خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شبِ آخر.

دیر وقته. از خواب پریدم نمی فهمم واسه چی. خستهم ولی بیدار. تلخم امشب. پر از حسِ تاریکِ غبار. پر از خستگیِ رفتن ها و نرسیدن ها. کم بودن ها. نبودن ها. پُرَم از تلخیه حسِ دلتنگی.

در حالِ ترکم این شب ها. خیلی جدی در حالِ ترکم. درست شبیهِ جسمی که به زورِ تخت و زنجیر مخدر رو ترکش میدن، روحم در حالِ پرپر زدن از بس خودش رو به تختِ عقل زده جسمم از خواب پرید و حالا من کاملا بیدارم. کسی نیست اینجا و شُکر. سکوتِ نیمه شب و صدای ایسپیکِ عزیز و با معرفت که همیشه هست. هر زمان که بخوامش هست. چه قدر دوستش دارم این صفحه خوانِ بی اعتراض و همیشه حاضر رو!

سعی می کنم باز بخوابم. صبحِ فردا باید زود بلند شم که دیرم نشه. خواب از جوِ موجود در موجودیتم خوشش نمیاد. فرار می کنه و میره به موجودیت های آروم تر و از دور تماشا می کنه که چه زمانی این گرد و خاکِ وحشتناک تموم میشه بلکه بتونه برگرده. بیداری به درکِ زخم خوردم فشار میاره. تمامِ جهان خوابن. بیداری به روانِ زخمیم پنجه می کشه. پُرَم از حس های ممنوع. فشارم میدن این خواهندگی ها! سعی می کنم نبینم. موفق نیستم. نصفه شب با این ممنوعه ها به استخون هام فشار میارن. نفس کشیدن به ناممکن نزدیک میشه. تا چند لحظه ی دیگه، سنگینی! آتیش! خفقان!

به حالتِ خفگی از جا می پرم. هوا نیست نفس نیست خفه میشم خدایا کمک! گوشیم رو سفت می چسبم. افتضاحم. خدایا! نه!

گوشیم زیر دستم هشدار میده. خاموش. به اینکه روشن کردنِ این ابو داغون چه قدر دردسر داره فکر نمی کنم. با خاموش شدنش به زور نفسی از جنسِ آخیش خیالم جمع شد می کشم و می افتم به بال بال زدن.

شب از خشمی ناکام به روحم چنگ می کشه. نای جنگیدن ندارم. می افتم روی تخت و سعی می کنم این آتیش رو کنارش بزنم بلکه بشه نفس بکشم. بیداری همچنان فاتحِ این نبرد از پیش باخته پیش میره و ارضا نشده از این فتحش به باقی مونده هام ضربه می زنه. بلند میشم. اطرافِ خونه می چرخم. گوشیم همچنان خاموشه. آب می خورم. دلم گرفته از جهانِ بیرون از حصار های این خونه ی امن. دلم گرفته از آدم ها. دلم گرفته از آدمیت هایی که ماهیتشون به دست های سرد و چشم های بسته ی ما عوض شدن. دلم گرفته از خندیدن هایی که بی مرزِ تا هر کجا که نباید فقط واسه خندیدن های بی مروت پیش میرن. تا ناکجا. تا تمسخرِ حس و حالِ1دخترکِ کم توانِ ذهنی که احساسش، گیریم خام، گیریم خالی از منطق عقل های کامل، بی تکلف و آشکار بروز می کنه. به کجا رسیدیم که برای خندیدن های بیشتر به چنین دست مایه های دردناکی متوصل میشیم. بلند، پایین تر از هوار و بالا تر از زمزمه حکم می کنم:

-من آدمم نه الاغی که برای عر عر کردن از سر خوشی های خرکی لایِ بیچارگی های نوشخوار شده دنبالِ دلیل می گرده!

از شدتِ خشم قفسه ی سینم می سوزه. به یادِ اون خنده های تیز و بی توقف، چشم هام از جرقه های خیس داغ میشن. به خاطرم میاد اون روز رو که منزجر از اون خنده های لعنتی، منزجر از خودم که اون فضا رو نفس کشیدم و منزجر از اون دستِ سرد که روی شونهم می خورد و اون صدای لبخند پیچ که در جوابِ اعتراضم گفت سخت نگیر خانمی! سخت نگیر، داخلِ دیوونه خونه ی شخصیِ اینترنتیم در جوابِ کامنتِ1دوستِ خیلی دوست به این اتفاق معترض شدم و چه قدر دلم می خواست واسش بنویسم اون روز چی شد و چی دیدم. نمی شد. ننوشتم. اونجا هرچند پرته ولی جایِ این مدل نوشتن ها نیست. ننوشتم! فقط آتیش گرفتم از خشم.

شب همچنان سنگینی می کنه. من همچنان بیدارم. تلخ و پراکنده از خودم، به هر چیزی که شاید از این هوای تلخ و تاریک نجاتم بده پناهنده میشم. عاقلانه نیست این پناهنده شدنم. صبحِ فردا باید سریع باشم و این مدلی که پیش میرم فردا رو سخت شروع می کنم. بیخیال لحظه رو عشقه. بقیه ها خوابن. داخلِ گوشیِ خاموشم خوابن! چه تحملی می کنن این بنده های خدا ناصبوری هام رو زمان هایی که در هوای اون ها نمی پَرَم و می دونن، تک تکشون می دونن که اون زمان ها در چه هوایی هستم. هوایی که هوای من نیست. هرگز هم نبود و من خیلی دیر فهمیدم! فهمیدم آیا؟ اگر فهمیدم، اگر می دونم، پس واسه چی بیدارم الان؟ واسه چی اینهمه سنگینه امشب؟ واسه چی این لیوانِ پر دستمه و نیمه بی خود از خودم این لحظه؟

فشارِ روی قفسه ی سینم رو میدم به دست هام و به این لیوانِ سرد. لحظه ها کند و تاریک عبور می کنن از روی خاطرِ غبار گرفته ی من! باید1کاری کنم. باید بجنبم پیش از اینکه زیر آوار این هجومِ نیمه شبانه دفن بشم. شب در محوطه ی خاطرم قدم می زنه. لیوانِ داخلِ دستم نیمه خالی شده و من ماتِ هوای آشنای ناشناسی هستم که هوای من نیست. واقعی نیست. موجود نیست. اصلا نیست! چه هوای داغِ نفسگیریِ هوای امشب! گیجم. خوشم میاد از این گیجی. ولی واسه چی اینهمه تلخه! کاش شیرین تر بود! گیجی پیشروی می کنه. غبار سنگین تر میشه. من معترض نیستم. ولی همچنان خواب حاضر نیست به این منطقه ی جنگ بین من و خودم برگرده. گیج تر میشم. بیدارم هنوز. ذهنم پرپر می زنه. میره و بر می گرده و می خوره به دیواره های لیوان که دوباره پر شده و سنگین می زنه داخلِ دستم.

باید واسه جلسه2شنبه1چیزی از بینِ نوشته هام پیدا کنم بریل بنویسمش. اون هایی که داخلِ محله زدم! چی بودن؟ خاطرم نیست باید بچرخم. تمرکز لازم داره و دستی برای نوشتن و گشتن و اینتر زدن. من دست هام رو لازم دارم. واسه نگه داشتنِ این لیوانِ پر و سرد، و سنگین! باید بخوابم واسه فردا. خواب قهر کرده و خیالِ آشتی هم نداره. به جهنم. دیگه حاضر نیستم التماس کنم.! دیگه بسه! دیشب اولیِ بقیه ها فهمید داشتم گریه می کردم. می گفت حرف بزن ننویس. اصرار نکرد فقط خواست بهم بفهمونه که می دونه. همین اندازه که فهمیدم مُچَم لو رفته و با خخخ نوشتن نمیشه حلش کنم. طفلک این بقیه ها! چه اذیتی شدن از دستم این ماه ها! احتمالا لازم میشه از بینشون بزنم بیرون. نمی خوام واسم عزیز تر بشن. اون قدر که سال دیگه این لحظه ها شبیه امشب از دلتنگیشون، …

نفس هام صدادار میشن. به زور بالا میان. اون گلوله آشنای لعنتی رو از سرِ راهشون به زور کنار می زنن و بالا میان. لیوانِ داخلِ دست هام خالی و باز پر میشه. نفس هام هنوز صدادارن. گوشیم رو آهسته با سر انگشت های بی حس نوازش می کنم. چند تا قطره، فقط چند تا، می چکه روی صفحه ی بی تصویر و بی صداش.

-تو گریه نمی کنی! خفه شو!

چه قدر قطعیتِ این فرمان آشناست! بی فایده هست. در تمامِ زوایای روحم این سرطان پخش شده. کجا سِیر می کردم که نفهمیدم این فاجعه رو! حس از جسمم دور و دور تر میشه. هنوز بیدارم و شناور در گیجی های غبار گرفته و مه پوش. ذهنم همچنان بی هدف در گردشه. باید فردا به نماد زنگ بزنم ببینم دستگاهم رو پست کردن یا نه. فردا! چه قدر دوره این فردا! باید اون دیویدی ها رو امپی3کنم مادری می خوادشون. باید4درسِ گذشته از4جلسه کلاس آوازم رو واسه این1شنبه تمرین کنم. آخجون تمامش بیت های اون غزل قشنگه هستن! نصفه شبی داخل آپارتمان جای تمرینه مگه! بیخیال بَمِش رو میرم. کوکش خاطرم نیست. لعنتی!

لحظه ها آروم تر میرن. من گیج تر میشم. لیوان و لحظه ها و شب سنگین تر میشن. لحظه ها میرن که متوقف بشن ولی نمیشن. صدای تار با1اینتر پخش میشه داخلِ هوای گرفته و عطریِ اتاق و داخلِ سرم. همراهش کوکِ بم از1مشت بیت و تحریر. با صدای خودم. تار نافذ تر میشه و باز هم نافذ تر. من محو تر میشم و باز هم محو تر. شعر پیش میره و باز هم پیش تر. شبیهِ قطاری که آهسته به مقصدِ ناکجا راه بی افته.

-نمازِ شامِ غَریبان چو گریه آغازم، به مویه های غَریبانه نغمه پردازم.

تحریر ها به هم متصل میشن. فشارِ دست هام روی لیوانِ نیمه خالی بیشتر میشن. صدای گرفته و خستهم رو پیدا می کنم. من و تار و لیوان و تحریر و شب و بیت های تحریر پوش! چه بزمی!

-به یادِ یار و دیار آن چنان بِگِریَم زار، که از جهان ره و رسمِ سفر بر اندازم.

استاد می گفت بینِ ره و رسم باید فاصله باشه تا مفهومِ کلام قشنگ تر و گویا تر برسه. فاصله رو با1سکوتِ کوتاه میرم. سکوت شبیهِ1چاهِ تاریک میره که محوم کنه. نوای تار به دادم می رسه. شونه هام رو می گیره و از کامِ باطلاقِ ناپیدای سکوت می کشه بالا. تحریر ها پروازم میدن به هوایی که هوای من نیست! کسی نیست متوقفم کنه. بقیه ها خوابن. بیدار هم اگر بودن دستشون نمی رسید بهم. گوشیم خاموشه. کسی نمی دونه امشبم رو. تحریر ها میرن بالا، بالا، بالا تر. همراهشون میرم بالا، بالا، بالا تر!

-من از دیارِ حبیبم نه از بلادِ غریب، مُهَیمَنا! به رفیقانِ خود رسان بازم!

لحظه ها آهسته متوقف میشن. به آهستگیِ توقفِ1قطار که به بنبست رسیده باشه! صدایی شبیهِ غرشِ آسمون از درونِ موجودیتم سکوت رو به جنگ می خونه. اخطارِ پیش از باریدن!

تحریر ها لرزش می گیرن. تصویر ها می شکنن. دست هام به سنگینیه شب و اشک و لیوان می بازن. صدای شکستن لیوان روی سرامیک ها می پیچه! می پیچه و باز میپیچه داخلِ تمامِ فضای شب و پاره پارهش می کنه!

صدای عربده ی سکوت رو می شنوم. صدای شکستن شب که شبیهِ غرشِ آسمون زمان هایی که از دلِ جهنم در میاد! به سکوت نمی بازم هنوز. با آخرین توانی که نیست سعی می کنم. صدا سقوط می کنه ولی هنوز هست. تحریر ها می شکنن. صدا می شکنه. اشک فاتح میشه. چه بارونی میاد! صدایی نیست. و بیتِ بعد که زمزمه ای بیشتر نبود، محو میشه بینِ آوای تار و نم نمِ اشک و طنینِ شکستن لیوان روی سرامیک ها که هنوز در حالِ انعکاسه. انعکاسی تا بی نهایت داخلِ ذهنِ پریشانِ من!

-به جز صبا و شمالم نمی شناسد کس، عزیزِ من که به جز باد نیست دم سازم!

دیگه نمی تونم. خدایا کسی نیست خودمم و خودت میشه فقط1دفعه دیگه واسه این نباید من گریه کنم آیا؟ خدایا فقط1دفعه! واسه آخرین دفعه! فقط این دفعه! دفعه ی آخر!

اشک منتظر نمیشه. همراهِ صدای تار می بارم و می بارم و می بارم. گیج از بارون، گیج از غبار، گیج از چرخیدن و چرخیدن در هوایی که هوای من نیست، خودم رو می سپارم به اشک، به تار، به خدا! خدا اِی خدا اِی خدای من!

شب از جنگ دست برداشته. آروم به تماشا ایستاده. گوش میده همراهِ من به طنینِ تاری که دیگه هیچ آوازی و هیچ تحریری همراهش نیست. شکسته های تحریر رو رها می کنم تا قاطیه خورده های لیوان و قاطیه محتوای پوچ شدهش منعکس بشن در فضای راکدِ شبی که انگار خیالِ انتها نداره. گیجی میاد کمکم. چشم ها و دست های عقل امشب به حکمِ دل بسته شدن تا باریدن ها گناه نباشن برام!

-خدایا! خدایا اِی خدای من!

بابا زمان سری به نشانِ تأسف تکون میده و من گیج تر از اونم که شرم رو احساس کنم.

-کمکم کن. کمکم…کن!

عصای بابا زمان آهسته بالا میره و لحظه ها به حرکت در میان. احساس نمی کنم این حرکت رو. لحظه ها، ساعت ها، شب، کند و بی صدا از روی ویرانه های حیرتِ من عبور می کنن. توی بغلِ گیجی گریه می کنم. گریه می کنم! سنگین و1نفس تمامِ سنگینیه هوایی که هوای خودم نیست رو گریه می کنم.

صدایی از بیرون، بیرون از جهانِ من! صدای جیک جیک های گنجشک های صبح و چلچله های تازه رسیده! سحر شده! شب رفته! خدایا شکرت! سعی می کنم بلند شم. به گیجی می بازم. آخرین چیزی که به خاطرم میاد:

-امروز تعطیلم!

لبخندی تلخ ولی آروم از جنسِ رضایت، رضایتی تلخ و شیرین از رسیدنِ صبح و رفتنِ کابوس،و،…خواب! تا شبی دیگه و بیداری های آینده! کاش این شب، شبِ آخر بوده باشه!

 

از شب نوشت های پریسا.

۵۰ دیدگاه دربارهٔ «شبِ آخر.»

پریسا بسیار عالی بود. مثل همیشه سلیس روان و شیوا. مثل همیشه سرشار از احساس و حرارت. خب حالا فهمیدم که جز کلاس مروارید دوزی کلاس آواز هم میری. خعععلی خوبه برات آرزوی پیشرفت در آواز رو دارم. لطفا اگه چیز ضبط شده ای داری با ما هم به اشتراکش بذار. پیروز و شادکام باشی پریسای مهربون.

سلام عمو جان! شکلک ژست افتخار گرفتم از حضور عمو در پستم! ممنون از لطف شما عمو جان قلم بی جوهر من ناقابله! بله۱کلاسکی میرم بلکه صدام در بیاد نمیاد که خخخ! واقعیتش ضبط شده ها رو جرأت نمی کنم بذارمش جایی. اینجا ایران است عمو خخخ! دیگه چی می خواستم بگم یادم رفت۱عالمه پر حرفی داشتم بعد از چندی عمو رو گیرش آوردم حرف داشتم فراموش کردم واسه چی! شکلک بی شکلک سرم درد می کنه حس شکلک نوشت ندارم الان.
ممنونم که اومدید عمو جان! جدی حسابی ذوق کردم اینجا دیدمتون! به خدا راست میگم!

ممنونم عزیز جان! دعا می کنم. به خدا دعا می کنم. واسه همه اون هایی که دیروز ها رو گم کردن و شبیه من در دیشب ها و امشب ها گم شدن دعا می کنم بهار جان! تو هم برام دعا کن. خسته شدم بهاری دعا کن این دفعه ترکم رو نشکنم این قدر ادامهش بدم تا هوای شبانه این نصفه شب های لعنتی از سرم بپره! ممنونم که هستی!

سلام پریسا امروز میخواستم بهت اعتراض کنم که این هفته برامون چیزی ننوشتی.!
حقیقتا نصفه شب و بیداری به سر زدن رو دوست ندارم دوست ندارم نصفه شب خواب ولم کنه و بره کنار وایسته و به افکاری که از نبود خواب سو استفاده میکنن و میریزن تو سرم بخنده و شادی کنه و بابا زمان هم تصمیم به استراحت بگیره و عصاشو کنارش بزاره و بشینه و دیگه لحظه ها نرن و نرن خیلی سخته
آرزو میکنم که دیگه که دیگه خواب از این نامردی ها باهت نکنه

سلام ابراهیم. خدا کنه هرگز هرگز گرفتارش نشی! به خدا شکنجه ایه که توصیف نمیشه! دقیقا ابراهیم همون طوری بود که گفتی. خواب ایستاده به تماشا و بابا زمان با عصای بی حرکت و تکیه به عصا شبیه۱مجسمه از سنگ. لحظه ها در توقف کامل! شب و جهنم خدا که از اون بالا اومده بود پایین فقط به تیرِ من! خدا واسه هیچ کسی نخوادش ابراهیم! ممنونم که هستی!

سلام غزل. شب بیداری ها آخ که از جنس مال من اگر باشن به سردرد بعدش نمی ارزن. باور کن! پدرم داره در میاد هیچ مدلی هم دردش از سرِ در به درم نمی پره! آواز خخخ! اوخ نه اون رو هنوز داری وایی نهههههه خخخ۱کسی بیاد ترمز این رو بگیرههه من در رفتم!

سلام ریحان عزیز. هم محله ایه آرام و محترم اینترنتیم! ممنونم از لطف های همیشهت دوست من! امید همیشه هست دوست عزیز فقط گاهی وسط گرد و خاک از نظر غیب میشه. بعدش دوباره میاد! به امید اینکه همه شب ها۱زمانی که دیر هم نیست به صبح برسن!
پاینده باشی!

سلام سلااااااامممم
امیدوارم الان خوبه خوب باشی.
پریسایی فقط اون تصمیمی که تو پستت گفتی رو عملی نکنیا
باید برای ما بخونی.ما که اشکالی نداره!‏
آخ جون آخ جونم از این به بعد بهت گیر میدم که بخونی خخخخ
عزیزم این روزا و شبا هست.‏ تو پریسای محکمی هستی.
شاد باشی تا همیشه.

سلام نیایش جونم. نیایش جدی میگی؟ یعنی به نظرت واقعا اینهمه سفت باشم که ازش در برم؟ با توجه به اینکه بالای۲۰دفعه به خودم گفتم این دفعه دیگه حله و هر دفعه حل نشد؟ گاهی۱کلمه حتی اگر همین طوری هم باشه ۱مشت سیمان به۱کوه تحمل اضافه می کنه نیایش. اگر تو میگی از این قصه در میرم پس میرم. وایی نه گیر نه گیر نههه خخخ خدا عجب چیزی دادم دستش! ماماااآاااآااان! الان خوبم عزیزکم فقط منتظرم این سردرد عوضی بره تا بلند شم به شیطونی! ممنونم که هستی نیایش! همیشه شاد باشی البته نه با گیر دادن به من! گناه دارم خوب! عه ضعیف گیر آوردن یعنی چی! شکلک از اون شکلک های مگو! خخخ جدی شاد باشی!

سلام پریسا.
این شب ها از جنس سکوت سیاه انتهای یک چاهه. با این که میشه آرام آرام از ته چاه پا رو روی لبه ی اعتماد دیوار گذاشت و آروم آروم به بالا اومد ولی این وسط به یه چراغی از جنس نور که همون امیده نیازه. پس همیشه امیدوار باش به اون نور امید.
راستی غزل من اون صدا رو لازمش دارم زود ردش کن بیاد تا تهدید خودمو عملیش نکردم خخخخخخخخخخخخخخ.
مرسی از بابت پستت.
شاد باشی.

سلام وحید. گاهی توفان های گرد و خاکی اون نور رو۱خورده از نگاه دور می کنن. آدم در جریان ترس از سقوط یادش میره دنبال نور بگرده. ولی شب که صبح میشه میشه دیدش که باز داره می تابه و چه قشنگ هم هست! باهات موافقم. امید همیشه هست. فقط گاهی به نگاه نمیاد! فقط گاهی!
غزل هیچ چی بهش نده من جفتتون رو می کشم خخخ!
ممنونم از حضورت!
پیروز باشی!

سلام گوشه نشین عزیز. قهوه اون هم نصفه شب خوب چه انتظاری می شد ازش داشته باشم معلومه این بلا رو سرم میاره. آخه من روزش قهوه به سردرد میندازتم۱عاقل نبود بهم بگه این لعنتی نصفه شب خوردن نداره خخخ! به نظرم دیگه باید از قهوه بدم بیاد این اواخر هر دفعه خوردم۱چیزیم شد تا اطلاع ثانوی طرفش نمیرم!
ممنونم که هستید دوست من!

سلام دوست عزیز. باز هم مثل همیشه شما به من و پراکنده نوشتن هام محبت دارید و باز هم مثل همیشه من ممنونم از این محبت شما! شب بیداری و ساز و۱جهان رؤیا! از اون شیرین هاش! خدا بخواد و به همین زودی ها یکی از این مدل شب بیداری ها داشته باشید! نه مدل شب بیداریه این پست من! از اون مثبت هاش ایشالا!
ممنونم که هستید دوست عزیز!

اوف
اوف
اوف
از دست این مغز آدمی که هر وقت دلش خواست تو خواب ،بیداری،شادی،و ، غم در مورد هر چی که دلش خواست با چوب یاداوری تو سرُ کله آدم میزنه و ول کن معامله هم نیستش تازه پایان کار هم دست خودشه و هر لحظه هم که کله کردش میره سراغ آرشیوش و یه چیزی رو در میاره و دوباره شروع می کنه

سلام پریسا جان دوست خوب و هنرمند
دل نوشته ات به دلم نشست
پریشب همین ناقوس در سر من به صدا در اومد و تا خودِ صبح نخوابیدم از دست پریشون حالییم پناه بردم به حیاط و در خونه گوشیم رو روی خاطراتی که توی یه موزیک پنهان شدن پلی کردم تا هی بخونه و منم هی بیمارتر بشم
همون طوری که به در حیاط تکیه داده بودم و توی خیابون و به تیر چراغ های برق خیره شده بودم
چندتا ماشین رد شدن و نزدیک من که میرسیدن یه نیش ترمزی میزدن و حس می کردم با تعجب به من نگاه می کردن و بعد ادامه راهشون

یه لحظه به خودم اومدم که دیدم داره اذان صبح رو میگه رفتم وضو گرفتم نماز رو خوندم و بعدش هم کمی دردُ دل و یادم نمیاد فکر کنم ساعت ۶وُ خورده خوابم بردش در حالی که زیره لب مدام لعنت میگفتم به کسانی که باعث شدن باعث
باعث این رنج ، خدا نگذره ازشون

سلام جناب شادمهر. خخخ دقیقا توصیفی که از مغز و حرکات نیمه شبانهش کردید همونیه که باید باشه. خود خودشه خخخ! از دست این مخ با اون آرشیوش خدا! پیش میاد جناب شادمهر. به نظرم تقریبا واسه هر کسی میشه که از این شب بیداری ها پیش بیاد. بعضی ها کمتر بعضی ها بیشتر. من لعنت نمی فرستم. فقط از ته دل، از ته ته دل میگم خدایا کل این دفتر رو سپردم به خودت. خودت حلش کن. فقط حلش کن! و باور کنید که دیدم خدا چه تمیز جمع و جورش می کنه. بار ها و بار ها دیدم و بعد از دیده هام دیگه یقین دارم که۱جا هایی بدون هیچ حرفی هیچ اعتراضی هیچ هواری فقط باید بگم خدایا سپردم دست خودت خودت حلش کن! شب ها قشنگن جناب شادمهر ای کاش مغز با اون آرشیوش از این رنگ های پریشون به شب ها نپاشه! امیدوارم برای شما هم به این زودی ها دیگه پیش نیاد! ممنونم از محبت شما دوست من!

ممنونم خورشید خانم. شب بیداری ها از این مدلش اگر باشن می تونن۱آدم رو ظرف۱مدت کوتاه له کنن! مخصوصا اگر طرف۱بی جنبه شبیه من باشه! واقعا دلم نمی خواد دیگه تجربهش کنم. مطمئنا در زندگیم این تجربه آخر نیست ولی ترجیح میدم حالا ها نباشه! آخریش نفسم رو گرفت. لازم دارم تجدید نیرو کنم!
ممنونم که هستی خورشید خانم!
همیشه شاد باشی!

سلام محسن. من۱اخلاق بدی دارم هر زمان اعصاب و روانم دردش بیاد نق های کتبیم هم میاد. یعنی چیز می نویسم. زمان های معمولی اصلا فعل و فاعلم جور نمیشن ولی آخ از زمانی که۱خورده رو به راه نباشم! نتیجهش میشه اینی که اینجا خوندی! اگر خوب نوشتن به قیمت لحظه های تاریک باشه دعا می کنم هرگز نتونی خوب بنویسی! هیچ چیز بهتر از آرامش نیست! برات از خدا حسابی می خوامش! برای همه شما! ممنونم که هستی!
موفق باشی!

ایول سلام سارای جان عزیز خودمون! سارای نمیشه نمی بخشم تو باید بیشتر باشی! پست بزنی کامنت بدی کلا باشی دیگه! حس های من بله عزیز به نظرم بشناسیشون! کاش نمی شناختیشون سارای ولی می دونم زمانی که داری میگی حس هام برات آشنان چی میگی. می فهمم. سارای! خدا هست! من خدایی دارم که هرگز دستش رو از شونه هام بر نمی داره! این رو هر زمان دلت تاریک شد بگو و یقین داشته باش که درسته! خوشحالم که اینجایی دوست من!
همیشه شاد باشی!

سلام انگار یه جاهاییش نا مفهوم بود یا این که حس ادبی من خوب نیست انگار سعی میکردن یه حرفی رو در گوشی بزنن یا پنهان کنن یا کامل نگن اون کسی که بچه های کم توان ذهنی رو مسخره میکرد تو مدرسه بود؟ چی شده بود ای کاش این نوشته هم کاملتر بود تا ما هم کاملتر میفهمیدیم

باز هم سلام حمیدرضا. گاهی۱چیز هایی رو باید در گوشی گفت. گاهی باید کامل نگفت. گاهی فقط باید اشارتی کرد و گذشت. تا شاهد ها، شنونده ها، خواننده ها، ببینن، بخونن، بدونن! این طوری اثرش ماندگار تره حمیدرضا. باور کن راست میگم! منو ببخش به خاطر نقص قلمم. از این بهتر نشد بنویسم. نمی تونم۱چیزی بنویسم که هم اون مدلی که دلم می خواد قشنگ بشه و هم ساده و گویا باشه و هم کامل. بلد نیستم! معذرت می خوام. ولی چه توصیف قشنگی کردی! در گوشی! در گوشی گفتن ها در نوشتار! خیلی خوشم اومد خیلی در تصورم قشنگ نشست! ممنونم ازت!
همیشه شاد باشی!

پریسا جان من تقریبا ۶ماه هستش که کمُ بیش از این شب بیداری ها دارم
نه میتونم به کسی تو خانواده ام بگم که زخمم بد جور عمیق هستش که دردش قلبم رو نا امید کرده و نه میتونم باهاشون حرف بزنم

آره تو درست میگی تنها راه بر خداست برای منم تو این مدت کم نزاشته
ولی فشار هایی که روحی و قلبی اکثر شبها بهم وارد میشه صبرم رو تاق کرده
دوست دارم این بار زود نتیجه پُر کردن این دفتر رو ببینم
ای خدا

درود. ایول. آواز هم میری. میگم نوازندگی هم برو. بنظرم نوازنده ی خوبی میشی. اینو جدی میگم. بعدشم دیگه این اینجا ایرانست شامل نوازندگیت نمیشه, و میتونی با هما هم به اشتراک بذاریش خَخ.
خلاصه که ایول و مرسیها داری.
منتظر موفقیتهای بی شمارِت هستم.

سلام علی. نوازندگی می رفتم. کیبورد می زدم علی. بعدش دستم داخل۱داستان مسخره آسیب دید. باورت نمیشه الان هیچ مشکلی در زندگی روزمره با دستم ندارم فقط کار های انگشتی شبیه کیبورد زدن که لازمهش حرکات سریع انگشت ها و حالت مچ باشن رو نمی تونم به مدت طولانی انجام بدم. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه که دستم از فرمون خارج بشه و دیگه نتونم بزنم. کلا زدن یادم رفته اگر بخوام ادامه بدم باید از اولِ اول شروعش کنم. سعی کردم ولی موفق نشدم. مچم فشار زیادی لازم داشت تا سلامت کامل رو بپذیره و من اونهمه همت نداشتم. سال پیش بعد از چند ماه تلاش شل و ول خسته شدم و دوباره رهاش کردم ولی به نظرم بد نباشه باز شروع کنم. دلم واسه زدن هام تنگ شده علی. کاش بشه! ممنونم از بودن هات و از موج مثبت هات!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا. بسیار زیبا می نویسی، بسیار!
لطفاً به نوشتن ادامه بده. پتانسیل تبدیل شدن به یه نویسنده درجه اول رو داری. این رو بی تعارف میگم؛ چون این اولین باریه که دارم برای پستای شما کامنت می گذارم و دلیلی نداره که بخوام تعارف کنم.
من عادت دارم ویژگی های مثبت افراد رو بیان کنم و این هم استعداد شماست، پس خواهش می کنم به نوشتن به صورت جدی و حرفه ای ادامه بده.
موفق باشی.

سلام دوست عزیز. بسیار ممنونم از اینهمه محبت و اینهمه لطفی که به پراکنده های من دارید. نویسنده شدن، یعنی خوب نوشتن، عالی نوشتن، یکی از آرزو های بزرگمه که اگر محقق بشه چه بهشتی خواهم داشت با کلمات! خیلی دلم می خواد بهتر و بهتر بنویسم خیلی زیاد!
ممنونم از اینکه تشویقم می کنید و ممنونم که هستید دوست من!
همیشه شاد باشید!

دیدگاهتان را بنویسید