خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خدایا ممنونم، به خاطر همه چی!

سلام به همه.
من خوبم، حسابی هم خوبم، فقط یه کم دلتنگی هست که اونم نمک حال لحظهم هست. دلتنگی که با گوش دادن به یه آهنگ قدیمی بهت دست میده، دلتنگی که با دیدن چندتا عکس و فیلم قدیمی پیدا میکنی!
هم تلخه هم شیرین. تلخه چون مرور میکنی از دست داده هات رو، و شیرینه چون میفهمی هنوز احساس داری! هنوز نفس کشیدنات فقط هوایی نیست که بیاد و بره، میفهمی هنوز هم کسایی رو داری که واسشون نفس بکشی و واست زندگی کنن!
مدتها بود که میخواستم به یه آهنگ خیلی قدیمی و لطیف و سرشار از نازک خیالی گوش بدم، هر بار اتفاقات ریز و درشت دست به دست هم میدادن و مانعم میشدن! دیروز بلاخره با یه بی اعتنایی به اطرافم، روی مبل ولو شدم، چشمامو بستم و آهنگ رو پلی کردم. دستمو گذاشتم توی دست خاطرات و با هم توی تونل زمان سفر کردیم، از دورترین روزها که به اندازه ی خواب شیرین یادمه، تا همین نزدیکیا. نزدیک به اندازه ی پریروزها!
توی سفرم گریه کردم، خندیدم، حسرت خوردم، عصبانی شدم، دلم شکست، فریاد زدم، التماس کردم و…!!!
وقتی که از سفرم برگشتم و چشمامو باز کردم، خدا رو شکر کردم واسه خاطر تمام اون خوب و بدها!
شیرینیهایی که همیشه حالمو خوب میکنن، و تلخیایی که بزرگ و قوی کردنم! خدایا! ممنونتم به خاطر همه چیز!
اما از خاطرات که بگذریم، این روزا عجیب زندگیم ماشینی و اداری شده، هر لحظه میدونم بعدش چی میخواد بشه!
یه وقتایی نفسم از هوای اتاقم میگیره! دلم یه اتفاق غیر منتظره و یه کم هوای تازه میخواد، یه سفر، اونم به جایی که تا به حال نرفتم! سفر با آدمای آشنا، به یه جای دور و ناشناس! یه جایی که واسه چند روزم شده، دور باشی از هیاهوی جهان رو به ناکجا و نبینی دل شکستن آدما رو، نشنوی زخم زبونایی که آدما سر هیچ و پوچ به هم میزنن و شاید جای این زخم هرگز خوب نشه! یه جایی که صبح که از خواب بیدار میشی، تو باشی و تردی هوای تازه ی صبح و گنجشکا و خدا و طبیعت! دستتو بندازی به گردن خدا و باهاش تمام طبیعت بکر رو زیر پا بذاری و توی گوشش بگی از تمام حرفایی که اینقدر توی دلت انبار کردی تا یه روز، بدون هیچ فاصله ای، فقط و فقط واسه خودش بگی!
آخ!!! کاش میشد به همچین سفری رفت! کاش!
اما زندگی سر تا سر واقعیتهاست و اهمیتی به خواسته های خیالی ما نمیده!
از این خیال پردازیها هم بگذریم! یه کم بگم از واقعیتها!
بلاخره گزارشای دوره کارآموزی رو تحویل کانون دادم، حالا نشستم در انتظار آزمون اختبار!!!
جالبه که اصلا استرس ندارم و از الآن خودمو پیروز فرض کردم!
آهان! ساعت 6:30 امروزم داره یه اتفاق خیلی خوب میفته که اصلا قرار نبود برم ولی یک دفعه!!!
وای خدا! چقدر حرف میزنم، من برم که دیرم شد!
فعلا!

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «خدایا ممنونم، به خاطر همه چی!»

سلام غزل. ایول غزلی پس نوشتی! آفرین خوب کردی! آهایی وایستا ببینم ساعت۶و۳۰دقیقه چی داره میشه؟ کجا رفتی وایستا من هم می خوام باهات بیام ببینم چی داره میشه! مگه دستم بهت نرسه به جان خودم چنان قلقلک بدمت که تمام عمرت ازش بخندی این سزای کسیه که حس فضولیم رو بفرسته به جهانِ خماری خخخ!
نگران آزمونت نباش. اتفاقا با دل آروم راحت تر سپریش می کنی. مطمئن باش!
سفر هم، غزل تا این هفته دلم می خواست با خدا حسابی درددل کنم، نق بزنم، حرف بزنم، ولی الان حس می کنم هرچی باید می گفتم رو شب های این هفته بهش گفتم. اون هم شنید. تمامش رو شنید. در لحظه های بی خوابی های یواشکیم، زمان هایی که با تمام وجودم حس می کردم مهار همه چیز داره در میره از دستم و از عاقبت این بی پروایی های بی اراده و ناچارم به شدت می ترسیدم و به کسی جز خودش نمی شد که بگم، زمانی که اون شب از وحشت فردا هایی که باید کنترلشون می کردم و عاجز بودم از مهارشون بند بند وجودم داشت می لرزید، زمانی که نصفه شب از ته ته دلم صداش زدم که خدایا فقط نجاتم بده فقط نجاتم بده، حس می کنم تمامش رو من گفتم و اون شنید. تمام اون سفر که تو دلت خواست رو من هم می خوام با این تفاوت که دلم می خواد خدا دست بندازه دور شونه هام و اون بگه تا من بشنوم. دلم می خواد برام حرف بزنه. اون قدر بگه و بگه و بگه تا تمام گرد و خاک های حاصل از ویرانیه اون برج سیاه که داشت وسط روحم می رفت بالا و بالا تر، از وجودم پاک بشه و حس کنم سبک شدم. به سبک باری و پاکی۱کبوتر آماده پرواز.
غزل من تا الان خیلی از خدا ممنون شدم. مخصوصا۹۶ولی به نظرم این روز ها باید بیشتر و بیشتر ممنونش باشم. من۱دفعه دیگه دست های خدا رو دیدم که از وسط شعله های سیاه کشیدنم بیرون و خدایا شکرت!
چه خوب شد نوشتی ولی این دلیل نمیشه من یادم بره که ساعت۶و۳۰امروز۱چیز خوبی داره میشه و تو صداش رو در نیاوردی. کجا در رفتی وایستا! شکلک خیز برداشتم دنبالش تا دستم زود تر بهش برسه! بچه ها هر کسی دیدش بگیردش تا برسم!

سلام پریسا جونم. آره نوشتم، ولی بازم میخوااام!!! پریسا قرار بود عمو رو ببینم که نشد! از دست این دوست بد قولم. منم همیشه به خدا میگم، اینقدر میگم و میگم که خودم خسته میشم نه اون، ولی… احساس میکنم بازم تشنه گفتنم. بیا با هم بریم سفر!

سلام سلاااآآآاااآآآاااآآآآاااآآآم آبجی فرزاااااانه
خوبی یا چطوری آیا
منو نمیبینی خوشحالی آیا
عجب پست خوبی خوشحالم که بالاخره با مسائل روزگار کنار میایی
خب منم کم کم چسبیدم به خوندن الآن بعد از این کامنت دوباره باید برم قواعد عمومی قراردادهای استاد کاتوزیان رو بخونم اونم جلد ۵ آخ چه قد سخته این کتاب یعنی به یه بدبختی دارم میفهممش خب خدا رو شکر که تونستی مشغاتو به کانون تحویل بدی دختر بشین بخون بلکم اختبار هم قبول بشی بشی یه خانم وکیل دیگه در محله
خب منم برم بخونم که کلی عقبم
راستی دوستان و آبجی منو دعا کنید یه کسالت کوچولو و بد برا کبدم رخ داده دعا کنید که بزرگ و مشکلش عظیم نشه
خب آبجی روزت خوش ایامت به کام و شیرین کامی همچو تعم فالوده بستنی یا نارنجکی که من محروم از خوردنشم و خدا نگهدار

سلااام بر غزل خانمی فرزانه عزیزم
میگم جدا خوش به حالت این همه احساس قشنگ و لطیف داری شکلک منم گاهی دلم می خواد یه آهنگ رو مدلی که تو گوش می کنی گوش بدم ولی خب من گویا زیادی تو پوسته منطقم گیر کردم یا احساساتم نمی تونه خودشو با آهنگ و اینا هماهنگ کنه و کلا خاطره هم ندارم که برم تو حس و حالش خب خخخخ
اونجایی که گفتی دستت رو بندازی گردن خدا و …. واااای لااایک منم و ای کاش میشد جدا….. اختبار رو هم مطمئنم و مطمئن باش تو پیروز میدونی و حق داری که استرس نداشته باشی چون آماده ای و دیگه استرس چرا خب آیا؟ ساعت شش و نیم می خواستی بری کنسرت رضا صادقی آیا؟

سلام. خیلی خوبه که خوشحال و خوشبین و سر حالی. نمیدونم چرا ما از گذشته مون بدتر شدیم و اون موقع برامون مثل یه رویاست. قرار بود بهتر بشیم.
پریسا دو سه تا پست آخرت رو خوندم. نشد اونجا کامنت بزارم اینجا میزارم. اول عاشق شدی. دیدی به معشوقت نمیرسی رفتی معتاد شدی! زشته بخدا از تو توقع نداشتم. اون سری که گفتی خودمو بستم به تخت و ترک کردم. چ شد دوباره رفتی سمتش؟ میفهممت خیلی سخته. تحمل کن تموم میشه. منتظر پست ترک اعتیادت هستم.
.
.
.
هاهاهاهاهاهاهاهاااع خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
.
برید کنااار تا نیومده در برم.

دیدگاهتان را بنویسید