راست میگید. موقع سال تحویل کنار قبرش نشسته بودم. باورتون نمیشه. قبلش یه عاااالمه گریه کرده بودم. اما موقع سال تحویل که کنار خاکش نشسته بودم حتی نمیتونستم گریه کنم. حتی نمیتونستم صداش کنم و بگم بابایی عیدت مبارک. خیلی سخت بود. خیلی.

درود.
با خوندن این پست نا خود آگاه به این فکر افتادم که اگر ما میتونستیم بپذیریم که همه چیز ممکنه تا این اندازه سریع تموم شه, چقدر زندگی بهتر و لذت بخش تر میشد. دیگه نه دلی میشکست و نه گله و شکایتی در کار بود!
افسوس! …
بهت تسلیت میگم عزیزم. برات آرزو میکنم که بتونی با این غم سنگین و اون خاطره دردناک کنار بیای.
به نظر من تنها تسلای ما آدما تو این مواقع فکر کردن به اینه که همه چیز گذراست. میگذره و تموم میشه.

منو به چه دورانی بردید!
من زمانی بالای سر مادرم رسیدم که بر اثر خونریزی شدید و وسیع ساقه ی مغز، برای همیشه سکوت کرده بود و هشیاریشو از دست داده بود و در حال رفتن به کمای عمیق بود. مرتب فشارش بالا و پایین می شد تا به صفر رسید و دیگه دارو و دستگاه هایی نظیر دستگاه تولید اکسیژن بودند که بطور اسمی زنده نگهش داشته بودند.
خیلی توی دو سه روزی که طول کشید تا برای همیشه ترکمون کنه واسش گریه کردم. دلم براش تنگ نبود. یعنی بود. ولی نه اونقدر که گریه کنم. واسه اینکه دیگه نبود بهم آرامش بده گریه نکردم. با خودم عهد بستم واسه خودخواهی های خودم و نیاز هام گریه نکنم و واقعا فقط و فقط زمان هایی گریه ام گرفت که به سختی هایی که کشید فکر کردم. گریه کردم و بهش گفتم چرا صبر نکردی حالا که من تازه داره دستم به دهنم میرسه تمام سختی های زندگیتو جبران کنم. حد اقل به من هم، که کوچیکترین بچه ات بودم، یه فرصت می دادی تا از همه ی بدی های زندگیت انتقام بگیرم. از فقری که گریبان‌گیرش بودی. از ظلم های همیشگی ای که بهت شد. از آرزو هاییت که هرگز برآورده نشدند.
وقتی رفت، دیگه گریه نکردم. گریه ام بند اومد. واقعیت رو پذیرفتم و از اون زمان تا همین لحظه دارم سعی می کنم بعد از حدود هفده ماه، برگردم به حالت عادیم. که نتونستم. خدا کنه شما بتونید.
بابت حادثه ی ناگواری که واستون اتفاق افتاده واقعا متأسفم.

سلام مهدیه! غمت پژمردم کرد! دلم می خواد حرف بزنم ولی، … درست میگی اگر بابا۲روز بیمارستان بستری می شد بعد می رفت الان شما ساده تر می پذیرفتی رفتنش رو! اما عوضش ایشون درد بیمار شدن و بستر رو تحمل نکرد. این مدلی ببین شاید حس و حالت بهتر بشه. کامنت ها رو نخوندم و احتمال میدم هرچی بگم دوستان گفته باشن و تکراری باشه. چیزی هم نیست بگم در توصیف حال تو و، … کاش می دونستم با چه کلماتی میشه هم دلیم رو به دلت برسونم بلکه سبک تر بشی!
روح پدرت شاد! دل خودت آرام دوست من!

سلاااام عزیزم. واقعا ممنونم از همدلیت. ان شاء الله تو همه کارات پیروز باشی و هیچ وقت غم نبینی. خوشحالم دوستان گلی مثل شما دارم. واقعا خدا رو شکر می کنم. ممنونم از مهربونیهاتون دوستان.

سلام مهدیه جان
اشکمو درآوردی
داغم تازه شد
داغ پدری که شش ساله از دستش دادم
اونم رفت بیمارستان نوار قلب بگیره ولی دیگه نیومد
از قبلشم سکته داشت ولی اون چند روز آخر نمی‌گفت قلبش درد داره
هنوز خواهرم از اولین شیمی درمانیش ده روز نگذشته بود که تنهامون گذاشت
مگه می‌شد که خدا این همه غصه را با هم بده ولی شد
وقتی رفت همیشه با نشونه‌هاش که بوی گل مریم و نرگس بود حضورشو بمون نشون داد
ما توهم نمی‌زدیم اون بوهای گل اومدن بابامو خبر می‌داد
الآن بهتره اون کارائی را انجام بدی که می‌دونستی اگه اون باشه به تو توصیه می‌کنه
صبور باش مگه می‌شه مهربانترین مهربانان تو رو تنها بذاره
موفق باشید

مهدیه بانو بهت تسلیت میگم دخترم. متعجبم که چرا دکتر متوجه خطر نشده این چه وضعیه که نظام پزشکی ما داره یعنی اصلا فشارشو ندیدند یعنی دکتر قلبشو معاینه نکرد یعنی هیچ علائمی از سکته در مریضش ندید. واقعا متاسفم. منم پدرم رو سال ۸۲ از دست دادم یک هفته بود که تو بخش مراقبتهای ویژه بود ۹دی رفتم ملاقاتش فقط یک دقیقه بهم وقت دادند حالش بد نبود البته با انواع داروها خونشو رقیق میکردند دهم دی دکتر میاد ویزیتش میکنه میگه که حالت خوب شده میگه که سِرُمها را قطع کنند پدرم همون موقع داشته برای هم تختیهاش حرف میزده از زلزله بم میگفته که نباید نگران بازماندگان بود چون خدا روزیرسان و اینجور چیزهاست بعد قصه موسی را تعریف میکنه که روزی در توان خدا در دادن رزق شک میکنه بعد خدا به موسی میگه که عصاتو بزن به دریا یا رود بعد دریا خشک میشه بعد میبینه که یه سنگی ته دریا هست و یه کِرمی یه برگ درخت در دهن داره و داره میخوره بعد بش میگه ببین من حواسم به این کِرم ته دریا هست چطور به بنده هام نیست و خلاصه داشته سخنرانی میکرده که یهویی پشتش درد میگیره دادش میره بالا بعد بی حال میشه و هرچی شوک بهش وارد میکنند دیگه فایده نداشت و پر کشید. هنوزم نمیدونم که بر چه اساسی دکتر دستور قطع داروهای رقیق کننده را داد آیا میدونست که دیگه فایده نداره آیا واقعا فکر میکرد که خوب شده و دیگه نیازی به دارو نداره خلاصه که اشتباهات پزشکی در ایران زیاده ولی خب پزشکان بسیار متخصص و دلسوز و مهربون هم داریم که ناجی جان هزاران بیمار در سال میشند.
خلاصه که بهت بازم تسلیت میگم درس ات رو با جدیت بخون این واقعیات در زندگی همه بوده و هست هر کسی به شکلی باید رخت بربندد ولی چه خوب که آسوده و بی دردسر برود مثل پدر تو و من. یادشون گرامی باد. راستی میتونی امسال به من تبریک بگی و اگه کادو مادویی هم داشتی برام بفرستی خخخخ. پیروز و مهربان باشی دختر خوبم.

سلام. خدا پدر شما رو رحمت کنه. بابام پیش دکتر رفت. اما برا سرما خوردگیش. نمیدونم. شاید تقدیر بود. هر چی بود سخت بود. خیلی. البته برا خودش که راحت از دنیا رفت, این طور رفتن خوب بود. اما برا ما وحشتناک بود. روز پدر رو هم پیشاپیش تبریییییک میگم. یه عالمه ممنونم از لطفتون.

آه. فقط همین. ولی اگه میخوای روحش در آرامش باشه و ازت هم راضی باشه, سعی کن به زندگی و تلاش هات ادامه بِدی.
جز کلمه ی تکراریه تسلیت چیز دیگه ای به نظرم نمیرسه. یعنی چیزی نیست واقعاً. میدونم هیچ جمله و یا کلمه ای نمیتونه دردتو آروم کنه. متوجه هستم. لعنت به این روزگار. ولی خب کاری هم نمیتونیم بکنیم متأسفانه.
جز اینکه خوب دقت کنیم ببینیم چه چیزی و چه کارایی رفتگانمونو خوشنود میکنه, همونا رو انجام بدیم.
باز هم تسلیت.

سلام مهدیه خانم. من هم به شما تسلیت میگم. از خدا براتون خالصانه صبر را طلب میکنم. واقعا الان هیچ کدوم از ما نمیتونیم جای شما باشیم. من به عنوان برادر کوچکتر خودتون توصیه میکنم برای اینکه هم خودتون آروم بشید و هم پدرتون روحش آرام باشه هر شب تا اونجایی که میتونید قرآن بخونید. اینکه میگن با یاد خدا قلبها آرام میگیرد واقعی هست این چیزیست که من خودم تجربه کردم. قرآن بخونید تا قلبتون آرام بشه.

سلام و عرض ادب و تسلیت
اتفاقهای بد و ناگوار همیشه به دنبال مایند. هر چه بخواهیم فرار کنیم سریعتر به طرفمان می آیند. خیلی ناراحت شدم و بغض آلود می نویسم که خداوند مهربان روح پدر بزرگوارتان را غرق رحمت خودش کند. مطمئن باشید زین پس دعای خیر پدر و روح بزرگوار ایشان همیشه مراقب شماست و نگهدارتان است. با تمام این احوال موفقیت و پیروزی را برای شما آرزومندم.

سلام, تسلیت میگم به شما و براتون از خدای متعال صبر طلب میکنم, و برای پدر بزرگوار شما رحمت و آمرزش طلب میکنم.
واقعا سخت هست, ولی چه میشه کرد.
دنیاست دیگه.
هیچ وقت به هیچ چیز و هیچ شخصی وفا نکرده.
امیدوارم که همیشه سربلند باشید و برقرار.

سلام
امسال
آزر و دی هم واسم شیرین بود هم نحس
هر اومدنی یک رفتنی داره حالا هرچیزی میخواد باشه
پست را کامل خوندم
دارم به این فکر میکنم که
اگر یک روزی
من مادرم را از دست بدم
چه انفجاری واسم رخ میده
چه آتش نشانی درونم رخ میده

دیدگاهتان را بنویسید