خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل سوم، منطقه زمانی پنجم

سلام دوستان خوبید؟
بریم برا خوندن ادامه این رمان.
.
.
.
فصل سوم، «بخش آبتین»
منطقه زمانی پنجم: اتاق بازجویی

ـ ایران ـ تهران ـ ساعت به وقت محلّی، ده صبحِ روز سه‌شنبه
آبتین بر روی تخت نشسته بود. در حقیقت پاهایش را در سینه‌اش جمع و دستانش را دور آن حلقه کرده بود و مثل افراد مبتلا به بیماری اُتیس بدنش را بی‌وقفه تکان می‌داد! از دیروز بعدازظهر که حدود ساعت سه و نیم به خانه رسیده بود بدون آنکه درباره آن همه اتفاقات وحشتناکی که دیروز برایش اتفاق افتاده بود فکر کند، وارد اتاقش شد و در را هم پشت سرش قفل کرد تا این گونه تنها بماند! مادرش آناهیتا هیچ عکس‌العمل خاصّی از خود نشان نداد. در واقع آبتین می‌دانست مادرش از اتفاقات رستوران آگاهی کافی یافته است!
همیشه همین طور بود. هرگاه اتفاق خاصّی در روابط او و مهسا اتفاق می‌افتاد ـ که اکثراً نقش آروین در آن‌ها پُر رنگ بود ـ مادر او سکوت اختیار می‌کرد و تا زمانی که خود آبتین حرفی نمی‌زد، اجازه می‌داد پسرش پس از سپری کردن یک دوره تنهایی و فکر کردن به آنچه که اتفاق افتاده است، همه چیز را برای او بازگو کند و در نهایت هم همین جمله را می‌گفت«حدس زده بودم!»

درست مثل این زمان، حدس زده رابطه آبتین و مهسا شکرآب شده و با همین دلیل ترجیح داده بود اجازه دهد آبتین در تنهایی خودش سیر کند و به آنچه اتفاق افتاده بود بیندیشد. آبتین هم می‌اندیشید امّا نه به اتفاقات رستوران بلکه به ماجراهای بعد از آن فکر می‌کرد.
او در یک فروشگاه با انسان‌هایی که منجمد شده بودند. سه دیو که فکر می‌کردند که بوی پری را از داخل فروشگاه استشمام می‌کنند، کشته شدن‌شان به دست دو پری و ملکه پریان که زخمی افتاده بود در گوشه‌ای از پارک و در نهایت کشتن یک دیو به وسیله خود آبتین با شی‌ئی که یکی از پری‌ها نام آن را میخ پرتاب‌کن خطاب کرده بود!
نه! تکرار کردن برای او فایده‌ای نداشت. از دیروز تا حالا صد بار این حادثه‌ها را برای خودش مرور کرده بود. اگر هم می‌خواست برای لحظه‌ای آن‌ها را فراموش کند نمی‌توانست. تصویر دیوها و پری‌ها در جلوی چشمش رژه می‌رفتند. همان دیروز بعدازظهر تصمیم گرفت هر آنچه دیده بود را برای کسی بازگو کند.
شاید این طور راحت‌تر می‌شد و احساس بهتری پیدا می‌کرد. البته قصد نداشت به مادرش حرفی بزند. نه! مسلماً مادرش گزینه خوبی نبود. پس تصمیم گرفت به مهسا بگوید. هرچه را که دیده بود. گوشی همراهش را برداشت و شماره او را گرفت. امّا به جای شنیدن صدای او صدای زن دیگری را می‌شنید که با لحن اعصاب خورد کن می‌گفت «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. لطفاً بعداً شماره‌گیری فرمائید.»
حداقل بیست بار این صدای زنانه کامپیوتری اعصاب خورد کن را شنید. صدایی که برای او یک مفهوم داشت. مهسا نمی‌خواهد با او و یا هیچ کس دیگری صحبت کند!
شب که فرا رسید نخواسته به خواب فرو رفت. پس از گذراندن آن همه اتفاق باید هم می‌خوابید امّا این خواب بیشتر از نیم ساعت طول نکشید. در خواب کابوس وحشتناکی دید. دید دیوی در حالیکه میخ پرتاب کنی در دست گرفته به سوی او می‌آید. قدرت فرار کردن نداشت. دیو به بالای سرش رسید. میخ پرتاب‌کن را به سوی او گرفت. او لال شده بود. حرف نمی‌زد. عرق می‌ریخت. می‌ترسید ولی حرف نمی‌زد. دیو شلیک کرد. میخ به سمت او آمد3 Period
به این قسمت از خوابش که رسید با صدای جیغ بلندی از خواب پرید. آنقدر بلند فریاد کشید که مادرش ـ که شب را در پذیرایی و بر روی کاناپه خوابیده بود ـ از خواب بلند شد و هراسان حال او را از پشت در پرسید.
با این همه نیم ساعت بعد در حالیکه دوباره ناخواسته به خواب فرو رفته بود همان کابوس وحشتناک را دید. هنگامیکه از خواب پرید جیغ و فریاد کشید ولی این بار آهسته‌تر و آرام‌تر! دیشب برای بار سوم هم کابوس دید. این بار دیوی وجود نداشت. خواب ملکه پریان را می‌دید! او زخمی بود. در گوشه‌ای از یک پارک پشت شمشادها مخفی شده بود و تقاضای کمک می‌کرد. آبتین برای کمک به پیش او رفت. امّا همین که خواست به او کمک کند دیوی ظاهر شد که قصد داشت آن‌ها را بکشد امّا آبتین آن دیو را کشت3 Period

وقتی از خواب برای مرتبه سوم پرید ساعت حدود چهار صبح بود. تصمیم گرفت دیگه نخوابد. از این کابوس‌ها خسته شده بود. گرچه خواب سومش بیشتر رنگ واقعیّت داشت تا یه کابوس یا یک خواب. امّا آبتین تا ساعتی فکر می‌کرد آن هم فقط یک کابوس بود! وقتی عقربه‌های ساعت به پنج صبح نزدیک شد تازه او متوجه شد کابوس سومش دقیقاً اتفاقی بوده که دیروز برای او رخ داده بود! امّا همان لحظه هم متوجه یک موضوع شد.
همان موقع به یادآورد دیروز صبح هنگام خوردن صبحانه مادرش به او گفته بود که پدرش هم علاقه وافری به دیوها و پری‌ها داشته. آرزو داشته که یک روز سرزمین دیوها و پری‌ها را پیدا کند. این چه ارتباطی می‌توانست با اتفاقات دیروز داشته باشد؟ نمی‌دانست. امّا این موضوع او را آزار می‌داد. در آن موقع برای چند لحظه فکر کرد پدرش توسط پری‌ها کشته شده است امّا, سریع این موضوع را رد کرد. پری‌هایی که او دیده بود علاقه‌ای به کشتن انسان‌ها نداشتند! با این وجود فکر کرد شاید کار دیوها باشد. امّا سریع پی برد این احتمالات واهی بیشتر به خاطر ترسی است که در بدنش او را شکنجه می‌داد. پدرش در یک تصادف کشته شده بود. دیوها و پری‌ها آن قدر متمدن نبودند که پشت فرمان ماشین بنشینند و پدر او را بکشند! تمدن آن‌ها در میخ پرتاب‌کن‌هایشان بود.

حس ترس گرچه باعث شده بود آبتین افکار غیر منطقی را در سرش پرورش بدهد ولی از ساعت هفت صبح به این طرف دیگر به پری‌ها و دیوها فکر نکرد. چرا باید فکر می‌کرد؟ هر اتفاقی که دیروز اتفاق افتاده بود دیگر تمام شده بود. او یک دیو را کشته بود. این درست بود ولی مطمئناً دیو دیگری او را ندیده بود که بخواهد انتقام بگیرد. اصلاً اگر دیو دیگری هم او را می‌دید باید برای گرفتن انتقام از او سی سال صبر می‌کرد! خیلی خوب به یاد می‌آورد که در روزنامه دیروز نوشته بود که جنگ بین دیوها و پری‌ها هر سی سال یکبار اتفاق می‌افتد! پس با این حساب هیچ خطری او را تهدید نمی‌کرد.

از زمانی که به این نتیجه رسیده بود احساس بهتری پیدا کرده بود. کمتر افکار مزاحم به سراغ او می‌آمدند و کمتر احساس ترس می‌کرد. با گذشت زمان احساسی در درون او شکل گرفت که فکر می‌کرد قدرت فراموشی هر آنچه را که دیده بود را دارد.
امّا یک چیز را نمی‌توانست فراموش کند. آروین! اگر او ملاقات او و مهسا را بهم نمی‌زد و او را در آن خیابان ناشناخته و گمنام پیاده نمی‌کرد مطمئناً آبتین هیچ یک از آن اتفاقات کابوس‌وار را نمی‌دید و صد البته مهسا هم به تلفن‌های او جواب می‌داد. نفرتی از آروین در دلش جاری شده بود که هیچ گاه سابقه‌اش را نه دیده و نه چشیده بود! با خودش عهد کرده بود دیگر هیچ وقت و هیچ جا اسمی از او نبرد و حتی کوچک‌ترین حرفی درباره او دیگر نزند و اگر روزی احیاناً آن پسره عوضی را دید پا به فرار بذارد ولی با او جایی نرود! فرار خیلی بهتر از هم‌نشینی با آروین بود! امّا حالا دیگر نمی‌خواست به آروین یا هر چیز دیگری فکر کند بلکه قصد داشت زندگی‌اش را به روال عادی برگرداند.

از روی تخت بلند شد ولی قبل از این که از اتاق خارج شود گوشی همراهش را برداشت و شماره مهسا را گرفت امّا باز صدایی تکراری شنید:«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. لطفاً بعداً تماس بگیرید.»
امیدوارانه به خودش گفت:«بألاخره همراه شو روشن می‌کنه.»
لبخندی بر لب گذاشت. گرچه مصنوعی بود ولی سعی داشت همه چیز را با نگاه مثبت ببیند. البته برای یک لحظه به فکرش رسید به خانه مهسا زنگ بزند ولی همین که شروع کرد به شماره گرفتن از این کار منصرف شد.
خیلی برایش دشوار نبود به یاد آورد پدر مهسا از او خواسته بود تا هیچ وقت به منزل شان زنگ نزند و اگر با مهسا کاری داشت با همراه او تماس بگیرد! خُب آقای کمالی پدر مهسا درست مثل اعضای دیگر خانواده‌اش خیلی از آبتین خوششان نمی‌آمد! این یک واقعیّت بود. حتی آبتین با آنکه با مهسا نامزد بود ولی برای یکبار هم به خانه‌ی آن‌ها پا نگذاشته بود. درست برعکس مهسا که هر وقت دوست داشت می‌توانست به خانه‌ی آن‌ها بیاید!
تلفن همراهش را بر روی تخت انداخت. حوله را از کمد لباس‌هایش بیرون آورد و تصمیم گرفت ابتدا دوش آب گرمی بگیرد. کلید را در قفل در اتاقش چرخاند و در را باز کرد. با باز کردن در مادرش را دید که با قیافه‌ی کِسل و نگران بر روی کاناپه نشسته بود و سعی می‌کرد به سریالی که از تلویزیون پخش می‌شد توجه کند امّا همین که در باز شد نگاهش به آبتین معطوف شد. لبخند بر لبانش نشست و با لحنی که سعی داشت به دور از سرزنش باشد گفت:«پس بألاخره از اتاقت بیرون اومدی؟»
آبتین لبخندی زد. برای یک لحظه احساس گناه کرد. در این چند سال از وقتی که با مهسا آشنا شده بود دیگر مادرش محرم اسرار او نبود. در حقیقت کمتر پیش می‌آمد حرف مهمی را قبل از گفتن به مهسا به مادرش بگوید!
آبتین با لحنی که متأثر از پشیمانی بود جواب داد:«معذرت می‌خوام مامان. دیروز یه روز فوق‌العاده بد بود.»
آناهیتا خانم تبسمی کرد و حکیمانه گفت:«می دونم عزیزم. مادر مهسا دیروز عصر قبل از این که تو به خونه بیایی بهم تلفن کرد و گفت دخترش فوق‌العاده عصبانی است.»
آبتین بریده بریده گفت:«چیزی هم3 Period راجع3 Period»
آناهیتا خانم که می‌دانست او چه می‌خواهد بگوید گفت:«می دونم عزیزم! آروین ملاقات شما دو تا رو بهم زد. مهسا همه چیز را به مادرش گفته بود. همون موقع که به خونه رسید. خُب این طبیعیه. چون اون یه دختره و وقتی براش اتفاقی می‌افته دوست داره با کسی درد و دل کنه، درست برعکس شما پسرها که این جور مواقع می‌رید تو خودتونو یه گوشه کِز می‌کنید.»
آبتین می‌دانست که مادرش نمی‌خواهد او را به خاطر حرف نزدن سرزنش کند و همین, باعث می‌شه احساس آرامش به او دست دهد. پس به پیش مادرش رفت و کنار او نشست و در حالیکه سعی می‌کرد به چشم‌های مادرش نگاه نکند گفت:«اون زورش از من خیلی بیشتره. تو زندان کسی جرأت دعوا کردن با اون رو نداشت. من خیلی دوست دارم با اون رابطه‌ای نداشته باشم ولی اون همیشه جلوی راهم سبز می‌شه. اگر اون دیروز به رستوران نیامده بود حالا3 Period»

آناهیتا خانم حرف او را پی گرفت و گفت:«حالا تو با مهسا قهر نبودی. درسته؟»
گرچه آبتین می‌خواست بگوید حالا فکر دیوها و پری‌ها او را دیوانه نمی‌کرد ولی به دروغ سر خود را به نشانه مثبت تکان داد و زیر لب زمزمه‌وار گفت:«همین طوره.»
آناهیتا خانم دست‌های آروین را میان دست‌هایش گرفت و گفت:«پسرم! آروین بزرگترین مشکل تو نیست.»
ناگهان خشم سر تا پای آبتین را فرا گرفت و داد زد:«امّا اون عوضی من رو پیش مهسا سنگ روی یخ کرد. به مهسا بی‌احترامی کرد و باعث شد اون3 Period»
حرفش را خورد. نباید از دیوها و پری‌ها حرفی می‌زد. باید فراموششان می‌کرد امّا با این همه خیلی زود فهمید چه کار اشتباهی کرده است. بر سر مادرش داد کشیده بود. گرچه ناخواسته بود امّا اشتباه او را توجیه نمی‌کرد.
سرش را پایین انداخت و گفت:«معذرت می‌خوام مامان. نمی‌خواستم داد بزنم.»
مادرش با لحنی که سعی می‌کرد ناراحتی در آن دیده نشود گفت:«می دونم عزیزم3 Period می‌دونم.»
امّا آبتین سریع ادامه داد:«ببخشید مامان. نمی‌خوام دیگه درباره این پسره حرفی بزنم. این منو عصبانی می‌کنه.»
آناهیتا خانم سرش را تکان داد و گفت:«می فهمم عزیزم. اصلاً بهتره ما بعداً راجع به این موضوع حرف بزنیم. تو هم بهتره بری یه دوش بگیری تا من هم صبحونه رو آماده کنم. مطمئناً خیلی گرسنته. دیشب هم که شام نخوردی. هان؟»
آبتین یادش آمد دیروز ظهر هم غذایی نخورده بود. با این وجود سری به علامت تأیید حرف مادرش تکان داد و گفت:«من می رم حموم.»
از روی کاناپه بلند شد و به سوی حمام حرکت کرد امّا حس می‌کرد مادرش هم چنان به او نگاه می‌کند. این حس تا هنگامیکه در حمام را پشت سرش بست همراه او بود.
دوش آب گرم شگفت‌انگیزتر از آنچه که آبتین فکر می‌کرد اثر گذاشت. بدن خسته و بی‌حس او در مواجهه با قطرات بهم پیوسته آب گرم، جانی تازه گرفت و او را به وجد می‌آورد. بیشتر از پنج دقیقه دوش نگرفت ولی احساس سبکی سرتاسر بدنش را فرا گرفت. از حمام بیرون آمد و همان طور که حوله را دور خودش پیچانده بود و سعی می‌کرد بدن و سرش را خشک کند به سوی اتاقش بازگشت تا لباس‌های تمییز بپوشد.
پوشیدن لباس هم چندان طول نکشید. طبیعتاً هم پوشیدن یک تی شرت آبی رنگ یقه دار و یک زیر شلواری مشکی رنگ وقت زیادی را نمی‌گرفت. از اتاق بیرون آمد و نگاهش را معطوف به آشپزخانه کرد. در آشپزخانه درست همانند پذیرایی کسی نبود. وقتی از حمام بیرون می‌آمد برای چند لحظه کوتاه احساس کرد مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن صبحانه است امّا حالا او را در آپارتمان کوچک شان نمی‌یافت. شانه‌ای بالا انداخت و به سوی آشپزخانه رهسپار شد. امّا همین که وارد آشپزخانه شد کاغذ کوچکی که بر روی میز کنار قندان بلوری قرار داشت، نگاهش را به خود جلب کرد. حدس می‌زد یادداشتی باشد. همین طور هم بود. آن را برداشت و خواند:

«عزیز دلم! فکر کردم شاید دوست داشته باشی صبحونت و با نون داغ بخوری، به خاطر همین هم باید چند دقیقه‌ای صبر کنی تا برات نون تازه بخرم.»
پیغام کوتاه و واضح بود. گرچه آبتین از خواندن آن لبخندی بر لب گذاشت امّا خودش به خوبی می‌دانست مادرش بیش از اندازه، مخصوصاً از زمانی که از زندان آزاد شده است، به او توجه می‌کند! این مسئله برای آبتین و همچنین مادرش قابل توجیه بود. آبتین تک فرزند آناهیتا خانم بود. به جزء او و چند فامیل دور که در سال به زور یکبار همدیگر را می‌دیدند آناهیتا خانم هیچ کس دیگر را نداشت و از زمانی که برزو، پدر آبتین و شوهر او مرده بود او در تنهایی بیشتری فرو رفته و این تنهایی در زمان زندان آبتین به بیشترین حد خود رسیده بود. گاهی خود آبتین هم به این نتیجه می‌رسید که اگر این شرایط برای مادرش حاکم نبود شاید هیچ وقت با ازدواج او و مهسا موافقت نمی‌کرد.
حتی اگر مهسا نه یکبار بلکه صد بار هم آبتین را از افسردگی و ضربه روحی نجات می‌داد! و او را به زندگی باز می‌گرداند. البته آبتین نسبت به این رفتار مادرش با او چندان هم ناراضی نبود. به هر حال هرچه قدر فکر می‌کرد او از این بابت سود برده بود. چون مطمئن بود هیچ مادری جزء مادر او حاضر نمی‌شد با ازدواجش موافقت کند و یا حتی آن را ضمنی بپذیرد!

کاغذ یادداشت را بر روی میز گذاشت. گرچه خوردن صبحونه با نان داغ عالی به نظر می‌رسید ولی او گرسنه‌تر از آنی بود که بتواند چند دقیقه دیگر صبر کند. مخصوصاً دوش گرفتن هم بر, شدّت گرسنگی او افزوده بود. بر سر یخچال رفت و در آن را باز کرد. به جزء باقی مانده غذای دیشب که احتیاج به گرم کردن داشت و آبتین حتی بلد نبود آن را گرم کند و کمی شیر و آب میوه و سه عدد تخم مرغ چیز دیگری در یخچال وجود نداشت.
با این فکر که شیر می‌تواند کمی جلوی گرسنگی او را بگیرد ـ حداقل تا زمانی که مادرش بر می‌گشت و صبحانه را آماده می‌کرد ـ پاکت آن را برداشت. آن را باز کرد و بدون آنکه لیوانی بردارد شروع به سر کشیدن کرد. قطره‌های شیر از گوشه‌ی لب‌های او به پائین سرازیر می‌شدند. اگرچه او سعی داشت طوری شیر بخورد که چیزی نریزد ولی قطرات شیر بر کف سرامیک آشپزخانه می‌ریخت. همچنین دو سه قطره‌ای هم بر روی تی شرتش ریخت.

پاکت شیر را از لبش دور کرد. نفسی تازه کرد و با پشت دست دور لب‌هایش را پاک کرد. باز نفس دیگری کشید و پاکت تقریباً خالی شده‌ی شیر را بر روی سینک ظرفشویی گذاشت. می‌دانست اگر مادرش اینجا بود او را به خاطر این نوع رفتارش مورد سرزنش قرار می‌داد ولی حالا که او نبود.
او رفته بود برای آبتین نان گرم و تازه بخرد پس آبتین این حق را برای خودش قائل می‌شمرد تا هر کاری که دلش می‌خواهد و هر نوع رفتاری که مایل بود انجام بدهد! بنابراین به جای پاک کردن کف آشپزخانه چند بار کف دمپایی‌اش را بر روی قطره‌های شیر کشید تا کمی اثرات خرابکاری‌اش از بین برود امّا هنوز کامل این کار را انجام نداده بود که صدای زنگ در خانه بلند شد. به سوی در رفت تا در را باز کند. در همان حال هم حدس می‌زد یکی از زنان همسایه باشد. چون به جزء آن‌ها کمتر کسی زنگ خانه آن‌ها را می‌فشرد. مادرش هم کلید داشت پس بنابراین حدس او بیشتر رنگ واقعیّت به خود می‌گرفت. امّا همین که در را باز کرد متوجه شد دو مرد که کت و شلوارهای اتو کشیده‌ای بر تن دارند پشت در ایستاده‌اند.

یکی از آن دو قبل از آنکه آبتین سؤالی بپرسد لبخند خشکی بر لب گذاشت و پرسید:«آقای آبتین آرمان؟!»
آبتین بدون فکر سرش را تکان داد و گفت:«بله خودم هستم. شما؟!»
همان مرد جواب داد:«پلیس. شما بازداشت هستید آقای آرمان!»
و قبل از این که آبتین به خوبی این جمله را درک کند به همکارش اشاره‌ای کرد و گفت:«دست‌بند بزن!»
آبتین بهت زده شده بود. مرد دوّم بدون هیچ حرفی به سمت او آمد در حالیکه دست‌بند فلزی شکلی را از جیب کتش در می‌آورد یکی از دست‌های او را گرفت و به پشت چرخاند و دست‌بند را به دور مچ دست او انداخت. همین رفتار را با دست دیگر او کرد!
آبتین که تازه از بهت خارج شده بود و فهمیده بود توسط پلیس دستگیر شده است گفت:«دارید چی کار می‌کنید؟! من به خاطر چی بازداشتم؟!»
ـ همه چیز به زودی مشخص می شه. بهتره که بدون دردسر با ما بیایی!
تقلا می‌کرد و سعی داشت تا آنجا که می‌تواند دست‌بند را از دست‌هایش دور کند ولی دیگر دیر شده بود. به دست‌های او دست‌بند خورده بود با سرعتی که خودش هم فکر نمی‌کرد. آبتین بازداشت شده بود! و پلیس‌ها او را با خود می‌بردند امّا نمی‌دانست چرا و به چه دلیل.
3 Asterisk
در اتاق بازجویی بود. بر پشت میزی سیاه رنگ، بر روی صندلی و در حالیکه دوربین مدار بسته‌ای که بالای در ورودی قرار داشت و رو به روی او قرار گرفته بود، نشسته بود. در سمت چپش آینه‌ای به طول یک متر قرار داشت. البته آن قدر فیلم و سریال دیده بود که بداند این فقط برای او یک آینه است تا برای کسانی که پشت آن ایستاده بودند. آبتین آن‌ها را نمی‌دید ولی یقین داشت چند نفر از پشت همان آینه که برای آن‌ها مثل یک شیشه ساده بود تمام رفتار و حرکات او را زیر نظر گرفته‌اند!

الان یک ساعتی می‌شد که در اتاق بازجویی در حالیکه دست‌بند در دستش بود منتظر نشسته بود. منتظر کی؟ خُب معلوم بود بازپرس یا هر کس دیگری که می‌توانست به او بگوید چرا او را به اینجا آورده‌اند. در راه انتقال به اینجا هیچ یک از مأموران پلیس که او را بازداشت کرده بودند علّت دستگیری او را نگفته بودند! چند بار آبتین از آن‌ها پرسید «چرا من را دستگیر کرده‌اید؟» امّا آن‌ها یا جواب او را نمی‌دادند و یا فقط به این جمله بسنده می‌کردند «همه چیز به زودی مشخص خواهد شد!»
امّا حالا پس از یک ساعت هیچ چیزی برای آبتین مشخص نشده بود. یک ساعت می‌شد که در این اتاق تنها و در سکوت به انتظار بازجویی نشسته بود تا حداقل حرفی به او بزنند و او را آگاه کنند که چرا دستگیر شده است. برای چند بار به ذهنش رسید بلند شود، به کنار آیینه برود و به همان کسانی که از پشت آینه او را نگاه می‌کنند اعتراض کند و فریاد بزند «هی، کسی اینجا نیست؟! من را به خاطر چی آوردید اینجا3 Period هی با شماهام!»
امّا آبتین آن قدر از بازجویی‌های پنج سال پیش تجربه کسب کرده بود که بداند صبر کردن بهتر از داد و فریاد کردن است. نباید بی‌جهت عصبانی می‌شد. عصبانیّت مشکل او را حل نمی‌کرد و البته آبتین این موضوع را به خوبی فهمیده بود.
سرش را به پائین انداخت و برای یک لحظه به دست‌بند خیره شد. امّا این کار او را به یاد مادرش انداخت. مادرش می‌دانست که او دستگیر شده است؟ هنگام دستگیری چند نفر از همسایه‌های مجتمع او را دیده بودند. یعنی آن‌ها به مادرش اطلاع داده بودند؟!
جوابی از وَرای ذهنش به او گفت «نه!». چون مطمئناً اگر مادرش اطلاعی یافته بود باید تا حالا خودش را می‌رساند و به کمک آبتین می‌شتافت. امّا چگونه؟! آناهیتا خانم مطمئناً آدرس این مکان ناآشنا را نداشت. خود آبتین هم زمانی که او را به اینجا آوردند نفهمید اینجا پاسگاه پلیس است یا جای دیگر!3 Period

در همین افکار بود که صدای باز شدن در اتاق بازجویی او را به خود آورد. صدای در طوری بود که حدس زد کسی از فاصله‌ای نسبتاً دور دکمه‌ای را فشار داده تا آن در باز شود امّا همین که در باز شد سرتاسر بدن آبتین را تعجب فرا گرفت.
بهزاد رسولی بازپرسی که پنج سال پیش آبتین تحت بازجویی او قرار گرفت وارد اتاق شد. بی‌اراده از جایش بلند شد و ایستاد. این عمل بی‌اراده او برای احترام گذاشتن نبود. نه! مطمئناً عمق نفرتی که آبتین از او داشت اجازه نمی‌داد به او احترام بگذارد. هر چند که این نفرت و کینه جاده‌ای یک طرفه نبود. شبیه به بزرگ راهی بود دو طرفه که نیمی از آن متعلق به آبتین و نیمی دیگر متعلق به بهزاد رسولی!

آبتین از او نفرت داشت چون بهزاد رسولی هیچ گاه باور نکرد اتفاقات موزه به خواسته و اراده او نبوده و بهزاد رسولی از آبتین متنفر بود چون او را شهروندی نامناسب برای جامعه می‌پنداشت. حداقل آبتین به خوبی به یاد داشت هنگامیکه دادگاه برای او هفت سال زندان که دو سالش مشروط بود را در نظر گرفت همین آقای رسولی که وارد اتاق بازجویی شده بود در جمع خبرنگاران با قیافه‌ای ناراضی گفت «آرمان یک دزد حرفه‌ای ست که بدون شک با باند بزرگ و حرفه‌ای همکاری می‌کنه. لیاقت او بیش از هفت سال زندانه چون اون امنیّت جامعه ما را به زیر سؤال برده است3 Period با این همه حکم دادگاه را می‌پذیرم و آرزو می‌کنم این پسر در زمانی که در زندان مخصوص نوجوانان بزهکار به سر می‌برد از کار خودش پشیمان و نادم گردد!»

در اتاق بازجویی بدون آنکه بهزاد رسولی به آن نگاه کند پشت سرش بسته شد. برای چند لحظه کوتاه نگاه آبتین و بهزاد رسولی در هم تلاقی کرد. هر دو به هم خیره شدند امّا آقای رسولی به سادگی از آمیختگی نگاه‌ها گذشت و رو به روی آبتین پشت میز نشست و در حالیکه پرونده سبز رنگی را که به دست داشت را بر روی میز می‌گذاشت گفت:«چرا نمی‌شینی آرمان؟ فکر می‌کنم من و تو خیلی وقته که با هم آشنا شده‌ایم.»

آبتین نشست و آقای رسولی ادامه داد:«از این که کمی معطل شدی معذرت می‌خوام. دوست نداشتم سروان الیاسی از تو بازجویی بکنه. ترجیح می‌دادم خودم این کار را بکنم. به هر حال من و تو خیلی وقته که با هم آشنا شده‌ایم و به طرز رفتار و اخلاق هم دیگه بیشتر آشنا هستیم. این طور نیست آرمان؟»
تمام جملاتش را با کنایه بیان می‌کرد. امّا آبتین هم می‌دانست نباید ساکت بنشیند و اجازه دهد هر حرفی که او می‌خواهد بگوید. این تجربه تلخ را قبلاً کسب کرده بود. تازه او که آروین نبود که از او بترسد و یا فکر کند اگر بخواهد حرف تلخی بزند کتک بخورد. حداقل این را می‌دانست که بازجوها حق کتک زدن را ندارند و حتی حق ندارند انگشت‌شان به شخص بازجو شونده بخورد. بنابراین با نهایت جسارتی که در خودش سراغ داشت پرسید:«چرا من را دزدیدید و آوردید اینجا؟»

کمی تند رفت. خودش هم این را فهمید.
امّا آقای رسولی با خونسردی جواب داد:«اُاُ3 Period بهتره کمی مراقب حرف زدنت باشی آقای آرمان. دزدی کلمه مناسبی نیست. حداقل به این موضوع فکر کن که پشت سر من یک دوربین قرار داره که تمام رفتارهات و ضبط می‌کنه.» مکثی کرد بعد با حالتی جدی گفت:«ما کسی رو نمی‌دزدیم. بلکه اون رو دستگیر می‌کنیم. این رو تو گوشت فرو کن. این بار این حرفت و نادیده می‌گیرم امّا ممکنه دفعه بعدی وجود نداشته باشه.»

آبتین ته خنده‌ای زد و گفت:«نادیده؟! تا اونجایی که من شما رو می‌شناسم علاقه‌ای به نادیده گرفتن چیزی ندارید. بلکه شاید کمی هم دوست داشته باشید به اون چیز، یه چیزی هم اضافه کنید.»
بهزاد رسولی ابتدا عینکش را کمی بر روی دماغ باریک و قلمی‌اش جابه‌جا کرد سپس دستی به ته ریش‌های صورتش کشید و در آخر حکیمانه گفت:«احساس می‌کنم وجودت پر شده از نفرت من.»
آبتین ته خنده‌ای زد و گفت:«به برعکسش بیشتر اعتقاد دارم.»
مستقیم در چشم‌های بازپرس خیره شد. گرچه نمی‌توانست به یقین بگوید او بعد از پنج سال هم چنان بازپرس مانده است یا نه.
آقای رسولی با اندک تأملی گفت:«می دونی آرمان. از نظر من تو یه پسر, خاص هستی.»
آبتین وسط حرف او پرید و با لحن از خود راضی گفت:«ممنونم.»
امّا آقای رسولی بدون توجه به لحن آبتین حرفش را پی گرفت و گفت:«دارم جدی می‌گم. تو واقعاً خاصّی.»
ـ آره یه بار گفتی. من هم ازت تشکر کردم.
ـ امّا نگفتم چرا خاص هستی.
هر دو در چشم‌های هم زُل زدند. گویا می‌خواستند واقعیّت را از چشم‌های یکدیگر بخوانند و بدانند. امّا چشم‌ها چیزی به هم نمی‌گفتند تا این که آبتین گفت:«بهم بگو!»
گرچه حدس می‌زد جواب آقای رسولی چه باشد.
آقای رسولی نگاهش را از چشم‌های آبتین به پرونده سبز جلوی رویش انداخت و گفت:«استعداد!»
ـ چی؟
آبتین با تردید پرسید. فکر می‌کرد اشتباه شنیده است.
امّا آقای رسولی تکرار کرد:«استعداد3 Period خاص بودن تو به خاطر استعدادت هست!»
آبتین شانه‌هایش را بالا انداخت. به این معنی که متوجه نشده است. گرچه دوست داشت به این جمله که از دهان آقای رسولی خارج شده بخندد، به هر حال او خودش را یک انسان باهوش یا با استعداد در کاری نمی‌دید.
بهزاد رسولی گفت:«فکر می‌کردم متوجه شده باشی.»
آبتین صادقانه گفت:«نه نشدم.»
آقای رسولی هم به سادگی یک کلمه بر زبان آورد:«سرقت!»
لحنش طوری بود که آبتین انتظار متلک‌های بیشتری را از او داشت.
ـ تو در یازده سالگی کاری را کردی که بزرگترین گروه‌های مافیایی هم نمی‌تونند انجام بدهند. سرقت از موزه بانک مرکزی اون هم در کمتر از بیست و هفت ثانیه! بدون این که یه خراش کوچولو از خودت رو شیشه نیم تاج به جای بذاری. به این می‌گن استعداد.»
یادآوری اتفاقات موزه اصلاً برای آبتین جالب و خوشایند نبود. بنابراین با قیافه‌ی درهم گفت:«دوست ندارم چیزی بگم.»
امّا آقای رسولی که احساس می‌کرد کم کم دارد نقطه ضعف‌های آبتین را یکی یکی پیدا می‌کند و آهسته آهسته بر او چیره می‌شود و تسلط کامل برای زدن حرفی که زمان مناسبش به زودی برای آن فرا می‌رسید را به دست می‌آورد، خونسرد گفت:«از من ناراحت نشو. تو، تو زندگیت یه اشتباه کردی. بعضی از اشتباه‌ها قابل جبران هستند و تو هم3 Period»
ـ گفتم نمی‌خوام حرفی بزنم.
ـ امّا این منم که دارم حرف می‌زنم.
ـ می‌شه تمومش کنی؟!
آبتین با جدیّت جمله‌اش را بیان کرد.
ولی آقای رسولی با آرامش پرسید:«چرا؟»
آبتین در حالیکه سعی می‌کرد عصبانی نشود با صدایی که از میان دندان‌های بهم فشرده‌اش بیرون می‌آمد جواب داد:«چون اون موقع یادم می‌یاد یه نفر به خاطر گرفتن پست و مقام چه طوری زندگی من رو نابود کرد.»
لبخند بر لب‌های آقای رسولی نشست. با آسودگی خاطر گفت:«من زندگی تو رو نابود نکردم.»
آبتین ناگهان فریاد کشید:«امّا این تو بودی که از دادستان خواستی تا دوازده سال زندان را برای من از قاضی تقاضا کنه. برای کاری که3 Period»
حرفش را خورد. نه از روی عصبانیّت بلکه از این جهت که می‌دانست حرف زدن از گذشته بیشتر او را عصبانی تر می‌کند.
امّا آقای رسولی هم که انتظار عصبانی شدن آبتین را داشت و یا شاید هم سعی می‌کرد او را عصبانی تر کند گفت:«برای کاری که تو اون رو انجام ندادی؟! تو این را می‌خواستی بگی؟! پس کی نیم تاج الماس نشان را دزدید. هان؟»
ـ من حرفی برای گفتن ندارم.
ـ می‌دونی آقای آرمان اگه قاضی دادگاه به حرف دادستان گوش می‌کرد و برای تو دوازده سال زندان در نظر می‌گرفت من و تو حالا اینجا دوباره رو به روی هم نمی نشستیم. البته شاید تو هم تو این دوازده سال ارزش اجتماع و حقوق شهروندی و بهتر درک می‌کردی.»
آقای رسولی با زیرکی جملاتش را انتخاب می‌کرد و همان طور هم که حرف می‌زد به آبتین نگاه می‌کرد که حالا از نگاه کردن به او طفره می‌رفت.
آبتین گفت:«من دیگه حرف نمی‌زنم. تا وکیلم نیاد هیچ حرفی نمی‌زنم.»
این جمله از کجا به مغزش خطور کرده بود و او بر زبان آورده بود را نمی‌دانست امّا می‌دانست چندان به او کمکی نخواهد کرد.
بهزاد رسولی با آرامش خیال گفت:«داشتن وکیل حق توست و همچنین حرف زدن در حضور وکیلت. من دوست ندارم حقوق قانونی تو رو نادیده بگیرم. کافیه فقط شماره وکیل خانوادگی تونو بگی. بچّه ها خیلی زود خبرش می‌کنند.»
و با دست در هنگام ادای آخرین جمله‌اش به دوربین مداربسته اشاره کرد. آبتین حرفی نزد. سکوت برای چند لحظه حکم‌فرما شد و در همین چند ثانیه او از نگاه کردن به بهزاد رسولی پرهیز می‌کرد. گویی خودش هم به تازگی فهمیده بود که چه جمله‌ی اشتباهی بر زبان آورده است.
بهزاد رسولی به خوبی متوجه این موضوع شده بود پس با حس برتر بودن گفت:«ندارید. وکیل و می‌گم. درست مثل نود درصد از خانواده‌های این سرزمین. می‌دونی اکثر خانواده‌ها فکر می‌کنند وکیل‌ها یه مشت آدم‌های مزخرف هستند که به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورند!»
آبتین حرف او را قطع کرد و با صدایی که نه چندان مطمئن بود که به گوش او برسد, گفت:«امّا حق داشتن یه وکیل و دارم.»
آقای رسولی با خونسردی گفت:«بله. این حق قانونی توست. در حال حاضر که وکیل نداری و در صورتی که توانایی مالی استخدام یک وکیل رو هم نداشته باشی ـ البته منظورم خانواده ته ـ دادگاه برای تو یه وکیل انتخاب می‌کنه. می‌دونی اسم این جور وکیل‌ها چیه؟»
آبتین جواب نداد.
بهزاد رسولی ادامه داد:«وکیل تسخیری! بعضی‌هاشون به مفت گرونند. البته دوست دارم این حرف بین خودمون باشه. (چشمکی زد و ادامه داد) لطفاً به کسی نگو. آخه اگه بشنوند کمی ناراحت می‌شن. می‌دونی بعضی‌هاشون حال من رو بهم می‌زنند. به جای کمک به متهم و دفاع کردن از اون خیلی راحت بهش می‌گن هر اتهامی که پلیس بهت وارد کرد و قبول کن تا به خاطر رفتار خوب بتونی از دادگاه کمی تخفیف بگیری. خُب من هم اگه جای اون‌ها بودم با اون چندرغازی که از دولت می‌گرفتم بهتر از این تلاش نمی‌کردم!»

مکثی کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«امّا حالا از وکیل خبری نیست. حالا هم که تو و خانواده‌ات وکیلی ندارید و به عنوان وکیل کسی رو به ما معرفی نکردید من و تو چند روز وقت داریم تا با هم یه خورده گپ دوستانه بزنیم آخه چند روز طول می‌کشه تا قاضی برای تو وکیلی انتخاب کنه.»
آبتین اصلاً حس خوبی نداشت. وقتی می‌دید بهزاد رسولی چنین راحت حرف می‌زنه و متلک‌های بی‌شمارش را نصیب او می‌کند، حس بد در او تقویت می‌شد. با این وجود از روی ناچاری گفت:«مادرم چی؟ اون حق داره بدونه من اینجا هستم. من می‌خوام اونو ببینم.»
آقای رسولی سرش را به آرامی به علامت موافقت تکان داد و گفت:«مادرت از بازداشت تو کاملاً آگاهه! ما پلیس هستیم. اشاعه دهنده قانون در جامعه. پس باید مو به موی قانون را خودمون اوّل از همه اجرا کنیم و طبق قانون، دستگیری افراد زیر هجده سال باید به اطلاع خانواده‌اشان رسانده شود.» در چشم‌های قهوه‌ای تیره آبتین خیره شد و ادامه داد:«مادرت اینجاست. با تو فقط سه تا اتاق فاصله داره. زمانی که دستگیر شدی یکی از افراد ما کنار آپارتمان تون موند تا وقتی که مادرت برگشت از دستگیری تو آگاه باشه.»
حس بد آبتین هر لحظه بدتر می‌شد. لحن آقای رسولی طوری بود که او احساس می‌کرد دارد با او شطرنج بازی می‌کند و این آقای رسولی است که مهره‌هایش را همانند یک شطرنج باز ماهر به حرکت در می‌آورد تا به پیروزی برسد. با مکث فراوان و از روی درماندگی گفت:«می خوام ببینمش. همین حالا.»
امّا آقای رسولی بدون آنکه ترحمی در صورتش جاری گردد گفت:«متأسفم آرمان ولی تو حالا تحت بازجویی هستی و دیدن مادرت بستگی به رفتار تو داره.»
ـ به رفتارم؟! منظورت چیه؟3 Period اصلاً من3 Period اصلاً من به خاطر چی اینجا هستم؟ چرا من رو دستگیر کردید؟!»
آقای رسولی جواب داد:«سؤال خوبی بود آرمان. این سؤال ما رو به اصل مطلب نزدیک‌تر می‌کنه. فکر کنم دیگه وقتش شده بود.»
و همان طور که حرف می‌زد پوشه سبز رنگ جلوی رویش را باز می‌کرد. عکس‌های بی‌شمار و بزرگی به اندازه یک صفحه آ چهار از میان پرونده بیرون می‌آورد و بر روی میز، جلوی آبتین با دقّت و حوصله قرار می‌داد.
آخرین عکس را که گذاشت افزود:«این‌ها دلیل بازداشت شدن توست3 Period آقای آرمان!»
آبتین به عکس‌ها خیره شد. باور کردنی نبود. ولی او عکس‌هایی از خودش را می‌دید که در فروشگاه در حالیکه پشت قفسه‌ای پنهان شده است و چند دیو در کنار در ورودی قرار گرفته‌اند یا عکس‌هایی از دیوهای کشته شده و بر زمین افتاده و یا عکس‌هایی از او در حال فرار و حتی چند عکس از دو پری به نام‌های مریلا و آوا که آن سه دیو را کشتند و عکس تکی‌ای از یک دیو کشته شده و یا چند دیو دیگه که همگی در حالیکه میخ در سینه‌های شان جای گرفته بود و کشته شده بودند و همچنین عکس‌هایی از آدم‌هایی که در داخل یا خارج از فروشگاه یخ زده و منجمد شده بودند روی میز قرار داشت. حتی یک عکس هم از یک میخ پرتاب کن در میان سیل انبوه عکس‌ها به چشمش خورد.

دهانش از تعجب باز ماند. حیّرت تمام صورتش را گرفته بود. حس بدی که دیروز عصر و تمام دیشب در او وجود داشت حالا به واقعیّت تبدیل شده بود. قبل از این که حیّرت به او اجازه دهد چیزی بگوید آقای رسولی گفت:«متأسفم آرمان! امّا این بار جرم تو سرقت از موزه نیست که توجیه کنی اون نیم تاج همین طوری تو دستت ظاهر شده. این بار تو محکوم به یه جرم نیستی، محکوم به چند تا جرم هستی. جرم‌هایی که هر کدوم نیاز به صد تا وکیل ماهر و زبردست دارند تا شاید بتونند تو رو از یکی‌شون تبرئه کنند.»

آبتین که هم چنان به عکس‌ها خیره شده بود با بهت زدگی گفت:«جرم‌ها؟ جرم من چیه؟»
آقای رسولی گفت:«این سومین جمله‌ای که هر تبهکار بعد از دستگیری‌اش می‌گه. اوّلین جمله من بی‌گناهم. دوّمین جمله وکیلم کو و سومین جمله، جرم من چیه؟» مکثی کرد و همان طور که, عینکش را از روی صورتش بر می‌داشت. گفت:«قتل3 Period برهم زدن امنیّت ملی3 Period برهم زدن امنیّت جامعه3 Period ایجاد وحشت در جامعه3 Period همکاری با توریست‌های وابسته به بیگانه‌3 Period و همچنین زیر سؤال بردن امنیّت جامعه از طریق کشتار و خون‌ریزی!!»
آبتین گیج و منگ شده بود. جملات آقای رسولی را نمی‌توانست درک کند.گفت:«من نمی‌فهمم.»

این تنها جمله‌ای بود که مغزش قادر بود بر زبان او جاری سازد.
بهزاد رسولی دوباره عینکش را به چشم زد و همان طور که دست به سینه به صندلی تکیه می‌داد گفت:«این چیزی نیست که تو قادر به فهمیدنش نباشی!»
آبتین داد زد:«من نمی‌فهمم. به خدا قسم نمی‌فهمم. تو می‌خواهی چی رو به من نسبت بدی؟ کشتن این دیوها رو؟!»
بهزاد رسولی با خونسردی گفت:«پس اسمشون دیوه؟»
آبتین فریاد زد:«من کسی رو نکشتم!»
آقای رسولی از فریاد آبتین خم به ابرو نیاورد برعکس با خونسردی گفت:«آره تقریباً حق با توست! ما تمام نوارهای دوربین‌های فروشگاه را بررسی کردیم. تو رو در حال تیراندازی ندیدیم بلکه فقط دیدیم که تو قائم شده بودی. این مهم نیست.
چیزی که باعث شده فکر کنیم تو هم تو این قتل‌ها شرکت داشتی به وسیله چوبی هست که احتمالاً میخ پرتاب می‌کنه. می‌دونی اثر انگشت تو رو روش پیدا کردیم. اون میخ پرتاب کن رو هم کنار جسد یکی از مقتولین از میان شمشادهای بوستان خیابان ایمان پیدا کردیم.»
به چشم‌های آبتین خیره شد و ادامه داد:«یه مقدار خون هم اطراف جسد بود که البته متعلق به مقتول نبود3 Period خُب من منتظرم.»
آبتین در بد مخمصه ای گیر افتاده بود. تازه یادش آمد او یکی از آن دیوها را کشته است. برای دفاع از خودش! آن دیو می‌خواست او را بکشد. همچنین ملکه پریان را. آن خون‌های کنار جسد دیو هم متعلق به ملکه پریان بود که زخمی شده بود.
بعد از آنکه ملکه پریان به همراه پری دیگری به نام آوا از بوستان خارج شدند او میخ پرتاب کن را بی‌هدف در میان شمشادهای کنار جسد دیو انداخت. امّا اگر قبول می‌کرد که حرف زدن بهترین کار است مطمئن نبود بهزاد رسولی تمام قتل‌ها را به گردن او نیندازد یا جرمی سنگین‌تر به جرم‌های او اضافه نکند.

سکوت حکم‌فرما شد. آبتین از نگاه کردن به بهزاد رسولی پرهیز می‌کرد و بهزاد رسولی ذره ذره صورت او را کنکاش می‌کرد و در آخر سر هم هنگامیکه به لب‌های بی‌تحرک آبتین رسید متوجه شد او قصد حرف زدن ندارد.
چند ثانیه ی دیگر هم صبر کرد امّا هنگامیکه اطمینان یافت حدس‌اش به یقین تبدیل شده است به آرامی و با خونسردی شروع به جمع کردن عکس‌ها کرد. عکس‌ها را یکی یکی همچون شی ئی گران بهاء بر روی هم با دقّت و احتیاط گذاشت و در نهایت مرتب‌شان کرد و دوباره به میان پرونده سبز رنگ آن‌ها را باز گرداند. بدون هیچ حرفی تکانی به خودش داد. صندلی را کمی عقب زد و بلند شد و همان طور که پرونده را در دست می‌گرفت به سوی در اتاق به راه افتاد ولی هنگامیکه به یک قدمی در رسید بی‌آنکه برگردد گفت:«تو این حق را داری که حرف نزنی امّا بدون آن قدر مدرک علیه تو هست که قاضی دادگاه بدون تردید حکم اعدام تو رو، وقتی که هجده سالت شد امضاء ‌کنه!»

ـ حکم اعدامم؟!
آبتین با ترس و لرز گفت.
آقای رسولی سرش را کمی چرخاند و گفت:«انتظاری غیر از اعدام داری؟! نکنه هنوز هم متوجه نشده‌ای که تو چه بد مخمصه ای گرفتار شده‌ای؟! اگه نتونم اثبات کنم که تو، تو یکی از قتل‌ها شرکت داشتی لااقل به جرم برهم زدن امنیّت ملی، ایجاد وحشت عمومی، اعدام حداقل‌ترین مجازات توست.» مکث کوتاهی کرد سپس افزود:«من جای تو بودم حرف می‌زدم. شاید همکاری تو با پلیس باعث بشه قاضی کمی در مجازاتت تخفیف قائل بشه.»
آبتین بدون فکر گفت:«تخفیف؟!»
آقای رسولی که احساس می‌کرد آبتین را به حرف آورده است چند قدمی به سوی او برداشت و گفت:«بله، تخفیف. که این هم بستگی به نوع اطلاعاتی داره که قراره به ما بگی.»
خنده‌ی احمقانه‌ای بر لب‌های آبتین نقش بست که بیشتر منشأش از حماقت و ترس بود. گفت:«اطلاعات؟! من باید از چه چیزی حرف بزنم؟»
جمله‌اش چندان به مذاق آقای رسولی خوش نیامد. لبخند تلخی بر لبان او نشست. احساسی در او به وجود آمده بود که می‌گفت «آبتین نمی‌خواهد حرف بزند» بنابراین بدون هیچ حرفی دوباره به سوی در بازگشت. نگاهش را به دوربین مداربسته دوخت و گفت:«در را3 Period»
امّا قبل از این که بتواند جمله‌اش را کاملاً کند آبتین گفت:«می گم!»
بهزاد رسولی برگشت. آبتین را نیم خیز دید در حالیکه دست‌های دست‌بند زده‌اش را کمی بالا آورده بود و به او نگاه می‌کرد. ادامه داد:«همه چیز را می‌گم. هر چیزی رو که دیدم.»
دیگر فکر حرف نزدن در کله‌اش جاری نبود. بلکه صدایی از وَرای مغزش به او فرمان می‌داد که حرف بزند. آقای رسولی به جلوی میز آمد. دست در جیب شلوار صورمه, ای رنگش کرد و چند کلید را بیرون آورد. یکی از آن‌ها را انتخاب کرد و همان طور که دست‌های آبتین را به سوی خودش می‌کشید کلید را در قفل دست‌بند قرار داد. دست‌بند را که باز کرد گفت:«طبق قانون هنگام بازجویی از افراد زیر هجده سال نباید دست‌بند به دستشون باشه.» دست‌بند را بر روی میز گذشت و همان طور که بر روی صندلی می‌نشست افزود:«تو می‌تونی شکایت کنی. از کسی که تو رو با دست‌بند به اتاق بازجویی آورده. مطمئناً باهاش برخورد می‌شه.»

آبتین تعجب کرد. لحن بهزاد رسولی طوری بود که احساس می‌کرد او با پنج سال گذشته‌اش تفاوت دارد. با این وجود پشت میز نشست و بی‌اهمّیّت به جملات قبلی او گفت:«اوّل از همه بهم بگو منظورت از تخفیف چی بود؟»
آقای رسولی با آرامش گفت:«این بستگی به حرف‌هایی داره که قراره بزنی!»
آبتین که از جواب او قانع نشده بود گفت:«من که می‌خوام همه چیز رو بگم.»
آقای رسولی هم جواب داد:«گفتن مهم نیست! اثبات حرفات مهمه.»
باز مکث کوتاهی کرد سپس ادامه داد:«بذار خیالت و راحت کنم آرمان. اینجا آمریکا نیست! می‌دونی اگه تو آمریکا یه نفر را بکشی بسته به نوع قتلت پنج شش سال می ری زندان و اگه تو زندان پسر خوبی باشی دو سه سال بعدش میایی بیرون3 Period ولی اینجا که آمریکا نیست. مرگ جواب قتله. اگه کسی را کشته باشی عین عدالت با تو برخورد می‌شه. عدالت هم چیزی نیست جزء مرگ تو! این‌ها را گفتم تا بدونی قرار نیست در قبال چهار تا جمله ای که می‌گی بخشیده بشی.»

آبتین خواست حرف او را قطع کند امّا آقای رسولی تُن صدایش را کمی بالاتر برد و گفت:«اگه تو به جهان دیگر اعتقاد داشته باشی باید این رو خوب بدونی که اون دنیا برای گنهکاران عذابی هم هست. بار گناهانتو تو این دنیا سبک‌تر کن تا اون دنیا راحت‌تر باشی.»
مثل افراد روحانی حرف می‌زد ولی آبتین نمی‌توانست در لحن او دروغ یا ریا را تشخیص دهد. طوری حرف می‌زد که گویی ایمان قلبی به جهانی پس از این جهان دارد.
آبتین ناچار بود حرف بزند. هر آنچه را که دیده بود را بیان کند. گرچه چندان امیدوار هم نبود. پنج سال پیش هم هرچه که دیده بود به بهزاد رسولی گفته بود ولی او باور نکرد و تقریباً او تنها کسی نبود که حرف‌های او را باور نکرد. امّا این بار سکوت حکم مرگ او را امضاء می‌کرد. صدایی ناشناخته از آن سوی مغزش به او می‌گفت «حرف زدن بهتر از سکوته» باید به این صدا اعتماد می‌کرد؟ به این صدای ناشناخته؟ با خودش کلنجار می‌رفت و بألاخره هر آنچه را که دیده بود شروع به تعریف کردن کرد.

از ابتدا گفت. از قرار ملاقاتش با مهسا در رستوران، آمدن آروین و آن افتضاحی که در رستوران به وجود آمد، سوار شدن همراه با او و هر آنچه را که بین او و آروین رد و بدل شده بود تا ماجرای فروشگاه و آمدن دیوها و کشته شدن آن‌ها توسط دو پری به نام‌های مریلا و آوا و فرار او از فروشگاه، تعقیبش توسط دیوها، پناه بردن به بوستان انتهای خیابان ایمان و رویارویی با ملکه پریان و در نهایت کشته شدن دیوی که قصد داشت او و ملکه پریان را بکشد.

تمام شد. همه چیز را گفت. از ابتدا تا آخرش. از بیان شان احساس آسودگی می‌کرد. گرچه چهره ی بهزاد رسولی نه با تعجب همراه بود و نه با عصبانیّت. از هنگامیکه آبتین شروع به تعریف ماجرا کرده بود با آسودگی به او زُل زده بود.
حتی یکبار هم به وسط حرف او نپرید. سؤالی نپرسید و صورتش با تعجب آمیخته نشد. هنگامیکه آخرین جمله هم از دهان آبتین خارج شد کمی خودش را بر روی میز انداخت و به آرامی گفت:«جالب بود!»

آبتین از تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:«جالب بود؟! یعنی تو باور نمی‌کنی؟!»
آقای رسولی صاف نشست و گفت:«باید باور کنم؟!»
این همان چیزی بود که آبتین از آن می‌ترسید. با بهت و التماس گفت:«به خدا راست گفتم. دیو و پری وجود داره. من اون‌ها رو دیدم. سه تا از اون دیوها فکر می‌کردند من بوی پری‌ها را می‌دم. می‌خواستند من را بکشند. دارم3 Period»
آقای رسولی حرف او را برید و گفت:«پنج سال پیش اعتقاد داشتم تو عضو یه باند حرفه ای هستی، دادستان حرفم را با تردید باور کرد و قاضی دادگاه اصلاً حرفم را باور نکرد امّا فکر کنم اگه اون‌ها حالا اینجا بودند بدون تردید به حرف پنج سال پیش من ایمان می‌آوردند! قشنگ بود. برای نیم ساعت سرگرم شدم. داستانت تقریباً بدون عیب و نقص بود آرمان!»
آبتین ناباورانه گفت:«سرگرم شدم؟!3 Period یعنی3 Period یعنی شما حرف‌های من را باور نکردید؟!»
بهزاد رسولی سری به نفی تکان داد و گفت:«می دونی آرمان من قبل از این که به پلیس منتقل بشم ده سال تو شرق کشور بودم. تو ده سالی که در سیستان و بلوچستان بودم با قاچاقچی‌ها و تروریست‌هایی رو به رو شدم که تو حتی نمی‌تونی تو خواب هم ببینی. آدم‌های خیلی زرنگی بودند. داستان‌های قشنگی هم بعد از دستگیری شون, می‌ساختند. خُب اون‌ها آدم‌های بی‌سوادی نبودند. درس خونده بودند. هر روز روزنامه می‌خوندند3 Period»
آبتین حرف آقای رسولی را قطع کرد و با صدایی نسبتاً بلند گفت:«حرف‌های من تو هیچ یک از روزنامه‌ها نوشته نشده که بخواهم براتون دوباره تعریف کنم.»
متوجه منظور آقای رسولی شده بود. می‌دانست او به نوشته‌های پریروز روزنامه «جوان آینده» اشاره می‌کند.
آقای رسولی سری تکان داد و گفت:«آه. خوبه. پس تو هم روزنامه می‌خونی؟»
مکثی کرد بعد ادامه داد:«خُب هر داستانی منشأیی داره. چرا من نباید باور کنم که منشأ داستان تو الهام گرفته از چرندیات همون روزنامه است؟»
با لبخند پیروزمندانه ایی به چشم‌های عصبانی و متعجب آبتین خیره شد.
آبتین با دندان‌هایی که بر روی هم فشرده می‌شد گفت:«آقا من دروغ نگفتم. به خدا دارم راست می‌گم. شماها باید حرف و باور کنید. پری‌ها و دیوها وجود دارند. من خودم ملکه پری‌ها رو دیدم. همین طور دیوها رو، اون‌ها می‌خواستند من را بکشند. تو اون فیلمی که از اون فروشگاه لعنتی دارید همه چیز معلومه.»
جمله ی آخرش رو با داد و فریاد اَدا کرد.
آقای رسولی که تا همین چند لحظه پیش با خونسردی و آرامش به صحبت‌های آبتین گوش می‌داد و استدلال‌هایش را برای رد صحبت‌های او به زبان می‌آورد. ناگهان با عصبانیّت و خشم بلند شد. دست‌هایش را بر روی میز گذاشت و صورتش را تا آنجا که می‌توانست به صورت آبتین نزدیک کرد و بعد فریاد زد:«به من چرندیات تحویل نده. تو همون فیلم به خوبی دیده می‌شه، چند تا انسان تو لباس‌های مبدّل دارند دنبال تو می‌گردند و قصد کشتن تو رو دارند. امّا قبل از این کار مردمان یه خیابون رو منجمد می‌کنند. دمای هوا را تو اون منطقه تا سی درجه به ناگهان پائین میارن. اون هم فقط تو همون خیابون. انکار تو هیچ فایده ای نداره. اجساد تماماً آزمایش شده‌اند. پزشکی قانونی به صراحت اعلام کرده کشته شده‌هایی که تو اسمشون رو دیو می‌ذاری انسان هستند. می‌فهمی؟ انسان! امّا بهتره یه نکته دیگه‌ رو هم بدونی. ما اون میخ‌ها را دادیم آزمایش کرده‌اند. می‌دونی متوجه چی شدیم؟!

یه ماده ناشناخته! همین ماده ناشناخته به یکی از سؤال‌های ما پاسخ می‌ده. اون سؤال این بود. چرا تو عصر تکنولوژی از اسلحه‌های ابتدایی استفاده می‌کنند؟ حالا فهمیدیم اون ماده ناشناخته حلقه گمشده جواب سؤال ما بوده. تو باید بهتر بدونی. آره حتماً می‌دونی. می‌دونی که اون ماده کلّ سیستم بدن را در کمتر از سه ثانیه نابود می‌کنه حتی در مواقعی که فرد با اون میخ‌ها زخمی بشه. (فریاد کشید) حالا به من بگو اسم اون ماده چیه؟! اون‌هایی که دنبال تو بودند چرا برای پیدا کردن تو و دوستات آدم‌های یه خیابون رو منجمد می‌کنند؟ این کار را چه طوری انجام میدن؟ برای چی از این روش استفاده می‌کنند؟ وابسته به چه کشور و چه دولتی هستند؟ و چه طوری این سلاح منحصر به فرد را به دست آورده‌اند؟ و تو3 Period تو برای چه کسانی کار می‌کنی؟ جواب بده آبتین.»
آبتین با صدای ترسیده و توأم با بغض گفت:«من نمی‌دونم. به خدا نمی‌دونم. نمی‌فهمم داری از چی حرف می‌زنی. اون‌ها دیو بودند. وقتی کشته می‌شن بدن شون تغییر می‌کنه. کوچیک می‌شن. من اون‌ها را نکشتم. پری‌ها اون‌ها رو کشتند. باید حرفم را باور کنی. به خدا دارم راست می‌گم.»
قطره اشکی گونه‌های داغ او را در نوردید و به پائین سرازیر شد. ادامه داد:«تو پنج سال پیش هم فکر می‌کردی من تروریستم. عضو یه باند حرفه‌ای‌ام. امّا اون نیم تاج خودش تو دست من ظاهر شد. من حتی به بدنه ی محافظ شیشه‌ای‌اش دست هم نزدم. امّا تو باور نکردی. همش از من می‌پرسیدی با چه باندی همکاری می‌کنم. حالا هم من دوباره اتفاقی وسط یه ماجرا گیر افتاده‌ام و تو فکر می‌کنی من با تروریست‌ها همکاری می‌کنم. عضوء یه باند تبهکاری‌ام. ولی به خدا هر چی که گفتم راست بود. همه‌اش راستِ راست بود. تو باید حرفم و باور کنی.»
با چشم‌های اشک آلود و ملتمسانه به بهزاد رسولی خیره شد که حالا صاف رو به رویش ایستاده بود. گرچه آثار خشم و عصبانیّت از او کاملاً محو و پاک شده بودند امّا با تردید به آبتین می‌نگریست.
بهزاد رسولی نفس عمیقی کشید تا آرامش را بیش از پیش در خودش احساس کند سپس با صدای نجوا گرایانه ایی گفت:«گفتن اصلاً مهم نیست. اثبات گفته‌ها مهمه آرمان. من نیاز به دلیل و مدرک دارم. پنج سال پیش هم تو مُدام تکرار می‌کردی بیگناهی و اون نیم تاج ناخواسته در دستت قرار گرفته امّا هیچ دلیل و مدرک قانع کننده نیاوردی. مافوق‌های من از من دلیل می‌خوان تا اثبات کنم تو بیگناهی و یا گناهکار. پس برای من دلیل و مدرک بیار. حداقل یک نفر دیگه رو معرفی کن که حاضر باشه حرف‌های تو رو تصدیق کنه.»
آبتین ناخواسته و سریع گفت:«آروین3 Period آروین آریتمانی. اون به وجود پری‌ها و, دیوها اعتقاد داره. چند دقیقه قبل از این که از ماشینش پیاده بشم از وجود پری‌ها و دیوها و جهان‌های دیگه با دروازه‌های مخصوصشون حرف زد. اون می‌تونه حرف منو تأیید کنه.»
با امیدواری به آقای رسولی خیره شد. آروین تنها شانس او بود و یقین داشت او اگر چیزی بداند حتماً خواهد گفت.
آقای رسولی که چندان با اطمینان نمی‌توانست حرف‌های آبتین را باور کند با بی‌میلی ورقه ی سفیدی را از لای پرونده سبز رنگ بیرون آورد و همراه با خودکاری جلوی روی او گذاشت و گفت:«آدرس شو بنویس3 Period وامیدوار باش اون گفته‌های تو رو تأیید کنه.»
آبتین خودکار را برداشت و همان طور که آدرس آروین را می‌نوشت با امیدواری گفت:«من مطمئنم اون هر چی رو که بدونه به شما می‌گه.»
آدرس را نوشت و کاغذ و خودکار را به آقای رسولی پس داد. آقای رسولی هم بدون آنکه به آدرس نگاه کند آن را به داخل پوشه برگرداند و گفت:«فکر کنم برای امروز کافی باشه. بقیه بازجویی باشه برای زمانی که آروین مورد بازجویی قرار گرفت!»

۳ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل سوم، منطقه زمانی پنجم»

سلام امیرخان، خیلی باحاله، دستت طلا، من امروز یه جستجو کردم و پی دی افش را گرفتم، ولی اونقدر در هم و برهم و افتضاح بود که ترجیح دادم منتظر پست شما باشم، در سایتی هم نوشته بود که تازه این جلد اول این رمان است، می خواستم خواهش کنم اگر امکان دارد، نسخه ی کاملش را برایم به آدرس
a_a_hatami@yahoo.com
ایمیل کنید،
من با این که هنوز از ادامه ی ماجرا خبری ندارم ولی حدس می زنم آبتین و آروین برادرهایی از دو مادر و یک پدر باشند و هردو از این موضوع بی خبرند. با تشکر.

دیدگاهتان را بنویسید