خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نامه ای به پدر بزرگی که الآن نیست و امروز سالگردشِ

به نام خدا!!!
سلام بابایی خوبی!!!
می دونی امروز هفت سال از رفتنت می گذره!!!
می دونی وقتی رفتی که من بیشتر از همیشه به بودنت نیاز داشتم!!!
الآن که اینو می نویسم یاد روزای بچگی افتادم!!!
روزهایی که اینقده کوچیک بودم و روی پاهات دراز می کشیدم و تو برام داستان می گفتی!!!
من می گفتم بابایی میشه داستان سه دختر فقیر با دیو و سه شاهزاده رو برام بگی!!!
تو با خنده می گفتی پسر جان من اینو چند بار برات گفتم!!!
من می گفتم حالا یه بار دیگه هم بگو چی میشه!!!
تو می گفتی امان از دست تو باشه حالا که می خوای بازم میگم برات!!!
یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود!
تو یه شهر کوچیک یه خونه بود نه بزرگ و نه کوچیک!!
تو اون خونه یه مادر بودو یه پدر با سه تا دختر!!!
ولی چرخ روزگار مادر دخترا رو ازشون گرفت!!!
من می گفتم بابایی چرخ روزگار چیه!!!
و تو می گفتی همین دنیا یعنی عمرش تموم شد!!!
و من با خنده می گفتم مگه عمر هم تموم شدنیه!!! بابایی میشه مَنو بِبری پیش چرخ روزگار تا بهش دست بزنم!!!
می گفتی نه نمیشه حالا بزرگ شدی خودش میاد پیشت!!!
می گفتم من حالا هم بزرگم!!!!
می گفتی بذار یه کم دیگه بزرگ بشی بعد!!! حالا می ذاری ادامه ی داستان رو برات بگم یا هی می خوای سؤال پیچم کنی!!!
و ادامه می دادی!!!
بله می گفتم برات بعد از اینکه چرخ روزگار مادر دخترا رو گرفت یه مدت بعد پدرشون باز ازدواج کرد و نامادری اومد خونه!!!
مدتی گذشت تا اینکه نامادری از دخترا خسته شد و به شوهرش گفت …..
اینجا بود که من خوابم می برد و هیچ وقت نفهمیدم چی شد!!!
بابایی ولی چرخ روزگار رو با تمام سنگینیش خیلی وقتا حس کردم. یادته یه بار در حیات کَنده شد و افتاد رو من و تو اومدی نجاتم دادی!!!
گفتم بابایی چطور در به این سنگینی رو برداشتی!!!
گفتی در که هیچ از در بزرگ تر هم می بود برش می داشتم تا پسرمو نجات بدم!!!
ولی حالا کجایی که دنیایی حرف و غصه تو دِلَمه و کسی نیست بَرِش داره! کجایی که گاهی زیر سنگینیشون پاهام خم میشه و کمرم می خواد بشکنه!!!
خوب بذار همش از غصه ها و درد و گذشته نگم!!!
من امسال درسم تموم میشه. یادته به خاطر اینکه من برم بیجار با مامانم چه قدر تلاش کردید؟ یادته همه مسخره می کردن ای بابا الآن بیناهاشم نمی تونن درس بخونن چه برسه به این یکی که چشمم نداره!!!
ولی تو با مامان اهمیت ندادید و من رفتم!!!
اولین بار که از بیجار برگشتم یادته به خاطر اینکه چایی رو دستم ریخته بود دستم چندتا تاول زده بود!!!
وقتی رسیدم بغلم کردی و من زدم زیر گریه گفتم بابایی دیگه نمی خوام درس بخونم اونجا بده دستم سوخته بچه ها کتکم می زنن چون بلد نیستم پَتومو تا کنم!!!
تو بعدا با مهربانی دستمو بوسیدی و گفتی قربونت برم می دونم بده ولی باید تحمل کنی ولی بعدا سر نماز خودت گریه کردی!!!
گفتی خدایا می سپارمش دست خودت خودت مراقبش باش!!!
بابایی خدا مراقبم بود ولی بنده هاش نامرد بودن و کم بلا سرم نیاوردن!!!
من تحمل کردم و درسمو خوندم اما کم بلا سرم نیومد. به اندازه ی چند نفر سختی کشیدم!!!
نمی خوام از اونا برات بگم چون می دونم که خودت از همه چی خبر داری!!!
ای بابا باز که برگشتیم سراغ غم و سختی خخخخخ!!!
راستی بابایی یه کتاب نوشتم دادمش به یکی از معلم های دوران دبیرستانم تو تهران. اون فوق العادست!!!
قبلا چند تا از نوشته هامو خونده بود اونو گرفت گفت به دو سه تا از دوستام که تو انتشارات …… هستن نشون میدم اگه بشه چاپش کنی!!!
ای کاش بشه چون در باره ی خوابگاه کلا توضیح دادم باور کن منصفانه نوشتم حتی اون معلم مهربان هم گفت درسته تو فقط واقعیت ها رو نوشتی کلی هم تشویقم کرد گفت شاید با منتشر شدن این رمان یا چندتا مسؤول به خودشون بیان و کاری کنن یا حد اقلش اینه که یه خانواده با خوندن اون کتاب آگاه بشن و بچه ها رو هر طور شده تو مدارس عادی ثبت نام کنن و با سختی هایی که می تونه داشته باشه بچشونو برای زندگی آینده آماده کنن و بذارن درس بخونه نه اینکه با دست خودشون تیشه به ریشه ی احساسات و خلاقیت های بچه ی بی گناه بِزَنَن!!!
دعا کن که به قول خودت اگه مَصلَحته منتشر بشه!!!
آخ بابایی نامه زیادی طولانی شد!!!
مدتیه نیومدی به خوابم حد اقل بیا خوابم تا آرامش بگیرم!!!
نامه رو میدم دسته بادی که داره می وزه تا برسونه دست فرشته ها و اونا هم بدنش به تو!!!
خیلی خیلی دوستت دارم و به دعات نیاز مندم پس برام دعا کن!!!
دوست دار تو پسری که زیادی دلش گرفته بود!!!

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «نامه ای به پدر بزرگی که الآن نیست و امروز سالگردشِ»

سلام

نامه ای با احساسات صادقانه بود.

خدا بیامرزدشون و رحمتشون کنه. من که هیچوقت درکی از ارتباط یه نوه با بابا بزرگ و مادر بزرگش نداشتم .دوتاشون رو که وقتی بچه بودم از دست دادم. و دو تای دیگه رو هم قبل دنیا اومدنم!

موفق باشید

سلام بر آقا ابراهیم بزرگوار. آقا نامه ای که نوشتید واقعا اشک منو درآورد و حیفم اومد کامنت ندم. از خداوند منان برای روح بزرگوارشون طلب مغفرت و شادی و برا شما و خانواده طلب صبر و شکیبایی خواستارم پاینده باشید.

درود به شما. نوشته خیلی قشنگی بود. من هم خیلی وقت ها دلم برای پدر
بزرگ پدریم تنگ میشه. کسی که بار ها و بار ها کنار پنجره اتاقش نشستم
و به صدای گریه هاش به
حال خودم گوش کردم و تو اون عالم بچگی بجای ناراحت شدن از ناراحتیش, خوشحال بودم که یک نفر تو دنیا انقدر دوستم داره که همیشه سر نماز هاش برام دعا و گریه میکنه.
من فقط ۲ سال خوابگاه های مدرسه نابینایان رو تجربه کردم و راستش رو
بخواید, خاطرات خوبی هم از اونجا ندارم.
ولی معتقدم اگر یه فرد نابینا قرار باشه تو مدارس عادی درس بخونه باید
امکاناتی در اختیارش قرار بگیره که تو بعضی دروس از جمله ریاضی و
انگلیسی ظعیف نشه. داشتن معلم خصوصی برای بعضی درس ها برای دانش
آموز نابینایی که تو مدرسه عادی مشغول تحصیله کمال ضرورت رو داره.
متشکرم بخاطر این نامه قشنگ که با ما به اشتراک گذاشتید. شاد باشید.

سلام فروغ خانم دقیقا باهتون موافقم شاید خود خواهی باشه ولی منم وقتی بچه بودم و کسی برام ناراحت میشد بخصوص پدربزرگ و مامانم شاد میشدم!!
الآن که بهش فکر میکنم ناراحت میشم ولی خوب اون موقع ناراحت نبودم!!!
در باره ی خوابگاه و مدارس عادی هم تمام حرفاتونو لایک میکنم
پیروز و شاد باشید

سلام ابراهیم. به هوای این شب ها چی پاشیدن که اینهمه تاریکه ابراهیم تو می دونی؟ الان۳شب و۲روزه که روی لبه انفجار وا رفتم و فقط۱بهانه کوچیک لازم داشتم و این نامه تو به پدر بزرگت۱بهانه بزرگ بود ابراهیم. هیچ چیز نتونست۱درصد رو به راهم کنه حتی هوای اینجا که ازش همیشه آرامش می گرفتم. ای خدا این سیل واسه چی تموم نمیشه! عجب سرده امشب! دلم داره می ترکه!

سلام هیوا ببخش که دیر این پستتون را دیدم امیدوارم خاطرات پدر بزرگت توی ذهنت موندگار بشه که بعدها اینا رو برای بچه هاتون تعریف کنی تا این خاطراتو به دست نسلهای بعدی تون برسونید چون چیزی طول نمیکشه که ما هم میریم فقط خاطراته که میمونه خدا پدر بزرگتون را بیامرزد
برایت بهترین ها را آرزو میکنم

دیدگاهتان را بنویسید