خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل پنجم

سلام بچه ها، امروز براتون فصل پنجم این رمان رو آوردم. بخونید و لذت ببرید.
***
«بخش آبتین، منطقه زمانی نهم: سایه‌های مرگ

ـ ایران ـ تهران ـ شهر ری ـ ساعت به وقت محلّی هشت صبح روز جمعه
شعله‌های آتش که نشأت گرفته از تکّه چوب‌های درون حلبی روغن هفده کیلوگرمی بود، زبانه می‌کشیدند و تا آنجا که می‌توانستند محیط اطرافشان را در برابر سرما حفظ می‌کردند امّا گویا چندان هم در این کار موفق نبودند. زیرا آبتین درست در فاصله یک متری از آتش درون حلبی نشسته و پتو گل داری را دور خودش پیچانده بود. سردش بود و از سرما می‌لرزید. گرمای آتش را حس می‌کرد امّا نمی‌توانست لرز درون بدنش را انکار کند.

دیروز که در اوّلین دقایق روز پنج شنبه همراه با آرش از زندان فرار کرد به این جا آمدند. ساختمانی نیمه کاره که دو ساعت طول کشید تا با ماشین خودشان را به اینجا برسانند. همان دیروز وقتی پایش به آخرین طبقه این ساختمان نیمه کاره رسید کمی خوابید. روی پتویی که بر روی زمین سیمانی سفت و سرد انداخت خوابید امّا حاصل این خواب پنج شش ساعته جزء تشدید بیماری سرماخوردگی و استخوان درد چیز دیگری نبود.
از دیروز ظهر ـ یعنی زمان شروع شدّت بیماری‌اش ـ هر ساعت یکبار یا تب داشت یا لرز. ساعتی از شدّت تب می‌سوخت و عرق می‌کرد و دانه‌های درشت عرق را از روی صورت و پیشانی‌اش کنار می‌زد امّا با این وجود تنها راه حلّی که کمی تب او را پائین می‌آورد رفتن به کنار پنجره بود. می‌رفت به کنار پنجره کمی پلاستیکی که دور پنجره را ـ به جای شیشه ـ فرا گرفته بود را کنار می‌زد تا باد سرد دوّمین ماه پائیزی به صورت او بخورد. در همین رفتن به کنار پنجره بود که گنبد طلایی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی را دید و فهمید که آرش او را به شهر ری آورده است.

ولی هنگامی که لرز به سراغش می‌آمد ـ درست مثل حالا ـ خودش را تا آنجا که می‌توانست به آتش نزدیک می‌کرد و پتو را هم دور خودش می‌پیچانید امّا باز هم حس گرم بودن به سراغ او نمی‌آمد. می‌لرزید و به آتش دل امید می‌بست و عطسه می‌کرد!
حالا نزدیک به سی و هشت ساعت از زمانی که از زندان فرار کرده بود می‌گذشت. فرار نه تنها برای او آزادی نیاورده بود بلکه جدا از تشدید بیماری‌اش، آینده او را مبهم ساخته بود! اگرچه بعد از فرار، تاکنون سؤالی از آرش نپرسیده بود3 Period که آن هم به دلیل جنگ با بیماری‌اش بود. ولی قصد داشت همین امروز تکلیف خودش را روشن کند. مطمئناً با فرار از زندان تمام پلیس‌های این شهر به دنبال او می‌گشتند و شاید برای دستگیری او با یکدیگر مسابقه هم می‌گذاشتند!
دستش را از زیر پتو بیرون آورد و آبی که از بینی‌اش جاری شده بود را با دستمال کاغذی‌ای که قبلاً از آرش گرفته بود پاک کرد. نگاهی به اطرافش انداخت. جزء تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفیدی که برقش توسط باتری دوازده ولتی، تأمین می‌شد چیز دیگری نبود که بتواند دلش را به آن خوش کند. اطرافش را سیمان‌های سرد و آجرهای بد شکل و آغشته به رگ‌هایی از سیمان پُر گرفته بود. هیچ چیز جالبی وجود نداشت. شاید صدای جِزُّ وِلز چوبی که می‌سوخت جالب‌ترین صدایی بود که می‌توانست بشنود! آرش او را از رفتن به بیرون از این طبقه منع کرده بود. حتی به او اجازه نداده بود که برای پیاده روی و گشتن هم که شده به سایر طبقه‌های این برج نیمه کاره برود! پنجره‌های سایر طبقات مثل این طبقه با پلاستیک پوشانده نشده بود پس رفتن به آن طبقات درست مثل بمب ساعتی بود. هر لحظه ممکن بود کسی او را ببیند و بشناسد، به پلیس زنگ بزند و آنچه که زحمت آرش می‌توان نامید به هدر رود!

خود آرش نیم ساعتی می‌شد که برای تهیه لباس برای آبتین – که هنوز لباس زندان به تن داشت ـ و مقداری غذا بیرون رفته بود و آبتین را اینجا تنها گذاشته بود. آبتین بار دیگر آب بینی‌اش را گرفت و به آتش خیره شد امّا ناگهان حضور کسی را آن سوتر از آتش حس کرد. ابتدا فکر کرد آرش آمده است امّا وقتی که سرش را چرخاند مثل مرده‌ها خشکش زد. آنچه را که می‌دید غیرقابل باور بود. مهسا رو به روی او ایستاده بود! صحیح و سالم. بدون آنکه کوچک‌ترین زخمی بر صورت یا بدنش باشد و مانند همیشه لباس مورد علاقه‌اش را به تن داشت. مانتو و شلواری سیاه رنگ امّا مد روز با شالی آبی رنگ که بر روی روسری سفید رنگش انداخته بود. او به آبتین با لبخند نگاه می‌کرد.

آبتین ناباورانه گفت:‌»تو؟3 Period تو اینجا چی کار می‌کنی؟»
مهسا شیرین و زیبا گفت:«اومدم پیش تو. تا با هم باشیم. تا با هم زندگی کنیم.»
آبتین سرش را به نفی تکان داد و گفت:«امّا تو باید تو بیمارستان باشی. تو تصادف کردی!»
مهسا به او نزدیک شد و گفت:«نه آبتین. من اینجام. روبه روی تو! بلند شو ما باید از اینجا بریم.»
ـ کجا بریم؟ من دیگه جایی رو ندارم!
ـ ما باید از اینجا بریم آبتین. ما باید زندگی مشترکمون رو شروع کنیم!
آبتین فریاد کشید:«نه ه ه ه! من با تو جایی نمیام. تو به من خیانت کردی. من اون دفتر رو خوندم. تو پول گرفتی از مادرم تا نقش بازی کنی (با گریه ادامه, داد) من از همه چیز با خبرم.»
امّا مهسا از فریاد آبتین ناراحت نشد بلکه قدمی به جلو برداشت و دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:«اون‌ها همش دروغ بود. من تو رو دوست دارم آبتین. بلند شو3 Period دست من و بگیر3 Period ما باید از اینجا بریم.»
آبتین با ترس خودش را عقب کشید. گریه می‌کرد و می‌لرزید و به مهسا نگاه می‌کرد ناگهان پتو را بر سرش کشید و خودش را بر روی زمین انداخت و شروع به فریاد زدن کرد:«تو دروغ می‌گی. تو منو دوست نداری. تو باید الان تو بیمارستان باشی. تو، تو کُمایی. داری می‌میری. باید بمیری. لیاقت تو همینه. تو باید بمیری3 Period باید بمیری3 Period باید بمیری.»
ـ آبتین3 Period آبتین3 Period آبتین4 Period
ـ به من دست نزن. خواهش می‌کنم از اینجا برو3 Period برو.
ـ آبتین. به من نگاه کن. تو چِت شده؟! آبتین3 Period
دستی تنومند او را تکان می‌داد و تازه هنگامیکه پتو را از سرش کشید فهمید کسی که او را تکان می‌دهد مهسا نیست آرش است!
بهت زده به آرش نگاه می‌کرد. همان طور که می‌گریست. زیر لب زمزمه می‌کرد:«اون باید بمیره3 Period اون باید بمیره3 Period اون باید بمیره.»
آرش با دو دست بازوهای او را گرفت. محکم او را فشرد و گفت:«آروم باش پسر. آروم باش. اگه درباره نامزدت صحبت می‌کنی3 Period»
آبتین نعره زد:«اون نامزد من نیست!»
خودش را از چنگال آرش بیرون کشید. به کنج دیوار پناه برد. همان جا نشست و در حالیکه زانوهایش را در سینه‌ جمع می‌کرد و دستانش را دور آن حلقه، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.
آرش نفسی بیرون داد و گفت:«دیوونه نشو پسر! اون دختر هم حالش اصلاً خوب نیست. یکی از افرادم که رفته بود بیمارستان کوثر بهم خبر داد پدر مادرش تصمیم گرفتند اگه تا سه روز دیگه از حالت کما خارج نشد دستگاه‌ها رو قطع کنند و اعضای بدنش رو اهدا! می‌فهمی؟! اون راستی راستی داره می‌میره.»

آبتین ناخواسته بلند شد. به کنار آرش آمد و پرسید:«می‌خوان اعضای بدنش و اهدا کنند؟»
آرش سری تکان داد و گفت:«اون داره تاوان کارش و می‌ده.»
آبتین همان طور که اشک‌های روی گونه‌های صورتش را پاک می‌کرد، شروع به خندیدن کرد. هر لحظه صدای خندیدنش بلند و بلندتر می‌شد امّا ناگهان دست از خندیدن کشید و گفت:«امّا من باید اونو بُکُشم! اون نباید مثل یه قهرمان بمیره. اون باید تیکه تیکه بشه. من می‌خوام این بلا رو سرش بیارم. من می‌خوام اون کثافت و بکشم. با یه چاقو! می‌فهمی؟ من یه چاقو می‌خوام!»
آرش با لحن کنایه داری گفت:«امّا اون اینجا نیست، پس فعلاً هم به چاقو نیاز نداری.»
آبتین که متوجه کنایه آرش نشد برای اطمینان از گفته او به اطرافش نگاه کرد. وقتی مطمئن شد مهسا اینجا نیست مثل دیوانه‌ها شروع به خندیدن کرد!
آرش نگاهی با تأسف به او انداخت ولی پس از چند ثانیه دو پلاستیک از مجموع سه پلاستیکی که همراهش بود را برداشت و به کنار آبتین آمد و گفت:«برو لباس‌هاتو عوض کن. تا ابد که نباید لباس‌های زندان تنت باشه!»
آبتین سری تکان داد و مثل بچّه‌های خوب و حرف شنو اطاعت کرد. خواست همان جا لباس‌هایش را در آورد و لباس‌هایی که آرش برای او تهیه کرده بود را بپوشد امّا وقتی نگاه آرش که به یکی از اتاق‌ها اشاره می‌کرد را دنبال کرد، فهمید اینجا جای چندان مناسبی برای عوض کردن لباس نیست. پس به سمت اتاق رفت.
وارد اتاق که شد ابتدا اطرافش را جستجو کرد. می‌خواست ببیند هنوز می‌تواند مهسا را در خیالش ببیند یا نه؟ امّا خوشبختانه از مهسا خبری نبود پس با آسودگی خاطر پیراهن و شلوار زندان را در آورد و به جای آن‌ها از درون پلاستیک اوّل شلوار جین آبی رنگ، بلوز بافتی به رنگ قهوه‌ای وسوئی شرت سیاهی بیرون آورد و سریع هم آن‌ها را پوشید. از درون پلاستیک دوّم هم جوراب و کتانی سفید رنگ بند داری در آورد. آن‌ها را هم پوشید و وقتی کارش تمام شد، لباس‌های زندان را درون یکی از پلاستیک‌ها کرد و به سوی آرش برگشت.

آرش تا او را دید گفت:«لباس‌های زندان تو بیار.»
آبتین پلاستیک‌ها را به او داد و گفت:«اینجاست.»
آرش هم لباس‌های زندان را از داخل پلاستیک در آورد و همان طور که پلاستیک‌ها را بی‌هدف به طرفی می‌انداخت، لباس‌های زندان را هم درون آتش انداخت. در عرض کمتر از چند ثانیه بوی ناشی از سوختگی پارچه، همه جا را پر کرد.
آرش که مطمئن شده بود حالا دیگر اثری از لباس‌های زندان وجود ندارد به طرف آبتین آمد. کنار او ایستاد و همان طور که کلاه سوئی شرت را بر سر او می‌گذاشت، مثل یک برادر بزرگتر به او گفت:«سعی کن خودتو گرم نگه داری. همیشه این کلاه و، رو سرت بذار.»
بعد پشت دستش را بر روی پیشانی آبتین گذاشت و ادامه داد:«تو داغی! فکر کنم تبت خیلی رفته بالا، بیا اینجا بنشین.» دست آبتین را گرفت و او را کنار آتش نشاند و پتو را دور او انداخت. بعد به سمت آخرین پلاستیک که از جنس پر مانده بود رفت و با کمی جستجو دو تخته قرص و یک شیر کوچک پاکتی‌ای را بیرون آورد. از هر تخته قرص یک قرص جدا کرد و وقتی نی را درون پاکت شیر قرار داد گفت:«این قرص سفید استامینوفُنه. باعث می‌شه تبت بیاد پائین. بخورش.»
آبتین اطاعت کرد. بدون هیچ حرفی استامینوفن را با شیر خورد.
و وقتی آرش هم متوجه این موضوع شد ادامه داد:«این یکی رو هم بخور. مُسکنه و باعث می‌شه استخوان دردت خوب بشه. اسمش ایبروپروفنه.»
آبتین قرص صورتی رنگ را از او گرفت و باز همراه با شیر خورد.
آرش به تأیید کار او سری تکان داد و دو تخته قرص را به سمت او گرفت و گفت:«بگیرش. یادت باشه باید هر هشت ساعت یکبار از هر کدوم یه دونه بخوری. متوجه‌ای؟»
آبتین همان گونه که قرص‌ها را می‌گرفت و درون جیب سوئی شرت می‌گذاشت، سری تکان داد و گفت:«یادم می‌مونه.»
آرش لبخندی زد و کنار او نشست و پس از چند ثانیه که سکوت حاکم بود گفت:«منم چند سال پیش یه تب شدید گرفتم. درست مثل تو. هذیون می‌گفتم و گاهی وقت‌ها پدرمو می‌دیدم. حرف نمی‌زد امّا با نگاهش سرزنشم می‌کرد. همین باعث می‌شد فریاد بزنم و از ترس برم زیر تخت تا3 Period»
آبتین که حس می‌کرد آرش داستان ساختگی‌ای را می‌سازد تا به او بقبولاند دیدن مهسا توهمی بیش نبوده ـ گرچه خودش هم این را می‌دانست ـ ولی با بد اخلاقی حرف او را برید و گفت:«اگه فکر کردی من دیوونه‌ام باید بگم سخت در اشتباهی!»
آرش سریع حرف او را اصلاح کرد و گفت:«تو دیوونه نیستی. اگه گفتم من هم مثل تو چنین تبی و تجربه کردم، به خاطر این نبود که بهت دروغ بگم، بلکه به خاطر این بود که بهت بفهمونم این طبیعیه. وقتی تب از یه درجه‌ای می‌ره بالا این اتفاق قابل پیش بینی‌ترین اتفاقه.»
آبتین به جای قبول کردن حرف او، آب بینی‌اش را که دوباره بر لبش جاری شده بود را با پشت دستش پاک کرد و با صدای بلندی هم بینی‌اش را بالا کشید. این کار او اصلاً به مذاق آرش خوش نیامد. دست در جیب شلوارش کرد. بسته دستمال کاغذی جیبی‌ای را در آورد و همان طور که دستمال کاغذی‌ای را بر می‌داشت و آن را به طرف آبتین می‌گرفت، گفت:«فکر می‌کردم تو می‌دونی ادب چیه؟!»

آبتین بی‌اهمّیّت به کنایه او دستمال کاغذی را گرفت و بینی‌اش را با آن پاک کرد. چندان مایل نبود حرف بزند. حداقل تبی که برای او همانند آتشی بود که درون بدنش در حال شعله‌ورتر شدن است، چنین اجازه‌ای را به او نمی‌داد، ولی باید می‌دانست چه سرنوشتی برای او قرار است رقم بخورد. پس همان طور که به شعله‌های آتش درون حلبی خیره شده بود پرسید:«چرا من رو از زندان فراری دادی؟»

آرش که فکر می‌کرد آبتین مایل به حرف زدن نیست و سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد، از این سؤال او یکّه خورد ولی پس از ثانیه‌هایی کوتاه با تسلط گفت:«وقتی داشتیم می‌اومدیم اینجا بهت گفتم این خواست آقای آرتیمانی بود!»
آبتین قبل از اینکه سؤال بعدی‌اش را بپرسد عطسه‌ای کرد سپس پرسید:«چرا اون اوّل صبح برای من یه وکیل استخدام می‌کنه تا کمکم کرده باشه بعد آخرهای شب یکی رو می‌فرسته تا فراریم بده؟»
آرش بدون ملاحظه جواب داد:«چون جرم تو بیش از حد سنگین شده بود و نمی‌شد3 Period»
آبتین برای چندمین بار حرف او را برید و نعره کشید:«من هیچ جرمی مرتکب نشدم!»
گستاخانه ولی در عین حال با عصبانیّت به چشم‌های مشکی آرش خیره شده بود. طوری که گویا قصد داشت با این نگاه به او بفهماند که بی گناه است و نباید با او مثل یک مجرم گناهکار حرف زده شود!
امّا آرش هم از نعره او عصبانی شد و اخطار کنان به او گفت:«سر من داد نزن!»
امّا آبتین هم مثل او عصبانی بود پس سریع جواب او را داد:«درست حرف بزن تا مجبور نشم داد بکشم.»
آرش تُن صدایش را بالا برد و گفت:«پسر جون من به خاطر تو جونم و به خطر انداختم این به جای تشکر کردنته؟!»
ـ ولی من اینو از تو نخواستم. برو از اونی تشکر بشنو که این کار رو ازت خواسته!»
آرش خشمگین شد. ناسپاسی آبتین او را خشمگین ساخته بود ولی قبل از آنکه بخواهد جواب او را بدهد، ناگهان آبتین عطسه‌ی بلندی کرد.
ـ هااااااااا چی!
ـ اون دستمال رو بگیر جلوی دهنت. می‌خواهی من هم مریض بشم؟
ـ اگه من سرما خورده‌م فقط تقصیر توست. اون نقشه مسخره‌ت برای فرار من از زندان، چنین بلایی رو سرم آورد!
ـ تو واقعاً خودخواهی. احساس می‌کنم یه بی‌شعور رو از زندان فراری دادم. بشکنه این دست که نمک نداره!
ـ خدا کنه، من که ناراحت نمی‌شم!
آرش دست راستش را بلند کرد تا با قدرت تمام سیلی‌ای را به صورت پسرک خودخواهی به نام آبتین که کنارش نشسته بود، بنوازد امّا همین که دستش را بلند کرد و نگاه آبتین را به خودش دید که بی آنکه بترسد به او خیره شد بود، از تصمیمش منصرف شد و دستش را پائین آورد. نگاهش را از او, گرفت و به آتش دوخت. آبتین هم کار او را تکرار کرد امّا به آتش خیره نشد. سکوت مثل دیواری قطور و بلند میان آن دو فاصله انداخت. هیچ کدام شان تمایل به حرف زدن نداشتند و درست مثل کسانی شده بودند که مجبور بودند همدیگر را برای چند روز تحمل کنند!

امّا آرش این دیوار فاصله را همچون برادری بزرگتر و فداکاری خراب کرد. دستش را دور کمر آبتین انداخت و قبل از آنکه او اعتراض کند ـ هر چند که آبتین قصد چنین کاری را نداشت ـ گفت:«اگه من تو رو از زندان فراری دادم فقط دستور آقای آرتیمانی نبود!»
آبتین متوجه منظور او نشد و آرش با علم به همین موضوع ادامه داد:«گفتن این حرف برام سخته آبتین، ولی می‌خوام بدونی من برای دیدن تو لحظه شماری می‌کردم!»
آبتین به آرش خیره شد. باید این حرف را از مردی هیکلی‌ای همچون او که سه برابر خوش هیکل و وزن داشت را باور می‌کرد؟! گرچه اخلاق آرش طوری بود که نمی‌توانست انکار کند او مرد مهربان و رئوفی است!
آرش که از نگاه آبتین به خودش کمی عصبانی شده بود گفت:«این طوری نگاه نکن. جن که نمی‌بینی؟ من فقط می‌خوام ازت بپرسم تو واقعاً ملکه پری‌ها رو از نزدیک دیدی؟»
آبتین محتاطانه پرسید:«فرض کن دیده باشم. اون وقت چی؟»
قبل از اینکه آرش حرفش را بزند ابتدا صبر کرد تا او عطسه‌اش را بکند. بعد گفت:«تو رو خدا مثل آروین حرف نزن. دارم احساس می‌کنم یه جورایی اخلاق تو داره شبیه اون می‌شه! من فقط می‌خوام از زبون خودت بشنوم که تو ملکه پری‌ها رو دیدی یا نه؟»
آبتین با کمی مکث گفت:«بهت می‌گم ولی قبلش بهم بگو قراره تا کی اینجا بمونم؟»
ـ فقط دو سه روز.
ـ و بعدش؟3 Period هاااااچی.
ـ عافیت باشه!
ـ جواب سؤالمو بده!
ـ خیلی خُب. لازم نیست من و تو با عصبانیّت حرفامونو بهم بزنیم3 Period دو سه روز دیگه تو رو می‌برم به یکی از ویلاهای آقای آرتیمانی تا3 Period
ـ چرا همین حالا این کار و نمی‌کنی؟
آرش به آبتین خیره شد. طوری به او نگاه می‌کرد که انگار دارد یک احمق را می‌بیند. گفت:«واقعاً هنوز متوجه نشدی چرا آقای آرتیمانی من رو مأمور کرد تا تو رو از زندان فراری بدم؟»
آبتین صادقانه جواب داد:«نه!»
آرش آه بلندی کشید و گفت:«این مثل روز روشنه! تو، تو اعترافاتت از آروین حرف زدی. از نوه‌ی آقای آرتیمانی. می‌فهمی این یعنی چی؟»
آبتین سری به نفی تکان داد و گفت:«نه.»
جواب او آرش را کلافه کرد. توضیح دادن مسئله‌ای که برایش ساده به نظر می‌رسید او را آزار می‌داد ولی با کمی فکر بألاخره جواب ساده‌ای پیدا کرد و گفت:«آقای آرتیمانی به خاطر چند تا پرونده، چند بار از طرف پلیس بازجویی شده و وقتی هم که تو از نوه‌اش برای پلیس گفتی، ایشون هم ترسید که نکنه ذهن پلیس دوباره به سمت اون پرونده‌ها برگرده. پلیس هم که به تو به خاطر چهاره تا قتل مشکوک شده بود پس هر حرفی از هر کسی که می‌زدی3 Period که البته زدی3 Period اون‌ها رو به اون فرد مشکوک می‌کرد. خب آقای آرتیمانی اصلاً مایل نبودند برای نوه‌شون اتفاق خاصّی بیفته. مخصوصاً‌ اینکه اون‌ها جریان جنگ بین دیو و پری‌ها رو باور نمی‌کردند و نمی‌کنند.»

آبتین با عصبانیّت گفت:«یعنی من شدم سپر بلای آروین؟»
آرش سری به نفی تکان داد و گفت:«نه اون طور که فکر می‌کنی! ولی این آروین بود که قبل از رفتن به آمریکا از پدر بزرگش خواست تا مراقب تو باشه.»
آبتین با تعجب گفت:«مراقب من باشه؟»
آرش سری تکان داد و گفت:«این خواست آروین بود.»
آبتین با پرخاشگری داد زد:«اصلاً اون لعنتی به خاطر چی رفته آمریکا؟» گرچه خودش احساس می‌کرد جواب این سؤال را می‌داند پس بلافاصله ادامه داد:«به خاطر دیدن مادرش؟»
آرش که حداقل شصت نفر در تشکیلات آقای آرتیمانی فرمان بردار او بودند، اصلاً دوست نداشت نوجوانی همچون آبتین که می‌شود با یک سیلی او را سر جایش نشاند، سر او داد بزند! با دندان‌هایی بهم فشرده و لحنی که مخلوطی از خشم را به خود داشت گفت:«داد نزن بچّه!»

امّا آبتین بیش از اندازه عصبانی بود و نمی‌توانست درک کند آرش از دست او عصبانی و ناراحت است. بلند شد و همان طور که سعی می‌کرد بایسته فوران خشمش را خالی کرد و گفت:«هرچه قدر که دلم بخواد داد می‌زنم. شماها من رو یه هالو فرض کردید. اون مرتیکه پدر سوخته آرتیمانی این نقشه‌ها رو کشیده تا ازآب گل آلود ماهی بگیره. صبح وکیل می‌فرسته و شب یه متخصص تو امر فرار دادن3 Period می‌دونم3 Period می‌دونم همه‌ش زیر سر اون لعنتی یه! فهمیده من متوجه جنگ بین دیو و پری‌ها شدم خواسته3 Period»
نتوانست حرفش را ادامه دهد. شاید شدّت تب باعث شده بود آبتین پدربزرگ آروین را مقصر بداند. آن هم بی دلیل و مدرک! ولی حقیقت چیز دیگری بود. در هفتاد و دو ساعت گذشته فشار روانی سنگینی به او وارد شده بود. از دستگیر شدن توسط پلیس تا مرگ مادرش و پی بردن به, حقیقت وجودی مهسا! حالا هم که بیشتر از یک فراری نبود. پس چه دلیلی داشت تا این فراری عصبانیّتش را سر کسی خالی نکند! جمله قبلی‌اش را ناقص گذاشت امّا ادامه داد:«آره حالا می‌فهمم اون عوضی مادر من رو کشته! نه. نه. اون این کار را نکرده تو مادرمو کشتی! آره. آروین بهم گفته بود که تو مثل یه سگ برای پدربزرگش می‌مونی. تو مادرمو کشتی! تو قاتلی3 Period تو قاتلی3 Period تو قاتلی3 Period»

آرش بلند شد. چهره‌اش مثل یک گاو خشمگین بود. با بلند شدن او آبتین بی اراده قدمی به عقب برداشت امّا آرش از ترس ناخواسته او سوءاستفاده نکرد. سعی کرد خویشتن داری کند. با آنکه بی اندازه عصبانی بود ولی سعی کرد با صدای آرام حرف بزند. او گفت:«مرگ مادرت هیچ ارتباطی به من یا آقای آرتیمانی نداره. سعی کن آروم باشی بچّه. حالا هم بیا سر جات بنشین.»

امّا گویا آبتین دست بردار نبود یا حداقل عصبانیّت او را رها نمی‌کرد. داد زد:«خفه شو قاتل پس فطرت. من به حرف تو گوش نمی‌دم. تو یه حروم لقمه قاتلی!»
در عین ناباوری آبتین، آرش خندید. مثل مردهای خونسرد لبخند ملیحی زد و درست مثل آلزایمر گرفته‌ها گفت:«امروز من دوست ندارم عصبانی بشم. اگه سر حرف و با تو باز کردم به خاطر این بود که3 Period»
امّا آبتین که از طرفی از تب می‌سوخت و از طرف دیگر تازه مرگ مادرش را به یاد آورده بود و هم این که پی به قدرت فریادهایش برده بود، حرف او را قطع کرد و باز داد زد:«اگه عصبانی بشی می‌خواهی چی کار کنی؟ من رو تحویل پلیس بدی؟ وای چه قدر ترسیدم! خدایا از این ترس‌ها بر من نازل نکنی. تا زمانی که اربابت به تو دستوری نداده تو نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی. هر موقع اون گفت تو پارس کن3 Period هاپ هاپ3 Period هاپ هاپ3 Period»

آبتین از خشم به خودش می‌لرزید. بدون آنکه فکر کند جملاتش را بر زبان می‌راند. امّا گویا او جمله‌ی آخرش را درست و با فکر گفت. چون آرش واکنشی از خودش در برابر بی‌احترامی‌های پسرک شانزده ساله نشان نداد. در حقیقت نشان داد ولی نه آنچه که انتظار می‌رفت. او در برابر حرف‌های گنده‌تر از دهان آبتین دست‌هایش را به کمر زد و سرش را زیر انداخت! واقعاً داشت بیش از حد خویشتن داری می‌کرد حتی چند بار برای آنکه عصبانیّتش را کنترل کند دست راستش را بلند کرد و پشت گردنش را مالید. شاید این طور موفق به مهار خشم درونی‌اش می‌شد ولی او هم یک انسان بود.
حیثیت داشت و برای خودش احترامی قائل بود پس غرورش به او اجازه نمی‌داد چنین واکنش سردی را به نمایش بگذارد. در لحظه‌ای دست‌هایش را به طرف کمربند سیاهش برد و همان طور که سعی می‌کرد آن را باز کند با صدای آرام ولی خطرناکی خطاب به آبتین گفت:«من سعی کردم آروم باشم ولی تو این رو دوست نداری. انقدر هم بی‌ شعور هستی که نمی‌تونی ببینی مرگ مثل یه سایه دنبال تو راه افتاده. همون طور که دنبال آروین راه افتاده. انقدر نفهمی که نمی‌تونی درک کنی من تنها کسی هستم که می‌تونم تو رو از چنگال مرگ نجات بدم!»

کمربند را از کمرش باز کرده بود و یک دور آن را از آن قسمت که سگک به کمربند متصل شده بود، دور دست راستش چرخاند. حالا قیافه‌ی آرش شبیه به یک مرد خونسرد و خویشتن دار نبود.
آبتین فکر اینجا را نمی‌کرد. می‌توانست از چشم‌های آرش بخواند که چه قدر از دستش عصبانی است. امّا کمربندی که در دست او بود، وحشت را به وجود آبتین تزریق می‌کرد. توجیه کنان و ترسان گفت:«داری چی کار می‌کنی؟3 Period من3 Period من نمی‌خواستم ناراحتت کنم. متأسفم آرش. من تب دارم. مریضم. یه لحظه عصبانی شدم و نفهمیدم دارم از چی حرف می زنم. ببخشید3 Period»

ولی گویا این بار این آرش بود که قصد کوتاه آمدن نداشت. گرچه قدمی به سوی آبتین بر نداشت ولی با همان لحن وحشت آفرینش گفت:«بهت گفتم اگه تو رو از زندان فراری دادم بیشتر یه مسئله شخصی بود تا یه مسئله کاری.»
آبتین با صدای لرزانی حرف او را برید و گفت:«معذرت می‌خوام. تو رو خدا بی‌خیال شو.»
امّا آرش با صدای بلندتری صدای او را پوشاند و گفت:«من و تو مجبوریم چند روز همدیگر و تحمل کنیم ولی باید بفهمیم اینجا کی رئیس هست کی نیست.»
ـ ببخشید. تو رو خدا3 Period غلط کردم3 Period نیا طرفم3 Period آرش. من مریضم. تو نمی‌تونی این کار و بکنی4 Period خواهش می‌کنم3 Period
نعره آبتین به آسمان بلند شد. التماس‌ها و خواهش‌هایش اثری در وجود خشمگین آرش نداشت.
آبتین بر زمین افتاده. با یک دست اشک ریزان کمرش را می‌مالید. کمرش می‌سوخت. امّا این اوّلین و آخرینش نبود. برای بار دوّم نعره‌اش آخرین طبقه از برج نیمه تمام را پر کرد.
اشک ریزان و التماس کنان گفت:«غلط کردم3 Period تو رو خدا3 Period نزن3 Period»
امّا گوش آرش کر شده بود. لااقل از زمانی که آبتین او را سگ خطاب کرد! کمربند را بلند کرد و بی‌وقفه, خمشش را بر تن آبتین خالی کرد و حتی کوچک‌ترین اهمّیّتی به عجز و لابه او نمی‌داد!

3 Asterisk
یادش می‌آمد زمانی که در زندان به سر می‌برد پس از خواندن خاطرات دفتر زرد رنگ، روان پزشک زندان به سایه یعنی سرگرد بهزاد رسولی گفت:«ممکنه یه هیجان کاذب یا یه اتفاق اون رو از این حالت بیرون بیاره!»
زمانی آبتین این جملات را شنید که بر روی تخت سلول زندان پاهایش را در آغوش گرفته بود و تمایلی هم نداشت با کسی حرف بزند، امّا حالا چه؟ حالا هم در آخرین طبقه برج نیمه کاره، گوشه‌ای در کنار پنجره نشسته بود.
نمی‌توانست پاهایش را در سینه‌اش جمع کند. نه دستانش و نه پاهایش، هیچ کدام توان تحمّل دیگری را نداشتند. برعکس روزهای زندان حالا دوست داشت با کسی حرف بزند. درد دل کند و در آغوش او خود را جای دهد3 Period ولی قادر نبود. انگار لبانش را دوخته بودند. کسی ظالمانه نخ و سوزنی برداشته بود و به جان او افتاده بود و لبانش را دوخته بود. نه! با نخ و سوزن نه. لبانش دوخته شد ولی با کمربند!

آرش لبان او را دوخت. با ضربات کمربندی که بر بدن او نواخت. دیگر جرأت حرف زدن نداشت. اگر تا دو سه روز پیش همین آرش هیجانی کاذب را پدید آورد و آبتین را از کز کردن و گوشه گیری رهانید حالا خود او عاملی شده بود تا برخلاف میل باطنی‌اش سکوت اختیار کند! تمام بدنش درد می‌کرد. احساس می‌کرد کامیون غول پیکری از روی بدن او رد شده است. بدنش یا کبود شده بود یا احتمالاً در دوستی با کمربند شرمسار شده بود و سرخ! امّا تنها بدنش درد نمی‌کرد. زیر چشم چپش هم، هم نوا با بدنش شده بود.

جرأت دست زدن به آن قسمت را نداشت. بادمجانی که از برخورد ناگهانی سگک کمربند پدید آمده بود هنوز ملتهب و حساس بود. حتی باعث شده بود نتواند درست چشم چپش را باز کند! امّا بیش از این‌ها تب آزارش می‌داد.
حتی حسی به او می‌گفت درجه تبش از چند ساعت قبل هم بالاتر رفته است. گرچه از چند ساعت قبل دیگر عطسه نکرده بود. شاید هم جرأت عطسه کردن نداشت ولی سرماخوردگی و تب احساسی را برای او به وجود آورده بودند که بی شباهت به احساس مرگ نبود! ضعف هم بر تعداد بدبختی‌هایش اضافه شده بود. احساس گرسنگی نداشت ولی حس می‌کرد که دیگر توان ایستادن و راه رفتن را ندارد.

آبتین گوشه دیوار کنار پنجره نشسته بود و تنها چیزی که به او حس زنده بودن را القا می‌کرد، باد خنکی بود که از پلاستیک که به جای شیشه مورد استفاده قرار گرفته بود، به صورت او می‌خورد و با ترّحم سعی می‌نمود اندکی از درجه تب او را بکاهد!! چشمهایش را در قرنیه چرخاند. کمی چشم چپش تار می‌دید امّا چشم راستش که هنوز توان دیدن داشت، هیچ کس را در آخرین طبقه برج نیمه کاره نمی‌دید. حتی آرش را که نیم ساعت پس از آنکه حسابی از خجالت او در آمد و ناگهان ناپدید شد، نمی‌دید. چهار ساعتی می‌شد که رفته بود. گرچه آبتین نفهمید چه طور رفت ولی چندان اهمّیّتی هم نمی‌داد. از نبودش بیشتر خوشحال می‌شد تا بودنش. حتی در دلش آرزو می‌کرد دیگر او را تا ابد نبیند.
نگاهش را از اطرافش گرفت و به پلاستیک پنجره دوخت. سعی کرد عمق نگاهش را از پلاستیک عبور دهد و بفهمد الان ساعت چند است. ولی سخت بود با یک چشم نیمه باز و یک چشم سالم نمی‌توانست بدرستی خورشید را از حائل پلاستیکی کثیف و کدر پیدا کند! با این حال حدس می‌زد ظهر شده باشد. به زحمت نفس عمیقی کشید و نگاهش را از پلاستیک به جیب سوئی شرتش انداخت و همراه با نگاه، دست راستش را در جیب راست سوئی شرت برد و دو تخته قرص استامینوفن و ایبوپرفن را بیرون آورد.
باید از هر کدام یک قرص می‌خورد. گرچه زود بود. خیلی خیلی هم زود بود ولی احساس می‌کرد چاره‌ی دیگری ندارد. از هر کدام با دستانی لرزان قرصی جدا کرد و در دهانش گذاشت. دهانش خشک شده بود امّا مزه تلخ و وحشتناک قرص استامینوفن را احساس می‌کرد. به هر زحمتی که بود قرص‌ها را بلعید و تخته قرص‌ها را دوباره درون جیب سوئی شرتش گذاشت.

چند لحظه گذشت تا دوباره محیط اطرافش را با نگاه جستجو کند. چه چیزی وجود داشت که او در صدد پیدا کردن آن بود؟ هیچ! جزء تلویزیون خاموش و آتش درون حلبی که حالا آن هم خاموش شده بود و دود باقی مانده از آتش خاکستری‌های چوب‌ها به هوا بلند می‌شد، چیز دیگری یافت نمی‌شد که او با چشم سعی داشت آن را بیابد.

امّا چرا. چیزی بود که او می‌توانست ببیند. آن جای خالی آرش بود. دلش برایش تنگ نشده بود ولی جایی از مغزش به او می‌گفت حالا که او نیست چرا باید اینجا بماند؟ چرا باید بماند و دوباره کتک بخورد؟ باید تا آنجا که می‌توانست از اینجا دور شود. حتماً در این شهر انسان مهربانی پیدا می‌شد که بتواند به او پناه ببرد و برای چند روز یا حداقل چند ساعت پیش او بماند. با چند ساعت استراحت در جایی گرم حالش بهتر می‌شد و بعد از آن, می‌توانست درست فکر کند چه کار باید بکند یا چه کار نباید بکند! قطعاً آن موقع می‌توانست درست فکر کند که آینده‌اش به چه بستگی دارد و به چه ندارد.

بلند شد امّا به سختی. دردی که از نوازش چند باره کمربند بر ران پای راستش بود حالا پس از چند ساعت ابراز وجود می‌کرد. درست نمی‌دانست که احتمالاً سگک کمربند به ران پایش خورده است یا نه، ولی لنگ لنگان راه رفتن را آغاز کرد. چند قدم بیشتر نرفته بود که فهمید بدون تکیه گاهی نمی‌تواند به راه رفتن ادامه دهد. به سمت دیوار رفت.
هر طور بود باید از این برج وحشت خارج می‌شد حالا با تکیه و استفاده از دیوار یا بدون آن!
امّا هنوز به چند قدمی در خروجی نرسیده بود که آرش در آستانه در قرار گرفت. هیکل تنومند او تمام خروجی در را پوشاند.
در یک دستش پلاستیکی داشت که محتویاتش در رنگ قرمز آن ناشناخته بود و در دست دیگرش کمربند سیاه را به طور جمع شده و در حالیکه می‌فشرد گرفته بود.
چشمان آبتین با دیدن کمربند، احساس خطر و لرز و ترس را به وجود او تزریق کردند. اندامش‌هایش می‌لرزیدند و او از خود می‌پرسید «هنوز عصبانی هست؟»
قدمی به عقب برداشت. چندان اطمینان نداشت آرش عصبانی نباشد.
در حالیکه نگاهش متوجه کمربند بود صدای گرفته آرش را شنید که خطاب به او گفت:«می‌خواهی از اینجا بری؟»
لحن صدایش به دور از عصبانیّت بلکه آرام بود امّا آبتین صحنه‌های چهار ساعت قبل را نمی‌توانست فراموش کند مخصوصاً با دیدن کمربند در دست او، ترس جزئی جدایی ناشدنی از احساسات او می‌شد.
من منی کرد و با صدای لرزانی گفت:«من3 Period من3 Period من3 Period»
ترس باعث شد حرفش را نیمه تمام بگذارد.
آرش متوجه نگاه او شد و کمربند سیاه را به زمین انداخت و قدمی به سوی آبتین برداشت. آبتین می‌خواست از دست او فرار کند. حداقل یک قدم دیگر با پاهایی که هنوز درد می‌کردند به عقب بردارد، امّا برای انجام این تصمیم دیگر دیر شده بود. آرش به کنار او آمد. بازوی او را گرفت و گفت:«بیا بریم کنار آتیش بشینیم. بیرون به جزء پلیس‌ها که در به در دنبال ما می‌گردند چیز جالبی پیدا نمی‌شه!»

لحن صدایش همانند اوّل صبح برادرانه شده بود امّا قبل از اینکه آبتین با او موافقت کند یا که کوچک ترین حرکتی در موافقت با او انجام دهد آرش بازوی او را کشید و او را همانند اسیران به کنار حلبی خالی از آتش آورد. با اشاره او، آبتین بر روی پتو کنار آتش خاموش شده نشست و هنگامیکه نگاه آرش او را متوجه خاموش شدن آتش کرد، پلاستیک و محتوایش را بر روی زمین گذاشت و گفت:«چند لحظه صبر کن. می رم از اون اتاق یه مقدار چوب بیارم.»

سریع به سوی یکی از دو اتاق رفت. آبتین با نگاه او را دنبال می‌کرد. قبل از اینکه او برگردد، به خودش قول داد که دیگر او را عصبانی نکند. با وجود آرش او نمی‌توانست به جایی برود و برای آنکه جای امنی را پیدا کند حداقل دو سه روز را باید با او سر می‌کرد. دو سه روز باید می‌گذشت تا او به وسیله آقای آرتیمانی به جای امنی منتقل می‌شد. حداقل زمانی که آروین از آمریکا بر می‌گشت او می‌توانست اطمینان یابد کسی هست که حاضر است از او مراقبت کند. آروین برادر سوگند خورده او بود و درخواست کمک او را رد نمی‌کرد امّا تا آن موقع کنار آمدن با آرش ـ که حالا از او نفرت داشت ـ حفظ یک نکته را می‌طلبید. آن نکته هم چیزی نبود جزء اینکه او را به هیچ عنوان عصبانی نکند و سعی کند مثل یک بچّه خوب به حرف‌های او گوش دهد!

آرش با مقداری چوب و ظرف پلاستیکی کوچکی که مقداری بنزین درون آن قرار داشت از اتاق بیرون آمد. به کنار حلبی که رسید ابتدا تکّه چوب‌ها را درون آن انداخت سپس با احتیاط کمی بنزین بر روی آن‌ها ریخت.
آتش ناگهان زبانه کشید. هنوز کبریت نکشیده بود امّا چوب‌ها شروع به سوختن کرده بودند. شاید تکّه چوب‌های نیم سوز وظیفه کبریت را انجام داده بودند!
آرش ظرف بنزین را با کمی فاصله از آتش کنار دیوار، زیر پنجره گذاشت بعد به سمت آبتین آمد و کنار او نشست. آبتین اصلاً‌ حس خوبی نسبت به هم نشینی با او نداشت. در حقیقت هنگامی که آرش سعی داشت کنار او روی پتو بنشیند او کمی خودش را جمع کرد تا حداقل بدن‌هایشان با هم تماسی نداشته باشد!

آرش پس از چند ثانیه نشستن در کنار آبتین ناگهان به سوی پلاستیک قرمز رنگ دستش را دراز کرد و همین که آن را به سمت خود کشید شروع به در آوردن محتویات آن ـ که به جزء یک سطل یک بار مصرف پلاستیکی که تا نصفه از سوپ پر شده بود و یک قاشق یک بار مصرف چیز دیگری درون آن نبود ـ کرد و با کمی مکث گفت:«قبلاً وقتی سرما می‌خوردم مادرم بهم سوپ می‌داد. خب وقتی بیرون بودم یاد این موضوع افتادم، از یه رستوران برات کمی سوپ خریدم3 Period هنوز داغه بخورش!»

امّا به جای آنکه سطل سوپ را به دست آبتین بدهد ناباورانه قاشق, یکبار مصرف را درون آن فرو برد و همان طور که آن را به سمت دهان آبتین می‌آورد با چشم به او اشاره می‌کرد تا بخورد. آبتین باور نمی‌کرد. یعنی او می‌خواست در دهان او غذا بگذارد؟! با یک چشم به قاشقی که جلوی دهانش قرار داشت و با چشم دیگر به نگاه آرش که او را ترغیب می‌نمود تا دهانش را باز کند و او محتویات قاشق را در دهان او بگذارد نگاه می‌کرد. ناگهان بی‌اختیار ترس را کنار گذاشت و بی‌اختیارتر از آن شروع به خندیدن کرد.

آرش قاشق سوپ را عقب کشید و درون سطل گذاشت و پرسید:«کجای این خنده داره؟»

آبتین سریع خنده‌اش را خورد. هنوز قولی که به خودش داده بود را فراموش نکرده بود. نباید او را عصبانی می‌کرد و با همین فکر و با لحنی که سعی داشت به او بفهماند از روی اختیار و تمسخر نخندیده است گفت:«متأسفم ولی کار تو برام یه کم3 Period یه کم عجیب بود3 Period همین.»
آرش سطل سوپ را در دست او گذاشت و با لحنی که سعی می‌کرد ناراحتی‌اش را نشان ندهد گفت:«خیلی خُب. خودت بخورش.»
آبتین سطل سوپ را از او گرفت ولی احساس می‌کرد خنده‌اش او را کمی عصبانی کرده است و از آنجایی که نمی‌خواست اتفاق چند ساعت پیش دوباره برایش تکرار شود سریع با لحن عذرخواهانه‌ای گفت:«معذرت می‌خوام. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. خنده‌ام احمقانه بود3 Period ببخشید.»
آرش به چشم‌های آبتین زل زد و تازه آبتین فهمید، چشم‌های او سرخ است! آرش به آرامی گفت:«مهم نیست سوپ تو بخور!»
امّا حرفی از دهان آبتین بیرون پرید که سریع او را پشیمان کرد. او با تعجب پرسید:«تو گریه کردی؟»
گرچه زمزمه وار حرف زد امّا نگاه خیره آرش او را از حرفی که زده بود پشیمان ساخت و برای آنکه مورد غضب او قرار نگیرد قاشق را برداشت و شروع به خوردن سوپ کرد.
احساس می‌کرد سؤال احمقانه‌ای پرسیده است و همزمان هم دعا می‌کرد تا هورت کشیدن سوپ فکر آرش را منحرف کند امّا پس از چند ثانیه که آبتین سرش را پائین انداخته بود و وانمود می‌کرد که دارد سوپ می‌خورد آرش بغض کنان گفت:«اون اوّلین و آخرین باری بود که می‌دیدمش، امّا هنوز هم نمی‌توانم فراموشش کنم. با چند نفر دیگه تو تهران پارس بود. داشت سرفه می‌کرد. مثل اینکه مریض بود. اگه کنارش بودم درست مثل همراهاش سعی می‌کردم بهش کمک کنم. هر چند که حالا درست که فکر می‌کنم می‌بینم من هیچ وقت لیاقت کمک کردن به اون رو پیدا نمی‌کنم. اون ملکه است ولی من چی؟! من یه قاتلم، یه آدم ربا، یه خلافکار ولی اون ملکه است!»

اشک گونه‌های او را همچون موج سواری درنوردید. آرش بدون خجالت کشیدن از آبتین که متحیّرانه به او خیره شده بود اشک می‌ریخت و هیچ ترسی هم نداشت که آبتین اشک‌های مرد گنده‌ای چون او را ببیند! با این وجود آبتین جرأت نداشت از او بپرسد چرا گریه می‌کند و اصلاً درباره چه چیزی حرف می‌زند.
پس از چند ثانیه که در سکوت طی شد آرش با گوشه آستین کتش اشک‌هایش را پاک کرد و سپس گفت:«تو اونو دیدی نه؟»
آبتین هاج و واج سری بی‌هدف تکان داد و گفت:«کی رو3 Period دیدم؟»
ـ ملکه پری‌ها رو؟
ـ تو داری به خاطر اون گریه می‌کنی؟
آرش چشم‌هایش را برای چند ثانیه از آبتین دزدید امّا پس از چند ثانیه دوباره به او نگاه کرد و گفت:«امروز صبح قصد داشتم بهت بگم فقط به خاطر دستور آقای آرتیمانی تو رو از زندان فراری ندادم. این کار رو بیشتر به خاطر خودم انجام دادم تا ازت یه سؤال بپرسم و یه خواهش ازت بکنم.»

آبتین گیج شده بود. آرش حالا دیگر برای او ترس نداشت بلکه تبدیل به یک موجود ناشناخته و البته دل شکسته شده بود! با بهت گفت:«یه سؤال؟ یه خواهش؟»
آرش سری تکان داد و گفت:«می‌دونم تو ملکه پری‌ها رو از نزدیک دیدی. ازت می‌خوام برام بگی اون رو کجا و چه طور دیدی.»
ـ چه طوری دیدم؟!
ـ آره3 Period آره. بهم بگو. از اون جایی بگو که اون و دیدی. خواهش می‌کنم آبتین. بهم بگو.»
آرش درست مثل بی‌قرارها حرف می‌زد. درست مثل کسانی که عزیزشان را گم کرده باشند و حالا کسی را پیدا کرده‌اند که خاطره‌ای دارد که بازگو کردن آن تسکین درد دوری‌اش را می‌کند! با این وجود آبتین با کمی تردید سعی کرد آنچه را که دیده بود برای آرش بگوید و گفت:«نمی‌دونم تو چرا می‌خواهی بدونی، ولی من اون رو زمانی دیدم که زخمی بود.

فکر کنم یه میخ تو بازوش رفته بود و نمی‌تونست راه بره. خب اون پشت شمشادها تو بوستان پناه گرفته بود. وقتی من رو دید ازم درخواست کمک کرد و گفت برم سایر پری‌ها رو پیدا کنم تا اون‌ها بهش کمک کنند. من می‌خواستم برم ولی یه دیو اومد و من رو به عقب هل داد. اون می‌خواست من رو بکشه. همین طور ملکه پری‌ها رو. امّا من اون دیو کشتم با3 Period با یه میخ پرتاب کن. بعش هم یه پری دیگه اومد و اون هم ملکه رو با خودش برد امّا قبل از اینکه ملکه بره از من اسمم و پرسید3 Period همین.»

آبتین هر آنچه را دیده بود ناقص و با لحن متعجب برای آرش بیان کرد ولی آرش حتی بدون آنکه پلک بزند به حرف‌های او همچون سحر شده‌ها گوش داد. انگار که دارد شیرین‌ترین داستان عمرش را می‌شنود!
چند ثانیه مبهوت به آبتین زل زد. چند ثانیه‌ای که آبتین ناباورانه احساس می‌کرد حال آرش اصلاً خوب نیست و او زمین تا آسمان با چند ساعت قبل فرق دارد. امّا آرش پس از چند ثانیه لب به سخن باز کرد و گفت:«منم اون رو یه بار دیدم3 Period نه از نزدیک. از فاصله خیلی دور. درست از بالای یه برج با دوربین داشتم لحظه ورود پری‌ها رو می‌دیدم.
از یه نور سبز رنگ وارد شدند. ملکه پیش قدم سایر پری‌ها بود. امّا مریض به نظر می‌رسید و مدام سرفه می‌کرد. با این وجود بی‌نهایت جذّاب به نظر می‌رسید. آقای آرتیمانی بهم گفته بود پری‌ها مجذوب کنند امّا باور نمی‌کردم. امّا حالا3 Period»

حرفش در شکستن بغضش ناتمام ماند. دیدن اشک‌های مرد تنومندی همچون آرش که به خاطر دیدن فقط یکبار ملکه پری‌ها این چنین بدون خجالت می‌گریست، درست همانند دیدن رویایی در خواب بود. امّا آبتین این رویا را در بیداری می‌دید. سطل سوپ را بر زمین گذاشت و خواست کمی آرش را دلداری بدهد امّا سریع از تصمیمش منصرف شد. هر موقع خودش چنین ناراحت و غمگین و دل شکسته می‌شد مادرش اجازه می‌داد تا در سکوت و تنهایی همه چیز حل شود. حداقل خاصیت این نوع رفتار حفظ غرور مردانه بود.

خود آبتین شاید بهتر از آرش غرور مردانه را درک می‌کرد پس به خودش چنین اجازه‌ای را نمی‌داد تا غرور او را زیر پا بگذارد. گرچه او هم ملکه پری‌ها را از فاصله ‌ایی بسیار نزدیک‌تر از آرش، دیده بود امّا احساس دلبستگی به او را در وجودش حس نمی‌کرد. با این وجود اعتراف می‌کرد هنگامی که برای اوّلین بار چند پری را کنار در ورودی فروشگاه دید اختیار خودش را کمی از دست داد و متحیّرانه و مبهوت شده به آن‌ها نگریسته بود! امّا دل باخته آن‌ها نشده بود. درست برعکس آرش که از هق هق گریه‌هایش شانه‌های تنومندش به شدّت می‌لرزید.

دقیقه‌ای سکوت باعث شد تا آبتین بفهمد چرا امروز صبح آرش عصبانی شد و او را کتک زد. با لحن پشیمانی خطاب به او گفت:«امروز صبح به خاطر این عصبانی شدی و من رو کتک زدی، چون من وقتی تو رو یه سگ خطاب کردم احساس کردی3 Period»
ـ احساس کردم اگه این حرف به گوش ملکه پری‌ها برسه دیگه هیچ وقت نباید برای خودم شانس دیدنش و قائل باشم.
آرش سعی می‌کرد بر گریه فائق آید امّا چندان موفق نبود. وقتی هم که حرف آبتین را ادامه داد اشک تمام صورتش را بی‌رحمانه پوشانده بود.
آبتین آهی کشید و یاد حرف آروین افتاد.
«مشکل ما ایرانی‌‌ها اینکه خیلی احساساتی هستیم. حالا فرقی نمی‌کنه رئیس جمهور باشیم یا رئیس زندان یا یه مادر یا یه کارآموز پرستاری»
آبتین در ذهنش حرف آروین را کمی ادامه داد و گفت:«و یا یه قاتل و یا شاید هم یه آدم ربا و یا شاید یه خلافکار.»
هنگامیکه جمله آروین را که هر روزی که می‌گذشت بیشتر معنای آن را درک می‌کرد، را کامل می‌نمود با گوشه‌ی چشم به آرش نگاه کرد. عمق نفرتی که از او بر دل گرفته بود را در لحظه‌ای به فراموشی سپرد. احساس گناه می‌کرد چون اگر حالا آرش به گریه افتاده است به خاطر حرف و توهینی است که او چند ساعت پیش به او گفته بود و دل او را شکسته بود. می‌خواست به او بگوید به عقلت رجوع کن. سرنوشت من را ببین. ببین که چگونه بازی خورده‌ام و چگونه آواره شده‌ام امّا جمله‌ای دیگر از آروین در ذهنش حک شد.

«وقتی عشق میاد عقل از سر می‌پره!»
دلش به حال آرش می‌سوخت. برای لحظه‌ای آرزو کرد که ای کاش می‌توانست به او کمک کند ولی خودش بهتر از هر کس دیگری باور داشت که نمی‌تواند. با این وجود دستش را دور شانه او انداخت و همان طور که سعی می‌کرد نقش یک برادر کوچک تر و مهربان را ایفا کند گفت:«می دونم گفتن این جمله احمقانه ست ولی آرزو می‌کنم بتونی دوباره اونو ببینی.»

آرش خیره به آبتین شد. با چشم‌هایی که پر از اشک بودند گفت:«واقعاً؟»
آبتین برای آنکه کمی او را دلداری دهد گفت:«راست می‌گم. از ته قلبم آرزو می‌کنم.»
سیل اشک متوقف شد. در عوض لبخندی هر چند نزدیک به صفر و نادیدنی در صورت آرش جای گرفت. گویی معجزه‌آورترین جمله از دهان آبتین خارج شده باشد. آرش همان طور که سرش را تکان می‌داد و سعی می‌کرد با کف دستش اشک‌های روی صورتش را پاک کند با کمی مکث گفت:«نه!»

ـ چی4 Period نه؟
ـ نمی‌خوام ببینمش.
ـ چرا؟ تو که تا چند لحظه پیش داشتی براش گریه می‌کردی؟
ـ آره ولی یه جا خوندم عاشق هیچ وقت به معشوق بی‌احترامی نمی‌کنه! اگه من اون رو بازم ببینم مثل اینکه به اون بی‌احترامی کرده باشم3 Period اون با لیاقت تر از این حرفاست!
آبتین هاج و واج به آرش زل زده بود. باور نداشت این حرف‌ها از, دهان او خارج شود. امّا آرش بی اهمیت به نگاه‌های او دست در جیب کتش کرد. صندوقچه‌ای کوچک امّا چوبی‌ که با جواهرات ریز و زیبایی تزئین شده بود را بیرون آورد و همان طور که آن را نشان آبتین می‌داد با خوشحالی و لبخند گفت:‌«این رو برای اون خریدم.»

حیّرت آبتین فزونی یافت. گرچه احساسی در درون بدنش به او می‌گفت این اصلاً‌ جای تعجب ندارد!
آرش ادامه داد:«تمام پس اندازم تو این ده سال کار برای آقای آرتیمانی رو دادم تا این رو خریدم.»
همان طور که حرف می‌زد در صندوقچه را به آرامی باز کرد. چشم‌های آبتین به گردنبندی افتاد که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. شکل قلب به زیبایی و ظرافت در وسط زنجیر طلا خودنمایی می‌کرد. در وسط قلب ظریف، مرواریدی قرار داشت که یاقوتی کوچک‌تر، آن را احاطه کرده بود و در زیر آن‌ها با حروف فارسی به طور برجسته طلا کاری شده بود «پرنیا»!

آرش که حیّرت آبتین را می‌دید گفت:«سفارشی ساخته شده. راستش و بخواهی به جواهر ساز گفتم این طوری برام درست کنه. مخصوصاً رو این کلمه «پرنیا» خیلی تأکید داشتم. همه‌ی گردبندها به لاتین یه حرف یا یه کلمه روشون نوشته شده ولی من می‌خواستم فارسی باشه3 Period خب گفتم3 Period گفتم شاید نتونه لاتین بخونه!»
آبتین به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفت. در دلش آرش را به خاطر خریدن چنین کادویی تحسین می‌کرد ولی برایش کمی خنده دار بود. او با امید اندکی که داشت دست به چنین کاری زده بود!
زیر لب گفت:«این فوق العاده است.»
آرش گرچه تحسین آبتین را شنید امّا در چوبی صندوقچه را بست و ناامیدانه گفت:«می‌خوام عاقلانه فکر کنم و عمل کنم.»
و همان طور که صندوقچه را به طرف آبتین می‌گرفت ادامه داد:«بگیرش این پیش تو باشه3 Period بهتره.»
آبتین فکر می‌کرد اشتباه شنیده است. با تردید گفت:«امّا تو این و برای ملکه پری‌ها خریدی.»

آرش سری به تأیید حرف او تکان داد و گفت:«می‌دونم ولی من باید عاقل باشم. هیچ کس تو این شهر نمی‌دونه چه طوری امکان داره که به سرزمین پری‌ها رفت یا اون‌ها را دید. تنها چیزی که ما در مورد اون‌ها می‌دونیم اینکه فقط هر سی سال یکبار می‌تونیم اون‌ها رو ببینیم. من سی و پنج سالمه، سی سال دیگه اگه زنده باشم شصت ساله می‌شم. فکر نمی‌کنم که یه پیرمرد لیاقت دادن یه هدیه رو داشته باشه. پیش تو باشه بهتره.»

آبتین که نمی‌خواست صندوقچه را از او بگیرد گفت:«خب من هم مثل تو هستم. چرا این و می دی به من؟»
آرش به آرامی جواب داد:«تو رو از زندان فراری دادم فقط به خاطر همین. به خاطر اینکه ازت این رو خواهش کنم. به هر حال ملکه پری‌ها اسم تو رو ازت پرسیده، این خیلی مهمّه. چون احتمال اینکه تو زودتر از سی سال آینده اون رو ببینی خیلی بیشتر از من هست.»
آبتین که هنوز مصمم به نگرفتن صندوقچه بود گفت:«آرش من نمی‌تونم این مسئولیت و قبول کنم. تازه اون فقط اسم من رو پرسید، شماره همراهمو که نگرفت!»
گرچه لحن جمله‌ی آخر آبتین بوی متلک می‌داد ولی آرش به آرامی گفت:«خواهش می‌کنم. تو آخرین امید من هستی3 Period آخرین امید من برای اینکه این کادو به دست ملکه پری‌ها برسه. به هر حال تو جون اون رو نجات دادی پس احتمالش هست که یه روز اون رو ببینی که قصد داره از تو تشکر کنه3 Period این رو ازم بگیر آبتین.»

دستش را بیشتر به طرف آبتین دراز کرد و همزمان با چشم‌هایش هم خواهشش را تکرار می‌کرد. آبتین پس ازمکثی صندوقچه کوچک چوبی را گرفت امّا چندان امیدوار نبود که بتواند خواهش او را عملی سازد. با آنکه قصد نداشت آرش را ناامید کند ولی گفت:«چندان مطمئن نیستم که اون دوست داشته باشه من رو دوباره ببینه.»

امّا آرش که گویی جمله آخر آبتین را نشنیده باشد با لبخند رضایت بخشی گفت:«کادو رو که بهش دادی نگو از طرف منه، بگو خودت خریدی.»

آبتین مبهوت شده گفت:«چرا؟»
آرش لبخند زنان جواب داد:«آخه نمی‌گیره. اون یه ملکه است و من یه قاتل. شرط عشق می‌گه عاشق نباید معشوق و بِرنجونه هر چند که معشوق ندونه عاشق کیه! اون با لیاقته و نباید به وسیله کادو یه قاتل تحقیر بشه.»

آبتین احساس می‌کرد آرش باز هم می‌خواهد همچون ابر بهاری گریه را آغاز کند. امّا برای اینکه مانع او در این کار شود گفت:«مثل کشتی شکسته‌ها حرف می‌زنی؟»
گرچه وقتی جمله‌اش را گفت احساس کرد جمله‌ای نیست که حال و هوای آرش را عوض کند!
آرش به آبتین نگاه کرد و با صدای حزن انگیز گفت:«کشتی شکسته گانیم این باد شُرطه (باد موافق) برخیز.»
و آه بلندی پس از خواندن این مصرع شعر کشید و دوباره نگاهش را از آبتین گرفت. آبتین اصلاً دلش نمی‌خواست برای بار دوّم صدای هق هق‌های بلند آرش را بشنود بنابراین سریع این بار آنچه را که به ذهنش رسید را گفت:«آروین کی بر می‌گرده؟ فکر می‌کنی تا دو سه روز دیگه می‌تونم ببینمش؟3 Period دلم براش, خیلی تنگ شده.»
با طرز نگاه آرش به او، آبتین دریافت توانسته است ذهن او را از ملکه پری‌ها منحرف سازد. آرش با نگاهی متعجب به او خیره شده بود و با صدایی که ناامیدی از آن برداشت می‌شد گفت:«برگرده؟3 Period فکر نمی‌کنم دیگه بتونی ببینش!»
ـ منظورت چیه؟ مگه اون نرفته آمریکا تا به مادرش سر بزنه؟ اون که نمی‌خواد3 Period
ـ فکر دیدن دوباره آروین رو از سرت دور کن.
ـ یعنی چی؟ اون می‌خواد پیش مادرش بمونه؟3 Period برای همیشه؟
آرش به آتش درون حلبی خیره شد و با صدای گرفته‌ای جواب داد:«آروین اصلاً پسر خوش شانسی نیست. پدربزرگش یکی از بزرگ ترین ثروتمندهای این دنیاست ولی اون تو این سه سال اخیر هیچ وقت نتونسته از زندگی لذّت ببره.»
آبتین حرف او را قطع کرد و با نگرانی پرسید:«تو چی می‌خواهی بگی؟»
آرش که همچنان سعی داشت به آبتین نگاه نکند گفت:«وکیلت3 Period کیومرث احدی چیزی بهت نگفته؟»
آبتین سری به نفی تکان داد و ساده گفت:«نه.»
آرش گفت:«اگه اون چیزی نگفته پس حتماً آقای آرتیمانی صلاح ندونسته‌ تا تو چیزی بدونی. متأسفم آبتین ولی بهتر چیزی نپرسی!»
آبتین با نگاهی که مخلوط از خشم و نگرانی بود به آرش خیره شد. دست‌هایش را روی مچ دست چپ او گذاشت و گفت:«برای آروین چه اتفاقی افتاده؟اون که فقط به خاطر دیدن مادرش به آمریکا نرفته؟ رفته؟»
آرش دست‌های او را پس زد و گفت:«صبح بهت گفتم مرگ مثل سایه دنبال تو و آروین راه افتاد. فقط این وسط یه تفاوت وجود داره و اونم اینکه مرگ با چند تا سایه دنبال آروین راه افتاده.»
آبتین اصلاً متوجه حرف‌های کنایه دار آرش نمی‌شد. در حقیقت گیج شده بود. همین حالتش را به او گفت:«تو داری من رو گیج می‌کنی. چرا نمی‌گی چه اتفاقی برای آروین افتاده؟ ماجرا بر می‌گرده به بیماریش؟ یه چیزی بگو. من غریبه که نیستم، برادر قسم خورده آروینم!»
آبتین شاید تا چند روز پیش فکرش را هم نمی‌کرد که روزی این چنین نگران آروین شود و حتی با جرأت یاد کند که برادر قسم خورده اوست! امّا این جمله هم دلیلی نمی‌شد تا آرش حرفی بزند. پس از مکث کوتاهی آرش محافظه کارانه گفت:«بهتر صبر کنی تا خود آقای آرتیمانی اگه صلاح دونستند برات تعریف کنه. تا چند روز دیگه ایشون رو می‌بینی.»
امّا آبتین بی‌قرارتر و دلواپس‌تر از آنی بود که بتواند چند روز صبر کند. ناخودآگاه فکری به ذهنش رسید. فهمید دهان آرش قفلی دارد که حالا در دست اوست. با نیم نگاه به صندوقچه چوبی و نیم نگاه دیگر به او گفت:«اگه همین حالا بهم همه چیز رو نگی، هیچ وقت این رو به ملکه پری‌ها نمی‌دم.»
و برای آنکه قاطع بودنش را در این تصمیم به رُخ آرش بکشد صندوقچه کوچک چوبی را کنار پای او بر زمین گذاشت.
آرش از عصبانیّت سرخ شد. گویی که آبتین بزرگترین بی‌احترامی را به او کرده باشد. شدّت خشم او آنقدر بود که برای لحظه‌ای آبتین فکر کرد که قرار است دوباره کتک بخورد! کمی هم ترسید ولی سعی کرد خودش را شجاع نشان بدهد. آرش هم گرچه بی‌نهایت عصبانی شده بود امّا پس از گذشت لحظاتی نه چندان کوتاه با صدایی که سعی می‌کرد آرام و خونسرد باشد گفت:«صندوقچه رو بردار بذار تو جیبت.»

امّا آبتین که در ذهنش آماده کتک خوردن هم بود سریع گفت:«بهم بگو تا به حرفت گوش کنم.»
آرش داد زد:«وَرِش دار تا بهت بگم!»
آبتین لبخند کم رنگی بر لب گذاشت و همان طور که صندوقچه را برمی داشت گفت:«بگو، منتظرم.» و همان طور که حرف می‌زد صندوقچه را درون جیب سوئی شرتش گذاشت. آرش نفسی از خشم بیرون داد. گویی با این کار می‌خواست تمام خشمی که در کمتر از ثانیه‌ای در وجودش لانه کرده بود را از خود دور کند. پس از ثانیه‌ای مکث گفت:«هر چیزی رو که می‌شنوی هیچ وقت به زبون نمیاری. آقای آرتیمانی نباید بفهمد. اون من رو امین خودش می‌دونه، می‌فهمی بچّه؟ من نباید3 Period»

آبتین که از توصیه‌های او حوصله‌اش سر رفته بود. حرفش را برید و گفت:«بألاخره می‌گی یا نه؟»

آرش نگاه تندی به او انداخت ولی بعد زمزمه وار گفت:«نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم ولی همه چیز یه جورهایی به پری‌ها ربط داره.»
با گفتن کلمه «پری» صدایش کمی بغض آلود شد.
ـ آقای آرتیمانی وقتی از درمان بیماری آروین به صورت عادی ناامید شد، نگاهش به سمت یه کتاب جلب شد. یه کتاب که حداقل چهارصد ساله که دست به دست، سینه به سینه بین خانواده آرتیمانی منتقل شده. امّا هیچ وقت آقای آرتیمانی نتونست اون کتاب و بخونه. درست مثل اجدادش. ولی یه روز آروین یعنی درست دو سال پیش به طور اتفاقی بندی از اون کتاب رو تونست به وسیله خود کتاب ترجمه کنه. من اون کتاب رو ندیدم امّا می‌دونم جملات اون کتاب به فارسی نوشته شده ولی نه فارسی معمولی!

ـ یعنی چی؟ این چه معنایی داره؟
ـ نمی‌دونم.گفتم بهت من اون کتاب و ندیدم. این‌ها رو هم از خود آقای آرتیمانی, شنیدم. هیچ کس جزء‌ ایشون و نوه‌اش آروین حق ورود به کتابخونه خانوادگی‌شون رو نداره. فقط همین رو بدون طی چهارصد سال گذشته خاندان آرتیمانی علی رغم میل باطنی‌شون نتونسته‌اند یه خط از اون کتاب رو ترجمه کنند جزء بندی که آروین تونست بخونه.
آبتین پرسید:«اون کتاب راجع به پری‌هاست؟»
آرش سرش را به علامت مثبت تکان داد با این حال آبتین دید که او گوشه لبش را گاز می‌گیرد و شاید می‌خواست به این صورت فکر ملکه پری‌ها را از سرش بیرون کند! پس از لحظاتی گفت:«آروین فهمید دستبندی وجود داره که قدرت عجیبی داره. قدرتی که می‌تونه به صاحبش زندگی جاودانه ببخشه3 Period»
آبتین داد زد:«چی؟»
آرش همان طور که سعی می‌کرد حرفش را به او به قبولاند گفت:«این چیزی هست که توی اون کتاب نوشته شده بود. من هم اوّلش باور نمی‌کردم ولی وقتی به قم رفتیم و دروازه ساز به آروین گفت باید بره آمریکا و ملکه پری‌ها هم اومد من3 Period»
آبتین حرف او را برید و گفت:«صبر کن3 Period صبر کن. دروازه ساز دیگه کیه؟ اصلاً این چه ربطی به ملکه پری‌ها داره؟»
آرش خونسردانه جواب داد:«دروازه ساز یه پیرمرده که خودش مدّعی بود هزار و دو سال و سه ماه و هفت روز عمر کرده که البته تا حالا اگه زنده باشه سه روز به عمرش اضافه شده!»
آبتین اصلاً از این جواب او خوشش نیامد. با کمی عصبانیّت گفت:«حالا این کی هست؟ همین دروازه سازه؟»
ـ دروازه ساز، دروازه سازه! این سؤال نداره. اون دروازه می‌سازه البته مخصوص ورود پری‌ها به دنیای ما! آقای آرتیمانی می‌گفت احتمالاً پدر اون اوّلین کسی بوده که دنیای پری‌ها را با دنیای ما مرتبط کرده امّا احتمالاً بعداً دیوها تونسته‌اند به راز کار اون پی ببرند و اون‌ها هم وارد دنیای ما بشن. این مهم نیست مهم اینکه اون از خیلی از چیزها باخبره. تو اون کتاب هم آروین خوند که تنها کسی که می‌دونه اون دستبند سحرآمیز کجاست، دروازه ساز هست. امّا وقتی که اون پیرمرد را تو قم پیداش کردیم گفت نمی‌دونه. اوّل راضی نبود حرفی بزنه ولی وقتی ملکه پری‌ها اومد3 Period»

آرش ساکت شد. گویی ادامه آنچه را که می‌خواهد بگوید برایش چندان جالب نیست. امّا آبتین معترضانه گفت:«خُب ادامه بده.»
آرش سرش را پائین انداخت و گفت:«می‌دونی چرا بهت می‌گم من دیگه نمی‌تونم ملکه پری‌ها رو ببینم؟»
آبتین جواب نداد. در حقیقت این چیزی نبود که می‌خواست بشنود.

آرش هم پس از مکث کوتاهی ـ که احتمالاً منتظر پرسش آمیخته با تعجب از آبتین بود ـ گفت:«قبل از اینکه ملکه پری‌ها وارد خونه دروازه ساز بشه، همه یخ زدند حتی خود من3 Period البته به جزء آروین و پدربزرگش، آقای آرتیمانی. درسته که اون دو تا یخ نزدند امّا باید یخ می‌زدند ولی چون ملکه پری‌ها نخواست اون دو تا3 Period»

حرفش را خورد. حالا برای چندمین بار صدایش آمیخته با بغض شد. ادامه داد:«ملکه پری‌ها اگه می‌خواست من یخ نمی‌ز‌دم. اون نمی‌خواست من از نزدیک ببینمش. خب حق داشت و داره. خب این هم یه دلیل محکمه تا حرف من رو ثابت3 Period»
آبتین حرف او را برید و جسورانه گفت:«نمی‌خواهی بگی دروازه ساز به آروین چی گفت و چرا اون رو به آمریکا فرستاد؟»

محکم و قاطع در چشم‌های آرش خیره شد. می‌خواست به او بفهماند الان آروین برای او مهم‌تر است. آرش هم اگرچه این جسارت آبتین کمی برایش غیرمنتظره بود ولی گفت:«خیلی خب. فقط خواستم کمی با منطق برات توضیح داده باشم بچّه!3 Period من اون موقع نشنیدم چی به هم گفتند چون یخ زده بودم ولی بعداً آقای آرتیمانی بهم گفت دروازه ساز به آروین گفته باید بره نیویورک. به زندانی تو این شهر به نام بلک استار سر بزنه و فردی به نام جمعه رو پیدا کنه، چون اون تنها کسی تو این دنیا ست که از محلّ دستبند عقیق سرخ با خبره.»

آبتین نفس راحتی کشید و گفت:«خب این خیلی کار سختی نیست. آروین از پَسِش بر میاد.»
امّا آرش سری به نفی تکان داد و گفت:«آروین هم اوّلش مثل تو فکر می‌کرد. ولی دروازه ساز بهش گفت وقتی شروع کنه به پیدا کردن دستبند عقیق سرخ مرگ مثل سایه دنبالش میاد. درست مثل تو. مرگ مثل سایه دنبال تو هم است همون طور که دنبال من هم هست ولی آروین فرق داره. قضیه اون یه چیز دیگه است. ناراحت نشو ولی فکر می‌کنم چند تا سایه از طرف مرگ دنبال اون هستند. این رو پدربزرگش بهتر از من و تو می‌دونه. خیلی نباید امیدوار بود تا برگرده!»
آبتین خشکش زده بود. مثل عقل پریده‌ها خیره به لب‌ها‌ی آرش شده بود که بالا و پائین می‌رفتند. امّا با این همه به زور و بی اختیار کلمه‌ای از دهانش خارج شد. گفت:«چرا؟»

صدایش بی‌شباهت به زمزمه نبود. خودش هم به سختی صدای مبهمش را شنید امّا آرش که منتظر چنین چیزی بود جواب دروازه ساز را برای او تکرار کرد گفت:«هر چیزی بهایی داره. بهای دستبند عقیق سرخ هم همینه.»

ناگهان سر آبتین گیج رفت. نفهمید به کدام سمت دارد به زمین می‌خورد ولی دستان تنومند آرش را دید که او را به هر سختی‌ای که شده بود گرفتند.
آرش نگران پرسید:«تو یه هو چِت شد؟ تو خوبی؟»

سر آبتین درد می‌کرد. ناگهانی درد گرفته بود. تنش هم درد می‌کرد. جای کمربندهایی که خورده بود ناگهانی شروع به درد گرفتن کردند. تبش هم بازگشته بود. از تب شدید می‌سوخت. بیماری برای نیم ساعت هم که شده او را رها کرده بود امّا حالا پس از شنیدن آنچه که قرار بود بر سر برادر قسم خورده‌اش یعنی آروین بیاید، مثل سم مهلکی بود که بیماری را در کمتر از ثانیه‌ای به بدن او باز گرداند!
دانه‌های درشت عرق صورت و تمام پیشانی او را در کمتر از چند ثانیه کوتاه پوشاندند. از شدّت تب نفس نفس می‌زد. حتی چشم‌هایش هم اطرافش را کمی تار می‌دیدند.
ـ آبتین3 Period آبتین3 Period تو داری تو تب می‌سوزی. چرا یه دفعه‌ای این طور شدی؟»
آرش دستش را بر روی پیشانی سوزان او گذاشت امّا چند لحظه طول نکشید تا از شدّت تب دستش را عقب بکشد امّا قبل از اینکه بتواند کمکی بکند ناگهان صدای آژیر ماشین پلیس او را از هر حرکتی بازداشت. آبتین را با احتیاط بر روی پتو خواباند و سریع و با احتیاط به سوی پنجره رفت. گوشه پلاستیک سمت چب پنجره را با انگشت و کمی فشار پاره کرد و به پائین خیره شد.
زمزمه وار ولی با کمی ترس گفت:«پلیس‌ها!3 Period این اطراف چی کار می‌کنند؟ بخشکی شانس!»
سریع به طرف آبتین آمد. دست او را گرفت و کمک کرد تا او بتواند بنشیند. با نگرانی گفت:«احتمالاً پلیس‌ها بو بردن ما اینجا هستیم. نمی‌دونم ولی فکر کنم تقصیر خودمه. تو که از اینجا بیرون نرفتی ولی من3 Period ولی من رفتم سوپ3 Period»
نگاه سرزنش آمیزی به سوپ انداخت. گویی او را مقصر واقعی می‌دانست. زمزمه وار ادامه داد:«احتمالاً یکی من رو دیده و به پلیس خبر داده. تا این منطقه محاصره نشده باید از اینجا بریم!»
امّا قبل از اینکه حرکتی کند دست بر کمرش برد کلت سیاه رنگی را بیرون آورد. همان طور که گلن گدنش را می‌کشید گفت:«بچّه بهتره بیماری را فراموش کنی. این پلیس‌ها برای من و تو حکم همون سایه‌های مرگ رو دارند که برات گفتم. باید به فکر نجات دادن جونت باشی. می‌فهمی؟»
آبتین هر چند بیماری سختی داشت ولی با او موافق بود. به سختی جواب داد:«باید چی کار کنم؟»
آرش همان طور که سرش را تکان می‌داد دست در جیب درون کتش کرد و عینک دودی‌ای را در آورد و گفت:«اوّل از همه این رو بزن به چشمت.»
آبتین اطاعت کرد.
آرش ادامه داد:«خوب شد. تو بیشتر از من تو چشمی! امروز صبح‌ برای چند بار تو تلویزیون نشونت دادند3 Period از در پشتی می‌ریم بیرون. وقتی رفتیم بیرون سعی کن رفتارت عادی باشه. پلیس دیدی به روی خودت نمیاری، انگار که نه انگار وجود دارند. می‌فهمی؟!» آبتین سری به تأیید حرف او تکان داد و گفت:«آره.»
آرش هم سریع بلند شد و دست او را گرفت تا او هم بلند شود. وقتی آبتین ایستاد. آرش به پله‌ها اشاره کرد و به آرامی گفت:«می‌ریم پائین ولی وقتی به آخر پله‌ها رسیدیم به پیچ به دست چپ. در پشتی اون سمته.»
آرش این را گفت و همان طور که اسلح‌اش را پشت کمرش می‌گذاشت به راه افتاد. آبتین هم همراه او حرکت کرد. به پله‌ها رسیدند، با سرعتی که نه می‌شود گفت آهسته و نه می‌شود گفت تند، سعی کردند پله‌ها را یکی یکی طی کنند. پیمودن پله‌های یک برج مسلماً کار آسانی نبود امّا اضطراب و هیجانی که در وجود آن‌ها جولان می‌داد باعث شد سریع‌تر از آنچه که فکر می‌کردند به آخرین پله یعنی طبقه همکف برسند. پای آبتین که به طبقه هم کف رسید همان طور که آرش به او گفته بود به سمت چپ پیچید.
درست مثل خود آرش. با این حال آرش قبل از اینکه به سمت چپ برود، نیم نگاهی به در زنگ زده ورودی برج انداخت. می‌خواست مطمئن شود، هنوز پلیس نمی‌داند که آن‌ها درون برج هستند و فقط بر اساس حدس و گمان دارند در خیابان‌های اطراف دور می‌زنند!

از در پشتی ساختمان خارج دشند و وارد خیابانی فرعی و آرام و البته ساکتی شدند. هیچ کس یا چیزی به جزء چند اتومبیل که در جای جای خیابان پارک شده بودند دیده نمی‌شد. با اشاره آرش به سمت انتهای خیابان یعنی جایی که خیابان از هر دو طرف به خیابان‌های دیگر متصل می‌شد حرکت کردند امّا همین که به انتهای خیابان رسیدند ماشین پلیسی درست در سمت راست ابتدای خیابان که به سمت برج نیمه کاره می‌رفت ایستاده بود. دو مأمور و یک سرباز اسلحه بدست کنار ماشین خاموش ایستاده بودند.

یکی از مأمورین گفت:«این محلّه، محلّه مناسبی برای مخفی شدنه. حداقل ده، دوازه تا ساختمان نیمه کاره وجود داره با کلی کوچه‌های پیچ در پیچ.»
مأمور دیگری بلافاصله پس از او گفت:«باید به فرمانده خبر بدیم تا نیروی کمکی بفرسته. نیروها که اومدند اوّل از, همه از اون ساختمون شروع به جستجو می‌کنیم.»
بی‌سیم را برداشت و آنچه را که گفته بود را انتقال داد.
آرش و آبتین درست در روبه روی آن‌ها پشت ماشین سبز رنگی پناه گرفته بودند و به حرف‌های آنان گوش می‌دادند.
آرش که مطمئن شده بود ترک این محلّه بهترین کار ممکن است، دهانش را به گوش آبتین نزدیک کرد و نجواکنان گفت:«می‌ریم به خیابون دست چپی. اگه عادی رفتار کنی به همون شک نمی‌کنند. باشه بچّه؟»
آبتین با گرمای تبش سری به تصدیق حرف او تکان داد. آرام و همزمان با او از پشت ماشین بلند شد و همچون دو شهروند بی‌گناه به سمت خیابان دست چپی حرکت کردند. گرچه آبتین مثل آرش خونسرد نبود ولی تمام سعی‌اش را می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد. با این وجود صدای تپش قلبش را به خوبی می شنید.
از نگاه کردن به پشت سرش به جایی که مأموران پلیس منتظر نیروهای کمکی ایستاده بودند واهمه داشت. هر لحظه که می‌گذشت به این جمله آرش که به او گفته بود، مرگ مثل سایه دنبال من و توست! ایمان می‌آورد. ایمانی ناخواسته و بر پایه ترس. امّا همین که خیابان سمت چپ را طی کردند و وارد خیابانی در دست راست شان شدند به خودش گفت:«دیگه سایه مرگ دنبالمون نیست!»

این جمله به آبتین آرامش خاطر بیشتری داد، طوری که با قدم‌هایی که اعتماد به نفس بیشتری را هر لحظه پیدا می‌کردند، به راه رفتن ادامه داد. حتی سعی کرد برای دقایق کوتاهی هم که شده بیماری‌اش را هم به دست فراموشی بسپارد.
با اشاره دوباره آرش به سمت چهار راه تغییر مسیر دادند. اطراف چهار راه شلوغ به نظر می‌رسید. آبتین می‌توانست حدس بزند چرا آرش این مسیر را انتخاب کرده است. هر جا که شلوغ‌تر باشد پلیس هم کمتر شک می‌کند! وقتی به چهار راه رسیدند و خواستند عبور کنند چراغ عابر پیاده قرمز شد. آرش ایستاد و متعاقب او آبتین هم ایستاد.

آبتین گرچه کلاه سوئی شرت بر سرش بود و عینک دودی بزرگ قسمت اعظمی از صورت او را پوشانده بود امّا احساس می‌کرد ایستادن پشت چراغ کار چندان عاقلانه‌ای نیست. چون دیگر عابران بی اهمّیّت به رنگ چراغ سعی می‌کردند از خیابان عبور کنند.
همین را هم به آرش گفت:«این کار احمقانه نیست؟»
آرش با جمله آبتین به خودش آمد. نگاهی به او انداخت و گفت:«هیچ وقت از کلاغ‌ها خوشم نیومده. همیشه خبرهای بد میارن!»
و قبل از اینکه آبتین متحیّرانه، تعجبش را بیان کند. دست او را گرفت و در حالیکه پنج ثانیه مانده بود تا چراغ سبز شود، سعی کرد از عرض خیابان عبور کند. عبور کردند امّا همین که پای آرش و آبتین به آن سوی خیابان رسید و قدم در خیابان رو به روی‌شان گذاشتند، آرش با مشاهده ماشین پلیس و دو مأمور کنار آن تازه فهمید چه اشتباهی کرده است. با این همه نگاهش را به سمت آبتین چرخاند و گفت:«اگه بهشون فکر نکنی اون‌ها هم به تو فکر نمی‌کنند!»

آبتین از حضور پلیس‌ها کمی وحشت کرده بود امّا سعی کرد به آرش اعتماد کند. نگاهش را از پلیس‌ها گرفت و به زمین دوخت و تلاش کرد همچون یک شهروند عادی به راه رفتن ادامه دهد.
ـ به قولی که بهم دادی عمل کن. خواهش می‌کنم!
آرش زمزمه وار و لرزان جمله‌اش را گفت.
آبتین اگرچه جمله او را شنید ولی سعی کرد به او نگاه نکند زیرا می‌ترسید نگاهش به پلیس‌ها بیفتد و خودش را ببازد. گفت:«داری از چی حرف می‌زنی؟!»
از کنار پلیس‌ها رد شدند. بدون آنکه توجه آن‌ها را به سمت خود جلب کنند. آرش زمزمه وار گفت:«می‌دونی دارم از چی حرف می‌زنم و می‌دونم اون رو به زودی می‌بینی. به قولی که بهم دادی عمل کن آبتین3 Period»
آبتین کمی گیج بود. می‌خواست بگوید «واضح‌تر حرف بزن»
امّا صدایی صدای او را پوشاند.
ـ ببخشید آقا. می شه چند لحظه صبر کنید.
آبتین خواست به عقب برگردد. فکر می‌کرد کسی او را صدا می‌کند امّا آرش زمزمه وار بر سر او فریاد زد:«به راهت ادامه بده. هر اتفاقی که افتاد به پشت سرت نگاه نمی‌کنی3 Period برو.»
آرش ایستاد امّا آبتین چند قدم از او جلو افتاد. فاصله‌ای که بین آن‌ها افتاد بیشتر از دو متر بود. مردّد بود که باید به عقب نگاه کند یا نه؟ از اینکه آرش ایستاده بود احساس ترس می‌کرد. اصلاً حس خوبی نداشت. با این وجود سعی کرد باز به آرش اعتماد کند. حداقل او را تنها کسی می‌شناخت که در حال حاضر سعی داشت به او کمک کند. چند قدم دیگر فاصله گرفت. باز صدای همان مأموری را شنید که چند لحظه پیش شنیده بود امّا هنوز حرفش را به طور کامل نزده بود که صدایی وحشت آور صدای او را پوشاند.

ـ بنگ3 Period بنگ3 Period
آبتین خشکش زد. صدای جیغ و فریاد زن و بچّه و مرد گوش او را آزار می‌داد. دور و اطرافش را می‌دید که همه سعی می‌کردند به گوشه‌ای نامعلوم فرار کنند. بدن کسی به تنه‌اش خورد و به زمین افتاد و ناباورانه جسد به خون نشسته آرش را دید که نقش بر زمین شده بود. اسلحه, در دستش بود. دو مأمور پلیس هم اسلحه به دست بالای سر او ایستاده بودند.
هنوز مطمئن نبودند او کاملاً مرده است یا نه! آبتین بلند شد. به هر زحمتی که بود به جهت عکس جسد آرش شروع به حرکت کرد. قلبش بی‌رحمانه می‌تپید، پاهایش احساس ضعف داشتند و می‌لرزیدند و به سختی نفس می‌کشید! امّا می‌دانست باید فاصله بگیرد و فرار کند زیرا سایه مرگ، آرش را در آغوش گرفته بود و ممکن بود همین حالا نوبت او باشد! اگرچه هنوز صدای جیغ و فریاد در هوا جاری بود امّا آبتین صدایی جزء صدای گریه خودش را نمی‌شنید.

آرش مرده بود و آبتین گریه کنان از او فاصله می‌گرفت!

***
«بخش آروین، منطقه زمانی دهم: مأموران پدربزرگ

ـ آمریکا ـ نیویورک ـ ساعت به وقت محلی هشت صبح روز جمعه
ina آروین بر لبه تخت اتاقی که از صاحب پانسیون یعنی مری اجاره کرده بود نشست. در فکر فرو رفته بود و سعی می‌کرد تا آنجا که امکان دارد آنچه را که در چند ساعت آینده قرار است برای او اتفاق بیفتد را پیش بینی و بررسی کند. با این همه صدای ملچ مُلوچ فرشید گاهی افکار او را قطع می‌کرد و او را به اتاق باز می‌گرداند. فرشید درست کنار او بر روی تخت دراز کشیده بود. تکه پیتزای سرد امّا سس خورده‌ای را در دست گرفته بود و با صدای بلند و ملچ مُلوچ وانمود می‌کرد دارد با اشتها فراوان پیتزا می‌خورد!

درست دیشب او به اتاق آروین برای کمی حرف زدن آمد امّا وقتی سکوت آروین را دید ناگهان بی مقدمه گفت:«من حسابی گرسنمه. تو چی؟ اصلاً شام مهمون منی.»
و با تیکه بر همین جمله تلفن همراهش را در آورد و به پیتزا فروشی‌ای که می‌شناخت زنگ زد و پنج پیتزا بزرگ سفارش داد. وقتی سفارشش را داد توجیه کرد و گفت:«تو رو نمی‌دونم ولی من مثل یه غول گرسنمه!»
همان لحظه هم خیره به ساعت همراهش شد. زیر لب مدام دعا می‌کرد کسی که پیتزا می‌آورد یک دقیقه تأخیر داشته باشد و برای آنکه آروین متوجه منظورش شود توضیح داد که اکثر پیتزافروشی‌ها شعارشون این است که بیست و نه دقیقه‌ای پیتزا را تحویل می‌دهند و اگر یک دقیقه دیر کنند پیتزا مجانی مال ما می‌شه! امّا فرشید خیلی خوش شانس نبود! بیست و هشت دقیقه پس از آنکه تماس گرفته بود پیک پیتزا فروشی سفارشات او را دم در اتاق آورد. با این وجود زمانی که مشغول خوردن پیتزاها شدند او به سختی توانست یک پیتزا بزرگ را بخورد. در حقیقت او حتی نتوانست یک پیتزا را به تنهایی بخورد چون آروین دو سه تکه از پیتزا او را خورد و به نوعی کمکش کرد تا زودتر شامش را تمام کند امّا فرشید زودتر از آنچه که ادعا کرده بود سیر شد!

آروین آن لحظه حدس زده بود این سفارش اشراف گرایانه بیشتر به خاطر هزار و صد دلاری است که او به فرشید داده بود و حالا او از شوق پول هنگفتی که در جیب دارد، دست پاچه شده بود و ابلهانه چنین سفارشی را داده بود امّا خیلی زود حدسش را کنار گذاشت و به حقیقت ماجرا پی برد. فهمید فرشید دچار اضطراب و ترس شدید شده است. گرچه خودش سعی داشت نشان دهد آرام و خونسرد است ولی آروین عمق وجود او را می‌دید.
فهمید همان لحظه که پنج پیتزا بزرگ سفارش داد، اضطراب بیش از حد که در وجود او جولان می‌داد به او تلقین کرده بود، بی اندازه گرسنه است ولی وقتی چشم‌هایش به رنگ پیتزاها افتاد همان اضطراب از میل او به غذا خوردن کاست! آروین فهمیده بود که فرشید از ترس آمدن به زندان به چنین حالتی افتاده بود. او از فکر داخل شدن به زندانی که خلافکاران و قاچاقچیان در آن حکمرانی می‌کردند به وحشت افتاده بود و آروین این را درک می‌کرد. چند بار آمد به او بگوید لازم نیست همراه او به زندان بیاید امّا فرشید هر بار ذهن او را می‌خواند و جوابی تکراری ولی قاطعانه می‌داد.

ـ حرفشم نزن! من برادر بزرگت هستم پس من باید از تو مراقبت کنم. این رفتار تو من رو آزار می‌ده به جان چنگیزخان مغول!
پس از خوردن شام فرشید از آروین خواست تا اجازه دهد در اتاق او بخوابد. آروین مانعی ندید تا خواسته او را رد کند. او برادر قسم خورده‌اش بود و تخت هم به اندازه کافی برای خوابیدن دو نفر در کنار یکدیگر جا داشت. با این همه آروین از تصمیمی که گرفته بود در نیمه‌های شب سخت پشیمان شد. فرشید پنج بار از خواب پرید.
هر بار کابوسی وحشتناک به سراغ او می‌آمد و او را از خواب می‌پراند. آروین فهمیده بود، او کابوس زندان را می‌بیند. کابوس که به خاطر زیاد فکر کردن درباره زندان در او به وجود آمده بود. با آنکه دیشب یکبار تصمیم گرفت به او بگوید دیگر لازم نیست همراهش بیاید امّا سریع همان لحظه منصرف شد. این تصمیمی بود که خودش گرفته بود و آروین او را مجبور نکرده بود. حتی چند بار هم تلاش کرد تا او را منصرف سازد امّا او بود که هر بار حرف او را قطع می‌کرد و سعی می‌نمود قاطعانه تکرار نماید که همراهش می‌آید! پس با این اوصاف دلیلی نمی‌دید تا از او بخواهد تغییری در تصمیمش بدهد. با این فکر که بألاخره او باید بر ترسش غلبه کند سعی کرد بخوابد.

البته آروین کمی شانس آورد. از ساعت پنج صبح که فرشید بعد از دیدن پنجمین کابوس پیاپی، قید خواب را زد آروین با آرامش توانست به مدّت دو و نیم ساعت بخوابد. فرشید هم از پنج صبح تا زمانی که آروین از خواب بلند شد سعی کرد با بازی کردن با گوشی‌اش خوابیدن را به فراموشی بسپارد! حداقل فهمیده بود نخوابیدن خیلی بهتر از کابوس دیدن است!
حالا آروین چند دقیقه‌ای می‌شد که بر لبه تخت نشسته بود و همان طور که گوشی همراهش را در دست می‌فشرد و فکر می‌کرد، منتظر تلفن از سوی پدربزرگش بود. منتظر بود تا او طبق وعده‌ای که دیروز صبح به او داده بود زنگ, بزند.
خواب آلود خمیازه‌ای کشید. دوست داشت کمی بیشتر بخوابد امّا در ذهنش به خودش سریع گفت:«به اندازه کافی تو این چند ساله خوابیدی. چند ساعت بی خیال خوابیدن، تو رو از پا در نمیاره. حداقل این جوری عمر باقی موندت با خواب هدر نمی‌ره!»
به خودش متلک می‌گفت و اگر صدای فرشید را نمی‌شنید شاید این متلک گفتن را ادامه می‌داد.

فرشید گفت:«تو نمی‌خواهی بخوری؟ برای صبحونه چیز بدی نیست!»
و همان طور که با دهان پر از پیتزا با طمع سبزیجات حرف می‌زد، سر انگشتان دستش که آغشته به سس گوجه فرنگی شده بود را لیس زد!
آروین جواب او را نداد. در عوض فرشید ادامه داد:«بیا امتحان کن داداش کوچیکه. اگه چنگیزخان این جا بود به خاطر دو تا تیکه از این پیتزا به التماس می‌افتاد3 Period بیا!»
هنگامی که جمله‌اش را به پایان برد، آخرین تکّه باقی مانده در دوّمین جعبه پیتزا که بر روی سینه‌اش گذاشته بود را برداشت و گاز بزرگی به آن زد امّا هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که به سکسکه افتاد. سریع بر لبه تخت نشست. شاید قصد داشت با این کار صدای بلند سکسکه‌اش را قطع کند امّا فایده‌ای نداشت. وقتی خودش هم به این نتیجه رسید، دستش را به طرف بطری یک و نیم لیتری نوشابه که کنار پایه تخت قرار داشت، دراز کرد و همین که آن را برداشت لب‌هایش را دور لبه‌های بطری قرار داد و با صدای قُلپ قُلپ، کمی از آن را فرو داد.

وقتی لبه‌های بطری نوشابه را از دهانش دور ساخت چند لحظه طول کشید تا بفهمد هنوز سکسکه‌اش بند نیامده است و همین که صدای سکسکه خفیفی از دهانش خارج شد دوباره کارش را تکرار کرد.
آروین همانند یک عاقل که به یک احمق خیره شده باشد به او نگاه می‌کرد. می‌خواست به او چیزی بگوید امّا دست راستش شروع به لرزیدن کرد. نگاه کرد. تلفن همراهش در حال زنگ خوردن بود. حرف «پ» که به معنی پدربزرگش بود بر صفحه همراهش خودنمایی می‌کرد.
دکمه را فشرد و گفت:«سلام پدربزرگ.»
ـ سلام نوه‌ی عزیزم3 Period سلام. اوّل به پدربزرگ بگو امروز حالت چه طوره؟
ـ من خوبم.
ـ این عالیه! خُب تعریف کن.
آروین می‌دانست منظور پدربزرگش چیست. امّا قصد نداشت آنچه را که جمعه برایش شرط گذاشته بود را به پدربزرگش بگوید. او حتماً مخالفت می‌کرد و نگران و ناراحت می‌شد و از طرفی آروین هم دوست نداشت دروغ بگوید.
ـ آروین؟ نمی‌خواهی تعریف کنی. اون مردک3 Period جمعه رو می‌گم3 Period دیدی یا نه؟
ـ دیدم پدربزرگ.
ـ خب اون بهت گفت؟
ـ نه
ـ نه؟! منظورت چیه؟
کیکاووس آرتیمانی با فریاد پرسش کرده بود.
ولی آروین با خونسردی گفت:«فقط تونستم پنجاه درصد راضیش کنم.» ـ آروین درست حرف بزن تا بفهم داری چی می‌گی3 Period اون بهت گفت دستبند عقیق سرخ کجاست یا نه؟
آروین از روی تخت بلند شد. به کنار پنجره رفت و همان طور که پرده کرم رنگ را کنار می‌زد و به کوچه و آنچه که درون آن بود خیره می‌شد گفت:«برای راضی کردنش کمی زمان می‌خوام.»
کیکاووس آرتیمانی باز از پشت تلفن فریاد زد:«زمان؟ یعنی تو می‌خواهی چند روز دیگه تو اون شهر بمونی؟»
آروین به سادگی جواب داد:«بله.»
کیکاووس آرتیمانی از پشت تلفن آه بلندی کشید و با صدای آهسته‌ای گفت:«من نگران تو هستم آروین!3 Period»
آروین به حرف‌های پدربزرگش گوش می‌داد امّا ناگهان نگاهش به استشن سیاه رنگی افتاد که آن سوی خیابان پارک شده بود. از آن فاصله راننده سفید پوست آن را که عینک دودی بزرگی به چشم زده بود را می‌دید. خیلی سریع او را به یاد آورد. دیروز صبح قبل از آنکه وارد خیابان‌ هالی شوند تا به کلانتری بروند، آن مرد و آن ماشین را دید که با سرعت آرامی از کنار آن‌ها رد شد و طوری به آن‌ها نگاه کرد که گویی او و فرشید را زیر نظر گرفته است. بی‌اختیار جمله‌ی قبلی پدربزرگش را برای خودش تکرار کرد «من نگران تو هستم آروین» حالا درک می‌کرد همین چند لحظه پیش پدربزرگش چه قدر این جمله را تهی از احساس بیان کرده بود. درست مثل گویندگان تازه کار که متنی را بدون احساس از صفحه کاغذ می‌خوانند. نگاهش همچنان به ماشین سیاه رنگ بود. امّا صدای پدربزرگ او را به اتاق بازگرداند.

ـ آروین هنوز تلفن دستته؟
ـ بله پدربزرگ.
ـ فهمیدی من چی گفتم؟ گفتم من نگران تو هستم.
این بار هم احساس می‌کرد جمله‌ی آخر پدربزرگش رنگ واقعیت به خود ندارد. بی مقدمه گفت:«پدربزرگ فکر می‌کنم نمی‌تونم تا سه یا چهار روز جواب تلفن‌هاتو بدم یا بهت زنگ بزنم3 Period»
ـ آروین این چه حرفیه که داری می‌زنی؟ تو داری چه چیزی رو از من مخفی می‌کنی؟
همزمان با پدربزرگش گفت:«معذرت می‌خوام ولی دیگه باید قطع کنم!»
تلفن را قطع کرد. حتی باطری آن را در آورد و سیم کارت آن را جدا کرد و درون جیب پیراهنش گذاشت و دوباره باطری را به سرجای اوّلش برگرداند. راه حلّ ساده‌تر فشردن یک دکمه و, خاموش کردن همراهش بود ولی با اطمینان ترین راه را انتخاب کرد. زیرا که رابطه بین استشن سیاه رنگ و پدربزرگش را فهمیده بود.
مگر ممکن بود کیکاووس آرتیمانی اجازه دهد تنها بازمانده‌ی خاندان بزرگ آرتیمانی تک و تنها به کشوری که او در آنجا بیشتر از یک غریبه و یک خارجی نیست برود و آنچه را که در سر دارد پیاده کند؟ نه! این واضح‌ترین و صادقانه ترین جوابی بود که با دیدن استشن سیاه رنگ به سرش خطور می کرد. فکر کرده بود با قولی که از پدربزرگش گرفته بود می‌تواند برای چند روز آزادانه به سمت آنچه را که می‌خواست برسد حرکت کند و بدان دست یابد ولی با سؤالات پدر بزرگش به خوبی به اشتباه بودن فکرش رسیده بود. کیکاووس آرتیمانی پدربزرگ او خیلی ساده سؤال می‌پرسید. گویی جواب آنچه را که به عنوان سؤال پرسیده بود را از قبل می‌دانست.
در صدایش نه هیجانی بود و نه غم و نه اندوه! اگر این مورد را نادیده می‌گرفت نمی‌توانست از سؤال پیچ نکردن پدربزرگ از خودش، بگذرد. اگر واقعاً پدربزرگش از چیزی باخبر نبود او را کاملاً سؤال پیچ می‌کرد تا هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، بشنود و باخبر شود! ولی او این کار را نکرده بود درست مثل مورد قبلی! برای لحظه‌ای آروین عصبانی شد. از خود پرسید «به غیر از اون فردی که درون ماشین سیاه رنگ نشسته و منتظرش هست چه کسان دیگری او را تحت نظر گرفته‌اند و تک تک حالات و رفتارهای او را به پدربزرگش گزارش می‌دهند؟»‌

با اندکی فکر دریافت، همان کسانی که او را زیر نظر گرفته‌اند هر آنچه را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود را به پدربزرگش گزارش داده‌اند. از بحث و مشاجره با فرشید در خیابان و گفتن شرط جمعه و قصد او برای ورود به زندان تا رفتن به کلانتری و برنامه‌اش برای امروز!
قبل از اینکه به نیویورک بیاید به پدربزرگش، که از او ‌خواست کس دیگری مثل آرش به جای او به این سفر برود، گفته بود هر کسی که به جای او برود ممکن است طمع بدست آوردن دستبند مانع از وفاداری‌اش بشود و صادقانه دستبند را تحویل بدهد. امّا حالا کیکاووس آرتیمانی، پدربزرگش این نکته حیاتی را احتمالاً به خاطر نگرانی‌های بیش از حدش نادیده گرفته بود! و نادیده گرفتن این موضوع مهم جزء ایجاد چند رقیب و طولانی‌تر شدن مسیر بدست آوردن دستبند عقیق سرخ، حاصل دیگری برای او نداشت و نخواهد داشت. نفسی از خشم کشید ولی با این وجود نمی‌خواست راهی را که آغاز کرده بود را ناتمام به حال خود رها کند. چه بی رقیب و چه با رقیب باید دستبند عقیق سرخ را بدست می‌آورد و گرنه همانند افسرده‌ها روز شماری برای پایان عمرش را باید آغاز می‌کرد. یقیناً این خواسته قلبی آروین نبود.

چند لحظه چشم‌هایش را بست تا فکر کند امّا صدای فرشید او را به خود آورد.
ـ هی با توام آروین.
آروین به او نگاه کرد. حالا دیگر سکسکه نمی‌کرد و بر لبه تخت نشسته بود. ادامه داد:«چرا داری این طوری نگاه می‌کنی؟3 Period می‌گم تو با پدربزرگت درست مثل3 Period مثل3 Period همین الان تو ذهنم بود3 Period درست مثل3 Period»
آروین زمزمه وار جمله او را تکمیل کرد:«درست مثل یه ربات حرف ‌زدم.»
اگرچه زمزمه وار بود ولی فرشید شنید و با خنده حرف او را تأیید کرد و گفت:«آره پسر. خودت این و بهتر از من می‌دونی.»
آروین توجهی به خنده‌های او نکرد. به طرف تخت آمد. کتش را از روی آن برداشت و گفت:««پاشو. باید بریم.»
فرشید که خنده‌اش را قورت داده بود گفت:«الان؟ فکر می‌کردم ساعت ده قراره بریم؟»
امّا با نگاه آمرانه آروین دستش را به طرف کتش دراز کرد و همان طور که آن را بر می‌داشت افزود:«من آمادم، رفیق.»
بلند شد و همان طور که مثل آروین کتش را می‌پوشید از اتاق خارج شد. آروین ابتدا در اتاق را قفل کرد و بعد همراه با فرشید از پله‌ها به سوی در خروجی سرازیر شد. امّا هنگامیکه از پاگرد پله‌هایی که آن‌ها را به طبقه همکف می‌رساند گذشتند، مری صاحب پانسیون کنار در ورودی ایستاده بود. در حقیقت غذایی که مخصوص سگش، جری بود را جلوی او می گذاشت و حالا بالای سر او ایستاده بود. نگاه‌ها به هم متمرکز شد امّا این دلیلی نشد تا آروین و فرشید قدم بر پله‌ها نگذارند و به سوی در خروجی حرکت نکنند.
با این وجود هنگام طی کردن پله‌ها آروین از گوشه چشم فرشید را دید که قیافه‌ای که بی‌شباهت به انسان‌های عصبی و متنفر از دیدن کسی، نبود را به خود گرفت. یادش آمد فرشید از مری بدش می‌آید و بالعکس.

وقتی آخرین پله را پشت سر گذاشتند مری خطاب به آروین گفت:«در شأن پسر با شعوری مثل تو نیست که با این لات بی سر و پا بگرده.»
فرشید عصبانی‌تر شد امّا قبل از اینکه حرفی بزند مردی ادامه داد:«این به خودت بر می‌گرده پسر! چیزی که برای من اهمّیّت داره کرایه اتاقه. اگه می‌خواهی یه روز دیگه بمونی می‌شه بیست و پنج دلار3 Period با تو هم, هستم پسرک. دوست ندارم بشنوم پول نداری.»
فرشید که از قبل دست در جیبش کرده بود اسکناس صد دلاری را بیرون کشید و همان طور که آن را به سوی مری پرتاب می‌کرد گفت:«مال هر دو نفرمون رو حساب کن. اگه باقی شو نداری می‌تونی مهمون من باشی!»
مری که اسکناس صد دلاری را در هوا به چنگ گرفته بود،ته خندی زد و گفت:«گدا شده پولدار. یا حضرت مسیح! چه چیزها که آدم نمی‌بینه. همه تو این بحران اقتصادی بدبخت شده‌اند، این گدا تازه داره به مال و نوایی می‌رسه. ببینم پسرک شروع کردی به فروختن مواد یا خارج از آمریکا بانک زدی؟»

از جمله‌ای که گفت بلند خندید و همزمان با خنده‌اش دو اسکناس بیست، و یک اسکناس ده دلاری را به سوی فرشید گرفت. او برعکس بی‌احترامی فرشید که اسکناس را به سوی او پرتاب کرده بود سعی نکرد کار زشت او را تکرار کند.
با این همه فرشید که اسکناس‌ها را گرفته بود دهن کجی‌ای به او کرد و زیر لب چیزی گفت که حتی آروین هم نشنید و از پانسیون سریع خارج شد. آروین هم پی او روانه شد و دریافت فرشید کمی از مری حساب می‌برد.
این موضوع را سعی کرد بی‌اهمّیّت جلوه دهد. در عوض وقتی به خیابان رسیدند همراه با او سوار بر اوّلین تاکسی که جلوی پایشان توقف کرد شد و به سوی زندان حرکت کردند. اگرچه هنگام سوار یک چشمش استشن سیاه رنگ را زیر نظر گرفته بود و وقتی هم تاکسی به راه افتاد، سرش را به عقب چرخاند و دید استشن هم پشت سر آن‌ها به حرکت درآمده!

تاکسی پس از یک ساعت ویراژ دادن در بزرگراه‌ها و خیابان‌های شهر نیویورک بألاخره جلوی در ورودی زندان ایستاد. آن دو پیاده شدند. فرشید پول تاکسی را با اصرار خودش پرداخت و آروین هم با چشم‌هایش تمام طول خیابان منتهی به زندان را به دنبال اثری از استیشن سیاه جارو کرد. ولی آن را نمی‌یافت. تا آنجا که به یاد می‌آورد تا چهار راه قبلی و پشت چراغ قرمز، پشت سر آنها می‌آمد و حتی هنگامی که چراغ قرمز شد پشت سر تاکسی ترمز کرد و ایستاد!
البته در این که راننده استشن می‌دانست که آن‌ها به زندان می‌آیند، آروین شک نداشت امّا حالا به این فکر می‌کرد که نکند پدربزرگ او به جای یک نفر، چند نفر را برای مراقبت از او، به نیویورک فرستاده و حالا آن چند نفر هم تقسیم کار کرده‌اند و هر کدام بخشی از خیابان‌های این شهر را برای مراقبت از او زیر نظر گرفته‌اند. با این گونه روش‌ها بیگانه نبود. آرش و افرادش هم برای گیر انداختن دروازه ساز از این روش استفاده کرده بودند و البته در تمامی عملیات‌هایی که نیاز به زور و اسلحه داشت!‌

حرص می‌خورد. تمام سعی‌اش را کرده بود کسی از ماجرای دستبند عقیق سرخ بویی نبرد امّا حالا چندان مطمئن نبود که به این خواسته‌اش رسیده است. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی‌اش را بدست آورد و تلاش کند به آنچه که برایش به اینجا آمده بود بپردازد.
همراه با فرشید به سوی در ورودی زندان به راه افتاد. در بسته بود و این از آنجا که نه امروز و نه این ساعت زمان ملاقات بود طبیعی به نظر می‌رسید. هنگامی که به پشت در رسیدند دست فرشید بر روی زنگ کنار در قرار گرفت امّا آن را به صدا در نیاورد بلکه گفت:«قسمت اوّل به عهده من و قسمت دوّم به عهده تو باشه بهتره.»

آروین منظور او را نفهمید و قبل از اینکه با سؤالی متوجه این موضوع شود، فرشید زنگ را به صدا در آورد و زودتر از آنچه که هر دویشان انتظار داشتند، دریچه‌ای که در وسط در قرار داشت باز شد و صورت مأموری که با حالت سؤال انگیزی به آن‌ها نگاه می‌کرد نمایان شد.
فرشید قبل از اینکه آن مأمور سؤالش را بپرسد گفت:«با رئیس زندان کار داریم.»
مأمور گفت:«از قبل وقت گرفتید؟»
فرشید آنچه را که آروین فکر نمی‌کرد بر زبان آورد و گفت:«نه. ولی می‌خواهیم به رئیس زندان درباره فرار چند تا زندانی اطلاعات مهمّی بدیم.»
چهره مأمور خشک، متعجب و بهت آلود شد. سریع و ناباورانه صورتش را عقب کشید و دریچه را بست و سریع ‌تر از آن در را به روی آن دو گشود و با نگرانی گفت:«بیائید تو3 Period زودتر.»
آن دو وارد اتاقی شدند که دیروز آروین برای اوّلین بار پایش را داخل آن گذاشته بود. دو سه مأموری که دیروز آن‌ها را دیده بودند در اتاق بودند و با ورود آن‌ها با کنجکاوی خیره شدند.
قبل از اینکه مأموری که در را باز کرده بود حرفی بزند در سمت راست آروین ـ همان دری که دیروز او را به اتاق ملاقات خصوصی رسانده بود ـ باز شد و ستوان کلی وارد اتاق شد.

ـ معذرت می‌خوام ستوان. این دو نفر می‌گن اطلاعاتی درباره فرار چند تا زندانی از زندان دارند!
ستوان کلی تا چند لحظه نفهمید که مأمور کنار دست آروین به او چه گفته است امّا همین که آن را برای خودش زمزمه کرد وظیفه شناسانه قدمی به سوی آروین و فرشید برداشت. خیره شد به چشم‌های آروین. مطمئناً هنوز او را بعد از ملاقات دیروز, نتوانسته بود فراموش کند. در حقیقت بیست و چهار ساعت زمانی کمی بود تا چهره خاص آروین را به فراموشی بسپارد.

ستوان کلی همان طور که به آروین زل زده بود گفت:«یه بار دیگه تکرار کن.»
برعکس انتظار ستوان که گویی فکر می‌کرد این جمله از دهان آروین خارج شده است فرشید خطاب به او گفت:«ما می‌دونیم چند نفر از زندانی‌ها قراره به زودی3 Period به زودی از زندان فرار کنند.»
نگاه متعجب و خشمگین ستوان به فرشید افتاد. امّا فرشید هم که گویی قصد نداشت خودش را ترسو نشان دهد ادامه داد:«ما فقط می‌خواهیم به وظیفه شهروندی‌مون عمل کنیم.»
ستوان با ته خنده ای زد و گفت:«این روزها همه به دنبال عمل به وظیفه شهروندی‌شون هستند تا مدال شهروند نمونه رو به سینه‌شون بچسبونند! وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. با هر دوتون هستم. حالا هم بهتره هر چی می‌دونید و بگید.»
امّا فرشید باز برعکس انتظار ستوان عمل کرد و گفت:«فقط به رئیس زندان می‌گیم.»
و بی اعتنا به مأمورانی که صاف ایستاده بودند و با چشم‌هایی از حدقه بیرون زدند او را از نظر می‌گذراندند ادامه داد:«اگه هم این اجازه را بهمون ندید بر می‌گردیم خونه3 Period چون فقط حرفمون رو به رئیس زندان می‌زنیم.»
شهامتی که فرشید به خرج داده بود فراتر از تصوّر آروین بود. قبل از ورود به زندان فکر می‌کرد باید تمام کارها را خودش راست و ریست کند امّا حالا می‌دید او دارد در این کار بزرگ یاری اش می‌کند. آن هم بدون نقص که اصلاً فکرش را نمی‌کرد!
ستوان کلی و سایر مأمورها به فرشید خیره شده بودند و او هم برای آنکه نشان دهد گفته‌هایش با صداقت مو نمی‌زند حالت بی‌ خیالی به خودش گرفته بود. طوری که اگر به او می گفتند «راه تو بکش و برو» او سر به زیر اطاعت می‌کرد! همین رفتار بی عیب و نقص او باعث شد تا ستوان کلی پس از چند ثانیه و پس از چند بار تکان دادن لب‌هایش بگوید:«دنبالم بیائید ولی نصحیت مو فراموش نکنید!» فرشید لبخندی به لب گذاشت. آروین در دلش او را تحسین می‌کرد و هر دو به دنبال ستوان کلی ـ که از همان دری که چند دقیقه پیش وارد شده بود، خارج می‌شد ـ به راه افتادند و صدای زمزمه وار مأموران زندان با بسته شدن در قطع شد. ستوان کلی دکمه آسانسور را که درست در ده قدمی در قرار داشت محکم فشرد و هنگامی که درب آسانسور باز شد با اشاره چشم، آروین و فرشید را به داخل آن هدایت نمود و خودش آخر وارد شد. دکمه طبقه دوّم را فشرد و آسانسور به راه افتاد. قیافه‌ی ستوان در هنگامی که آسانسور به سوی طبقه مورد نظر او حرکت می‌کرد جالب و دیدنی بود. مثل بی‌قرارها بود. چندان نمی‌توانست با آرامش بایستد. گویی که فرشید به او گفته بود قرار است در چند روز آینده حکم اخراجش به دستش برسد نه فرار چند زندانی از زندان!

آسانسور که ایستاد، درنگ نکرد. با گام‌های بلند وارد راهرویی شد که فقط سه در، در آن خودنمایی می‌کردند و آروین حدس می‌زد او به سوی آخرین در که اتفاقاً هم تماماً باز بود حرکت می‌کند و هنگامی هم که از آن در گذشتند، ستوان بدون اعتنا به زنی که احتمالاً منشی رئیس زندان بود به سوی اتاق رئیس رفت.
منشی که این رفتار ستوان برایش غریب به نظر می‌رسید از جا پرید و گفت:«ستوان رئیس دارند با تلفن3 Period»
امّا وقتی که دید ستوان در را گشود و وارد اتاق شد، از تن صدایش کاست و به زمزمه ادامه داد:«صحبت می‌کنند.»
ابتدا ستوان بعد آروین و فرشید و در نهایت منشی زن وارد اتاق رئیس زندان شدند. رئیس زندان همان طور که منشی گفته بود در حال صحبت با تلفن بود امّا هنگامیکه سیل خروشان جمعیّت را در اتاقش دید کمی تلفن را از گوشش جدا کرد و پس از چند لحظه نگاه کردن به جمعیّت درون اتاقش، به شخصی که پشت خط بود گفت:«میشه چند دقیقه دیگه باهات تماس بگیرم؟3 Period ممنونم.»

و گوشی تلفن‌ها را سر جایش قرار داد.
قبل از اینکه او سؤالی بپرسد منشی با لحن مدافعانه‌ای گفت:«معذرت می‌خوام رئیس ولی من گفتم شما دارید با تلفن صحبت می‌کنید.»
رئیس زندان که بیشتر نگاهش معطوف ستوان کلی بود تا آروین و فرشید گفت:«مشکلی نیست آماندا (Amanda). می‌تونی بری.»
منشی سری تکان داد و از اتاق خارج شد و در راهم پشت سرش بست.
آروین که در این لحظات کوتاه فرصت کرده بود اتاق و متحویاتش را از نظر بگذراند فهمید کسی که جلوی رویش به عنوان رئیس زندان نشسته است، دکتر جیمی بِری (Jimi Berry) است. این را از تابلویی که بر دیوار پشت سرش نصب شده بود فهمید. تصویر مدرک دکتری اقتصاد او به همراه عکسش بر دیوار خودنمایی می‌کرد. اگرچه حالا کمی دکتر جیمی بری، پیرتر و تاس تر شده بود، به طوری که در جلوی سرش به جزء مقدار موی اندک چیز دیگری به نام مو وجود نداشت. البته این تنها تغییر او با عکس درون قاپ نبود. حالا رئیس زندان که دوران میان سالی را پشت سر, گذاشته بود، سه کیلو سبیل را پشت لبش انبار کرده بود تا علاوه بر تناسب با هیکل چاقش، هیبت رئیس یک زندان نسبتاً معروف را ظاهراً داشته باشد!

آقای بری لب به سخن باز کرد و با لحنی که نشان می‌داد کمی عصبانی است خطاب به ستوان گفت:«سیمون (simon) امیدوارم دلیل خوبی برای مزاحمتت داشته بشی. این‌ها دیگه کی‌اند؟»

ستوان که هنوز نتوانسته بود خونسردی‌اش را بدست آورد گفت:«معذرت می‌خوام قربان ولی این دو نفر می‌گن اطلاعاتی دارند که نشون می‌ده قراره چند نفر از زندان به زودی فرار کنند.»
نگاه رئیس زندان به آروین و فرشید افتاد. ابتدا مکثی کرد ولی سپس گفت:«فرار از زندان من؟ فکر نمی‌کنم هیچ کدوم از زندانی‌های من اینقدر احمق باشند که چنین فکری رو تو سرشون پرورش بدن!»
و طوری به آروین و فرشید خیره گشت که گویی با همین نگاه به آن‌ها می‌گفت «جون بکنید و حرف بزنید.»
فرشید هم مثل آروین این نگاه را درک کرد و چون به آروین چسبیده بود زمزمه وار گفت:«قسمت من تموم شده. حالا نوبت توست!»
آروین سری تکان داد و بدون آنکه ترسی از رئیس زندان بر دلش بیندازد صادقانه گفت:«منو ببخشید رئیس ولی قرار نیست کسی از زندان شما فرار کنه.»
فرشید ترسید و ناباورانه به آروین نگاه کرد. اصلاً فکر نمی‌کرد قرار است او به این سرعت همه چیز را بر پایه صداقت بنا کند.
ستوان کلی هم عصبانی شد. با عصبانیّت جویده جویده گفت:«پس شماها3 Period شماها چی گفتید. من رو دست انداختید؟»
و قبل از اینکه او به سمت آروین یا فرشید بیاید و یقه آن‌ها را بگیرد و از دفتر رئیس زندان بیرون بیندازد آروین صدایش را کمی بالاتر از حالت عادی برد و گفت:«اگه برادرم! دروغ گفت فقط به خاطر این بود که بتونیم شما رو ببنیم و3 Period»
امّا صدای فریاد ستوان کلی، صدای آروین را پوشاند.او داد زد:«برید بیرون. بهتون گفته بودم وای به حالتون اگه دروغ بگید. بلایی به سرتون میارم که3 Period»
امّا حرف او هم با صدای رئیس زندان قطع شد. دکتر بری گفت:«آروم باش ستوان.»
ـ امّا قربان3 Period
ـ گفتم آروم باش.
دکتر بری پس از نگاه متذکرانه‌اش به ستوان کلی، نگاهی به آروین انداخت و گفت:«شهامت شما دو تا قابل ستایشه. شاید هر کس دیگری بود برای ادب هم که شده یه چند ساعت می‌فرستادیمش بازداشتگاه، امّا به شما دو تا لطف می‌کنم و سه دقیقه وقت می‌دم تا حرف‌تون و بزنید3 Period بگید منتظرم.»

آروین از همین وقت هم احساس رضایت می‌کرد هر چند که نگاه توام با عصبانیّت ستوان کلی را بر چهره‌اش احساس می‌کرد ولی خطاب به رئیس زندان گفت:«ما شنیدیم شما برای اداره این زندان از لحاظ مالی کمی به مشکل برخوردید.»
ـ خب؟
ـ و همین طور شنیدیم برای حل این مشکل در قبال دریافت کمی پول اجازه می‌دید هر کس که دلش خواست چند روزی تو زندان درست مثل یه زندانی وقت بگذرونه.
این بار ستوان کلی که کمی از عصبانیّتش کاسته شده بود حرف آروین را قطع کرد و گفت:«پس شما دو نفر از قُماش پولدارهایی هستید که برای هیجان دوست دارند برن زندان. هان؟»
رئیس زندان زودتر از آروین گفت:«اگه چنین چیزی رو می‌خواهید مانعی نیست. قسمت پشتی زندان در اختیار توریست‌ها قرار گرفته. از سلول‌های اون قسمت توریست‌ها مثل اتاق‌های هتل استفاده می‌کنند و از هیچ زندانی هم خبری نیست3 Period»
این بار آروین حرف او را قطع کرد تا اشتباهی که او از حرفش برداشت کرده بود را اصلاح کند. گفت:«نه. منظور من این نسیت!»
رئیس و ستوان کلی هر دو به آروین خیره شدند. به این معنا که منظور حرف او را نمی‌فهمند. آروین که متوجه شده بود گفت:«من و برادرم می‌خواهیم بریم پیش خود زندانی‌ها. البته فقط برای دو روز.»

فرشید از شنیدن کلمه زندانی‌ها به خودش لرزید ولی رئیس زندان و ستوان کلی با هم داد زدند:«پیش خود زندانی‌ها؟!»
آروین به سادگی در برابر حیّرت آن‌ها گفت:«بله. ما این‌ رو می‌خواهیم.»
ستوان کلی که دوباره عصبانی شده بود با تندی گفت:«بچّه جون بزن به چاک. تا اون روی سگ من بالا نیومده! دست برادرت و بگیر و از این جا گمشو بیرون!»
امّا آروین که نمی‌خواست عقب نشینی کند خیلی جدی گفت:«ما نیومدیم اینجا تا شوخی کنیم.»
و با تمام جدیّت و اعتماد به نفسی که داشت به چشم‌های رئیس زندان خیره شد. در عوض دکتر بری از نگاه مستقیم در چشم‌های آروین طفره رفت و سعی کرد در کشو سمت راستی میزش را باز کند و وقتی هم که باز کرد، بسته سیگار برگی را بیرون آورد.
یکی از سیگارهای برگ را با دقّت برداشت و بر گوشه‌ی لبش گذاشت و با فندکی که از درون کشو بیرون آورده بود آن را روشن کرد. دود غلیظ سیگار برگ برای لحظه‌ای چهره‌ی رئیس زندان را مبهم ساخت. حتی ستوان کلی که ساکت مانده بود تا از رئیسش فرمان بگیرد در میان دود غلیظ چندان با اطمینان نمی‌توانست چهره‌ی رئیس زندان, را ببیند و یا تشخیص دهد، حالت چهره او شبیه به کدام یک از دستوراتش است!

پس از آنکه کمی از دود سیگار فروکش کرد رئیس زندان با صدایی که نشان می‌داد آرامش یافته است پرسید:«چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ زندانی شدن چه ویژگی منحصر به فردی داره؟»
آروین احساس می‌کرد قرار نیست جواب «نه» بشنود ولی نمی‌خواست آنچه که حقیقتاً به خاطر آن می‌خواست به زندان برود را بگوید. جسارتی که برای خودش غیر قابل باور نبود نشان داد و گفت:«من رو ببخشید جناب رئیس3 Period»
ـ بهم بگو جیمی. دوست دارم با شهامت‌ها من رو به اسم صدا کنند!
رئیس زندان این را گفت و پک محکمی به سیگارش زد.
آروین در برابر گفته او سری به تأیید تکان داد و ادامه داد:«من رو ببخش جیمی ولی سؤالی نپرس که مجبور بشم دروغ بگم. تواز شنیدن دروغ خوشحال می‌شی؟»
رئیس سرفه خفیفی کرد. حالت چهره‌ی ستوان کلی برافروخته شد و فرشید با خودش فکر می‌کرد که کارشان دیگر تمام است. از نگاه فرشید گفتن این جمله یعنی حماقت محض! ولی آروین از رئیس زندان نکته‌ای را دریافته بود که به او می‌گفت جسارت به خرج بده و رازت را پیش خودت نگه دار!

رئیس زندان با عصبانیت سیگار را با استفاده از میز خاموش کرد و قبل از اینکه ستوان کلی عصبانیّتش را بر سر آروین خالی کند با دست او را به سکوت واداشت و گفت:«شهامت بیش از حد چندان خوشایند نیست پسر.»
آروین در برابر این جمله سکوت کرد. حتی سؤال فرشید را که همزمان با او در گوشش زمزمه کرد را بی جواب گذاشت. فرشید پرسیده بود:«تو می‌دونی داری چی کار می‌کنی؟»
امّا همان طور که آروین حدس می‌زد خشم دکتر بری خیلی سریع به سردی گرائید و گفت:«انتخاب با خودته. ولی من هم شرایطی دارم.»
ـ رئیس؟
ستوان کلی اعتراض کرده بود.
ـ ساکت شو سیمون. به فکر زن و بچّه خودتو و زیر دستات باش.
ـ امّا این کار جرمه! خلاف قانونه!
ـ ستوان کلی تو انگار نمی‌دونی من تو چه موقعیتی هستم؟ به من گفته‌اند برای کاهش هزینه‌ها سه نفر از شماها رو اخراج کنم. می‌دونی این یعنی چه؟ یعنی کاهش امنیت زندان! زندانی که من رئیسش هستم. تو می‌خواهی اخراج بشی؟
ـ نه 3 Period قربان.
ـ پس لطف کن و دهنتو ببند، ستوان!
ستوان کلی با ناراحتی غیرقابل انکاری ساکت شد. عمق دستور رئیسش او را وادار به سکوت کرده بود.
رئیس زندان نگاهش را از او گرفت و به آروین دوخت و گفت:«اوّل شرط‌های من رو بشنو بعد تصمیم بگیر3 Period اهمّیّتی نمی‌دم با کی شرط بندی کردید تا ظرف بیست و چهار ساعت بیفتید تو زندان امّا بدونید پشت میله‌های این زندان، خلاف کارهای این شهر زندونی هستند که با کوچک‌ترین بهانه‌ای همدیگر رو می‌کشند. با این حساب وقتی وارد زندان شدید جونتون دست خودتونه. اگه بمیرید ما تنها کاری که براتون می‌کنیم اینکه یه گوشه این شهر بی سر و صدا چالتون می‌کنیم. می‌فهمید؟»

آروین سری به تصدیق حرف‌های او تکان داد ولی فرشید حتی سعی نمی‌کرد به او نگاه کند. در حقیقت شهامت شنیدن این قسمت از حرف‌های او را نداشت.
دکتر بری ادامه داد:«هر روزی که خواستید بیائید رأس ساعت هفت پشت در زندان حاضر می‌شید و خودتون رو شبیه به زندانی‌ها می کنید. یعنی موهاتونو می‌زنید. درست مثل بقیه زندانی‌ها، از ته کچل می‌کنید. من نمی‌خوام وقتی سر و کله یه بازرس پیدا می‌شه با قاطعیت تو گزارشش بنویسه دو تا غیر عادی اینجان .. و شرط آخر.» مکثی کرد بعد افزود:«اون چیزی که باعث شده من این حماقت و قبول کنم همون شرط آخره. یعنی قانون اقتصاد! ده هزار دلار برای هر نفر و برای هر روز، که در مجموع می‌شه چهل هزار دلار! فکر نمی‌کنم این برای شما بچّه پولدارها پولی باشه!»

آروین سری تکان داد. در برابر چشمان متعجب ستوان کلی دست در جیب سمت چپ کتش کرد و بیست و پنج هزار دلاری که دیشب از پول‌هایش جدا کرده بود و درون این جیبش گذاشته بود را بیرون آورد. پنج هزار دلار آن را درون جیبش برگرداند و بیست هزار دلار باقی مانده را روی میز دکتر جیمی بری گذاشت و گفت:«نصف پول حالا و بقیه زمانی که از زندان اومدیم بیرون.»
لبخند برای اوّلین بار بر لب‌های رئیس زندان و ستوان کلی نقش بست. گویی دیدن پول نشاط فوق العاده‌ای را به آن‌ها تزریق می‌کرد.
رئیس زندان با هیجانی که از صدایش می‌بارید گفت:«نقد! این چیزیه که من دوست دارم!»
بیست هزار دلار را برداشت و بی آنکه بشمارد درون کشو میزش که هنوز باز بود ریخت و آن را سریع بست.
آروین برخلاف لبخند شادمانه او خیلی جدی گفت:«ما فردا صبح رأس ساعت هفت می آییم.»

ستوان کلی زودتر از رئیسش سری تکان داد و خندید و گفت:«ما منتظرتونیم!»
و با اشاره دست او همزمان با ستوان و فرشید از دفتر رئیس زندان خارج شدند. با خروج از دفتر دکتر بری، آروین بیش از پیش دریافت که پدر بزرگش یک قدم از او جلو, است. خیلی احمقانه به نظرش می‌رسید که رئیس یک زندان آن هم در یک شهر معروف و همین طور معاونش به خاطر چهل هزار دلار حاضر باشند چنین کاری را انجام بدهند. اگرچه چهل هزار دلار از حقوق سالیانه خیلی از مردم عادی بالاتر است ولی بدون شک این مبلغ آن چنان دندان گیر نیست که بتواند خطر پذیری از دست دادن شغل را برای رئیس و معاون زندان به وجود آورد.

این تردید در شرایطی برای آروین به وجود آمده بود که حتی آن‌ها نه اسم او را پرسیده بودند و نه اسم فرشید را. حتی به روی خودشان هم نیاورده بودند که او دیروز با جمعه یکی از زندانیان این زندان ملاقات داشته! رئیس زندانی که به فکر امنیّت زندانش است چه طور می‌تواند این نکته را در نظر نگیرد؟ با لحن آن‌ها آروین فکر می‌کرد آن دو حتی اوّلین سؤال شک برانگیز که مربوط به شورش یا فرار از زندان می‌شد را در سرشان نپرورانده بودند! حداقل آن‌ها می‌توانستند از خودشان بپرسند پسری که دیروز یکی از زندانی‌ها را دیده و فردا وارد زندان می‌شود قرار نیست همان زندانی را بکشد یا فراری دهد یا پیغام مهمی را به او برساند؟!»

نمی‌دانست چه قدر پدربزرگش در کیسه این دو نفر پول ریخته که حتی از طرح ساده‌ترین سؤال‌ها خودداری کرده‌ بودند! امّا با این همه کمی نگران بود. پول پدربزرگش دهان آن‌ها را بسته بود تا ابتدایی‌ترین نقش را با هزار عیب و نقص جلوی او بازی کنند ولی فکر آن‌ها را نمی‌بست! مسلماً آن‌ها از دستبند عقیق سرخ چیزی نمی‌دانستند امّا ممکن بود از روی کنجکاوی به این موضوع به طور ناخواسته پی ببرند. همین باعث می‌شد تا آروین خودش را به دقّت و هوشیاری نصحیت کند. این جمله را دقیقاً در زمانی در سرش به خودش گفت که پایش را به طور کامل از زندان بیرون گذاشت.

در زندان به روی او و فرشید بسته شد و حتی یکی از مأموران یا خود ستوان کلی با او حرفی نزد و خداحافظی‌ای نکرد. گویی همگی مشتاق دیدن دوباره او بودند!
همین که پایش را از زندان بیرون گذاشت، فرشید نفس عمیق و بلندی کشید و سعی کرد هر آنچه استرس و اضطراب در بدنش داشت را در هوای مطبوع صبح تخلیه کند و همین که چند قدم از زندان فاصله گرفتند گفت:«هی پسر، تو مغز خر خوردی؟ چرا با رئیس زندان این طوری حرف زدی؟ نمی‌دونستی یه دروغ ساده بهش بگی؟»
آروین اغلب اوقات از دروغ گفتن پرهیز داشت. با این همه نکته‌ای که او از رئیس زندان دریافته بود باعث شد تا او صادقانه و با جسارت و شهامت حرف بزند. او خیلی زود فهیمده بود که پدربزرگش یک قدم جلوتر از اوست.
با یادآوری نام پدربزرگ از جواب دادن به فرشید منصرف شد و طول خیابان را با چشم‌هایش جستجو کرد. به دنبال استشن سیاه می‌گشت. امّا آن را نمی‌یافت. این کمی برایش جالب بود! اگر استشن نبود پس جایگزینش که باید می‌بود؟ امّا هیچ ماشینی را در طول خیابان مشکوک نمی‌دید. در حقیقت ماشینی نمی‌دید که بخواهد آن را مشکوک بداند!

فرشید که تقریباً داشت عادت می‌کرد جواب‌های سؤال‌هایش را یکی در میان بگیرد گفت:«تو که با اون یارو اون طور حرف زدی، حداقل با کچل کردن مخالفت می‌کردی. من دوست ندارم کچل کنم!»
همزمان با گفتن جمله آخرش انگشتانش را بین موهایش برد.
آروین در جواب او گفت:«کچل کردن بهترین قسمت این ماجراست!»
چندان نمی‌توانست با اطمینان سخن بگوید که همه چیز دارد رو به راه می‌شود. حتی از رئیس زندان خواسته بود تا دو روز اجازه دهد وارد زندان شود، آن هم در شرایطی که جمعه به او گفته «چه یک روز وارد زندان شود چه صد روز» ولی آروین فکر می‌کرد ورود یک روزه به زندان چندان نمی‌تواند جمعه را راضی کند و اگر خوش بینانه فکر می‌کرد ـ که البته این طور بود ـ دو روز بهترین زمان برای متقاعد کردن و راضی کردن جمعه بود!
فرشید از جمله آروین تعجب کرد ولی صادقانه گفت:«من آرزو می‌کنم این ماجرا هرچه زودتر تموم بشه. نه به خاطر خودم. به این خاطر می‌گم که تو زودتر به آرزوت برسی3 Period هوووم3 Period زندگی جاودانه. نمی‌تونم تصوّرش کنم. با این همه بلاهای ریز و درشتی که دور و برمون هست، زندگی جاودانه فکر کنم یه خورده زیادیه. حداقل من یکی که به هفتاد، هشتاد سال زندگی قانعم!»

آروین کاملاً با او موافق بود. او به عمر طبیعی قانع‌تر بود تا زندگی جاودانه. اگرچه دست روزگار باعث شده بود او تنها راه حل زنده ماندن را در زندگی جاودانه یا همان دستبند عقیق سرخ بیابد. با این همه سعی کرد نصیحتی که همین چند لحظه پیش به خودش کرده بود را فراموش نکند و به کار بگیرد. خطاب به فرشید گفت:«هیچ وقت حق نداری از دستبند عقیق سرخ و خاصّیتش به کسی حرفی بزنی. حتی اگه خواستی در این باره با من هم حرف بزنی فقط در جایی صحبت کن که تنهای تنها باشیم.»

آروین قاطعانه حرفش را زد ولی فرشید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«من به کسی حرفی نمی‌زنم ولی, این اخلاق‌های تو واقعاً داره منو به یه باور می‌رسونه که تو ذاتاً یه آمریکایی هستی. احتمالاً تو اقوام نزدیکت یه آمریکایی‌ها هست. نیست؟»

جواب این سؤال فقط یک کلمه و آن هم «بله» بود. مادر آروین آمریکایی‌ها بود. اگرچه این را به فرشید نگفته بود و دلیلی هم نمی‌دید در این شرایط حرفی به او بزند امّا یادش نمی‌آمد که اخلاق مادرش مثل حالای او باشد. حداقل زمانی که مادرش او را می‌دید لبخند به لب داشت و خوشحال و شاد به نظر می‌رسید. با این وجود به خاطر آورد چند سالی است که مادرش را ندیده است!

آروین به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. ساعت نه و نیم بود و او باید رأس ساعت ده قرصش را می‌خورد. جعبه قرص‌اش را درون چمدانش گذاشته بود و اگر حالا سوار تاکسی می‌شد نیم ساعت با تأخیر می‌توانست قرص را بخورد. از این تأخیر شادمان نبود بلکه سریع‌تر به فرشید اشاره کرد تا زودتر به پانسیون برگردند. لااقل خود آروین بهتر از هر کس دیگری می‌دانست فعلاً زندگی‌اش به استفاده از آن کپسول‌ها متکی بود و این حقیقت تلخ را نمی‌توانست کتمان کند!
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود که به پانسیون رسیدند دلیل این یک ربع تأخیر برای آن بود که فرشید از راننده تاکسی خواسته بود آن‌ها را دو سه خیابان پائین‌تر از پانسیون پیاده کند. فهمیده بود هیچ راهی به جزء‌کچل کردن ندارد و برای خرید ماشین اصلاح، این درخواست را کرده بود. دقیقاً یک ربع طول کشید تا ماشین اصلاح دست دوّمی را بخرند – این هم نظر فرشید بود و برای آروین توجیه کرده بود که «چیزی که قراره یه بار استفاده بشه ارزش نو خریدن نداره!»

وقتی وارد پانسیون شدند اثری از مری ـ که همیشه پشت پیش خوان می‌نشست و تلویزیون نگاه می‌کرد ـ نیافتند. هر چند جری، سگ او هم نبود. به این موضوع اهمّیّتی ندادند. صبح یادشان رفته بود کلید اتاق‌هایشان را پس بدهند پس دلیلی نمی‌دیدند تا نگران نبودن مری باشند. به سوی اتاق‌هایشان به راه افتادند امّا همین که به پله‌های منتهی به طبقه سوم رسیدند صدایی را شنیدند که بی شباهت به صدای مری نبود.

ـ این برای من پول نمی‌شه!
ـ امّا تو باید من رو درک کنی.
ـ درک؟ این تنها چیزی هست که من باهاش غریبه‌ام!
آروین و فرشید به طبقه سوم رسیدند. مری و جولی کنار یکدیگر ایستاده بودند و جر و بحث می‌کردند.
جولی که بغض کرده بود گفت:«من بیکارم مری. من رو از کار اخراج کرده‌اند. تازه هنوز بیمه بیکاری دریافت نکردم.»
مری که دست بر کمر ایستاده بود گفت:«این خودش بهترین دلیلی هست تا تو بفهمی من هم مشکل دارم. وقتی تو و سایر کسانی که اینجا اتاق گرفته‌اند به من پول نَدن من باید چی کار کنم. تو به من بگو.»
ـ خواهش می‌کنم مری. من واقعاً هیچ پولی ندارم. دیروز تمام پول مو به تو دادم و از اون موقع پول غذا خوردن هم نداشتم. فقط یه شب بهم فرصت بده. من دنبال کارم.
مری فریاد زد:«کار؟ تو کوری یا کر؟ هنوز نفهمیدی همه دارن از کار بیکار می‌شن؟ کار پیدا نمی‌شه؟ به جای این دروغ‌ها، جول و پلاستو جمع کن و برو یه مؤسسه خیریه پیدا کن.»
جولی که هر لحظه ناامیدتر می‌شد گفت:«این کار و کردم.چندین بار. امّا اکثر موسسه ها با ازدحام متقاضی رو به رو هستند. اونا دیگه مثل سابق هر کسی رو کمک نمی‌کنند. ثبت نام می‌کنند و می‌گن بهتون زنگ می‌زنیم.»
مری خودخواهانه گفت:«خب؟!»
جولی با سادگی جواب داد:«این خب نداره! تو باید اجازه بدی من امشب اینجا بمونم. نمی‌تونم تو خیابون یا پارک بخوابم. این جور جاها امنیّت نداره.»
امّا مری که به هیچ چیز جزء گرفتن بیست و پنج دلار کرایه اتاق فکر نمی‌کرد، آب پاکی را روی دست او ریخت و گفت:«این مشکل من نیست. من باید به مشکلات خودم فکر کنم. من از بانک وام گرفته‌ام، اگه سر هر ماه قسط‌های وام‌مو پرداخت نکنم بانک اینجا رو مصادره می‌کنه. این پانسیون گرو بانکه. اون عوضی ها به خاطر چند تا قسط عقب افتاده پانسیون عزیزم و به حراج می ذارن. حالا تو منو درک کن!»

آن دو آنقدر سرگرم جر و بحث‌شان بودند که حضور آروین و فرشید را در یک متری خود احساس نمی‌کردند.
جولی که داشت به گریه کردن می‌افتاد ملتمسانه گفت:«خواهش می‌کنم مری! تو با یه شب پناه دادن به من فقیر نمی‌شی.»
مری که از قبل جوابش را آماده کرده بود گفت:«من با نپرداختن قسط‌های وامم فقیر می‌شم. این رو تو گوشت فرو کن!»
همزمان با جواب مری به جولی، آروین که احساس می‌کرد باید کاری کند، دست در جیب کتش برد. پنجاه دلاری‌ای را که از باقی پول تاکسی درون جیبش باقی مانده بود را در آورد و ناگهانی جلوی پای جولی خم شد! جولی کمی جا خورد و فریاد مری بلند شد.
ـ تو اینجا چه کار می‌کنی؟!
ابتدا آروین صاف ایستاد. بعد در نهایت خونسردی اسکناس پنجاه دلاری را به طرف جولی گرفت و گفت:«فکر کنم این پول مال شماست. کنار پاتون, افتاده بود!»
چشم‌های فرشید از حدقه بیرون زد و جولی در تعجب فرو رفت. با همین تعجب زمزمه کرد:«مال من؟!»
امّا مری که گویا این فرصت را استثنایی می‌دید، اسکناس را از چنگ آروین در آورد و خطاب به جولی گفت:«وقتی پول داری نگو پول ندارم. باقی پولت هم بیا پائین بهت بدم.»
و قیافه‌ای حق به جانب به خود گرفت امّا همین که برگشت تا به طبقه هم کف برود نگاهش به فرشید افتاد و فریاد کشید:«میری بیرون اوّل کلید و تحویل بده بعد گمشو بیرون!»
و با کوهی از خشم به سوی پله‌ها رفت و چند ثانیه بعد ناپدید شد.
فرشید که از فریاد او هم متعجب بود و هم ترسیده گفت:«این چرا فقط سر من داد می‌زنه؟!»
جولی که کمی به آرامش رسیده بود خطاب به او گفت:«سر همه داد می‌زنه جک، نه فقط سر تو.»
آروین فهمید آن دو قبلاً با هم آشنا شده‌اند. ولی این نکته را هم از یاد نبرد که مری علی رغم تحویل ندادن کلید به او بر سرش داد نزده بود.
آروین بدون آنکه حرفی به جولی بزند به سوی در اتاقش رفت. کلید را از جیب شلوارش در آورد و سعی کرد در را باز کند. امّا قبل از اینکه کلید را در قفل بچرخاند جولی بالای سر او ظاهر شد و گفت:«اون پول واقعاً مال من نبود!»
فرشید به جای آروین گفت:«آره.»
گرچه اصلاً آروین نمی‌خواست در این باره حرفی بزند. بنابراین با اشاره چشم به او فهماند ادامه ندهد.
ولی جولی که کنجکاو شده بود به فرشید گفت:«آره؟! اون مال کی بود؟»
فرشید که فهمیده بود نباید حرفی بزند سرش را خاراند و گفت:«اِاِاِ3 Period من گفتم آره؟»
قبل از این حرف کش پیدا کند آروین که در را باز کرده بود و آن را تا آخر گشوده خطاب به جولی گفت:«ما یه مقدار پیتزا دست نخورده داریم که اگر دوست داشته باشی 3 Period»
همزمان با حرف زدن با انگشت دستش به جعبه‌های پیتزا روی میز کنار تخت اشاره می‌کرد و همین عاملی شد تا چشم‌های جولی به آن‌ها بیفتد و حرف او را قطع کند و بگوید:«ممنونم ولی من نمی‌تونم3 Period»
بی اختیار صدای قار و قور شکمش بلند شد. صورت جولی از شرم سرخ شد. طوری که به سختی می‌توانست در چشم‌های آروین نگاه کند امّا آروین با نگاهش به او فهماند لازم نیست خجالت بکشد.
جولی که سعی داشت متانت خودش را حفظ کند آهسته زمزمه کرد:«ممنونم!» و وارد اتاق آروین شد. امّا گرسنگی بیش از حد، او را واداشت سریع تر از آنچه که آروین فکر می‌کرد به جعبه‌های پیتزا برسد و اوّلین جعبه را با هیجانی که مخصوص یک فرد گرسنه بود بردارد و بی مقدمه شروع به خوردن کند.
امّا گویا فرشید چندان از این حرکت انسان دوستانه خوشش نیامد. کنار او آمد و گفت:«خصلت ایرانی بودن و بذار کنار3 Period این یک. دو، تو این کشور حاتم بخشی مثل دیونگی ست. می‌فهمی؟»
اگرچه فرشید می‌دانست از دهان آروین جوابی نخواهد شنید و با چهره‌ای معترضانه به سوی تخت رفت و بر روی آن نشست.
جولی هم که گویا با دیدن نشستن فرشید دریافته بود که او هم می‌تواند بنشیند، آن سوی تخت نشست و یکباره نصفی از یک تکه بزرگ پیتزا را قورت داد.
پیتزا سرد بود و بی مزه امّا برای یک فرد گرسنه نان کپک زده هم مزه کباب می‌دهد. این قانون نانوشته برای جولی هم صدق می‌کرد و شاید به خاطر حرصش در خوردن بود که او سکسکه گرفت!
با آنکه فرشید اصلاً مایل نبود ببیند کسی مثل جولی پیتزایی که او پولش را داده دو لُپی در جلوی چشمش می‌خورد، بطری نوشابه نصفه را به طرف او گرفت و با تندی گفت:«بخور تا خفه نشدی.»
جولی سکسکه‌ای کرد و گفت:«ممنو3 Period نم.»
ولی فرشید زیر لب در جواب تشکر او گفت:«اگه خفه بشی زیاد نگران نشو. پول کفن و دفنت هم این آروین می‌ده!»
صدای غیر انسان دوستانه فرشید در صدای دو سکسکه پشت سر هم جولی محو شد و جولی هم شروع به بالاکشیدن محتویات بطری کرد.
آروین که تا آن لحظه جلوی در اتاق ایستاده بود و آن دو را تماشا می‌کرد، قدم داخل اتاق گذاشت و در را هم پشت سرش بست.
همین که جولی سکسکه‌اش بند آمد تکه‌ای دیگر از پیتزا را برداشت. نصف آن را گاز زد و با دهان پر خطاب به آروین گفت:«تو هنوز نمی‌خواهی اسم تو به من بگی؟!»
جولی خیلی ساده غریبگی را کنار گذاشت امّا آروین چنین اخلاقی را نداشت. آنچه که در سرش بود و می‌خواست بگوید نیاز به زمان داشت تا که مناسب ترین کلمات را برگزیند. به همین خاطر به کنار پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
امّا جولی که قصد نداشت جواب سؤالش را نگرفته سکوت کند باز با دهان پر پرسید:«تو همیشه این قدر ساکتی؟»
به جای آروین، فرشید اعتراض کنان گفت:«مامانت بهت یاد نداده، موقع غذا خوردن حرف نزنی؟ این اخلاقش این جوریه. موقع غذا خوردن حرف نمی‌زنه!»
امّا جولی که گویا از حرف فرشید ناراحت شده بود ابتدا آنچه درون دهانش بود را قورت داد سپس اخطارآمیز گفت:«تو حق نداری با متلک با من حرف بزنی!»
فرشید کمی جا خورد و زمزمه کرد:«من که چیزی نگفتم.»
امّا چشم غره جولی او را ساکت کرد. گویا جولی هم مثل مری چندان از فرشید ـ لااقل از متلک‌های او ـ خوشش نمی‌آمد.
آروین به جای نگاه کردن به آن دو به ماشین استشن سیاه می‌نگریست که باز هم سر و کله‌اش پیدا شده بود. تعجبی نکرد. این برایش عادی بود. از صبح تا حالا به همین ماشین و عواقب این ماشین فکر می‌کرد. چیزی که او را به ترس انداخته بود، پیدا شدن رقیب بود. مخصوصاً حالا که قرار بود از فردا برای دو روز به زندان برود. البته یادآوری این موضوع کمی او را خوشحال کرد زیرا جمعه قرار بود فقط به او از دستبند عقیق سرخ حرف بزند و محلّش را به او بگوید.

بی شک آروین در صورت فهمیدن این راز مهم، قصد نداشت آن را به هیچ کسی بگوید. حتی به فرشید یا به پدربزرگش! فهمیدن این راز به او مربوط می‌شد نه کس دیگری. پس او بود که باید این راز را در سینه‌اش تا زمان بدست آوردن ماهیت آن حفظ می‌کرد! با این وجود قصد نداشت وسایلش را در پانسیون بگذارد. با اینکه در چمدانش جزء چند تکه لباس، عکس خودش و آبتین و هم چنین شش لولی که از پسری به نام جاش خریده بود، چیز دیگری نبود امّا می‌خواست آن را به جایی انتقال دهد که کسی جزء خودش آن را نمی‌دانست. چون فکر می‌کرد اگر از زندان بیرون بیاید و دوباره به پانسیون برگردد و چمدان را بردارد همان‌هایی که او را تحت نظر گرفته‌اند، به دنبالش خواهند آمد. امّا اگر چمدان را به مکانی منتقل می‌کرد، با وجود آنکه هنگام خروج از زندان کسی یا کسانی دوباره او را تحت نظر می‌گرفتند ولی راحت‌تر می‌توانست خودش را از نگاه آن‌ها مخفی کند و به دنبال آن چیزی که می‌خواست برود!

این فکر که او آن را عاقلانه می‌پنداشت هنگام ورود به پانسیون به ذهنش رسید و با دیدن جولی در راهرو، او را مناسب نقشه‌اش دیده بود!

برگشت و نگاهش را از استشن سیاه به جولی انداخت که حالا جعبه خالی روی پایش قرار داشت. جولی آنچه را که در دهانش بود را قورت داد و جعبه خالی شده را روی زمین کنار تخت گذاشت امّا از آنجایی که هنوز احساس گرسنگی می‌کرد! دستش را به سوی دو جعبه پیتزا باقی مانده دیگر دراز کرد.
فرشید که مشغول وارسی ماشین اصلاح بود، ناگهان آن را روی تخت انداخت و داد زد:«این سهم من و آروینه!»
جولی دستش را عقب کشید. با آنکه از داد فرشید ناراحت شده بود متعجبانه پرسید:«آروین؟ آروین دیگه کیه؟»
همزمان با نگاه جولی به آروین، فرشید تازه فهمید چه اشتباهی کرده است.
جولی خطاب به آروین گفت:«اسم تو آروینه؟ آره؟ آروین یعنی چی؟ اصلاً تو اهل چه کشوری هستی؟ هان؟»
جولی، آروین را زیر باران سؤال برد ولی از آنجا که آروین خونسردی در ذاتش آشکار بود، ابتدا با کمی فاصله کنار فرشید روی تخت نشست و سپس سعی کرد آنچه را که قصد داشت به جولی بگوید. ولی انگار صبر چیزی نبود که جولی از آن خوشش بیاد ادامه داد:«این که خجالت نداره! اینجا آمریکاست. سرزمین سرزمین‌ها! همه ماها اهل یه کشور هستیم. حتی رئیس جمهورها هم صد در صد آمریکایی نیستند. اصلاً‌ تو این کشور آمریکایی پیدا نمی‌شه البته به جزء سرخ پوست‌ها!»

آروین که دریافت هرچه زودتر باید حرف بزند گفت:«اسم من آروینه. آروین آرتیمانی و باید بگم من آمریکایی نیستم.»
ـ خُب اهل کدوم کشوری؟
آروین علی رغم اینکه اعتقادی به صداقت در این جور مواقع نداشت، صادقانه و ساده گفت:«ایران.»
امّا جولی از تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:«ایران؟ حتی اسمش هم نشنیدم.» و بعد از مکثی ادامه داد:«اینجایی که گفتی احتمالاً ایالت پنجاه و سوم آمریکا نیست؟!»

سؤالی بود که قبلاً یک بار آن را شنیده بود.
فرشید که از شنیدن جواب این سؤال عصبانی شده بود گفت:«ای بابا، شما چه قدر جغرافیاتون ضعیفه! اسم هفدهمین کشور بزرگ دنیا به گوشتون نخورده؟»
جولی در قبال اعتراض او به سادگی گفت:«نه.»
و آروین قبل از اینکه این بحث ادامه یابد خطاب به آن دو گفت:«این مهم نیست!»
ـ چرا هست؟
فرشید حرف او را قطع کرد.
آروین هم چشم غرّه‌ای به او رفت و او را ساکت کرد. بعد ادامه داد:‌»جولی من می‌دونم که تو به پول نیاز داری به همین خاطر می‌خوام به تو یه پیشنهاد بدم3 Period»
این بار نگاه اخطار آمیز جولی حرف او را قطع کرد ولی آروین قبل از آنکه سوء تفاهمی به وجود آید سریع گفت:«نه3 Period نه3 Period اشتباه نکن. من قصد بدی ندارم. فقط می‌خوام از تو یه خواهشی بکنم.»
جولی با تردید پرسید:«چه خواهشی؟»
آروین گفت:«من و جک (بیشتر از فرشید مراقب حرف زدنش بود) قراره دو روز بریم جایی که نمی‌تونیم وسایلمون رو با خودمون ببریم می‌خواستم از تو خواهش کنم که3 Period»
ـ که من وسایلتون و نگه دارم؟
جولی حرف آروین را ادامه داده بود امّا فرشید که با این فکر موافق نبود گفت:«این چه کاریه, که داری می‌کنی الکس؟»
گویا تازه یادش افتاده بود که در جلوی دیگران باید آروین را الکس صدا بزند. جولی که گیج شده بود پرسید:«تو واقعاً اسمت چیه؟ الکس یا آروین؟»
آروین که بار دیگر نگاه سرزنش آمیزی را به فرشید انداخته بود جواب داد:«اسم آمریکایی من الکسه.»
مکثی کرد و همان طور که کیف جیبی پولش را در می‌آورد ادامه داد:«تو پیشنهاد من رو قبول می‌کنی؟»
جولی به من من افتاد ولی قبل از آنکه چیزی بگوید آروین اسکناس هزار دلاری‌ای را به سوی او گرفت و ادامه داد:«من چمدونم و به تو می‌دهم و تو با این پول می‌ری به یه پانسیون بهتر. برای هر چند روز که خواستی اتاق بگیر ولی صبح روز دوشنبه منتظر تلفن من باش.»
ـ منتظر تلفنت؟ من تلفن ندارم!
آروین همراه با اسکناس هزار دلاری، تلفن همراه و سیم کارتش را از جیب کتش درآورد و در دستان جولی گذاشت و گفت:«این تلفنمه. صبح روز دوشنبه حدود ساعت هفت بهت زنگ می‌زنم ولی تا اون موقع خواهش می‌کنم سیم کارت و تو گوشی قرار نده و خواهشاً دلیلش هم نپرس!»

جولی حیّرت زده به اسکناس هزار دلاری نگاه و به حرف‌های آروین گوش می‌کرد. درست نمی‌دانست باید چه بگوید.
ولی در عوض فرشید بار دیگر اعتراض کرد:«تو می‌خواهی به این هزار دلار بدی تا از چمدونت نگه داری کنه؟»
آروین که واقعاً می‌خواست او در این لحظات سکوت اختیار کند قاطعانه گفت:«ساکت باش.»
ولی فرشید بی‌قرارتر از آنی بود که بخواهد سکوت کند. گفت:«گوش کن پسر.»
ـ گفتم ساکت باش!
آروین این بار با جدیّت تمام به او خیره شد و حرفش را بر زبان راند. فرشید هم که چاره‌ای جزء سکوت کردن نمی‌دید با دلخوری تن به این کار داد.
جولی پس از سکوتی که در افتاده بود از آروین پرسید:«تو چرا درای این کار و می‌کنی؟ تو چمدونت یه چیز گران بها داری؟»
آروین صادقانه گفت:«نه. تو می‌تونی اون رو بگردی ولی ازت خواهش می‌کنم در این باره سؤالی نپرسی!»
و برای آنکه کلامش در عمق وجود او نفوذ کند به او خیره شد.
جولی که تقریباً تأثیر پذیرفته بود گفت:«باشه ولی به این سؤال من جواب بده. تو که این همه پول داری (با چشم به کیف پول آروین که هنوز در دستش بود، نگاه می‌کرد) چرا اومدی به این پانسیون؟ چرا نرفتی به یه جای بهتر؟ مثلاً یه هتل خوب3 Period»

آروین می‌دانست پاسخ دادن به این سؤال کمی طولانی و زمان بر است ولی خلاصه طوری که جولی را راضی کند گفت:«این به خاطر شرایطه. شاید بعداً بهتر تونستم برات توضیح بدم!»
ابتدا بلند شد و سپس خم شد تا از زیر تخت چمدانش را بیرون بیاورد. همین که آن را بیرون کشید بدست جولی داد که حالا بلند شده بود. گفت:«صبح روز دوشنبه، حدود ساعت هفت منتظر تلفن من باش.»
جولی که کمی دستپاچه شده بود تکرار کرد:«باشه فهمیدم. صبح روز دوشنبه حدود ساعت هفت.»
و همان طور که به سوی در می‌رفتند آروین تذکر داد:«خواهش می کنم از این موضوع به کسی چیزی نگو.»
جولی سری تکان داد و گفت:«قول می‌دم!»
و وقتی آروین در را برای او باز کرد فرشید متکلی انداخت و گفت:«خوشحال باش جولی! چون من اصلاً چیزی ندارم که تو با خودت ببری.»
جولی برعکس انتظار فرشید به او اعتنایی نکرد. با چمدان به سوی پله‌ها حرکت کرد و در چند ثانیه در پیچ پله‌ها ناپدید شد.
آروین در اتاق را بست. به یاد می‌آورد دو روز پیش وقتی که می‌خواست از مری اتاقی اجاره کند و اتفاقاً جولی هم همین قصد را داشت. البته با این تفاوت که همراه او هیچ وسیله‌ای نبود. با این یادآوری خیلی تعجب برانگیز نبود که او بدون معطلی به راه افتاده باشد.
آروین به کنار پنجره رفت. می‌خواست خروج جولی را ببند. او زن ساده‌ای بود و کمتر کسی به او شک می‌کرد و به همین خاطر آروین او را گزینه مناسبی می‌دانست. هنگامی که از پانسیون خارج شد و به سمت خیابان رفت و حتی از کنار استشن فاصله گرفت و چند متر دور شد تا آنکه از نظر آروین او غیر قابل دیدن بود، دریافت حتی راننده‌ی استشن به جولی ساده‌ترین نگاه ممکن هم نینداخت و این او را خوشحال می‌کرد!

وقتی پرده را به سر جای اوّلش برگرداند و برگشت، فرشید که پشت سر او ایستاده بود با لحن دلخوری گفت:«حاتم طایی بخشنده‌ترین فرد از میان انسان‌های عادی روی این کره زمین بود. هر کس می‌رفت پیشش دست رد به سینه‌اش نمی‌زد ولی فکر می‌کنم تو از اون هم بخشنده‌تری! حداقل صبر کن تا ازت تقاضای کمک کنه بعد اسکناس هزار دلاری بکش. تازه اگه فکر می‌کردی این کار واقعاً نیازه می‌تونستی با صد دلار سر و ته‌شو بند بیاری. فکر کنم تو نمی‌دونی تو کجا هستی. نمی‌دونی اینجا به خاطر یه پول سیاه که به یه زن میدن هزار تا بلا سرش میارن!» آهی کشید و ادامه داد:«هزار دلار پرید.»

آروین بر عکس او اعتقاد داشت. می‌دانست فرشید درد او را ندارد که چنین حرف می‌زند. او حاضر بود تمام ثروت, پدربزرگش را بدهد تا برای مدّت زمان بیشتری به زندگی ادامه دهد! بی‌اهمّیّت نسبت به کنایه‌های فرشید از کنار او رد شد و به سوی تخت رفت و ماشین اصلاح را برداشت. حالا زمان آن بود که موهای سرش را از ته، همچون یک زندانی بزند و برای آنچه که فردا انتظارش را می‌کشید آماده شود.

m2

۲ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل پنجم»

سلام خیلی عالیه ولی یه نکته بهتون بگم سعی کنید داستان ها یا فیلم های طولانی را که میخواید بذارید ادامه دار باشه که از حوصله طرف خارج نشه کم کم که بذارید و ادامه دار طرف مقابلتون را جذب میکنید تا منتظر ادامش باشه شاد و پیروز باشی امیر حسین

دیدگاهتان را بنویسید