خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل دوم، منطقه زمانی سوم

سلام امیدوارم عالی باشید.
خیلی وقتتون رو نمیگیرم. امروز قرار هست بخش اول از فصل دوم این رمان رو بخونید. این رمان ۶ فصل داره و هر فصل دو بخش.
.
.
.
فصل دوم، «بخش آبتین»
منطقه زمانی سوم: ملکه پریان

ـ ایران ـ تهران ـ ساعت به وقت محلّی دوازده و سی دقیقه ظهر روز دوشنبه
دختر جوانی که آن سوی میز نشسته بود و مانتوایی مشکی، شلوار لی آبی و روسری سفیدی که بر روی آن شال آبی رنگی با ستاره‌های ریز و سفید خودنمایی می‌کرد، بر تن نموده بود با صدای ظریفش که توأم با خنده بود گفت:«آره دیروز این رو بهم گفتی.»

آبتین که رو به روی او نشسته بود و کاپشن قهوه‌ای رنگ پائیزه‌ای بر تن داشت با حیّرت گفت:«واقعاً؟ ولی اصلاً یادم نمیاد.»

از تعجب و حیّرت با چشمان گشاد شده به دختری که رو به رویش نشسته بود خیره شد. گرچه سنّ حقیقی مهسا نامزد آبتین بیست و دو سال بود ولی چهره‌اش او را حداقل دو سال کمتر از سنّ واقعی‌اش نشان می‌داد و حالا آبتین با تعجب به چهره‌ی خندان او نگاه می‌کرد.
مهسا گفت:«چند بار بگم. همین دیروز بهم گفتی که مادرت قول داده عروسی‌مون رو تو بهترین هتل این شهر بگیره. یادت نیست؟»
و خنده‌ای شیرین و جذاب به صورت آبتین پرتاب کرد.
امّا آبتین با صورتی درهم گفت:«چه قدر بد! فکر می‌کردم بهت نگفتم. پیش خودم فکر می‌کردم اگه بهت بگم از خوشحالی بال در میاری.»
مهسا که هم چنان سعی داشت لبخند بر لب داشته باشد گفت:«بال درآوردم ولی دیروز که این خبر را بهم دادی. تو واقعاً فراموش کار شدی!»
چهره‌ی آبتین هم چنان درهم و عبوس بود. اصلاً به یاد نمی‌آورد چنین خبر مهمی را دیروز به مهسا گفته باشد و خودش نتواند آن را به یاد آورد! نگاهش را از چشم‌های مشکی مهسا گرفت و به غذاهای روی میز انداخت. همین پنج دقیقه پیش به این رستوران آمده بودند. ابتدا برای خودشان سوپ گوشت ـ که در منوی پیش رویشان نوشته شده بود متعلق به کشور هنگ کنگ است ـ سفارش دادند و سپس سبزی پلو با ماهی به همراه سالاد گردو. پیش خدمت یا همان گارسون سریع و بدون اتلاف وقت سوپ گوشت را برای پیش غذا آورد و بنا به درخواست مهسا و آبتین قرار بود تا چند دقیقه دیگر غذای اصلی یعنی سبزی پلو با ماهی و سالاد گردو را بیاورد.

مهسا خطاب به آبتین گفت:«اگه یه سؤال بپرسم قول می‌دی ناراحت نشی؟»
آبتین به او نگاه کرد و صادقانه گفت:«ده تا سؤال هم بپرسی ناراحت نمی‌شم.»
هر دو لبخند زدند.
مهسا با کمی مکث پرسید:«می خواستم بپرسم گرفتن جشن عروسی تو بهترین هتل تهران نیاز به پول زیادی داره. نه؟»
آبتین سری تکان داد و گفت:«خُب آره. فکر کنم.»
مهسا ادامه سؤالش را گرفت و پرسید:«یعنی چه قدر؟!»
آبتین که احساس می‌کرد سؤال اصلی مهسا باید چیز دیگری باشد محکم و جدی گفت:«مهسا تو نیاز نداری مقدمه چینی کنی. رُک و راست سؤال تو بپرس.»
مهسا مِن مِنی کرد و گفت:«باشه3 Periodفقط یه کم برام سخته.» با صدایی که بی‌شباهت به صدای افراد نگران نبود ادامه داد:«مادرت می‌تونه این پول رو جور کنه؟! اجاره یه هتل خوب برای جشن عروسی حتماً خیلی گرونه. نیست؟»
آبتین لبخند معناداری زد و گفت:«گرون که هست. خیلی خیلی هم گرون هست. امّا تو که مادر من را می‌شناسی. وقتی حرفی می‌زنه بهش عمل می‌کنه. مطمئنم مادرم بهم دروغ نگفته.»
مهسا با صدای وحشت زده‌ای گفت:«آبتین؟ من نگفتم مادرت بهت دروغ گفته. من فقط3 Period»
آبتین حرف او را برید و گفت:«فقط یک کم نگرانی. نه؟ مهسا من تو رو درک می‌کنم ولی نباید نگران این چیزها باشی.»

مهسا گفت:«من رو از نگرانی دربیار. باشه؟ بهم بگو مادرت چه طوری پول کرایه هتل را جور می‌کنه.»
و با چشم‌هایش جدی و محکم در چشم‌های آبتین خیره شد گویا قصد داشت با این طرز نگاه کردن به او بفهماند که چه قدر جشن عروسی برای یک دختر مهم و حیاتی است.
آبتین در برابر عکس العمل طبیعی مهسا لبخندی زد و گفت:«خُب. توضیح دادنش یه کم مشکله. یعنی خودمم خیلی نمی‌دونم؟»
ـ نمی‌دونی؟!
ـ گفتم خیلی نمی‌دونم! مهسا من تمام جزئیات زندگی‌مو به تو گفتم. تو می‌دونی از وقتی که پدرم مرده، یعنی از سیزده سال پیش مادر من یه روز هم سر کار نرفته. با خونه داری و بزرگ کردن من و وقت گذرانی با زن‌های همسایه تمام وقت زندگی شو پر کرده ولی با این حال هیچ وقت ما مشکل پول نداشتیم. یادم میاد چند سال پیش قبل از این که برم زندان، از مادرم پرسیدم ما از کجا پول به دست میاریم؟ مادرم اون موقع بهم گفت ما از جایی پول به دست نمیاریم بلکه از پول‌هایی که پدرت گذاشته استفاده می‌کنیم. منظورم و می‌فهمی؟!

مهسا که با دقّت به حرف‌های او گوش می‌داد گفت:«نه!» بعد سریع پرسید:«تو می‌خواهی بگی پدرت برای تو و مادرت یه ثروت بزرگ به جا گذاشته؟»
و با حیّرت به آبتین خیره شد.
آبتین سری تکان داد و گفت:«نه. یعنی نمی‌دونم. من هیچ موقع این سؤال رو از مادرم نپرسیدم. ولی هر چی که هست می‌دونم که جشن عروسی ما تو بهترین هتل این شهر برگزار می‌شه.»
جمله‌ی آخرش را با شور و نشاط بیان کرد و اثر جمله‌اش آنقدر قوی بود که مهسا را از نگرانی بیرون آورد و او را همچون خود آبتین به وجد آورد.
مهسا لبخند شیرینی زد و رویاپردازانه گفت:«حتی تصوّر قیافه‌ی بهت زده‌ی دوستام وقتی که بفهمند قراره عروسی ما تو بهترین هتل این شهر برگزار بشه من رو به رویا می‌ بره. فکر کنم از حسودی چشماشون از حدقه بزنه بیرون.»
خنده‌ی لطیف و شیرینی سر داد و در رویا فرو رفت. قیافه‌اش همه چیز را بیان می‌کرد. آبتین می‌دانست او به چه فکر می‌کند. خودش قبلاً گفته بود. او به عروسی در بهترین هتل پایتخت فکر می‌کرد. شاید پیش خودش فکر می‌کرد حالا خوشبخت‌ترین دختر روی زمین است! لبخند بر لب‌های آبتین نشست. نگاهش به سوپ گوشت افتاد که دست نخورده بر روی میز باقی مانده بود. قاشق را برداشت و در آن فرو برد. کمی از سوپ سرد شده‌ی گوشت هنگ کنگی را خورد. مزه‌اش بد نبود ولی با این وجود دیگر میل خوردن نداشت. نگاه دوباره‌اش به مهسا که هم چنان غوطه‌ور در رویا و خیال پردازی بود، او را به گذشته برد. چهره‌ی شاد و بَشّاش و البته بچگانه مهسا او را وادار کرد تا از خود بپرسد، کی و کجا با او آشنا شده است؟!

با این سؤال ناخواسته و البته تکراری تصاویری مبهم در ذهنش جان گرفت. از کجا این آشنایی شکل گرفت؟ خودش را یازده ساله یافت. همراه با مادرش در موزه بانک مرکزی قرار داشت. از میان تاج‌ها و نیم تاج‌های سلطنتی متعلق به شاهان و ملکه‌هایی که در چند صد سال پیش برکشور حکومت می‌کردند، یک به یک رد می‌شدند و هر کدام را با دقّت و وسواس خاصّی از نظر می‌گذراندند. باشکوه بودند.
حتی از پشت شیشه‌های ضد گلوله هم می‌درخشیدند. امّا ناگهان نگاه آبتین به نیم تاجی افتاد که در چند متری او قرار داشت. دست مادرش را رها کرد و به سوی نیم تاج قدم برداشت. خوب به نیم تاج خیره شد. الماس بزرگی در وسط نیم تاج خودنمایی می‌کرد. در کنارش یاقوت‌های سرخ می‌درخشیدند. بدنه نیم تاج گرچه مخلوطی از طلا و نقره بود ولی هیبت خاصّی داشت. آبتین مجذوب این نیم تاج شده بود. به تابلوی راهنمای کنار نیم تاج نگاه کرد.

بر روی آن نوشته شده بود:
نیم تاج الماس نشان
قدمت:2500 سال
متعلق به ملکه در سلسله ی هخامنشیان
ارزش مادی : بدون قیمت
پیدا شده در حفاری های محوطه تاریخی تخت جمشید در استان فارس
آبتین یازده ساله نگاه همراه با حیّرتی به نیم تاج انداخت. با آنکه 2500 سال از زمان ساخت آن می‌گذشت ولی هم چنان زیبا و بی‌نقص مانده بود. امّا ناگهان آبتین احساس کرد مچ دست چپش دارد می‌سوزد. نشان هلال سیاه رنگ به طور غیر قابل باوری برجسته و پررنگ‌تر شده بود. احساس درد و سوزش در تمام دست چپ آبتین در جریان بود. از درد صدایش بند آمده بود. دردش هر لحظه بیشتر می‌شد و او علّت درد دستش را نمی‌دانست. خیلی طول نکشید تا اشک از چشمانش جاری شوند.
آبتین بی‌صدا اشک می‌ریخت. درد و سوزش دست چپش را تحمل می‌کرد ولی قادر نبود حتی یک کلمه حرف بزند. از درد که وحشیانه سعی می‌کرد او را از پای در بیاورد، مجبور به بستن چشم‌های خیس شده‌اش شد. این تنها کاری بود که در آن لحظه قادر بود انجام دهد. امّا ناگهان درد دستش قطع شد. انگار با بستن چشم‌هایش درد او نیز از بین رفته بود. دست چپش دیگر درد نمی‌کرد، نمی‌سوخت ولی سنگینی جسمی را بر کف دستش حس می‌کرد. یک جسم سنگین در کف دست چپش قرار داشت. امّا هنوز چشم‌هایش را به طور کامل باز نکرده بود تا ببیند چه چیزی در کف دستش قرار دارد3 Period که ناگهان صدای آژیر به طرز ترسناکی بلند شد. آژیر خطر با صدایی گوش خراش تمام موزه را در زیر سلطه خود برده بود.

آبتین صدای مادرش را در میان هیاهوی آژیر خطر شنید که با وحشت فریاد می‌کشید:«آبتین؟3 Period اون3 Period اون3 Period»
امّا قادر نبود جمله‌اش را کامل بیان کند.
آبتین سنگینی جسمی را در کف دست چپش حس می‌کرد. بی‌اهمّیّت به مادرش به کف دستش نگاه کرد. نه! غیر قابل باور بود. نیم تاج الماس نشان در کف دست او بود. باورکردنی نبود ولی حقیقت داشت. شیشه محافظ نیم تاج شکسته بود. از گوشه های بعضی از دیوارها دود و بوی سوختگی به چشم می آمد و به مشام می خورد. چشم های آبتین از حدقه بیرون زده بود و نمی توانست درک کند این همه اتفاق وحشتناک در طول بسته شدن چشم های او رخ داد است یا نه. نیم تاج گلوله و محافظ آن شکسته در کف دست آبتین بود. با این وجود هنوز به راز چگونگی بیرون آمدن نیم تاج از محلّ اصلی‌اش پی نبرده بود که تعدادی پلیس ویژه که محافظت از موزه را بر عهده داشتند به سوی او حمله‌ور شدند.

مأموران پلیس در حالیکه اسلحه‌های سیاه و ترسناک شان را به سوی آبتین نشانه گرفته بودند فریاد می‌زدند:«اون نیم تاج و بذار رو زمین. همین حالا!»
آبتین اطاعت کرد. نیم تاج را آرام در حالیکه هم چنان در حیّرت و بهت فرو رفته بود بر روی زمین گذاشت و بعد3 Period
او دستگیر شد. سریع به پاسگاه پلیس انتقال داده شد و سریع‌تر, از آنچه که فکر می‌کرد تحت بازجویی قرار گرفت! و فردای آن روز کار او تیتر اوّل روزنامه‌های کشور شد! حتی برای خود آبتین هم جالب بود. در کشوری که حتی اسامی مفسدین اقتصادی که سالانه چندین و یا شاید چند صد میلیارد تومان از اموال عمومی مردم را بالا می‌کشیدند، به بهانه این که آن‌ها آبرو دارند و نباید آبرویشان ریخته شود، اعلام نمی‌شد و نمی‌شود!
نام و عکس آبتین در خط و اندازه وحشتناک بزرگ در صفحه اوّل روزنامه‌ها حک و او مبدّل به تک ستاره آن روزها شد! امّا کار به همین جا ختم نشد. کار آبتین آنقدر بزرگ و یا شاید استثنایی بود که تلویزیون سه برنامه ویژه در قالب گزارشی ـ تحلیلی پخش کرد. برنامه‌هایی که با دعوت از کارشناسان به تحلیل چگونگی سرقت نیم تاج الماس نشان توسط آبتین برگزار گردید و در آن فیلم‌هایی که توسط دوربین‌های موزه تصویر برداری شده بودند بارها و بارها پخش شدند.

امّا عمل ناخواسته آبتین بیشتر شبیه به یک زلزله با قدرت تخریبی هشت ریشتر بود! چون پس از دزدی ناخواسته او رئیس سازمان میراث فرهنگی و صنایع دستی از سمتش استعفا کرد، رئیس موزه بانک مرکزی از کار برکنار شد و رئیس قوه قضائیه مجبور به واکنش شد!
امّا این زلزله هشت ریشتری دامن خود آبتین را هم گرفت. درست پس از پنج روز از بازداشت او بازپرس پرونده به طور ناگهانی عوض و بازپرس بهزاد رسولی جای بازپرس قبلی را گرفت. حتی هم اکنون، بعد از گذشت پنج سال هنوز هم آبتین نسبت به این مرد به اندازه‌ی نوک سر سوزن علاقه‌ای نداشت. از همان روز اوّل فهمید که باید از این مرد بترسد و روزهای نه چندان خوشی را برای خودش متصوّر شود! همین طور هم شد.

با برپایی اوّلین جلسه دادگاه نماینده مدّعی العموم یعنی دادستان با توصیه‌های بهزاد رسولی در جلوی چشم ده‌ها خبرنگار داخلی و خارجی! از محضر قاضی دادگاه درخواست دوازده سال زندان! برای فرد خطاکار یعنی آبتین نمود. آبتین آن جلسه را به خوبی به یاد می‌آورد. جلسه اوّل دادگاه اوـ که درست بیست روز پس از بازداشتش برگزار می‌شد ـ با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی و عده‌ای از مردم علاقمند! برگزار شد. اصلاً یادش نمی‌رفت که پس از آن جلسه بود که عده‌ی زیادی از خبرنگاران از او تقاضای مصاحبه خصوصی کردند و چون آناهیتا خانم و وکیل آبتین مصاحبه با خبرنگاران را در آن شرایط غیر منطقی می‌دانستند و دست رد بر سینه آن‌ها زدند، عده‌ای از روزنامه‌ها و سایت‌های خبری به مصاحبه خیالی با آبتین و چاپ آن اقدام ورزیدند! و این چنین آبتین به مدّت چهل روز ـ تا پایان آخرین جلسه دادگاه ـ تک ستاره آن روزهای جامعه‌اش شد.

امّا آبتین خوش شانس هم بود! مادر او آناهیتا با تلاش‌های بی‌وقفه‌اش توانست وقتی برای ملاقات با رئیس قوه قضائیه به دست آورد و با التماس و زاری به ایشان بفهماند کار پسرش از سر کوته فکری و البته بچّه گانه بوده است! این ملاقات هم اثر خودش را گذاشت و در آخر سر آبتین آرمان به هفت سال زندان ـ که دو سال آن در صورت رفتار مناسب و شایسته در زندان به حالت تعلیق و مشروط در می‌آمد ـ در مرکز نگه‌داری از نوجوانان بزهکار ـ دارالتأدیب ـ محکوم گشت.

امّا حال و هوای زندان به پسر بچّه‌ای که تقریباً لوس بار آمده بود نمی‌ساخت! خیلی زود یعنی پنج روز پس از ورودش به دارالتأدیب پس لرزه‌های زلزله ناخواسته‌ای که او به وجود آورده بود، او را فرا گرفت. آبتین به افسردگی شدید مبتلا شد. تا آنجا که خودش به یادداشت شروع بیماری افسردگی‌اش از همان ساعت اوّلیه بازداشت شدنش آغاز شده بود. حتی بازپرس اوّلی تقاضای روان پزشک برای او کرده بود ولی از آنجا که شش ساعت پس از این درخواست او از این پرونده کنار گذاشته شد و بهزاد رسولی جای او را گرفت، این درخواست رد شد. آن هم به دستور بازپرس جدید یعنی بهزاد رسولی! او اصلاً اعتقاد نداشت آبتین افسردگی گرفته است. همه این‌ها را جزئی از نقشه آبتین می‌دانست.
او اعتقاد داشت این دلیل محکمی است تا اثبات کند، آبتین یک دزد حرفه‌ای است که همراه با باند بزرگی که تلاش می‌کنند آثار تاریخی کشور را خارج نموده و به مجموعه داران خارج نشین بفروشند همکاری می‌کند. او خودش را به افسردگی زده است تا در مجازاتش تخفیف بگیرد!

خُب این عقیده بازپرس بهزاد رسولی بود.
مسئولین زندان او را به روان خانه ـ مرکز نگه داری از بیماران روانی ـ منتقل کردند. مرکزی که در کنار زندان قرار داشت و زیر نظر درمانگاه زندان اداره می‌شد. دقیقاً به یاد می‌آورد که برای اوّلین بار مهسا را آنجا دید. دختری که آن زمان هفده سال بیشتر سن نداشت و به عنوان کارآموز پرستاری در آن مرکز به لطف عمه‌اش که سرپرستار آنجا بود ـ کار می‌کرد و آموزش می‌دید. مهسا هر روز صبح به اتاق او که با سه بیمار روانی دیگر مشترک بود می‌آمد، چشمکی به او می‌زد و با صدای, شیرینی سلامی به او می‌داد.

امّا آبتین در آن روزها به او توجهی نمی‌کرد. در حقیقت به هیچ کس حتی مادرش که با اجازه مسئولین زندان اجازه یافته بود روزی دو ساعت به ملاقات آبتین بیاید هم توجهی نمی‌کرد و اصلاً با کسی حرف نمی‌زد. در لاک خود فرو رفته بود و میل به ادامه زندگی را از دست داده بود. دکتر آن مرکز معتقد بود او ضربه روحی شدیدی خورده است و ممکن است تا پایان عمر به همین حالت بماند. حالتی که آبتین تمام طول روز در حالیکه بر تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود، به دیوار گچی و سفید رو به رویش خیره می‌شد و با هیچ کس کوچک‌ترین حرفی را نمی‌زد! حتی آن روزها به چشمک‌ها و لبخندهای مهسا هم توجهی نمی‌کرد. امّا مهسا کارآموز جدید روان خانه دست بردار نبود. آنقدر و به هر بهانه به پیش آبتین می‌آمد و چشمک و لبخند و سلام تحویل او می‌داد تا بألاخره او پس از سی روز بستری شدن پرسید:«اسم تو چیه؟»

یادآوری این خاطره بی‌اختیار لبخند را بر لبان آبتین نشاند. از دنیای خاطرات فاصله گرفت و نگاهش را به مهسا که هم چنان رو به روی او نشسته بود و هم چنان در رویا غوطه می‌زد انداخت و پرسید:«مهسا یادت میاد اوّلین جمله‌ای که بهت گفتم چی بود؟»
مهسا که با پرسش او خود را از دنیای تخیلات خارج ساخته بود جواب داد:«مگه می‌شه فراموش کنم. با صدای مبهم و قیافه‌ای که شبیه ربات‌ها بود پرسیدی اسم تو چیه؟»
هر دو خندیدند.
مهسا ادامه داد:«اون هم پس از سی روز بالا پائین پریدن من.»
آبتین که همچنان لبخند بر لب داشت گفت:«ولی اون روز قیافه تو دیدنی بود. یِهو جیغ کشیدی و گفتی خدایا تو داری حرف می‌زنی؟»
ـ آره. واقعاً هم باورکردنی نبود. دکتر بخش فکر می‌کرد تلاش‌های من بی‌فایده است. همش سرزنشم می‌کرد و می‌گفت به کارهای مهم‌ترم برسم.
ـ ولی تو این کار رو نکردی.
ـ معلوم بود که این کار رو نمی‌کردم چون می‌دونستم تلاش‌های من یه روز نتیجه می‌ده.
آبتین با لحن قدرشناسانه‌ای گفت:«من همیشه از تو تشکر کرده و می‌کنم3 Period»
صدایی که برای او و مهسا آشنا بود وسط حرف آبتین پرید و گفت:«تشکر و قدرشناسی کار کاملاً درستی هست امّا به شرطی که باعث نشه یه داستان قدیمی را هزار بار برای خودتون تکرار کنید!»
آروین کنار میز آن‌ها ایستاده بود. صاف و بدون حالت. او بود که این متلک‌ها را به آبتین و مهسا می‌گفت و هیچ توجهی به تعجب آن‌ها نداشت و قبل از این که اجازه بدهد یکی از آن دو نفر کوچک‌ترین حرفی بزند ادامه داد:«می تونم ادامه داستان را حدس بزنم! تو بعد از شش ماه مراقبت نامزدت تو تیمارستان در حالیکه کاملاً از نظر روانی بهبود یافته بودی به زندان برگشتی بعد در حالیکه فکر می‌کردی غافلگیر شدی، فهمیدی نامزدت به درمانگاه زندان منتقل شده. اوّل فکر می‌کردی این یه خوش شانسی بزرگه!
چون تو این طور فکر می‌کردی ولی بعد از یک سال فهمیدی نه، اصلاً این طور نیست. طرف کمی بهت علاقه پیدا کرده ولی وانمود می‌کرده برای اطمینان از سلامتی تو به درمانگاه منتقل شده. امّا تو خم به ابرو نیاوردی. سه سال و نیم بعد که تو درمانگاه ازش خواستگاری می‌کنی، نه گذاشت و نه برداشت. یعنی نه لبخند زد نه عصبانی شد. مثل یه دختر نجیب با صدای زمزمه وار گفت بله! عالیه.
می‌دونی چرا؟ چون اون موقع رئیس زندان آقای کمالی وارد درمانگاه می‌شه. در حقیقت کاشف به عمل میاد که رئیس زندان فال گوش ایستاده بوده ولی تو باز خم به ابرو نمیاری. چرا؟ چون آقای رئیس با ازدواج تو و این خانم پرستار (با چشم به مهسا اشاره کرد) موافق بوده و قول می‌ده با پدر و مادر این خانم و مادر تو صحبت کنه تا این ازدواج سر بگیره.»

مهسا که از عصبانیّت رگ شقیقه‌اش باد کرده بود خواست حرف او را قطع کند و به نشانه اعتراض و گستاخی آروین که چنین بی‌ملاحظه حرف می‌زد، حرفی بزند و واکنشی از خود نشان بدهد امّا آروین که به این مسئله پی برده بود، تُن صدایش را کمی بالا برد و گستاخانه‌تر خطاب به آبتین در حالیکه سعی می‌کرد کوچک‌ترین نگاه را به مهسا نکند ادامه داد:«امّا در جریان میانجیگری آقای رئیس تو فهمیدی رئیس زندان در حقیقت عموی پدرِخانم پرستار است امّا باز تو خم به ابرو نیاوردی. درست مثل دفعات گذشته چهار سال با یه دختر رابطه داشته ولی از زندگی اون هیچ چیز نمی‌دونستی درست مثل همین حالا.
امّا این برای تو مهم نیست. چون برای این جور مسائل هیچ گاه ناراحت نمی‌شی. درست مثل زمانی که فهمیدی رئیس بخش تیمارستان عمه‌ی سرکار خانم هستند3 Period شاید بهتر باشه داستان کمی خلاصه بشه. شما دو نفر تو زندان عقد می‌کنید. درست شش ماه قبل از آزادیت از زندان چه پایان عالیه‌ای!»

مهسا از عصبانیّت ناخن دستش را می‌جوید. نگاه زن و شوهری که کنار میز آن‌ها بر روی میز سمت چپ نشسته بودند بر آن سه نفر زوم شده, بود و این عاملی بود تا مهسا بیش از پیش حرص بخورد. امّا با این همه از عصبانیّت قادر به حرف زدن نبود و با نگاه‌هایی که شراره‌های خشم از آن می‌بارید به آبتین خیره شده بود.
گویا با زبان بی‌زبانی از او می‌خواست تا او جلوی دهان آروین را بگیرد. امّا خود آبتین هم شوکه شده بود. از ماه پیش که همزمان با آروین از زندان آزاد شده بود او را ندیده بود و اصلاً انتظار نداشت در چنین حالتی و در چنین جایی او را بار دیگر ببیند. آبتین می‌دانست آروین و مهسا از یکدیگر به معنی واقعی کلمه متنفرند و این تنفر هم بیشتر به خاطر او بود! ولی هیچگاه نتوانسته بود نفرت و کینه را از دل‌های آن دو پاک سازد.

احساس گیجی می‌کرد. نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان دهد. لااقل چشم‌های پر از خشم مهسا از او چنین انتظاری داشتند ولی نمی‌دانست قادر به انجام این کار هست یا نه. مِن مِنی کرد و با لبخند تصنعی‌ای که بر لب گذاشته بود گفت:«آروین. تو3 Period تو3 Period اینجا چه کار3 Period چه کار می‌کنی؟!»

آبتین همزمان با این سؤال به مهسا نگاه می‌کرد تا بلکه ببیند او با پرسش این سؤال موافق است و او را همراهی می‌کند یا نه. ولی مهسا به او نگاه نمی‌کرد. بلکه دستمال کاغذی‌ای که از هنگام نشستن بر پشت میز در دست گرفته بود را از عصبانیّت تکّه تکّه می‌کرد.
آروین جواب داد:«اومدم تو رو ببینم.»
جمله‌اش را همانند یک ربات بیان کرد. مثل آن بود که در مغزش تراشه‌ای گذاشته‌اند و او این جمله و همچنین جملات قبلی را بدون هیچ احساسی ـ حداقل در ظاهرـ بیان کرده بود!
آبتین در سرش دنبال جمله‌ای می‌گشت تا احساس کنونی اش که بی‌شباهت به گیر افتادن نبود را بیان کند ولی مغزش خالی خالی بود. امّا با این همه قبل از این که بتواند جمله‌ای پیدا کند آروین دست راستش را محکم بر روی شانه‌ی او گذاشت و همان طور که پنجه‌های دستش را در کاپشن قهوه‌ای رنگ او فرو می‌کرد گفت:«خانوم مهسا! می‌تونند شب منتظر تلفن تو بمونند و به خاطر رفتار گستاخانه من عذرخواهی تو رو بشنوند. امّا حالا بهتره تو با من بیایی.»

و قبل از این که آبتین بتواند حرفی بزند آروین محکم او را کشید و به دنبال خودش کشان کشان به سوی در خروجی رستوران برد. امّا هنگامیکه آبتین را می کشید صندلی‌ای که او بر روی آن نشسته بود با صدای محکمی بر زمین خورد. نگاه نیمی از کسانی که در رستوران مشغول خوردن ناهار بودند معطوف به آن دو شد و نگاه نیم دیگر جمعیّت حاضر در رستوران وقتی جلب شد که مهسا از پشت میز بلند شد و فریاد زد:«شوهرمو داری کجا می‌بری؟!»

سکوت معناداری در رستوران پدیدار گشت. نگاه جمعیّتی که حداقل به صد نفر می‌رسیدند از مهسا به آروین و آبتین ـ که هنوز در چنگال آروین بود ـ رد و بدل می‌شد.
آروین با صدای فریاد مهسا ایستاد. با ایستادن او آبتین هم ایستاد امّا کج و کوله. قبل از این که آروین ـ متلکی که بر سر زبانش بود و دوست داشت با تمام قدرت به سوی مهسا پرتابش کند را بگوید ـ پسر بچّه‌ای که حدوداً هشت نُه سال بیشتر نداشت از چهار میز عقب‌تر از میز مهسا فریاد زد:«مامان! این بچّه شوهر این خانومه‌ست؟!»
پرسش آن پسر بچّه آن قدر ناگهانی و بلند بود که ناگهانی‌تر از آن صدای خنده جمعیّت حاضر در سالن رستوران بود. مثل شلیک‌های پی در پی یک مسلسل صدای خنده شان به هوا برخاست. خنده و قهقهه از گوشه گوشه سالن رستوران به گوش می‌رسید. مردان و زنان و البته همراه با آن‌ها کودکان خردسال شان بدون آنکه مراعات را رعایت کنند می‌خندیدند و با دست مهسا ـ که این بار از خجالت و عصبانیّت بیشتر گوشه‌ی ناخن‌هایش را می‌جویید ـ و همین طورآبتین را نشان می‌دادند.

مهسا همان طور که آروین می‌توانست حدس بزند کیف دستی مشکی رنگش را برداشت و با قدم‌هایی که بی‌شباهت به دویدن و فرار کردن نبود از سالن رستوران خارج شد. امّا قبل از این که از رستوران خارج بشود، هنگامیکه از کنار آبتین و آروین می‌گذشت، آبتین که سعی داشت خودش را از چنگال آروین نجات بدهد، با لحن ملتمسی گفت:«مهسا3 Period مهسا3 Period خواهش می‌کنم. این تقصیر من نیست3 Period مهسا3 Period»

امّا مهسا بدون آنکه کوچکترین اهمّیّتی به گفته‌ها و التماس‌های آبتین بدهد از کنار او رد شد و از در خروجی سالن رستوران بیرون رفت. صدای خنده هنوز هم می‌آمد و بیرون رفتن مهسا از رستوران و التماس‌های آبتین بر شدّت خنده‌ی آن‌ها افزوده بود!
آروین که مثل یک قُلدر گوشه‌ی کاپشن آبتین را همچنان در دست گرفته بود با خروج مهسا دوباره کشان کشان آبتین را دنبال خود کشید. البته آبتین مقاومت چندانی از خود نشان نمی‌داد و دنبال او حرکت می‌کرد ولی با این وجود اعتراض کنان می‌گفت:«ولم کن آروین3 Period آروین. من که دارم میام. این کاپشن رو نکش3 Period آروین3 Period»
امّا آروین هم مثل, مهسا به حرف‌های او گوش نمی‌داد. وقتی که به در خروجی رستوران رسیدند دربان رستوران که نگاهش به آبتین بین حالتی از تمسخر و تأسف بود در را برای آن دو گشود. هر دو از رستوران خارج شدند و با بسته شدن در رستوران صدای خنده داخل آن هم قطع شد. از پنج پله‌ای که جلوی راهشان قرار گرفته بود پائین رفتند و آبتین که با خروج از رستوران سعی بیشتری برای رهایی از چنگال آروین می‌کرد بألاخره توانست خودش را از دست پر قدرت او خلاص کند.

همین که خودش را خلاص دید فریاد کشید:«تو دیوونه شدی؟ این چه کاری بود که کردی؟ تو چرا با من مثل یه گونی سیب زمینی رفتار می‌کنی؟!»
تحمّل رفتار آروین که تقریباً بی‌سابقه هم نبود این بار بیش از پیش برایش سخت بود. گویا آروین او را تحت فشار گذاشته بود و همین باعث شده بود زبانه‌های خشم پس از خروج از رستوران او را در بر بگیرد.
با این وجود آروین در برابر فریادهای خشمگین آبتین به آسودگی گفت:«تو نمی‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟»
آبتین با این جمله ی آروین بیش از پیش از کوره در رفت و فریاد زد:«من نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم؟! من داشتم با مهسا ناهار می‌خوردم که تو یه هو مثل جن ظاهر شدی و من رو مثل یه گونی سیب زمینی از پشت میز کشیدی و به نامزد من توهین کردی. تو جلوی همه آبروی من و مهسا رو بردی؟ این تو هستی که نمی‌فهمی داری چی کار می‌کنی.»

از خشم بر خودش می‌لرزید. از عصبانیّت دستش را مشت کرده بود طوری که ناخن‌های انگشتانش در کف دستش فرو رفته بودند، امّا بی‌اهمّیّت به این موضوع دوست داشت مشتی بر صورت آروین که با خونسردی رو به روی او ایستاده بود بزند و تلافی کار زشت او را کرده باشد. امّا خودش هم می‌دانست قدرت انجام این کار را ندارد. مگر می‌توانست فراموش کند هم سلولی سابق او چگونه مشت‌هایش را بر قُلدرهای بند که وقتی فهمیدند او از خانواده‌ی پولداری است و قصد باج خواهی را از او داشتند، فرود می‌آورد؟!
حتی خود همین آروین یکبار او را از کتک خوردن نجات داده بود و کسی که به او حمله ور شده بود را به شدّت کتک زده بود و به همین خاطر مجبور شد سی جلسه به پیش مشاور زندان برای کنترل خشمش برود. اگرچه این تنبیه که از سوی رئیس زندان برای آروین در نظر گرفته شده بود بیشتر شبیه به شوخی بود تا تنبیه! ولی آروین به خاطر او بدون هیچ اعتراضی این تنبیه را پذیرفته بود و آبتین نمی‌توانست فراموش کند که زورش به آروین نمی‌رسد و نخواهد رسید.
امّا باید خشمش را در جایی و بر سر کسی خالی می‌کرد. به اطرافش خیره شد.فریادهای او باعث شده بود مردان و زنانی که از کنار آن‌ها می‌گذشتند بایستند و به او و آروین خیره شوند. گویا دیدن این صحنه برای آن‌ها جذاب و دلپذیر بود. امّا آبتین که می‌خواست خشمش را خالی کند بر سر زنی که از همه به او نزدیک‌تر بود و بچّه شیرخوارش را در بغل گرفته بود فریاد زد:«داری به چی نگاه می‌کنی؟!»

آنقدر بلند فریاد زده بود که کودک شیرخوار آن زن ناگهان به گریه افتاد و مادر او با نگاهی توأم با عصبانیّت به آبتین خیره شد. امّا پس از چند لحظه نگاهش را از او گرفت و همزمان با کوششی که در جهت آرام کردن کودکش بود به راه افتاد و از آن دو فاصله گرفت.
آروین گفت:«بهتره سوار ماشین بشیم. اینجا محلّ مناسبی برای حرف زدن نیست.»
و با چشم به لیموزین سیاه رنگی اشاره کرد که کنار خیابان قرار داشت و راننده‌ اش، آن سوی ماشین غول پیکر منتظر آن‌ها ایستاده بود.
آبتین که هنوز رگه‌هایی از خشم در صدایش دیده می‌شد. گفت:«حرف؟ من با تو حرفی ندارم.»
امّا هنگامیکه نگاه آروین را دنبال کرد و چشمش به لیموزین سیاه رنگ افتاد، خنده‌ی احمقانه‌ای بر لب گذاشت و ادامه داد:«تو بعد از یک ماه که از زندان آزاد شدیم اومدی اینجا تا ثروت پدر بزرگت و به رُخ من بکشی؟ من رو با حقارت کشیدی بیرون تا نشون بدی پدربزرگت چه قدر مهربونه که یه لیموزین گذاشته زیر پات تا تو مثل شاهزاده‌ها تو این شهر بگردی و فخر بفروشی؟ کارت همین بود؟!»

صدایش می‌لرزید و قادر نبود بر خشمش غلبه کند.
امّا آروین که گویا منتظر چنین واکنش‌هایی از سوی او بود با خونسردی گفت:«اگه ملاقات تو و اون خانوم پرستار را خراب کردم به خاطر این بود که به وظیفه برادریم عمل کنم. این خانوم پرستار یه حقه بازه!»
آبتین حرف او را برید و گفت:«با نامزد من درست صحبت کن. تو حق نداری بهش توهین کنی. در ضمن من برادر تو نیستم. اینو تو کله‌ت فرو کن.»
ناگهان آروین قدمی به سوی او برداشت و محکم بازوی او را گرفت. در چهره‌ی آبتین که ترس به وضوح دیده می‌شد و انگار می‌ترسید که او را زیر باد کتک بگیرد خیره شد و به آرامی گفت:«خیابون جای مناسبی برای حرف زدن نیست. بهتره سوار ماشین بشیم.»
و قبل از این که آبتین دوباره اعتراض کند و یا فریاد بکشد او را به سمت ماشین, برد و همان طور که در عقب ماشین را باز می‌کرد او را به داخل ماشین هدایت کرد.
آبتین از دعوا کردن می‌ترسید و بیشتر از همه از آروین می‌ترسید. به همین خاطر هم در اوج خشم و عصبانیّت دستورات او را اجرا می‌کرد. چون ذاتاً در عمق قلبش از کتک خوردن هراس داشت و همین ترس او را به پسری ضعیف، مبدّل ساخته بود!
آبتین سوار ماشین شد. سعی می‌کرد آرام باشد و برای به دست آوردن آرامش از دست رفته‌اش تلاش می‌کرد چند نفس عمیق بکشد.
با خودش می‌گفت «نباید آروین رو عصبانی کنم. هر کاری داشته باشه سریع تموم می‌شه. اون علاقه‌ای به زیاد حرف زدن نداره. زود تموم می‌شه. اون موقع برمی‌گردم خونه و به مهسا رنگ می‌زنم و همه چیز و براش توضیح می‌دهم. دوباره همه چیز درست می‌شه3 Period»

صدای بسته شدن درب ماشین افکار او را پاره کرد. آروین هم سوار ماشین شده بود و کنار او نشسته بود.
آبتین برای آنکه این ملاقات تحقیرآمیز سریع‌تر پایان بپذیرد، خواست بپرسد «تو با من چی کار داری؟» امّا قبل از این که بتواند حرفی بزند صدای راننده لیموزین از بلندگوهای کوچک که در میان تو دوزی‌های چرمی ماشین تعبیه شده بودند را شنید که خطاب به آروین می‌گفت:«جای خاصّی مد نظرتون هست قربان؟!»
آروین انگشتش را بر روی یکی از چند دکمه سیاه روی دسته‌ی صندلی چرمی گذاشت و جواب داد:«فقط تو خیابون‌های اطراف بگرد.»
شنیدن این جمله آبتین را خوشحال کرد. معنای این جمله این بود که کار آروین با او زیاد طول نمی‌کشد و او زودتر از آنچه که فکر می‌کند می‌تواند از دستش خلاص شود.
همین که راننده ماشین گفت «بله قربان» ماشین غول پیکر به راه افتاد.
و با به حرکت درآمدن لیموزین آروین گفت:«تو فراموش کار شدی. آزادی از زندان برای تو فراموشی آورده. تو فراموش کردی که من برادر بزرگ‌تر تو هستم!»
آبتین که سعی داشت با آرامش صحبت کند گفت:«برادر بزرگتر؟! تو فقط سه ماه از من بزرگتری. تازه من و تو برادر هم نیستیم.»
آروین سریع گفت:«امّا ما پیمان برادری با هم بستیم. تو این رو فراموش کردی؟!»
آبتین خندید. دلیل خنده‌اش را نمی‌دانست ولی سریع خنده‌اش را فرو داد و با صدایی که بی‌شباهت به عصبانیّت نبود گفت:«من از همه چیز خبر دارم. تو به من کلک زدی. می‌دونم که تو به ایرج، همون پسره‌ی قلدر که فکر می‌کرد تمام زندون مال اونه پول دادی تا به یه بهونه بخواد من رو کتک بزنه تا بعدش تو مثل یه قهرمان وارد بشی و اونو کتک بزنی و به من نشون بدی که قصد داری از من محافظت کنی. با همون نقشه لعنتی من رو مجبور کردی تا اون پیمان برادری مسخره رو قبول کنم.»

ـ پیمان برادری من و تو مسخره نیست!
ـ چرا هست!
آبتین فریاد کشیده بود. برخلاف تصمیمش که قرار بود آرام باشد بر سر آروین فریاد زده بود و حالا با کمی ترس او را نگاه می‌کرد. گرچه آروین خونسرد و آرام نشسته بود ولی آبتین بارها دیده بود که او ناگهانی عصبانی می‌شود و وقتی عصبانی می‌شد کتک زدن طرف مقابلش کمترین کاری بود که انجام می‌داد!
البته به شرط این که عصبانی شود و خیلی هم کم پیش می‌آمد که آروین عصبانی بشود امّا برای این که اطمینان یابد هنوز عصبانی نشده است با دقّت او را زیر نظر گرفت و با تصمیمی ناگهانی خواست بلند بشود و بر روی صندلی رو به روی او بنشیند تا این طور کمی احساس راحتی و اطمینان بیشتری بکند ولی قبل از این که موفق به انجام این کار بشود آروین مچ دست راست او را گرفت و همان طور که در چشم‌های او زل می‌زد گفت:«من تا حالا تو و کتک نزدم. تو نباید از من بترسی!»

گویا او فکر آبتین را خوانده بود.
آبتین که نیم خیز شده بود دوباره کنار او نشست و به صندلی تکیه داد و گفت:«آره کتکم نزدی امّا من از تو می‌ترسم.»
آروین باز جمله‌اش را تکرار کرد:«تو نباید از من بترسی.»
آبتین با عصبانیّت گفت:«تو ترس آوری. همه از تو تو زندان می‌ترسیدن. اصلاً3 Period اصلاً تو عجیب غریب هستی. تو3 Period تو مثل3 Period»
آروین حرف او را قطع کرد و گفت:«می خواهی بگی من مثل ربات‌ها هستم.»
آبتین برای این که او را عصبانی نکند ملاحظه کارانه گفت:«این لقب و من به تو ندادم. بچّه‌های زندان به تو می‌گفتند ربات!»
آروین گفت:«امّا من هر چی که باشم برادر قسم خورده تو هستم.»
آبتین ته خنده تلخی زد و گفت:«تو یه قدرت طلبی. دوست داری دیگران زیر سلطه‌ات باشند. اون پیمان برادری هم برای همین بود.»
آروین سریع گفت:«نه. نبود.»
و آبتین سریع جواب داد:«آره راست می‌گی. ما قسم خوردیم برادر هم باشیم به این شرط که تو مثل یه برادر بزرگتر واقعی مراقب من باشی و3 Period»
آروین وسط حرف او پرید و گفت:«من همیشه مراقب تو بودم.»
آبتین گفت:«خواهش می‌کنم وسط حرف من نپر. فقط مراقبت کردن شرط نبود قرار بود همیشه به من کمکی کنی. همین طور من به تو.»
آروین به سادگی جواب داد:«خُب همیشه همین کار رو کردم.»
آبتین که باز عصبانی شده بود باز فریاد زد:«نه نکردی. تو همین چند دقیقه پیش خراب کردی ولی کمک نکردی. این کمک نیست!»
در صورت آروین خیره شده بود و منتظر جواب او بود.
آروین هم جواب داد:«به هم زدن اون ملاقات به نفع تو بود. مطمئن باش من اجازه نمی‌دم تو با اون پرستار حقه باز ازدواج کنی.»
آبتین با بهت و حیّرت گفت:«آخه چرا؟» امّا قبل از این که منتظر جواب آروین بشود ادامه داد:«پس به خاطر همین من را از رستوران کشیدی بیرون. چون تو از مهسا خوشت نمیاد.»
ـ من از اون خوشم نمیاد چون اون داره با تو بازی می‌کنه. اون درست مثل یه گربه است و تو درست مثل یه موش. گربه‌ها از موش‌ها خوششون میاد امّا گاهی اوقات دوست دارند با اون‌ها بازی کنند. مطمئن باش وقتی از بازی کردن با تو خسته بشه تو رو قورت می‌ده! کار سختی نیست کافیه فقط یه جمله بگه «خداحافظ. تو دیگه برام جذاب نیستی. من تو رو دیگه دوست ندارم!»
آبتین نیم خنده‌ای زد و به تمسخر گفت:«خدای من یه ربات داره من رو نصیحت می‌کنه!»
آروین بی‌اهمّیّت به تمسخر آبتین ادامه داد:«من دارم حقیقت رو بهت می‌گم ولی تو سعی داری خودت رو گول بزنی.»
آبتین گفت:«من رو نصیحت نکن. تو بابای من نیستی.»
آروین سری تکان داد و گفت:«ولی برادر بزرگترت که هستم.»
این جمله آبتین را عصبانی می‌کرد. خرناسی از خشم کشید و با درماندگی گفت:«تو یه رُباتی! معنای عشق و نمی‌فهمی. تو داری حسودی می‌کنی.»
آروین گفت:«یه ربات نمی‌تونه حسودی کنه.»
با سادگی و منطق جمله‌اش را گفت.
ولی آبتین که سعی داشت حرفش را به کرسی بنشاند جواب داد:«چرا. اتفاقاً تو داری حسودی می‌کنی. تو از حسودی داری عذاب می‌کشی. چرا؟ چون یکی من رو دوست داره ولی هیچ دختری تو رو دوست نداره. اگر هم دختری پیدا بشه که بخواد تو رو دوست داشته باشه وقتی بفهمه جناب عالی بیشتر از یک سال از عمرت باقی نمونده، یه آه برات می‌کشه و می‌گه ببخشید من نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم که یه سال دیگه می‌میره.

این تو رو عذاب می‌ده. آره درکت می‌کنم. من هم اگه جای تو بودم و می‌‌دیدم برادرم! در سلامتی کامل به سر می‌بره و تا چند ماه آینده ازدواج می‌کنه و یکی رو داره که بهش عشق می‌ورزه، حسودی می‌کردم. (با صدای بلند ادامه داد) تو داری می میری بدون این که بتونی از زندگی لذت ببری. لذّت بردن از زندگی برای تو شده یه رویا. چون وقتی هر روز صبح از خواب پا می‌شی و می‌بینی یه روز از عمرت کم شده و تو یه روز به مرگ نزدیک شدی عذاب می‌کشی و به من حسودی می‌کنی. تو یه حسودی!»
متلک‌های آبتین اثر کرد و غم در چهره‌ی آروین نشست. آنقدر این غم پر وضوح بود که برای لحظه‌ای آبتین از آنچه گفته بود احساس پشیمانی می‌کرد.
همین احساس پشیمانی باعث شد با لحن عذرخواهانه‌ای ادامه دهد:«معذرت می‌خوام. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. آروین باور کن منظوری نداشتم. از زبونم در رفت.»
آروین با لحنی که متأثر از غم بود گفت:«حق با توست. فکر می‌کنم هر کس دیگه‌ای هم جای من بود وقتی می‌شنید دکترها هم ‌صدا چند سال بیشتر برای پایان عمرش تخمین نمی‌زنند، تبدیل به یه ربات می‌شد3 Period»
آبتین وسط حرف او پرید و گفت:«آروین من که ازت معذرت خواهی کردم.»
امّا آروین بی‌اعتنا به او ادامه داد:«از سه سال پیش کم کم اخلاق من عوض شد. دیگه اون بچّه شاد نیستم. حالا مثل یه برج زهرمار می‌مونم که من رو شبیه به یه انسان بی‌احساس یا به قول تو یه ربات کرده3 Period»
باز آبتین وسط حرف او پرید و گفت:«این لقب رو من به تو ندادم.»
آروین ادامه داد:«آره. حرف تو درسته ولی همین ربات کار تو رو اشتباه می‌دونه و مطمئن باش این حسودی نیست.»
آبتین با کلافگی گفت:«خواهش می‌کنم بس کن. من حوصله نصیحت شنیدن رو ندارم!»
آروین با کمی مکث گفت:«چشم‌هاتو باز کن آبتین. اون دختر داره تو رو بازی می ده!»
آبتین در چشم‌های آروین خیره شد خیلی جدی گفت:«سه تا دلیل برام بیار3 Period اگه فکر می‌کنی حرفات درسته فقط سه تا دلیل برام بیار.»

این حرف را زد چون نمی‌خواست اشتباه قبلی‌اش را بار دیگر تکرار کند.
آروین با خونسردی گفت:«یه دلیل هم برای تو کافیه!»
آبتین که هم چنان در چشم‌های او خیره شده بود پرسید:«خُب، ادامه بده. اون دلیل چیه؟» آروین گفت:«تو تا حالا هر چی از اون دختر فهمیدی به خاطر تلاش خودت بوده نه گفته‌های اون. چهار سال گذشت تا تو بفهمی عموی پدر اون رئیس زندانه.»
آبتین حرفش را برید و حق به جانب گفت:«اون نمی‌تونست این موضوع را به این راحتی بگه. اون به عموی پدرش قول داده بود تا درباره این موضوع حرفی بزنه.»
ـ عمه‌اش و چی می‌گی؟ یک سال گذشت تا تو بفهمی سرپرستار روان خانه، عمه‌ی اون, دخترهجست.

آبتین تقریباً داد زد:«این اصلاً مهم نیست.»
آروین ادامه داد:«خُب تو می‌تونی به من بگی پدر و مادرش چی کاره‌اند؟»
آبتین سریع گفت:«پدرش تو یه شرکت کار می‌کنه و مادرش خانه داره. این کافیه؟!»
آروین هم ادامه سؤالش را گرفت و گفت:«خُب چه شرکتی؟ اسم، آدرس، سمت، مقام، نوع کار شرکت3 Period»
آبتین که از سؤالات متعدد آروین خسته شده بود گفت:«بس کن! من که نمی‌خوام با بابای اون ازدواج کنم!»
ـ پس تو هیچ چیزی نمی‌دونی. لااقل خانواده همسر آینده‌ات برای تو مثل یه جزیره‌ی ناشناخته است.
آبتین سری از کلافگی تکان داد و گفت:«بس کن. تو رو خدا از یه چیز دیگه حرف بزن.»
امّا همان طور که از آروین انتظار می‌رفت بدون توجه به خواهش آبتین ادامه داد:«برای کسی تب کن که حاضر بشه برات بمیره.»
آبتین در حالیکه دندان‌هایش را از عصبانیّت بر روی هم فشار می‌داد کنایه‌آمیز گفت:«یه ربات داره من رو نصیحت می‌کنه! واقعاً که جالبه!»
آروین حرف او را به دل نگرفت و با همان خصلت ربات گونه‌اش گفت:«گاهی اوقات باید ربات باشی تا واقعیّت رو ببینی. چون وقتی عشق میاد عقل از سر می‌پره.»
آبتین تنها جوابی که در چنته‌اش باقی مانده بود را گفت:«مثل آدم بزرگا حرف نزن.»
آنقدر شمرده شمرده جمله‌اش را بیان کرد که آروین می‌توانست تعداد کلماتش را بشمارد.
آروین گفت:«فکر می‌کردم عشق نیاز به انسان‌های بزرگ داره. حداقل از لحاظ سنّی؟»
آبتین بلافاصله گفت:«عشق نیاز به عاشق داره، نه به سن.»
آروین که منتظر همین حرف بود گفت:«عشق کورکورانه نیاز به سن نداره. درست مثل تو.»
ـ تو رو خدا بس کن. داری دیوونه‌ام می‌کنی.
ـ چرا به این موضوع از یه دید دیگه نگاه نمی‌کنی؟
ـ می‌خواهی نشون بدی خیلی باهوشی؟
ـ نه. می‌خوام برات ثابت کنم تو داری بازی می‌خوری.
ـ من باور دارم تو خیلی باهوشی. الان هم یادم اومد تو زندان وقتی از تو تست هوش گرفتند شدی صد و شصت. یه عدد که نشون می‌ده تو هوش فوق‌العاده‌ای داری!
آروین نفس عمیقی کشید و با مکث گفت:«تو رو دارن بازی می‌دن.»
آبتین که حسابی کلافه شده بود داد زد:«کی‌آ؟!»
آروین با خونسردی جواب داد:«همون‌هایی که نمی‌خوان تو رو دوباره رو تخت بیمارستان روانی‌ها ببینند!»
نگاه آن دو در هم قفل شد. آبتین با تردید پرسید:«منظورت چیه؟»
آروین برای اوّلین بار لبخندی بر لب گذاشت. گرچه لبخند کم رنگ بود ولی او جواب داد:«مشکل ما ایرانی‌ها این که خیلی احساساتی هستیم. حالا فرقی نمی‌کنه رئیس جمهور باشیم یا رئیس زندان یا یه مادر یا یه کارآموز پرستاری.»
آبتین که به خوبی کنایه آروین را فهمیده بود گفت:«بس کن آروین. این طور که تو می‌گی همه دارن من و بازی می‌دن از جمله مادرم.»
امّا قبل از این که آروین جواب او را بدهد صدای زنگ تلفن همراه آبتین بلند شد. دست در جیب کاپشن قهوه‌ای رنگش کرد و گوشه تلفن را بیرون آورد. اسم مادرش را بر صفحه تلفن دید. می‌دانست باید سریع جواب تلفن را بدهد. همین کار را هم کرد:«سلام مامان3 Period آره خوبم3 Period ما؟3 Period تو رستوران3 Period آره داریم ناهار3 Period ناهار می‌خوریم3 Period آره3 Period نه. نگران نباش3 Period اِاِاِ3 Period یعنی مهسا هم3 Period مهسا هم سلام می‌رسونه. باشه3 Period باشه مامان3 Period خداحافظ.»

تلفن رو قطع کرد و به آروین خیره شد گفت:«چیه؟چرا داری این طوری نگاه می‌کنی؟یعنی مادرت تو رو کنترل نمی‌کنه؟»
آروین به سادگی گفت:«مادر من تو آمریکا زندگی می‌کنه. این رو قبلاً بهت گفتم.»
آبتین شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«آره یادم نبود. ولی به هر حال مادرم من رو کنترل می‌کنه. درست مثل هر مادر دیگه ایی!3 Period دوست نداره دوباره بیفتم زندان.»
آبتین که ناخواسته بحث عذاب آور قبلی را عوض کرده بود و نمی‌خواست دوباره آن بحث لعنتی ادامه یابد پرسید:«تو که فقط به خاطر نصیحت کردن من نیومدی رستوران. اومدی؟!»
و همان طور که سؤالش را می‌پرسید گوشی همراهش را در جیب کاپشنش گذاشت.
آروین نگاهش را از آبتین گرفت و نگاهی به نشان سیاه هلالی شکل بر روی مچ دست چپش انداخت. ناخواسته آبتین هم همین کار را کرد. وجه اشتراک آبتین آرمان و آروین آریتمانی فقط هلال‌های سیاه رنگی بود که بر پشت مچ دست چپ‌شان حک شده بود و شاید همین هلال‌ها بود که دوستی آن‌ها را به وجود آورده بود و شاید هم می توان گفت آنها پسران نشان دار بودند.
آبتین با نگاه به هلال سیاه رنگ خنده‌ای کرد و گفت:«هنوز هم باورم نمی‌شه تو به خاطر این (با چشم به هلال سیاه رنگ اشاره کرد) دزدی کرده باشی تا بیفتی زندان و هم سلولی من بشی که مثلاً بفهمی من از این علامت مسخره چی می‌دونم؟»
امّا آروین جدی جواب داد:«مسخره یا غیر مسخره مهم نیست. مهم این که چرا این علامت‌ها بلافاصله پس از مرگ پدرامون تو, سه سالگی، رو مچ دستمون ظاهر شده‌اند. من می‌خوام جواب این سؤال رو بفهمم. همون طور که قبلاً تلاش کردم.»
ـ تلاشت احمقانه بود. هزار تا راه دیگه هم وجود داشت تا تو بفهمی من از این علامت مسخره هیچی نمی‌دونم3 Period
ـ شاید حق با تو باشه. دزدیدن یه ماشین کمی زیاده روی بود ولی باید خودم این را می‌فهمیدم.
آبتین ته خنده‌ای زد و گفت:«تو واقعاً عجیبی. پیش هیچ کس حتی پدربزرگت بیشتر از سی تا کلمه حرف نمی‌زنی امّا به من که می‌رسی سفره‌ی دل تو باز می‌کنی و نصیحتم می‌کنی.»
آروین سری به تأیید تکان داد و گفت:«وقتی پیش تو هستم احساس آرامش می‌کنم. این دست خودم نیست. اگر امروز تو رو نمی‌دیدم از عصبانیّت دیوونه می‌شدم.»
آبتین با صدای بلندی خندید و گفت:«تو رو خدا انقدر مثل ربات‌ها حرف نزن. یه خورده جملات تو با احساس‌تر بیان کن تا حداقل کمی باور کنم.»
آروین باز سری تکان داد و گفت:«من دارم حقیقت و بهت می‌گم.»
مکثی کرد سپس افزود:«دوست دارم بدونم پشت این هلال‌های سیاه رنگ چه رازی وجود داره.»
آبتین باز ته خنده‌ای به تمسخر زد و گفت:«تو رو خدا پیچیده‌ش نکن! این‌ها فقط یه علامت ساده هستند. تو این سیزده سالی که روی مچ دست من بوده هیچ اتفاق خاصّی برام3 Period»
امّا ناگهان حرفش را خورد. ماجرای موزه و نیم تاج الماس نشان به خاطرش آمد. هنوز هم نمی‌دانست چه طور آن نیم تاج در دست چپ‌اش قرار گرفته بود.
آروین که ذهن او را خوانده بود گفت:«دقیقاً زمانی که تو، تو موزه داشتی از درد دست چپت اشک می‌ریختی من هم تو خونمون داشتم از درد گریه می‌کردم. کل دست چپم می‌سوخت. مثل این بود که یه آتیش بزرگ داخل دست چپم روشن کرده باشند. امّا با این همه قادر نبودم از درد داد بزنم یا فریاد بزنم.»
آبتین گفت:«تو دوباره می‌خواهی بگی سرنوشت من و تو بهم گره خورده؟»
آروین جواب داد:«این دلیل خوبی نیست؟!»
آبتین گفت:«چرا هست ولی کافی نیست.»
ـ کافی نیست چون ما ازش چیزی نمی‌دونیم. تو این دنیا چیزهایی وجود داره که ما از اون‌ها بی‌اطلاعیم. مثل پری‌ها 3 Period دیوها 3 Period جهان‌های دیگه با دروازه‌های مخصوصشون…
ـ بس کن آروین تو بیش از حد خرافاتی شدی3 Period پری3 Period دیو3 Period جهان دیگر3 Period این‌ها نیاز به دلیل و مدرک داره. می‌فهمی؟!
آروین جوابی نداد. در واقع می‌دانست آبتین این چیزها را باور ندارد و دلیلی نمی‌دید تلاشی برای اثبات حرفش بکند.
امّا آبتین ادامه داد:«اگه ملکه پریان هم بیاد جلوی من ظاهر بشه و بگه من ملکه‌ی پری‌ها هستم باور نمی‌کنم، بقیه پیش‌کش!»
آروین باز جواب نداد. آبتین هم که احساس می‌کرد این زمان بهترین موقع برای پایان دادن به گفت‌و‌گوی طولانی‌شان است گفت:«می شه به راننده بگی وایسه. من باید برگردم خونه.»
آروین بدون هیچ حرفی قبول کرد. دکمه سیاه رنگی را که بر روی دسته کناری صندلی بود فشار داد و به راننده دستور داد بایستد و لیموزین غول پیکر پس از چند لحظه ایستاد.
آبتین از دری که به سمت خیابان باز می‌شد پیاده شد و قبل از این که در را ببندد خطاب به آروین با لحنی که سعی می‌کرد جدی و محکم باشد گفت:«خواهش می‌کنم دفعه‌ی بعد با من مثل یه گونی سیب زمینی برخورد نکن. چون دفعه بعد حاضرم کتک بخورم ولی این طوری تحقیر نشم!»
و قبل از این که منتظر جواب از سوی آروین بماند در ماشین را بست. در دلش امیدوار بود حرفش اثرگذار باشد گرچه خیلی مطمئن نبود چون دو بار قبلی همچنین توصیه‌ای را کرده بود و هر بار آروین توصیه‌های او را به فراموشی سپرده بود. آبتین به خوبی می‌دانست ترس او از کتک خوردن باعث شده بود این چنین آروین بر او مسلط بشود!
با حرکت لیموزین سیاه رنگ آبتین متوجه شد در وسط خیابان ناشناس و نسبتاً خلوتی ایستاده است. ابتدا به سوی پیاده‌رو حرکت کرد و وقتی که اطمینان یافت از خیابان فاصله گرفته است مجدداً به اطرافش نگریست. خیابان برایش غریب بود و نمی‌دانست هم اکنون در کجای شهر قرار دارد.
بدون شک آبتین می‌دانست تهران شهر بزرگی است و گیج شدن و گم شدن در این شهر چندان خوشایند نخواهد بود از یک ماه پیش که از زندان آزاد شده بود سعی کرده بود کمی خیابان‌های اطراف محل زندگی جدیدشان ـ آناهیتا خانم پس از آزادی آبتین از زندان آپارتمانی جدید خرید و به آنجا نقل مکان کردند ـ را یاد بگیرد ولی هرگز فرصت نیافته بود که اکثر مناطق مشهور این شهر دَرَن دشت را بگردد و حالا آبتین حیران به این سو و آن سوی خیابان نگاه می‌کرد تا حداقل بفهمد در کدام خیابان قرار دارد. تلاشش پس از چند ثانیه نتیجه داد. بر تابلوی آبی رنگی که چند متر با او فاصله داشت و بر سر کوچه‌ای نصب شده بود خواند:

«کوچه بیست و پنجم؛ خیابان ایمان»
می توانست قسم بخورد که حتی اسم این خیابان هم تا حالا به گوشش نخورده است. تنها, چیزی که از ظاهر خیابان می‌توانست بفهمد این بود که اینجا خیابانی فرعی ست امّا فهمیدن این موضوع نه چندان با اهمّیّت چندان به او کمک نمی‌کرد. تصمیم گرفت چند قدمی به جلو بردارد تا بلکه با پرسیدن چند سؤال از عابرین ـ که تعدادشان در نهایت تعجب آبتین، بسیار کم بود ـ بتواند ایستگاه مترو را پیدا کند. اگر ایستگاه مترو را پیدا می‌کرد بی‌شک راه برگشت به خانه را هم می‌توانست پیدا کند.
به راه افتاد. امّا هنوز چند قدمی برنداشته بود که نگاهش به آن سوی خیابان افتاد. درست در ده متری او ایستگاه اتوبوسی قرار داشت که سه مرد و دو زن که منتظر آمدن اتوبوس بودند بر روی صندلی‌های ایستگاه نشسته بودند. راهش را کج کرد و به سوی آن‌ها قدم برداشت. به آن‌ها که رسید از مرد نیم طاسی که کت چهار خانه‌ای به تن داشت پرسید:«ببخشید، این اطراف ایستگاه مترو نیست؟»
قبل از این که آن مرد جوابی به آبتین بدهد زنی که کنار او نشسته بود و آبتین حدس می‌زد همسر او باشد سریع گفت:«این اطراف ایستگاه مترو نیست باید صبر کنی تا اتوبوس بیاد. سوار اتوبوس بشی تا ایستگاه مترو می‌رسوندت»
با گفته‌های زن گویا آبتین چاره‌ای جزء صبر کردن و سوار شدن به اتوبوس را نداشت. به ناچار با کمی فاصله بر روی یکی از سه صندلی خالی ایستگاه نشست امّا همان طور که می‌نشست زیر لب فحشی به آروین داد! هرچه فکر می‌کرد می‌دید که امروز اصلاً روز جالبی برایش نبوده است. آمدن آروین به رستوران هم همه چیز را خراب‌تر کرده بود.

خُب که فکر می‌کرد یادش می‌آمد که به مهسا قول داده بود بعد از آزادی از زندان دوستی‌اش را با آروین قطع کند. در حقیقت مهسا از آروین نفرت داشت و آروین هم از مهسا! قولی که آبتین داده بود بر پایه نفرت متقابل آن‌ها بود. امّا حضور ناگهانی آروین در رستوران حتماً باعث می‌شد مهسا تا چند روز از آبتین دلخور بشود. دو بار قبلی که آروین ملاقات آن‌ها را بهم زده بود آبتین تا چند روز مجبور شده بود هزاران قسم بخورد که آروین خودسرانه این کار را کرده و او اصلاً درباره ملاقات‌شان حرفی به او نزده و خیلی هم از دوستی با او خوشحال نیست امّا مهسا هم هر بار با گرفتن این قول که باید رابطه‌ات را با او قطع کنی، آشتی کرده بود.

ولی این بار آبتین قرار بود چگونه او را راضی کند و توضیح بدهد؟ گرچه می‌دانست مهسا می‌داند که آروین بی‌شباهت به بیماران روانی نیست ولی از این که این قدر آبتین از او حساب می‌برد او را ناراحت می‌کرد و این کمی کار آبتین را مشکل می‌ساخت. افکارش را با این امید که مادرش را واسطه خواهد کرد دور ریخت، چون دوست نداشت بیشتر از این در عذاب این افکار ناخوشایند فرو برود. به اندازه کافی در این دو ساعت اخیر عذاب کشیده بود و حالا زمان آن بود تا کمی آرامش از دست رفته‌اش را بازیابد. نفس عمیقی کشید و دست در جیب کاپشنش برد و همراهش را بیرون آورد. به ساعت تلفنش نگاه کرد که هفت دقیقه به دو بعدازظهر را نشان می‌داد.

زنی که بار اوّل به جای شوهرش جواب آبتین را داده بود گفت:«بهتره صبور باشی. ممکنه حالا حالاها اتوبوس نیاد. گاهی اوقات باید نیم ساعت صبر کنی تا یه اتوبوس پیداش بشه.»

آبتین زیر لب زمزمه کرد:«اوضاع از این بهتر نمی‌شه!»
نیم ساعت صبر برای آمدن اتوبوس! گویا قرار بود امروز همه چیز بر خلاف میل آبتین باشد. مطمئناً با تأخیر اتوبوسی که قرار بود بیاید هنگامیکه به خانه می‌رسید مورد سین جین‌های مکرّر مادرش برای دیر آمدن به خانه قرار می‌گرفت. خصوصاً بعد از آزادی از زندان، مادرش بیشتر از همیشه او را کنترل می‌کرد.
با این فکر تصمیم گرفت زنگی به مادرش بزند. شماره مادرش را از حافظه تلفن پیدا کرد و دکمه تماس را فشرد. امّا به جای شنیدن بوق انتظار، صدای زنانه رایانه‌ای را شنید که می‌گفت:«مشترک محترم شما هیچ اعتباری در حسابتان ندارید لطفاً ابتدا حساب خود را شارژ کنید و بعد تماس بگیرید.»
نفسی از خشم بیرون داد. یادش می‌آمد همین دیروز شارژ خریده بود امّا با کمی مکث به خاطر آورد همه شارژ تلفنش را با مهسا صحبت کرده و یا به او پیامک داده بود!
بلند شد و به طرف فروشگاهی که رو به روی ایستگاه اتوبوس قرار داشت به راه افتاد. امّا هنوز اوّلین قدم را برنداشته بود که احساس گرسنگی شدیدی به او دست داد. در رستوران به جزء یک قاشق که به سوپ گوشت زده بود چیز دیگری نخورده بود. در حقیقت بعد از خوردن صبحانه چیز دیگری نخورده بود.
وارد فروشگاه شد و از دختری که پشت میزی نشسته بود پرسید:«شارژ همراه دارید؟»
دختر بدون آنکه به آبتین نگاه کند گفت:«چند تومنی؟»
آبتین جواب داد:«یه دو تومنی3 Period لطفاً!»
دختر فروشنده کشو میزش را باز کرد و شارژی را به آبتین داد و پرسید:«چیز دیگه‌ای می‌خواهی؟»
آبتین شارژ را از او گرفت و گفت:«کلوچه3 Period کلوچه‌هاتون, کجاست؟»
دختر جواب داد:«فقط کلوچه میوه‌ای داریم3 Period انتهای قفسه‌ها دست چپ.»
آبتین سری به نشانه تشکر تکان داد و به سوی قفسه‌ها به راه افتاد. به انتهای قفسه‌ها که رسید به سمت چپش نگاه کرد. یک قفسه کامل پر از کلوچه با طعم‌های مختلف رو به رویش قرار داشت. کلوچه‌هایی با طعم سیب، موز، پرتقال، آناناس و3 Period
آبتین بی‌هدف دو بسته از آن‌ها را برداشت. آنقدر گرسنه بود که اهمّیّت نمی‌داد طعم این کلوچه سیب است یا موز. همان جا یکی از بسته‌ها را باز کرد. امّا بسته کلوچه را کاملاً باز نکرده بود که ناگهان لرزشی را در بدنش حس کرد.
سر تا پای بدنش از سرما شروع به لرزیدن کردند. دندان‌هایش از شدّت سرمای ناخواسته‌ای که حس می‌کرد چِلک چِلک بهم می‌خوردند و صدا می‌دادند. بدنش می‌لرزید و او نمی‌فهمید چگونه هوا به این ناگهانی سرد شده است. امّا این سرمای ناگهانی همان طور که آمده بود ازبین رفت. لرزش بدن آبتین متوقف شد و وجود گرما را در داخل بدنش احساس می‌کرد. برای لحظه‌ای ناگهانی سرما را تا مغز استخوانش حس کرده بود ولی حالا از آن سرمای یکباره خبری نبود!
بی اختیار نگاهش به سمت راستش جلب شد. ناگهان حیّرت سر تا پایش را فرا گرفت. دهانش از تعجب باز مانده بود و با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده به مردی می‌نگریست که در فاصله‌ی یک متری او یخ زده بود! نه. این امکان نداشت. باورکردنی نبود. حتماً خیالاتی شده بود. برای آنکه به خودش بقبولاند اشتباه می‌بیند چند بار چشم‌هایش را بهم زد. چشم‌هایش را چند بار، باز و بسته کرد ولی حقیقت داشت. آن مرد یخ زده بود. یخ به قطر چند سانتی متر او را در برگرفته بود!
حس بدی آبتین را فرا گرفته بود. حسی که قسمتی از آن متعلق به ترس بود. ناخواسته قدمی به عقب برداشت امّا با همین قدم ناگهانی بدنش به قفسه‌های کلوچه‌ها خورد و تعدادی از آن‌ها بر زمین افتاد. صدای افتادن کلوچه‌ها بیشتر او را ترساند.
حسی در بدنش می‌گفت از آنجا برو. به او می‌گفت برو قبل از این که دیر بشود. به این حس ناشناخته اعتماد کرد. همان طور که نگاهش به آن مرد یخ زده بود سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد. قدم‌هایش را تندتر کرد. امّا ناگهان با فریادی ناخواسته بر زمین افتاد. احساس کرد بدنش به جسم سخت و سردی خورده است. نگاه کرد. جیغی از ترس کشید. باورکردنی نبود ولی او به مرد دیگری خورده بود که او هم یخ زده بود.
تند تند نفس می‌کشید. قلبش به شدّت می‌تپید. امّا نمی‌خواست به آن مرد یخ زده که گویا می‌خواسته چیزی را از درون قفسه فروشگاه بردارد نگاه کند. بلند شد. بدون این که فکری کند. حس بدش در حال تقویت شدن بود. امّا با بلند شدن فهمید آن دو مرد تنها موجودات یخ زده فروشگاه نیستند. چند مرد و زن و دو بچّه دیگه هم کاملاً یخ زده بودند!
ابتدا فکر کرد دارد خواب می‌بیند. کابوس وحشتناکی بود که در خواب می‌دید ولی هرچه قدر تلاش داشت واقعیّتی که در رو به رویش در جریان بود را انکار کند نمی‌توانست. دو بسته کلوچه را در دستانش می‌فشرد و به ده انسانی که در آن فروشگاه منجمد شده بودند می‌نگریست. گیج و منگ شده بود. حتی آن دختری که پشت میز نشسته بود هم یخ زده بود.
خودش هم برای چند لحظه سرمای عجیبی را حس کرده بود. سرمایی که تا مغز استخوان او نفوذ کرده بود. امّا اگر این افراد این سرما را مثل او حس کرده بودند و سپس یخ زده بودند پس چرا او یخ نزده بود؟! جواب این سؤال را نمی‌دانست و نمی‌خواست به این سؤال در این شرایط جواب بدهد. او صدایی را در ورای مغزش می‌شنید که به او می‌گفت:«از آنجا برو بیرون!»
قدم برداشت. لرزان و سست، به سوی در خروجی فروشگاه. می‌ترسید. یعنی ممکن بود خودش هم یخ بزند؟ اصلاً چرا این‌ها یخ زده بودند؟! او که خواب نمی‌دید، می‌دید؟
امّا هنوز به طور کامل به در خروجی نرسیده بود که حیرتش کامل شد. از آینه‌ی کوچکی که پشت سر دختری که پشت میز فروشگاه نشسته بود سه موجود عجیب غریب را دید که برای لحظه‌ای او را به وحشت انداخت. خواست از ترس جیغ بکشد امّا با قدرتی که خودش هم نمی‌دانست از کجا پیدا کرده است جلوی فریادش را گرفت.
قلبش تپش بیشتری یافت. در آینه می‌دید سه موجود که بی‌شباهت به هیولاها نبودند در وسط خیابان ایستاده‌اند. رنگ صورتشان سبز تیره‌ای بود. درست مثل رنگ بدن شان، هیکلی چاق و خپل داشتند که شکم‌های وَرآمده‌شان حتی از زیر نیم تنه‌ی خالداری که پوشیده بودند، به خوبی نمایان بود. بینی گنده‌ای بر صورتشان بود که سوراخ‌های بزرگش بیش از پیش به چشم می‌آمد. بر گوش‌های بلند و نوک تیزشان حلقه‌های آهنی بزرگی آویخته بودند. بر روی نیم تنه‌ی سفید و خالدارشان، بارانی صورمه‌ای رنگی را پوشیده بودند که به جای یقه، کلاه بزرگی داشت و آن موجودات که شی ئی شبیه به ذوبین در دست داشتند، آن را بر سر کشیده بودند. با این وجود، شاخ‌های کوچکشان از زیر کلاه بارانی کاملاً پیدا بود.
لحظه‌ای خشکش زد. مغزش از فعالیت ایستاده بود و او نمی‌دانست باید آنچه را که در آینه می‌بیند باور کند یا آن‌ها را توهماتی کابوس‌وار فرض کند. امّا اقدامی ناخواسته از او سر زد. قدمی به عقب برداشت و خودش را در آنی پشت قفسه‌ای مخفی کرد. چرا این کار را کرد؟ دقیقاً نمی‌دانست ولی هر دلیلی که بود این کار را عاقلانه می‌ پنداشت. با پنهان شدن پشت قفسه باز صدای قلبش به گوشش می‌رسید.
ـ تاپ تاپ 3 Period تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ.

دست آزادش را بر روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید. هر چند کوتاه بود ولی می‌دانست ضربان قلبش را منظم‌تر خواهد کرد. نگاهش دوباره به آینه افتاد. گرچه قفسه با درب خروجی فروشگاه فاصله زیادی نداشت امّا فقط از طریق آینه امکان داشت آن موجودات وحشتناک و زشت را ببیند. هر سه همان جا، در فاصله‌ی چند متری از فروشگاه در وسط خیابان ایستاده بودند. آبتین از گوشه‌ی چشم می‌توانست کسانی را که تا همین چند لحظه پیش در ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس نشسته بودند و حالا مثل افرادی که در داخل فروشگاه یخ زده و منجمد شده بودند را ببیند! وحشتناک بود ولی مثل این بود که همه به جزء آبتین و آن سه هیولای زشت و ترسناک در سر تا سر این خیابان و بلکه کل این شهر یخ زده بودند! نه! نمی‌توانست با قاطعیت این فرضیه را باور کند. فکرش را از این جور مسائل دور کرد و به آن سه موجود دوخت.
آن‌ها قرار بود تا کی وسط خیابان بایستند؟ اصلاً چرا آن‌ها آنجا ایستاده بودند؟ نمی‌دانست و قبل از این که سؤال سوم را بپرسد یکی از آن سه موجود زشت که از آن دو نفر دیگر چاق‌تر و هیکلی‌تر بود با صدای زشتی گفت:«شماها یه بویی احساس نمی‌کنید؟!»
سمت چپی او همان طور که بینی بزرگش را تکان می‌داد و بو می‌کشید گفت:«اینجا فقط بوی یخ میاد! من از سرما متنفرم.»
و با این گفته کمی بارانی‌ای که پوشیده بود را دور خودش جمع کرد.
نفر سوم که همزمان با او بو کشیدن را شروع کرده بود نگاهی به آسمان انداخت و گفت:«من از هوای ابری متنفرم! من از بارون خوشم نمیاد!»
نفر اوّل فریاد زد:«احمق! این لباس‌های مسخره (با دست به بارانی‌اش اشاره کرد) را پوشیده‌ایم که از گزند بارون در امان باشیم.» مکثی کرد بعد آمرانه افزود:«خوب این اطراف و زیر نظر بگیرید. باید چهار چشمی همه جا رو زیر نظر داشته باشیم. ممکنه هر لحظه یکی از این پری‌های خوشگل پیدا بشه!»
هر سه بلند و زشت شروع به خندیدن کردند. طوری می‌خندیدند که گویا زبیاترین و خنده‌دارترین جوک دنیا را شنیده‌اند. امّا ناگهان آن موجود زشتی که جوک بی‌مزه‌اش را گفته بود از خنده دست کشید و به طرز عجیبی دماغش را به بالا و پائین تکان داد. مثل این بود که بوی آشنایی را حس می‌کند.
فریاد زد:«خفه شید! دارم یه بویی حس می‌کنم. بوی یه پری زاده به مشامم می‌خوره!»
هر سه ساکت شدند و در سکوت با دقّت بو می‌کشیدند.
ناگهان یکی از آن سه گفت:«بو از اونجا میاد؟!»
و با انگشت اشاره‌اش ـ که آبتین می‌توانست ناخن‌های زشت و چرک و بلندش رو به خوبی از داخل آینه ببیند ـ به فروشگاه اشاره کرد!
ترس آبتین بی‌اختیار فُزونی یافت.آن موجود چندش‌آور به داخل فروشگاه اشاره می‌کرد. به جایی که او در آنجا پنهان شده بود!
سه موجود زشت قدمی به سمت فروشگاه برداشتند. باز هم یک قدم دیگر. آهسته گام بر می‌داشتند و همان طور که به سمت فروشگاه می‌آمدند اسلحه‌های ذوبین مانندشان به جلو و به شکل خطرناکی گرفته بودند. گویا می‌ترسیدند کسی یا چیزی وحشتناک‌تر از خودشان به آن‌ها حمله‌ور شود! آهسته می‌آمدند و اسلحه‌هایشان را به جلو به نشانه اخطار گرفته بودند.
ـ تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ.
آبتین از ترس با یک دست دهانش را گرفته بود. گویا می‌ترسید صدایی ناخواسته از گلویش خارج شود. با یک دست دهانش را گرفته بود و با دست دیگرش دو بسته کلوچه را! کلوچه‌ها را در دست می‌فشرد. در آن لحظه نمی‌خواست فکر کند چرا هنوز آن‌ها را در دست دارد. نگاهش از آینه به حرکت آن سه موجود بود که به سمت فروشگاه می‌آمدند.
امّا برای یک لحظه هر سه شان از حرکت باز ایستادند. دوباره دماغ‌های گنده شان را به بالا و پائین تکان دادند. گویا تردید داشتند بویی را حس کرده‌اند یا نه.
یکی از آن‌ها گفت:«من بویی رو احساس نمی‌کنم.»
دیگری با صدای عصبانیت بیشتری افزود:«از اینجا فقط بوی یخ به دماغم می‌خوره.»
و دماغش را به حالت انزجار تکان داد.
آنکه از آن دو هیکلی‌تر و گنده‌تر بود خودش را تکانی داد و با تردید گفت:«ولی من حس کردم بوی یه پری زاده میاد.»
سرش را از عصبانیّت تکانی داد و همان طور که با دست اشاره می‌کرد ادامه داد:«بیایید بریم. اینجا چیزی پیدا نمی‌شه.»
هر سه چرخیدند و پشت به, مغازه رو به انتهای خیابان راهشان را ادامه دادند. آبتین گرچه دُم شیر مانند آن‌ها را از آئینه می‌دید ولی توانست نفس راحتی بکشد. آب گلویش را با صدای بلندی قورت داد. گرچه به شدّت احساس تشنگی می‌کرد. باز نفس راحتی کشید و سعی کرد بدنش را شل و رها کند. امّا همین که دست‌هایش را پائین آورد دستش به گوشه‌ی قفسه خورد و دو بسته کلوچه ایی که در دستانش بود با صدای شِلِپی بر زمین خورد.
سه موجود زشت از حرکت ایستادند. آنها این صدا را هر چند که بلند نبود شنیده بودند!
یکی از آن‌ها گفت:«شماها هم شنیدید؟ از اونجا یه صدایی اومد.»
آن دو موجود دیگر سرشان را به علامت تصدیق تکان دادند.
ـ یه پری اونجاست!
ـ دیگه شک ندارم.
ـ پری کوچولو ما تو رو اذیت نمی‌کنیم. بیا بیرون3 Period بیا3 Period
صدای خنده‌شان از خوشحالی گرفتن یک پری هر لحظه بلندتر می‌شد. امّا آبتین می‌دانست که او پری نیست. اصلاً آن‌ها با پری‌ها چه کار می‌کردند؟ آن‌ها را می‌کشتند؟ طرز گرفتن اسلحه‌هایشان که این طور بیان می‌کرد. ولی اگر آبتین خودش را به آن‌ها نشان می‌داد و می‌گفت او یک آدمی زاد است و نه پری زاده چه؟ با او چه کار می‌کردند؟
ـ تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ.
چونه‌اش از ترس می‌لرزید. درست مثل سر تا سر بدنش. قدرت تکان خوردن نداشت. راه فراری هم وجود نداشت. آن سه موجود زشت جلوی در خروجی را مسدود کرده بودند و مطمئناً این فروشگاه در پشتی نداشت.
ـ تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ3 Period تاپ تاپ.
اوّلین موجود زشت پایش را داخل فروشگاه گذاشت امّا هنوز دوّمین پایش را کاملاً داخل فروشگاه نگذاشته بود که صدای سوسویی برای یک لحظه او را مردّد ساخت امّا قبل از این که بفهمد این صدای چیست با صدای گرومپ مانندی نقش بر زمین شد. یک میخ فولادی در سینه او جای گرفته بود!
آبتین زیر لب نجوا کنان زمزمه کرد:«خدایا3 Period خدایا3 Period»
دو موجود دیگر هنوز گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کردند تا شاید بفهمند چه کسی آن میخ را پرتاب کرده امّا خیلی خوش شانس نبودند. دو میخ دیگر هوا را شکافت و در کمتر از ثانیه‌ای قفسه سینه آن‌ها را درید. مایعی سبز رنگ از محل فرو رفتگی میخ در سینه‌هایشان بیرون آمده بود و صورت‌هایشان فقط برای لحظه‌ای سوخت! بوی سوختن صورتشان به بینی آبتین برخورد می‌کرد. بویی غیر قابل تحمل و تهوع آور بود ولی با این وجود همان طور که صورت‌هایشان از بین می‌رفت اندام‌های بدنشان نیز کوچک و کوچک‌تر می‌شدند. طوری که در عرض چند ثانیه به اندازه اندام‌های یک انسان معمولی رسیدند! و حتی دم ها و شاخ‌هایشان هم ناپدید شدند! بوی سوختگی سریع از بین رفت. فقط چند ثانیه کوتاه طول کشید. آبتین برای یک لحظه نفس راحتی کشید. امّا این احساس راحتی که به خاطر کشته شدن آن سه موجود وحشت‌آور بود خیلی طول نکشید. چرا باید احساس راحتی می‌کرد در حالیکه نمی‌دانست چه کسی یا کسانی آن‌ها را کشته‌اند؟

یک لحظه زیر لب زمزمه کرد:«پری3 Period»
امّا حرفش را با شنیدن صدای زنانه‌ای خورد.
ـ دیوهای احمق! نمی‌دونند موقع جنگ نباید این طوری بخندند. اصلاً اون‌ها به چی می‌خندیدند؟
ـ این مهم نیست مریلا! بهتره زودتر میخ پرتاب کن‌هاشون رو برداریم و برگردیم پیش ملکه. فقط دو دقیقه وقت داریم. دروازه هر لحظه ممکنه بسته بشه.»
آن دو پری به جلو آمدند. آبتین به همان وضوحی که دیوها را قبلاً از آینه دیده بود حالا آن‌ها را می‌دید. همه لباس‌هایی که بر تن داشتند به رنگ آبی فیروزه‌ای بود. لباس‌هایی که متشکل از شلوار، پیراهن بلندی که تا زانوهای شان می‌رسید و حاشیه هایی به رنگ طلا آن را تزئین و همچنین شالی که بر سرشان کشیده بودند.

شال شان را طوری بر سر گذاشته بودند که گویا می‌ترسیدند زیبایی موهای شان هر کسی را مدهوش کند و برای آنکه چنین اتفاقی نیفتد به بهترین شکل ممکن آن شال را بر سر گذاشته بودند. بر روی پیراهن‌شان نشانی حک شده بود که آبتین به خوبی نمی‌توانست آن را ببیند. امّا با این همه زیبایی فوق‌العاده آن دو پری احساسی را به او دست داده بود که غیر قابل وصف بود. او دیگر نمی‌ترسید. قلبش همانند طبل جنگی نمی‌نواخت. آرام بود و در آیینه به آن آن دو پری خیره شده بود، در حالیکه میخ پرتاب کن‌هایشان را به دست گرفته بودند به سوی آن سه دیو می‌آمدند. به دیوها که رسیدند خم شدند و میخ پرتاب کن‌های آن‌ها را از کنار اجساد تغییر شکل یافته شان برداشتند.

یکی از آن دو خنده تمسخرآمیزی به آن سه دیو زد و گفت:«احمق‌ها، اینجا دنبال چه می‌گشتید؟!»
و با چشم‌های اطلسی رنگش به داخل فروشگاه خیره شد.
آن یکی پری دست او را گرفت و گفت:«مریلا دیگه وقت رفتنه3 Period بیا بریم.»
پری‌ای که مریلا نام داشت بدون هیچ حرفی به دنبال آن یکی پری به سمت راست یعنی از همان سمتی که, آمده بودند، به راه افتاد. آبتین آن دو را می‌دید و احساس آرامش می‌کرد امّا حرکتی هم نمی‌کرد. گویا این آبتین بود که از دیدن آن‌ها مدهوش شده بود و باور نمی‌کرد دو پری را دیده باشد!
خیلی زود آبتین فهمید دیگر در آینه پری‌ای را نمی‌بیند. با این درک به خود آمد. نگاهش دوباره به سه دیو کشته شده افتاد. ترس دوباره ولی این بار با درجه‌ای کمتر به سراغش آمد. خودش را تکانی داد. دیگر دوست نداشت تا ابد پشت آن قفسه داخل آن فروشگاه پنهان شود. به سوی در خروجی رفت. با ترس و احتیاط و فاصله از کنار آن سه دیو رد شد و به سمت راست خیابان پیچید. چرا به سمت راست خیابان؟
چون آن دو پری به آن سمت رفته بودند؟! نمی‌دانست. احساس می‌کرد اگر به آن سمت برود در امان خواهد بود حداقل اگر دیوی وجود داشت به سمت راست خیابان نمی‌آمد چون خیلی زود توسط آن دو پری کشته می‌شد. پس او با این فرضیه به سمت راست خیابان به حرکت در آمد تا حداقل اطمینان یابد که جانش با این تصمیم حفظ خواهد شد. امّا در خیابان هیچ پری‌ای را نمی‌دید. به جزء انسان‌های یخ زده و منجمد شده کسی را در آن خیابان نمی‌دید که یا راه برود یا در حالیکه میخ پرتاب کنی در دست داشته باشد در گوشه‌ای ایستاده باشد. با تردید به پشت سرش نگاه کرد. درست همانند رو به رویش هیچ پری‌ای نمی‌دید. امّا با این همه تصمیم گرفت به سمت راست خیابان حرکت کند. به راه افتاد. با قدم‌هایی که هر لحظه تندتر می‌شد. هنوز صدای یکی از پری‌ها در گوشش بود.

«فقط دو دقیقه دیگر وقت داریم. دروازه هر لحظه ممکنه بسته بشه!» یعنی ممکن بود تا حالا رفته باشند؟ به این سرعت؟ یعنی آن‌ها از سرزمینی می‌آمدند که دروازه‌ای به سوی سرزمین آدمیان داشت؟ دیوها هم همین طور بودند؟ امّا تا نام دیو را بر زبان ذهنش آورد صدای دیوی را از پشت سرش شنید که فریاد می‌زد:«یکی اونجا داره راه می‌ره3 Period اوناهاش.»
آبتین سراسیمه به عقب نگاه کرد. دو دیو پشت سر او در فاصله‌ی تقریباً دوری قرار داشتند. یکی از آن‌ها با دست او را نشان می‌داد و دیگری3 Period دیگری او را نشانه گرفته بود!
میخی از کنارش رد شد. فاصله‌اش با او زیاد بود و به یکی از دیوارها خورد. امّا همین اعلام خطر بزرگی برای آبتین محسوب می‌شد دیوها قصد جان او را کرده بودند و گویا او را با یک پری اشتباه گرفته بودند! هنوز در بهت شلیک میخ اوّل بود که صدای دوّمین شلیک را هم شنید. این میخ با فاصله‌ی کمتری از کنار او رد شد.
باز سراسیمه و بی‌هدف به پشت سرش خیره شد. حالا دیوها دست از شلیک میخ به سوی او برداشته بودند و با سرعتی باور نکردنی به سوی او می‌دویدند! وقت ایستادن نبود. گرچه هیکل دیوها طوری بود که دویدن‌شان در ذهن غیر ممکن به نظر می‌رسید امّا حالا آبتین آن دو دیو را می‌دید که با سرعت یک انسان معمولی به سوی او می‌دویدند. عقل حکم می‌کرد که فرار را بر قرار ترجیح دهد. همین کار را هم کرد. او هم شروع به دویدن کرد. با تمام سرعت و قدرتی که داشت. می‌دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. نباید هم نگاه می‌کرد. فقط باید می‌دوید. می‌دوید تا شاید پری‌ای جان او را نجات دهد.
یک پری که احتمالاً صدای دیوها را شنیده است. ولی پری‌ای نبود و آبتین تنها می‌دوید تا به انتهای خیابان رسید. ابتدا خواست وارد خیابان بعدی بشود ولی مطمئن نبود در آن خیابان دیوی وجود نداشته باشد. نگاهش به بوستانی افتاد که سمت چپش بود. بدون فکر به سمت بوستان دوید. همان طور که می‌دوید نیم نگاهی به پشت سرش انداخت. دیوها را نمی‌دید یعنی عقب افتاده بودند؟! نمی‌دانست. وارد بوستان شد. حدس می‌زد بتواند از انتهای بوستان از میان کوچه‌ها خارج شود و خودش را به محلّ امنی برساند امّا همین که خودش را در وسط بوستان دید تازه متوجه شد بوستان در محفظه‌ی بسته‌ای قرار دارد. تنها راه خروج او بازگشت به خیابان بود! این کار دیوانگی بود. حتماً دیوها تا حالا به انتهای خیابان رسیده بودند. او نباید بر می‌گشت.

دو دل بود که برگردد یا همان جا بماند که صدای یکی از دیوها را شنید.
ـ اومد به این سمت من مطمئنم.
ـ من هم دیدمش ولی الان کجاست؟
آبتین سریع به پشت درخت قطوری پناه برد و پنهان شد. سرش را کمی دراز کرد تا بتواند ببیند آن دو دیو کجا ایستاده بودند. با احتیاط این کار را کرد هر دویشان را دید. ابتدای بوستان ایستاده بودند. سردرگم به این سو و آن سو می‌نگریستند تا شاید او را پیدا کنند. سرش را عقب کشید. باید خودش را از دید آن‌ها مخفی می‌کرد. سعی کرد نفسش را منظم کند. دویدن او را به نفس نفس زدن انداخته بود و او نمی‌خواست صدای نفس کشیدنش به گوش آن‌ها برسد. با این حال صدای دیوها را می‌شنید. با صدای بلندی بو می‌کشیدند. یعنی امکان داشت یکی از آن‌ها بوی بدن آبتین را حس کند و به سمت او بیاید؟ درست مثل, ماجرای فروشگاه. ترس به درون بدنش راه یافت.
زیر لب نجوا می‌کرد:«خدایا3 Period کمکم کن3 Period کمکم کن.»
آنقدر آهسته کلماتش را می‌گفت که خودش هم به سختی صدایش را می‌شنید.
ـ من بویی احساس نمی‌کنم. تو چی؟
ـ نه. من هم احساس نمی‌کنم.
ـ بهتره بریم. کم کم اثر ماه شب قبل داره تموم می‌شه.
ـ آره. حق با توست. ممکنه هر لحظه این آدمی زاده‌ها به حالت اوّل برگردند.
ـ اونا که ما رو نمی‌تونند ببینند!
ـ آره. ولی از این که میان این بدبوها باشم متنفرم.
هر دو خندیدند درست مثل دفعات قبل. زشت و گوش خراش.
آبتین صدای پایشان را می‌شنید که هر لحظه با شدّت کمتری به گوش او می‌رسید و این یعنی آن‌ها کم کم از او دور می‌شدند.
نفس راحتی کشید. نمی‌دانست این ماجرای وحشتناک کی به پایان خواهد رسید. از دیدن دیوها و پری‌ها خسته شده بود. می‌خواست برگردد به خانه. امّا کمی صبر کرد تا دیوها از او کاملاً دور شوند. نباید بی‌گدار به آب می‌زد. مطمئناً با کمی صبر کردن می‌توانست جانش را حفظ کند. آن دیوها که قرار بود بروند. خودشان گفته بودند که اثر ماه شب قبل به زودی به پایان می‌رسد. معنایش دقیقاً چه بود، نمی‌دانست ولی این قدر می‌فهمید که به زودی از شرّ آن‌ها خلاص خواهد شد. چند نفس عمیق کشید. آنقدر در این چند دقیقه اخیر هیجان دیده بود که احساس خستگی شدید بر او در حال غلبه بود.
خواست همان جا پای درخت بنشیند امّا قبل از این که این کار را انجام بدهد صدای خش خشی او را همچون مترسک بر سر جایش خشک کرد. صدا از سمت چپش می‌آمد. به همان سمت هم خیره شد. قلبش از شنیدن این صدای ناگهانی تپش شدیدی را آغاز کرده بود امّا خیلی زود ترسش ریخت.
صدای زنانه‌ای را از پشت شمشادها شنید.
ـ کمکم کن3 Period من اینجام3 Period خواهش می‌کنم کمکم کن.
صدا حالت غم و رنج داشت. گویا زنی در پشت شمشادها زخمی بود و از او تقاضای کمک می‌کرد.
با آنکه آبتین مطمئن بود زنی در پشت شمشادها زخمی افتاده است امّا به خودش قبولاند با احتیاط به آنجا برود.
باز صدا را شنید:«من دیو نیستم! خواهش می‌کنم بهم کمک کن.»
آبتین صدای سرفه‌های خشک زن را پشت سر تقاضای کمک او شنید.
خودش را به شمشادها رساند. بالا سر شمشادها که رسید پری‌ای را دید زخمی و مریض حال پشت شمشادها پنهان شده بود. بر بازوی چپش میخی فرو رفته بود. خون قسمت بزرگی از بازو و سینه‌های او را به خود آغشته کرده بود. حالت صورتش طوری بود که آبتین متوجه شد حال او اصلاً خوب نیست.
از روی شمشادها پرید.
پری زخمی که همانند دو پری قبلی که دیده بود لباس پوشیده بود و آبتین مطمئن بود این پری یکی از آن دو پری‌ای که دیده بود نیست. با این حال به او نزدیک شد.
پری با صدای رنجوری گفت:«تو منو می‌بینی؟!»
آبتین سری تکان داد و گفت:«آره.»
پری چند سرفه‌ی خشک دیگری کرد و گفت:«تو می‌تونی به من کمک کنی؟ من نیاز به کمک دارم.»
آبتین گفت:«من باید چی کار کنم. تو رو ببریم پیش دکتر؟»
چرا چنین سؤالی را پرسیده بود چون آن پری زخمی بود؟
پری اشاره‌ی با چشم به میخ پرتاب کنی که کنار دستش افتاده بود کرد و گفت:«این را بردار و سعی کن دیگر پری‌ها رو پیدا کنی.»
آبتین با ترس گفت:«امّا همه جا پر از دیوه. من از اون‌ها می‌ترسم.»
پری سرفه‌ای کرد و گفت:«خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم خیلی این وضعیت و تحمّل کنم. پیش از این که این میخ من رو بکشه هوای آلوده این شهر داره مسمومم می‌کنه. من نمی‌تونم این هوا رو تنفس کنم.»
برای بار چندم چند سرفه کرد. سرفه‌هایش آنقدر خشک بودند که آبتین می‌توانست شدّت وخامت اوضاع او را درک کند. از روی حس انسان دوستی یا مهربانی ذاتی‌اش بدون چون و چرای دیگری به سمت میخ پرتاب کن چوبی که رنگ قهوه‌ای تیره‌ای داشت رفت. آن را با کمی احتیاط برداشت و مردّد پرسید:«باید برگردم به خیابون؟!»
امّا قبل از این که جوابی از سوی پری زخمی بشنود صدای گوش خراشی از بالای سرش گفت:«تو هیچ جا نمی‌ری.»
هنوز برنگشته بود که دستی قدرتمند او را هُل داد. به زمین خورد و میخ پرتاب‌کن از دستش رها شد و به کناری افتاد. همان طور که بر می‌گشت صدای دیوی که او را هل داده بود را می‌شنید.
ـ باورم نمی‌شه3 Period این ملکه پریان نیست که رو به روی من زخمی و نالان افتاده؟
دهانش از تعجب باز ماند. آبتین هم به ملکه پریان که کنار او بود نگریست. واقعاً او ملکه پریان بود؟!
دیو خنده‌ی مستانه‌ای کرد و گفت:«سرورم پاداش بزرگی به من خواهد داد3 Period سرورم پاداش بزرگی به من خواهد داد.»
پیروزمندانه می‌خندید و به ملکه پریان می‌نگریست و جمله‌اش را تکرار می‌کرد.
همزمان با او ملکه پریان خطاب به آبتین زمزمه کرد:«اسلحه رو بردار3 Period بهش شلیک کن.»
امّا آبتین ترسیده بود. مطمئن نبود قبل از این که میخ پرتاب‌کن, را بردارد دیو می‌فهمد یا نه. اصلاً قادر بود شلیک کند؟!
ملکه پریان دوباره زمزمه کرد:«خواهش می‌کنم3 Period بَرش دار. اون ما رو می‌کشه.»
دیو به ملکه پریان خیره شد. دم شیر مانندش را به این سو و آن سو تکان می‌داد و حریصانه به ملکه پریان می‌نگریست. گفت:«شما پری‌ها وقتی زخمی می‌شید از رنگ و رخسار می‌افتید ولی تو هنوز خوشگلی. قبل از این که تو رو بکشم دوست دارم ببرمت خونه‌ی خودم. تو باید پیش من باشی. بعداً هم می‌تونم تو رو بکشم.»

با صدای وحشتناکی خنده‌اش را سر داد. او اصلاً متوجه آبتین نبود. می‌خندید همچون یک مست و توجهی به آبتین نداشت. آبتین نباید این فرصت را از دست می‌داد. اگر ملکه پریان یک شب یا چند شب دیگر پیش این دیو زنده می‌ماند او حتماً به وسیله همین دیو کشته می‌شد. باید شهامت پیدا می‌کرد و آن میخ پرتاب‌کن را که فقط چند سانتی متر با دست او فاصله داشت را بر می‌داشت و جان خودش را ـ حداقل ـ نجات می‌داد.
میخ پرتاب‌کن را برداشت. دیو اصلاً به او توجهی نمی‌کرد در حقیقت مجذوب ملکه پریان شده بود. آبتین میخ پرتاب‌کن را به دست گرفت. ماشه‌ای را در زیر دسته چوبی‌اش می‌دید. حدس می‌زد باید آن را فشار دهد تا این میخ پرتاب‌کن عمل کند. نفس عمیقی کشید. میخ پرتاب‌کن را به سوی دیو نشانه گرفت ولی دیو متوجه شد. با خشم به آبتین خیره شد. میخ پرتاب‌کنش را بالا گرفت. از کار آبتین حسابی عصبانی شده بود. امّا آبتین نمی‌خواست بمیرد. آرزوی مرگ نداشت. هیچ وقت هم نداشت. باید زنده می‌ماند و برای زنده ماندن باید آن ماشه را زودتر از آن دیو لعنتی فشار می‌داد.
دیو نعره زد:«آدمی زاد پست، تو نمی‌تونی من رو بکشی.»
ولی میخ هوا را شکافت. با صدای ریزی به جریان افتاد و بر سینه دیو فرو رفت. مایع سبز رنگی به اطراف پراکنده شد. آبتین قبل از آنکه آن دیو بر زمین بیفتد چشم‌های از حدقه بیرون آمده او را دید که انگار باور این حرکت آبتین برای او سخت و دشوار بود.
ـ گرومپ!
دیو بر زمین افتاد. آبتین شلیک کرده بود و او مرده بود. اگرچه هنوز نتوانسته بود باور کند خودش این کار را کرده است یا نه، پری‌ای رو به رویش قرار گرفت. با صدای نگران و چشم‌هایی لرزان گفت:«سرورم. شما زخمی شده‌اید؟!»
او به ملکه پریان توجه می‌کرد. درست مثل دیو. انگار او نمی‌توانست آبتین را ببیند که چگونه در بهت و حیّرت فرو رفته است و هنوز باور نداشت که خودش دیو را کشته است.
ملکه پریان خطاب به او گفت:«من خوبم آوا. نگران من نباش.»
ـ ولی سرورم. شما زخمی شده‌اید. اجازه بدید کمکتان کنم.
ملکه پریان چند سرفه دیگر کرد و گفت:«هنوز دروازه بازه؟»
ـ متأسفم سرورم. دروازه بسته شد. من و مریلا کنار دروازه منتظر شما بودیم ولی شما نیومدید. ما خواستیم دنبال شما بیاییم امّا دیوها به ما حمله کردند. چهار تا بودند. غافلگیرمون کردند. مریلا3 Period مریلا کشته شد.
آوا شروع به گریه کردن کرد. اشک‌های اندوه خیلی سریع بر گونه‌های او جاری شد.
ملکه پریان با لحن دلداری دهنده‌ای گفت:«متأسفم آوا. ما نباید به این شهر می‌اومدیم.»
آوا گریه‌هایش را پاک کرد و سریع گفت:«خواهش می‌کنم سرورم خودتون رو سرزنش نکنید. شما مقصر نیستید. شما نمی‌دونستید آدمی زادها این قدر این شهر را آلوده کرده‌اند3 Period لعنت بر این3 Period»
خواست بگوید آدمی زادگان که نگاهش به آبتین افتاد که به او خیره شده بود. با حیّرت گفت:«تو این دیو و کشتی؟»
و با نگاه معناداری به میخ پرتاب کنی که در دست او بود خیره شد. نگاهش طوری بود که آبتین فکر می‌کرد او یقین داشت که ملکه‌اش دیو را کشته است نه او. امّا هنوز جوابی از سوی آبتین نشنیده بود که ادامه داد:«سرورم این آدمی زاد ما رو می‌بینه. نه3 Period باور نمی‌کنم!»
ملکه پریان سرفه‌ای کرد و گفت:«اون جون من و نجات داده.» بعد نگاهش را به آبتین دوخت و ادامه داد:«اسم تو به من بگو. می‌خوام اسم کسی که جون من و نجات داده رو بدونم.»
آبتین نمی‌دانست گفتن اسمش درست است یا نه ولی گفت:«آبتین.»
صدایش لرز داشت و نمی‌دانست که در آن لحظه باید چه بگوید یا چه کار کند.
ملکه پریان خطاب به آوا که با بهت و حیّرت به آبتین خیره شده بود گفت:«کمکم کن تا بلند بشم. ما باید از اینجا بریم. باید یه دروازه اضطراری درست کنیم.»
آوا به ملکه پریان کمک کرد. هر دو بلند شدند. آبتین هم به پیروی از آنان بلند شد. امّا ملکه پریان که به آوا تکیه داده بود نگاهی که بی‌شباهت به تشکر نبود به آبتین انداخت ولی حرفی از دهان او خارج نشد. با این همه صورت آوا هم چنان پر از تعجب بود. پری‌ها به راه افتادند. از شمشادها فاصله گرفتند. از یکی یکی درختان عبور کردند و در نهایت ملکه پریان همراه با آوا از بوستان خارج شد و آبتین را تک و تنها در آنجا رها ساختند. با این وجود این, آبتین بود که حیران و متعجب رفتن آن دو را نگاه می‌کرد. گویا از امروز باید قصّه‌ی دیو و پری را باور کند ولی آیا کسی حرف او را باور می‌کرد؟! مطمئناً نه! هیچ کس حرف او را باور نمی‌کرد حتی آروین که از دیو و پری حرف زده بود.

چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید. آن وقت گیج و منگ و خسته دستی بر موهایش کشید. متوجه شد هنوز میخ پرتاب‌کن در دستش است. آن را بی‌هدف در میان شمشادها انداخت. چرا این کار را کرد؟ نمی‌دانست. فقط می‌دانست می‌خواهد برگردد به خانه و مطمئناً هرچه سریع‌تر، بهتر. با این همه از همان جایی که ایستاده بود چند کودک و زن را دید که به سوی بوستان می‌آمدند. این برای آبتین یک معنا داشت و آن این که دیگر هیچ کس منجمد نیست و جنگ میان پری‌ها و دیوها تا سی سال دیگر تکرار نخواهد شد و البته او می‌توانست به خانه برگردد.

۵ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل دوم، منطقه زمانی سوم»

دیدگاهتان را بنویسید