خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

درد دلی با خدا

سلام دوستان عزیزم
امیدوارم که خوب و سلامت باشید و ایام بر وفق مراد باشه
راستش دیشب با دوستم یاشار حرف میزدم دقیق این خاطراتو برام گفت منم یه کم بهش اضافه کردم و به شکل این درد و دل درش آوردم
یاشار جونم میدونم پستا رو دنبال میکنی بدون دوستت دارم و به وجود دوست نازنینی چون تو افتخار میکنم به زودی هم انشا الله آلبُمی که ضبط کردی میاد بیرون و من بیشتر شاد میشم بازم میگم دوستت دارم!
سلام خدا جونم
مرسی که اجازه دادی بیام باهت درد دل کنم
میدونم که تو از همه چیزم خبر داری
خوب این عالیِ ولی من دلم شدید درد دل میخواد
درد دل با کسی که میشه همه چیز رو گفت بی اینکه نگرانی داشته باشه
خدا جونم گاهی دلم از زیادی غمها ترسها نگرانی ها میخواد منفجر بشه
چی میشد خدا جونم دل نبود!
خوب ببخش حق با توه من نباید تو کارای تو دخالت کنم!
ولی خوب چکار کنم دیگه دست خودم نیست!
خدا جونم نمیدونم از کجا شروع کنم یا از چی بگم تا کمی آروم بشم!
از همون بچه گی میگم!
وای که چقدر بد بود بچه گیام!
همیشه وقتی بقیه بازی فوتبال یا از اینجور بازیا میکردن میرفتم تا منم وارد بازیشون بشم ولی اونا میگفتن نمیتونی می افتی و کلی چیز دیگه و من با آهی از سر حسرت مینشستم کنار دیوار و فقط به هیاهویِ بچه ها که از شادی بود گوش میدادم!
یا چقدر دلم میخواست که برم رو پشت بام عین پسرا و دخترای فامیل که میرفتن و باز این من بودم که تنهای تنها اون پایین مینشستم و سرمو میزاشتم رو زانوم و گوش میدادم!
خدا جونم چرا نابینایی اینقده بده!
ناشکر نیستم خودتم میدونی فقط پرسیدم!
یه سؤال دیگه هم دارم حالا که نابینا هست چی میشه اگه ما هم عین بقیه از همه چی استفاده کنیم!
میگی این امتحانه!
ولی خدا جونم به خودت قسم امتحان خیلی سختیِ!
میدونم از این سختترم هست ولی چه کنم که ….!
از دعوا هایی که بابا و مامان سر من میکردن بگم نگم!
چه شبا و روزایی که دعوا نکردن!
بابا میگفت بچتو خفه کن
مامان میگفت این فقط بچه ی مَنه!
از کجا آوردمش نکنه با جهازم از خونه بابام آوردمش!
و صدای سیلی بابا شترق و صدای گریه ی مامان!
از بابام متنفرم آره متنفر!
اون مَنو یه موجود اضافه میدونست!
وای خدا جونم یادته وقتی مهمون می اومد من باید اکثر وقتمو تو اتاق با اسباببازی هام میگذروندم و نمیاومدم تو مهمانا تا نکنه پام به یه چیزی بخوره و یا دستم بره تو خوراکی مهمون و آبروشون بره!
یا وقتی میرفتن مهمونی مَنو پیش مامانی مامان بابام میزاشتن و میرفتن!
خیلی اوقات دیدم مامانم و مامانی و خیلیای دیگه حالا از سر ترحم یا دوست داشتن برام اشک ریختن!
ولی هیچکس مامانی خودم نمیشه اون مَنو همینجوری که بودم دوست داشت ولی چه فایده اونم خیلی زود اومد پیش تو و من تنها موندم!
از خوابگاه بگم!
آخه چی بگم!
اولاش که رفته بودم یادته عین مرغی که تازه وارد لونه ی مرغا شده همه میزننش دقیقا برای منم همین بود باید یادت باشه دیگه!
اه من چه سؤالای میپرسم مگه میشه تو چیزی رو یادت بره!
ولی من ترجیح میدم خودم هرطور که میخوام باهت حرف بزنم!
آخه خودت گفتی با هر زبانی و هر طور که میخواید با من حرف بزنید!
یادته من هفت ساله باید صبح عین هم سن و سالام میرفتم مدرسه بعد که برمیگشتم به جای ماشین بازی تو خاک و خلهای اطرافم باید نهار میخوردم و ظرفامو میشستم کاری که هیچکدوم از هم سن و سالام انجام نمیدادن!
وای که چقدر از دست همه بخاطر شکستن ظروف کتک خوردم و حرف شنیدم فقط خودت میدونی و بس حتی خودم هم یادم نیست!
شبای زمستونو یادته که پتو از روم کنار میرفت و سرمای بدجنس می اومد قلقلکم میداد و من از خواب میپریدم و از دست سرما میلرزیدم و باید پتومو دوباره روم می انداختم و سرما رو کیش میکردم!
یادته من اوایل بلد نبودم پتومو تا کنم انیس خانم آشپز خوابگاه مَنو سپرد دست احمد تا پتو جمع کردنو بهم یاد بده اونم چند بار برام توضیح داد ولی وقتی دید یاد نمیگیرم چنان زد تو صورتم که خون فواره زد!
ولی من به کسی جرإت نداشتم بگم چون اگه میگفتم چند برابرشو کتک میخوردم چون فُزولی کردم!
ولی اگه من یه اشتباه میکردم همه کوس رسوایی دست میگرفتن و میگفتن و میگفتن!
ولی باز من دَم نمیزدم!
وای که روز اول که بابا بردم خوابگاه و دور از چشم من رفت بعد که فهمیدم چقدر گریه کردم و بچه ها میگفتن اینجا ولت کردن و دیگه تو رو نمیخوام حتما بچه ی بدی بودی و من اینطوری بیشتر میسوختم!
یکی نبود بهم بگه کودن اگه اینطوره خوب لابد خودشونم بچه های بدی بودن که حالا اینجان!
ببخش تو رو خدا که قاتی پاتی میگم ولی اینطوری بهتره!
راستی اشکال نداره که رسمی باهت حرف نمیزنم!
آخه دوست دارم حس کنم با یه دوست هم سن و سال خودم حرف میزنم اینطوری راحت ترم فکر هم نکنم تو اینا واست مهم باشه!
اون روزو چی یادته که بهزاد و سینا باهم مهربون بودن و زنگ تفریح ازم خواستن باهشون برم بیرون بهزاد و سینا پنجم بودن و تو کلاس خانم کریم پور و من با علی مهرداد احمد محمدرضا مهدی جواد و شاهین تو کلاس خانم زارعی بودیم.
من جز سینا و بهزاد بقیه ی هم کلاسی هاشونو نمیشناختم!
شاهین رو دوستش داشتم و دارم الآنم باهم دوستیم!
شاهین گفت ولش کنید ما دوست داریم تو کلاس باشیم!
شاهین اهل همون شهر بود و به اصطلاح روزانه بهش میگفتن
من اون موقع فرق روزانه و شبانه رو نمیدونستم البته برام هم دونستنش مهم نبود!
شاهین نُه سالش بود اون موقع دو سال دیرتر اومده بود مدرسه!
ولی اونا مَنو با خودشون بیرون بردن از چند تا پله بالا رفتیم بعد دستمو ول کردن بدو بدو برگشتن نمیدونستم کجام و قراره چی بشه زدم زیر گریه همون طور که با گریه مامانی رو صدا میزدم آروم آروم به همون سمتی که اونا رفته بودن برگشتم یهو داد آقای مسعودی معاون مدرسه رو شنیدم که گفت جلوتر نیاااا صبر کن ولی دیر شده بود و من از پشت بام افتادم پایین
باید یادت باشه خودت
دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم تو اتاق بهداشت مدرسه بودم با کلی باند و چسب رو تخت خوابیده بودم!
شاهین و خانم زارعی با خانم بهداشت بالا سرم بودن شاهین داشت گریه میکرد من فقط میگفتم مامانیمو میخوام اینقدر گُفتمو گُفتم تا زار زار به گریه افتادم بدبختی اینجا بود که شوری اشکام باعث سوزش خراشیدگی های رو صورتم میشد!
خانم زارعی بغلم کرد و صورتمو بوسید اونم دوست دارم خانم زارعی نمونست!
البته اکثر معلم ها اینطورن!
بیچاره از اون روز به بعد زنگای تفریح قید خستگی در کردن و خوردن چایی رو زد و با ما می اومد تو حیات و شروع میکرد به قدم زدن به ما هم گفته بود که از جلو چشماش دور نشیم و اطراف اون بازی کنیم
یادته وقتایی که سرمای نامرد میرفت تو بدنم و شروع میکرد به ازیت کردنم چقده حالم بد میشد ولی کسی نبود یه چیکه آب کوچیک هم بریزه تو حلق خشکم و اگه به کسی میگفتم یه ذره آب بهم بده میگفتن پاشو بابا انگار چند قولو زایده ولی وقتی خوب میشدم و یکی مریض باید کارای اونم انجام میدادم!
میدونم اگه الآن اینو به کسی بگم بهم میگه بدبخت بودی وگرنه زبون داشتی
ولی اون موقع من فقط هفت سالم بود و تا کسی جای من نباشه نمیتونه بفهمه چی میگم!
نه نه حرفمو پس میگیرم خدا نکنه کسی جای من باشه یا همچین وضعیتی داشته باشه
خدا جونم خواهش میکنم نزار اجازه نده کسی تو شرایط من باشه!
مامانی همیشه از تو برام میگفت که تو همه جا هستی که تو مراقبمی ناراحت نشی ها گاهی میگفتم اون نیست رفته یا اونم مَنو دوست نداره!
کلاس سوم ابتذایی مو یادته که یه بار با توپ زدم شیشه ی خوابگاه سرپرست اومد محکم جفت سیلی زد تو صورتم و بلندم کرد از بالای سرش انداخت زمین خودت که شاهد و ناظر بودی و میدونی که دروغ نمیگم!
از اون روز یه مرض اومده سراغم حتی گوشام هم نیمه شنوا شدن!
چی شد آه کشیدی تو هم ناراحت شدی خدا جون!
میدونی همیشه میگن خدا دل نداره ناراحت نمیشه ولی من میگم تو هم ناراحت میشی!
وای یاد اون روز افتادم باز اشکام سرازیر شد اون روز برام سخت بود درد ناک بود پر درد و پر از اشک بود حالا هم یادش میافتم تمام بدنم درد میگیره و چشمام عین ابرای تو میبارن!
من که ازش گذشتم حالا خودت میدونی تو هم میبخشیش یا نه ولی خود خواهانه میتونم بهت بگم کاشکی تو نبخشیش!
آخه میدونی اگه من نبخشم بهم میگن کینه ی شتری داره ولی تو خداییی و کسی در حد تو نیست تا چیزی بهت بگه میشه نبخشیش!
زیاد حرف زدم خدا جونم باید زود بخوابم تا سحر بیدار بشم پس سریع ادامه ی حرفامو میگم و میرم!
همینطور که میدونی گذشتم پر از سختی بود و کلی هم مشکل کع کم شنوا شدنم یکیشه!
ولی فردا هست البته دوست دارم پیش خودت بمونم و بیخیال فردا و فرداها و کلا بیخیال همه چی ولی میدونم که فعلا وقتش نیست خدا جونم من و بقیه ی نابیناها یا اکثر ما تو شرایط سختی هستیم میشه خودت کاریش کنی که یه کم شرایط زندگی برامون راحت تر بشه!
من از فردام میترسم نمیدونم عاقبتم چیِ تو که از همه چی خبر داری میشه آروم در گوشم بگی چی میشه!
خوب اینم نمیشه و باید منتظر بود
خدا جونم انتظار خیلی خیلی سخته بخصوص اگه ندونی منتظر چی هستی و باز فقط انتظار بکشی و بکشی!
راستی پشیمون شدم بابام رو هم دوست دارم اونم تقصیری نداشته به هر حال! اونم عین همه دوست داره بَچَش سالم باشه
ولی میدونی گاهی پدر مادرایی رو میبینم که با اینکه بَچَشون معلوله عین یه آدم سالم باهش برخورد میکنن یه ذره حسودیم میشه همین
آه هم نمیکشم فقط کمی حسادت کوچولو همین
خوب خدا جونم مرسی که به درد دلای من تنها و افسرده گوش دادی کاش فردای خوبی در انتظاز کل بشزیت بخصوص ما نابینا ها باشه
من میرم بخوابم
میدونم برای تو شب و روز فرقی نداره با این حال شبت بخیر و بدون خیلی خیلی دوستت دارم
الآن که تو ایوان نشستم و نسیم خنک شبانه داره نوازشم میکنه و صدای دعوای دو گربه که سکوت شب رو به هم میزنه ولی شب سریع دست جلو دَهان دو گربه میزاره تا به وظیفه ای که تو به عُهدَش گذاشتی بر بیاد بیشتر خودمو به تو نزدیک حس میکنم و میخوام که دستمو بگیری و بگی پاشو پاشئ کع فردا ها قشنگتر از دیروزها و حالا هاست پس کمتر از گذشته یاد کنید و من و تمام دوستام با کمک دستان توانای تو بتونیم فرداهای قشنگی داشته باشیم
پس به امید تو

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «درد دلی با خدا»

سلام ابراهیم. به یاشار بگو پست های اینجا رو بی صدا دنبال نکنه. دستش رو بگیر بیارش بین ما!
یاشار ابراهیم میگه اینجا رو می خونی. پس کامنت ها رو هم می خونی. سلام. حالت رو می دونم. از روی صحبت هات با خدا می دونم حالت چه مدلیه. گفتی کاش دل نبود! این۱زمان هایی آرزوی من هم بود ولی ببین اگر دل نبود ما زنده ها فرقی با گِل نداشتیم. اگر دل نبود چه مدلی محبت رو می شناختیم! چه مدلی خدا رو صدا می زدیم. چه مدلی محبت می کردیم! محبت رو می فهمیدیم! چه مدلی دلتنگ می شدیم. دلشاد می شدیم! عاشق می شدیم! دل باید باشه یاشار. دل باید بگیره. باید بشکنه. باید بباره. فرق ما با گِل همینه دوست من.
خدا هست یاشار. هم می بینه، هم می شنوه، هم یادش می مونه. تمامش رو.
یاشار فردا ها از امشب ها قشنگ تر هستن. می دونی واسه چی؟ چون نصف رنگ آمیزیشون دست خود ماست. نه تمامش. بعضی چیز ها دست ما نیست که تغییرش بدیم. ولی۱جا هاییش رو میشه قشنگ تر بنویسیم. شاد تر بکشیم. شفاف تر رنگش کنیم. باور کن میشه. خدا هم هوامون رو داره. هوای خودمون، دل هامون، فردا هامون رو. این رو باور کن و دلواپس نباش. بعدش دستت رو بذار توی دستش و پاشو. ایشالا آلبومت هم منتشر میشه. هم دلت شاد میشه هم فردا هات روشن تر. همیشه خاطرت باشه که هیچ روزی بدون شب معنی پیدا نمی کنه. زندگی واسه هیچ کسی سراسر صبح نیست. که اگر این طوری باشه صبح بی معناست. تاریک و روشن با هم کامل میشن. زندگی واسه همه چه بینا و چه نابینا هم شب داره هم روز. موافقم واسه بعضی ها شب هاش۱خورده شب تره ولی مطمئن باش هیچ لبخندی بدون اشک نبوده و نیست. خیلی نوشتم. من زیاد پر حرفم ابراهیم می دونه. کاش اینجا ببینیمت! بین خودمون با پست هایی که اسم خودت بالاشون باشه. شبیه پست های ابراهیم. ای کاش دفعه بعد ابراهیم یا بهتر از این خودت از شادی هات واسمون بگی!
همیشه شاد باشی!

درود بر آقا ابراهیم نازنین و نویسنده توانای خودمون. باز مثل دیگر متن هات زیبا سلیس رسا و روان بود. اما ابی جان اگه اسم نوشته رو «دلنوشته» میذاشتی بهتر و منطقیتر بود، گاه انسان دوست داره و لازم میاد که با خودش حرف بزنه گذشتهها را مرور کنه انگار حس خوبی به آدم میده، در واقع ما با خودمون حرف میزنیم تا مثلا با خدا. بعدشم دوست خوبم این افکار که نابینایی بخاطر امتحان و اینجور چیزاست نه عقلیه و نه منطقی. همیشه امتحان بعد از یک دوره مثل آموزش صورت میگیره. بچه ای که تازه بدنیا اومده یا حتی تو رحم مادر چه دوره و آموزش یا چیز دیگری را گذرانده که باید به این زودی امتحان بشه. معلولیتها علل علمی دارند و هیچ لازم نیست که آن را به دستگاه آفرینش نسبت دهیم. پس ازت میخوام که بعنوان یک نابینای بسیار پر شور و بسیار فهیم فقط و فقط منطقی و عقلانی فکر کنی و بنویسی. ما نباید خود را مجبور و ملزم به تبعیت از افکار گذشتگان بدونیم زمانی علم پیشرفت نکرده بود و طبیعی بود که چنین افکاری رواج داشته باشه ولی امروز دیگر همه میدانند که هر پدیده ای از جمله معلولیت علت علمی و منطقی داره مثل ازدواج فامیلی که با خودداری کردن از آن میتوان از افزایش معلولیتها جلوگیری کرد.
همیشه پیروز و مهربان باشی دوست خوب خودم.

سلام بر رهگذر خودمون اتفاقا یاشار از کتاب های که تو خونده بودی کلی تعریف کرد
راستی این سرگذشت ندیمه آخرش چی شد!
ولی دارم نیازو همراه درس میخونم خیلی با حاله
من و یاشار نداره بابا هرچی چیز خوب یاشار داره مال منه
شاد و موفق باشی

درود. اگر ۳ سال قبل این نوشته رو خونده بودم بدون شک بعد از خوندنش
ساعت ها یه گوشه مینشستم و اشک میریختم! ولی الآن فقط میتونم براتون
بنویسم که نوشته خیلی قشنگی بود! . تلخ, پر احساس و متأسفانه بیانگر
واقعیت زندگی بچه های نابینا توی خوابگاه های مدارس نابینایان.

سلام ابراهیم هیچی نمیتونم بگم فقط یه عالمه استیکر اشک اشک اشک اشک اشک……
میذارم که حال و روز این روزهای منم همین استیکر هاست البته بگم دارم خودمو قوی میکنم که با این اتفاق بد زندگیم مبارزه کنم و دیگه اجازه ندم بدتر از این بشه شما فقط دعام کنید در این مبارزه موفق بشم راستی یه چیزی بگم عالی عالی مینویسی کاش منم میتونستم بنویسم …

سلام s عزیز دوست خوب خودم
اتفاقا به نظر من خیلی هم قشنگ میتونی بنویسی هم احساسات و حالات رو انتقال بدی
پس بیخود نگو نمیتونی سریع بیا اینجا ببینم بدو بدو ثبت نام کن که دیر نشه
در باره ی این روزاتم باید بگم تحمل کن خدا با ماست و تنهامون نمیزاره شک نکن
برات کلی کلی شادی آرزو دارم دوست خوبم

سلام ابراهیم بسیار عالی نوشتی درکت می کنم و انتظار داشتم به عنوان یک دوست و همشهری غمهایت را با من قسمت می کردی تو خیلی توانایی و تا حالا در محله ندیدم کسی مثل تو بنویسِ یاشار یا ابراهیم فرقی نداره مهم بیان احساسات یک نابیناست که تو واقعا به قول کامبیز بیستی. سپاس

سلام داداش مهربانم ممنونم از تو
این خاطرات رو با کمک هم نوشتیم یه سریش واسه یاشار دوستم که اهل تبریزه و بعضی چیزاشم من بهش اضافه کردم
امیدوارم که عین همیشه شاد و خندان و پیروز تر از حالات باشی

سلام بر آقا ابراهیم گرامی و سلام بر دوستتون آقا یاشار بزرگوار
ما هم منتظر آلبوم ایشون هستیم و راستی جناب یاشار اسمتون قشنگ هست خیییلی …..
دیگه اینکه خییلی تلخ بود خیلی حقیقی و کلا نمی دونم چی باید بنویسم, چقدر سخته دردها رو تلخیها رو از بچگی حس کنی و باهاشون کلنجار بری, چقدر سخته جدی خیییلی …. کاش همه بچه ها کودکی قشنگی داشته باشند ….. خدایااااااااااااا؟

دیدگاهتان را بنویسید