خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حرف و سخنی از چند روز گذشته

سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان عزیز
مدتی به محله سر نزدم و نه پستی گذاشتم و نه برای پستهای خوب دوستان کامنت. عذر می خواهم. به مرگ کامبیز سرم شلوغ بود.

یادمِ اولین روزهایی که عصا بدست گرفتم خجالت میکشیدم. حس میکردم بقیه چپ چپ نگاهم میکنند. یا با نگاههای مسخره ای به آدم می نگرند. حس تنفر خاصی از خودم به خودم دست میداد. زمان که گذشت متوجه شدم حتی اگر حس هایم درست باشند من باید کار خودم را بکنم. آنها قرار نیست زمین بخورند یا عقب بیفتند. گفتم عقب افتادن دوباره لجم گرفت.از بس دیر رسیدم و فرصت از دست داده ام حسابی کفری میشوم. بگذریم
به اصطلاح سال تولید و اشتغال است. برای چند تا از فیلمنامه ها که سالها پیش نوشته ام به دفتر تولید سینمایی بعضی دوستان دعوت شدم. میگفتند که مضمونش به شعار می خورد. یک خورده شعارش را بیشتر کن و بازنویسی تا بریم تصویب کنیم. چند روز مرخصی گرفتم و راهی پایتخت رنگارنگ شدم. من و دوست سفیدم تنهایی رفتیم. جوری برنامه ریزی کردم که بعد از محل کار یک راست برم ترمینال و 9 شب تهران, ترمینال آرژانتین باشم و همینطور هم شد.
یکی از خصلت هایم این است که وقتی مسافرتی میروم, دوست ندارم مزاحم کسی شوم. خصوص کسی با شرایط من که هر جا می خواهم بروم کسی می خواهد دنبالم بیاید و آن وقت باید به وقت دیگران تنظیم شوم. از اینکه هم وقت یکی را بخاطر خودم بگیرم و هم جوری تنظیم شوم که او بتواند بیاید حس خوبی بهم دست نمی دهد. در تهران کمابیش دوست و آشنا هستند ولی به هیچکدامشان اطلاع ندادم. البته بخاطر اقتصاد مقاومتی شاید دلم می خواست به آنها اطلاع دهم. حداقل از کرایه مکان و خورد و خوراک راحت بودم ولی به اذیت شدن بعدش نمی ارزد.
شب که رسیدم یکی از دوستان دعوت کننده برای اینکه مطمئن شود آمده ام بهم زنگ زد. وقتی فهمید تهرانم آمد دنبالم و اتاقی در دفتر کارش در اختیارم گذاشت. به قول خودش محل استراحت دوستان است و تا وقتی آنجا هستم می توانم استفاده کنم. خیالم از این بابت راحت شد. یک ساعتی هم نزدم ماند و در مورد چند طرح صحبت کردیم و رفت تا فردا.
دفتر آن دوست خوب در خیابان انقلاب است. طبقه دوم یک آپارتمان که نمی دانم چند طبقه و چند واحدِ بود. او رفت و با اینکه خسته بودم خوابم نمی برد. صدای ماشین ها و بوق ها بیخ گوشم بودند. حس تنهاییِ غریبی بهم دست داد: خدایا این دفعه موفقم گردان. البته اگر به صلاحم است.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم. صحبت های خودمونی و دوستانه. معمولا در چنین شرایطی حس هم صحبت و هم زبون خوب داشتن رو شدید احساس میکنم. آخر زیاد اهل درددل و صحبت های خصوصی نیستم. بیشتر با خدایم صحبت میکنم و آن شب هم بعد از وضو و نماز و نیایش, دل سیری صحبت کردم و نمی دانم کی خوابم برد.
صبح با صدای باز شدن در دفتر بیدار شدم. سریع نشستم که یعنی من خیلی وقت است بیدارم. همان دوست عزیز با صبحانه ای که تهیه کرده بود داخل اتاق آمد. دستش درد نکند اینهم از رفع شدن دغدغه بعدی ام.
ساعتی بعد بقیه دوستان آمدند و جلسه ای رسمی و جدی شروع شد. نکاتی برای اصلاح بیان میشد و قرار شد در همان دفتر طرح اولیه را اصلاح کنم. اصلاح و بازخوانی خوب پیش میرفت. قصد جبهه گرفتن نداشتم. چون بعضی اصلاحیه ها اصلا بیخود و بی جهت بود. فقط چون قرار است از رسانه ملی پخش شود می خواستند همه جوانب را مد نظر بگیرند. که البته به نظر خودم به بدتر شدن کار منجر میشد. ولی چیزی نمی گفتم. تا اینکه ظهر شد. چند ساعتی استراحت و نهار. بعد از نهار سعی میکردم در بازنویسی طرح, کمی جذابیت اضافه کنم که داستان مخاطب پسند باشد. اما ذهنم درگیر بود. با خود میگفتم وقتی اینقدر دست به عصا راه می روند چه تلاشی است که بخواهم ذهنم را درگیر حواشی کنم و شاخ و برگ اضافی به آن اضافه کنم؟
عصر مجدد دوستان دور هم جمع شدیم و بگومگوها و گفتگوها آغاز شد. ظاهرا داشت خوب پیش میرفت که با پیش آمدن مسئله ای گارد شدید من آغاز شد. تا آن موقع در مورد مسائل مطرحی نظر خاصی نمیدادم چون خیلی چیزها از قبل تصمیم گیری شده بود. ولی این یکی را نع. قبول نمی کردم.
شخصیت اصلی داستان جوانی نابینا و موفق است. کسی که در امر تولید و اشتغال خوب کار می کند و از نمونه ای واقعی آن را الگو گرفته ام. ولی دوستان اصرار میکردند که آن شخص سالم باشد تا مخاطب بهتر بپذیرد. درک نمی کردم. یعنی اگر مشکلی جسمی داشته باشد مخاطب نمی پذیرد که آن شخص موفق باشد یا صاحب چند کارخانه باشد؟ حتما باید گدا باشد یا بدبخت و چهار دست و پا برود که بقیه بپذیرند؟
اما آنها گوششان بدهکار نبود. منهم محکم در موضعم پافشاری میکردم. از بس جای مخاطب فکر کردند که ذهنشان کولون و قفل شده. از آنها اصرار از من مقاومت. نزدیکی های اذان مغرب بود که حس کردم شاید آن شب, شب آخر باشد. انگار توافقی در کار پیش نمی آید. جناب تهیه کننده که زود رفت. منشی هم رفت. دستیار تهیه کننده هم رفت. من ماندم و دوستم که گفت امشب یک بازنویسی نهایی بکن تا فردا صبح ببینیم چه شود.
پذیرفتم. اما موقع نوشتن دستم و انگشتهایم تایپ نمی کرد. اصلا تمرکز نداشتم. مرتب حرفهای آن جنابان در ذهنم تداعی میشد. احتیاج داشتم کمی قدم بزنم. نمی دانستم موقعیت بیرون چگونه است ولی دلم را به دریا زدم. کلید را به من داده بودند. 9 شب بود که در پیاده رو با دوست سفیدم قدم میزدم. هنوز خیلی مغازه ها باز بودند و سروصدای ماشین و مردم کمی از تشنج فکری ام کاست.
چند نفری می خواستند کمک کنند که دوستانه به آنها فهماندم قصد قدم زدن دارم. قدم زدنی که توام با تنهایی باشد. گاهی حرف انتخابات و کاندیداها را از بعضی ها می شنیدم. غرغر و اوضاع اقتصادی هم کمی از گفتگوها بود. ولی توجهی نمی کردم.
در حین قدم زدن مردی میانسال جلویم را گرفت که او هم مسافر است. کمی با من قدم زد. او هم حوصله اش سر رفته و البته مردی خوش برخورد و مودب بود. اهل خوزستان و برای درمان به تهران آمده. قدم زنان پیش میرفتیم که با اصرار من را به یک آبمیوه فروشی برد که باید مهمانم کند. یک لحظه ترسیدم. نکند چیز خورم کند؟ نکند قصد و نیت بدی داشته باشد؟ از طرفی میگفتم اینقدر منفی نباش. مگه چی داری؟ جیبهات که خالیِ. عصا هم که به دردش نمی خوره. اما از جایی که ذهن داستان پردازی ام همیشه منفی میبافد با خود میگفتم شاید بیهوشم کند و ببرد اعضای بدنم را بفروشد.
در این افکار بودم که متوجه شدم آب هویج بستنی را خورده ام و او هم شیرموزش را خورده. از هر دری حرف میزد. حوصله اش را نداشتم و بهترین بهانه را بازگشت به دفتر دانستم. همراهم آمد و تا در ورودی مجتمع دنبالم بود. خداحافظی اش هم ده دقیقه ای طول کشید. بالاخره شمارهش را داد و رفت.
وارد اتاق شدم. مجدد همان غم تنهایی سراغم آمد. همان حس نیاز به هم صحبت. توجهی نکردم و مشغول تایپ طرح جدید شدم.
روز بعد کیفم را آماده کرده و طرح و پیشنهادهایم را ارائه دادم. جناب تهیه کننده طرح جدید را پرینت گرفته بود و می خواند و من توضیح میدادم که آن شخصیت را تغییر ندادم. شما طرح را برای تصویب ارائه بدید سازمان. اگر اوکی شد که هیچ ادامه میدیم. اگر اوکی نشد طرح را تا همین جا به مبلغ اینقدر میفروشم به شما و شما با نویسنده دیگری وارد مذاکره بشید. شخصیت اصلی رو هر طور دوست دارید عوضش کنید ولی من عوضش نمی کنم.
تهیه کننده بعد از خواندن متن نهایی پیشنهادم را قبول کرد و حضور من در آنجا دیگر معنایی نداشت.
هنوز دو روز مرخصی داشتم. چه کنم؟ برگردم یا جایی بروم؟ کجا بروم؟ خوب است بروم قم و جمکران. پس فردا هم که عید مبعث است و به خانواده هم بگویم بیایند و چند روزی آنجا باشیم. که البته طی تماسی خانواده گفتند آمادگی ندارند و من هم مردد که بروم یا نه. هم حسش بود که بروم جمکران هم چون تنها بودم حسش نبود.
با همان دوست به حرم عبدالعظیم حسنی یا همان شابدولعظیم رفتیم. زیارتی کردیم و حس و حال اون قدیم ندیما بهم دست داد. دوران کودکی که با والدین میومدیم اینجا و عشق بازار و اسباب بازیاشو داشتیم. بعد از زیارت, چند اسباب بازی و مشک برای اهل خانه و پسر کوچکم که خعععیییلی دلم برایش تنگ شده بود خریدم و از قم و جمکران منصرف شدم.
ساعت هفت بعد از ظهر خانه بودم. خوشحالی پسر کوچولو از اسباب بازی ها خستگی از تنم رهانید. با هم مشغول بازی شدیم. کشتی, قایم باشک, لگو بازی و اسب شدن برای سواری. کمرم درد گرفت و بهش گفتم بیا رو کمرم راه برو که ناگهان چنان جفت پا پرید روی کمرم که فریادم تا کره مریخ رفت. الان که تایپ میکنم هنوز درد میکند و فکر کنم مهره ای چیزی جابجا شده و باید بروم عکس بگیرم. خلاصه نزدیک بود بزنمش ولی چنان حرفه ای و با تجربه با شیرین زبانی عذرخواهی کرد که انگار آبی روی آتش ریختند و در حالیکه درد میکشیدم خنده ام گرفت و بوسیدمش. بوسه فرزند آرامش بخش ترین و مسکنترین عامل برای آرامش روح است. الان هم منتظرم ببینم نتیجه کار تهران رفتنم چه می شود. البته می دانم: طرح را بدون اینکه به سازمان ببرند به دست نویسنده ای دیگر می سپارند که طبق سلیقه آنها بنویسد. بعد از تصویب هم به من می گویند که سازمان نپذیرفت و به شخص دیگری دادیم بازنویسی کند و طرحت را می خریم. البته اگر به آن مرحله برسد.

خب دوستان ببخشید سرتان را درد آوردم. من نا امید نیستم و با تلاشی مضاعف یک جفت پوتین فولادین جدید خریدم و می خواهم به میدان برگردم. شما هم همین گونه باشید و از تنها بیرون رفتن نترسید. با دوست سفیدتان بیرون بیایید برکات الهی را خواهید دید. راستی عید مبعث مبارک و اعیاد شعبان را هم پیشاپیش به همگی تبریک میگویم.
همگی موفق و پیروز باشید.

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «حرف و سخنی از چند روز گذشته»

سلام و عرض ادب
ان شاالله گوش شیطون کر اگر به پیش تولید رسید خبر میدم هر هر کی شیرینی می خواد بیاد اصفهون بگیره بوخوره. خخخ
ممنون از حضورتون. موفق و پیروز باشید
هان راستی مدال داشت یادم میرفت. موقع شیرینی دادن بهتون میدم. خخخ

سلام مهدی آقا شما مایع افتخار من و هم نوعانتون هستین اطمینان دارم که نتیجه خوبی دریافت می کنید چون قصدی که رویش پافشاری کردین قطعا خدا پسندانست
در ضمن عید شما هم مبارک ای دوست داشتنی رفیق من
و یه انتقاد کوچیک
به نظر من هیچ وقت و تهط هیچ شرایطی فکر زدن فرزندت رو نکن و بیشتر مهر به ورز
بر قرار باشی

سلام و عرض ادب
ممنون از حضور سبزت دوست عزیزم. بله نقدت به جاست و تا به حال هم نزدمش. فقط گاهی تندی میکنم که اونم باید اصلاح بشه. اما یک لحظه فکر کن رو زمین خوابیدی و یکی جفت پا بدون اینکه آمادگی داشته باشی بپره رو کمرت. اوخ اوخ. داغون میشی. هان وقتی اینکار رو کرد یک لحظه کامبیز جلوم ظاهر شد با خنده ای مغرورانه. اون بیشتر حرصم رو درآورد. خخخ
موفق و سربلند باشید

سلام آقا مهدی عزیز.
عید مبعث بر شما هم مبارک و زیارتتون قبول.
امیدوارم که این کارتون هم به خوبی پیش بره و خبرهای خوشی از شما بشنویم. شخصا قلم شما رو خیلی دوست دارم و واقعا زیبا می نویسید.
مرسی از بابت پست.
شاد و سلامت باشید.

سلام عزیزم.
دوست سفید چی چیِ؟
خوردنیِ؟
من وقتی تهران تنها بودم گشنه میشدم سیگار دود میکردم سیر میشدم.
خیلی تهران تنها بودم و خیابون پرسه میزدم.
من بودم پسرم رو به شدت کتک میزدم.
نمیدونم چرا حال نوشتن خاطرات تهرون رو ندارم

سلام و عرض ادب
دوست سفید نیمیدونی چیچیِ. همون عصاس دیگه. فکر میکردم بچه تهرون که سیگار میکشه خعععیییلی باهوش باشه. خخخ
میدونی چرا تا حالا مجرد موندی؟ چون خدا میدونه قاتل بچه هات میشی. اصلاح کن خدوتو. خخخخ
موفق و شاد شاد باشی

کاملا درکت می کنم شاید اگر من هم بودم خشمگین می شدم
ولی همیشه به این فکر کن که یه کتک زدن میتونه چه ذهنیت بدی رو در آینده تو روح بچه
نقشی بد به جا بزاره
ای بابا خدایی چرا به کامبیز جان این قدر گیر میدین قدرش رو بدونید گل هستش واقعا

سلام و عرض ادب خدمت نویسنده توانمند هم محله ای جناب آقای بهرامی راد. واقعا تلاش و اراده شما بی نظیر و ستودنیست و امیدوارم روزی برسه که تک تک برنامه ها و فیلم نامه هایی که دارید و نوشتید اجرا و عملی بشه واقعا به خاطر پشتکار عالیتون تبریک میگم و انشاالله که در راه پیش روی زندگیتون همواره موفق باشید در آخر هم پیشاپیش تولدتون رو تبریک میگم و براتون بهترین ها رو از خدای متعال خواهانم .

سلام و عرض ادب خدمت سمانه خانم نویسنده تازه کار و خوبِ محله که نوشته هاشونم برعکس چیزی که میگن خیلی هم خوبه.
ممنون از نظر لطف و انرژی مثبتی که بهم دادید. و باز ممنون از شادباشی که گفتید. ان شاالله شما هم همیشه موفق و پیروز باشید و شاهد تلاشهای روز افزون و پر نتیجه شما و همه دوستان باشم. موفق و سربلند باشید

سلام بر آقا مهدی۳۱۳ گرامی نویسنده ارجمند
جدا عالی می نویسید, میشه با نوشته هاتون قدم به قدم همراهتون اومد و تصویر سازی کرد…..
به عقیده من اما کوتاه بیاید از موضعتون
برای اولین قدم
برای مطرح شدنتون به عنوان یک نویسنده
باید کوتاه بیاید
خیییلی سخته خیییلی
ولی من جای شما بودم کوتاه میومدم
و در فیلم نامه یا نمایش نامه های بعدی که اون وقت دیگه مطرح شدم جبران مافات می کردم و در مصاحبه هام این مطلب رو همیشه می گفتم….
بذارید اسم خودتون بعنوان نویسنده توی تیتراژ فیلم درج بشه

سلام و عرض ادب خدمت بانوی محله
بسیار سپاسگزارم از نظر لطفتون. اتفاقا خیلیا این رو گفتن و میگن. ولی نمیدونم چرا دست خودم نیست. خیلی چیزها رو موقع بازنویسی ها و اصلاحیه ها کنار میام. ولی مسئله ای که بخاطر اون نوشتن اون داستان رو شروع کردم یا ستون اساسی داستانم رو بنا کردم رو نمی تونم تغییر بدم. میشه ولی سختِ و من با اینکه خعععیییلی انعطاف پذیرم ولی نمی دونم چرا یکخورده قلجبازی میکنم. خخخ
اما چشم. حتما رویش فکر میکنم و شاید عملی اش کردم. و اگر عملی اش کردم حتما اطلاع میدم که بدونین به حرفتون گوش دادم. خخخ
موفق و پیروز باشید. مستند یادتون نره.

سلام آقا مهدی. عجب داستانی دارید شما با این جماعت! خداییش سخته تفهیم مفهوم به اشخاصی که نمی خوان بفهمن! ولی آخرش رو لایک که نا امید نمیشید! ادامه بدید و این نه ها رو از رو ببرید! میگم۱عالمه حرف دارم بنویسم ولی، … بیخیال دیر که رسیدم پر حرفی هم کنم آیا؟ ولش کن باشه واسه دفعه بعد! فعلا فقط اعلام حضور و عذر خواهی از تأخیر و آرزوی موفقیت برای شما و طرح شما و دعای همیشه!
شاد باشید!

دیدگاهتان را بنویسید