خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

راز مستقل شدن من. قسمت اول

سلام. مستقیم با کله میریم توی اصل موضوع.

اینبار یه درخواست از عزیزان دارم.

بعد از خوندن این چرت و پرت، ببخشید بعد از خوندن این مثلا طنز، خیلی دوست دارم نظر بدهید که آیا هدف از این نوشته چی بوده.

خودمونی‌تر بگم. ازش چی برداشت کردید؟

تا حالا بوده من جدی باشم؟
اگر نبوده اینبار جدی میگم.
چی دریافتید؟

قسمت آخر در انتهای گوشکن را هم مینویسم و کم کم میخواهم از دنیای مجازی برم.

نمیخوام ناز کنم، جدی نه فقط این سایت، کلا از دنیای مجازی تا آنجا که ممکن باشد میخوام برم

علت هم این است که میخوام به آرامش برسم و فکر میکنم مجازی خیلی مخمو خراب میکنه، ببخشید خراب که هست، خرابتر.

یادش بخیر، وقتی نوزاد بودم نمیتونستم بلند بشم و حرف بزنم.
برای یک نابینا چیزی بدتر از این نیست که خودش نتونه راه بره.

هفت ماهه که شدم، کم کم به فکر افتادم مستقل بشم. نمیخواستم بیناها درباره ام فکر بد بکنند.

یادمه همساده بغلدستی می‌گفت بنده خدا نمیتونه راه بره چون چشم نداره. دیگری میگفت: چشم نداره، نمیتونه حرف بزنه.
تصمیم گرفتم راه بروم و بتوانم راحت حرف بزنم.

اولین ظلمی که در حق خودم روا دیدم، همان تصمیم زودهنگام بود. تصمیمی که من را در رده ی آدم بزرگا قرار داد و استرس، اضطراب و ترس را در من آفرید.

دومین حماقت، گوش دادن به حرف مردم بود. مردمی که میبایست تا وقتی زنده هستم، بخاطر آنها زندگی کنم، هرچی آنها بگویند را انجام دهم و خودم نباشم.

تلاش زیادی کردم تا بتوانم راه بروم. هی بلند میشدم، میافتادم!

بعد از زور طاقتفرسا، در کمتر از یک ماه توانستم بلند بشم و اسپانیولی برقصم.

بخاطر این خطای زود هنگام، بسیار مورد توجه خانواده قرار گرفتم.

پدرم میگفت حالا که تونستی راحت بلند بشی و راه بری، چرا نتوانی حرف بزنی؟

“کامبیز! تو یک انسان خودساخته ای هستی، راهت را خودت پیدا میکنی. من بهت دستور میدهم که حرف زدن را هم یاد بگیری و مثل ما بزرگا حرف بزنی.”

ناگهان بابام ادعا کرد که پسرم میتونه حرف بزنِ. مجبور شدم در جهت تصدیق این ادعای عجیب، دست به تلاش دیگری بزنم.

تعجب نکنید اگر همان بشوید که دیگران میخواهند که باشید، گرچه بالفعل نباشد و یا برای بودن زود باشد اما مهم آن است که بعضی اوقات ما آن چیزی میشویم که دیگران میخواهند که باشیم.

تمام مردم شهر را دعوت کرد تا به همه این آیه خدا را که من باشم نشان دهد و معجزه ی حرف زدنم را به گوش عالم برساند.

قبل از برگزاری مراسم، در خلوت پدر و فرزندیمان، بابام گوشم را گرفت و کشید و فرمود: پسرم! حرفی زدم که نمیبایست میزدم. میدونم سختِ اما تو میتونی. باید زبون باز کنی.

گریه کردم و سعی کردم کلماتی که از دهن آدم بزرگا درمیاد را در ذهن کوچکم تحلیل کنم و بفهمم.

خدای من، من هنوز بچه هستم. چه انتظارات سختی ازم دارند. خدای من، خدای مهربونم، دوست ندارم بزرگ بشم.
خدای عاشقان، خدای بی‌پناهان، کمکم کن، اینها برای کسب شهرت و پول به منِ نوزاد هم رحم نمیکنند.

ای کاش این پایان فرمایشات بود و دیگر چیزی نمیگفت و من را با بار سنگینی که بر دوشم نهاده بود رها میکرد.

ادامه داد: نمیخوام بخاطر نابیناییت با چشم ترحم بهت نگاه کنند. حقیقتش آنقدر آوازه نامت بر سر زبانها افتاده که روزنامه کیهان با تیتر بزرگ نوشته: نابینایی که برای مستقل شدن عجله به خرج داده و میتواند در کمتر از ۱ سالگی به درستی حرف بزند و راه برود.
خبرگزاری فکس نیوز به نقل از کیهان، خبری که هنوز تایید نشده را در سراسر جهان مخابره کرده و اکنون قرار است پریزیدنت ریگان از طریق ویدیو کنفرانس، آنلاین در مراسم حضور یابد.

پسرم! نباید درمقابل عمو سام کم بیاریم. آبروی من بسته به چند جمله ایست که قرارِ تو بگی.
آن وقت پولدار میشویم و برات بستنی قیفی میخرم.

میفرستمت پیش عمو، بزرگ میشی، دانشگاه میری و خلاصه حالشو میبری.

چه تلخ است که بزرگا بخاطر جاه طلبی‌ها و ارضای امیالشان، از آرزوی کودکان به نفع خودشان اسلحه درست میکنند و آنان را میفریبند.

گاو کشتند، 300 کیلو شیرینی خریدند، پنج هزار نفر را دعوت کردند تا به تماشای من بیایند.

روز موعود فرا رسید. کودکی که باید بچگی کند، در آغوش گرم مادر باشد و شیر کوفت کند، وادار شد نقش اول مجلس را بر عهده گیرد تا موجبات شهرت خاندان را فراهم کند.
همه آمدند، ارتباط مستقیم با عمو برقرار شد.
من را مقابل میکروفن رو به عمو نشاندند.

ابتدا سرود زنده باد کامبیز را با صدای بلند خواندند، خیلی ترسیدم.
سپس عمو ریگان سرود خودش را خواند و از من پرسید:
در این ساعات فجر صبحگاهان، به من بگو چه می‌بینی؟
اولین کلمه ای که بر زبانم جاری شد {هیچ} بود.
بلند و با گریه گفتم هیچ!
همه خوشحال شدند، میخندیدند و بخاطر اولین کلمه ای که گفتم تعجب کردند اما من سوختم.
کلمه ای را به زبان آوردم که حقیقت وجودش، تا آخر زندگیم قرار بود با من باشد.
بابام از روی سادگی و با خشم در گوشم گفت: با ادب باش و با احترام به سوالات عمو جواب بده.
سپس عمو ادامه داد:
آیا آن پرچمی که دوش بر آن سلام دادیم را اکنون در نور سحرگاهان می‌بینی؟
مجبور شدم بخاطر ترسی که از عصبانیت پدرم تمام وجودم را فرا گرفته بود، اولین دروغ زندگیم را بگم و آهسته گفتم بله.
کاش حقیقت داشت و میدیدم اما به اندازه تلخیِ دروغی که گفتم کامم را زهر مار کرد.

۴۶ دیدگاه دربارهٔ «راز مستقل شدن من. قسمت اول»

سلام
ببخشید احتمالا کامنتم یعنی حرفام ممکنه پراکنده بشند. در مورد خداحافظی از فضای مجازی، راستش منم چند بار این تصمیم رو گرفتم ولی متأسفانه اون اراده ای که باید داشته باشم رو ندارم. مطمینم به طور کامل نمیشه از فضای مجازی فاصله گرفت، ولی اگه قدری فعالیت هر کدوم از ما در فضای مجازی کمتر بشه به میزان موفقیتمون کمک میکنه. اینکه از فرصتهایی که داریم بتونیم حُسن استفاده رو بکنیم.
در مورد مطلب طنزتون هم: به این شدت نه، ولی من هم یکی از اونهایی هستم که زودتر از موقع خودش وارد دنیای آدم بزرگا شدم. الآن که مثلا بزرگ شدم یه جورایی دارم بچگی میکنم! خخخخ.
یه نکته دیگه هم که متوجه شدم: امان از وقتی که نشه واقعیت و حقیقت رو گفت! دقیقا یادم نیست و نمیدونم اولین دروغ زندگیم رو کی و کجا گفتم. ولی خوب یادمه وقتی رو که به خاطر همون صراحت و صداقت بچگیم سرزنش شدم. و همچنین یادمه زمانی که مسئولین مدرسه اتفاقا من و چند نفر رو که میدونستند در فلان روز که قرار بود مسئولین محترم آموزش و پرورش تشریف فرما خواهند شد، یه جورایی ممکنه با سؤالاتمون به اصطلاح مو از ماست بکشیم، احضار کردند و شفاهی بهمون دیکته کردند که چی بپرسیم و چگونه بپرسیم که دروغاشون فاش نشه خخخخ. من اون روز هیچ سؤالی نپرسیدم و حرفی نزدم که مجبور به دروغ گفتن نشم. ولی توی فرمی که آخر سال به ما که تو شورای دانشآموزی بودیم دادند، چون معاون مدرسه سؤالات رو برام خوندند که جواب بدم، نتونستم یه جاهایی اون که نظر واقعیم هست رو بگم که در فرم نوشته بشه.
زیاد حرف زدم. بازم اگه نکته ای به نظرم رسید، مراحم خواهم شد.
موفق باشید.

سلام. مشکلی نیست پراکنده هم بشه یه جوری خواهم فهمید.
من اراده دارم و میرم.
از دنیای مجازی فاصله میگیرم، خوبشم میگیرم. دعوا داری؟
یک پست درباره دروغ و فوایدش نوشتم اما حال ندارم تکمیل کنم.
از این به بعد حق نداری راستشو بگی.
حتما اگر چیزی بود باز مزاحم بشوید خوشحال میشیم.

درررررررررررررررررررررررررووووووووووووووووووووووووود!
مردهشور زودتر ببردت با این حرف زدنهات…
مرتیکه مگه بزه که کسی مثل من و تو به این محله بیاد و بره…
حالا کمی مثل بره بعبع کن یا مثل ببره بپر بر سر من و مغز منو بخور…
بعدش حرفتو پس بگیر و از رفتن تا مردنت زیادی ورررررررراجی نکن…
خوش به حال خودم که از همون اول تنبل بودم و در سنده سه سالگی راه افتادم و تا به این سن برسم سینه خیز حرکت میکردم خخخخخ…
تو عجب بچه پررویی بودی که از همون اول مدعیه پیشرفت بودی و با این همه خرخونی هم هیچ خری که نشدی فقط دهانبز شدی…
خب حالا چندبار از روی این متن من بخون و اگر چیزی حالیت شد و چیزی فهمیدی که فکر نمیکنم و باور ندارم که بفهمی بیا آدم خوبی بشو و از این به بعد درست و خوب حرف بزن و بنویس عزیزم!

درود. دمت گرم. خداییش حال کردم. طنز تلخ زندگی بود واسه ماها.
ولی در خصوص رفتن از فضای مجازی هم باید بهت بگم گریه نکن. طیه یه اقدام از پیش برنامه ریزی شده, قراره که شورش کنیم. البته شاید هم تلخش کنیم و تو رو بر مَسنَد قدرت. یعنی همون مدیریت محله بشونیم.
پس غصه نخور و از فضای مجازی هم نرو و ناز نکن.
تازه من میخوام کامبز سواری کنم. کجا به این زودی.
خرتر باااااشی.

سلام و عرض ادب
متن طنز تلخ. زیبا و به نظرم قابل تامل.
در مورد فضای مجازی این رو قبول دارم که هر چه کمتر درگیرش باشیم بیشتر آرامش داریم. هر وقت سمتش نمیرم کارهایم بیشتر و سریعتر جلو میره و هر وقت درگیرش میشم برنامه هام بهم میریزن. در کل بستگی به هدف شخص داره. که برای تفریح میاد یا اینکه فقط شاد باشه یا هدف دیگری داره.
اما متنت در یک جمله: چشم به دهان دیگران دوختن. این مسئله همه را اذیت میکند و معلولین را خیلی بیشتر می آزارد. چیزی که نیستی و باید بگویی هستی و چیزی که هستی و نمی توانی بگویی که نیستی. انواع زاویه دیدها به شخص, فشارهای روحی و جسمی و خیلی چیزهای دیگر که بخاطر حرفهای دیگران بوجود می آید, آدم را خیلی زود فرسوده و افسرده میکند.
موفق و پیروز و شاد و خوشبخت باشی دوست خوبم.

سلام دوست عزیز.
در مورد خروجت از فضای مجازی عرض کنم که: اصلا راه منطقی به نظر نمی رسه. تو داری صورت مسئله رو پاک می کنی. فضای مجازی جزئی از زندگی ما آدم های قرن بیست و یک رو تشکیل می ده که حتی وقت هایی بدون اون کارمون لنگ میشه. پس بجای پاک کردن صورت مسئله بهتره که اون رو مدیریتش کنی. یعنی ببینی چی میخوایی و چه کار داری و چی به نفعت هست و چی به ضررت. بعد هم توی این دنیای مجازی درست و سالم زندگی کنی.
در مورد استقلال زود رَست هم چیزی واسه گفتن ندارم.
کامبیز شاه اسدی دوستت دارم. میدونی

سلام دوست خوبم کامبیز
اگر چه مدت کمی هستش که با شما آشنا شدم
ولی برام باعث افتخار هستش
من برداشتم از مطلبت برداشت تنز گونه نیستش درسته نوشته ها صورت تنظ دارند ولی از حقایقی میگن که کسی دقت زیادی بهشون نداره کامبیز عزیزم
من با خوندن مطلبت شاد شدم ولی همراه با غم ،در ضمن اطمینان دارم که شما از این محله نمیرید ،و
فضای مجازی

با کامنت ۶ موافقم ،اینترنت شده ملزومات زندگیه ماها ،خودم رو بگم گوشی ۷۹۰۰دارم نمی خواستم گوشی لمسی بگیرم ولی بالاخره به خاطر نیاز ،تازه خریدم
و سعی می کنم مدیریت کنم رفتنم رو تو اینترنت و از تلگرام هم فقط برای ارسال و دریافت فایل استفاده دارم و واتساپ هم که ندارم
و نتیجه
ما در برابر بعضی از مقدرات نمی توانیم به ایستیم
از یه نفری که کفشی کهنه به پا داشت و خدارو شُکر می کرد ،پرسیدن برای کفش کهنه و پاره خدارو چرا شاکری
گفت دیدم یکی که پا نداشت ،داشت خدا رو شُکر می کرد

سلام شادمهر عزیز.
خیلی قلب پاک و بزرگی داری، بهت تبریک میگم.
امیدوارم بتونم کمر دنیای مجازی رو بشکنم.
برا من هم افتخارِ که دوست مهربانی مثل تو دارم که صادقانه حرفشو میزنه.
خوشحالم از نظر لطفت به من.

سلام
چقدر جالب می‌نویسید. البته برخی از پستهایتان را تا به حال خواندم ولی هیچی نفهمیدم خخخخ
تازه این یکی کمی قابل هضم تر بود یعنی فکر می‌کنم
چیزی که من فهمیدم این بود که شما به خاطر مردم و حرفهایشان نمی‌تونستید بگید من نمی‌بینم یا مردم فکر می‌کردند که شما چون نمی‌بینید نمی‌تونید حرفم بزنید یا راه هم بروید
طنزتونو دوست دارم
کاش بشه فقط برا خودمون زندگی کنیم کاش فقط یک کوچولو خودمونو به جای دیگران می‌ذاشتیم ولی حیف حیف
موفق باشید

سلام کامبیز.
مطلبت قابل تأمل بود. واقعا سخته توی حقیقت و واقعیت گیر کنی و نتونی حرف دلت رو بزنی.
اما اگه واقعا به طور جدی می خواهی از فضای مجازی بری بهت تبریک میگم. البته منظورم این نیست که کامل ارتباطت رو با فضای مجازی قطع کنی. منظورم اینه که ارتباطت با فضای مجازی رو مدیریت کنی و از فضای مجازی برای بهبود زندگی حقیقت استفاده کنی نه اینکه کل وقت زندگی حقیقی رو بزاری برای فضای مجازی. خودت حساب کن چقدر وقتت صرف زندگی حقیقی و چقدر صرف فضای مجازی میشه آن موقع می تونی بهتر درکش کنی.
با اینکه تا به حال ارتباطی باهات نداشتم ولی شخصا علاقه خاصی بهت دارم و امیدوارم هر جا هستی خنده روی لبات باشه.
شاد و موفق باشی دوست عزیزم.

آقا قبول نیست بقییش چی شد پس. من تازه داشتم همزاد پنداری میکردم. میخواستم ببینم موسیقی متنش چه طوریه. ولی جدی این که تو جمع به بچه ها میگن مثلا بگو قسطنطنیه یا فلان حرکتُ انجام بده تا عمو ببینه این حرفا خیلی بده واقعا. کار بسیار مزخرفیست. ولی بالاخره در چه سنی تو گفتی قسطنطنیه! خخخ

سلاااام و درووود بر کاااامبز
خوبی یا چطوری آیا
خب شک نکن که تو درست میشی اما در سی صد هزار سال دیگه شاااایید
یعنی در اون موقع تو بودی که این سخنان رو گفتی من که شک دارم و فقط میگم خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخ خخخخخخخ خخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ هاهههاهههاهههاهههاهه
شبت خوش و خدا نگهدار

سلام. چیچی پرسیده بودی اولش یادم رفت؟ میگم که نرو اگر بری من سر به سر کی بذارم به پست های سریالیه کی گیر بدم؟ این کار رو با من نکن! مقصودت هم از نوشتن این ابه نظرم این بود که ملتی رو سر کار بذاری شبیه همیشه! بعدش هم، جدی من زمانی تصمیم جدی گرفته بودم که کلا از اینترنت محو بشم ولی الان بهش می خندم. واسه چی باید خودم رو ازش محروم کنم در حالی که میشه تعادل بین این۲جهان، جهان واقعی و دنیای مجازی رو حفظ کرد و از جفتش لذت برد! در مورد تو مطمئنم که بهترین تصمیم رو خواهی گرفت ولی من ترجیح میدم بمونم و ازش بهره ببرم و ترجیح میدم تو هم در مورد موندن خودت به همین نتیجه برسی! چون دلم واسه نوشتن هات و حضور۱هم محله ایه اینترنتی که تو باشی تنگ میشه! خوب برم ببینم کجا ها هنوز آباده خرابش کنم!

سلام پریس. این دنیای مجازی عامل استرس و اضطرابِ.
من رفتم سر به سر علی کریمی و ممد الکی بذار.
راستی غزل هم هست بهش بخندی بد نیست خخخ.
من خواهم نوشت و یکی از طرف من میاد می انتشارد.
پسورد رو میدم به یک فرد مطمین.

سلام.
خو طنز پستت که مث همیشه عالی بود و از خوندنش خیلی لذت بردم, هم زیبا و هم دردناک بود..
خو نرو این همه ملت میگن نرو خخخخ میگیم خادمی نویسندت کنه ها؛ بعدش هم چه معنی داره بری رمزت را بدی یکی دیگه جات بیاد خخخخ خو این چه کاری هست خودت بیا دیگه.. اگر هم میری مث بقیه برو که بی صدا رفتن. حتی متوجه نمیشیم نیستی خخخ
راستی بیا یه کاری بکن قبل از رفتنت قلمت را بده به من خیلی عالی هست من از اول هم به این قلم تو حسادت کردم بعد بی صدا برو من مینویسم خخخخخ..
همیشه رفتن و بریدن را با گفتن و جار زدن نشون نمیدن
یادت باشه رفتن همیشه اینجوری نمیشه قشنگترش هم هست..
راستی امیدوارم که از حرفای من ناراحت نشی ولی به نظرم تو از اشخاصی هستی که دوستار حقیقت تلخن تا دروغ شیرین این را از روی نوشته هات حس کردم و شاید برای همین صادقانه این کامنت را نوشتم.
امیدوارم چه بمونی و چه بری همیشه شاد و موفق باشی

سلام حسینی. خوبی؟ همساده ها چیطورن؟
خو متشکرم این از اولش.
خو من که برم از کل دنیای مجازی میرم.
خادمی کیه؟ عددی نیست. سایت کامبیز دات ارگ میزنم با سازمانهای اطلاعاتی همکاری میکنم.
خوبه به دروغ بگم سرطان دارم و سالی یکبار بیام خخخ!
رمز رو بدم یکی دیگه نوشته هام منتشریده میشه ولی خودم نخواهم بود.
میرم و قبلش هم اعلام میکنم هعععععععییی.
من قلمم رو به یک بستنی نعمت میفروشم.
حسادت نمیکنی چون بهتر از من مینویسی.
من که پیر شدم نوبت شما جوونهاست.
اگر فقط قرار بود از این سایت برم نمیگفتم ولی هدف رفتن از کل دنیای مجازیست.
فحش که ندادی چرا ناراحت بشم؟ خخخ
آره من همیشه حقیقت رو میگم و دوست دارم که بشنوم تا دروغی که خوشحالم کند.
مرسی که صداقت را در کامنتت به قلم کشیدی.
امیدوارم چه میرم چه میرم ممنونم از ته قلبم.
زیادی به قلمم لطف داری و باور دارم که در مقابل مهربونی هم نوعان عددی نیستم.

سلام کامبیز.
رفتن از فضای مجازی، یک تصمیم کاملا احساسی و به دور از منطق هستش.
با یک برنامه ریزی درست، میشه به همه ی کار ها رسید و در کنارش در فضای مجازی هم حضور داشت.
مجازی که چه عرض کنم.
الان دیگه حقیقی تر از همه ی حقیقی هامون شده.

به جان خودم همه رو گذاشته سر کار!
حالا از من گفتن از شماها نشنفتن!
این دنیای مجازی عامل استرس و اضطرابِ
آره گفتید منم باور کردم. حیف که اون پیامو حذف کردم وگرنه همینجا کپیش میکردم که یادمه یه بار تو خصوصی بهم گفتید یعنی نوشتید که تنها چیزی که ندارید استرسه. عین جملتون یادم نیست ولی حرفتون و جملتون تو همین مایه ها بود.
بازم قراین و اَمارات دال بر سر کاری بودن قضیه هست که فعلا از نوشتنشون صرف نظر میکنم خخخخخ.

ای کودک . . .
کفشهایم را نپوش.
تلاش تو برای بزرگ شدنت غمگینم می‌کند. . . .
کودک بمان .کوچک بمان.
من در بزرگ شدن دردهایی دیدم که کوچک کرد بزرگ شدنم را. . . .
خب این یه پیام بود که برام اومده بود.نمی ‌دونم نویسنده اش را!
سلام بر جناب آقای اسدی شریف.
“تمام مردم شهر را دعوت کرد تا به همه این آیه خدا را که من باشم نشان دهد و معجزه ی حرف زدنم را به گوش عالم برساند.”
واقعا!برای فوق العاده نوشتنتان چه باید کرد؟
آیا اهل آسمانها و زمین دعوت شوند.؟؟!!
و آنچه دریافتم:”کاش حقیقت داشت و میدیدم اما به اندازه تلخیِ دروغی که گفتم کامم را زهر مار کرد.”
آیا هنوز توی فضای مخ آزی خودتون می انتشارید؟؟ یا . . .
“من خواهم نوشت و یکی از طرف من میاد می انتشارد.
پسورد رو میدم به یک فرد مطمین.”
قسمت دوم. سوم. . . قسمت آخر.راز مستقل شدن من .
قسمت آخر در انتهای گوش کن.
ببین کجا منتشرشون کردید؟توی بایگانی شما نیافتم!!
با تشکر.

سلام آقا یا خانم بزرگوار.
متن جالبی بود، منم نمیدونم کی نوشته، هرکی نوشته دمش گرم.
فوقالعاده نمینویسم، فوقالعاده میخونید.
برایم جالبه بعد از یک سال و هفت ماه ممکنِ یه هممحله ای نوشته ی من رو بخونه.
خوشحالم از لطفی که دارید.
سوال شما رو متوجه نشدم، شما بنویسید، مدیران منتشر میکنن.
اون پستها فعلا منتشر نشده.
در انتهای گوشکن قسمت آخر، اندکی نوشتم، تکمیل بشه حتما منتشر میکنم.
مرسی از خوندن پست

دیدگاهتان را بنویسید